🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۰ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
فروردین و اردیبهشت جنوب، مثل تیر و مرداد همدان است. گرمای هوا فکر آب تنی و شنا را در ما تقویت کرد...
جایی را نشان دادند و از من خواستند بعنوان مربی شنا و غریق نجات همراه شان بروم و کارشناسی کنم. بیست و شش نفر سوار دو تا تویوتا وانت راه افتادیم. مسافت زیادی رفتیم تا به کارون بزرگ رسیدیم. کارون، با آبی گل آلود و عرضی طویل و در حال حرکت. بچه ها پریدند پایین و در یک چشم به هم زدن لباس ها را کندند.
تجربه به من می گفت شنا در این رود، خطرناک است. لخت نشدم و فقط نگاه کردم. پرسیدند: چرا لخت نمی شوی؟
- من اینحا به آب نمی افتم!
- چرا؟
- این رودخانه وحشی، خطرناک است، آدم را با خودش می برد.
- مربی! لابد می ترسی. شماها فقط میان استخرها شنا کردید..!
- شما درست می گویید. می ترسم. من اینجا شنا نمی کنم. هیچ مسئولیتی هم قبول نمی کنم، شناگران حرفه ای!
آنچه کار را سخت تر می کرد، این بود که آن قسمت، محل استحصال آب برای کشاورزی بود. کشاورزان موتورهایی در کناره آب گذاشته بودند و آب را پمپاژ می کردند. سایر قسمت ها و دیواره های رود هم سُر و لَجنی بود. آب از دیواره ها گاهی تا یک و نیم متر پایین تر بود و خطرناک تر. به هیچ وجه نمی شد به این دیواره های سُر و لجنی و صاف تکیه کرد. متلک ها ادامه داشت، اما من زیربار نرفتم. آنها وقتی دیدند کوسه از این آب می ترسد، سنگین و رنگین لباسها را پوشیدند، اما متلکها قطع نمی شد!
علی آقا کارم را تایید و تاکید کرد که جای مناسبی را برای شنا پیدا کنید. با یکی دو نفر از دوستان تحقیقات را شروع کردیم، سرانجام برکه ای پیدا شد. برکه ای بزرگ با عمق حداکثر یک و نیم متر که اطراف آن نیزار بود. برکه را به علی آقا نشان دادیم و پسندید.
به سرعت و حتی عجله ای برآمده از شوق شنا، آموزش شنا آغاز شد. هر روز ظهر سوار تویوتاها می شدیم و در برکه آب تنی می کردیم. عمق آب متفاوت بود و کف آب گِل. این بچه ها هم که شنا نمی کردند، گِل می ولاییدند.(گِل لگد میکردند) با شالاپ و شلوپ بچه ها، آب برکه یک سر گِل آلود می شد. وقتی از آب بیرون می آمدیم، گِل به سر بودیم واقعاً و مثل خرخاکی می شدیم و گوش ها و دماغ و دهان و چشم ها پر از گِل!
در این تفریحات آموزشی بودیم که علی آقا خبر داد باید کار شناسایی را در منطقه آغاز کنیم. همه نیروها آمده بودند و اردوگاه پر از نیرو بود. او گفت: وسایلتان را جمع کنید، ولی به چادرها دست نزنید و بگذارید درِ چادرها آویزان بماند تا معلوم نشود ما هستیم یا نیستیم.
شبانه نیروهای واحد به جای دیگری منتقل شدند. علی آقا به من دستور داد که بمانم و کارها را راست و ریست کنم. من، محسن حسنی و یک نفر دیگر در اردوگاه شهید محرمی ماندیم. تا ظهر کارها انجام شد. علی آقا گفت: کارها را که انجام دادی، نزدیک ظهر ساعت یازده می ردی سهمیه شام واحد را می گیری و می آوری سرپل ذهاب برای شام!
او می خواست هیچ رد پایی از نبودنمان در منطقه باقی نماند. هفتاد هشتاد پُرس چلو مرغ چرب و چیلیک را تحویل گرفتیم، اما وعده شام فردا را از لیست آمار حذف کردیم. ابتدا خودمان دلی از عزا درآوردیم و با جیپ عراقی افتادیم به راه، عصر در اندیمشک ماشین خراب شد. هر جا رفتیم به در بسته خوردیم. گفتند باید تا فردا صبح صبر کنید.
