eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۹۵) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در این فاصله تا اعزام به حج، آقای نوریه به من خبر داد که محمد، برادر خانمم بی خبر از خانواده به منطقه رفته و در لشکر انصارالحسین است. او از من خواست که بروم و احوالی از او بپرسم. محمد در اصفهان دانشجو بود و نتوانسته بود در مراسم عقدکنان ما حاضر شود، بنابراین من او را ندیده و نمی شناختم. به پادگان شهید مدنی رفتم و پرسان پرسان متوجه شدم که محمد عراقچیان در واحد تخریب است. از سید مجتبی حسینی، معاون واحد تخریب وضعیت او را جویا شدم و داستان او و حمید هاشمی و نگرانی خانواده را توضیح دادم. سید گفت: جای حمید هاشمی را محمدرضا حق گویان پر کرده است طوری که عراقچی و او همیشه با هم اند. مشغول صحبت بودیم که سید با دست اشاره کرد و گفت: خودشان هستند دارند به طرف چادرهای تخریب می آیند. سید صدایشان کرد. محمدرضا و محمد مرا می شناختند، ولی من محمد را از روی شباهت زیادش به عیال شناختم. روبوسی کردیم. سید مرا معرفی کرد. سرهای مان پایین بود. هر دو از هم خجالت می کشیدیم و سکوت کرده بودیم. سید مجتبی این جمله را گفت و رفت: من با شما کاری ندارم. هر حرفی دارید با هم بزنید. اولین دیدار سخت ترین دیدار بود. چند دقیقه با کم رویی تمام به سکوت گذشت. معلوم بود او منتظر است من سر حرف را باز کنم. بالاخره سکوت را شکستم و گفتم: حال شما خوب است؟! تشکر کرد و من شمرده شمرده و با تعللی از روی خجالت و شرم گفتم: نمی دانم چه طور بگویم، من جام بزرگ هستم و با هم فامیل شده ایم! - بله خبر دارم. - من از سال ۱۳۶۲ در اطلاعات هستم و توضیح دادم که اطلاعات و تخریب، واحدهای حساس و پرخطری هستند و چشم و نوک عملیات اند و نباید انسان احساساتی بشود و باید با درک و تامل و شناخت دست به هر کاری بزند. من حرف می زدم و رهنمود می دادم و او سرش پایین بود و فقط گوش می داد. حرف هایم که ته کشید، پرسیدم: شما امری ندارید؟ - نه عرضی نیست. خداحافظی کردیم و تاکید کردم مواظب خودش باشد. دوباره پیش سید مجتبی رفتم و با مقدماتی به او گفتم: خواهش می‌کنم به او ماموریت هایی بدهید که در حد توانش باشد. نکند یک وقت از روی احساسات عمل کند. تعطیلات نوروز ۱۳۶۵ به ما مرخصی دادند و به همدان برگشتیم و در مراسم تشییع شهدای والفجر۸ از جمله آقا مصیب و مهدی قراگوزلو شرکت کردیم. چند روز بعد برادران واحد به منطقه برگشتند و دوباره مسئولان به بهانه اهمیت ستاد پشتیبانی جنگ آموزش و پرورش و اداره امور مجتمع آموزشی رزمندگان استان مرا در همدان نگه داشتند. اوضاع مجتمع شهید مدنی رزمندگان استان در همدان و در مناطق عملیاتی نَسَق و نظام پیدا کرده بود و کار جمع آوری کمک ها هم ادامه داشت. روزی در خردادماه که مدارس راهنمایی و دبیرستان در حال برگزاری امتحانات پایان سال تحصیلی بودند، به ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ استان در دور میدان امام خمینی رفتن. ستاد نمایندگانی از سپاه، جهادسازندگی، کمیته امداد، استانداری و دفتر امام جمعه داشت. بنده نیز گاهی اوقات که در همدان بودم بعنوان مسئول ستاد پشتیبانی آموزش و پرورش استان در جلسات شرکت می کردم. حضور بنده بعنوان نماینده اداره برای این ستاد مغتنم بود، زیرا دانش آموزان کمک های بسیار خوبی به جبهه ها می کردند. دست بافته های دختران مانند شال گردن، جوراب، کلاه، دست کش و بسته های تنقلات، ترشی، مربا و نامه های خوب بچه ها رونقی به مجموعه می داد. البته همان طور که در قبل گفتیم مسئولان