eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یاد از آن روزی که کس را ره در این محضر نبود ما و دل بودیم و غیر از ما کس دیگر نبود آشنا با لعل جانبخش تو هر شب تا سحر وقت مستی جز لب ما و لب ساغر نبود http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 4⃣6⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 اواخر اسفند ۱۳۶۲ برای مرخصی به تهران آمدم و پس از پایان مرخصی در بیمارستان شرکت نفت تهران مشغول به کار شدم. گویا تیمی از بهداری تهران به آبادان رفته بودند. 🔸 استعفا خرداد ۱۳۶۳ دوباره برای مأموریت یک ماهه به آبادان رفتم که حادثه مهمی به وقوع نپیوست. بیشتر بیماران سرپایی بودند. یکی دو تا بیمار مبتلا به آپاندیس را عمل کردم. سروان ابراهیم خانی به محل دیگری اعزام شده بود و دیگر او را ندیدم. فقط آقای صیادی بود که هر چند روز به دیدنم می آمد و برایم سیگار و قهوه می آورد. اغلب پرسنل قسمتهای مختلف هم به اهواز منتقل شده و بیمارستان با حداقل پرسنل کار می کرد. رئیسی هم در کار نبود و در امور اداری کارها را انجام میداد. مسئولین کمیته بیمارستان عوض شده بودند. تقریبا همه من را در آبادان می شناختند. زیرا اغلب افراد کمیته و سپاه و بقیه نیروهای باقی مانده که از اول جنگ آن جا بودند، بارها و بارها یا مریض من بودند یا در اثر رفت و آمد فراوان به بیمارستان با من دوست شده بودند. پس از آزادی خرمشهر، اغلب پزشکانی که برای مأموریت به آبادان می آمدند، با هم هماهنگ می کردند و با اتومبیل خودشان به ماهشهر می آمدند. اتومبیل را آنجا می گذاشتند و با مینی بوسی که بیمارستان ماهشهر در اختیارشان می گذاشت، به آبادان می آمدند. در برگشت هم بیمارستان آنها را تا ماهشهر می برد و بقیه راه را با اتومبیل خودشان می رفتند. وقتی مأموریت من تمام شد، برای رفتن به اهواز به امور اداری رفتم و گفتم فردا ماموریتم تمام میشود و حکم من را بنویسند. روز بعد آنها حکم پایان ماموریت را نوشتند. وزارت بهداری هم دیگر به ما سرویس نمی‌داد. تهیه بلیط قطار به علت رفت و آمد بسیجیان کمبود جا بسیار مشکل بود. به یکی از دوستان خود در اهواز زنگ زدم پرسیدم که می تواند برای من بلیط قطار بگیرد. او گفت فردا صبح زود برای مرخصی به تهران می رود و اگر تا آخر شب بتوانم خود را به اهواز برسانم، می توانم با او به تهران بروم. به امور اداری گفتم که وسیلهی اعزام من را تا اهواز آماده کنند. آنها هم من را به انجمن اسلامی حواله دادند. انجمن اسلامی گفت کمی صبر کنید تا در این باره اقدام کنیم بالاخره من را تا بعدازظهر منتظر گذاشتند و سرانجام هم گفتند که مینی بوس شان خراب است و می مانند یک پیکان که آن را هم نیاز دارند. می گفتند من را تا کنار جاده و ایستگاه مینی بوس های شخصی که به حمل مسافرین آبادان و اهواز اشتغال داشتند، می رسانند و می توانم با یکی از این مینی بوس ها به اهواز بروم. شديدا عصبانی شده بودم. گفتم بی لیاقتی شما آقایان تا این حد است که قادر نیستید جراحی را که یک ماه در این جا خدمت کرده و نام پزشک شرکت نفت را بر دوش می کشد، با آن همه ادعاهایتان تا اهواز برسانید. حالا که شش هفت ساعت من را معطل کردید، این طوری جواب می‌دهید.» آنها هم گفتند شرمنده اند و امکانات دیگری ندارند. به آقای صیادی زنگ زدم و ضمن خداحافظی