eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۵۶ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• اتفاقاً آن وقت که آقای همدانی به منطقه آمد، مرا دید. وقتی گزارش ها را خواند و از اتفاقات با خبر شد و دانست که من هم به گشت می روم. پرسید: تو با این وضعیت آمدی اینجا چه کار کنی؟ گفتم: حاج آقا چه وضعی. چیز مهمی نیست، با هم می سازیم! خندید و گفت: خدا قبول کند، التماس دعا! در یکی از ماموریت ها، مرا به گشت نبردند و برادر محمدی مسئولیت کار را به عهده می گرفت. در این گشت علی خوش لفظ هم با آنها می رود. خوش لفظ و هادی ئی در کمین می مانند. محمد علی محمدی و حمیدرضا قربانی در میدان مین زخمی می شوند و گیر می افتند. تلاش خوش لفظ و هادی ئی با دخالت عراقی ها ناکام می ماند. آنها برمی گردند و دوباره و سه باره می روند، اما موفق به بازگرداندن پیکرها نمی شوند. آن دو بزرگوار در ۱۸ اسفند ۱۳۶۳ به شهادت می رسند و پیکر مطهرشان مدت ها در میدان مین می ماند. یادم نمی رود بارها می شد که متوجه می شدم این دو نفر پشت سر من حرکت هایی دارند، دقیق که شدم، دانستم آنها در حین حرکت در گشت نماز شب می خوانند! گاهی که مجالی دست می داد و روی زمین می نشستیم، سجده های نماز را هم انجام‌ می دادند و با خدای خود خلوت داشتند و من نمی فهمیدم به کجا رسیده اند. عملیات در سومار و تشکیل خط احد، عملیات فریب بود تا توان و فکر دشمن را تقسیم کند. عملیات بزرگتر ما بدر بود که در جزایر مجنون آغاز شده بود. با شروع عملیات بدر در ۱۳۶۳/۱۲/۲۰ و جنب و جوش در سومار، دشمن گویا هم چنان گیج می زد و نمی دانست عملیات اصلی کجاست. با همه بزرگی عملیات بدر، خط سومار با توجه به نزدیکی اش به بغداد بسیار مهم بود. در روز ۱۳۶۳/۱۲/۲۱ بالاخره از قرارگاه دستور تصرف خط احد به یگان انصار و سایر یگانها اعلام شد. نیروهای ما با توجه به شناسایی های گسترده و کامل و دقیق نیروهای واحد توانستند در همان ساعت اولیه فردا قبل از روشنایی هوا در مواضع مشخص شده مستقر شوند. بقیه یگانها هم با کش و قوسی به اهدافشان رسیدند و خوش بختانه در ساعت نه و نیم صبح روز ۱۳۶۳/۱۲/۲۲ با طی مسافتی طولانی نیروها توانستند منطقه ی وسیعی را آزاد کنند که این منطقه خط احد نام گرفت. سردرگمی از حال و اوضاع عراقی ها پیدا بود. آنها تا نصف روز هیچ عکس العملی نشان نداده اند گویا منتظر ادامه عملیات اصلی بودند. وقتی شبانه نیروها جلو رفتند و خط تشکیل دادند، یک گروه گشتی عراقی که صبح از گشت بر می گردند متوجه می شوند جلوشان خط تشکیل شده است.‌آنها به اسارت در می آیند. مصیب مجیدی از آنها بازجویی می کند، اما نتیجه ای نمی گیرد. او مجبور می شود یکی از آنها را تنبیه کند. در حین تنبیه، عراقی ناخودآگاه آخ می گوید. مصیب می گوید: پس فارسی هم بلد هستی، پدرت را درمی آورم. سرانجام مزدور ایرانی اعتراف می کند از نیروهای خود فروخته است و در زدن کمین و شهادت جعفریان و محمد آلپور ( عرب) دست داشته است.! بعد از ظهر، انبوه آتش سنگین روی خط آغاز شد. ما از دیدگاه، منطقه را نگاه می کردیم. روی همان جاده احداثی از ارتفاع ۴۰۷ به تپه ساندویچی هلی کوپتری ظاهر شد و راکتی شلیک کرد. متاسفانه خودرو تویوتای خودی ارتش با سرنشینانش در آتش