🔻خیال مرگ
نمیدانم چند دقیقه و یا چند ساعت بعد چشمانم باز شد اما به محض باز شدن چشمانم چیزی جز سیاهی ندیدم؛ زیر خروارها خاک گیر کرده بودم روی دست راستم افتاده بودم و دست چپم بر روی سرم افتاده بود.
نفسهایش تندتر شد دستانش را درهم فشرد و ادامه داد: اولین چیزی که به ذهنم رسید مرگ بود فکر میکردم مردهام و مرا دفن کردهاند اما با خود گفتم چه شد که مردم؟ آیا واقعاً مردهام یا زیر آوارهای موشک گیر افتادم؟ پس فرزندانم چه شدند؟
یک لحظه به یاد آوردم که اگر مرده باشم پس النگوهایم نباید دستم باشد آمدهام که دستم را چک کنم اما راهی برای تکون خوردن نبود.
باید سر از ماجرا درمیآوردم چون نه صدایی به گوشم میرسید و نه ماجرایی برای مرگم پیدا میکردم.
با هر تلاشی بود مطمئن شدم طلاهایم هستند و حتی کفنی بر تن ندارم آن لحظه بود که صدای الله ربی الله گفتنم بلند شد و بی امان اشک میرختم.
👇👇👇
🍂 سیلی خاطرات
آن تاریکی و بوی خاک قطعاً تداعی مرگ بود برای من، هنوز هم بوی گردخاک آوار شده را با تمام وجود احساس میکنم.
برای آنکه بغضش را مهار کند حرفش را قطع کرد و سرش را پایین انداخت، اما ظاهراً از پس سیلی که مرور خاطرات بر دیوار دلش زده بود برنیامد و اشک در چشمانش حلقه بست.
فرخنده ادامه داد: هراسی از مرگ نداشتم اما از فکر و خیال فرزندانم که چه شدهاند و آنها این شرایط سخت و پر دلهره را چگونه میگذرانند صدای نالهام وجود سرد خاک را فراگرفت. لحظهای به ذهنم میآمد که نکند تن کوچک آنها سنگینی آوار را تحمل نکرده باشد و...، نتوانست حرفش را تمام کند.
حالش حسابی به هم ریخته بود راستش حسابی دستوپایم را گم کرده بودم، لحظهای به ذهنم رسید مصاحبه را برای روز دیگری عقب بیاندازم اما سریع خودش را جمعوجور کرد و آرامتر که شد گفت: پس از مدتها اشک و فکر و خیال، صدای خیلی دوری از همهمه مردم به گوشم رسید، شروع کردم به داد زدن تا شاید صدایم را بشنوند اما تمام فریادهایم بیفایده بود.
بیخبری از فرزندانم طاقتم را طاق کرده بود تمام تلاشم را میکردم تا شاید اندکی از خاکهای آوار شده را کنار بزنم اما کاملاً بیفایده بود؛ پس از گذشت مدت زمان زیادی صدای مردم را از فاصله نزدیکتری احساس میکردم، انگار در همین حوالی در جستجوی ما بودند. درحال گوش دادن به صداها و زمزمه کردن نام حضرت زهرا(س) بودم که صدای گریه مهدی پسرم به گوشم رسید، نوزاد سه ماههام بی تاب داد میزد.
👇👇👇
🍂 در آغوش خاک
مهدی هر گاه گریه میکرد در آغوش میگرفتمش تا آرام شود اما حالا میهمان آغوش خاک بود و هیچ کاری از دست من ساخته نبود. زمان زیادی از گریههای مهدی نگذشته بود که صدایش قطع شد تا آمدم نگرانی را به دلم راه بدهم ذکر شکرا لله در میان مردم پیچید، حالا تنها خواستهام پیدا کردن محمد بود که هیچ صدا و نشانه از او به گوشم نرسیده بود.
