eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 همه را به گریه می انداخت... (شهید محمد علی بابا زادگان)       همیشه حسرت گریه بعدش را داشت.      وقتی به نماز می ایستاد، گویی نامه اعمالش را به دستش داده باشند.چنان از خوف می گریست،که همه نماز گزاران را که به او اقتدار کرده بودند به گریه می انداخت.گریه در نمازش همان گریه ی دعای توسل و زیارت عاشورا...  آن روز که به او اقتدار کردم،آن چنان با خدا سخن می گفت که همه را به وجد آورد.  خداوند قبل از شهادت او توسط گریه هایش ما را چنان مجذوب نفس قدسی او کرده بود که هیچ گاه نمی توانم آخرین نمازش را از یاد ببرم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 شهید بابازادگان (با علامت مشخص شده) 🔹همرزمانش نقل می کنن: او را به اختصار "بابا" صدا می زدیم. و به تبعیت از نوحه حاج صادق، برای او می خواندیم: بابا قربان نعش بی سرت.. و در والفجر ۸، در خط ال، وقتی با تیر مستقیم تانک سر از تن‌ش جدا شد تازه فهمیدیم خیلی بی ربط برایش نخوانده بودیم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 7⃣4⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• آبادان علی رغم عقب نشینی مختصر نیروهای عراقی، هنوز در محاصره بود و تنها راه ورود همان جاده خسرو آباد بود. بالاخره به بیمارستان رسیدم و پس از دیدن دکتر لازار و دکتر صنعت و صحبت مفصل راجع به اتومبیل، ناهار خوردم. شب قبل با لنج به بندر امام رفته بودم و نخوابیده بودم. در زمان برگشت به آبادان هم استراحت نکرده بودم. به اتاق خودمان رفتم و چند ساعتی خوابیدم. غروب آن روز به رئیس عقیدتی سیاسی که تاندونهای قطع شده دستش را معالجه و ترمیم کرده بود، تلفن کردم. پس از سلام و احوال پرسی به او گفتم مشکلی برایم پیش آمده که می خواهم او را ببینم. گفت فردا صبح به محل کارش بروم. برای این که در مکان امن تری صحبت کنیم، گفتم چون احتمال آوردن مجروح به بیمارستان زیاد است، چنانچه زحمت بکشد و سری به بیمارستان بزند ممنون میشوم. او هم گفت فردا صبح ساعت ده به دیدنم می آید. سروان نگهبان، رئیس اداره راهنمایی و رانندگی آبادان از دوستان مشترک من و دکتر غانم بود. در تماس تلفنی ضمن شرح ماجراء خواهش کردم او هم فردا ساعت ده صبح به بیمارستان بیاید. به دکتر غانم هم تلفن زدم و گفتم اتومبیلش را پیدا کرده ام و برای گرفتن آن به آبادان برگشته ام. او خیلی خوشحال شد. گفت مقدار زیادی وسایل یدکی نو که با خود از آلمان آورده، در انبار منزلش است. خواهش کرد اگر اتومبیل را گرفتم وسایل یدکی را هم برایش ببرم. شماره ترانزیت اتومبیلش را گفت و یادداشت کردم. روز بعد سروان نگهبان، زحمت کشید و آمد. رئیس عقیدتی سیاسی سپاه هم رأس ساعت آمد. او را به دفتر دکتر لازار هدایت کردم. دکتر صنعت و دو نفر دیگر از پزشکان هم حضور داشتند. با چای و بیسکویت از آنها پذیرایی کردیم، سپس ماجرای مجروح شدن دکتر غانم، سرقت اتومبیل او و آن چه دکتر صنعت گفته بود را برایش تعریف کردم. پس از پایان صحبتها دوست پاسدار ما گفت: «من به مقر سپاه می روم و در این باره تحقیق می کنم و خبرش را به شما میدهم.» تشکر کردیم. خداحافظی کرد و رفت. ساعت هفت صبح روز بعد، خواب بودم که در اتاق را زدند. دکتر لازار به اتاقم آمد و گفت: «بلند شو، دو نفر پاسدار آمده اند و می خواهند با شما صحبت کنند.» دست و صورت خود را شستم و به اتاق دکتر لازار رفتم. دیدم دو جوان پاسدار آنجا نشسته و منتظرم هستند. گفتند: «پس از تحقیق معلوم شد اتومبیلی که زیر پای ما بود، متعلق به آقای دکتر غانم می باشد.» چگونگی سرقت اتومبیل را