چاره ای نبود، شب را به امید فردا در ماشین خوابیدیم. بچه ها در سرپل ذهاب منتظرند که شام چلومرغ بخورند. آنها نخوردند، اما ما خوردیم. صبحانه هم خوردیم!
تعمیرگاه در دروازه اهواز بود. با هُل جیپ را به آنجا رساندیم. از نفس افتادیم. با چه بدبختی آنجا را پیدا کردیم و رسیدیم. گفتند: کار ما نیست!
جای دیگر رفتیم و گفتند کار ما نیست. این لگن روی دست ما مانده بود. آخر سر گفتند: برادر! این ماشین روسی است. نه قطعه اش هست نه تعمیرکارش. فقط یک نفر از عهده این کار بر می آید!
به ناچار ماشین را از این طرف شهر هُل دادیم به آن طرف شهر. پرسان پرسان آن یک نفر را پیدا کردیم. با بیچارگی و ناامیدی احوال ماشین را برایش گفتیم. بررسی کرد و گفت: دنده استارت ماشین خراب است. برق وارد استارت نمی شود و باید باز شود.
گفتیم: خیلی خب، بازش کن، هر چه مزدش باشد، می دهیم!
بازش کرد و کمی این طرف آن طرفش کرد و با ناامیدی گفت: قطعه می خواهد و ما قطعه اش را نداریم، یعنی هیچ کس ندارد!
گفتیم: یعنی هیچی به هیچی؟
گفت: بله هیچی. فقط من استارت را برایتان یک سره می کنم. باتری را هم می گذارم زیر شارژ، ولی همین یک بار شارژ می شود.
و ادامه داد: تا می توانید چراغ ها را روشن نکنید تا شما را به یک جایی برساند و شاید قطعه اش را پیدا نکنید.
باز هم چاره نداشتیم باید صبر می کردیم. درآوردن دنده استارت این ابوقارقارک مثل این بود که بخواهی سنگ مثانه عمل کنی. دل و روده ماشین را ریختند زمین
تا برسند زیر موتور و دنده استارت را باز کنند و یک سره اش کنند. جراحی که تمان شد، ظهر بود. ماشین روشن شد و صدای هلی کوپتر منطقه را برداشت طوری که همه نگاه ها برگشت طرف ما.
پرسیدیم: پس این صدا چیه استاد؟
گفت: به خاطر سوختن واشر اگزوز است. هیچ واشری هم به آن نمی خورد.
گفتم: پس چی؟
گفت: هیچی داداشم. بروید فقط صدا می کند، مشکلی نیست که!
تمام خلایق نگاهمان می کردند و شاید دری وری هم می گفتند! واقعاً جیپ شده بود قارقارک، مثل اینکه یک گله صدتایی کلاغ با هم قارقار کنند. مشکل اگزوز یک طرف، فرمان ماشین هم به چپ می زد، کمی که به سمت راست می گرفتم، چرخها صاف می شد، اما بعضی وقت ها به راست می گرفتم، نمی شد. ول می کردم دوباره می گرفتم، نمی شد. سه چهار بار که می گرفتی به چپ، ماشین می کشید به راست و دوباره روز از نو روزی از نو. رانندگی با این ابوطیّاره، مصیبت در مصیبت بود. بچه ها می گفتند: لابد صاحبش راضی نیست!
ناهار هم مرغ خوردیم! بعد از ظهر از جاده ی پل دختر به اسلام آباد غرب حرکت کردیم. نماز را خواندیم و هوا کم کم تاریک می شد، اما به توصیه مکانیک نباید چراغ ها را روشن می کردم، اگر ماشین باتری خالی می کرد، بدبخت می شدیم. چراغ خاموش، پشت سر ماشین های چراغ روشن می راندم، اما آنها که منتظر ما نمی شدند، به سرعت می رفتند و ما در تاریکی می ماندیم. ماشین ها که از روبرو می آمدند، وحشتناک بود، یک نیم چراغ می دادم، یعنی ما هستیم. نماز مغرب و عشا را خواندیم. شام هم شام دیشب را خوردیم و راه افتادیم به طرف سرپل ذهاب.