🔻باریکههای نور
صدای جابجا شدن خاک و سنگریزهها خبر از کنار رفتن آوارهای رویم را میداد، کمکم باریکههای نور که ذرات رها و رقصان خاک را دربرداشت چادر سیاه آوار را درهم تنید. به طرز معجزهآسایی زندگی دوبارهای به من بخشیده شد اما به محض بیرون کشیدنم از زیر آوار گفتم: فرزندانم؟ آنها کجایند؟ مهدی را که لحظاتی قبل از من از زیر آوارها بیرون آورده بودند در آغوشم گذاشتند آرام بود، آرامتر از همیشه.
همانطور که با اشکهایم خاک روی صورتش را میشستم فریاد زدم محمد، محمدم را بیابید و با دست اشاره کردم که محمد چند متر آنطرفتر از ما زیر آوار گیر افتاده است. خوشبختانه مهدی به طرز معجزه آسایی در فرشهای لول شده کنار اتاق جاگرفته بود و آسیبی ندیده بود اما صورت خودم از ناحیه فک شکسته بود و یک طرف بدنم کاملا از کار افتاده بود. میخواستند به بیمارستان منتقلم کننداما خیلی مقاومت کردم که تا قبل از پیدا شدن پسرم هیچ کجا نخواهم رفت.
زنان محله که دورم حلقه زده بودند با اصرار زیادی مرا سوار آمبولانس کردند و قبل از آنکه محمد را ببینم به بیمارستان منتقل شدم.
👇👇👇
🍂 شهیدی دیگر
سه هفته بود که در بیمارستان بستری بودم از همسر و دیگر اقوام سراغ محمد را میگرفتم میگفتند دست و پایش بدجور شکسته و به تهران منتقل شدهاست. نزدیک به بیست روز بود که پسرک خنده رویم را ندیده بودم دیگر نمیتوانستم تحمل کنم، یک روز به اصرار آن که میخواهم صدایش را بشنوم بهانه تماس گرفتم به بیمارستان تهران را گرفتم، این اصرارها همسرم را ناچار کرد که خبر شهادت محمد سه سالهام را به من بدهد.
باورم نمیشد که دیگر فرصتی برای شنیدن صدایش، دیدن چشمان معصومش و نوازشش ندارم؛ باورم نمیشد که آن لقمهها لقمههای آخری بود که مادرانه در دهان محمد گذاشتم و آن لحظات آخرین دیدار من و فرزندم بوده است.
بازهم شهیدی دیگری، انگار نمیشود در این شهر در خانهای را زد که شهیدی نداشته باشند انگار در این شهر همه یک نفر را دارند که آن را در روزهای خونین جنگ جا گذاشته باشند.
🔻 تشییع بدون مادر
گریه صدای هقهق کردنش را درآورد و با همان حالت گفت: محمد بدون حضور مادر به آغوش خاک سپرده شد و بعد از سی و هشت سال تمام دلخوشیهایم از او، دیدن چهره معصومش در خوابهای شبانه ام و یادآوری بازیگوشی های کودکانهاش شده است.
قصه، دوباره بیاختیار عطر شهیدی سه ساله را به جلد خود گرفت، اینبار برای شنیدن ماجرای زندگی شهیدی میهمان خانه مادری داغ دیده نشده بودم، اما ظاهرا سرنوشت قصههای جنگ دزفول با شهدا گره خوردهاست.
سند حرفم ۲هزار و ۶۰۰ شهیدی است که خونشان دژی برای حفظ نظام و انقلاب ساخت و آرام در خاک دیار مقاومت خفتهاند.
در ما آن توان هست، که نیالاییم شرافتمان را، و تبلور بخشیم وجدانمان را، چون نمک، زیرا ما، بی سری را دوست داریم، تا سر تعظیم فرود آریم.
