eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 یاس و ناامیدی هرگز سالگرد عملیات رمضان و شهدای گرانقدرش گرامی باد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۰۰) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• یکی از سئوالات ابتدایی برای برقراری ارتباط با دیگر حجاج، دانستن شغل آنها بود و این کار آسانی نبود. ولی سیفی که می خواست بپرسد که آیا او کشاورز است، دست هایش را به حالت گرفتن بیل در می آورد و پای راستش را بر شانه بیل فرضی فشار می آورد تا بفهماند که آیا او فلّاح است یا نه؟! تازه با این همه زحمت و ادا و اطوار و پانتومیم در آوردن، طرف سری تکان میداد و می گفت: لا لا! و حالا شغل بعدی نجّاری بود. این بار یک دستِ ولی سیفی ارّه می شد و یک دست دیگر چوب و با ارّه فرضی روی چوب فرضی می کشید! خلاصه صدور انقلاب و برقراری ارتباط برای ما بسیار سخت بود و البته بسیار لذت بخش. بخصوص با برادران سیاه پوست آفریقایی، بسیار خندان و به روی باز سرِصحبت را باز می کردیم تا بتوانیم چهره ای خوب از یک ایرانی مسلمان انقلابی نشان دهیم. در نظر بگیرید با این توانایی می خواستیم به آنها بفهمانیم که آمریکا کشورهای مسلمان را به جان هم می اندازد تا نفتشان را به غارت ببرد و جالب اینکه آنها متوجه می شدند و ما به تفاهم سیاسی می رسیدیم! یک بار یکی از این برادرانِ به شدّت سیاه پوست که گمان می کردیم اگر به او دست بدهیم دستمان سیاه می شود، به ایران خیلی ابراز علاقه کرد و از هم صحبتی با ما لذت برد و هر از گاهی نیم نگاهی به انگشتر عقیق من می انداخت. من اشتیاق او را که دیدم، انگشتر را درآوردم و به او دادم. او نگاهی کرد و با سر و چشم و ابرو و تکرار کلمه جَمیل جَمیل، به من فهماند که انگشترم خیلی زیباست و آن را به من برگرداند. با سیفی مشورت کردم و انگشتر را که به پول آن روز، به اندازه حقوق یک ماه معلمی بود، دوباره از دستم درآوردم و به او تعارف کردم. او گفت: لا لا. گفتم: هدیه، الامام الخمینی. با بردن نام مبارک حضرت امام او گویی پرواز کرد. انگشتر را گرفت و بوسید و به آسمان نگاه کرد و دستانش را به نشانه شکر این نعمت عظیم بالا برد و چیزهایی گفت که من هرگز نفهمیدم. و ما چقدر خوشحال بودیم که انگشترمان باعث صدور انقلاب اسلامی شده است. در فرصت مقتضی ادای رفتار دیپلماتیک یا بهتر بگویم لال دیپلماسی را درمی آوردیم و هِرهِر به هم می خندیدیم. آن زمان به هر زائر با یک گذر نامه فقط هشتصد و پنجاه ریال سعودی معادل دویست هزار تومان ایرانی می دادند. بعضی به این مقدار بسنده نمی کردند و اسکناسهای هزار تومانی را در آستر لباس و آستین و کف چمدان و غیره جاسازی می کردند تا حج خود را به احسن وجه به اتمام برسانند! در جلسات ایران و عربستان، مکرر به ما می گفتند این پولهای غیر مجاز به دست منافقین می رسد و آنها از آن علیه جمهوری اسلامی استفاده می کنند. اگر دیدید و با خبر شدید تذکر بدهید و برخورد کنید، به خصوص صرافی ها را بپایید! هر روز اذان صبح برای کسب فضیلت نماز صبح به مسجدالنبی و سپس به بقیع مشرّف می شدیم. بعد از زیارت به هتل برمی گشتیم صبحانه می خوردیم، چرتی می زدیم و یکی دو ساعت به نماز ظهر مانده گشت زنان به مسجد پیامبر مشرف می شدیم. در مقابل یکی از صرّافی ها دو ایرانی پنجاه شصت ساله در حال تبدیل پول بودند. بدجوری حس کارآگاهی و نهی از منکری مان گل کرده بود. نگاهی به هم کردیم. از آقا ولی پرسیدم: برویم سراغشان؟ - برویم. دشداشه عربی، چفیه و ریش بور از من یک عرب تمام عیار ساخته بود. جلو رفتیم با احترام سلام دادیم و من پرسیدم: شما ایرانی هستید؟ بندگان خدا نگاهی پر از تعجب به قد و قامت عربی من انداختند و متعجب تر از زبان فارسی سلیسم، گفتند: بله. - کارت شناسایی کاروان دارید؟ و هردو کارتهای عکس دارشان را به ما نشان و تحویل دادند. نگاهی انداختم و گفتم: شما تشریف بیاورید بعثه! حاجی بزرگ تر گفت: برای چی؟ - آنجا برای تان توضیح می دهیم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
18.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایته علی ابن ابي طالب و اولاده المعصومين صلواه الله عليهم اجمعين عیـد همـه اعیـاد خـدا عیـد غدیـر است عیدی است که پیغمبـر اسـلام بشر است عیدی که در آن عمر خطیر است خطیر است عیدی است که حیدر به همه خلق امیر است عید غدیر مبارک 🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 7⃣6⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻دکتر مقدسی گفت: «بیا من تو را رئیس بیمارستان ماهشهر می کنم. منزل خوبی هم در اختیارت می گذاریم. پانزده هزار تومان هم به حقوقت اضافه می شود.» تشکر کردم و گفتم: «فعلا اجازه بدهید یک سال دوره بازآموزی خود را بگذرانم، بعد در این باره تصمیم می گیرم.» طی این هجده روز حکم دیگری برای من صادر شده بود که من را برای مدت نامحدودی به مسجد سلیمان اعزام کنند که من زیر آن نوشتم: «با عرض معذرت از پذیرفتن این حکم معذورم.» برای تشریفات قانونی باید به اداره حقوقی شرکت نفت می رفتم و تعهدی را که اداره آموزش لازم داشت کتبی امضاء می کردم. یک سری مسائل اداری دیگر هم باید طی می‌شد. اتفاقا رئیس آن قسمت از دوستان نزدیک یکی از همکاران غیر پزشک بود. همراه دوستم به اداره حقوقی رفتم. رئيس قسمت مربوطه پس از شنیدن داستان گفت: «دکترا شرکت نفت، دیگر مرد، برای چه خودت رو این همه به دردسر می اندازی.» گفتم چه کنم. گفت: «برو استعفاء بده و پس از طی دوره آموزش به طور آزاد کار کن. درآمد تو خیلی بالاتر از شرکت نفت خواهد بود.» زمان جنگ با استعفاء هیچ دکتری موافقت نمی کردند. گفتم استعفاء قبول نمی کنند. گفت: «تو سعی کن اگر دکتر مقدسی نسبت به تو حسن نیت داشته باشد، آن را قبول می کند.» من هم به دفتر دکتر مقدسی مراجعه کردم و گفتم خواهش دیگری دارم. گفت: «چه خواهشی؟» گفتم: «تصمیم عوض شده و می خواهم استعفاء بدهم، می خواهم اگر همان طور که گفتید از من راضی هستید قول بدهید با آن موافقت کنید.» دکتر مقدسی گفت: «من نمی خواهم تو را از دست بدهم.» ولی وقتی اصرار من را دید گفت: «برو تا فردا فکرهایت را بکن، اگر سر تصمیم خودت بودی دوباره بیا، با استعفای تو موافقت می کنم.» فردا نزد او رفتم و گفتم سر تصمیمم هستم. او گفت: «از استعفای تو متأسفم، ولی چون خیلی از تو راضی بودم با آن موافقت می کنم.» روی برگه‌ای نوشتم چون باید یک سال برای دوره آموزش به یک بیمارستان دانشگاهی بروم، خواهشمند است که با استعفای اینجانب موافقت فرمایید. او هم آن را امضاء کرد. با شرکت نفت تسویه حساب کرده و برای همیشه خداحافظی کردم. مدت یک سال در بیمارستان طالقانی تحت نظر