پرسیدیم. آنها گفتند روزهای اول جنگ که درگیری در حوالی گمرک خرمشهر بود و عراقی ها مشغول غارت اموال گمرک و اشغال آن بودند، مقامات ایرانی گفتند هر کس بتواند اتومبیلی از گمرک خرمشهر خارج کند آن را به او می دهند. اتومبیل زیر پای یک درجه دار نیروی دریایی بوده و چون شماره ترانزیت داشته است. همه جا می گفته آن را از گمرک خرمشهر نجات داده است. مقامات هم اتومبیل را به او داده بودند. بعدا به خاطر چند فقره سرقت و کارهای خلاف دیگر توسط شهربانی آبادان دستگیر می شود. سارق به زندان اهواز منتقل شده بود تا بعدا محاکمه و مجازات شود. چون نمی دانستند اتومبیل مسروقه است یا واقعا از گمرک آزاد شده، آن را در اختیار سپاه گذاشته بودند. گویا با آن به جبهه هم رفته بودند. بالاخره قرار شد بعد از ظهر برای گرفتن اتومبیل به مقر سپاه مراجعه کنم. آنها خداحافظی کردند و رفتند. من از سروان نگهبان خواهش کردم که عصر همان روز به مقر سپاه برویم و اتومبیل را تحویل بگیریم. همین کار را هم کردیم. همان دوستم، رئیس عقیدتی سیاسی، با چند نفر دیگر از برادران سپاه آنجا حضور داشتند. بعد از معارفه پرسیدند که مطمئن هستیم که این اتومبیل متعلق به دکتر غانم است. کاغذی که شماره ترانزیت را روی آن نوشته بودم به آنها نشان دادم. اتومبیل را دیدیم. شیشه های آن شکسته و جای ترکش ها روی بدنه اتومبیل سوراخ شده بود. سروان نگهبان گفت: «چون این اتومبیل در اداره راهنمایی ثبت نشده، مدرکی ندارم که بتوانم ارائه بدهم، ولی میدانم که این اتومبیل متعلق به دکتر غانم بود. بارها آن را زیر پای او دیدم. شفاها می توانم به شما اطمینان بدهم که این همان اتومبیل است.» من هم گفتم مطمئنم که این اتومبیل دکتر غانم است. تمام پزشکان و پرسنل بیمارستان این اتومبیل را می شناسند. خلاصه آنها نامه ای نوشتند که این اتومبیل مسروقه، متعلق به دکتر غانم بود که مجروح جنگی می باشد و اکنون تحویل دکتر محجوب داده می شود. آن را مهر و امضاء کردند. رسید تحویل گرفتن آن را ضمن نامه تشکر آمیزی از سپاه پاسداران نوشتم. امضاء و مهر کردم و به آنها تحویل دادم. سوئیچ اتومبیل را دادند. من و سروان نگهبان پس از خداحافظی سوار اتومبیل شدیم و آن را به بیمارستان آوردیم. عصر همان روز به منزل دکتر غانم رفتم. در انبار را باز کردم و وسایل یدکی را داخل صندوق عقب گذاشته، به بی
مارستان برگشتم. به سروان ابراهیم خانی تلفن کردم و ماجرا را گفتم و خواهش کردم که ترتیب انتقال آن را با لنج برایم فراهم کند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عملیات رمضان ورود به خاک عراق ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 مرحله چهارم عملیات رمضان در یکم شهریور ماه ۱۳۶۱ از محور جنوبی منطقه عملیاتی شلمچه شروع شد اما به دلیل هوشیاری و آمادگی عراقی‌ها و استحکامات و مواضعی که تعبیه شده بود، راهی از خط نخست دشمن، به روی رزمندگان اسلام باز نشد. مرحله پنجم و پایانی که تلاش نهایی و اصلی این عملیات سیاسی ـ نظامی بود، در تاریخ ۶ شهریور ماه ۱۳۶۱ از شمال پاسگاه زید در حد فاصل دژ مرزی عراق و خاکریزهای مثلثی آغاز شد. در بدو درگیری و نبرد، همه چیز طبق طرح فرماندهان ایرانی پیش می‌رفت و نیروهای ارتش و سپاه توانستند گذشته از پاکسازی و الحاق، خاکریزی مناسب و دو جداره در جناح شمالی بسازند. ولی از آنجا که دقت کافی در ساخت آن بکار نرفت، دشمن توانست ۵ کیلومتر در آن رخنه کند. در این مرحله ۱۳۰ دستگاه تانک و نفربر منهدم و ۱۱ دستگاه نیز به غنیمت گرفته شد و همچنین ۸۰۰ تن از نیروهای دشمن کشته و زخمی