وضعیت خود را شرح دادم. گفت نیم ساعت دیگر صبر کنم تا اقدام کند. پس از نیم ساعت تلفن کرد و گفت آقای جعفری فرماندار آبادان اتومبیل شخصی خودشان را با راننده به بیمارستان می فرستد تا من را به اهواز ببرد. آقای جعفری را قبلا چند بار دیده بودم. نیم ساعت بعد آقای صیادی به اتفاق پرسنل شورای مساجد با یک ای تو و راننده ای که جوان بسیار مؤدبی بود، به بیمارستان آمدند. یککارتن حاوی هدایای مختلف هم برای من آورده بودند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍ 🍂 🔻 خاطراتی از حضرت آقا در جبهه 🔅 وقت ناهار! آخرين باری که آقا تشريف آورده بودند لشكر امام حسين (ع) يادم هست که در وسط محوطه با گروهی ايستاده بودند. پيرمردی جلو آمد و بعد از احوال‌پرسی نامه‌ای را به دست ايشان داد و سپس با هم مشغول صحبت شدند. ‌عده‌ای هم اطراف آقا ايستاده بودند و گروهی از مسئولين و فرماندهان نيز در آن جا حضور داشتند. در اين هنگام جوانی بسيجی با صدای بلند صدا زد «بچه‌ها ماشين غذا آمد! ناهار را آوردند! موقع ناهار است بياييد ناهار بخوريم.» در اين لحظه آقا سرشان را برگرداندند و نگاهی کردند و با لبخندی فرمودند :«اگر به ما هم می‌رسد ما همين‌جا غذا را بخوريم» ما گفتيم: «خير ما بيست نفر هستيم و سهميه شما جای ديگری رفته است.» ايشان فرمود: «بگوييد، بياورند اين‌جا تا با هم بخوريم.» آقا با اين کارشان خواستند به بقيه بفهمانند که غذای ما همان غذای شماست و تشکيلات خاصی ندارد. خلاصه بچه‌ها زير سايه‌بانی که با نخل خرما درست کرده بودند پتو پهن کردند و همه دور هم نشستيم و با بچه‌های گردان يونس (گردان غواصی) غذا را خورديم، بعد آقا گفتند آن بسيجی جوان که وقت غذا را اعلام کرد بيايد اين‌جا، آن جوان بسيجی آمد کنار آقا نشست و غذا را خورد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 گیریم ڪہ جنگ جملے هست غمے نیستـ .. یڪ فتنہ بین المللے هست غمے نیستـ .. ما تجربہ ڪردیم ڪہ در لحظہ ے فتنہ.. تا رهبـــــر ما هست غمی نیستـــ .. ❤️ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۹۸) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• حاجی بخشی و رزمندگان لشکر حضرت رسول تهران هرشب با آن حس و حال می آمدند کنار بقیع. از شش صد نفر رزمنده زائر حدود چهارصد نفر با انرژی و ایمان تمام جمع می شدند کنار بقیعِ مظلوم. در قاموس این بچه ها، شرطه و پلیس نامفهوم بود. فریاد بلند و جواب بلندتر حاجی بخشی و رزمنده ها به تن شرطه ها لرزه می انداخت. آنها جرات نزدیک شدن نداشتند و فقط از دور ما را نظاره می کردند. در دو سه روز اول دعا که شروع می شد، شرطه ها نزدیک شدند، اما بچه ها با هیبت و قدرت آنها را هل دادند و حساب کار دستشان آمد. دیگر جرات نزدیک شدن به بقیع ما را نداشتند. دعا و گریه و سینه زنی کنار بقیع و تکرار ذکر دائمی حاجی بخشی، حسین حسین می گیم میریم کربلا، شهید شهید میدیم می ریم کربلا، فضای بقیع را پر می کرد. در این برنامه ها یک بار خبر دادند که شرطه ها داماد حاجی بخشی را دستگیر کرده اند! خودجوش، تعداد زیادی از رزمنده ها، به طرف شرطه خانه بین الحرمین پیامبر و بقیع به راه افتادیم. چند تا شرطه قلچماق، داماد حاجی بخشی را کشان کشان داشتند می بردند. ناگهان بچه ها قدم تند کردند و شرطه ها را در حلقه محاصره