اسلام آباد را رد کردیم و رسیدیم به کِرِند که باتری ماشین خالی شد! ناامیدانه باتری را دوباره فرستادیم زیر شارژ که برق رفت. دو ساعت رفت و نیامد! بالاخره مغرب رسیدیم به سرپل ذهاب، یعنی بعد از دو روز و یک شب. خسته و کوفته و اعصاب خُرد وارد بخشداری سرپل ذهاب شدیم. صدای قارقار و دِرِّدِرّ همه را کشاند به ورودی مقر اطلاعات. تکه پرانی ها شروع شد: علی آقا الحمدالله واحد، هلی کوپتر دار هم شد! و هِرّوکِرّ بچه ها شروع شد و ما هم خسته و داغان. علی آقا پرسید: پس شما کجایید. غذا چی شد. دیروز قرار بود برسید!
سه نفری تقریباً در این چند وعده، همه چلو مرغ را خورده بودیم! مقدار کمی مانده بود که آن هم فاسد شده بود. داستان را از اول تا آخر گفتیم. استارت، دنده استارت، فرمان، برق، باتری و حالا لابه لای حرف های ما تیکّه پرانی ها هم کم نبود. یک دفعه علی آقا گفت: آقا جانِ من! محمد بابازاده، محمد بابازاده، کار دست محمد است.
محمد در واحد راننده بود. به دستور علی آقا او باید ماشین را می برد همدان و می خواباند، یک هفته. ده روز، پانزده روز و صحیح و سالم و قبراق برمی گرداند. وقتی محمد آمد، گفت: آخه، علی آقا!
- آخه ماخه ندارد. ببر، از صبح بالای سر ماشین می ایستی تا کارش ردیف شود. شب هم برو پیش زن و بچه ات.
گفتم: آره خیلی خوب است علی آقا. من که راننده نیستم. پدر ما را این ماشین درآورد، خدا خیرت بدهد.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 باورمان نمیشد،
روزگاری خواهد آمد
که برای خاطرات خوشمان
هم اشک فراق بریزیم
و حسرت ببریم
یادش بخیر
✨ وقتی تمام نیرو ها را بعد ۴۵ روز به مرخصی یه هفته ای می فرستادند ..
خداییش چه لذتی داشت !😘
✨همه بچه ها روحیه می گرفتند !
بعد بی صبرانه منتظر آمدن
اتوبوسها می شدیم ..✨
✨دیدنی بود شور و نشاط بچه ها🤗😘✨
وقتی می دیدیم جلوتر از اتوبوسها یه تویوتا حرکت می کنه که پشت فرمان شهید دستنشان
مسئول تدارکات🍋🍬🌭🍎🍏🍞🌯 نشسته .. ✨
✨و با خوشحالی تندتند برای ما دست تکان می ده .
صدای صلوات💠 بچه ها ی گروهانها به هوا می رفت ✨
✨یادش بخیر ! 😭✨
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دلم یاد شهیدان کرده امروز
#کلیپ
#نماهنگ
#فتو_کلیپ
#جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 4⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
شهر خلوت شده بود. در طی این مدت بیشتر سکنه آبادان، شهر را تخلیه کرده بودند. تقریبا صبح بود که به بیمارستان رسیدم.
هنوز در راهروهای بیمارستان و حیاط بیمارستان عده ای از پرستاران و پزشکان سرگردان و در فکر مقدمات خروج خانواده هایشان از آبادان بودند.
یکی از همکاران آمده بود تا از رئیس بخش جراحی اجازه بگیرد زن و بچه اش را به منزل پدر خانمش در آغاجاری ببرد. کیف دستی اش را کنار اتاق عمل گذاشت و مشغول صحبت بودیم. همان موقع صدای چند انفجار فضا را لرزاند. شیشه های اتاق عمل خرد شد. گرد و خاک، اتاق عمل را پر کرده بود. چند تن از پزشکان و پرسنل مجروح شده بودند. از جمله دکتر ریاضی متخصص داخلی و دکتر جواهری که روان پزشک بود و دکتر غانم که جراحت جدی داشت. یک ران او آسیب عضلانی شدید دیده بود و استخوانش هم از چند نقطه شکسته بود، به اضافه این که دست راستش، در ناحیه کف دست و انگشتان زخم های عمیقی برداشته بود، به نحوی که انگشت شصت او تقریبا قطع شده بود، ولی میشد با جراحی آن را حفظ کرد. چند پرسنل هم زخم های شدیدی داشتند.
