eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۷۳ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• من می‌خواهم آن‌هایی را که به چشمه می‌روند، بمباران کنم و بکشم!»بچه‌ها که حرف او را می‌شنیدند، باور می‌کردند و می‌پرسیدند: «راست می‌گوید؟!» آن‌قدر جدی حرف می‌زد که بچه‌ها حرفش را باور می‌کردند. من می‌گفتم: «نه، شوخی می‌کند.»طوری بمباران را مسخره می‌کرد که آدم دلش قرص می‌شد.او می‌خواست به ما بگوید عمر دست خداست و تصمیم گرفته بود خودش را به خدا بسپارد . یک سال از شهادت برادرشوهرم قهرمان گذشته بود. وقتی شهید شد، نتوانستیم برایش مراسم بگیریم. عراقی‌ها همان روز حتی قبرستان را هم بمباران کردند. حالا یک سال گذشته بود. فامیل جمع شدند و گفتند حداقل سالگرد برایش بگیریم.غروب بود. همسایه‌ای داشتیم که آن‌ها هم همان روزی که قهرمان شهید شد، چند شهید داده بودند. با آن‌ها حرف زدیم که ببینیم می‌شود سالگرد شهدا را با هم بگیریم یا نه. گفتند: «جداگانه سالگرد بگیریموقتی رادیو اعلام کرد که ایران قطعنامه 598 را پذیرفته، داشتم غذا می‌خوردم. غذا توی گلویم پرید. تیر 1367 بود. مات مانده بودم. همۀ مردم گورسفید از خانه‌هاشان ریختند بیرون. بعضی‌ها خوشحالی می‌کردند، بعضی‌ها گریه. بعضی‌ها هم مثل من بی‌صدا شده بودند. علیمردان پرسید: «فرنگ، خوشحال نیستی؟» نمی‌دانستم چه بگویم. حتی بچه‌ها از پایان جنگ حرف می‌زدند. با خودم گفتم کاش رحیم اینجا بود و به من می‌گفت چه شده...» با خودم گفتم 598 یعنی چه؟ این عدد یعنی چه؟ مگر عدد و رقم‌ها با هم فرقی دارند؟ برای من که عدد و رقم فرقی نداشت. رحیم، در حالی که تفنگش روی دوشش بود، آمد. هزار تا سؤال داشتم. با چند تا از رزمنده‌ها آمده بود. تا رسید، پرسیدم: «رحیم، این عدد یعنی چه؟ یعنی جنگ تمام شد؟ ما پیروز شدیم، یا شکست خوردیم؟رحیم و بقیه به من نگاه می‌کردند. رحیم گفت: «فرنگیس،عددش را ول کن. 598 یعنی اینکه جنگ تمام شد.» گفتم: «تا حالا که ما داشتیم خوب می‌جنگیدیم. کاش همه‌شان نابودمی‌شدند.»رحیم، قطرۀ اشک گوشۀ چشمش را پاک کرد. روی زمین نشست و دستش را به زانو گرفت. به دشت نگاه کرد. بعد بنا کرد به خواندن: «شهیدان رو... براگم رو... رفیقانم رو...» از اینکه رحیم این‌طور با غم و غصه مور می‌خواند، گریه‌ام گرفت. کنارش نشستم دیگر لازم نبود رحیم چیزی بگوید. خودم همه چیز را فهمیده بودم.چند روز بعد، سهیلا و رحمان توی حیاط بازی می‌کردند و می‌خندیدند. صدای تراکتور که آمد، در را باز کردم و نگاه به بیرون انداختم. علیمردان، سوار بر تراکتور می‌آمد. تراکتور مال یکی از روستاهای اطراف بود که کرایه کرده بودیم. بار تراکتور، پر بود از گونی‌های گندم‌. از دیدن آن همه محصول، خندیدم و بلند گفتم: «خرمن زیاد... می‌بینم بارت سنگین است. خدا را شکر.»