شدند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۲) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• از جمله نیروهای اطلاعات که علی آقا آنها را به گردانها مامور کرد، قوی دست بود. او بعنوان بلدچی یکی از گردانها، در ورودی فاو نرسیده به تاسیسات نفتی بر اثر بمباران به شهادت رسید. سه جاده اصلی و مهم از فاو به شهرهای مجاورش شروع می شد، فاو- ام القصر، فاو- بصره و فاو- البحار. ما از جاده ی فاو - ام القصر به جلو رفتیم. در راه بازگشت از خط در نزدیک شهر در حالی که سوار موتور بودیم با آر پی جی به طرف ما شلیک شد. از سعید پرسیدم: صبح با علی آقا آمدید اینجا نیروی عراقی دیدید؟ گفت: نه. - پس این آر پی جی چی بود زدند؟ - نمی دانم. توپ خانه و هواپیماهای عراقی مرتب منطقه را زیر آتش و بمباران داشتند و البته معلوم بود که هدف مشخصی هم ندارند و کور می زنند. کنجکاو آر پی جی شدم. کسی به ما شلیک نکرده بود، بلکه ترکش به انبار آر پی جی عراقی ها اصابت کرده و خرج گلوله ها یکی پس از دیگری آتش می گرفتند و گلوله های آر پی جی، پشت سر هم شلیک می شدند! به سعید گفتم: سعید جان گاز بده، سرت را هم بدزد که این گلوله ها قصد جان ما را کرده اند. از منطقه به سلامت به مقر رسیدیم و ناهار خوردیم. علی آقا رو به ما و دو سه نفر دیگر کرد و گفت: به جاده ی فاو- بصره بروید. دقیق منطقه را دید بزنید، راه مناسب پیدا کنید که قرار است شب به آنجا نیرو ببرید. چشم گفتیم و آماده رفتن شدیم. علی آقا گفت: شرعاً واجب است که‌کلاه کاسکت روی سرتات بگذارید. بی خود ما و خودتان را به دهن تیر و ترکش ندهید! پنج نفر، یعنی من، کریم مطهری، قایم هادی ئی، محمد رحیمی و سعید یوسفی سوار دو تا موتور تریل ۲۵۰ و ۱۲۵ شدیم و به راه افتادیم. تا جایی که می شد با موتورها رفتیم. موتورها را خواباندیم بغل خاکریز و به منطقه ی درگیری فاو- ام القصر روانه شدیم. هر چند قدم حجم سنگین آتش ما را وادار می کرد که روی خاک ها شیرجه برویم. چند قدم که می رفتیم، ناگهان شلیک راکت هلی کوپترهای عراقی مجبورمان می کرد با سر به طرف خاکریزها شیرجه بزنیم، درست مثل شیرجه در آب استخر. در این وانفسای دود و خاک و گلوله و راکت تا شیرجه می زدم صدای عرعر درازگوش در می آوردم و بچه ها قاه قاه می خندیدند. کلاه ها به سرمان زار می زد و بازی می کرد. وقتی راه می رفتیم یا شیرجه می زدیم یک دستمان به اسلحه بود و یک دستمان به کلاه که پرت نشود، زیرا علی آقا گفته بود شرعاً واجب است که کلاه را از سرتان برندارید. خوابیدن و بلندشدنمان خودش اسباب خنده بود و عرعر هم که می زدم و لگدی به عقب پرت می کردم معرکه می شد در معرکه! با این بازی ها زیر آتش به خط درگیری وارد شدیم. نیروهای لشکر حضرت رسول تهران در کنار خاکریز دو جداره، سنگر گرفته بودند. آنها به جای کلاه آهنی با گونی برنج کلاه درست کرده و شبیه آشپزها یا نانواها، گونی را مثلثی به سر گذاشته بودند. تعجب کردیم. از ما پرسیدند: برادرها شما ازکدام یگان اید؟ جواب این سئوال را ندادم، ولی گفتم: قرار است بچه های ما شب در اینجا عمل کنند، آمده ایم شناسایی. - خوش آمدید، ولی اول آن کلاه ها را از سرتان بردارید! کلاه حکایتی شده بود. یکی می گفت بگذار یکی می گفت بردار، کلاه برداری هم حد و اندازه ای داشت. پرسیدم: چرا؟ مسئول دسته شان گفت: می گویم بردارید، بردارید دیگر. و بعد ادامه داد. به جای آن کلاه گونی بگذارید. کلاه گونی ها به هیچ وجه از طرف دشمن دیده نمی شد و از تیر مستقیم هدفمند در امان بودیم، اما از تیر غیب نه! از خدا خواسته کلاه آهنی های لَق و لوق را انداختیم کنار و کلاه جدید را بر سر گذاشتیم. افتادیم روی قُله ی خاکریزها و دوربین کشیدیم. عراقی ها از لا به لای انبوه خودروها، تانکها و نفربرهای سوخته و سالم و شعله ور، تیراندازی می کردند. تیربارهای دو طرف قیامت می کردند. عده ای از سربازان عراقی در حال فرار بودند. منطقه ی عجیبی بود. سمت راست ما کارخانه ی نمک و سمت چپ باتلاقی گسترده قرار داشت که به خورعبدالله ختم می شد. نوجوانی شانزده ساله از لشکر ۲۷ تهران که هنوز مویی بر صورت نداشت، با تیربار گرینوف به مهارت و شجاعت تمام، تیغ تراش می کرد و عراقی های در حال فرار را به رگبار می بست. مسئول دسته شان صدا می زد: محمد! محمد! ما رَمَیتَ اِذ رَمَیت، یادت نرود، بزن ماشاءالله. ( و چون تیر به سوی آنان افکندی، تو نیفکندی بلکه خدا افکند.) اما هر چه می زد، به عراقی های فراری نمی خورد. ناگهان محمد در برابر چشمان ناباور ما از خاکریز پایین رفت. هر چه مسئول دسته شان گفت: محمد نرو، می زنندت! گوش نکرد. پایین خاکریز نشست و با خونسردی تیربارش را تنظیم کرد و آن چند عراقی را زد و به روی خاکریز برگشت. گویی مرگ را به بازی گرفته بود.،این قاسم ابن الحسن لشکر محمد رسول الله. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید
_غوّاص کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 8⃣4⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• صبح سروان ابراهیم خانی همراه افسری که مسئول کلیه لنج ها بود، با جیپ به دنبالم آمدند. بار اول هم توسط این افسر، لنج ناخدا عباسی را برای ما انتخاب کرد. از پرسنل بیمارستان و همکاران خداحافظی کردم. پشت اتومبیل دکتر غانم نشسته، عازم چویبده شدیم. افسر مربوطه که متأسفانه هر چه به مغزم فشار می آورم، نام او را به خاطر ندارم، از میان صدها لنج که در آن محل لنگر انداخته و منتظر تخلیه بارشان بودند، یکی را انتخاب کرد. ناخدای آن با التماس می گفت: «جناب سروان تو را به خدا دستور بدهید لنج من را تخلیه کنند.» افسر مسئول لنج ها پرسید: «الآن چند روز است که منتظری؟» ناخدا گفت پنج روز. او هم گفت: «ببین من باید دو هفته دیگر تو را برای تخلیه معطل کنم، ولی دستور میدهم همین الآن لنج را تخلیه کنند، به شرطی که اتومبیل دکتر را بدون اینکه مسافر و یا بار دیگری قبول کنی، به بندر امام ببری و در اسکله شماره سه تحویل سروان عباسی بدهی. من هم امشب به او تلفن میزنم که اتومبیل را تحویل بگیرد. کرایه هم بیش از هزار و پانصد تومان از دکتر نمی گیری.» قبول کرد، سروان هم بلافاصله دستور داد بارهای او را تخلیه کردند. با جرثقیلی که آنجا داشتند اتومبیل را داخل لنج گذاشتند. در سفر قبلی دچار سرما خوردگی شده بودم و حال عمومی ام چندان خوب نبود. به آنها گفتم دیگر طاقت سوار شدن لنج و سختی سفر با آن را ندارم. آنها هم بعد از حرکت لنج من را با هلی کوپتر فرستادند. پس از تشکر فراوان و خداحافظی از آنها، سوار هلی کوپتر شده و به بندر امام رسیدم. از آنجا به ماهشهر رفتم. چون می دانستم لنج روز بعد ساعت هشت یا نه صبح به بندر امام می رسد، به محل استراحت پزشکان رفتم. روز بعد همراه دکتر اهتمامی با اتومبیل بیمارستان، به اسکله شماره سه رفتم. حدود ساعت یازده بود. سراغ سروان عباسی را گرفتم. پرسنل او گفتند که به فلان اسکله رفته است. به آن جا رفتم نبود و آدرس اسکله دیگری را دادند. بندر امام به قدری بزرگ بود که نمیدانم چند اسکله داشت و هر کدام با فاصله های تقریبا زیاد از یکدیگر قرار داشت، در هر اسکله چند کشتی بزرگ می توانست پهلو بگیرد. خلاصه از این اسکله به آن اسکله میرفتم. بالاخره ساعت سه بعدازظهر سروان عباسی را در یکی از اسکله ها