انداختند و تا می شد زدند و داماد حاجی را از دست شان رها کردند‌ شرطه های مسلّح از ترس کتک بیشتر پا به فرار گذاشتند و چندتا از بچه ها آنها را با داد و هوار دنبال کردند. رئیس شرطه ها از شرطه خانه بیرون آمده به زبان عربی به آنها بد و بیراه می گفت که: ترسوها، شما در کشور خودتان از دست ایرانی ها فرار می کنید! در مدینه، روی پشت بام مسقف هتل بعثه، چهار کاروان جمع بودیم و قرار بود آقای فخرالدین حجازی، سخنران مشهور برایمان سخنرانی کند. تا او برسد میکروفن را دادند به یک مداح اهل بیت و او نصیبت و زیارت خواند. فخرالدین حجازی نیامد. مداح دوم رفت پشت تریبون‌. او هم خواند و گریاند. فخرالدین نیامد. مداح سوم که به جایگاه رفت دیگر اشکی نمانده بود، چشم های ما که چاه زمزم نبود! او مویه می کرد که: عزیزان! دل های تان را ببرید قبرستات بقیع و ...‌ یکی نبود بگوید مرد حسابی الان از همین پشت بام هر کس سرک بکشد، بقیع را می بیند و می تواند خودش برود و کنار بقیع مطهر با اهل بیت نجوا کند. من که حسابی از این معطلی و سرکار بودن برای یک سخنرانی کلافه و عصبانی بودم، به اعتراض گفتم: حالا فخرالدین نیاید برای ما حرف نزند نمی شود؟ ول کنید بابا . این یکی می خواند آن یکی می آید، آن یکی می رود این یکی می آید. گوش مفت گیر آورده اند، دلهایتان را ببرید به بقیع یعنی چه! این حرف برای وقتی هست که در ایران باشیم نه اینجا که صد متر با بقیع فاصله داریم، چرا دل های مان را روانه کنیم بقیع، خودمان را با دلهایمان می بریم...! من که به اعتراض بلند شدم، ولی سیفی و چند نفر دیگر هم بلند شدند. مسئولان گفتند: برادرها! بفرمایید بنشیند... گفتم: یک ساعت ما را معطل سخنرانی کرده اید. چند روز آمده ایم برای زیارت پیامبر و شما وقت ما را این جوری می گیرید. راه افتادیم به طرف بقیع عزیز و برنامه شبانه مان را کنار قبور ائمه برگزار کردیم و چه صفایی داشت. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 5⃣6⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 پرسنل بیمارستان می دانستند که بعد از این دیگر هیچ جراحی به این بیمارستان نخواهد آمد و من را هم شاید دیگر نبینند. همگی به حیاط بیمارستان آمدند. پس از خداحافظی با آنها و بوسیدن آقای صیادی و بقیه پرسنل سوار اتومبیل آقای فرماندار شدم. راننده من را به اهواز و به منزل دوستم رساند، از او تشکر کردم. صبح روز بعد به اتفاق دوستم و خانم و دو دختر کوچکش عازم تهران شدیم. بعد از آن شنیدم که بیمارستان را توسط چند پزشک عمومی از طرف وزارت بهداری و ارتش و فقط برای بیماران سرپایی اداره می کنند. در مدتی که در بیمارستان شرکت نفت آبادان مشغول کار بودم در اتاقی مستقر بودم. زمان فراغت آنجا استراحت می کردم. این اتاق قبل از جنگ اتاق جراح مقیم بود که موقع کشیک شب، باید در بیمارستان می ماند. در حقیقت بهترین و مجهزترین اتاق بیمارستان و یک سوئیت بود. انجمن اسلامی بعد از رفتن من در این اتاق مستقر می شوند. پشت دیوار را کیسه شن چیده بودند. کولر کف زمین و پشت دیوار کار گذاشته می شد. مسیر کولر کیسه شن نداشت. ظاهرا یک شب که چند نفر از پرسنل انجمن اسلامی و چند نفر دیگر از پرسنل آشپزخانه در آن اتاق جلسه ای داشتند، گلوله ای درست پشت کولر فرود آمده و کولر را به داخل اتاق پرتاب و متلاشی می