منبع: خبرگزاری فارس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
1_980748085.mp3
783.4K
🍂 نوحه سرایی
بعد از حمله موشکی به دزفول
🔻محل اجرا : دزفول
ای عزیزان بار دیگر
شد به پا غوغای محشر
باشد اینجا کربلا یا
شهر دزفول است یاران
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دزفول
شهر موشک های ۱۲ متری
..و پایداری جانانه مردمی مقاوم
#دزفول
#مستند
#کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 3⃣1⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
فردای آن روز آیت الله خلخالی به بیمارستان آمد. آقای مچتبی هاشمی و چند نفر از گروه فدائیان اسلام نیز همراه او بودند. آقای هاشمی مردی بود بلند قامت، حدود صد و نود و پنج سانت قد داشت و قوی هیکل بود. صدایی بسیار قوی و رسایی داشت. طرز لباس پوشیدنش هم جالب بود. لباس خاص و مخصوص به خودش می پوشید و کلاهی مانند کماندوها سرش می گذاشت. خوش قیافه بود و انسان را به یاد چریکهای زمان انقلاب کوبا، مثل فیدل کاسترو و چه گوارا می انداخت.
من و یک جراح دیگر، آقای خلخالی و همراهانش را جهت عیادت از مجروحین به بخش ها هدایت می کردیم. یکی از امدادگران سپاه، آمد و به آقای خلخالی گفت برادران و خواهران پاسدار با او کار دارند. مقر امدادگران مرد و زن که جزء سپاه بودند، در سالن جراحی بود. در حقیقت قبلا اورژانس بخش جراحی بود6 که جراحی های سرپایی، مثل کشیدن ناخن یا بخیه زدن و غیره در این محل انجام می شد. آنها در این محل مستقر بودند و در کمکهای اولیه و پانسمان بیماران سرپایی به پرسنل کمک می کردند. آیت الله خلخالی و همراهانش به سالن اورژانس جراحی رفتند. من و یکی دو نفر از پرستاران اتاق عمل هم همراه آنها بودیم. آقای خلخالی و هاشمی روی نیمکتی نشستند. بعد از احوال پرسی آقای خلخالی گفت: «خوب من در خدمتم.»
یکی از خانم هایی که عضو سپاه بود، سؤال هایی پرسید که ما در مرحله اول جا خوردیم و تا حدی ترسیدیم که این خانم چه طور جرأت می کند چنین سؤالاتی بپرسد. ایشان گفت: «آقای خلخالی ما دلائل محکمی داریم که شما در سقوط خرمشهر نقش مهمی داشتی نیروی کافی برای مقابله با ارتش عراق به منطقه اعزام نکردی.»
آقای هاشمی گفت: «اجازه بدهید من جواب بدهم.»
ولی آقای خلخالی با صدای آرام گفت: «شما آرام باشید. من خودم جواب ایشان را میدهم.»
بعد به آن خانم گفتند: «ما در شروع جنگ نیروی رزمی کافی نداشتیم. پرسنل لشکر ۹۲ اهواز هم به قسمت های دیگر منتقل شده بودند. فقط شش دستگاه تانک داشتیم که به فرماندهی یک سرهنگ ارتشی به منطقه اعزام کردم و در سی کیلومتری عراق موضع گرفته بود، ولی شلیک نمی کرد. وقتی علت را پرسیدم گفت با شش تانک نمی توان در مقابل نیروی رزمی عراق مقاومت کرد. اگر شلیک کنند محل آنها را شناسایی کرده و نابودشان می کنند. گفت منتظرند تا نیروی رزمی کافی به آنها ملحق شود و بعد به دشمن حمله کنند. از طرفی نیروهای کمکی نتوانستند به موقع خودشان را به منطقه برسانند و به همین دلیل خرمشهر سقوط کرد. حدود دو ماه طول کشید تا توانستیم پرسنل پراکنده را از سایر محلها پیدا و آنها را جمع کنیم.»
آن خانم گفت: «این دلیل که منطقی نیست. شما در کار خود اهمال کردید. در ثانی هزینه گروه فدائیان اسلام در هیچ یک از بودجه های جنگ مشخص نشده و شما بودجه آن را از کجا تأمین می کنید؟»
آقای خلخالی گفتند: «خیر، این طور نیست. قسمتی از آن را نخست وزیری تأمین می کند، قسمت دیگری از طرف بازاریان و کسبه و سایر اقشار و بخشی هم از بیت المال تأمین می شود.»