سوختند و هیچ کاری از ما ساخته نبود. تلاش دشمن مشت بر سندان بود و آنها نتوانستند کاری از پیش ببرند و فقط به آتش سنگین پدافندی بسنده کردند. به هرحال عملیات با موفقیت به پایان رسید و ما در اندیشه کمی استراحت. در مقرمان نشسته بودیم که حمیدزاده سرپرست واحد اطلاعات عملیات تیپ، آمد و گفت: جمع کنید که باید برویم جنوب! جای درنگ و چرا و سئوال نبود، هر چه داشتیم بار کامیون کردیم و بخاطر بی جایی و بی ماشینی، حتی چند نفر هم روی وسایل لم دادند و زدیم به راه. از سومار و ایلام گذشتیم تا به جنوب رسیدیم. آن بیابان برهوت را نمی شناختیم. یادم نیست کجا بود، فقط می دانستم در جنوبیم (چند کیلومتر جلوتر در جاده صاحب الزمان به طرف جزایر مجنون، نزدیک پاسگاه برزگر، مقرّ موقت تیپ انصارالحسین). همه چیز به سرعت انجام گرفت، اما مسئولان کم و بیش در جریان دلیل جا به جایی بودند. دو سه روزی در اردوگاه جدید، بلاتکلیف و تقریباً بی خبر پرسه می زدیم. شب چهارم اعلام کردند: نیروها ساعت ده شب برای برگزاری دعا آماده شوند. خیلی سریع سوار ماشین ها شدیم. نمی دانم ما را به کجا بردند، به هر حال دعا را خواندیم و شبانه برگشتیم. کسر ساعت نگذشته بود که دوباره سوار ماشینها شدیم و در اردوگاه شهید محرمی پیاده شدیم. همه چیز غیر عادی جلوه می کرد. رفت و آمدها، پچ پچ ها! معلوم نبود چه خبر است! گروهی از نیروها در مرخصی بودند. گروهی از نیروهای گردان ها داشتند وارد مقر می شدند، اما نیروهای واحد همه بودند. فکر می کنم ساعت از ده گذشته بود. چند دقیقه بعد اعلام کردند که ستاد تیپ جمع شوید. ح
اج حسین همدانی، بادگیری به تن و کلاشی به دوش، چفیه ای به گردن با ابروهایی در هم در مقابل جمع انصار قرار گرفت. معلوم بود که آرام و قرار ندارد. بسیجی ها و سکوت، باور کردنی نبود، ولی واقعاً نفس ها در سینه ها کپ کرده بودند. چشم ها هم منتظر شنیدن حرف های حاج حسین بودند. او بالاخره قفل سکوت را شکست و این جوری شروع کرد: بسم الله الرحمن الرحیم، درود بر شهیدانی که جنازه هایشان روی زمین و زیر پای عراقی ها مانده است. شهیدانی که دشمن رویشان رقص و پای کوبی راه انداخته است. (عراقی ها معمولاً در پیروزی هایشان هل هله کنان تیر هوایی می انداختند و رقص عربی می کردند و می خواندند: بالروح، بالدم، قائدنا یا صدام... یعنی جان و خونم فدایت، سرور ما ای صدام ...) ما باید این جشن و پیروزی را به مجلس عزای دشمن تبدیل کنیم. ما باید یک بار دیگر قدرت اسلام را به نمایش بگذاریم. همگی می رویم یا به شهادت می رسیم یا آنجا را باز پس می گیریم. این راه بازگشت ندارد. هر کس نمی خواهد نیاید. ممکن است که هیچ کدام زنده برنگردیم. اگر زخمی هم شدیم باید تا آخرین قطره خونمان بجنگیم. یک ساعت وقت دارید فکرهایتان را بکنید. اگر داوطلب بودید، تا یک ساعت دیگر مقابل چادر ستاد جمع شوید... •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 سردار شهید و شهیر، حاج حسین همدانی