کند. ترکش های کولر و گلوله پنج نفر از پرسنل آنجا و از جمله آقای چرخکان رئیس انجمن اسلامی را به شهادت رسانده بود. می گفتند تقریبا جنازه آنها تکه تکه شده بوده است. من بسیار متأثر شدم. وضعیت خراب حمل و نقل پزشکان و این که هیچ گونه امکاناتی در اختیار آنها نمی گذارند، من را خیلی ناراحت کرده بود. به رؤسای بهداری كل شرکت نفت شکایت کردم. گفتم: از زمانی که روسای قبلی در بهداری، بازنشسته شده اند و شماها جایگزین آنها شده اید گویا پزشکان را فراموش کرده اید. ما برای رفت و آمد به آنجا خودمان با دنبال وسیله نقلیه بگردیم و یا به ستاد بهداری مراجعه کنیم.» آنها معذرت خواهی کردند و گفتند آبادان دیگر از کادر جراحی خالی شده است. قول دادند که از این پس وضع بهتر شود. یازده مرداد ۱۳۶۳ برای یک ماه با هواپیمای شرکت نفت به اهواز فرستاده شدم و در یازده شهریور به تهران بازگشتم. در طول جنگ و مدتی که بین تهران و آبادان در رفت و آمد بودم، زن و فرزندانم منزل پدر و مادرم و گاهی هم منزل پدر و مادر خانمم زندگی می کردند. از نظر مسکن و محل زندگی راحت نبودند. مقداری پس انداز داشتم، مبلغی هم از اطرافیان قرض کردم و آپارتمان کوچکی در خیابان گاندی خریدم. اسباب، اثاثیه خود را از انبار فامیل مان به آنجا منتقل کردم. سپس به بیمارستان شرکت نفت تهران رفتم که در آنجا مشغول کار شوم. به علت پر بودن کادر جراحی و سایر قسمت ها مسئول دفتر رئیس بیمارستان، زیر ورقه حکم من نوشت که نیازی به خدمت من در تهران ندارند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 پایان کتمان فتح فاو ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻ماهر عبدالرشید: «ایران در عملیـات جـاری خود از روشـهای نظامی نوینی اسـتفاده کرده است و برخلاف توقع، در شـرایط جوی سـختی که باران‌های شدید می بارید، با استفاده از مردان قورباغه ای و پیش‌قراولان رزمی، حمله خود را به مواضع عراقی‌ها آغاز کرد.» 🔸در این شرایط، عراقی‌ها دیگر قادر به انکار حضور رزمندگان اسلام در منطقه فاو نبودند، تا آنجا که لطیف جاسم وزیر اطلاعات عراق در مصاحبه با القبس گفت: «مسـئله تصـرف منطقه فـاو از سوی ایرانیـان به‌حـدی آشـکار بود که دیگر نمی‌توانستیم آنرا منکر شویم و برای ما ممکن نبود که اعلام کنیم ایران وارد فاو نشده است.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۹۹) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در همان روز اول بنابر علاقه، بچه های رزمنده در قسمت های انتظامات، صوت و صدا، سقّایت تقسیم شدند و به ما وعده دادند که هر گروه نسبت به کارش توجیه خواهد شد. یکی از مشکلات کمبود آب آشامیدنی بود. از طرف مسئولان ایرانی به دولت سعودی گفته بودند: اگر نمی توانند حجاج را از این نظر پوشش دهند، خودمان حاضریم سقّایت حجاج را بعهده بگیریم. این حرف به دولت وهابی سعودی گران آمد و در سال بعد، این کلمن های قرمز بزرگ آب را تعبیه کردند تا حجاج هر وقت خواستند آب بیاشامند. به هر حال در این سفر عده ای سقّا شدند تا در مراسم و راهپیمایی برائت به حجاج آب بدهند. من و ولی سیفی در گروه صوت قرار گرفتیم. وظیفه ما صوت رسانی در راهپیمایی و مراسم بود. دو کلاف پنجاه متری کابل و دو شیپور تحویل ما شد که آن را در داخل ساکی قرار می دادیم. ما باید به سرعت و در