علیمردان با سر و روی خاکی پایین آمد. دستمال سرش را تکان داد و روی طناب گذاشت. خندید و گفت: «فرنگ، کمک کن بارها را خالی کنیم.»لباسم را جمع و جور کردم و به کمرم بستم. با علیمردان، شروع کردیم به خالی کردن گونی‌های گندم. گونی‌ها سنگین بودند، اما من راحت آن‌ها را روی پشتم می‌گذاشتم و توی حیاط جا می‌دادم. شوهرم به نفس‌نفس افتاده بود. رو به او کردم و گفتم: «تو خسته‌ای. چای آماده است. تا یک پیاله چای بخوری، بقیه را خالی کم . برو خستگی‌ات را در کن.» شوهرم ‌آبی به سر و صورتش زد. از این سر حیاط، به آن سر حیاط می‌دویدم و گونی‌ها را خالی می‌کردم. دو سر گونی‌ها را دوخته بودند. از جاهایی که گونی‌ها را گره زده بودند، دست می‌گرفتم تا گونی‌ها از دستم نیفتند. وقتی بار تراکتور خالی شد، علیمردان به طرفم آمد و گفت: «می‌روم بقیه را بار کنم و برگردم.» پرسیدم: «می‌خواهی بیایم کمکت، بار بزنیم؟» دستش را توی هوا تکان داد و گفت: «نه خودم بار می‌زنم. ممنون که کمک کردی.» پرسیدم: «از بار، چقدر سهم ما می‌شود؟» خندید و گفت: «قرار است نصف نصف باشد.» با خوشحالی خندیدم و گفتم: «الحمدلله، خدا را شکر.»و دستم را به طرف آسمان دراز کردم. علیمردان دستمالش را خیس کرد و به سر بست. کتش را از روی طناب برداشتم و گفتم: «مواظب خودت باش.» سوار تراکتور شد و رفت. با خودم گفتم بهتر است من هم غذایی برای شب درست کنم. شوهرم خسته بود. باید غذای خوبی درست می‌کردم. یاد مرغ توی یخچال افتادم. مرغ را از یخچال برداشتم. آن را تمیز کردم و بار گذاشتم. برنج را هم روی گاز پیک‌نیکی گذاشتم. بوی برنج و مرغ اتاق را پرکرد. رحمان و سهیلا به طرفم آمدند و پرسیدند: «شام چی داریم؟» با خنده گفتم: «مرغ!» لبخند زدند و خوشحال بودند. رحمان پرسید: «غذا کی حاضر می‌شوددستش را گرفتم و گفتم: «تا یک کم ‌دیگر بازی کنید، آماده می شود. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۷۳
🍂 🔻 نیروهای سودانی •┈••✾🔘✾••┈• سودان در اواسط دی ماه ۱۳۶۱ صدها تن از سربازان ارتش خود را به جبهه های جنگ علیه ایران اعزام نمود. همچنین به دستور جعفر نمیری رئیس جمهور سودان در شهر خارطوم پایتخت این کشور و پاره ای از شهرهای دیگر دفاتری جهت ثبت نام برای اعزام به جبهه های جنگ علیه ایران دائر گردیده است. جعفر نمیری در مصاحبه با مجله الیوسف چاپ قاهره اذعان میدارد که اعزام نیرو به عراق طبق تصمیمات کنفرانس سران عرب صورت گرفته است.            👈  کتاب جنگ از نگاه دیگر @http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🔴 عرض سلام و قبولی طاعات خاطرات برادر اهل دلمون، حاج بهرام یاراحمدی از رزمندگان عزیزمان که در یگان های مختلفی حضور داشتند، مدتی قبل ارسال شده و به زیبایی از غربت و دلتنگی‌های خود در فراق یاران سفر کرده نوشته اند. خوندن این خاطرات خالی از لطف نیست. دل‌های خود رو به این خاطرات می سپریم و همراه این جماعت عاشق، می ریم به دوران طلایی دفاع مقدس. 