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 بررسی عملیاتهای دفاع مقدس
🔻 فتح المبین ۱۳
•┈••💠••┈•
🔅ارزیابی عملیات
بدون تردید عملیات فتح المبين از نظر وسعت، منطقه، شمار نیروهای شرکت کننده، تاکتیک عملیاتی و سرعت عمل نیروها در تامین اهداف با اجرای مراحل عملیات، بسیار برجسته و با اهمیت بود،
▪︎یکی از کارشناسان نظامی درباره این عملیات می گوید: تهاجم ایران در اواخر ماه مارس که تحت عنوان عملیات فتح المبين انجام گرفت، بزرگ ترین و در عین حال پیچیده ترین تلاش ایران در جنگ تا آن زمان بود، ایرانی ها در جریان این عملیات با بهره گیری از بیش از ۱۰۰ هزار تن از نیروهای منظم، حداقل ۳۰ هزار پاسدار و همین تعداد نیروهای مردمی ارتش ۲۰ میلیونی، اقدام به اجرای یک تهاجم سه مرحله ای کردند که کمر مقاومت عراق در خوزستان شکست...
▪︎ برخی از کارشناسان پیروزی های ایران را به منزله تجدید قوای نیروی انسانی و هماهنگی بهتر ارتش و سپاه می دانند،
▪︎ افرایم کارش، یک کارشناس نظامی دیگر درباره این عملیات می گوید: «عملیات فتح المبين خفت بار ترین شکست را از آغاز جنگ تا کنون نصیب عراق نمود.
▪︎ پیروزی در عملیات فتح المبین در واقع حاصل ہرتری نیروی انسانی و بینش نظامی ایران بر عراق بود. البته این تأکید به آن معنا نیست که عوامل دیگر بی تأثیر و یا فاقد ارزش و دارای اهمیت کمتری بودند، لیكن این دو عامل در مقایسه با سایر عوامل از برجستگی و تأثیر بیشتری برخوردار بودند.
▪︎ عملیات فتح المبین گرچه در آستانه سال جدید و در ایام نوروز انجام گرفت، ولی این مسئله هیچ تأثیری بر جذب نیروهای مردمی نداشت. بر این اساس، غلامعلی رشید در سمینار مشورتی فرماندهان سپاه، عملیات فتح المبين را «جنگ فراگیر مردمی» نامید، به موازات افزایش حضور نیروهای مردمی، سازمان رزم سپاه گسترش یافت و این تحول، موجب افزایش توانایی نیروهای خودی در برابر دشمن شد.
▪︎ محسن رضایی در این باره می گوید: «در حقیقت در عملیات فتح المبين سازمان رزم ما یک مرتبه دچار یک تحول خیلی جدی شد. قرارگاه تشکیل دادیم و تیپ های ما دو برابر شد.»، سپاه برای این عملیات ۷ تیپ جدید تأسیس کرد که استعداد برخی از آنها برابر یک لشکر بود.
روند رو به گسترش سازمان سپاه سبب شد که پس از عملیات فتح المبین این شعار محور تلاش ها قرار گیرد که «یک گام سازماندهی، یک گام عملیات».
▪︎ نخستین قرارگاه عملیاتی نیز در این عملیات شکل گرفت. قبل از این، سپاه هیچ گاه قرارگاه لشکری نداشت، ضرورت ناشی از عملیات از یک سو و بلوغ اندیشه نظامی و گسترش سازمان آن از سوی دیگر، مقدمات تشکیل قرارگاه را فراهم کرد. در ابعاد عملیاتی نیز طرح عملیات فتح المين از ویژگی های مهمی برخوردار بود و همین سبب شد تا با وجود اینکه دشمن از منطقه عملیات آگاهی داشت و تلاش هایی نیز قبل از عملیات برای مختل کردن آن انجام داد ولی با شکست خفت باری رو به رو گردید.