کف اتاق عمل پر از خرده شیشه بود. قطعات شیشه حتی تا داخل راهرو اتاق عمل هم پاشیده بود. بالاجبار در راهروی اتاق عمل و روی برانکار درمان اولیه، شامل بند آوردن خون ریزی، پانسمان و آتل گچی موقت را برای مجروحین انجام دادیم و پس از تزریق خون و سرم و دادن آنتی بیوتیک، آنها را با آمبولانس به اهواز فرستادیم.
هنگامی که می خواستند دکتر غانم را به اهواز ببرند، سوئیچ اتومبیل BMW خود را که هنوز نمره نشده بود و با نمره ترانزیت تردد می کرده به یکی از جراحان به نام دکتر تمراز داد و گفت: «اتومبیل من را به منزلت ببر. فعلا در پارکینگ خانه ات باشد.»
دکتر غانم را به اهواز بردند. ما مشغول مداوای مجروحین بودیم.
در حین گلوله باران توسط توپخانه و سایر سلاح های سنگین، تعدادی مجروح به بیمارستان آورده بودند. بسیاری از مجروحین را بعد از کمک های اولیه به بیمارستان آرین منتقل می کردیم. مجبور شدیم تختهای اتاق عمل را به راهروها بکشیم و برخی را نیز در راهروهای اتاق عمل، جراحی کردیم.
همزمان از قسمت خدمات و تعمیرات بیمارستان آمدند تا اتاقهای عمل و سایر قسمت های آسیب دیده را تعمیر و تا حدودی آماده کنند. پنجره ها را با ورقه های فیبر مسدود کردند و پشت آنها را چند ردیف کیسه های پر از شن چیدند.
گفتند چند خمپاره به پارکینگ بیمارستان اصابت کرده است. از عمل های جراحی که فارغ شدیم، به آنجا رفتیم. یکی از خمپارهها درست خورده بود به اتومبیل دوست ما که آمده بود اجازه بگیرد و زن و بچه اش را ببرد. اتومبیل او دو نیم شده بود. بخشی از آن یک طرف پارکینگ و بخشی دیگر طرف دیگر افتاده بود. می گفت: «خوب شد کیف مدارکم را از داخل ماشین برداشتم و به اتاق عمل آوردم.»
مقداری لوازم ضروری و مدارک خود را داخل اتومبیل می گذارد و به بیمارستان می آید تا اجازه بگیرد و خانواده اش را به آغاجاری ببرد. اتومبیلش را در پارکینگ بیمارستان پارک می کند، کیف مدارکش را برمی دارد و با خود به اتاق عمل می آورد. حالا اتومبیلش در حالی که دو نیم شده بود در کنار چند اتومبیل دیگر در آتش میسوخت.
دکتر تمراز اتومبیل دکتر غانم را به خانه اش برد و در پارکینگ پارک کرد و به بیمارستان برگشت. اتاق های عمل آماده شده بود و دوباره کار را شروع کردیم.
صبح روز بعد با صدای انفجارهای شدیدی که از سمت پالایشگاه می آمد، شروع شد. سیستم حرارتی آشپزخانه از بخاری که در پالایشگاه ایجاد میشد و توسط لوله کشی به آنجا می آمد کار می کرد. با حرارت بخار، غذا را توی دیگ های بزرگ می پختند. وقتی پالایشگاه را زدند، عملا آشپزخانه خوابید. آب هم قطع شد. بلافاصله قسمتی از آشپزخانه را با سیلندرهای گاز راه اندازی کردند. به پرسنل شرکت نفت گفته شد هر کس در خانه کپسول گاز دارد به بیمارستان بیاورد و تحویل آشپزخانه بدهد و رسید دریافت کند که اکثر پرسنل این کار را انجام دادند.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 بررسی عملیاتهای دفاع مقدس
🔻 فتح المبین ۵
•┈••💠••┈•
🔅 عملیات از چهار محور کلی با چهار قرارگاه سازماندهی شد که این قرارگاهها از شمال به جنوب عبارت بودند از قدس، نصر، فجر و فتح.