اساتید محترم، دوره باز آموزی خود را گذراندم. در طول دوران آموزش، برای یک ماه خدمت جبهه خود به اهواز رفتم. دکتر کامران احتشام، یکی از جراحانی که سال قبل فارغ التحصیل شده بود و به استخدام بیمارستان جندی شاپور درآمده بود، همراه من بود. محل مأموریت ما بیمارستان گلستان اهواز بود. عصرها هم در بیمارستان های وزارت بهداری چند ساعتی با دوستم دکتر احتشامی به جراحی های کوچک می پرداختیم. محل سکونت ما تا حاضر شدن منزل دکتر احتشام در کوی پزشکان، در هتل آستوریای سابق که نام جدیدش را به خاطر ندارم، بود. در پایان مأموریت یک ماهه، وزارت بهداری مبلغ مختصری هم بابت اعمال جراحی که انجام داده بودیم به ما داد. پس از خداحافظی از دکتر احتشام به تهران برگشتم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍ 🍂 اصطلاحات سنگری 👈 دلاریابی : ارزیابی، تبدیل "ارز" به "دلار" و ایجاد انبساط خاطر 👈 دمپایی ابری: کتلت، کنایه از کمی گوشت و فراوانی سیب زمینی 👈 دنباله کن: خمپاره ۶۰، خمپاره ای که هر جا می رفتی مثل اجل معلق دنبالت بود. 👈 دودکش سیار: سیگاری ها، نوعی برائت از این دسته که کارشان در شأن جبهه نبود. 👈 دوغ خورده: خوابش برده، اسم کد برای بی سیم، 👈 دوکیلومتری : دستشویی و توالت، جایگزین مقدار فاصله دستشویی با چادرها. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 برتری نظامی رزمندگان اسلام ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 با تثبیت موقعیت رزمندگان اسـلام در منطقه عملیاتی فاو طی دو ماه و اندی جنگ و مقابله آنان با تمامی لشکرهای دشمن، موقعیت برتر نظـامی جمهوري اسـلامی مورد تأئیـد جهان قرار گرفت. قبل از فتـح فاو، در عین حال که به لحاظ تهاجم های پی در پی، ابتکار عمـل در دست ایران بود، اما عـدم تثبیت مناطق متصـرفه موجب گردیـده بود که از نظر نظامی چنین ارزیابی شود که عراق به‌خاطر برتری هوایی، آتش توپخانه و لجستیک، در اتخاذ مواضع دفاعی موفق بوده و توانسـته است کنترل اوضاع را در اختیار داشـته باشـد. اما تصـرف فاو و ناتوانی عراق در بازپس گیری آن، نقطه پایانی بر تأکیـدات پیشـین مبنی بر توانایی نظامی عراق بود. یک هفته نامه نظامی در این زمینه نوشت: «تا پیش ازحمله ایران به بندر متروکه فاو، چنین تصور می‌شد که عراقی ها کنترل اوضاع نظامی‌را دوست دارند.» خبرگزاری یونایتدپرس به نقل از منابع اطلاعاتی خبری گفت: «تهاجم ایران به فاو بزرگترین مشکل نظامی عراق ظرف پنج سال جنگ است.» همچنین خبرگزاری رویتر به نقل از دیپلماتها اعلام کرد: «موفقیت‌هـای اخیر ایران به تصویر تفوق نظـامی عراق که به دقت رسم شـده بود آسـیب رسانیـده است. تغییرات نظـامی بیشتر به زیان عراق، میتواند به حکومت بغداد لطمه وارد سازد.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۰۱) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• جریان را به آب داده بودم. باید کار خراب شده را خودم سامان می دادم. آنها آهسته آهسته کمی عقب تر از ما می آمدند. رفتم پیششان و گفتم: ببینید بزرگوارها، من به خاطر این برادرمان، از کار شما چشم پوشی می کنم. معلوم است که شما اهل این کارها نیستید. این بار شما را در این گرما به بعثه نمی برم. الان هم نزدیک نماز ظهر است و از جماعت جا می مانیم. پولتان را بگیرید و بروید. فقط بدانید