👋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بلوغ شهادت قسمت اول ✍ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۴ بعد از عملیات بدر و ماموریت پدافندی در پد ۴ جزیره مجنون فرمانده گردان چهارده معصوم (ع) سید اکبر اعتصامی از بچه های گردان حلالیت گرفت. سید بخاطر عملکرد خوب گردانش در عملیات بدر از طرف فرمانده لشگر ۸ نجف اشرف برادر احمد کاظمی تشویقی سفر حج گرفت . در غیاب ایشون برادر غلامی که از بچه های نجف آباد بود معرفی شد . بعد از رفتن سید اکبر اعتصامی گردان چهارده معصوم (ع) به مرخصی رفت. آن موقع یک قانون جدید آمده بود جهت بسیجیانی که داوطلبانه به جبهه رفته بودن که جزو سنوات خدمت سربازی آنها محسوب شود. منهم از این فرصت استفاده کردم که بقیه خدمتم که حدود ۴ ماه بود را بصورت وظیفه بگذرانم . اما ای کاش از این سهمیه استفاده نمی کردم . اصلا این سهمیه ها ارزش خدمت مخلصانه بچه ها را نزد مردم مخدوش می کرد. از طرفی هم بعضی از مسئولین اداری لشکر ۸ چون قانون، تازه بود آشنایی با جزئیات آن نداشتند. شاید این بار در این مدت ماموریتم فقط باید نظاره گر بعضی صحنه های خوشایند یا ناخوشایند و یا زیبا می بودم . 👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خداوند رحمت کند فرمانده شهید اسماعیل فرجوانی و فرمانده شهید سعید جهانی را که سنواتم را که در گردان نور و کربلا بودم را درست کردند. بعد از اینکه بچه های گردان ۱۴ معصوم (ع) مرخصی‌شان به اتمام رسید. گردان جهت عملیات به سنندج رفت . من هم مستقیما از اهواز به سنندج رفتم . مدتی که سنندج بودم خیلی خوش می گذشت . آخه اونجا برای ما خوزستانی ها هوایش خیلی خنک و دلپذیر بود . اونجا مهدی صالحی اخوی فرمانده دسته مان جعفر صالحی در عملیات بدر را دیدم . همراه ایشون یک بسیجی کم سن و سال بود که بعد از احوال پرسی به شوخی به مهدی گفتم : مهدی این کیه دیگه؟ مهدی گفت این بچه محله مونه . محسن حداد خیلی خندان و شوخ و کوچک بود . یک روز توی آسایشگاه نشسته بودم دیدم محسن حداد با قیافه گرفته اومد بطرفم . بهش گفتم : ها میونه تون بهم خورده؟ گفت: تو از کجا می دونی؟ با خنده بهش گفتم از قیافه ات پیداست . گفت: آره بابا، با مهدی حرفمون شد و با هم قهر کردیم . گفتم: نگران نباش آشتی تون می دم . محسن خیلی خوشحال شد . بعد تکیه داد به پتو ها و پیشم نشست . بعد از کمی صحبت محسن با یک حالت خجالت گفت می خوام یه چیزی بهت بگم . گفت من دیشب تو خواب یه حالتی برام پیش آمد . به محسن گفتم : این چیزایی رو که تو می گی علایم بلوغ است و باید بری غسل کنی... 👇👇
