eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۲) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• از جمله نیروهای اطلاعات که علی آقا آنها را به گردانها مامور کرد، قوی دست بود. او بعنوان بلدچی یکی از گردانها، در ورودی فاو نرسیده به تاسیسات نفتی بر اثر بمباران به شهادت رسید. سه جاده اصلی و مهم از فاو به شهرهای مجاورش شروع می شد، فاو- ام القصر، فاو- بصره و فاو- البحار. ما از جاده ی فاو - ام القصر به جلو رفتیم. در راه بازگشت از خط در نزدیک شهر در حالی که سوار موتور بودیم با آر پی جی به طرف ما شلیک شد. از سعید پرسیدم: صبح با علی آقا آمدید اینجا نیروی عراقی دیدید؟ گفت: نه. - پس این آر پی جی چی بود زدند؟ - نمی دانم. توپ خانه و هواپیماهای عراقی مرتب منطقه را زیر آتش و بمباران داشتند و البته معلوم بود که هدف مشخصی هم ندارند و کور می زنند. کنجکاو آر پی جی شدم. کسی به ما شلیک نکرده بود، بلکه ترکش به انبار آر پی جی عراقی ها اصابت کرده و خرج گلوله ها یکی پس از دیگری آتش می گرفتند و گلوله های آر پی جی، پشت سر هم شلیک می شدند! به سعید گفتم: سعید جان گاز بده، سرت را هم بدزد که این گلوله ها قصد جان ما را کرده اند. از منطقه به سلامت به مقر رسیدیم و ناهار خوردیم. علی آقا رو به ما و دو سه نفر دیگر کرد و گفت: به جاده ی فاو- بصره بروید. دقیق منطقه را دید بزنید، راه مناسب پیدا کنید که قرار است شب به آنجا نیرو ببرید. چشم گفتیم و آماده رفتن شدیم. علی آقا گفت: شرعاً واجب است که‌کلاه کاسکت روی سرتات بگذارید. بی خود ما و خودتان را به دهن تیر و ترکش ندهید! پنج نفر، یعنی من، کریم مطهری، قایم هادی ئی، محمد رحیمی و سعید یوسفی سوار دو تا موتور تریل ۲۵۰ و ۱۲۵ شدیم و به راه افتادیم. تا جایی که می شد با موتورها رفتیم. موتورها را خواباندیم بغل خاکریز و به منطقه ی درگیری فاو- ام القصر روانه شدیم. هر چند قدم حجم سنگین آتش ما را وادار می کرد که روی خاک ها شیرجه برویم. چند قدم که می رفتیم، ناگهان شلیک راکت هلی کوپترهای عراقی مجبورمان می کرد با سر به طرف خاکریزها شیرجه بزنیم، درست مثل شیرجه در آب استخر. در این وانفسای دود و خاک و گلوله و راکت تا شیرجه می زدم صدای عرعر درازگوش در می آوردم و بچه ها قاه قاه می خندیدند. کلاه ها به سرمان زار می زد و بازی می کرد. وقتی راه می رفتیم یا شیرجه می زدیم یک دستمان به اسلحه بود و یک دستمان به کلاه که پرت نشود، زیرا علی آقا گفته بود شرعاً واجب است که کلاه را از سرتان برندارید. خوابیدن و بلندشدنمان خودش اسباب خنده بود و عرعر هم که می زدم و لگدی به عقب پرت می کردم معرکه می شد در معرکه! با این بازی ها زیر آتش به خط درگیری وارد شدیم. نیروهای لشکر حضرت رسول تهران در کنار خاکریز دو جداره، سنگر گرفته بودند. آنها به جای کلاه آهنی با گونی برنج کلاه درست کرده و شبیه آشپزها یا نانواها، گونی را مثلثی به سر گذاشته بودند. تعجب کردیم. از ما پرسیدند: برادرها شما ازکدام یگان اید؟ جواب این سئوال را ندادم، ولی گفتم: قرار است بچه های ما شب در اینجا عمل کنند، آمده ایم شناسایی. - خوش آمدید، ولی اول آن کلاه ها را از سرتان بردارید! کلاه حکایتی شده بود. یکی می گفت بگذار یکی می گفت بردار، کلاه برداری هم حد و اندازه ای داشت. پرسیدم: چرا؟ مسئول دسته شان گفت: می گویم بردارید، بردارید دیگر. و بعد ادامه داد. به جای آن کلاه گونی بگذارید. کلاه گونی ها به هیچ وجه از طرف دشمن دیده نمی شد و از تیر مستقیم هدفمند در امان بودیم، اما از تیر غیب نه! از خدا خواسته کلاه آهنی های لَق و لوق را انداختیم کنار و کلاه جدید را بر سر گذاشتیم. افتادیم روی قُله ی خاکریزها و دوربین کشیدیم. عراقی ها از لا به لای انبوه خودروها، تانکها و نفربرهای سوخته و سالم و شعله ور، تیراندازی می کردند. تیربارهای دو طرف قیامت می کردند. عده ای از سربازان عراقی در حال فرار بودند. منطقه ی عجیبی بود. سمت راست ما کارخانه ی نمک و سمت چپ باتلاقی گسترده قرار داشت که به خورعبدالله ختم می شد. نوجوانی شانزده ساله از لشکر ۲۷ تهران که هنوز مویی بر صورت نداشت، با تیربار گرینوف به مهارت و شجاعت تمام، تیغ تراش می کرد و عراقی های در حال فرار را به رگبار می بست. مسئول دسته شان صدا می زد: محمد! محمد! ما رَمَیتَ اِذ رَمَیت، یادت نرود، بزن ماشاءالله. ( و چون تیر به سوی آنان افکندی، تو نیفکندی بلکه خدا افکند.) اما هر چه می زد، به عراقی های فراری نمی خورد. ناگهان محمد در برابر چشمان ناباور ما از خاکریز پایین رفت. هر چه مسئول دسته شان گفت: محمد نرو، می زنندت! گوش نکرد. پایین خاکریز نشست و با خونسردی تیربارش را تنظیم کرد و آن چند عراقی را زد و به روی خاکریز برگشت. گویی مرگ را به بازی گرفته بود.،این قاسم ابن الحسن لشکر محمد رسول الله. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید
_غوّاص کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 8⃣4⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• صبح سروان ابراهیم خانی همراه افسری که مسئول کلیه لنج ها بود، با جیپ به دنبالم آمدند. بار اول هم توسط این افسر، لنج ناخدا عباسی را برای ما انتخاب کرد. از پرسنل بیمارستان و همکاران خداحافظی کردم. پشت اتومبیل دکتر غانم نشسته، عازم چویبده شدیم. افسر مربوطه که متأسفانه هر چه به مغزم فشار می آورم، نام او را به خاطر ندارم، از میان صدها لنج که در آن محل لنگر انداخته و منتظر تخلیه بارشان بودند، یکی را انتخاب کرد. ناخدای آن با التماس می گفت: «جناب سروان تو را به خدا دستور بدهید لنج من را تخلیه کنند.» افسر مسئول لنج ها پرسید: «الآن چند روز است که منتظری؟» ناخدا گفت پنج روز. او هم گفت: «ببین من باید دو هفته دیگر تو را برای تخلیه معطل کنم، ولی دستور میدهم همین الآن لنج را تخلیه کنند، به شرطی که اتومبیل دکتر را بدون اینکه مسافر و یا بار دیگری قبول کنی، به بندر امام ببری و در اسکله شماره سه تحویل سروان عباسی بدهی. من هم امشب به او تلفن میزنم که اتومبیل را تحویل بگیرد. کرایه هم بیش از هزار و پانصد تومان از دکتر نمی گیری.» قبول کرد، سروان هم بلافاصله دستور داد بارهای او را تخلیه کردند. با جرثقیلی که آنجا داشتند اتومبیل را داخل لنج گذاشتند. در سفر قبلی دچار سرما خوردگی شده بودم و حال عمومی ام چندان خوب نبود. به آنها گفتم دیگر طاقت سوار شدن لنج و سختی سفر با آن را ندارم. آنها هم بعد از حرکت لنج من را با هلی کوپتر فرستادند. پس از تشکر فراوان و خداحافظی از آنها، سوار هلی کوپتر شده و به بندر امام رسیدم. از آنجا به ماهشهر رفتم. چون می دانستم لنج روز بعد ساعت هشت یا نه صبح به بندر امام می رسد، به محل استراحت پزشکان رفتم. روز بعد همراه دکتر اهتمامی با اتومبیل بیمارستان، به اسکله شماره سه رفتم. حدود ساعت یازده بود. سراغ سروان عباسی را گرفتم. پرسنل او گفتند که به فلان اسکله رفته است. به آن جا رفتم نبود و آدرس اسکله دیگری را دادند. بندر امام به قدری بزرگ بود که نمیدانم چند اسکله داشت و هر کدام با فاصله های تقریبا زیاد از یکدیگر قرار داشت، در هر اسکله چند کشتی بزرگ می توانست پهلو بگیرد. خلاصه از این اسکله به آن اسکله میرفتم. بالاخره ساعت سه بعدازظهر سروان عباسی را در یکی از اسکله ها پیدا کردم. خود را معرفی کردم. گفت: «کجایی دکتر! چند ساعته منتظرت هستم. اتومبیل را توی پارکینگ خودمان گذاشتم. چون در و پیکر حسابی نداشت و شیشه های آن هم شکسته بود. یک سرباز برای مواظبت از آن گذاشتم.» گفتم: «جناب سروان حدود سه چهار ساعت است که در اسکله ها دنبال