این پولهای غیر مجاز صرف تیر و تفنگ منافقین و صدام می شود و آنها با همین پولها بمب گذاری می کنند و مردم و مسئولان را می کشند. به دیگران هم بگویید. همه مامورها مثل این برادرمان نیستند. اگر شما را تحویل بعثه بدهند، ممکن است شما را به ایران برگردانند و حاجی نشده، آبرویتان برود! گفتند: به خدا ما نمی دانستیم. ما کلّی نوه و بچه داریم و این هشتصد و پنجاه ریال به هیچ جا نمی رسد که سوغاتی بگیریم، آنها از ما انتظار دارند. ایران هم که فرصت نمی شود بخریم. فامیل می ریزند سرمان با سلام و صلوات می برند، ما کی برویم بخریم؟ و از عفو و بزرگواری ما تشکر کردند. آنها که رفتند، تازه غُر آقا ولی شروع شد. گفت: شورش را درآوردی، پلیس بازی درمی آوری! - مگر به ما نگفتند، مگر وظیفه ما نیست؟ - گفتند، ولی نه این جوری. هم آن بیچاره ها را زیر آفتاب زار کشتیم هم خودمان را. واسطه هم که شدم ول کن ماجرا نبودی. خندیدم و با عذرخواهی روی آقا ولی را بوسیدم و رفتیم نماز به مسجد زیبای پیامبرخدا(ص). فکر می کنم شانزدهم مرداد به مقصد مکه معظمه حرکت کردیم. در شهر خدا، روحانی کاروان درباره مکه و اعمال حج صحبت کرد و تذکرات لازم را داد. قبل از ورود به مکه در مسجد شجره و هنگام مُحرِم شدن در بین رزمندگان حاضر در آن نقطه آسمانی شور و شری افتاد. مکه تکرار شب های عملیات و وداع با دوستان در آن بحبوحه بود. ضرب آهنگ کندن لباس تعلق دنیا از تن و پوشیدن لباسی چون کفن بر جان، صدای با نوای کاروان حاج صادق آهنگران را در ذهن ها زنده می کرد. مسجد شجره برای آن جمع که شاید ده ها نفرشان اکنون نباشند، مسجد گریه و مسجد ندبه شد. همه بی استثناء گریه می کردند، صدای هق هق گریه بی اعتنا به توجه دیگران در فضا پیچیده بود. هر کس نام دوستان شهیدش را ذکر می کرد و می گریست. همه با هم گریه می کردیم و می شنیدیم که بعضی می گفتند: از صدقه سری امام و شهداست که ما را به اینجا آورده اند وگرنه ما را به اینجا چه مربوط؟ نام و تصویر شهدا از زبانها و دلها قطع نمی شد. اتوبوس روباز، شبانه به طرف مکه حرکت کرد و نوای لبّیک، اللُّهمَّ لبّیک، طنین انداز شد. دیوارهای شهر که از دور نمایان شد، تلبیه گویی با معنویت بیشتر و همراه با قطره های اشک بیشتر و بیشتر شد: لبّیک، اللُّهمَّ لبّیک، اِنَّ الحَمدَ وَالنِّعمَتَ لَکَ وَالمُلکَ لبّیک.... و اتوبوس که به شهر نزدیک و نزدیک تر می شد، دل ما هم گویی از جا کنده تر می شد و حالا حسی عزیز و لطیف به ما روی آورده بود، حس لطیف وزشِ نسیم بهاری مثل شب های گشت در ارتفاعات بشگان. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 8⃣6⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻دوران آموزش به پایان رسید و گواهی تخصص خود را از وزارت علوم گرفتم. یکی از جراحان که در اعزام ها به آبادان آمده بود و با هم دوست شده بودیم، دکتر احمد صدیقی بود. تخصص جراحی عمومی داشت، من را برای کمک در اعمال جراحی خود سهیم کرد. در بیمارستانهای آسیا و جاوید کار می کردیم. بعدا سهامدار بیمارستان مهر گردید، من را هم با خود به بیمارستان مهر برد. موشک باران های عراق به شهر تهران هم سرایت کرده بود. شهر روز به روز خلوت تر می شد و تقریبا خالی از سکنه شده بود. به خصوص شمال تهران، خیلی خلوت بود و به ندرت کسی را در خیابان می‌دیدیم. در طی این