🍂 میلاد سراسر نور و رحمت حضرت فاطمه معصومه(س) و روز دختران و آغاز دهه خجسته کرامت مبارک باد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 هزار سر به فدای غباری از خاڪم وطن نباشد اگر، تن چه ارزشی دارد به هشت سال دفاع مقدسم سوگند هـوای خاڪ مرا ثامن الحجج دارد 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 0⃣2⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب "بخش دوم" ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻مرخصی در وضعیت جنگی عصبانی از اتاق فرماندار بیرون آمدیم و سوار اتومبیل شدیم. با ترس و لرز از جاماندن در بین راه، مسیر را طی کردیم و خوشبختانه به پمپ بنزین بعدی رسیدیم. آنجا به ما سوخت دادند. نزدیک غروب بود. تصمیم گرفتیم شب را در اصفهان بمانیم. خود را به اصفهان رساندیم و شب را منزل دوست دندان پزشک مان آقای دکتر هوشنگ دیاری ماندیم. قبلا خانمم و دخترم هم یک شب را منزل آنها مانده بودند.. از اوضاع آبادان و آنچه گذشته بود برایشان صحبت کردیم و پس از صرف شام چون خیلی خسته بودیم، خوابیدیم. صبح زود بیدار شدیم. خانمش زحمت صبحانه را کشید. باور کنید بعد از شروع جنگ تا آن لحظه، خوشمزه ترین غذایی بود که خوردیم. بعد از صرف صبحانه از آنها خداحافظی کردیم و عازم تهران شدیم. در اصفهان در اولین پمپ بنزین به راحتی باک اتومبیل را پر کردند. مأمورین پمپ بنزین رفتارشان بسیار صمیمانه و قدرشناسانه بود. پس از تشکر به سمت تهران حرکت کردیم. بین راه دیگر به مشکل سوخت برنخوردیم. به راحتی به ما بنزین می دادند. بالاخره به تهران رسیدیم و هر کدام به خانه های خود رفتیم. از حوصله شما خارج است اگر خوشحالی خانواده و زن و بچه ام را بیان کنم. در طی چند روزی که در مرخصی بودم، پس از غروب آفتاب، تهران در خاموشی مطلق فرو می رفت. اغلب مردم شیشه های پنجره‌ها را رنگ سیاه زده بودند. پرده ها را می کشیدند تا نور به بیرون سرایت نکند. در خیابانها هم اتومبیل ها مجبور بودند چراغ خاموش تردد کنند و اغلب عابرین پیاده، چراغ قوه کوچکی داشتند که روی شیشه آن را با ماژیک آبی، رنگ کرده بودند که بتوانند جلوی پای خود را ببیند. اگر احیانا اتومبیلی برای لحظه ای چراغ خود را روشن می کرد، عابرین فریاد می زدند که: «خاموش کن، خاموش کن.» این جمله در همه جا به گوش می رسید. به خاطر همین خاموشی چه قدر تصادف رخ داد و چه قدر عابرین در جویها و چاله ها زمین خوردند و دچار شکستگی و یا ضرب دیدگی اندام ها شدند. یکی از بستگان ما، سرهنگ علی دهنادی، خلبان برجسته ای بود و در طول جنگ مدتی فرمانده پایگاه هوایی دزفول بود. یک روز به دیدن او رفتم. می گفت: «مردم خیال می کنند که در جنگ اول یا دوم جهانی هستیم. آن موقع هواپیمای دشمن با راهنمایی جاسوسانی که داشتند و در نقطه ای آتش روشن می کردند، هدف را پیدا می کردند و بمب های خود را پایین می ریختند. الآن با وجود رادار و سایر وسایل و تکنولوژی مدرن، دشمن تمام نقاط استراتژیک را دقيقا می شناسند. احتیاجی به روشنایی ندارد. ما هم تمام نقاط حساس کشور عراق را دقیق و بدون احتیاج به روز یا شب بودن می‌شناسیم.» پس از یکی دو روز استراحت، مجموع پزشکانی که از آبادان به تهران آمده بودیم، جلسه ای در سالن کنفرانس بیمارستان شرکت نفت تهران، با پزشکان مقیم تهران گذاشتیم. از آنها خواستیم که اگر قرار است شرکت نفت، بیمارستان آبادان را اداره کند، آنها نیز باید در این امر شرکت کنند. ابتدا قبول نمی کردند. می گفتند همان سالی یک ماه که برای بقیه پزشکان گذاشته اند را عمل می کنند. ولی پس از بحث‌های مفصل و تند با مداخله رئیس بهداری شرکت نفت، قرار شد که آنها هم همکاری بیشتری داشته باشند.؟ ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 بازتاب فتح خرمشهر دکتر کوشکی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 ریگان در دسامبر ۱۹۸۹ ریچارد مورفی، معاون وقت وزیر خارجه را به بغداد فرستاد تا با صدام دیدار کند. وی اطمینان خاطرهایی به صدام داد و پس از بازگشت اعلام کرد که آمریکا نگران پیروزی ایران در جنگ با عراق است. بعد از اشغال عراق بوسیله نیروهای آمریکایی در سال ۲۰۰۳ ؛ آمریکائی‌ها فهرستی ۵۵ نفره از نیروهای حامی صدام، حزب بعث و ارتش عراق را منتشر کردند که باید دستگیر می شدند. آنها پس از دستگیری و بازجویی اطلاعاتی را در اختیار مقامات آمریکایی قرار دادند که برخی از این اطلاعات با صلاحدید مقامات آمریکایی منتشر شد. از جمله آخرین فردی که بازداشت شد وزیر اقتصاد و دارایی عراق بود. نکته جالب که وی مطرح کرد این بود که بعد از آزادی خرمشهر، ما از کشورهای متحد عرب در جنوب خلیج فارس تقاضای کمک مالی سنگین کردیم که با استقبال آنان مواجه شد. وی اضافه می کند من در یک روز چند پرواز به کشورهای عربستان ،کویت و امارات داشتم و موفق شدم از این سه کشور قول مساعد شش و نیم میلیارد دلار کمک مالی دریافت کنم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 «تعارف» •┈••✾💧✾••┈• آنقدر از بدنم خون رفته بود که به سختی می توانستم به خودم حرکتی بدهم. تیر و ترکش و هم مثل زنبور ویزویز کنان از بغل و بالای سرم می گذشت. هر چند لحظه آسمان شب زده با نور منورها روشن می شد. دور و بری هام همه شهید شده بودند جز من. خلاصه کلام جز من جانداری در اطراف نبود. تا این که منوری روشن شد و من شبح دو نفر را دیدم که برانکارد به دست میان به دنبال مجروح می گردند. با آخرین رمق شروع کردم به یا حسین و یا مهدی کردن. آن دو متوجه من شدند. رسیدند بالای سرم. - اولی خم شد و گفت: «حالت چطوره برادر؟» - سعی کردم دردم را بروز ندهم و گفتم: «خوبم، الحمدلله» - رو کرد به دومی و گفت:« خوب مثل این که این بنده خدا زیاد چیزیش نشده . برویم سراغ کس دیگر.» جا خوردم. اول فکر کردم که می خوان بهم روحیه بدهند و بعد با برانکارد ببرندم عقب. اما حالا می دیدم که بی خبال من شده اند و می خواهند بروند. زدم به کولی بازی: «ای وای ننه مردم! کمکم کنید دارم می سوزم! یا امام حسین به فریادم برس!» و حسابی مایه گذاشتم. آن دو سریع برگشتند و مرا انداختند رو برانکارد. برای این که خدای نکرده از تصمیم شان صرف نظر نکنند به داد و هوارم ادامه دادم. امدادگر اولی گفت: «می گم خوب شد برش داشتیم، این وضعش از همه بدتر بود. ببین چه داد و فریادی می کنه!» دومی تأیید می کرد و من هم خنده ام گرفته بود که کم مانده بود با یک تعارف شاه عبدالعظیمی از دست بروم! •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۵۷ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• آن شب، شب عاشورایی انصارالحسین بود.