لا به لای جمعیت بلندگو را روی بدنه ستون های چراغ برق وسط خیابان نصب یا نگه می داشتیم. شعارگو میکروفن به دست، شعارهای تعیین شده را با صدای بلند و البته در لا به لای جمعیت می گفت و جمعیت تکرار می کردند. به محض اینکه سر راهپیمایی به ستون بعدی نزدیک می شد، ما از درون جمعیت بیرون می دویدیم و بلندگوها را نصب می‌کردیم و کنارش می ایستادیم. کابلهای اتصال، پریزی داشت که به پریز کابل دیگر متصل می شد. ما به سرعت این کار را انجام می دادیم و می رفتیم معصومانه کنار ستون می ایستادیم تا بلندگو معلوم نشود. در این عملیات هرگز برای شرطه ها مشخص نشد که این‌بلندگوها چگونه نصب و راه اندازی می شوند. جمعیت هم آن قدر فشرده و زیاد بود که آنها هرگز جرات نمی کردند بیایند داخل مردم. پایان راهپیمایی، نرسیده به ستون خیلی سریع از لا به لای جمعیت بیرون می دویدیم، شیپور را باز می کردیم و همراه کابل داخل ساک می گذاشتیم و مثل حاجی های خوب با جمعیت قدم می زدیم. این ماموریت در مراسم دعای کمیل جلوی قبرستان بقیع با تعداد بیشتری انجام می شد. علاوه برآن، دوستانی که زبان عربی و انگلیسی می دانستند، از سایر حجاج غیر ایرانی دعوت می کردند تا به جمع ما بپیوندند تا به آنها درباره جمهوری اسلامی و جنگ اطلاعات بدهند. این برادرها، سفیران غیر رسمی انقلاب اسلامی بودند که انقلاب را صادر می کردند و من چقدر افسوس می خوردم که زبان انگلیسی یا عربی بلد نیستم تا بتوانم مظلومیت کشورم را به آنها تفهیم کنم. البته ناگفته‌نماند هر جا هرطور می توانستیم در صدد صدور انقلاب بر می آمدیم. هر جا چند نفر غیر ایرانی که دور هم نشسته بودند، با روی خوش سلام و علیک گرم به جمع آنها می پیوستیم و در ترکیبی از زبان عربی و فارسی، خودمان را معرفی می کردیم و از آنها می خواستیم که خودشان را معرفی کنند، مثلاً می گفتیم: اِنّی اَنا ایرانی، شما؟! زبان عربی ما آن قدر قوی بود که ترجمه شما را هم بلد نبودیم و با لهجه عربی شما را به شما بر می گرداندیم! که احیاناً تبدیل به شوما می شد. وقتی فهمیدیم تو می شود انتَ و به جای آن انتِ می گفتیم، تعجب حاجیان مرد برانگیخته می شد که چرا ما به کسره که مخصوص خانم هاست صدای شان می زنیم. از همه سئوالی مشترک می پرسیدیم: بِلاد؟ یعنی از کدام کشوری و او جواب می داد. یادم هست اگر می فهمیدیم حاجی مصری است، زود می پرسیدیم: سُلیمان خاطر تَعرِفُ؟ بعضی که نمی شناختند و سر تکان می‌دادند، می گفتیم: عجب آدمهای گیجی هستید، سلیمان خاطر، قهرمان خودتان را نمی شناسید؟! اسم سلیمان خاطر را با قدرت می بردیم و گاه مشتمان را گره می کردیم و سپس با زبان بین المللی ایما و اشاره و زبان می فهماندیم که اَلنا مبارک هُوَرا اذیت؟! و با سر و زبان می گفتند: اِی اِی، یعنی بله بله و با نگرانی اطرافشان را نگاه می کردند. خیلی طول نکشید و علت این نگرانی را فهمیدیم. مامورانی از کشورهای خودشان یا از عربستان آنها را زیر نظر داشتند تا با حاجیان ایرانی به ویژه ارتباط برقرار نکنند و به ما هم توصیه شد صدور انقلاب جوری باشد که برای این بندگان خدا گرفتاری درست نشود! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 6⃣6⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻برای شرکت در امتحانات بورد تخصصی، سری به وزارت علوم زدم. مسئولین پس از مطالعه پرونده های من گفتند چون سه سال از پایان دوره دستیاری ام گذشته و در امتحانات شرکت نکرده ام، باید یک سال دیگر دوره بازآموزی را در یکی از بیمارستان های دانشگاهی تهران طی کنم. پس از تحقیق، بیمارستان طالقانی را انتخاب کردم. نزد رئیس کل بهداری شرکت نفت، آقای دکتر مقدسی که مرد بسیار شریفی بود رفتم و ماجرا را شرح دادم. ایشان هم من را به اداره آموزش شرکت نفت معرفی کردند. رئیس بهداری تهران پس از دیدن حکم اداره آموزش با آن مخالفت کرد و گفت یا باید دو سال تعهد خدمت پس از پایان دوره بازآموزی بدهم و یا دو برابر حقوقی که به من پرداخت می شود را به شرکت نفت بپردازم. اداره آموزش شرکت نفت و دفتر رئیس کل بهداری شرکت نفت در اداره ی مرکزی قرار داشت. نامه را به اداره ی آموزش بردم. آنها گفتند این خلاف مقررات می باشد و ما نمی توانیم به آن عمل کنیم. من را دوباره به دفتر رئیس بهداری فرستادند. مدت هجده روز از دفتر رئیس بهداری تهران به دفتر اداره آموزش و از آنجا به دفتر رئیس بهداری شرکت نفت، در رفت و آمد بودم. هر بار رئیس بهداری تهران که از مقامات مملکتی بود و سمت های دیگری نیز داشت، با این امر مخالفت می کرد. یک روز بالاخره دکتر مقدسی تصمیم گرفتند با دستور اداره آموزش موافقت کنند و زیر حکم نوشتند با تصمیم اداره آموزش موافقت شود. من به اداره آموزش رفتم و حکم لازم را برای یک سال دوره باز آموزی طبق قوانین آنها را گرفتم و به دفتر رئیس کل بهداری شرکت نفت آمدم. رئیس کل بهداری تهران و مسئول دفتر ایشان نیز آن جا حضور داشتند. رئیس بهداری تهران با دیدن من پرسید نتیجه چه شد. گفتم قرار شد طبق مقررات اداره آموزش رفتار شود. ایشان عصبانی شد و گفت: «من این حکم را قبول ندارم.» من هم گفتم: «شما می توانید با رئیس اداره آموزش صحبت کنید. نه با من.» ایشان گفت: «در این مدت هجده روز چه می کردید و چرا به بیمارستان تهران نیامدید.» نامه ای که رئیس دفترشان امضاء کرده بودند و زیر آن نوشته بودند، نیازی به خدمت من در تهران نیست را به او نشان دادم و گفتم: «بیمارستان تهران مراجعه کردم، ولی رئیس دفتر شما که اکنون هم اینجا حضور دارند، نوشتند که به خدمت من در تهران نیاز نیست.» پس از خواندن نامه، نگاه غضب آلودی به رئیس دفتر خود کرد و از او پرسید: «شما این نامه را امضاء کردید؟» او هم در حالی که رنگش پریده بود گفت: «خود شما دستور دادید که به هیچ پزشک دیگری در تهران نیاز نداریم.» ایشان رو به من کرد و گفت: «چرا نزد من نیامدی؟» گفتم: «من کاری با شما نداشتم» گویا به ایشان برخورد. ناراحت شد و با لحن تهدید آمیزی گفت: کاری با من نداشتید؟» گفتم: «نه، شما رئیس بهداری تهران هستید و من کارمند جنوب هستم. رئیس مستقیم من آقای دکتر مقدسی میباشد. وقتی شما من را نخواستید من نزد ایشان رفتم.» ایشان گفت: «من یک ریال از حقوقی که به شما پرداخت شود را قبول ندارم.» من هم عصبانی شدم و گفتم: «حقوق من مفت شست شما باشد چه شد آقای دکتر! آن زمانی که هیچ کس حاضر نبود به آبادان برود، شما جلسه می گذاشتید و می گفتید حیف است که این همه افتخاری که در آبادان کسب کرده ایم را از دست بدهیم. این افتخارات را چه کسی کسب کرد، شما که فقط یک روز و برای یک ساعت در آبادان بودید. من و امثال من مدت چهار سال در محاصره، در حمله و خطر به