✵✦✵
ادامه دارد
#فتح_المبين
#بررسی_عملیاتها
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۵۰ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
نیروها در پادگان ابوذر بودند که دستور رسید تیپ با تمام توان برای انجام ماموریتی جدید به جنوب حرکت کند، اما یکی دو روز بعد اعلام شد که برنامه جنوب منتفی شده و قرار است در منطقه سومار و ارتفاعات کانی شیخ که نیروهای واحد در آن سابقه شناسایی داشتند، عملیات صورت بگیرد. این ماموریت جدید همزمان با عملیات بزرگ یعنی بدر بود.
فرماندهان می خواستند با این عملیات فکر دشمن را از عملیات بزرگ بدر منحرف کنند. یکی از اهداف عملیات سومار تامین جاده مهم میمک به سومار بود. به هر حال ما در مقر مربوط مستقیم شدیم و خیلی زود ماموریت واحد شروع شد.
خط دشمن با ما فاصله زیادی داشت و حتی با دوربین های بزرگ ۱۱۰ و ۲۰۰ میلی متری هم چندان چیزی دستگیرمان نمی شد. روی دو ارتفاع منفرد ۴۰۷ و ۶۰۴ نیروهای ارتش مستقر بودند که ما به آن تپه ارتش می گفتیم. طبق معمول منطقه را دیدیم و بر روی نقشه هم توجیه شدیم. حد تیم ها هم یک به یک تعیین گردید. آقای مستجیری فرمانده جدید اطلاعات عملیات مرا در هیچ تیمی قرار نداد. با ناراحتی علت را پرسیدم.
گفت: تو مجروحی و هنوز خوب نشده ای. با این دستِ آویزان که نمی توانی بروی گشت!
او درست می گفت. ترکش از پشت کتف چپم رفته و به نزدیک گردن رسیده و دستم وبال گردنم شده بود.
گفتم: حاجی من که با کتفم راه نمی روم! پایم که الحمدالله سالم است.
با اصرارِ من حاج رضا مستجیری خواست کمی صبر کنم تا فکری به حالم بکند. دوستان تیم که از موضوع خانه نشینی من با خبر شدند، اعلام کردند به دیگر تیم ها می روند! این جوری تیم خود به خود حذف می شد. به حاج آقا رضا اصرار کردم و گفتم: اگر من هم نتوانم همه راه را بروم، بچه ها که هستند. آنها ورزیده و توانمندند و ....
سرانجام او پذیرفت و تیم ورزیده و چهارنفره ما، محمدی( شهید)، حمید رضا قربانی، قاسم هادی ئی و من به کار ادامه دادیم.
مقر واحد زیر یک ارتفاع برش خورده توسط جهادسازندگی در سه راهی سومار، میمک، ایلام قرارداشت که از جاده شهید کاشی پور به طرف میمک منتهی می گردید. چهار تخته چادر هشت نفره دو به دو برای تیم ها و دو چادر هم برای نیروهای تدارکات و دیده بانی برپا شد. فاصله هوایی مقر ما تا خط، حدود هشت کیلومتر بود، بنابراین مسیر را باید با ماشین تردد می کردیم تا بدون خستگی به آغاز راه کارِ گشت برسیم. به هر دو نفر یک پتو دادند. من و حاج آقا عنایتی، مسئول تدارکات واحد، هم پتو شدیم، اما تا صبح لرزیدیم و هیچ نخوابیدیم، هیچ کس خوابش نمی برد، نیمه شب پا شدیم و بعضی که واقعاً اهل مسجد و نماز شب بودند، به خنده می گفتند: از سرما که خوابمان نمی برد، پس بلند شویم نماز شب بخوانیم.
دیدگاه ما دو ارتفاع هیدک و سیدک بود که بلندتر از سایر ارتفاع ها و در حوزه استحفاظی برادران ارتش بود. ارتفاعات توهم برانگیز و کل منطقه تپه ماهوری بود. طوری که با نگاه هم گم می کردیم چه برسد به حضور فیزیکی.
مسیر رفت این گونه بود، قرارگاه، جاده، عبور از تنگه عبدالله و دسترسی به رودخانه ی کانی شیخ که این رودخانه از عراق می آمد. رودخانه تنگه و ارتفاعات گیسکه و کانی شیخ و تپه ماهورهای انبوه را می شکافت و از کنار تپه ای خوابیده و کشیده موسوم به تپه ساندویچی رد می شد تا می رسید به پایگاه مرزی قلالَم و از آنجا هم به بان تلخاب می رفت. در دو سوی تنگه در فاصله ی هفت هشت کیلومتری آن در ایران، شهر سومار و در داخل خاک عراق، شهر مندلی قرار گرفته است. منطقه عملیاتی در جنوب سومار و در روی ارتفاعات گیسکه، کانی شیخ و ابوغریب انتخاب گردیده بود.
گشت های پی در پی در روز تا پشت تپه ساندویچی ادامه داشت. این تپه فقط از دور دل می برد، جلو که می رسیدی، می ماند مثل یک دیو زمخت خوابیده که این غول خوابیده، نقطه رهایی شناسایی ما بود. مغرب در کنار تپه نماز مغرب و عشا را می خواندیم و به سمت عراق به راه می زدیم. خط، به موازات و در امتداد خط عراق بود و تیم های تیپ انصار در این حدود وظیفه شناسایی داشتند.
از دیدگاه راه باریکه ای پیدا بود که عراقی ها از کنار میدان مینخودشان پایین می آمدند. این راه ویژگی ای داشت که زحمت عبور و خنثی سازی مین نداشت. راه از دور پیدا بود، اما از نزدیک در انبوه تپه ماهورهای کوفته ای شکل گم و ناپدید می شد. برادران ارتش هم به شدت در منطقه مشغول جاده کشی به طرف تپه ساندویچی بودند. کار نباید متوقف می شد، زیرا عراقی ها کار ارتش را رصد می کردند. گویا در همان روزها فرمانده ارتشی و همراهان با یک دستگاه جیپ کره ای داخل منطقه شدند تا روند پیشرفت جاده را ببینند که ناگهان جیپ روی مین کاشته شده توسط نیروهای گشتی عراقی رفت و بلافاصله رگباری ممتد آنها را به آتش بست. ماشین ماند و آنها زخمی از منطقه فرار کردند.
منطقه حساس بود و بعد از جاده کشی و این
اتفاقات، حساس تر هم شد.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 خاطره ای از اسارت
محسن جام بزرگی
..یکی از سربازان عراقی به بچه ها محبت میکرد، هنگامی که روی تخت بیمارستان آماده نماز میشدیم، این سرباز اطراف را نگاه میکرد که نگهبانها او را نبینند، بعد به ما مُهر میداد و میگفت: تربت امام حسین (ع) است.
وی افزود: او بعد از نماز آنها را جمع میکرد، همچنین خبرهای جنگ را مخفیانه به ما میداد، یک روز که از مرخصی برگشته بود به هریک از بچه ها یک عدد خرما داد، به بغل دستی ام گفتم: « به او بگو چرا این قدر به ما محبت میکند؟ » او گفت: « من شیعه و مقلد امام خمینی هستم و در یکی از عملیاتها ایرانیها جان من را از مرگ نجات دادند.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 صدای شورانگیزش همراه با مارش هر عملیاتی چنان بر دل و جان می نشست که از خود، بیخودمان می کرد و ناخودآگاه، خود را در مسیر جبهه و کمک به رزمندگان می دیدیم.
صدای او هم اکسیری از دفاع مقدس بهخود گرفته بود و با دل آن می کرد که نتوان گفت.
🔻 مصاحبه محمود کریمی علویجه
به مناسبت سوم خرداد
سالروز آزادی خرمشهر
#کلیپ
#کریمی
#خرمشهر
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