مدت زن و بچه خود را به شمال کشور منزل یکی از دوستان فرستاده بودم. امکان زدن موشک های شیمیایی به تهران وجود داشت. کلاسی در بیمارستان لبافی نژاد تشکیل داده بودند که از هر بیمارستان یک نفر باید در این کلاس شرکت می کرد و ضمن فرا گرفتن نحوه کار انواع بمب های شیمیایی و طرز مقابله و معالجه مجروحین، باید گزارشات مربوطه را به بیمارستان خود ارائه می داد تا مسئولین، بیمارستان را مجهز و برای مراجعه احتمالی این مجروحین آماده کنند. از بیمارستان مهر هم من را معرفی کردند. مدت کلاس یک هفته بود. از ساعت هشت صبح شروع می‌شد و تا چهار بعدازظهر ادامه داشت. هر روز پس از پایان کلاس، به بیمارستان مهر می رفتم و نتیجه درس آن روز و اقداماتی که باید انجام می شد را گزارش می‌دادم. مسئولان بیمارستان مهر هم در صدد انجام آنها بر می آمد پس از یک هفته از ما امتحان گرفتند که جزو نفرات اول بودم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍ 🍂 « بمب روحیه » اولین شب عملیات کربلای ۵ وقتی گروهان نجف وارد محور عملیاتی شد، آتش دشمن آنقدر سنگین و پر حجم بود که در ساعات اولیه تغدادی از بچه ها شهید و مجروح شدند. علی بهزادی یکی از مجروحین گروهان بود. او علی رغم اینکه جراحت شدیدی برداشته بود ولی زیر تمام آتش باریهای دشمن به تمام سنگرها سرک می کشید و بچه ها را دلداری می داد. من و تعدادی از رزمندگان گوشه ای کز کرده بودیم، از صدای انفجار گوشم بشدت درد می کرد، فضای منطقه جز بوی باروت و خاک سوخته چیزی به مشامم نمی رساند. علی بهزادی خودش را کنار ما کشاند و با اشاره به ناصر حزباوی گفت: اینهم آخر روحیه ناصر بین آتش شدید توپخانه عراق با او پائین می پرید و حرکات خنده داری انجام می‌داد. او از معدود نیروهایی بود که بطور قطع ترس را فراموش کرده بود. ما نیز وقتی این دو رزمنده را می دیدیم که چنین بی محابا مرگ را به تمسخر گرفته بودند، روحیه از دست رفته مان را باز می یافتیم. جلیل سیلاوی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۰۲) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• اینجا همان جاست که محمد(ص) و علی (ع) قدم زده اند، حرف زده اند. اینجا همانجاست که او را سنگ زده اند. اینجا همان جاست که در غربت و تنهایی محمد و خدیجه و علی نماز خوانده اند. اینجا زادگاه محمد و علی و خدیجه است. اینجا همان جاست که جبرئیل بارها و بارها بر آن فرود آمده است. اینجا مهبط وحی بر قلب و جان پیامبر است. اینجا خانه امن خداست. بلدالامین، مکه معظمه، مکه مکرّمه و صدای صلوات نه در اتوبوس که در قلب ما می پیچید و به ما خوش آمد می گفت. هتلی درکار نبود. ما را در منزلی در منطقه عزیزیه اسکان دادند و گفتند: چون خسته هستید، امشب را بخوابید که صبح برای انجام مناسک و زیارت مشرف می شویم. اول صبح، اشتیاق اولین دیدار، قلب ها را به تلاطم انداخته بود و اولین نگاه، اولین قطره اشک، یعنی نگاه اجابت، یعنی زمزمه استغفار، یعنی استجابت‌هر دعا. حرف ها و قرارهای دیشب نشان می‌داد که هیچ کس دعای شخصی ندارد. رزمنده ها چیزی برای خودشان نمی خواستند. تو گویی آنها قبل تر از ورود به مکه و مدینه، تعلقات را در بیابان های جنوب و کوه های غرب دور انداخته اند. آنها به خلع تعلّق رسیده بودند و این از حرف ها و سکوت ها و اشک ها و نگاه ها پیدا بود. کاش