پیدا کردم. خود را معرفی کردم. گفت: «کجایی دکتر! چند ساعته منتظرت هستم. اتومبیل را توی پارکینگ خودمان گذاشتم. چون در و پیکر حسابی نداشت و شیشه های آن هم شکسته بود. یک سرباز برای مواظبت از آن گذاشتم.» گفتم: «جناب سروان حدود سه چهار ساعت است که در اسکله ها دنبال شما می گردم و پیدایت نمی کنم.» سوار اتومبیل ما شد و به محل پارکینگ‌شان رفتیم. گفتم با آن اتومبیل نمی شود تا تهران رفت. از او خواهش کردم، لطف کند تا من یک کامیون می گیرم، او هم اتومبیل را به اسکله‌ای ببرد که بتوان با جرثقیل آن را داخل کامیون بگذاریم. او هم پذیرفت. من با اتومبیل شرکت نفت به دنبال کامیون رفتم، سروان عباسی هم به اتفاق دکتر اهتمامی با اتومبیل دکتر غانم به اسکله‌ای رفتند که آدرس آن را به من داده بود. بلافاصله یک کامیون مناسب که راننده آن هم مرد خوبی به نظر می رسید، انتخاب کردم. به اسکله مورد نظر رفتم. اتومبیل را با جرثقیل به داخل کامیون گذاشتند. پس از تشکر از سروان عباسی با اتومبیل شرکت نفت که همراه کامیون آمده بود به ماهشهر رفتیم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
رفع اشکال شد. مجدد مطالعه بفرمائید
🍂 بین راه نگه نمی‌دارم •┈••✾💧✾••┈• امام جماعت ما بود. اما مثل اینکه شش ماهه دنیا آمده بود. حرف می زد با عجله، غذا می خورد با عجله، راه می رفت می خواست بدود و نماز میخواند به همین ترتیب. اذان، اقامه را که می گفتند با عجلوا بالصلوه دوم قامت بسته بود. قبل از اینکه تکبیر بگوید سرش را بر می گرداند رو به نمازگزاران و می گفت: من نماز تند می خوانم، بجنبید عقب نمانید. راه بیفتم رفته ام، پشت سرم را هم نگاه نمی کنم، بین راه نگه نمی دارم و تو راهی هم سوار نمی کنم!!! •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 عملیات رمضان ورود به خاک عراق ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 آمار کل تلفات و خسارات وارده به ارتش عراق در عملیات رمضان عبارت بود از: ۱۰۹۷ دستگاه تانک و نفربر منهدم شده، ۵۰ تانک و نفربر به غنیمت نیروهای اسلام در آمد و ۸۷۱۵ تن از نیروهای بعثی عراقی نیز کشته و زخمی و اسیر شدند. جمهوری اسلامی ایران با اجرای این عملیات سیاسی ـ نظامی نشان داد که در نفوذ به خاک عراق و ادامه نبرد، تنها به دنبال خواسته‌های به حق مردم خود است، هر چند که محدوده پاسگاه زید عراق به وسعت ۴۰۰ کیلومتر مربع تصرف و لشکر ۹ زرهی عراق به طور کامل منهدم شد و هدف اصلی تأمین نگشت، اما این عملیات یک اقدام مثبت تلقی گردید. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۳) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• تبرّکاً من هم چند تا تیر انداختم. دریاچه نمک و آب شورِ کارخانه نمک را بر ما بسته بود. شاید تنها مسیر ممکن برای عبور نیروها یک راه باریکه کج بود. برگشتیم سوار موتورها شدیم و از سه راهی ( بعدها فهمیدم نام جبهه ای آن، سه راهی مرگ است.) کارخانه نمک، جاده فاو- ام القصر عبور کردیم. کار آسانی نبود، اما از سیل بندهای دریاچه کارخانه استحصال نمک در زیر انبوه آتش رد شدیم تا برویم آنجا را هم دید بزنیم. تراکم آتش وادارمان کرد موتورها را پشت یکی از سیل بندها که در موازات خط بود بخوابانیم. نفسی تازه کردیم و آرام آرام سرها را از روی خاک بلند و به اطراف نگاه کردیم. گمان می کردیم آن همه آتش بر روی ماست، اما معلوم شد که آنها با ما کاری ندارند و آتش دو طرفه است. گلوله های توپ پشت سر هم خط هوایی راه انداخته بود بالای سر ما. کمی که به جلو رفتیم، متوجه صحبت چند نفر شدیم. آنها از نیروهای گردان های لشکر ۲۷ بودند که پشت سیل بندها در کمین چاله ها نشسته بودند. (‌چاله هایی که بر اثر انفجارات ایجاد شده بود و نیروهای رزمی یا اطلاعاتی در این چاله ها قرار می گرفتند تا ماموریتشان را انجام دهند.) طفلکی ها از دیشب که عملیات کرده بودند نه شام خورده بودند، نه صبحانه و نه ناهار و حالا عصر بود. هر دو نفر در یک کمین چاله نشسته و هیچ حرکتی نمی کردند. ما را که دیدند، تعجب کردند. پرسیدند: شما از کجا آمده اید؟ اینجا چه کار می کنید؟ گفتیم: ما نیروهای قرارگاهیم. شما اینجا چه کاری می کنید؟! به مطهری گفتم: این بندگان خدا زیر این آتش، خُرد و خمیر شده اند بیا محیط را کمی با نشاط کنیم. کریم گفت: وقت گیر آوردی توی این جهنم؟ اما من اصرار کردم و طرح دادم. قرار شد کریم با من بعنوان یک عراقی مصاحبه کند و من جواب بدهم. او دست چپش را میکروفن کرد و گرفت جلوی دهانش و گفت: شنوندگان عزیز! ما هم اکنون در منطقه عملیاتی والفجر۸، در شهر آزاد شده فاو توسط ایرانی ها هستیم و با یک بعثی دلاور در زیر آتش دشمن گفتگو می کنیم. بچه های کمین با سر و روی خاکی و چشمانی فرو رفته از خستگی و گرسنگی سرها را از چاله ها بیرون آورده و زُل زده بودند به ما که چکار می کنیم. - خودتان را معرفی کنید! - هاپ هاپ، هاپ هاپ! کریم فی البداهه ترجمه کرد: من جاسم باسم هستم. ایرانی ها دیشب اینجا عملیات کردند و پدر ما را درآوردند. و بعد پرسید: یا جندی! الروحیه، الروحیه، چه جوریه؟! به خودم حالا زبونی دادم و چند زوزه جان سوز کشیدم. جوری که خبرنگار دلش به حالم سوخت و ترجمه کرد که می گوید: آن قدر روحیه ما خراب است که مانده ایم توی گِل، بیچاره شدیم. خدا کند زودتر اسیر بشوم و از این مهلکه نجات پیدا کنم. و خبرنگار هم به نشانه هم دردی زوزه ای برای او کشید! خلاصه مصاحبه با صداهای مختلف درازگوش، زوزه گرگ، میومیو گربه و پارس سگ ادامه یافت و روحیه قوی آن چند نفر نیروی شجاع در دل آن چاله کمین ها قوی تر شد و یکی شان به من رو کرد و گفت: برادر چه قدر تو با نمکی! - از آب شور دریاچه خورده ام. اگر شما هم یک قُلُپ از آن بخورید مثل من می شوید! چنان شد که از من خواستند پیش آنها بمانم و دوباره کلاس گذاشتم: نه کار و زندگی داریم و در قرارگاه منتظرمان هستند... پرسیدم: پس چرا خزیده اید تو چاله ها و تیراندازی نمی کنید؟ گفتند: دستور نداریم. - شما را سرکار گذاشته اند. این همه آتش می ریزند سرتان و آن وقت هیچی به هیچی. شما هم بزنید این نامردها را. - نه برادر، تا به ما دستور ندهند نمی زنیم. - شاید فرمانده تان ضدانقلاب باشد که چنین دستوری داده است! خندیدند و برای سلامتی مان صلوات فرستادند. آماده برگشت شدیم که یکی از آنها گفت: فرمانده ما، فلانی، در سه راهی کارخانه نمک در جاده ی فاو مستقر است، به او بگویید این بچه ها از دیشب اینجا تشنه و گرسنه مانده اند و حتی فرصت نکرده اند بروند دست شویی، برای شان جایگزین بفرستید. قبل از جدا شدن از این دوستان دوباره منطقه را چک کردیم. عبور از پیچ موجود هیچ راه دیگری نداشت و باید از همان راه قبلی آمده عبور می کردیم و راه خشکی دیگری در کار نبود! پرسان پرسان، سنگر منهدم شده فرمانده را پیدا کردیم. از سنگر بغلی احوال پرسیدیم که فلانی کجاست؟ گفت: شهید شد او را به عقب منتقل کردند. یکی از آنها که گویا فرمانده بود، پرسید: چرا شما به آنجا رفتید، آنجا لو می رود. گفتیم: ما اتفاقی به آنجا رفتیم. گم شده بودیم، ولی به داد آن بچه ها برسید که اوضاعشان خیلی ناجور بود. - هوا تاریک بشود نیروها را تعویض می کنیم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید _غوّاص کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سلام بر امام جواد (ع) که «جود» قطره‌ای بود در پیشانی بلندش و «علم» غنچه‌ای بود از گلستانِ وجودش و «حلم» گوهری بود از گنجینه فضایلش. 