تاکید داشتند که همه کمک ها در آنجا جمع شود و خودشان به صلاحدید توزیع کنند ولی من یکی دو بار زیر آبی رفتم و خودم کمک ها را به تیپ و واحد تحویل دادم. آقای شهیدی از مسئولان وقت ستاد حسابی کلافه و ناراحت بود، علت را پرسیدم. گفت: خودت که خبرداری، بچه ها طفلکی ها در آن گرمای کشنده جزیره لَه لَه می زنند و ما نتوانسته ایم مقداری شکر از بازرگانی دست و پا کنیم یک شربتی چیزی بخورند، جگرشان جلا پیدا کند! آب لیمویش را تهیه کرده ایم، اما شکر سهمیه بندی و کوپنی است و در بازار پیدا نمی شود. مردم آزاری ام گل کرد. پرسیدم: آقای شهیدی، حالا مگر مثلاً آنها در جبهه چه کار می کنند که باید شربت آب لیمو بخورند؟ نخورند چه می شود؟ شهیدی نگاه می کرد و حیران مانده بود چه بگوید. در حالی که خنده ام را قورت می دادم، ادامه دادم: گاهی شما تقلّب هم می کنید و هسته های خرما ها را در می آورید و به جای آن مغز بادام و مغز گردو می گذارید. به نظر شما این اشکال شرعی ندارد؟! وانگهی اگر مردم شکرشان را به جبهه بدهند چگونه چای شیرین بخورند؟! آقای شهیدی کلافه و عصبانی گفت: آقای جام بزرگ، هرکس نداند شما که می دانی. ناسلامتی خودت رزمنده اطلاعات عملیات هستی، این چه حرفی است که می زنی؟ الان آن بچه ها در گرمای بالای پنجاه درجه هلاک اند و تو آمده ای نمک
زخم من شده ای؟! خندیدم و چیزی نگفتم. او در خماری جواب ماند و من رفتم تا نقشه ام را پیاده کنم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 1⃣6⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 سری هم به مسجد جامع خرمشهر زدیم. قسمتهای مختلف آن خراب شده بود. روی دیوارهای حیاط که سالم مانده بود، تصویر سرداران سپاه که در جریان فتح خرمشهر شهید شده بودند، نصب شده بود. زیر هر یک هم نام و تاریخ شهادت صاحب تصویر را نوشته بودند. تصویرها به ترتیب کشیده شده بودند و زیر هر یک نوشته بودند اولین فرمانده شهید، دومین فرمانده شهید، الی هشتمین آنها. عجیب این بود که در دور دست ها، چهار پنج کیلومتر عقب تر، یعنی به سمت شمال خرمشهر، تعدادی خانه به چشم می خورد که سالم به نظر می رسیدند. یکی از تکنسین های بیهوشی که همراه ما بود گفت منزلش در آن منطقه است. از دوستان خواهش کرد که سری هم به آن محل بزنیم. ما هم بی میل نبودیم که آنجا را ببینیم. حرکت کردیم. وقتی به آن منطقه رسیدیم برخی از خانه ها تخریب شده و برخی آسیب دیده بودند. منزل دوست ما تقریبا سالم مانده بود. داخل رفت و مدتی بعد با بسته ای که حاوی مدارک و از جمله مدرک تحصیلی او بود، بیرون آمد. گفت: «اثاثیه تقریبا سالم مانده، ولی فکر می کنم فرشها پوسیده باشد.» کم کم به غروب آفتاب نزدیک می‌شدیم. گردش تا حدود ساعت پنج طول کشید. دوست مان ما را به بیمارستان برگرداند. پس از تشکر فراوان از او خداحافظی کردیم و با دلهای گرفته و غمگین به اتاق عمل رفتیم. آنچه را مشاهده کرده بودیم را با اندوه برای بقیه تعریف کردیم. گفتیم چند روز دیگر نوبت آنها می رسد که از این محل‌ها دیدن کنند. فکر می کنم حدود بیست و دوم بهمن سال ۱۳۶۲ بود و من در آبادان بودم. عراقی‌ها به تلافی حمله موشکی ایران به شهرهای عراق، در سه نوبت و هر بار به مدت سه ساعت، چند قسمت وسیع از شهر آبادان را آن چنان مورد حملات توپخانه و خمپاره قرار دادند که هر ثانیه ای گلوله در آن مناطق فرود می آمد. اول مناطق بوارده شمالی و جنوبی و خسرو آباد و قسمت هایی از شهر را که در آن حوالی بود زیر آتش گرفت. حدود ساعت یازده صبح مناطق اطراف بیمارستان و پالایشگاه را گلوله باران