می دانستم از آن جمع آسمانی چه کسانی پر کشیده اند و شاید تنها خواسته آسمانیِ شخصیِ هر کس شهادت بود! و کاروان آرام آرام به مسجدالحرام در آن گودی فرازمند نزدیک می شد. قدم ها به شماره بود. قدمها را اینجا نمی شمردیم. آهسته قدم برمی داشتیم، اما قلبم آهسته نمی زد، شدّت اشتیاق او تماشایی بود! سر به زیر و حتی چشم بسته از باب القبله داخل حرم شد تا یک باره همه شکوه کعبه را بر جانمان بیندازد، و چه قدر چشم بی تابی می کرد برای باز شدن و هی بر او نهیب می زدم که صبر کن، باز نشو، باز نشو، صبر کن. چیزی نمانده است، چیزی نمانده است، صبرکن! و حالا تمام‌ما و چشم های ما در مقابل کعبه بود و حالا وقت دیدن بود، دیدنی ترین حلال ها، دیدنی ترین ها، چشم ها را که باز کردیم ناخودآگاه در برابر آن همه شکوه، یک صدا تکبیر گفتیم، تکبیری بلند. همه مردم با صدای الله اکبر جمع بسیجیان رزمنده تکبیر می گفتند. عظمتی بود آن تکبیرها و شاید بزرگتر از خود خانه، مگر آن نیست که خدا از همه چیز و همه کس بزرگ تر است و لَذِکُراللهِ اَکبر! زاویه مقابل نگاه ما از مقام حضرت ابراهیم و حجرالاسود به کعبه متصل می شد و چه اتصالی و چه نگاهی! زبان بند آمده بود، حتی آن خواسته های نامکرر را هم نمی توانستم به زبان بیاورم. با گفتن الله اکبر که راست ترین سخن تمام تاریخ بوده و هست، زبانم به دعای فرج امام زمان(عج) باز شد. او فرج بعد از شدت ماست. دعای فرج او، فرج دهان قفل شده ما بود و ناگهان تسبیحی از دعا بر زبان جاری شد و طواف در میدانی پر از ایمان، در گردشی بی انتها آغاز گردید. کعبه ما را نگاه می کرد و ما کعبه را و خدای کعبه همه ی ما را. همه هیچ ما دور خانه حق در طواف بود و چه عروجی بود آن طواف! آن گردشی که تو را در مرکزش متمرکز می کرد. صدای بلند تکبیر، مرا به چند روز قبل در مدینه برد، آن روز از جایی عبور می کردیم که متوجه شدیم چند صد نفر صدا می زنند: برادرها، برادرها! ما همه مجرد بودیم و رزمنده و یکدیگر را می شناختیم. پرسیدیم: چی شده؟ گفتند: یکی از بچه ها را بردند شرطه خانه اینجا، بیایید کمک، برویم آزادش کنیم. گفتیم: چطوری؟ - چند نفر دیگر از بچه ها که رسیدند، اقدام می کنیم. یک باره ده دوازده نفر، داخل شرطه خانه شدیم، یکی از بچه ها به رسم عملیات در جبهه، الله اکبر بلندی گفت و ما تکرار کردیم. آن برادر رزمنده در دست آنها اسیر بود. یکی از بچه های تنومند، دست او را گرفت و محکم کشید و او را از دست آنها نجات داد. صدای تکبیر ما قطع نمی شد و شرطه ها مات و مبهوت نگاه می کردند و ما پیروز از شرطه خانه بیرون آمدیم. و حالا تکبیر و تهلیل و طواف اول و دوم و سوم و هفتم چه صفایی داشت. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 9⃣6⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻هفده آذر ماه ۱۳۶۵ بود که برای خدمت یک ماهه از طریق ستاد اعزام پزشکان به جبهه خوزستان اعزام شدم. چند نفر از پزشکان همراه را از قبل می شناختم. از همه رشته های تخصصی در اتوبوس بودند. به اهواز رسیدیم و ما را به ساختمانی که محل خوابگاه و ستاد اعزام بود بردند. حداقل صد و پنجاه پزشک دیگر از جمله دکتر اخلاقی هم در آن جا بودند. عده دیگری هم رسیدند. کسانی که قبلا رسیده بودند تخت های دو طبقه را اشغال کرده بودند. به بقیه نفری دو پتو و یک بالشت