🍂 محسن با لهجه خمینی شهری گفت: یعنی می گوی چپ کردم ؟ 😢 من با خنده به ایشون گفتم : آخه بچه! چپ کردم یعنی چه؟ با خنده گفت: 😂 آخه ما تو شهرمون به این حالت می گیم چپ کردیم. من با خنده بهش گفتم: خب "همان چپ کردی" پا شو برو حمام و غسل کن . یکروز صبح با "مهدی صالحی" زیر سایه یک درخت نشسته بودیم . دیدم محسن حوله روی دوشش دارد می آید . از دور به شوخی به بهش گفتم: محسن وقتی ماشین از کوه سقوط می کنه تو دره چی می شه؟ تا اومد بگه چپ می‌کنه. با خنده منظورم رو فهمید و گفت: کلک!! نه خبری نیست . ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۷۴ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• بچه‌ها از کنارم که رفتند، دم در ایستادم. دست‌هایم را زیر بغلم زدم و به دوردست نگاه کردم. احساس کردم صدای داد و فریاد و هیاهو می‌آید. کنجکاو شدم و بهتر نگاه کردم. صدای زنجیر تانک و فریاد نیروها در هم قاطی شده بود. با وحشت به روبه‌رو نگاه کردم. باورم نمی‌شد. تانک‌های ایرانی، رو به عقب برمی‌گشتند. بعضی‌ها از روی تانک‌ها فریاد می‌زدند: «فرار کنید! تانکها که نزدیک شدند، سربازی را دیدم که روی تانک ایستاده. چوبی را که در دستش بود، از وسط شکست. دلم لرزید. یعنی اینکه ما شکست خورده‌ایم؟ شکسته‌ایم؟ نظامی‌های خودی، خسته و وحشت‌زده، همه در حال فرار بودند.کلاه‌ها و لباس‌هاشان به هم ریخته بود. هر کس از گوشه‌ای فرار می‌کرد. به گورسفید که می‌رسیدند، فریاد می‌زدند: «فرار کنید... الآن دشمن می‌رسد. دشمن پشت سر ماست، فرار کنید.»چه می‌شنیدم؟ چطور فرار کنم؟ به کجا؟ مگر جنگ تمام نشده بود؟ یعنی دوباره حمله کرده بودند؟ علیمردان رفته بود سر زمین. حالا با سهیلا و رحمان چه باید می‌کردم؟ جلوی یکی از نظامی‌ها را گرفتم و پرسیدم: «برادر، چه شده؟ چه ‌کار باید بکنیم؟» با وحشت گفت: «فقط فرار کن، خواهر. همین الآن برو. توی روستا نمان. به خاطر آبرو و عزتت، برو... عراقی‌ها با منافقین حمله کرده‌اند چه می‌شنیدم؟ تازه داشتیم فکر می‌کردیم جنگ تمام شده... مردم وحشت‌زدۀ گورسفید، شروع کردند به فرار. از هر طرف، زن و مرد می‌دویدند و به سمت گیلان‌غرب می‌رفتند. همه فریاد می‌زدند: «دارند می‌آیند.» وقتی این صحنه را دیدم، به سینه زدم. هول شده بودم. نگاهی به خانه کردم. رحمان و سهیلا گریه می‌کردند و همۀ حواسشان به من بود که چه ‌کار می‌کنم. نگاه به جاده آوه‌زین انداختم. با خودم گفتم: «پس مادر و خواهرها و برادرهایم چه می شوند ؟ شوهرم ؟ با خودم گفتم می‌مانم، مگر چه می‌شود؟ داشتم فکر می‌کردم که سربازی نزدیک شد و با ناراحتی و تشر گفت: «خواهر، چرا ماند‌ه‌ای؟ به هیچ ‌کس رحم نمی‌کنند. زود باش. سریع‌تر برو.» رو به سرباز کردم و گفتم: «شماها چرا فرار می‌کنید؟ می‌خواهید مردم را تنها بگذارید. نروید، بمانید.» دست جلوی تانک‌های خودمان ‌گرفتم. بقیۀ مردم هم همین‌طور بودند. با ناراحتی، با نظامی‌ها حرف می‌زدند و می‌گفتند به خاطر خدا بمانید، عقب نروید... اما انگار وضع بدتر از آن بود که ما فکرش را می‌کردیم. مردم وقتی دیدند نظامی‌ها این‌چنین در حال عقب‌نشینی هستند، شروع کردند به فرار. مردهای ده، با فریاد و همراه با زن‌ها و بچه‌هاشان فرار می‌کردند. همسایه‌مان کشور گفت: «فرنگیس، فرار کن. این بار بدجوری حمله کرده‌اند. نظامی‌ها هم جلودارشان نیستند. لج نکن، برو!» گورسفید داشت خالی می‌شد. صحرای محشر بود انگار. از دور گلوله توپ و خمپاره به سمتمان پرتاب می‌شد. بمب‌ها هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. دمپایی‌هایم را پا کردم. سهیلا را بغل کردم و دست رحمان را گرفتم و برگشتم توی حیاط. نمی‌دانستم دارم چه ‌کار می‌کنم. مغزم از کار افتاده بود. سعی کردم آرام باشم. تنها فکری که به سرم رسید، این بود که سریع زیر گاز را خاموش کنم. کمی ‌ایستادم و دسته‌ای علوفه جلوی گوساله و گاوم ریختم. این گاو و گوساله را با وام بنیاد جنگ‌زدگان و فروختن چند تکه از طلاهایم خریده بودیم داشتند مرا نگاه می‌کردند. چیزی توی دلم چنگ انداخت. گونی‌های گندم و حیاط خانه را نگاه کردم. بعد رویم را برگرداندم و سهیلا را بغل زدم و رو به جاده، شروع کردم به دویدن. رحمان ترسیده بود و نمی‌توانست بدود. بر سرش داد زدم و گفتم: «باید بدوی. بدو.» با گریه گفت: «مرا هم بغل کن.» داد زدم: «سهیلا بغلم است. بدو. نمی‌توام تو را هم بغل کنم. الآن سربازهای دشمن می‌رسند.» همسایه‌ها همگی فرار می‌کردند. حتی بعضی ها با پای لخت و بدون کفش می‌دویدند. رحمان مرتب می‌پرسید: «چی شده؟ پس بابا کجاست؟» با ناراحتی گفتم: «بابا می‌آید. ناراحت نباش.» پشت سرم را نگاه کردم. گفتم شاید ماشینی پیدا کنم و سوار شوم. یکی دو تا ماشین از کنارم رد شدند. برایشان دست بلند کردم. پر بودند و نایستادند. خمپاره‌ها اطراف را می‌کوبیدند. صدای سوت خمپاره و بمب، دشت را پر کرده بود. مرتب پشت سر را نگاه می‌کردم نگران علیمردان بود. الآن کجا بود؟ با خودم فکر کردم اگر توی مسیر بدوم، بهتر است. شاید ماشینی جا داشت و مرا و بچه‌هایم را سوار کرد. مردم مثل مور و ملخ می‌دویدند و می‌رفتند سمت گیلان‌غرب. بعضی‌ها گریه می‌کردند، بعضی‌ها فریاد می‌کشیدند. هیچ ‌کس به فکر دیگری نبود. هر کس تلاش می‌کرد خودش را نجات دهد. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۷۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۷۵ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• با خودم گفتم: «با این دو تا بچه، تا کجا می‌توانم بروم؟» یک لحظه گفتم به سمت کوه بروم می توانم توی غاری پنهان شوم. اما اگر به سمت کوه می‌رفتم، حتماً مرا می‌دیدند و برایم توپ می‌انداختند. تصمیم گرفتم به مسیرم ادامه بدهم. پشت سر را که نگاه کردم، تراکتوری دیدم که پشتش بارکش بسته بودند و به سمت ما می‌آمد. مردم زیادی توی قسمت عقبی تراکتور نشسته بودند. ایستادم و دستم را به طرف مردمی‌ که توی بار تراکتور بودند، تکان دادم و فریاد زدم: «بایستید. ما را هم سوار کنید... به خاطر