آبادان می رفتیم و برمی‌گشتیم. حالا باید چنین رفتاری داشته باشید. افتخارات مال شما باشد و همه جا فخر بفروشید و ما نیز گمنامی را قبول می کنیم. ما برای کسب مقام و افتخار به آبادان نرفتیم. بلکه برای انجام وظیفه ملی این همه فداکاری کردیم. حقوق این هجده روز من هم مال شما باشد.» آقای دکتر مقدسی به او گفت: «آنقدر دکتر محجوب را اذیت نکن، او یا پزشکی بود که ما هیچ وقت با او مشکلی نداشتیم و این هجده روز را هم نزد من کار می کرده اند.» آقای دکتر هم گویا از حرف های خود شرمنده بود یا از صحبتهای من عصبانی، چون رنگ صورتش برافروخته بود. ولی دیگر چیزی نگفت. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 شهید صیاد شیرازی ، وقتی محسن را در جبهه دید، گفت این پسر بچه را بفرستید عقب، اینجا خطرناک است! گفتیم به قد و قواره کوچکش نگاه نکنید، این یک شیر بچه است، بی ترس برای شناسایی میرود در دل دشمن! صیاد وقتی نتیجه کار محسن را دید گفت: درجه های مرا بر دارید، روی دوش این پسر چهارده ساله بگذارید! هدیه به بسیجی شهید محمد محسن روزی طلب صلوات http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 تسلیم در فتح فاو ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻مدیر توجیه سیاسی ارتش عراق: «وضعیت زمین منطقه نبرد محدودیت هایی را در استفاده از زره پوشها و حتی نیروهای پیاده، بر ارتش عراق تحمیل کرده است... زمین نبرد در اطراف فاو طوری است که اجازه نمی‌دهد از تعداد زیادی نیرو در این منطقه استفاده شود.» در عین حال که عراق در چنین شـرایطی توانایی لازم را برای بازپس گیري فاو نداشت، لیکن به لحاظ ارزش سیاسـی- نظامی زمین منطقه، نسـبت به این مسـئله واقف بود که «تنهـا بازپس گیري فاو میتوانـد مجـددا توازن را به سود عراق بازگردانـد.» خبرنگار رادیو بی.بی.سی در زمینه اهمیت فاو برای عراق می‌گوید: «بازپس گیري شبه جزیره فاو هنوز براي عراق یک اولویت کلی است و اگر عراق نتواند فاو را بگیرد، ممکن است روحیه معنوی و موقعیت صدام به‌طور خطرناکی از بین برود.» مجله اشپیگل چاپ آلمان به تاثیرات عدم بازپس گیری فاو ازسوی عراق اشاره کرده، می‌نویسد: «عـدم بـازپس گیری فـاو علاوه برشـکست نظـامی، یک شـکست سیاسـی- روانی برای صـدام و حامیان عربش در منطقه محسوب می‌شود.» یک خبرنگار خارجی با توصیف وضع نامطلوب عراقیها پس از عملیات والفجر ۸، چنین بیان می کند: «صدام حسـین خوب میداند که ایرانیها با عبور از اروند و تصـرف شـهر فاو، چنگ در گلوي او انداخته‌اند و تنها معجزه می‌تواند او را از مهلکه نجات دهدhttp://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 یاس و ناامیدی هرگز سالگرد عملیات رمضان و شهدای گرانقدرش گرامی باد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۰۰) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• یکی از سئوالات ابتدایی برای برقراری ارتباط با دیگر حجاج، دانستن شغل آنها بود و این کار آسانی نبود. ولی سیفی که می خواست بپرسد که آیا او کشاورز است، دست هایش را به حالت گرفتن بیل در می آورد و پای راستش را بر شانه بیل فرضی فشار می آورد تا بفهماند که آیا او فلّاح است یا نه؟! تازه با این همه زحمت و ادا و اطوار و پانتومیم در آوردن، طرف سری تکان میداد و می گفت: لا لا! و حالا