دادند که در همان کف خوابگاه استراحت کنند. ما مشغول سلام و احوال پرسی با همکارانی که آشنا بودند، شدیم. شام هم به صورت سلف سرویس صرف شد. آن شب فکر می کنم ساعت حدود یک یا دو نیمه شب بود که خوابیدم. من و دکتر اخلاقی زیر یک پتو خوابیدیم. صبح ساعت شش ما را از خواب بیدار کردند. چای و نان و پنیر هم به صورت سلف سرویس صرف شد. سپس به ما گفتند که وسایل خود را جمع کرده و به داخل حیاط برویم. حیاط بسیار بزرگی بود و تعداد زیادی مینی بوس و آمبولانس و یکی دو تا هم اتوبوس آن جا پارک کرده بودند. حدود نیم ساعت بعد، مرد جوانی با یک سری کاغذ روی ایوان آمد. چاق بود و نیمی از شکمش از لبه زیر پیراهنی پیدا بود. یک جفت دمپایی پلاستیکی پوشیده بود. با لحن تقریبا غیر مؤدبانه شروع به خواندن اسامی پزشکان کرد. حتی از به کار بردن کلمه دکتر نیز ابا داشت، می خواند: آقایان فلان و فلا و فلان و .... اندیمشک با مینی بوس زرد. آقای فلان و فلان و فلان، اهواز، بیمارستان فلان، مینی بوس سبز رنگ. یکی از پزشکان به آن شخص اعتراض کرد و گفت: «برادر عزیز! این عده ای که اینجا جمع شده اند همگی پزشک هستند. قدری مؤدبانه تر صحبت کنید، حین خواندن اسامی حداقل بگوید آقای یا دکتر فلانی نه فقط فلان و فلان. آن هم با این طرز لباس پوشیدنش. انگار شما هیچ احترامی برای پزشکانی که عازم جبهه هستند قائل نیستید.» جوان پاسدار که کنارش بود معذرت خواهی کرد. آن شخص را که گویا زیر دست او بود، به داخل فرستاد و خودش به خواندن بقیه اسامی ادامه داد. محل اعزام بر حسب نیاز به متخصصین اطفال و زنان و جراح و بیهوشی و غیره در نظر گرفته شده بودند. دل توی دلمان نبود که به کجا اعزام می شویم. فقط می دانستیم که محل اعزام ما داخل شهر نیست. بالاخره نوبت نام ما رسید. نام من و دکتر فرهادی (متخصص بیهوشی) و سه پزشک عمومی دیگر که نامشان را به یاد ندارم را خواند و گفت جزیره مجنون، آمبولانس سفید. حقیقتا از شنیدن نام جزیره مجنون پشتم لرزید. چون در اخبار رسانه های داخلی و خارجی شنیده بودم که پس از نبرد سنگینی، با تلفات زیاد از هر دو طرف، عراق جزیره مجنون را تصرف کرده بود، مدتی در تصرف آنها بود و ایران پس از مدتی برای باز پس گرفتن آن، حمله عظیمی را آغاز کرد. این حمله مجروح و شهید زیادی به جای گذاشت. ولی سرانجام جزیره را باز پس گرفت و نیروهای عراقی را به عقب راند. بعد از خواندن اسامی آخرین نفرات، گفت حکم های ما در دفتر آماده است و برای گرفتن آن به دفتر مراجعه کنیم. دکتر فرهادی گفت: «من بیماری قلبی دارم، نمی توانم به جزیره مجنون بروم. محل من را عوض کنید.» او گفت: «هیچ تغییری در محل ها داده نمی شود. شما اگر نمی خواهید بروید با مسئولیت خودتان به تهران برگردید.» برای گرفتن حکم نزدیک دفتر ایستاده بودیم. حکم‌های هر گروه را قبلا دسته بندی کرده و خیلی سریع به آنها می دادند. در این بین راننده آمبولانسی که قرار بود ما را به جزیره ببرد، نزدیک آمد و گفت پزشکان جزیره مجنون چه کسانی هستند. من خود را معرفی کردم. از اوضاع آن جا پرسیدم. گفت: «شانس آوردی دکتر، فعلا در جزیره مجنون خبری از گلوله باران و بمب باران نیست. یکی از امن ترین محل هاست. مرتب به آنجا میرم و برمی گردم، به شما دروغ نمی‌گم، خیال تون راحت باشه.» ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