بچه‌هایم. بچه با من است، کمک کنیدراننده وقتی بچه‌هایم را دید که گریه می‌کنند، ایستاد و فریاد زد: «جا باز کنید، این‌ها را هم با خودمان ببریم.» با عجله، سهیلا را دست به دست فرستادم بالا. چند تا مرد، سهیلا را بالا کشیدند. بعد رحمان را بلند کردم. وقتی رحمان را هم از دستم گرفتند و بالا بردند، به قسمت پشت تراکتور دست انداختم و با عجله خودم را کشیدم بالا. گوشه‌ای ایستادم و دست بچه‌هایم را گرفتم. مردم در حال فرار بودند. رحمان و سهیلا، با وحشت به جماعت فراری نگاه می کردند توی تراکتور، احساس کردم دست‌ها و شانه‌هایم درد می‌کند. تازه یادم افتاد که کلی بار کشیده‌ام. تراکتور کمی‌ که رفت، ایستاد. خراب شده بود. راننده گفت: «بقیۀ راه را خودتان بروید.» همه ریختیم پایین. دوباره دست بچه‌ها را گرفتم و پیاده راه افتادیم. یک کم جلوتر، نفسم بند آمد. چند قدم سهیلا را بغل می‌کردم، بعد او را زمین می‌گذاشتم و رحمان را بغل می‌کردم. رحمان لج کرده بود. خسته شده بود و راه نمی‌آمد. پشت سرم را نگاه کردم. دلم برای خانواده‌ام شور می‌زد. زیر لب گفتم: «خدایا، کمک کن خانواده‌ام را پیدا کنم.» رحمان و سهیلا مرتب به من نگاه می‌کردند. وقتی دیدم چقدر نگران هستند، سعی کردم آرام باشم. هر د‌و را بغل کردم و گفتم: «نترسید بچه‌ها. تا من هستم، نمی‌گذارم اتفاقی برایتان بیفتد. مگر من مرده باشم.» وقتی این حرف‌ها را زدم، دیدم خیالشان کمی ‌راحت شد. به گیلان‌غرب که رسیدیم، نفس راحتی کشیدم . توی شهر شلوغ بود. همه در حال فرار بودند. مردهای گیلان‌غربی، با تفنگ‌هاشان این طرف و آن طرف می‌دویدند. چند تا نظامی،‌ با ماشین جلویم ایستادند و گفتند: «خواهر، سوار شو. باید زودتر خارج شوی. اینجا امن نیست.» سرم را تکان دادم و گفتم: «اول باید خانواده‌ام را پیدا کنم.» دلم شور می‌زد. توی شهر، هر چه گشتم، خانواده‌ام را پیدا نکردم. از این و آن، احوالشان را پرسیدم. کسی خبری نداشت. برگشتم و اولِ راهی که به سمت گورسفید میرفت ، ایستادم و نگاه کردم. جاده شلوغ بود و پر از آدم. جاده از جماعت فراری سیاهی می‌زد. مرتب سرک می‌کشیدم تا شاید یکی از فامیل‌ها را پیدا کنم. مردم می‌دویدند و به من تنه می‌زدند و می‌رفتند. همه خلاف جهتی که من ایستاده بودم، می‌دویدند و از اینکه آن وسط ایستاده بودم، تعجب می‌کردند. یک‌دفعه ماشینی کنارم ایستاد. دایی‌حشمت و چند نفر از فامیل‌ها را دیدم. از خوشحالی، دایی‌ام را بغل کردم. او هم خوشحال شد و بچه‌ها را بغل کرد وبوسید پرسید: «مادرت و بچه‌ها را ندیدی؟» با گریه گفتم: «نه خالو. الآن هم اینجا ایستاده‌ام، شاید آن‌ها را پیدا کنم.» سرش را تکان داد و گفت: «من هم می‌ایستم. نگران نباش، الآن می‌رسند.» چند تا ماشین هم رد شدند. هر لحظه برایم به اندازۀ سالی می‌گذشت. چند نفر را شبیه مادرم دیدم، اما او نبود. داشتم دیوانه می‌شدم. رو به دایی‌ام کردم و گفتم: «خالو، اگر بچه‌ها را برایم بگیری، برمی‌گردم. شاید آن‌ها را پیدا کنم.» سری تکان داد و محکم گفت: «لازم نیست بروی. همین‌جا بمان.» در حال حرف زدن بودیم که تانکی کنارمان ایستاد. دایی‌ام با کنجکاوی به تانک نگاه کرد. من هم که خوب دقت کردم، سر لیلا را دیدم که از درِ تانک بیرون آمده بود. دایی‌ام با خوشحالی رفت روی تانک و لیلا را از آن تو کشید بیرون.