🔻محور قرارگاه قدس (تیشه کن، چاه نفت به سمت دشت عباس و عین خوش) در این محور، ارتفاعات عین خوش و تنگه ابوغریب به عنوان عوارض حساس منطقه شمالی، از اهداف حیاتی عملیات محسوب می شوند زیرا از قابلیت پدافندی برخوردار بودند و در صورت تأمین و تصرف آنها، عقبه نیروهای دشمن تهدید و خطوط مواصلاتی آنها قطع می شد.
🔻 هدف نهایی قرارگاه قدس در این محور، تصرف ارتفاعات عین خوش، منطقه ابوغریب و تينه بود.
🔻محور قرارگاه نصر (غرب پل نادری)
در این محور، ارتفاعات شمال شرقی شامل علی گره زد، شاوريه و بخشی از جاده دزفول - دهلران، عوارض حساس این منطقه بودند و در صورت آزادسازی و تأمین آنها، عقبه نیروهای دشمن در پای پل، سرخه صالح و کوت کا پن تهیه می شد و همچنین الحاق نیروهای خودی در پای پل آسان و امکان دستیابی به چنانه و برقازه فراهم می گردد. بنابراین قرارگاه نصر در جناح چپ قرارگاه قدس مأموریت داشت مناطقی چون شاوریه، تپه بلتا، علی گره زد، تپه چشمه، کوت کاپن و سایر عوارض حساس منطقه را تصرف و تأمین کند. عملیات در این محور به دلیل نحوه آرایش و استعداد دشمن و حساسیت عراق به این منطقه، به شکل تک جبهه ای بود که عملیاتی سخت و دشوار محسوب می شد.
🔻محور قرارگاه فجر (شوش)
در این محور، تپه های ابو صلیبی خات مهم ترین عوارض حساس منطقه در غرب رودخانه کرخه به شمار می رفتند که بر تمام این منطقه مشرف بودند و در صورت تصرف و تأمین آنها، علاوه بر تجزیه نیروهای دشمن، دستیابی به چنانه و تپه های برقازه تسهيل و زمینه سقوط مواضع دشمن در ملحه، كوت کاپن، سرخه صالح و سرخه قلیچ فراهم می شد. قرارگاه فجر در این محور مأموریت داشت عوارض حساس منطقه را تصرف و تأمین کند. نظر به حساسیت دشمن به این منطقه و استحکاماتی که در آن ایجاد کرده بود، عملیات در این محور سخت و دشوار پیش بینی می شد.
✵✦✵
ادامه دارد
#فتح_المبين
#بررسی_عملیاتها
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 درد سر "سادات"
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
•┈••✾💧✾••┈•
روزی افسر اردوگاه رمادیه ۱ برای بازجویی و به دست آوردن مشخصات کامل بچه ها وارد اردوگاه شد و شروع کرد به سوال کردن تا اینکه نوبت به من رسید.
اسم من سید مصطفی است ولی بچه ها در اردوگاه مرا سید صدا می زدند. عراقیها هم چون می دیدند لفظ سید که لفظی عربی است برای نامیدن یک عجم به کار برده می شود، عصبانی می شدند و از خود حساسیتی نشان می دادند!
آن روز افسر عراقی از من سوال کرد: اسم؟
گفتم: سید مصطفی و او در برگه بازجویی نوشت «مصطفی». سپس اسم پدرم را پرسید: گفتم: «سید محمد علی»
اما او نوشت: «محمدعلی». بعد پرسید اسم پدر بزرگ؟ گفتم: سید ابراهیم
و او مجددا لفظ سید را حذف کرد و نوشت «ابراهیم» و پرسید: فامیل؟
لبخند زدم و گفتم: سیدزاده
افسر عراقی با تعجب نگاهم کرد و در برگه نوشت «زاده». من خنده ام گرفت و او با عصبانیت گفت: یعنی چه همه اش می گویی سید، سید! مرا مسخره می کنی؟ حالا حقت را کف دستت می گذارم تا بفهمی مسخره کردن یک افسر عراقی چه عواقبی به دنبال دارد!