شما می گردم و پیدایت نمی کنم.» سوار اتومبیل ما شد و به محل پارکینگ‌شان رفتیم. گفتم با آن اتومبیل نمی شود تا تهران رفت. از او خواهش کردم، لطف کند تا من یک کامیون می گیرم، او هم اتومبیل را به اسکله‌ای ببرد که بتوان با جرثقیل آن را داخل کامیون بگذاریم. او هم پذیرفت. من با اتومبیل شرکت نفت به دنبال کامیون رفتم، سروان عباسی هم به اتفاق دکتر اهتمامی با اتومبیل دکتر غانم به اسکله‌ای رفتند که آدرس آن را به من داده بود. بلافاصله یک کامیون مناسب که راننده آن هم مرد خوبی به نظر می رسید، انتخاب کردم. به اسکله مورد نظر رفتم. اتومبیل را با جرثقیل به داخل کامیون گذاشتند. پس از تشکر از سروان عباسی با اتومبیل شرکت نفت که همراه کامیون آمده بود به ماهشهر رفتیم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
رفع اشکال شد. مجدد مطالعه بفرمائید
🍂 بین راه نگه نمی‌دارم •┈••✾💧✾••┈• امام جماعت ما بود. اما مثل اینکه شش ماهه دنیا آمده بود. حرف می زد با عجله، غذا می خورد با عجله، راه می رفت می خواست بدود و نماز میخواند به همین ترتیب. اذان، اقامه را که می گفتند با عجلوا بالصلوه دوم قامت بسته بود. قبل از اینکه تکبیر بگوید سرش را بر می گرداند رو به نمازگزاران و می گفت: من نماز تند می خوانم، بجنبید عقب نمانید. راه بیفتم رفته ام، پشت سرم را هم نگاه نمی کنم، بین راه نگه نمی دارم و تو راهی هم سوار نمی کنم!!! •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 عملیات رمضان ورود به خاک عراق ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 آمار کل تلفات و خسارات وارده به ارتش عراق در عملیات رمضان عبارت بود از: ۱۰۹۷ دستگاه تانک و نفربر منهدم شده، ۵۰ تانک و نفربر به غنیمت نیروهای اسلام در آمد و ۸۷۱۵ تن از نیروهای بعثی عراقی نیز کشته و زخمی و اسیر شدند. جمهوری اسلامی ایران با اجرای این عملیات سیاسی ـ نظامی نشان داد که در نفوذ به خاک عراق و ادامه نبرد، تنها به دنبال خواسته‌های به حق مردم خود است، هر چند که محدوده پاسگاه زید عراق به وسعت ۴۰۰ کیلومتر مربع تصرف و لشکر ۹ زرهی عراق به طور کامل منهدم شد و هدف اصلی تأمین نگشت، اما این عملیات یک اقدام مثبت تلقی گردید. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۳) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• تبرّکاً من هم چند تا تیر انداختم. دریاچه نمک و آب شورِ کارخانه نمک را بر ما بسته بود. شاید تنها مسیر ممکن برای عبور نیروها یک راه باریکه کج بود. برگشتیم سوار موتورها شدیم و از سه راهی ( بعدها فهمیدم نام جبهه ای آن، سه راهی مرگ است.) کارخانه نمک، جاده فاو- ام القصر عبور کردیم. کار آسانی نبود، اما از سیل بندهای دریاچه کارخانه استحصال نمک در زیر انبوه آتش رد شدیم تا برویم آنجا را هم دید بزنیم. تراکم آتش وادارمان کرد موتورها را پشت یکی از سیل بندها که در موازات خط بود بخوابانیم. نفسی تازه کردیم و آرام آرام سرها را از روی خاک بلند و به اطراف نگاه کردیم. گمان می کردیم آن همه آتش بر روی ماست، اما معلوم شد که آنها با ما کاری ندارند و آتش دو طرفه است. گلوله های توپ پشت سر هم خط هوایی راه انداخته بود بالای سر ما. کمی که به جلو رفتیم، متوجه صحبت چند نفر شدیم. آنها از نیروهای گردان های لشکر ۲۷ بودند که پشت سیل بندها در کمین چاله ها نشسته بودند. (‌چاله هایی که بر اثر انفجارات ایجاد شده بود و نیروهای رزمی یا اطلاعاتی در این چاله ها قرار می گرفتند تا ماموریتشان را انجام دهند.) طفلکی ها از دیشب که عملیات کرده بودند نه شام خورده بودند، نه صبحانه و نه ناهار و حالا عصر بود. هر دو نفر در یک کمین چاله نشسته و هیچ حرکتی نمی کردند. ما را که دیدند، تعجب کردند. پرسیدند: شما از کجا آمده اید؟ اینجا چه کار می کنید؟ گفتیم: ما نیروهای قرارگاهیم. شما اینجا چه کاری می کنید؟! به مطهری گفتم: این بندگان خدا زیر این آتش، خُرد و خمیر شده اند بیا محیط را کمی با نشاط کنیم. کریم گفت: وقت گیر آوردی توی این جهنم؟ اما من اصرار کردم و طرح دادم. قرار شد کریم با من بعنوان یک عراقی مصاحبه کند و من جواب بدهم. او دست چپش را میکروفن کرد و گرفت جلوی دهانش و گفت: شنوندگان عزیز! ما هم اکنون در منطقه عملیاتی والفجر۸، در شهر آزاد شده فاو توسط ایرانی ها هستیم و با یک بعثی دلاور در زیر آتش دشمن گفتگو می کنیم. بچه های کمین با سر و روی خاکی و چشمانی فرو رفته از خستگی و گرسنگی سرها را از چاله ها بیرون آورده و زُل زده بودند به ما که چکار می کنیم. - خودتان را معرفی کنید! - هاپ هاپ، هاپ هاپ! کریم فی البداهه ترجمه کرد: من جاسم باسم هستم. ایرانی ها دیشب اینجا عملیات کردند و پدر ما را درآوردند. و بعد پرسید: یا جندی! الروحیه، الروحیه، چه جوریه؟! به خودم حالا زبونی دادم و چند زوزه جان سوز کشیدم. جوری که خبرنگار دلش به حالم سوخت و ترجمه کرد که می گوید: آن قدر روحیه ما خراب است که مانده ایم توی گِل، بیچاره شدیم. خدا کند زودتر اسیر بشوم و از این مهلکه نجات پیدا کنم. و خبرنگار هم به نشانه هم دردی زوزه ای برای او کشید! خلاصه مصاحبه با صداهای مختلف درازگوش، زوزه گرگ، میومیو گربه و پارس سگ ادامه یافت و روحیه قوی آن چند نفر نیروی شجاع در دل آن چاله کمین ها قوی تر شد و یکی شان به من رو کرد و گفت: برادر چه قدر تو با نمکی! - از آب شور دریاچه خورده ام. اگر شما هم یک قُلُپ از آن بخورید مثل من می شوید! چنان شد که از من خواستند پیش آنها بمانم و دوباره کلاس گذاشتم: نه کار و زندگی داریم و در قرارگاه منتظرمان هستند... پرسیدم: پس چرا خزیده اید تو چاله ها و تیراندازی نمی کنید؟ گفتند: دستور نداریم. - شما را سرکار گذاشته اند. این همه آتش می ریزند سرتان و آن وقت هیچی به هیچی. شما هم بزنید این نامردها را. - نه برادر، تا به ما دستور ندهند نمی زنیم. - شاید فرمانده تان ضدانقلاب باشد که چنین دستوری داده است! خندیدند و برای سلامتی مان صلوات فرستادند. آماده برگشت شدیم که یکی از آنها گفت: فرمانده ما، فلانی، در سه راهی کارخانه نمک در جاده ی فاو مستقر است، به او بگویید این بچه ها از دیشب اینجا تشنه و گرسنه مانده اند و حتی فرصت نکرده اند بروند دست شویی، برای شان جایگزین بفرستید. قبل از جدا شدن از این دوستان دوباره منطقه را چک کردیم. عبور از پیچ موجود هیچ راه دیگری نداشت و باید از همان راه قبلی آمده عبور می کردیم و راه خشکی دیگری در کار نبود! پرسان پرسان، سنگر منهدم شده فرمانده را پیدا کردیم. از سنگر بغلی احوال پرسیدیم که فلانی کجاست؟ گفت: شهید شد او را به عقب منتقل کردند. یکی از آنها که گویا فرمانده بود، پرسید: چرا شما به آنجا رفتید، آنجا لو می رود. گفتیم: ما اتفاقی به آنجا رفتیم. گم شده بودیم، ولی به داد آن بچه ها برسید که اوضاعشان خیلی ناجور بود. - هوا تاریک بشود نیروها را تعویض می کنیم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید _غوّاص کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سلام بر امام جواد (ع) که «جود» قطره‌ای بود در پیشانی بلندش و «علم» غنچه‌ای بود از گلستانِ وجودش و «حلم» گوهری بود از گنجینه فضایلش. 