‌ بعد از لیلا، ستار و جبار و سیما را هم بیرون کشید و آخرین نفر مادرم بود. کمک کرد تا همه‌شان از روی تانک پایین بیایند. مادرم و بچه‌ها را بغل کردم. تانکها را گل گرفته بودند. آن‌قدر بدنه‌اش داغ بود که احساس می‌کردی دستت می‌سوزد. پدرم همراهشان نبود. وقتی پرسیدم، مادرم گفت ایستاده تا گوسفندها را جای امنی بگذارد و احتمالاً توی راه است. دایی‌ام با سربازی که سرش را از تانک بیرون آورده بود، دست داد و گفت: «خدا خیرتان بدهد. خدا نگه‌دارتان باشد. شما این بچه‌ها را نجات دادید.» سرباز بیچاره، صورتش از گرما سرخ شده بود و عرق از سر و رویش می‌چکید. ترسیده بود. سنی نداشت. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۷۵
تصاویر با کیفیت شهدای شاخص، جهت استوری در کانال دوم حماسه جنوب/ شهدا 👇 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻بلوغ شهادت قسمت دوم اونجا غروب ها برای سرگرمی با بچه ها می رفتیم بطرف تدارکات لشکر که مقداری میوه بگیریم. خداوند مردم اصفهان را خیرشان بدهد. اونجا را کرده بودند میدان تره بار. پر از میوه های متفاوت، یک طرف یک کامیون هندوانه یک طرف دیگه یک کامیون خربزه و همینطور انگور و آلو و طالبی. کمی میوه گرفتیم و داشتیم بر می گشتیم که حسین کبیری را با نانچی کاس دیدیم. حسین داشت با نانچی کاس تمرین می کرد. به حسین گفتم بچه! داری چکار می‌کنی؟ با خنده گفت دارم تمرین می کنم تا با اون عراقی ها را بزنم. با بچه ها به حسین خندیدیم . حسین داشت ادای بروس لی را در می آورد . بعد از چند روز که در سنندج بودم جهت تکمیل مدارکم به اهواز و خمینی شهر اصفهان رفتم. توی خمینی شهر بعد از اتمام کارم نزدیکای ظهر بود که داشتم برمی گشتم، یکدفعه توی خیابان برادر کوچکی را با آن سن و سالش دیدم . پدر کوچکی با یک دستش فرمان چرخ را گرفته بود و با دست دیگرش مچ دست پسرش را که فرار نکند . کوچکی با گریه بلند می گفت: بابا بذار برم . من تا اونا را دیدم سریع پشتم را به اونا کردم تا کوچکی مرا نبیند که خجالت بکشد . دلم برای هر دو اونا خیلی سوخت . وقتی از خمینی شهر برگشتم مدت ۲۰ روز می شد که در پایگاه مدنی دانشگاه شهید چمران اهواز ( که الان کتابخانه مرکزی دانشگاه شهید چمران است ) بودم، دوستم محمد رضا حقیقی هم آمد پیشم . توی صحبت‌ها محمد رضا گفت می خواهم به لشکر ۸ نجف اشرف بیایم . من ایشون را راهنمایی کردم که چطور بیاید. محمد رضا دو روزه نشد که اومد . 👇👇