کرد. شدت آتشبار دشمن در این مدت به حدی بود که هر کس در هر محلی که امن تر بود پناه گرفته بود و جرأت خارج شدن از آن جا را نداشت. آن موقع من تنها جراح بیمارستان بودم و به اتفاق دکتر بیهوشی و بقیه پرسنل در راهروی اتاق عمل که یک طرف آن اتاق عمل و طرف دیگرش اتاق خدمه و راهروی دیگری بود، پناه گرفته بودیم. هر یک در گوشه ای و دور از هم نشسته و انتظار می کشیدیم. علت دور از هم نشستن هم این بود که اگر بر حسب اتفاق قسمتی صدمه دید و کسی مجروح شد، بقیه بتوانند به او کمک کنند و همه یک جا دچار حادثه نشویم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 اتوبمب‌بیل •┈••✾💧✾••┈• سربازان عراقی نمی‌دانم به چه دلیل و برهانی، از هر وسیله و اسبابی برای شكنجه و آزار ما مدد می‌گرفتند، آن هم وسیله و اسبابی كه باور كنید به عقل هیچ تنابنده‌ای خطور نمی‌كند. برای انتقال ما به اردوگاه، وسیله‌ی نقلیه‌ای را آوردند كه بی‌اغراق می‌توان گفت مال حداقل پنجاه شصت سال پیش بود. این وسیله‌ی نقلیه، اتوبوس دوطبقه‌ای بود كه صدایش غرش‌های شیر را به یادم می‌آورد. وقتی سوار شدیم دیدیم راننده و چند نفر سربازی كه همراه ما بودند، چیزهای سفیدی را از بغل پوتینشان درآوردند و در گوششان گذاشتند، ما تصور كردیم برای این است كه ناله و فریاد مجروحان را كه روی هم ریخته شده بودند، نشنوند؛ لیكن وقتی اتوبوس روشن شد، قضیه را كاملاً فهمیدیم چون صدایی مهیب و وحشتناك از اگزوز و بدنه‌ی آن درمی‌آمد كه حقیقتاً بُرنده‌ترین سوهان برای روح و فكر ما بود و آن‌وقت به حكمت آن پنبه‌ها پی بردیم. ولی چاره‌ای نبود و باید تحمّل می‌كردیم. هنوز ساعتی از حركتمان نگذشته بود كه دیدیم از انتهای اتوبوس، دود بلند شده است. فهمیدیم كه این سوهان روح جوش آورده است. وقتی به سرباز عراقی جریان را گفتیم، خیلی عادی و خون‌سرد رفت و درِ صندوقی را كه به جای یكی از صندلی‌ها تعبیه شده بود،‌ باز كرد و از چندگالنی كه آن‌جا بود، یكی را برداشت و رفت پایین. با دیدن گالن‌ها و رفتار عادی و خون‌سرد سرباز عراقی فهمیدیم كه این قصه سر دراز دارد و همان‌طور كه حدس می‌زدیم، بارها به همین دلیل ماشین متوقف شد و بعد از نوشیدن چند جرعه آب، مجدّداً با غمزه‌ی بی‌حد و بوق و كرنایی بی‌انتها حركت كرد اما این تكان آخری و صدای مهیبی كه به گوش رسید، دیگر از آن تو بمیری‌ها نبود. و هنگامی كه با دقت به عقب اتوبوس و وسط جاده نگاه كردیم با كمال تعجب میل گاردنی را دیدیم كه دراز به دراز توی جاده افتاده بود و به ما و سایرین دهن‌كجی می‌كرد. راننده و سایر سربازها كه دیدند دیگر نمی‌شود كاری كرد، پیاده شدند و سربازها دورتادور اتوبوس را محاصره كردند و راننده هم جلوی ماشین‌های عبوری را برای انتقال ما گرفت تا نهایتاً راننده‌ی مینی‌بوسی را با تهدید و ارعاب به كنار جاده كشید و ما را سوار كرد و خود به جای راننده‌ی بخت‌برگشته‌ی مینی‌بوس نشست و حركت كردیم. به پشت سرمان كه نگاه كردیم در واقع آن «اتوبمب‌بیل» را دیدیم كه درِ طرف راننده‌اش باز و بسته می‌شد، گویی برای ما دست تكان می‌داد و از ما خداحافظی می‌كرد. •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 عملیات رمضان و چند نکته ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 مسئله کمبود نیرو که اکثر یگان‌ها به آن دچار بودند و افزایش استحکامات دشمن باعث می‌شد نیروها در رزم شبانه، وقت و توان خود را صرف درگیری با آن‌ها کنند و تا طلوع صبح نتوانند به میزان مدنظر پیشروی مناسبی داشته باشند. گرمای طاقت‌فرسای هوا، نامناسب بودن زمین