🏴 شهادت مظلومانه نهمین امام شیعیان ، جوانترین شمع هدایت و نهمین بحر کرامت، تسلیت و تعزیت http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 9⃣4⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• دکتر اهتمامی و یکی دیگر از دوستان که آن موقع رئیس موقت بیمارستان ماهشهر بود، مقداری اثاثیه در یک کانتینر گذاشته بودند. از من خواهش کردند که اثاثیه آنها را هم بار کامیون کرده و به تهران ببرم. خوشبختانه کامیون به اندازه کافی جا داشت. قرار شد که مثل دفعات قبل، خانواده آنها روز بعد برای بردن اثاثیه خود به همان منزل فامیلمان بیایند. پس از خداحافظی سوار کامیون شدم و راه افتادیم. از همان جاده شوشتر به مسیر جاده خرم آباد و اندیمشک وارد شده و راهی تهران شدیم. راننده کامیون مردی میان سال، از اهالی کردستان بود. قیافه‌ای شبیه استالین داشت. با لهجه غلیظ کردی صحبت می کرد. شاگرد راننده، پسر جوانی بود. فکر می کنم که چند ماهی بود نه تنها حمام نرفته بود، بلکه دست و صورت خود را نیز نشسته بود. بدنش بوی بدی می‌داد و اطراف گردن و بینی او نیز قشری از کثافت كبره بسته بود. راننده آدم خیلی ساده دلی بود و در طول راه با لهجه شیرین خود سؤالات مختلفی کرد. از جمله پرسید: «آقای دکتر اگر کسی بخواد دکتر بشه، باید چه کار کنه؟» برایش شرح دادم که بعد از گرفتن دیپلم باید در کنکور شرکت کند. اگر در مرحله اول قبول شد، دفعه بعد در کنکور دانشکده پزشکی شرکت کند. اگر قبول شد، هفت سال دوران دانشکده را طی می کند تا پزشک عمومی شود. سپس اگر خواست متخصص شود باید به دنبال تحصیل در رشته تخصصی برود. گفت: «دو تا پسر دارم که پسر بزرگم داره دیپلم می گیره. خیلی دلم میخواد دکتر بشه. ولی برادر کوچکترش یواشکی گفته، دنبال بازی میره.» خنده ام گرفته بود. گفتم دنبال این کار رفتن منافاتی با درس خواندن و دکتر شدن ندارد. گفت: ها پس باید نصیحتش کنم درسش رو هم بخونه.» نزدیک ساعت دوازده شب بود که به خرم آباد رسیدیم. یکی از لاستیکهای کامیون پنچر شد. هوای بیرون به شدت سرد بود. راننده گفت: «آقای دکتر تو بگیر بخواب تا پنچری رو بگیرم.» سپس پشتی صندلی را به طرف بالا حرکت داد و شبیه تختهای دو طبقه شد. گفت: «شما برو بالا و اونجا بخواب تا ما کار خودمون رو انجام بدیم.» روی تخت بالا رفتم، چرت می زدم. گویا لاستیک زاپاس نداشتند زیرا در خواب و بیداری متوجه بودم که پس از در آوردن چرخ کامیون به اتفاق شاگرد خود مشغول در آوردن تیوپ از داخل رینگ هستند محل سوراخ پنچری را پیدا کردند و با وسایلی که داشتند سوراخ را چسباندند. پس از رفع پنچرگیری تیوپ را دوباره و با زحمت سر جای خود جا دادند. طایر را هم دور رینگ انداختند. سپس آن را با دستگاه مخصوص که توسط کامیون باد تولید می کرد. باد کردند. بعد با زحمت لاستیک سنگین را سر جای خود گذاشته و پیح ها را بستند. پس از شستن دست های خود راننده داخل کامیون آمد و روی صندلی پایین خوابید. فکر می کنم شاگردش هم به اتاقک عقب رفت. نمیدانم کجا خوابید. ولی کامیون در تمام مدت شب، روشن و داخل آن گرم بود. تعویض لاستیک و استراحت سه ساعتی طول کشید. حدود ساعت هشت صبح بود که راننده بیدار شد. من را هم بیدار کرد و گفت: «آقای دکترا خوب خوابیدی؟ آماده حرکتی؟» پایین آمدم و تخت بالایی را دوباره در جای خود یعنی به عنوان پشتی صندلی قرار داد و حرکت کردیم. پرسیدم جایی برای صبحانه خوردن می شناسد. گفت: «جلوی یکی از کافه های بین راه نگه میدارم.» حدود ده کیلومتری از خرم آباد دور شدیم. جلوی یک کافه مخصوص کامیون داران توقف کرد و داخل کافه رفتیم. محیط خیلی کثیفی بود. گفتم هرچه دوست دارند سفارش بدهند. چون خودم فقط یک چای میخورم. او هم دستور داد چند تخم مرغ نیمرو کنند و با چای بیاورند. گفتم شاگردش چه می خورد. گفت او هم همان نیمرو را می خورد صبحانه را که آوردند، دیدم روی نانها لکه های کپک است. راننده پس از خوردن یکی دو لقمه گفت: «اه تخم مرغها خراب شدن.» ظرف را جلوی شاگردش گذاشت و گفت او بخورد. پرسیدم اگر خراب است، چرا به شاگردش میدهد. گفت او همه چیز می خورد. صاحب رستوران را صدا کردم به او اعتراض کردم که این چه وضعی است. نان کپک زده و تخم مرغ فاسد شده است. گفت: «هر ده، پانزده روز یه بار سهمیه نون و غیره رو میارن، این مدت نونها خراب میشه.» ، گفتم: «مگر مجبوری این آشغال ها را به خورد مشتری بدهی، به وزارت بهداری شکایت می کنم که کافه را تعطیل کنند.» گفت: «اگر میتونید به وزارت بهداشت بگید در این اوضاع جنگ و کمبود آذوقه، سهمیه ما رو به موقع بیارن. ما هم کاسب هستیم، دوست نداریم غذای فاسد به مشتری بدیم ولی چاره ای نداریم یاد روزهای اول جنگ افتادم که نان خشک و قدری گوشت و زده تخم مرغ می خوردیم، آن هم در یکی از مجهزترین بیمارستانها ایران. جای جر و بحث نبود. از خوردن چای هم صرف نظر کردم و گفت حرکت کنیم. صاحب کافه می خواست پولی از ما نگیرد و کلی معذرت خواهی کرد. پول او را پرداختم. سوار کامیون شدیم و حرکت کردیم.
⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂جاده عاشقی این ابتدای جاده ای است که تا ملکوت می‌رود، جاده ای که به صداقت و صفا و عاشقی ختم میشود، این تابلوی ورودی فضایی است که بخشی از روح و جانم را در آن حیران، گم کرده ام، جایی که بهترین دوستانم را در آنجا گم کرده ام. این جاده به زمینی، آسمانی ختم میشود، مکانی که برایم قطعه ای از بهشت گم شده بود، با خیمه هایی که در آن، بهشتیان نشسته بودند، به انتظار پرواز، تا به نوبت، یکی یکی یا دسته جمعی، پر می‌کشیدند و مرا تنهای تنها در این ظلمت زمین وا میگذاشتند، اکنون که سستی به ریشه های زمینی ام نفوذ کرده، بارها و بارها، روحم در این بیابان بدنبال نشانی از یاران سفر کرده، پر کشیده، مینگرم خیره و حیران، بدنبال ناصر سلطانی، دلتنگم برای سید رحیم بنشاهی، خنده های سرخوشانه سید حسن سید طبیب را مبجویم، نجابت چشمان محمد ربانی مرا بیخود میکند، گریه ها و صیحه های نماز شب شیخ محمد علی دغاغله را میشنوم..... آه که چه بگویم .... اینجا ورودی گردان جعفر طیار است، واقع در پشت پادگان کرخه که مقر گردانهای لشکر هفت ولیعصر در زمان جنگ بود ... جایی که نوجوانی و جوانی را سپری کردم. راوی : امامزاده http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 جبهه همه چیزش خوب بود و دلچسب، حتی خاکش که همه رو خاکی کرده بود و با صفا. یادش بخیر تابلو نوشته هاش که هر جا میرفتی جلوت بودن. حتی تو مسیرهای سوت و کورِ مرداب ها و چهارراههای نی‌گرفته جزیره مجنون. گاهی پیش خودمون می گفتیم، یعنی خدا اول جبهه رو خلق کرد یا اول تبلیغاتی ها رو😊🤔 و وای اگر به یک چند راهی می رسیدیم، آنقدر تابلوهای موقعیت تیپ و لشکر ها زده شده بود که باید اول پارک می کردیم تا بتونیم گردان خودمون رو پیدا کنیم. هر چی بود، هم مسیر رو نشون می دادن، هم آذوقه راه رو یادآوری میکردن و هم روحیه می گرفتیم. برای شما کدوم " " حال خوب کنه؟ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۴) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• آب دریاچه نمک مثل اشک چشم زلال و شفاف بود، ولی طعمش به زهر مار می مانست و اگر قطره ای از آن به گلویت می رسید، بیچاره می شدی! گاهی بر اثر انفجار قطره هایی از آب دریاچه به لب و زبانمان می خورد که توصیفش سخت است. گزارش کامل را به علی آقا دادیم، اما همه شواهد نشان می داد عملیات در آن قسمت توفیقی ندارد، بنابراین گردان های ۱۵۳ و ۱۵۵ در جاده فاو- بصره عمل کردند. دو روز بعد هم گردان ۱۵۴ در فاو - ام القصر وارد عملیات شد. صبح مجدد دنبال ما پنج نفر آمدند. قاسم سوار موتور ۲۵۰ شد و محمد رحیمی وسط و صادق نظری پشت سر و سعید یوسفی هم سوار بر تریل ۱۲۵ شد و من نیز بر تَرکَش. مسافت زیادی نرفته بودیم که موتور قاسم ایستاد. به آنها رسیدیم. صادق نظری به من گفت: آقای جام بزرگ! من نمی دانم اینجا کجاست؟ گفتم: یعنی چه؟ مگر خودت همین صبح امروز با علی آقا نیامدی؟ - چرا آمدیم، ولی نه از اینجا، از آنجا... و با دست به جای دورتری اشاره کرد. - خیلی خوب برگردیم و از آنجا برویم. - ولی علی آقا گفت از این مسیری که الان آمده ایم برویم تا میان‌بر بشود، ولی الان نمی دانم کجا به کجاست؟ چاره نبود. برگشتیم تا از آن مسیر کج، راه را ادامه بدهیم. بخشی از خاکریزها دست دشمن و بخشی دست خودمان بود. خاکریزها را مرحله به مرحله زده بودند. به موازات خاکریز و خط رفتیم تا رسیدیم به یک مینی کاتیوشا که بی امان شلیک می کرد. با نفر کاتیوشا حال و احوال کردیم و رد شدیم. به قاسم گفته بودم که با فاصله از هم برویم که اگر اتفاقی افتاد برای یکی بیفتد نه دوتایی با هم. حدود سیصد متر از کاتیوشا دور شده بودیم که ناگهان دیدم وسط زمین و آسمان هستم و به لحظه نکشید که با شدت تمام با پشت خوردم زمین! آسمان دور سرم می چرخید. چند لحظه ای گذشت. احساس کردم سینه ام تنگی می کند و نفس که می کشم و تکان می خورم، درد دارد. زیپ بادگیر را پایین کشیدم. وارسی که کردم، متوجه شدم سینه ام ترکش خورده، ولی بقیه جاها سالم بود. سعید یوسفی کنار من افتاده بود و تمام بدنش سوراخ سوراخ. به سختی بلند شدم و دولّا دولّا یکی از بازوهای سعید را با چفیه بستم. خواستم پای راست شکسته اش را ببندم که ناله اش بلند شد و اجازه نداد. توجه نکردم، چفیه را از گردنش باز کردم و پایش را از ران، محکم بستم تا خون ریزی نکند. تازه یاد همسفرهایم افتادم، قاسم، محمد و صادق. چشم چرخاندم، پانزده متر جلوتر از ما هر سه نفر نقش بر زمین ناله می کردند و کمک می خواستند. به طرفشان رفتم. قاسم نتوانسته بود موتور را کنترل کند و موتور تریل روی پای چپش افتاده بود. ترکش از باک موتور رد شده و به پای قاسم رسیده بود. بنزین شرُشُر می ریخت روی خاک ها. صحنه دلخراشی بود. او را از موتور جدا کردم و به کناری کشیدم. استخوان شکسته قاسم از گوشت های ریش ریش شده و شلوار پاره اش زده بود بیرون. نگاهی به شکمش انداختم، دل و روده اش ریخته بود بیرون. در آن حالت لب هایش تکان می خورد و ذکر می گفت! صدایش به شدت ضعیف بود. به فکرم رسید گوشم را نزدیک دهانش ببرم و بشنوم چه می گوید. چیزی برای بستن زخم هایش نداشتم. مبهوتِ حال قاسم هادی ئی بودم که صدای سعید را شنیدم. او فریاد می زد و کمک می خواست و جایی را با دست نشان می داد. دانستم که به مقر کاتیوشا اشاره می کند. دویدم و به مسئول کاتیوشا گفتم: برادر! ما بمباران شده ایم و بچه ها لت و پاره اند، بیایید کمک. هواپیما به هدف کاتیوشا ما را زده بود. بمب چنان چاله گنده ای درست کرده بود که یک تانک می توانست داخلش بیفتد. او دوستاتش را خبر کرد و آنها سوار بر تویوتا با کمک های اولیه به سرعت سر رسیدند. دل و روده قاسم را از روی زمین جمع کردم و خیلی آرام رد کردم داخل شکم. آنها با شکم بندی که داشتند آن را بستند تا دوباره روده ها بیرون نریزد. صادق نظری ترکش قابل اعتنایی نخورده بود، اما چون ترک عقب بود، موج انفجار به شدت او را بلند کرده و وسط دو تا موتور به زمین کوبیده بوده، جوری که تمام بدنش بر اثر پارگی مویرگ ها سیاه و کبود بود. روحیه دادم. صلوات فرستادیم. نگران که نبودند، ولی گفتیم: نگران نباشید، الان شما را به بهداری می بریم. هر چه با بیسیم تماس گرفتم، کسی جواب نداد، گویا کسی پای بیسیم نبود. نیروهای مقر کاتیوشا با اورژانس تماس گرفتند، ولی آنها هم تاخیر کردند. چاره نبود. به یکی از آنها گفتم: خدا خیرت بدهد. کمک کن اینها را برسان به بهداری. بقیه زخمی ها را با زحمت پشت تویوتا گذاشتیم. دیگر جایی نبود، به ناچار، سعید را روی کفی عقب سوار کردم. خوش بختانه در این لحظه آمبولانسی از راه رسید و سعید از آن جای سخت و پر خطر نجات یافت و تنها سوار آمبولانس شد و به عقب منتقل گردید. دوربین ها و دو تا کلاش و نقشه را برداشتم و سوار تویوتا در کنجی کنار