در این موقع که وضع را ناجور دیدم، بلافاصله سید عمران را که از سربازان و نگهبانان اردوگاه بود صدا زدم و برای او توضیح دادم که موضوع از چه قرار است. سید عمران هم سعی کرد تا این مطلب را به افسر عراقی تفهیم کند، اما وی نپذیرفت و با عصبانیت و خشم دستور تنبیه و شکنجه مرا صادر کرد.
•┈••✾💧✾••┈•
طنز جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۱ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
تازه داشت چشم هایم گرم می شد که برپا زدند. علی آقا در نمازخانه منتظرمان بود. علی آقا گفت: منطقه ای که قرار بود به ما تحویل بدهند تحویل دادند!
پرسیدم: مگر اینجا نبود؟
گفت: نه! اینجا برای رد گم کنی بوده تا ستون پنجم خبر بدهد که نیرو رفته سرپل ذهاب، ولی منطقه اصلی جای دیگر است؟
پرسیدم کجاست؟
گفت: یک جایی هست. وقتی رفتید متوجه می شوید. فلانی مقصد را می داند، دنبالش بروید.
شبانه وسایل را بار کامیون زدیم. یک مینی بوس هم از نیرو پر شد و بقیه هم ماند برای فردا.
ماشین کم داشتیم فقط دو تا تویوتا مانده بود با قارقارک. تویوتاها در مقرنبودند. کامیون و مینی بوس می رفتند که علی آقا مرا صدا زد و با عجله گفت: آقای جام بزرگ! ماشین را روشن کن که دیر شد؟
- کدام ماشین؟
- همان جیپ عراقی دیگر!
- مگر قرار نبود، بابازاده ببردش همدان برای تعمیر؟
-فعلاً نه. چون در منطقه برادران ارتشی هم هستند باید برای رد گم کنی از این ماشین استفاده کنیم.
- علی آقا این ماشین خراب است. از اهواز تا سرپل ذهاب پیر ما را درآورد. می گذاردمان سر کار.
-روشن می شود یانه؟
-روشن می شود ولی باتری اش شارژی است، که تمام بشود سرکاریم.
- یعنی الان روشن می شود؟
- با هُل روشن می شود، وگرنه استارت که ندارد. بدبخت یکسره است!
در حین این گفتگو، دور من و علی آقا کلّی آدم جمع شده بود. گفت: چاره ای نیست. ماشین نداریم، ان شاءالله مثل برق و باد بچه ها را می رسانی.
با اشاره علی آقا، بچه ها مثل مور و ملخ ریختند روی جیپ، با خودم شدیم سیزده نفر! سیزده نفر آدم شلوغ کار ناآرام. از بی جایی علی تابش سوار چرخ زاپاس عقب جیپ شده بود، درست مثل اینکه سوار الاغ آبستن شده باشد! او دستش را گرفته بود از سقف و هر از گاهی سرش را می آورد داخل و چیزی می گفت و می خندیدیم. در سراب گرم، سرِ سه راهی گیلان غرب سرپل و پادگان ابوذر، یکی از تویوتاها داشت از پادگان برمی گشت. نگه داشتم. او هم سر و ته کرد تا با هم برویم. گفتم: بی زحمت چند نفر بروند سوار تویوتا شوند. این بدبخت هم یک نفسی بکشد.
فقط عمو اکبر رفت. او که پیاده شد، سعید چیت سازیان از تویوتا آمد سوار جیپ ما شد و باز شدیم سیزده نفر، تازه این سعید در شوخی و معرکه گیری، خودش سیزده نفر بود. هر چه التماس کردم، نرفتند که نرفتند. گفتند: خوش داریم همگی دورهم باشیم!
تویوتا با دو سه نفر سرنشین و مقداری بار، بعنوان بلدچی جلو افتاد و ما هم دنبالش، ولی ماشین ما قراضه بود. راننده حوصله سرعت لاک پشتی ما را نداشت. گفت: ما در گیلان غرب منتظرتان هستیم. و گازش را گرفت و رفت.