‌ امام‌حسین(ع) هم در تاریکی شب عاشورا به یارانش خطاب کرد و فرمود: ما برای نبرد می رویم و همه به شهادت می رسیم. هر کس می خواهد، برود. امام بیعت را از روی آنان برداشت و آنان را برای انتخاب آزاد گذاشت که بمانند یا بروند. امام در بخشی از سخنان نورانی اش در شب عاشورا به یارانش فرمود: ای مردم! هرکس از شما در برابر تیزی شمشیر و زخم نیزه ها بردبار است با ما بماند وگرنه از ما جدا شود. ما واقعاً خودمان را در عاشورا و انجام تکلیف عاشورایی می دیدیم. آن تصمیم، کار آسانی نبود، تصمیم مرگ و زندگی! ما هم باید به امام خمینی جواب می دادیم که هستیم یا نیستیم. شاید بعضی تردید کردند، اما بسیاری نه. یک ساعت بعد و بلکه کمتر، بیشتر نیروها با هر رسته با سلاح، بی سلاح، حمایل بسته، نبسته و بسیاری سربند بسته در محوطه ایستاده و نشسته، آماده بودند! نیروهای واحد همه بودند. حسن ترک، زیارت عاشورایی خواند که تمام وجودمان عاشورایی شد. اصلاً گفتنی نیست! همه چیز آن شب عاشورایی شد. حاج حسین برای گروه پیشگام فقط در حد یک گروهان، نیرو ورچید، شاید بیست و دو نفر. وقتی علی آقا گفت: می رویم، همه آمدند. در گروه پیشگام، بسیاری از قدیمی های واحد اطلاعات بودند: حمیدزاده، مصیب مجیدی، علی خوش لفظ، دشت آرا، حسین علی مرادی، بهرام عطائیان، علی شاه حسینی، آقا مفرد، عمو اکبر، کریم مطهری، ولی الله سیفی، حسین رفیعی، محمد رحیمی و .... حاج حسین دستور داد بقیه نیروها هم سازماندهی بشوند و با گردان ها به منطقه عملیاتی بدر در هور بیایند و خودش و گروهانش سوار ماشین ها شدند و مثل برق و باد رفتند‌. قبل رفتن، حاج حسین ما را که یک گروه بیست دو نفری بودیم تحویل مجید سموات داد و گفت: فرمانده شما سموات است. سموات گفت: نه حاج حسین من نیستم. حاج حسین به من گفت. گفتم: نه حاج آقا من هم نیستم، همین آقا مجید باشد.‌‌‌... آقای همدانی که عجله داشت و معلوم بود بی قرار است گفت: خودتان یک جوری با هم کنار بیایید. یکی بشود فرمانده و یکی هم معاون! این گروه برای شما، خود دانید! گروه بیست و دونفره ما، بیست و دو تا اسلحه نداشت. یکی تفنگ داشت، یکی نداشت. یکی آر پی جی داشت گلوله نداشت. یکی گلوله آورده بود، آر پی جی گیرش نیامده بود! قبل از عزیمت حاج آقا رفتم پیش او و عرض کردم: حاج آقا شما می فرمایید فردا می خواهیم برویم بجنگیم، جنگی که برگشتی ندارد. درست، ولی ما با چی می خواهیم بجنگیم؟! پرسید چطور؟ گفتم: این گروه ما اسلحه ندارند‌. واحدهای مربوط به آنها سلاح نفر نداده اند، یا نداشته اند که بدهند. حاح حسین با عصبانیت حسن ترک را صدا زد. وقتی آمد به او گفت: حسن! اینها را تجهیز کن تا این را گفت، چشمش به کانتینری افتاد که نزدیک ستاد بود، پرسید: این کانتینر مال کیه؟ حسن گفت: مال گردان.... گفت: خوب شد، بازش کن و به اینها سلاح و هر چه می خواهند بده. حسن گفت: حاج آقا کلیدش که دست من نیست... گفت: یاالله، قفلش را بشکن. دیر است وقت نداریم. و در یک بر هم زدن با تیراندازی قفل کانتینر دوازده متری را شکستیم و دلی از عزا درآوردیم. تیربار، آر پی جی و هر چه که بود و عشقمان کشید برداشتیم و به دستور حاج حسین به طرف منطقه ی بدر حرکت کردیم. ساعت یازده و نیم بود. رفتیم و رسیدیم، ولی دیر رسیدیم. گفتند: چون به روز خورده ایم، فعلاً عملیات منتفی است تا شب! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 1⃣2⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب "بخش دوم" ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻مرخصی در وضعیت جنگی در مدت مرخصی به دیدار دکتر غانم رفتیم که در بیمارستان بستری بود. دست و پای شکسته او را تحت عمل جراحی قرار داده بودند. قرار بود برای ادامه معالجه او را به خارج از کشور اعزام کنند. گفت مقدار زیادی ارز و اشیاء قیمتی در منزلش در آبادان است و از من خواهش کرد، اگر امکان دارد آنها را از منزل او بردارم و در مرخصی بعدی برایش بیاورم. گفتم یک وکالت نامه بدهد که اجازه ورود به منزل او را داشته باشم. او هم متنی را با دست چپ روی کاغذ نوشت. من را با مشخصات کامل و شماره کارمندی، وکیل خود کرد که اجازه دارم جهت آوردن وسایل منزلش به خانه او وارد شوم. چند روز بعد خبر دادند قرار است جلسه ای با حضور نمایندگان کلیه کارکنان واحدهای مختلف شرکت نفت آبادان و اهواز، از جمله پزشکان، با حضور مدیر شرکت نفت و آقای تندگویان وزیر نفت، در اداره مرکزی شرکت نفت برگزار شود. در روز موعود که دو روز به پایان مرخصی ما مانده بود، در جلسه حاضر شدیم. حدود صد نفر در این گردهمایی شرکت کردند. آقای تندگویان پس از تشکر از کارکنان شرکت نفت، افراد هر واحد را موظف دانست که به صورت طرح اقماری به دو دسته تقسیم شوند. دسته اول برای مدت مثلا یک ماه به صورت شبانه روزی به آبادان بروند و ماه بعد را به صورت مرخصی به شهرهای محل اقامت خود بازگردند و گروه دوم جانشین آنها شوند. شرکت کنندگان در این گردهمایی نماینده های واحدهای مختلف شرکت نفت بودند که واحدهای آنها تلفات زیادی را تاکنون در اهواز و به خصوص آبادان متحمل شده بود. بیشتر آنها شروع به اعتراض و استنکاف از رفتن به آبادان کردند، عده ای نیز از طرح استقبال کردند. ولی تعداد مخالفین بیشتر بود. خلاصه بحث بالا گرفت. پزشکان می گفتند در زمان جنگ پزشکان ارتش موظف هستند بیمارستانهای جبهه را پوشش بدهند نه پرسنل شخصی. آقای تند گویان گفت: «در حال حاضر همه شما مانند ارتشی‌ها و بسیجی ها هستید. موظف هستید که از این دستورات اطاعت کنید.» تهدید کرد که هرکس سرپیچی کند نه تنها از شرکت نفت اخراج می شود، بلکه به دادگاه انقلاب، معرفی و مجازات خواهد شد. نماینده یکی از کارگران بلند شد و گفت: «شما فقط یک بار آن هم به مدت چند ساعت به آبادان آمديد. اگر جرأت دارید شما عازم آبادان شوید ما هم به دنبال شما خواهیم آمد.» آقای تندگویان گفت دو روز دیگر عازم آبادان است و مدت اقامتش هم چند ساعت نیست، بلکه مدتی در آبادان می ماند. خلاصه جلسه بعد از چند ساعت خاتمه یافت و گروهی با رضایت و گروهی با نارضایتی جلسه را ترک کردند و قرار شد این طرح اقماری انجام شود. برنامه اعزام مجدد ما به این شکل بود که دو روز بعد، رأس ساعت هشت صبح پزشکان و پرستاران و سایر پرسنل بیمارستان که می بایست عازم آبادان شوند، جلوی اداره مرکزی حضور یابند تا ترتیب اعزام آنها داده شود. شبی که قرار بود روز بعد کاروان ما اعزام شود، ساک خود را آماده کردم. مقداری لوازم ضروری و کمی آجیل و تنقلات و به قولی قاقالی لی در آن گذاشتم و آماده شدم که صبح عازم شوم. دخترم ماندانا پنج سالش بود. شدیدا گریه میکرد و می گفت: «بابا تو رو خدا نرو، میری آبادان کشته میشی.» او را دلداری میدادم که هیچ خطری متوجه ما نیست و جای ما امن است.. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 نمایندگان صلیب سرخ هم عاشق این مرد بزرگ شده بودند. در مستندی که به زبان انگلیسی و زیر نویس فارسی ساخته شده، رییس سابق صلیب سرخ آقای اندریا ویگر و معاون حقوقی سازمان ملل مارکو ساسولی و داود گودرزی در آن مصاحبه حضور دارند. رییس سازمان صلیب سرخ در این مستند ایشان را قدیس خطاب می کند و جالب این است که می‌گوید کاش کشیش های ما از او یاد بگیرند. این مستند به زبان انگلیسی و در ژنو زوریخ و چند کشور اروپایی دیگر به نام peace maker تهیه شده که معادل این نام گذاری به فارسی، "ورای جنگ و صلح" است که در شبکه های داخلی و خارجی ایران پخش شده است. 🔅 ۱۲ خرداد، سالروز درگذشت سید آزادگان، سید علی اکبر ابوترابری http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۵۸) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• شب، گردان ۱۵۴ حضرت علی اکبر.ع. با نیروهای تازه نفسِ تازه جذب شده به فرمانده مهدی روحانی وارد منطقه شدند. چادر زدند و مستقر شدند، اما شب دوم هم خبری نشد. گروه بیست و دو نفره ی ما هم به گردان ۱۵۴ پیوست و شدیم دست انداز کارِ گردان. ناسلامتی گروه ما، هر کدام برای خودش سری داشت و یَدی در جنگ و حاج مهدی با ما در رودربایستی گیر می کرد. می خواست برای صبحگاه به نیروهایش برپا بدهد، نظامی برخورد کند، سخت بگیرد، نمی شد. شور کردیم و تصمیم این شد که با یک فاصله ای در چادری بزرگ مستقر شویم که برای کارِ گردان توکّه (در گویش همدانی به معنای مانع و گیر است.) نباشیم و آقای روحانی به کارش برسد. شور دوم اینکه چه کسی برود با ایشان حرف بزند. ما هم با هم رودربایستی داشتیم. گفتم: من می روم. (سابقه دوستی ورزشی ما به قبل از جنگ و انقلاب می کشید. او وزنه بردار بود و من والیبالیست. او مدتی هم سرپرست تربیت بدنی استان بود.) وقتی پیش او رفتم، پس از تعارفات، معلوم شد واقعاً ما توکّه در توکّه ایم ولی او هم رویش نشده به ما چیزی بگوید. پیشنهاد چادر را پسندید و ما شدیم گروهان مستقلِ اخراجی ها! آن چند روز انتظار در جزایر، آب مشغولمان کرد. دوباره من مربی آموزش شنا شدم. یک عده سکان داری قایق می کردند و یک عده پاروکشی. تعدادی بلم چوبی و تراده در هور بی صاحب رها شده بود. آنها را دمر می کردیم روی آب و خودمان زیرش می ماندیم. باید صبر می کردیم تا دشمن فرضی از آنجا عبور کند و ما بدون هیچ صدایی و حرکتی آنها را فریب می دادیم. یک بار قایق موتوری از دور با سه چهار سرنشین به یکی از بلم ها که چند نفر در آن تمرین پاروکشی می کردند، نزدیک و نزدیکتر شد. سکان دار آمد سرعت موتور را کم کند، اشتباهی به موتور گاز داد و ناگهان قایق موتوری به شدت رفت توی شکم بلم بی نوا. بلم چپ کرد و سرنشینانش چند متر دورتر با کله شیرجه رفتند داخل آب. قایق موتور هم با صدای گوش خراش موتور در بیرون آب شد قایق پرنده و با سه چهار سرنشینش چند متر در هوا پرواز کرد و با شدت تمام در آب فرود آمد، اما سرنگون نشد و بی توجه به وضعیت بلم بیچاره به راهش ادامه داد! پس از این ماجرا، چشم و گوشمان ترسیده بود. به محض اینکه قایقی از دور نمایان می شد، به بچه ها می گفتم: دست ها را روی آب بزنید و با صدای بلند فریاد بکشید تا قایق موتوری روی سرتان آوار نشود. در یکی از این عبور و مرورهای هوری، متاسفانه سکاندار قایق، ح.