بچه ها نشستم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید _غوّاص کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 0⃣5⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• هوا ابری بود. پس از چند دقیقه رعد و برق و بارش تگرگ شروع شد. شدت آن به حدی بود که پس از پنج دقیقه کف جاده از تگرگ به ضخامت چند سانتی متر پوشیده شد. هم دید کم بود، هم جاده پر پیچ و خم و لغزنده، خودروهای جلویی اغلب می رفتند کنار جاده و می ایستادند. به راننده گفتم او هم کناری توقف کند تا بارش قطع شود. ولی او گفت: «ما توی دره هستیم، اگه با این بارش سیل راه بیفته، گیر می افتیم. میخوام هرچه زودتر به ارتفاعات برسیم.» پس از گذشتن از یک پیچ، کامیون لیز خورد و به سمت دره رفت. راننده با مهارت و هدایت فرمان، کامیون را از کنار دره دور کرد اما به سمت دیگر که کوه بود لیز خورد. راننده سعی کرد با حرکت فرمان کامیون را از برخورد با کوه نگه دارد، اما دوباره به سمت دره لیز خورد و باز به سمت کوه، ولی هر بار دامنه نوسان های کامیون با مهارت راننده کمتر شد، تا بالاخره توانست کامیون را تحت کنترل در آورده و در مسیر مستقیم حرکت کند. بارش تگرگ، بعد از یک ربع به تدریج ضعیف و سپس قطع شد. ضخامت تگرگ در کف جاده هم به تدریج کم شد. یکی دو کیلومتر جلوتر جاده کاملا خشک بود. با مکافات زیاد بعد از عبور از جاده برفی و یخ زده بروجرد، حدود ساعت دوازده شب به تهران رسیدیم. به منزل فامیلمان رفتم. آنها غذایی برای ما آماده کردند. راننده و شاگردش خوردند. شب را هم در کامیون خوابیدند. به دوستان زنگ زدم که هفت صبح با وسیله نقلیه برای بردن بارهایشان در محل حاضر باشند. صبح روز بعد جهت پیاده کردن اتومبیل دکتر غانم، به یک بنگاه حمل و نقل زنگ زدم. با جرثقیل آمدند. بارها و اتومبیل دکتر غانم را از بار کامیون پایین آوردیم. بعد به دکتر غانم زنگ زدم که به اتفاق برادرش آمدند و اتومبیل را تحویل گرفتند و پس از تشکر رفتند. در طول مرخصی، سروان جمشیدنژاد و سرهنگ خلبان دهنادی را برای ناهار در منزل پدرم دعوت کردم و با هم آشنا شدند. سرهنگ دهنادی به او می گفت: «پسر این کارها چه بود تو می کردی؟ وظیفه تو چیز دیگری بود.» سروان جمشیدنژاد قبل از سقوط خرمشهر به مدافعان شهر پیوسته بود که با جنگهای چریکی از شهر دفاع می کردند. می گفت: «وقتی آن همه از خودگذشتگی و شجاعت مردم را میدیدم، نمی توانستم جلوی خود را بگیرم.» سرهنگ دهنادی پرسید: «آخرین باری که داشتی با بیسیم صحبت می کردی گفتی جناب سرهنگ دیگر نمی توانم صحبت کنم، اگر من را ندیدی حلالم کن، جریان چه بود؟ » او گفت: «آخرین روزهای مقاومت خرمشهر بود. مشغول جنگیدن با عراقیها بودیم و جنگ و گریز ادامه داشت. عراقی ها تقریبا شهر را گرفته بودند. تعداد ما کم بود و کوچه به کوچه عقب نشینی می کردیم تا به کوچه بن بستی رسیدیم. آن جا گیر افتاده بودیم. نیروهای عراقی هم با مسلسل و تفنگ ما را به گلوله بسته بودند. یکی از بچه ها تیر خورد. ما با لگد در خانه ای را شکستیم و به داخل خانه پناه بردیم. سعی کردیم دوستمان را هم داخل خانه بکشیم، شدت تیراندازی به حدی بود که نمی توانستیم از خانه بیرون برویم. بالاخره دل به دریا زدم و در یک لحظه خود را به کوچه انداختم و به هر زحمتی بود، دوستم را داخل خانه کشیدم همان جا بود که گفتم اگر صدای من را دیگر نشنیدی حلالم کن حال دوستمان بد بود ما ناچار شدیم او را در همان محل رها کنیم و دیوارهای خانه بغلی همینطور خانه به خانه خود را به پل خرمشهر برسانیم. پل را منفجر کرده بودند، کابلهایی از پل آویزان بود، با زحمت بسیار خود را به آن طرف پل رساندیم بیسیم من هم در همان خانه باقی ماند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