سرپل ذهاب و تنگه رستم را رد کردیم. خدا را شکر پیچ ها تمام شد، اما مگر این بچه ها آرام می گرفتند، تازه وقتی آنها آرام می شدند، خودم چیزی می گفتم. من که ساکت می شدم علی تابش سرش را می آورد داخل اتاقک و یک صدایی چیزی در می آورد و شلیک خنده، ماشین را جا به جا می کرد.
جاده کفی شد، ولی همچنان کمی شیب داشت. فرمان ماشین هم که به چپ می زد و من به راست می گرفتم تا مستقیم شود. در همین چپ و راست کردن فرمان، فرمان را به راست گرفتم، اما نیامد. بار دوم گرفتم، نیامد. بار سوم محکمتر فرمان را به راست چرخاندم. ولی ماشین تاب برداشت و بعلت بار سنگین شروع کرد از سر چرخ ها لندو زدن. یک بار به راست، یک بهر به چپ، چرخ به چرخ شد و مشکه زد. باید کاری می کردم. سرعت ماشین تقریباً زیاد بود. پا را از ردی گاز برداشتم. نیشترمز زدم، اما کنترل ماشین با آن سرعت و شیب در اختیار من نبود. کنارجاده حجمی از خاک کومه شده بود. در این مشکه زدن ها ناگهان ماشین با همه سرعت و وزن و هیکلش به آن برجستگی خورد و دیگر چیزی نفهمیدم.
چقدر گذشت، نمی دانم. چشمانم را باز کردم، دو سه نفر بالای سرم ایستاده بودند. آنها را سر و ته می دیدم. پرسیدم: ما کجاییم؟ گفتند: اینجا بیمارستان گیلان غرب است.
کلمه ی "است" را که شنیدم، از هوش رفتم. دوباره هوش آمدم. گیج و منگ بودم، ولی از رفت و آمد پرستارهای سفیدپوش متوجه شدم که راستی راستی، در بیمارستانم. پرسیدم: اینجا کجاست؟
این بار گفتند: بیمارستات طالقانی باختران. (کرمانشاه) دو روز در بیمارستان خوابیدم. از بچه ها ماجرا را پرسیدم. گفتند: ماشین چپکرده و همه بچه ها ناجور مصدوم شده اند، همه کله ها شکسته. سرِ من هم شکسته بود، ولی دست و لگن و پا نه. بدنم به شدت کوفته شده و ران پای چپم با یک تیزی بریده بود. پشت دست هایم زخمی و ناخن هایم سیاه سیاه بود. نمی دانم چه بلایی سرمان آمده بود. کنارم محمد بابازاده و علی تابش خوابیده بودند. آنها از من بهتر بودند. علی با آن زاپاس سواری اش، همه چیز را دیده و آن موقعیت باعث نجاتش شده بود!
می گفت: ماشین درحال چپ کردن بود که من به طرفی پرتاب شدم، اما ماشین برگشت روی سق
ف و دو سه تا معلّق خورد و سُر خورد روی زمین و چرخ هایش در زمین آسمان ماند. افرادی عبوری شما را بیرون آوردند. شما از شدت درد زمین را چنگ می زدی و ناله می کردی!
دو روز بعد ما سه نفر رضایت دادیم و از بیمارستان مرخص شدیم...
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 5⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
این بار عراق با تمام قدرت با گلوله های توپخانه، خمپاره، خمسه خمسه و هواپیما پالایشگاه را زیر آتش گرفته بود. یکی از گلوله ها به مخزن ساخت بنزین اصابت کرد. این قسمت که به آن تانکرهای بِنج می گفتند، شبیه ساختمان عظیمی بود که نیم کره هایی را روی هم چیده باشند. این سازه، در اثر انفجار دچار آتش سوزی شده بود و حرارت ناشی از آتش، مخازن اطراف آن را نیز با صدای وحشتناکی منفجر می کرد. شعله های آتش تا ارتفاع حدود صد متر به آسمان می رفت. بادی که از سمت غرب می وزید، شعله ها را تا وسط بیمارستان و قسمتی که قبلا بخش های داخلی قرار داشت می کشید. این بخشها پر از مجروح بود. حرارت شعله ها را کاملا حس می کردیم. خطر این که این بخش ها دچار آتش سوزی شود خیلی زیاد بود.