🏴 شهادت مظلومانه نهمین امام شیعیان ، جوانترین شمع هدایت و نهمین بحر کرامت، تسلیت و تعزیت http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 9⃣4⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• دکتر اهتمامی و یکی دیگر از دوستان که آن موقع رئیس موقت بیمارستان ماهشهر بود، مقداری اثاثیه در یک کانتینر گذاشته بودند. از من خواهش کردند که اثاثیه آنها را هم بار کامیون کرده و به تهران ببرم. خوشبختانه کامیون به اندازه کافی جا داشت. قرار شد که مثل دفعات قبل، خانواده آنها روز بعد برای بردن اثاثیه خود به همان منزل فامیلمان بیایند. پس از خداحافظی سوار کامیون شدم و راه افتادیم. از همان جاده شوشتر به مسیر جاده خرم آباد و اندیمشک وارد شده و راهی تهران شدیم. راننده کامیون مردی میان سال، از اهالی کردستان بود. قیافه‌ای شبیه استالین داشت. با لهجه غلیظ کردی صحبت می کرد. شاگرد راننده، پسر جوانی بود. فکر می کنم که چند ماهی بود نه تنها حمام نرفته بود، بلکه دست و صورت خود را نیز نشسته بود. بدنش بوی بدی می‌داد و اطراف گردن و بینی او نیز قشری از کثافت كبره بسته بود. راننده آدم خیلی ساده دلی بود و در طول راه با لهجه شیرین خود سؤالات مختلفی کرد. از جمله پرسید: «آقای دکتر اگر کسی بخواد دکتر بشه، باید چه کار کنه؟» برایش شرح دادم که بعد از گرفتن دیپلم باید در کنکور شرکت کند. اگر در مرحله اول قبول شد، دفعه بعد در کنکور دانشکده پزشکی شرکت کند. اگر قبول شد، هفت سال دوران دانشکده را طی می کند تا پزشک عمومی شود. سپس اگر خواست متخصص شود باید به دنبال تحصیل در رشته تخصصی برود. گفت: «دو تا پسر دارم که پسر بزرگم داره دیپلم می گیره. خیلی دلم میخواد دکتر بشه. ولی برادر کوچکترش یواشکی گفته، دنبال بازی میره.» خنده ام گرفته بود. گفتم دنبال این کار رفتن منافاتی با درس خواندن و دکتر شدن ندارد. گفت: ها پس باید نصیحتش کنم درسش رو هم بخونه.» نزدیک ساعت دوازده شب بود که به خرم آباد رسیدیم. یکی از لاستیکهای کامیون پنچر شد. هوای بیرون به شدت سرد بود. راننده گفت: «آقای دکتر تو بگیر بخواب تا پنچری رو بگیرم.» سپس پشتی صندلی را به طرف بالا حرکت داد و شبیه تختهای دو طبقه شد. گفت: «شما برو بالا و اونجا بخواب تا ما کار خودمون رو انجام بدیم.» روی تخت بالا رفتم، چرت می زدم. گویا لاستیک زاپاس نداشتند زیرا در خواب و بیداری متوجه بودم که پس از در آوردن چرخ کامیون به اتفاق شاگرد خود مشغول در آوردن تیوپ از داخل رینگ هستند محل سوراخ پنچری را پیدا کردند و با وسایلی که داشتند سوراخ را چسباندند. پس از رفع پنچرگیری تیوپ را دوباره و با زحمت سر جای خود جا دادند. طایر را هم دور رینگ انداختند. سپس آن را با دستگاه مخصوص که توسط کامیون باد تولید می کرد. باد کردند. بعد با زحمت لاستیک سنگین را سر جای خود گذاشته و پیح ها را بستند. پس از شستن دست های خود راننده داخل کامیون آمد و روی صندلی پایین خوابید. فکر می کنم شاگردش هم به اتاقک عقب رفت. نمیدانم کجا خوابید. ولی کامیون در تمام مدت شب، روشن و داخل آن گرم بود. تعویض لاستیک و استراحت سه ساعتی طول کشید. حدود ساعت هشت صبح بود که راننده بیدار شد. من را هم بیدار کرد و گفت: «آقای دکترا خوب خوابیدی؟ آماده حرکتی؟» پایین آمدم و تخت بالایی را دوباره در جای خود یعنی به عنوان پشتی صندلی قرار داد و حرکت کردیم. پرسیدم جایی برای صبحانه خوردن می شناسد. گفت: «جلوی یکی از کافه های بین راه نگه میدارم.» حدود ده کیلومتری از خرم آباد دور شدیم. جلوی یک کافه مخصوص کامیون داران توقف کرد و داخل کافه رفتیم. محیط خیلی کثیفی بود. گفتم هرچه دوست دارند سفارش بدهند. چون خودم فقط یک چای میخورم. او هم دستور داد چند تخم مرغ نیمرو کنند و با چای بیاورند. گفتم شاگردش چه می خورد. گفت او هم همان نیمرو را می خورد صبحانه را که آوردند، دیدم روی نانها لکه های کپک است. راننده پس از خوردن یکی دو لقمه گفت: «اه تخم مرغها خراب شدن.» ظرف را جلوی شاگردش گذاشت و گفت او بخورد. پرسیدم اگر خراب است، چرا به شاگردش میدهد. گفت او همه چیز می خورد. صاحب رستوران را صدا کردم به او اعتراض کردم که این چه وضعی است. نان کپک زده و تخم مرغ فاسد شده است. گفت: «هر ده، پانزده روز یه بار سهمیه نون و غیره رو میارن، این مدت نونها خراب میشه.» ، گفتم: «مگر مجبوری این آشغال ها را به خورد مشتری بدهی، به وزارت بهداری شکایت می کنم که کافه را تعطیل کنند.» گفت: «اگر میتونید به وزارت بهداشت بگید در این اوضاع جنگ و کمبود آذوقه، سهمیه ما رو به موقع بیارن. ما هم کاسب هستیم، دوست نداریم غذای فاسد به مشتری بدیم ولی چاره ای نداریم یاد روزهای اول جنگ افتادم که نان خشک و قدری گوشت و زده تخم مرغ می خوردیم، آن هم در یکی از مجهزترین بیمارستانها ایران. جای جر و بحث نبود. از خوردن چای هم صرف نظر کردم و گفت حرکت کنیم. صاحب کافه می خواست پولی از ما نگیرد و کلی معذرت خواهی کرد. پول او را پرداختم. سوار کامیون شدیم و حرکت کردیم.
⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂جاده عاشقی این ابتدای جاده ای است که تا ملکوت می‌رود، جاده ای که به صداقت و صفا و عاشقی ختم میشود، این تابلوی ورودی فضایی است که بخشی از روح و جانم را در آن حیران، گم کرده ام، جایی که بهترین دوستانم را در آنجا گم کرده ام. این جاده به زمینی، آسمانی ختم میشود، مکانی که برایم قطعه ای از بهشت گم شده بود، با خیمه هایی که در آن، بهشتیان نشسته بودند، به انتظار پرواز، تا به نوبت، یکی یکی یا دسته جمعی، پر می‌کشیدند و مرا تنهای تنها در این ظلمت زمین وا میگذاشتند، اکنون که سستی به ریشه های زمینی ام نفوذ کرده، بارها و بارها، روحم در این بیابان بدنبال نشانی از یاران سفر کرده، پر کشیده، مینگرم خیره و حیران، بدنبال ناصر سلطانی، دلتنگم برای سید رحیم بنشاهی، خنده های سرخوشانه سید حسن سید طبیب را مبجویم، نجابت چشمان محمد ربانی مرا بیخود میکند، گریه ها و صیحه های نماز شب شیخ محمد علی دغاغله را میشنوم..... آه که چه بگویم .... اینجا ورودی گردان جعفر طیار است، واقع در پشت پادگان کرخه که مقر گردانهای لشکر هفت ولیعصر در زمان جنگ بود ... جایی که نوجوانی و جوانی را سپری کردم. راوی : امامزاده http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 جبهه همه چیزش خوب بود و دلچسب، حتی خاکش که همه رو خاکی کرده بود و با صفا. یادش بخیر تابلو نوشته هاش که هر جا میرفتی جلوت بودن. حتی تو مسیرهای سوت و کورِ مرداب ها و چهارراههای نی‌گرفته جزیره مجنون. گاهی پیش خودمون می گفتیم، یعنی خدا اول جبهه رو خلق کرد یا اول تبلیغاتی ها رو😊🤔 و وای اگر به یک چند راهی می رسیدیم، آنقدر تابلوهای موقعیت تیپ و لشکر ها زده شده بود که باید اول پارک می کردیم تا بتونیم گردان خودمون رو پیدا کنیم. هر چی بود، هم مسیر رو نشون می دادن، هم آذوقه راه رو یادآوری میکردن و هم روحیه می گرفتیم. برای شما کدوم " " حال خوب کنه؟ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