و موقعیت منطقه، آمادگی ارتش عراق و عدم غافلگیری، بروز پاره‌ای از مشکلات در پشتیبانی ادوات مهندسی و عدم هماهنگی مواردی هستند که سلسله عوامل این عدم موفقیت را تکمیل کردند. همچنین شهید صیاد شیرازی از فرماندهان جنگ در بیان علت روانی عدم موفقیت در این عملیات را احساس غرور از موفقیت در عملیات گذشته معرفی کرده است. در این عملیات حدود ۲۵۰ کیلومترمربع از خاک ایران آزاد شد و ۴۰ کیلومترمربع از خاک عراق نیز به تصرف ایران درآمد. اگرچه این میزان از مناطق دشمن برای دست‌یابی به اهداف سیاسی و یک صلح پایدار، کافی نبود، اما چند مسئله حائز اهمیت در این عملیات به چشم می‌خورد. ازجمله اینکه به میزان قابل‌توجهی تجهیزات و ادوات دشمن نابود گردید و انجام این عملیات و تغییر زمین جنگ به دشمنان فهماند که ایران علاوه بر اخراج متجاوزین، آمادگی حضور در آن سوی مرزها و رسیدن به پیروزی نهایی و تعقیب و تنبیه متجاوز را دارد و بر این کار خود مصمم است. پس از پایان این عملیات تجربیات آن در عملیات مسلم بن عقیل و محرم استفاده شد و مهم‌تر از همه از نتایج سیاسی مستقیم و زودهنگام انجام این عملیات در عرصه بین‌المللی بود که به بدست آمد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 خود را بشکن تا شکنی قلب جهان را این فتح میسر به شکست دگری نیست http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۹۶) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• از ستاد یک راست رفتم اداره کل آموزش و پرورش همدان در انتهای خیابان فرهنگ و خدمت آقای نوریه رسیدم. پس از حال و احوال، کل داستان شکر و آب لیمو و شربت و جزیره را با پیاز داغ بیشتر و از جمله گرمای هفتاد درجه ای توضیح دادم! ایشان پرسید: پیشنهادت چیست! گفتم: اگر صلاح بدانید نامه ای تنظیم کنید و به مدارس ارسال کنیم. - الان ایام امتحانات خرداد است و راهنمایی ها و دبیرستانی ها تعطیل اند. نامه برای کی بفرستیم؟ - ابتدایی ها! آن هم فقط برای شهر همدان، به بقیه دست نمی دهد، تا نامه برسد تعطیل شده اند. تاملی کرد و پسندید و نامه ای با این مضمون به مدارس ابتدایی شهر همدان فرستاده شد: بچه های عزیز! اگر می خواهید برادران و پدرانتان را در جبهه ها یاری کنید و در جهاد با آنها شریک باشید با اهدای فقط یک لیوان شکر، کام رزمندگان اسلام را شیرین کنید... چند روز بعد از ارسال نامه در دو روز با نیسانِ ستاد به مدرسه ها می رفتم. باور کردنی نبود. سه و نیم تُن قند و شکر اهدایی دل های پاک بچه ها را در گونی ها ریختم و کم کم به انبار آموزش و پرورش، محل نگه داری کمک های مردمی به جبهه انتقال دادم. پس از اتمام کار، قند و شکرها را بار ماشین زدم و بردم ستاد. ماشین را کمی دورتر پارک کردم. داخل ستاد نشده آقای شهیدی پرسید: هان جام بزرگ! چه خبر چه کردی؟ شیری یا روباه؟ دوباره سر به سرش گذاشتم و دوباره جوش آورد گفت: رفتی دست خالی آمده ای که چه؟ دست از سرم بردار، بچه ها آنجا چه می کشند و تو.... حاج علی اصغر فریدی و حاج آقا بهشتی زل زده بودند به ما و شاید شک کرده بودند که اگر من دست خالی ام، چرا این قدر سر به سر آقای شهیدی می گذارم. آمپر آقای شهیدی که قاطی کرد، گفتم: ناراحت نشو مومن! مگر شکر نمی خواستی؟ یک نیسان آورده ام! فکر کرد دوباره مردم آزاری می کنم. باور نکرد و گفت: اذیّت نکن، حوصله ندارم. - باور نمی کنی! برو بار ماشین را نگاه کن، تازه قند هم هست، طفلک این بچه ها داده اند برای آن طفلک بچه ها! از بس سر به سرش گذاشته بودم، واقعاً باور نمی کرد، اما وقتی کیسه های قند و شکر را دید، گل از گلش باز شد و آمد بغلم کرد و سه چهار تا ماچ سفت آبدار از من کرد. آقای فریدی و بهشتی با آن قلب های پاک شان بغض کرده و می خواستند گریه کنند. مردم پا برهنه بچه های خودشان را می دادند جبهه، شکر که چیزی نبود. من یقین دارم که دانه دانه آن شکرها و کمک ها روز قیامت شهادت خواهند داد که مردم پا برهنه چه جوری همه چیزشان را دادند تا لبخند شیرینی بر لب امام و رزمنده ها بنشیند. آقای شهیدی که باز باور نکرده بود، پرسید: جام بزرگ! چه طوری سه هزار و پانصد کیلو قند و شکر جمع کردی وقتی یک کیلو در بازار پیدا نمی شود؟! گفتم: خدا کمک کرد. فقط یک نامه فرستادیم مدارس ابتدایی، مدیر و معلم و ناظم و پدر و مادرها کمک کردند تا این شکرها شربت بشود در گلوی رزمنده ها. خدا کمک کرد، فقط خدا. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 گلشن حسینی 😂 •┈••✾💧✾••┈• حاج صادق آهنگران 🔻 برای انجام کاری به دزفول رفته بودم بعد از انجام کارم برای تفریح به همراه تعدادی از دوستان مداح به کنار رودخانه دزفول رفتیم. در بین این دوستان یکی از مداحان قدیمی دزفول به نام ملا عبدالرضا هم همراهمان بود که حالا به رحمت خدا رفته است. ملا عبدالرضا فردی بسیار شوخ و بذله گو و در عین حال از مداحان پیشکسوت و با صفای دزفول بود. با دوستان کنار رودخانه نشسته بودیم و صحبت می کردیم که ملا عبدالرضا به من گفت: راستی حاج صادق یه چیزی درباره ت شنیدم. پرسیدم چی شنیدی؟ گفت چیز خوبی نشنیدم بگم؟ گفتم دوست دارم بدونم چی شنیدی بگو تا یادت نرفته. 🔻 گفت: شنیدم آقای حسینی که برنامه اخلاق در خانواده رو توی تلویزیون اجرا می کنه یه دختری داره به نام گلشن. گفتم خب مبارکش باشه. گفت: اون که هست. اما شنیدم که تو خاطرخواه دخترش شدی. یک لحظه آمپر تعجبم چسبید و گفتم: والله من چیزی نمی دونم. این حرف رو الان دارم از تو می شنوم. اصلاً تو جریان چیزی که می گی نیستم. ادامه داد چطور خبر نداری؟ حالا که خبر نداری بشنو تا خبردار بشی از لحنش فهمیدم می خواهد شوخی کند. 🔻 خیالم راحت شد و با توجه گوش کردم ببینم چه می گوید. ملا عبدالرضا گفت: داستان از این قرار بوده که تو عاشق دختر آقای حسینی شدی اما چیزی به خانمت نگفتی. وقتی خانمت فهمیده که تو خاطرخواه شدی شری به پا شده و دعوا بالا گرفته خانمت کوتاه نیومده و بالاخره بزرگترهای خونواده یعنی پدر خانمت و پدر خودت و خود آقای حسینی جمع شدن و تصمیم گرفتن که برن خدمت امام و هر چیزی رو که امام گفتن گوش کنن و همون کار رو انجام بدن. وقتی رفتین پیش امام و قضیه رو برای ایشون گفتین ایشون قاطعانه گفتن که آقای آهنگران باید گلشن رو بگیره و اونو به عنوان همسر دوم انتخاب کنه. تو هم حسابی خوشحال شدی و وقتی از جماران به خونه می اومدی این رو می خوندی: به سوی گلشن حسینی می روم به فرمان امام  خمینی  می روم 😂😂 🔻 در عجب بودم از استعداد این ملا عبدالرضا که چطور این داستان رو سر هم کرده و بدون دست زدن به اصل نوحه برای آن طنز درست کرده بود. 🔻 بعدها که آقای حسینی را دیدم به ایشان گفتم آقای حسینی راضی باش این دوستان یه هم چین جوکی درست کردن. ایشان هم خندید و گفت: واله من گلشن ندارم. اگه داشتم تقدیم می کردم. •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 2⃣6⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 نقاط مختلف بیمارستان مکررا هدف قرار می گرفت و صدای انفجارهایی که نزدیک بود، گوش همه را کر کرده بود. کسی که آن صحنه را ندیده، نمی تواند تصویر آن را در ذهن مجسم کند. شاید بتوان گفت درست