ب. از نیروهای اطلاعات را که در حال شنا بود، ندید و شد آنچه نباید می شد. پروانه موتور به سرعت تمام به باسن او گیر کرد و عضلات او را لاشه کرد. او را به بیمارستان منتقل کردند. خود او تعریف می کرد: دردی شدید داشتم و از طرفی به شدت خجالت می کشیدم. مجبور بودم به روی شکم دَمَر بخوابم. دو دستم را می گذاشتم روی چشم ها و سرم را رد می کردم توی متکا تا کسی را نبینم. در یکی از معاینات به همین حالت بودم که کار متوقف و سکوت طولانی و طولانی شد. دزدکی سرم را کج کردم و از لای انگشتات نیم نگاهی انداختم. دکتر معالج و چند نفر همراه او زُل زده بودند به این باسن وامانده. با شرم تمام و ناراحتی، همین طور که صورتم چسبیده به پتو بود، بدون اینکه نگاه کنم، پرسیدم: آقای دکتر، اینها کی اند دیگر با خودتون آورده اید؟! گفت: اینها اینترن هستند. گفتم: خودتان کم بودید دید می زدید! حالا یک لشکر را با خودتان آورده اید تماشا که چه، مگر سینماست؟! دکتر که معلوم بود با لبخند جواب می دهد گفت: شرمنده ام، ولی مجروحیت شما استثنایی است و این برای اینها هم یک فرصت استثنایی! من و زخم کوفتی باسن شده بودیم موزه. فکر نمی کنم در بیمارستان کسی از این افتخار استثنایی بی خبر مانده بود! با هر بدبختی و خجالتی بود وضعیتم بهبود پیدا کرد و می توانستم مثل آدم به پشت بخوابم، البته آن هم با درد و اعمال شاقّه و آه و ناله! دوستان نمی دانم برای رضای خدا می رفتند و می آمدند احوال پرسی یا برای سربه سر گذاشتن من! در یکی از ملاقات ها یکی از دوستان گفت: روایت داریم در فردای قیامت، از محلی که مجاهد در راه خدا تیر و زخم خورده است، نور متصاعد می شود! آن وقت این بی انصافها هر کس یک جور حدیث را تفسیر می کرد. یکی می گفت: کار تو از نور گذشته از آنجا آتشفشان متصاعد می شود! دیگری می گفت: خوبی اش آن است که خوب دیده می شوی و کسی با تو تصادف نمی کند! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 بازتاب فتح خرمشهر دکتر کوشکی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 نکته ای که بوسیله وزیر اقتصاد و دارایی صدام افشاء شد این بود که آمریکایی‌ها با آغاز عملیاتهای پیروزمند جمهوری اسلامی ایران در دسامبر ۱۹۸۱/ بهمن ۱۳۶۰ از جمله عملیات طریق القدس در بستان؛ مشاوران نظامی خود را برای مشاوره با اتاق جنگ سر فرماندهی ارتش بعث، به عراق اعزام کردند. در دو عملیات طریق القدس و فتح المبین، این مشاوران نظامی کار تفسیر تصاویر ماهواره های اطلاعاتی را به عهده گرفتند. تحلیل آمریکاییها از نیروهای عراقی این بود که فرماندهان عراقی قدرت و بلوغ کافی برای برخورداری از اطلاعات داده شده به آنها را ندارند و نمی توانند از این اطلاعات استفاده کنند لذا آمریکا باید مستقیماً در جنگ دخالت کند. وی گفت: پس از آزادی خرمشهر، مشاوران آمریکایی حاضر در اتاق جنگ در بغداد اعلام کردند ما رسماً در اتاقهای جنگ عملیاتی حاضر شده و فرماندهی نیروهای عراقی را به عهده خواهیم گرفت. این نکاتی است که تا سال ۲۰۰۴ منتشر نشده بود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