همه پرسنلی که در این بخش ها کار می کردند، پزشکان و پرستاران و دیگر نیروهای امدادگر به اضافه مردمی که مجروحین را به بیمارستان آورده و یا برای ملاقات آنها آمده بودند، همه به سمت این بخشها هجوم بردند. هر دو سه نفر، بالا و پایین تختها را گرفته و به سرعت، مجروحین را از بخشها خارج کردند و به راههای ارتباطی بین ساختمان های قسمت شرقی بیمارستان انتقال دادند.
در حین انتقال مجروحین چند هواپیمای عراقی را در آسمان دیدیم که از روی پالایشگاه رد می شدند، بمب های خود را رها کرده و در راه بازگشت بودند. دو تا از این هواپیماها مورد اصابت گلوله های ضدهوایی نیروهای ایران قرار گرفتند. آتش گرفتند و دود غلیظی از بدنه آنها در آسمان پخش می شد. هنگامی که از روی بیمارستان عبور می کردند رگبار مسلسل های خود را روی بیمارستان گرفتند. خوشبختانه کسی آسیب ندید. یکی از دو هواپیمای آتش گرفته، هنگامی که از اروند می گذشت، بمب خود را رها کرد که خوشبختانه بیرون بیمارستان و در ساحل اروند منفجر شد. هر دو هواپیما، طرف دیگر اروند که خاک عراق بود، داخل نخلستان سقوط کردند. صدای انفجار و دود ناشی از آن را مشاهده کردیم.
یکی از پرستاران دچار شوک عصبی شده بود، پی در پی فریاد میزد: «آتیش... آتیش... هواپیمای آنها را دیدم.»
البته نه کسی را می دید و نه صدایی را میشنید، فقط فریاد میزد. با صندلی چرخ دار او را به اتاق عمل بردیم و پس از تزریق آرام بخش به خواب رفت.
آب قطع بود و با کمبود لباس مواجه شده بودیم. برای شست و شو آب نبود. رختشور خانه ای وجود نداشت. مدام سر عمل بودیم، برای اینکه لباس مان کمتر کثیف شود، یک پیشبند نایلونی میبستیم. مهر ماه بود و هوای آبادان هم گرم. عمل های جراحی هر کدام چند ساعت طول می کشید. وقتی جراحی تمام میشد از عرق خیس خیس بودیم. لباس های اتاق عمل که زیر پیش بند می پوشیدیم کاملا خیس از عرق میشد. می خواستیم دوش بگیریم آب نبود. هر نفر یک سطل آب گرم در اختیار داشتیم که باید با همان یک سطل آب خودمان را تمیز می کردیم.
البته یک تانکر برای بیمارستان آوردند و برای هر بخش بشکه مخصوص آب گذاشتند. از تانکر آب می آوردند، می ریختند توی بشکه که فقط برای نوشیدن بود. همسر رئیس بخش جراحی یک خانم فرانسوی بود. نشسته بود کنار بشکه آب و هر کس آب می خواست یک لیوان بیشتر به او نمیداد. مواظب بود کسی آب اضافه مصرف نکند. یک سری اعتراض می کردند. می گفت: «شما جنگ ندیده اید ولی من دیده ام.»
فارسی خوب صحبت می کرد. می گفت: «در زمان جنگ جهانی دوم در فرانسه بودم. بچه بودم و قحطی آب و غذا را چشیده ام. این بشکه آب را الآن دارید و جیره بندی می کنم. چون شاید ساعتی دیگر برای خوردن هم آب نداشته باشید.»
چون آب برای شست و شوی مداوم دستها نبود، قبل از عمل جراحی، دست هایمان را از ناحیه آرنج تا انگشتان، به مدت سه دقیقه در یک ظرف مواد ضد عفونی قرار میدادیم، سپس گان و دستکش می پوشیدیم و به اتاق عمل میرفتیم.
نگران همسرم بودم. از آنها خبر گرفتم. همراه خانواده مهندس گلشن پس از بهبهان به گچساران رسیده بودند. یک شب هم آنجا در منزل دوستی اقامت کرده و روز بعد به طرف شیراز رفته بودند. در شیراز به منزل پدر زن دوستم رفته و منتظر مانده بودند تا از تهران برای بردن آنها کمک برسد.؟
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