مانند موقعی بود که یکی از دو نیرو دست به حمله بزنند. یک طرف برای پیشروی و طرف دیگر برای پایداری و جلوگیری از حمله، آتش بارهای خود را به کار بیندازند. ما صدای برخورد گلوله ها را به سقف طبقه دوم اتاق عمل و صدای تخریب و فرو ریختن آوار را بالای سرمان می‌شنیدیم. نگرانی مان برای بخش زایمان بود که در حیاط بیمارستان قرار داشت و چند زن برای وضع حمل در آن بستری بودند و یک ماما مراقب آنها بود. ولی کسی جرأت تکان خوردن نداشت. یکی از پزشکان ما بعدا گفت زیر راه پله های سالن و در قسمت هم کف بوده است، سه چهار نفری زانوهای خود را بغل گرفته و زیر شیب راه پله ها خم کرده بودند تا بقیه هم جا بشوند. در فضایی حدود دو متر به قول خودش چپیده بودند. یکی از پرسنل که در خیابان بیمارستان بود، خود را داخل جوی آب انداخته و زیر پل رو به روی در ورودی بیمارستان خزیده بود. سه ساعت آن جا در میان گل و لای جوی مانده بود. گلوله باران بعد از بیمارستان به طرف منطقه بریم و هتل آبادان و اطراف آن رسید. بعد از قطع بمب باران منطقه بیمارستان و شروع آن در منطقه بعدی، از پناهگاه های خود بیرون آمدیم. ابتدا همه سراغ بخش زایمان رفتیم، چند گلوله توپ یا خمپاره به دیوارهای اطراف آن خورده و قسمتهایی از بخش ویران شده بود. خوشبختانه به هیچ یک از بیماران و نوزادان که قبلا به دنیا آمده بودند، آسیبی نرسیده بود. مامایی که آنجا بود تعریف می کرد که یکی از زائوها در همان حین گلوله باران فرزند خود را به دنیا آورد. او هم کمک کرده بود تا زایمان انجام شود. من نمی دانم برای سایر شهرهای ایران چه پیش آمد. ولی آنچه که اخبار می گفت کلیه شهرهایی که در نوار مرزی و در تیررس توپخانه دشمن بودند، مورد حمله هایی نظیر آبادان قرار گرفته بودند. خلاصه آن روز وحشت بار و در عین حال پر خاطره در ذهن همه ما باقی ماند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 نمایشگاه کتاب جبهه و جنگ در جبهه و جنگ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 اصطلاحات سنگری 👈 شب عروسی: شب عملیات، و به بچه هایی هم که شهید می شدند داماد یا داماد خدا گفته می شد 👈 شکارچی تانک: آرپی جی زن، صیاد تانک شکار 👈 شکارچی کرکس ها: برادران پدافند هوایی، کسانیکه مدام چشم در آسمان منطقه داشتند تا هواپیماهای دشمن را شکار کنند 👈 شکلات یام یام: گلوله های سلاح کاتیوشا 👈 شلوار آستین کوتاه: شورت دارای پاچه و خشتک بلند. شورت بلاتکلیف 👈 شمری شدن: شیمیایی شدن، مخفف شیمیایی، میکروبی، رادیواکتیو که می شد، ش. م. ر. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 عملیات رمضان عتاب سردار حسن باقری۱ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 ما برایمان شهید دادن در شناسایی سخت شده، ولی خیلی راحت شده که ۳۰۰ جنازه را در عملیات وسط معرکه بگذاریم و عقب برگردیم. کارکردن قبل از عملیات خیلی سخت شده، اما تلفات دادن در داخل عملیات خیلی ساده شده و هیچ به روی خودمان هم نمی‌آوریم. هنوز مطالب این عملیات به صورت کامل در داخل مردم منعکس نشده است، الان اگر داخل مردم بروید، سرشان علامت سؤال است که جنازه بچه‌های ما کجاست. بروید شهرتان تا ببینید چه خبر است؟ پدر و مادر‌ها برای جنازه بچه‌هایشان ارزش قائلند، اما بعد از شهادتش، برای زخمی شدن، معلول شدن و قطعه قطعه شدنشان تحمل می‌کنند. اما برای آن‌ها ارزش قائلند. اوایل جنگ بچه‌های تبریز در دهلاویه ۷۰ تا شهید دادند. خدا شاهد است که همه تن‌شان می‌لرزید. حالا هزار تا، دو هزار تا، سه هزار تا، اصلاً انگار نه انگار. اگر فردا بهمان بگویند ۱۰۰ هزار تا، انگار یک با هزار فرقی ندارد... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۹۷) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در همین رفت و آمدها متوجه شدم برگه های سئوالات امتحاتی سه ماهه زمستان هنوز تصحیح نشده است. علت را جویا شدم. معلوم شد چون اعتبار مالی نبوده، ورقه ها تصحیح نشده یا تصحیح شده، ولی تجدید نظر نشده و دانش آموزان رزمنده بلاتکلیف مانده اند. رفتم پیش آقای اشتری، کارشناس مقطع متوسطه و گفتم: این بچه ها می خواهند در خردادماه امتحان بدهند، باید بدانند قبول شده اند یا نه؟ او‌ گفت: من هم‌ گفته ام، ولی کسی به حرف من گوش نمی دهد! - چه کار باید بکنیم؟ - باید از دبیران دعوت کنیم و برگه ها را تصحیح و یا تجدید نظر کنند، اما‌ نمی آیند! تشکر کردم و رفتم سراغ کارشناس بعدی و پرسیدم: برگه ها کجاست؟ بیست و هشت برگه امتحانی ریاضی، زبان انگلیسی، فارسی، عربی و ... را که همه لب مرزی نمره گرفته بودند، از نظر گذراندم. خودکار سبزی از او گرفتم و با خونسردی تمام در مقابل چشمان حیرت زده کارشناس امضاء کردم و نوشتم: تجدید نظر شد، ۱۰، تجدید نظر شد، هفت و .... نمره ها را با نیم یا یک نمره ارفاق به مرز قبولی رساندم. در آخر به کارشناس گفتم: بی زحمت برگه ها را ببرید و نمره ها را به دانش آموزان مجتمع شهید محلاتی اعلام کنید. او اعلام کرد، اما به جای من، کار مرا اعلام کرد. کارشناس سیر تا پیاز کار مرا به مسئول مربوط گزارش داد و خیلی سریع کار من به معاون آموزشی استان کشیده شد. حتی در لابلای گزارش گفته بود فلانی یک کارهایی می کند که معلوم نیست ما را مسخره کرده یا خودش را...! به دادگاه رفتم. آقای لشکری که در دوران دبیرستان، دبیر ادبیات ما بود، با حالتی خودمانی و مهربان پرسید: جام بزرگ! شنیده ام برگه ها را سرِ خود تجدید نظر کرده ای...! گفتم: بله! با تعجب پرسید: چرا؟ این چه کاری بود که کردی؟ تو از نظر قانونی اجازه چنین کاری را نداشتی. - درست می فرمایید، ولی این دبیرهایی که بچه های مردم را برای پول بلا تکلیف رها کرده اند و نیامده اند برگه ها را تجدیدنظر کنند، مثلاً چه کار می خواسته اند بکنند؟ می خواسته اند هفت و نه را بدهند ده، خوب من داده ام! - پسر! تو مثل اینکه کارمند آموزش و پرورش نیستی؟ این کار یک روالی دارد. یک مقرراتی دارد.... - بله، قبول دارم. ولی عرض کردم دبیرها نیامده اند و الان این بچه ها می خواهند امتحانات خرداد بدهند، ولی حیران و سیلان مانده اند. آقای اشتری هم که می گوید پول نیست. هم زمان با آن کار انقلابی، کارتهای شرکت در امتحانات خرداد را هم به رای و اجتهاد خودم گفتم صادر کنند، ولی امضاهایش ماند. به اشتری گفتم: بدهید خودم امضاء می کنم! و اشتری این حرف را هم به آقای لشکری گفته بود. آقای لشکری گفت: بابا تو دیگه کی هستی؟! - می خواهند اعدامم کنند، بکنند! خود این آقایان به دانش آموزان عادی یکی دو نمره ارفاق می کنند و حالا من نیم نمره داده ام به کسانی که رفته اند برای این کشور جان بدهند، بد کردم؟ آقای لشکری لحظاتی سکوت کرد و به آقای اشتری و دیگران که در جلسه محاکمه حضور داشتند گفت: خوب درست می گوید. چرا باید برگه ها تا الان مانده باشد؟ و بعد ادامه داد: آنهایی را که تجدیدنظر کرده قبول داریم، کارتهایشان را امضاء کنید. و رو کرد به من و گفت: ولی برگه هایی که مانده دیگر حق نداری دست بزنی! - باشد دست نمی زنم به شرط اینکه برگه ها سریع تصحیح شود وگرنه می آیم همین کار را انجام می دهم! با این تهدید، آقای لشکری دیگر از کوره در رفت و گفت: اصلاً تو چه کاره ای که می خواهی برگه ها را تحدیدنظر کنی؟! - آقای لشکری عزیز! من رئیس مدارس رزمندگان هستم. آنها شما را که نمی شناسند، مرا می شناسند. از من سئوال می کنند و حقشان است که بدانند قبول شده اند یا نه. او وقتی دید خواسته من منطقی است به آقای شفیعیان، مسئول امتحانات دستور داد: همین الان از اعتبارات حوزه امتحانات اداره هزینه می کنید و تصحیح برگه های مجتمع رزمندگان را دراولویت قرار می دهید. و ادامه داد: ایشان درست می گوید، یک رزمنده که دارد آنجا برای ما می جنگد، باید تکلیفش اینجا روشن شود... و رو کرد به من و با عتاب گفت: جام بزرگ! دیگر نشنوم از این کارها کرده ای...! گفتم: چشم. خیلی ممنون. خداحافظ شما. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 3⃣6⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 قسمت های دیگر بیمارستان را هم بازدید کردیم. خرابی ای که آن روز در بیمارستان به بار آمد در طول جنگ تا آن روز ایجاد نشده بود. قسمتهایی از سقف بخشها که اغلب خالی بودند، فرو ریخته و طبقه بالای اتاق عمل نیز آسیب فراوان دیده بود. یک قسمت طوری خراب شده بود که بخشی از پلکان ورودی آن تقریبا به وسط سالن که جنب رادیولوژی قرار داشت رانده شده بود. خوشبختانه هیچ یک از پرسنل بیمارستان زخمی یا مجروح نشده بودند و اهالی شهر هم به علت خلوت بودن شهر به جز چند زخمی و جراحت مختصر خسارت دیگری ندیده بودند. فردای آن روز سکوت محضی در آبادان حکم فرما شده بود. شایعه ای منتشر شد، رادیوهای خارجی هم آن را تأیید کردند، مبنی بر این که مسعود رجوی از صدام حسین خواهش کرده که دستور آتش بس بدهند و از گلوله باران شهرها خود داری کنند. دو یا سه روز بعد هیئتی از سازمان ملل به ریاست نخست وزیر یوگسلاوی با تعداد زیادی خبرنگار خارجی و داخلی وارد آبادان شدند تا از مناطق جنگی بازدید کنند. وقتی به بیمارستان شرکت نفت آمدند. من به اتفاق گروهی دیگر از پرسنل بیمارستان ضمن سلام و خوش آمد گویی ایشان را به نقاط مختلف بیمارستان برده و نقاط آسیب دیده و گلوله باران اخیر را به او نشان دادیم. به طور مختصر آنچه که از آغاز جنگ بر سر بیمارستان آمده بود و تعداد پرسنلی که در بیمارستان شهید شده بودند را برای ایشان شرح دادم. حدود دو ساعت در بیمارستان مشغول بازدید بودند. سپس خداحافظی کرده به نقاط دیگر و احتمالا به پالایشگاه رفتند. یکی دو روز بعد به عراق رفته و آن جا را بازدید کردند. خبر ندارم نتیجه این بازدیدها چه شد یا چه برداشتی کردند و چه نظری دادند، ولی مدت یک هفته ای که ایشان در ایران بودند ما بدون واهمه از بیمارستان خارج می‌شدیم و به نقاط آسیب دیده، به خصوص منطقه بریم می‌رفتیم. اغلب خانه های بریم در اثر گلوله باران آسیب های کلی دیده و کمتر خانه ای بود که کاملا سالم مانده باشد. پس از یک هفته و رفتن نخست وزیر یوگسلاوی درگیری ها دوباره آغاز شد. منتها خیلی ضعیف بود. جنگ به صورت فرسایشی در آمده بود. هر چند روز یک بار خمپاره یا گلوله ای به شهر شلیک میشد. تا اواخر اسفند ۱۳۶۲ به عنوان تنها جراح، همراه یک دکتر بیهوشی و تکنسین‌ها و بقیه پرسنل در بیمارستان بودیم. شدت خسارت به بیمارستان شرکت نفت به حدی بود که دیگر نمی‌شد مانند گذشته برای سرویس دادن به مجروحین در حمله های بزرگ مورد استفاده قرار گیرد. ولی بیمارستان آرین (طالقانی) هنوز دایر بود و از طرف وزارت بهداری اداره می شد. روال مرخصی رفتن و آمدن ما همچنان مثل سابق ادامه داشت. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