شغل بعدی نجّاری بود. این بار یک دستِ ولی سیفی ارّه می شد و یک دست دیگر چوب و با ارّه فرضی روی چوب فرضی می کشید! خلاصه صدور انقلاب و برقراری ارتباط برای ما بسیار سخت بود و البته بسیار لذت بخش. بخصوص با برادران سیاه پوست آفریقایی، بسیار خندان و به روی باز سرِصحبت را باز می کردیم تا بتوانیم چهره ای خوب از یک ایرانی مسلمان انقلابی نشان دهیم. در نظر بگیرید با این توانایی می خواستیم به آنها بفهمانیم که آمریکا کشورهای مسلمان را به جان هم می اندازد تا نفتشان را به غارت ببرد و جالب اینکه آنها متوجه می شدند و ما به تفاهم سیاسی می رسیدیم! یک بار یکی از این برادرانِ به شدّت سیاه پوست که گمان می کردیم اگر به او دست بدهیم دستمان سیاه می شود، به ایران خیلی ابراز علاقه کرد و از هم صحبتی با ما لذت برد و هر از گاهی نیم نگاهی به انگشتر عقیق من می انداخت. من اشتیاق او را که دیدم، انگشتر را درآوردم و به او دادم. او نگاهی کرد و با سر و چشم و ابرو و تکرار کلمه جَمیل جَمیل، به من فهماند که انگشترم خیلی زیباست و آن را به من برگرداند. با سیفی مشورت کردم و انگشتر را که به پول آن روز، به اندازه حقوق یک ماه معلمی بود، دوباره از دستم درآوردم و به او تعارف کردم. او گفت: لا لا. گفتم: هدیه، الامام الخمینی. با بردن نام مبارک حضرت امام او گویی پرواز کرد. انگشتر را گرفت و بوسید و به آسمان نگاه کرد و دستانش را به نشانه شکر این نعمت عظیم بالا برد و چیزهایی گفت که من هرگز نفهمیدم. و ما چقدر خوشحال بودیم که انگشترمان باعث صدور انقلاب اسلامی شده است. در فرصت مقتضی ادای رفتار دیپلماتیک یا بهتر بگویم لال دیپلماسی را درمی آوردیم و هِرهِر به هم می خندیدیم. آن زمان به هر زائر با یک گذر نامه فقط هشتصد و پنجاه ریال سعودی معادل دویست هزار تومان ایرانی می دادند. بعضی به این مقدار بسنده نمی کردند و اسکناسهای هزار تومانی را در آستر لباس و آستین و کف چمدان و غیره جاسازی می کردند تا حج خود را به احسن وجه به اتمام برسانند! در جلسات ایران و عربستان، مکرر به ما می گفتند این پولهای غیر مجاز به دست منافقین می رسد و آنها از آن علیه جمهوری اسلامی استفاده می کنند. اگر دیدید و با خبر شدید تذکر بدهید و برخورد کنید، به خصوص صرافی ها را بپایید! هر روز اذان صبح برای کسب فضیلت نماز صبح به مسجدالنبی و سپس به بقیع مشرّف می شدیم. بعد از زیارت به هتل برمی گشتیم صبحانه می خوردیم، چرتی می زدیم و یکی دو ساعت به نماز ظهر مانده گشت زنان به مسجد پیامبر مشرف می شدیم. در مقابل یکی از صرّافی ها دو ایرانی پنجاه شصت ساله در حال تبدیل پول بودند. بدجوری حس کارآگاهی و نهی از منکری مان گل کرده بود. نگاهی به هم کردیم. از آقا ولی پرسیدم: برویم سراغشان؟ - برویم. دشداشه عربی، چفیه و ریش بور از من یک عرب تمام عیار ساخته بود. جلو رفتیم با احترام سلام دادیم و من پرسیدم: شما ایرانی هستید؟ بندگان خدا نگاهی پر از تعجب به قد و قامت عربی من انداختند و متعجب تر از زبان فارسی سلیسم، گفتند: بله. - کارت شناسایی کاروان دارید؟ و هردو کارتهای عکس دارشان را به ما نشان و تحویل دادند. نگاهی انداختم و گفتم: شما تشریف بیاورید بعثه! حاجی بزرگ تر گفت: برای چی؟ - آنجا برای تان توضیح می دهیم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا