eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۰۱) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• جریان را به آب داده بودم. باید کار خراب شده را خودم سامان می دادم. آنها آهسته آهسته کمی عقب تر از ما می آمدند. رفتم پیششان و گفتم: ببینید بزرگوارها، من به خاطر این برادرمان، از کار شما چشم پوشی می کنم. معلوم است که شما اهل این کارها نیستید. این بار شما را در این گرما به بعثه نمی برم. الان هم نزدیک نماز ظهر است و از جماعت جا می مانیم. پولتان را بگیرید و بروید. فقط بدانید این پولهای غیر مجاز صرف تیر و تفنگ منافقین و صدام می شود و آنها با همین پولها بمب گذاری می کنند و مردم و مسئولان را می کشند. به دیگران هم بگویید. همه مامورها مثل این برادرمان نیستند. اگر شما را تحویل بعثه بدهند، ممکن است شما را به ایران برگردانند و حاجی نشده، آبرویتان برود! گفتند: به خدا ما نمی دانستیم. ما کلّی نوه و بچه داریم و این هشتصد و پنجاه ریال به هیچ جا نمی رسد که سوغاتی بگیریم، آنها از ما انتظار دارند. ایران هم که فرصت نمی شود بخریم. فامیل می ریزند سرمان با سلام و صلوات می برند، ما کی برویم بخریم؟ و از عفو و بزرگواری ما تشکر کردند. آنها که رفتند، تازه غُر آقا ولی شروع شد. گفت: شورش را درآوردی، پلیس بازی درمی آوری! - مگر به ما نگفتند، مگر وظیفه ما نیست؟ - گفتند، ولی نه این جوری. هم آن بیچاره ها را زیر آفتاب زار کشتیم هم خودمان را. واسطه هم که شدم ول کن ماجرا نبودی. خندیدم و با عذرخواهی روی آقا ولی را بوسیدم و رفتیم نماز به مسجد زیبای پیامبرخدا(ص). فکر می کنم شانزدهم مرداد به مقصد مکه معظمه حرکت کردیم. در شهر خدا، روحانی کاروان درباره مکه و اعمال حج صحبت کرد و تذکرات لازم را داد. قبل از ورود به مکه در مسجد شجره و هنگام مُحرِم شدن در بین رزمندگان حاضر در آن نقطه آسمانی شور و شری افتاد. مکه تکرار شب های عملیات و وداع با دوستان در آن بحبوحه بود. ضرب آهنگ کندن لباس تعلق دنیا از تن و پوشیدن لباسی چون کفن بر جان، صدای با نوای کاروان حاج صادق آهنگران را در ذهن ها زنده می کرد. مسجد شجره برای آن جمع که شاید ده ها نفرشان اکنون نباشند، مسجد گریه و مسجد ندبه شد. همه بی استثناء گریه می کردند، صدای هق هق گریه بی اعتنا به توجه دیگران در فضا پیچیده بود. هر کس نام دوستان شهیدش را ذکر می کرد و می گریست. همه با هم گریه می کردیم و می شنیدیم که بعضی می گفتند: از صدقه سری امام و شهداست که ما را به اینجا آورده اند وگرنه ما را به اینجا چه مربوط؟ نام و تصویر شهدا از زبانها و دلها قطع نمی شد. اتوبوس روباز، شبانه به طرف مکه حرکت کرد و نوای لبّیک، اللُّهمَّ لبّیک، طنین انداز شد. دیوارهای شهر که از دور نمایان شد، تلبیه گویی با معنویت بیشتر و همراه با قطره های اشک بیشتر و بیشتر شد: لبّیک، اللُّهمَّ لبّیک، اِنَّ الحَمدَ وَالنِّعمَتَ لَکَ وَالمُلکَ لبّیک.... و اتوبوس که به شهر نزدیک و نزدیک تر می شد، دل ما هم گویی از جا کنده تر می شد و حالا حسی عزیز و لطیف به ما روی آورده بود، حس لطیف وزشِ نسیم بهاری مثل شب های گشت در ارتفاعات بشگان. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 8⃣6⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻دوران آموزش به پایان رسید و گواهی تخصص خود را از وزارت علوم گرفتم. یکی از جراحان که در اعزام ها به آبادان آمده بود و با هم دوست شده بودیم، دکتر احمد صدیقی بود. تخصص جراحی عمومی داشت، من را برای کمک در اعمال جراحی خود سهیم کرد. در بیمارستانهای آسیا و جاوید کار می کردیم. بعدا سهامدار بیمارستان مهر گردید، من را هم با خود به بیمارستان مهر برد. موشک باران های عراق به شهر تهران هم سرایت کرده بود. شهر روز به روز خلوت تر می شد و تقریبا خالی از سکنه شده بود. به خصوص شمال تهران، خیلی خلوت بود و به ندرت کسی را در خیابان می‌دیدیم. در طی این مدت زن و بچه خود را به شمال کشور منزل یکی از دوستان فرستاده بودم. امکان زدن موشک های شیمیایی به تهران وجود داشت. کلاسی در بیمارستان لبافی نژاد تشکیل داده بودند که از هر بیمارستان یک نفر باید در این کلاس شرکت می کرد و ضمن فرا گرفتن نحوه کار انواع بمب های شیمیایی و طرز مقابله و معالجه مجروحین، باید گزارشات مربوطه را به بیمارستان خود ارائه می داد تا مسئولین، بیمارستان را مجهز و برای مراجعه احتمالی این مجروحین آماده کنند. از بیمارستان مهر هم من را معرفی کردند. مدت کلاس یک هفته بود. از ساعت هشت صبح شروع می‌شد و تا چهار بعدازظهر ادامه داشت. هر روز پس از پایان کلاس، به بیمارستان مهر می رفتم و نتیجه درس آن روز و اقداماتی که باید انجام می شد را گزارش می‌دادم. مسئولان بیمارستان مهر هم در صدد انجام آنها بر می آمد پس از یک هفته از ما امتحان گرفتند که جزو نفرات اول بودم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍ 🍂 « بمب روحیه » اولین شب عملیات کربلای ۵ وقتی گروهان نجف وارد محور عملیاتی شد، آتش دشمن آنقدر سنگین و پر حجم بود که در ساعات اولیه تغدادی از بچه ها شهید و مجروح شدند. علی بهزادی یکی از مجروحین گروهان بود. او علی رغم اینکه جراحت شدیدی برداشته بود ولی زیر تمام آتش باریهای دشمن به تمام سنگرها سرک می کشید و بچه ها را دلداری می داد. من و تعدادی از رزمندگان گوشه ای کز کرده بودیم، از صدای انفجار گوشم بشدت درد می کرد، فضای منطقه جز بوی باروت و خاک سوخته چیزی به مشامم نمی رساند. علی بهزادی خودش را کنار ما کشاند و با اشاره به ناصر حزباوی گفت: اینهم آخر روحیه ناصر بین آتش شدید توپخانه عراق با او پائین می پرید و حرکات خنده داری انجام می‌داد. او از معدود نیروهایی بود که بطور قطع ترس را فراموش کرده بود. ما نیز وقتی این دو رزمنده را می دیدیم که چنین بی محابا مرگ را به تمسخر گرفته بودند، روحیه از دست رفته مان را باز می یافتیم. جلیل سیلاوی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۰۲) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• اینجا همان جاست که محمد(ص) و علی (ع) قدم زده اند، حرف زده اند. اینجا همانجاست که او را سنگ زده اند. اینجا همان جاست که در غربت و تنهایی محمد و خدیجه و علی نماز خوانده اند. اینجا زادگاه محمد و علی و خدیجه است. اینجا همان جاست که جبرئیل بارها و بارها بر آن فرود آمده است. اینجا مهبط وحی بر قلب و جان پیامبر است. اینجا خانه امن خداست. بلدالامین، مکه معظمه، مکه مکرّمه و صدای صلوات نه در اتوبوس که در قلب ما می پیچید و به ما خوش آمد می گفت. هتلی درکار نبود. ما را در منزلی در منطقه عزیزیه اسکان دادند و گفتند: چون خسته هستید، امشب را بخوابید که صبح برای انجام مناسک و زیارت مشرف می شویم. اول صبح، اشتیاق اولین دیدار، قلب ها را به تلاطم انداخته بود و اولین نگاه، اولین قطره اشک، یعنی نگاه اجابت، یعنی زمزمه استغفار، یعنی استجابت‌هر دعا. حرف ها و قرارهای دیشب نشان می‌داد که هیچ کس دعای شخصی ندارد. رزمنده ها چیزی برای خودشان نمی خواستند. تو گویی آنها قبل تر از ورود به مکه و مدینه، تعلقات را در بیابان های جنوب و کوه های غرب دور انداخته اند. آنها به خلع تعلّق رسیده بودند و این از حرف ها و سکوت ها و اشک ها و نگاه ها پیدا بود. کاش می دانستم از آن جمع آسمانی چه کسانی پر کشیده اند و شاید تنها خواسته آسمانیِ شخصیِ هر کس شهادت بود! و کاروان آرام آرام به مسجدالحرام در آن گودی فرازمند نزدیک می شد. قدم ها به شماره بود. قدمها را اینجا نمی شمردیم. آهسته قدم برمی داشتیم، اما قلبم آهسته نمی زد، شدّت اشتیاق او تماشایی بود! سر به زیر و حتی چشم بسته از باب القبله داخل حرم شد تا یک باره همه شکوه کعبه را بر جانمان بیندازد، و چه قدر چشم بی تابی می کرد برای باز شدن و هی بر او نهیب می زدم که صبر کن، باز نشو، باز نشو، صبر کن. چیزی نمانده است، چیزی نمانده است، صبرکن! و حالا تمام‌ما و چشم های ما در مقابل کعبه بود و حالا وقت دیدن بود، دیدنی ترین حلال ها، دیدنی ترین ها، چشم ها را که باز کردیم ناخودآگاه در برابر آن همه شکوه، یک صدا تکبیر گفتیم، تکبیری بلند. همه مردم با صدای الله اکبر جمع بسیجیان رزمنده تکبیر می گفتند. عظمتی بود آن تکبیرها و شاید بزرگتر از خود خانه، مگر آن نیست که خدا از همه چیز و همه کس بزرگ تر است و لَذِکُراللهِ اَکبر! زاویه مقابل نگاه ما از مقام حضرت ابراهیم و حجرالاسود به کعبه متصل می شد و چه اتصالی و چه نگاهی! زبان بند آمده بود، حتی آن خواسته های نامکرر را هم نمی توانستم به زبان بیاورم. با گفتن الله اکبر که راست ترین سخن تمام تاریخ بوده و هست، زبانم به دعای فرج امام زمان(عج) باز شد. او فرج بعد از شدت ماست. دعای فرج او، فرج دهان قفل شده ما بود و ناگهان تسبیحی از دعا بر زبان جاری شد و طواف در میدانی پر از ایمان، در گردشی بی انتها آغاز گردید. کعبه ما را نگاه می کرد و ما کعبه را و خدای کعبه همه ی ما را. همه هیچ ما دور خانه حق در طواف بود و چه عروجی بود آن طواف! آن گردشی که تو را در مرکزش متمرکز می کرد. صدای بلند تکبیر، مرا به چند روز قبل در مدینه برد، آن روز از جایی عبور می کردیم که متوجه شدیم چند صد نفر صدا می زنند: برادرها، برادرها! ما همه مجرد بودیم و رزمنده و یکدیگر را می شناختیم. پرسیدیم: چی شده؟ گفتند: یکی از بچه ها را بردند شرطه خانه اینجا، بیایید کمک، برویم آزادش کنیم. گفتیم: چطوری؟ - چند نفر دیگر از بچه ها که رسیدند، اقدام می کنیم. یک باره ده دوازده نفر، داخل شرطه خانه شدیم، یکی از بچه ها به رسم عملیات در جبهه، الله اکبر بلندی گفت و ما تکرار کردیم. آن برادر رزمنده در دست آنها اسیر بود. یکی از بچه های تنومند، دست او را گرفت و محکم کشید و او را از دست آنها نجات داد. صدای تکبیر ما قطع نمی شد و شرطه ها مات و مبهوت نگاه می کردند و ما پیروز از شرطه خانه بیرون آمدیم. و حالا تکبیر و تهلیل و طواف اول و دوم و سوم و هفتم چه صفایی داشت. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 9⃣6⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻هفده آذر ماه ۱۳۶۵ بود که برای خدمت یک ماهه از طریق ستاد اعزام پزشکان به جبهه خوزستان اعزام شدم. چند نفر از پزشکان همراه را از قبل می شناختم. از همه رشته های تخصصی در اتوبوس بودند. به اهواز رسیدیم و ما را به ساختمانی که محل خوابگاه و ستاد اعزام بود بردند. حداقل صد و پنجاه پزشک دیگر از جمله دکتر اخلاقی هم در آن جا بودند. عده دیگری هم رسیدند. کسانی که قبلا رسیده بودند تخت های دو طبقه را اشغال کرده بودند. به بقیه نفری دو پتو و یک بالشت دادند که در همان کف خوابگاه استراحت کنند. ما مشغول سلام و احوال پرسی با همکارانی که آشنا بودند، شدیم. شام هم به صورت سلف سرویس صرف شد. آن شب فکر می کنم ساعت حدود یک یا دو نیمه شب بود که خوابیدم. من و دکتر اخلاقی زیر یک پتو خوابیدیم. صبح ساعت شش ما را از خواب بیدار کردند. چای و نان و پنیر هم به صورت سلف سرویس صرف شد. سپس به ما گفتند که وسایل خود را جمع کرده و به داخل حیاط برویم. حیاط بسیار بزرگی بود و تعداد زیادی مینی بوس و آمبولانس و یکی دو تا هم اتوبوس آن جا پارک کرده بودند. حدود نیم ساعت بعد، مرد جوانی با یک سری کاغذ روی ایوان آمد. چاق بود و نیمی از شکمش از لبه زیر پیراهنی پیدا بود. یک جفت دمپایی پلاستیکی پوشیده بود. با لحن تقریبا غیر مؤدبانه شروع به خواندن اسامی پزشکان کرد. حتی از به کار بردن کلمه دکتر نیز ابا داشت، می خواند: آقایان فلان و فلا و فلان و .... اندیمشک با مینی بوس زرد. آقای فلان و فلان و فلان، اهواز، بیمارستان فلان، مینی بوس سبز رنگ. یکی از پزشکان به آن شخص اعتراض کرد و گفت: «برادر عزیز! این عده ای که اینجا جمع شده اند همگی پزشک هستند. قدری مؤدبانه تر صحبت کنید، حین خواندن اسامی حداقل بگوید آقای یا دکتر فلانی نه فقط فلان و فلان. آن هم با این طرز لباس پوشیدنش. انگار شما هیچ احترامی برای پزشکانی که عازم جبهه هستند قائل نیستید.» جوان پاسدار که کنارش بود معذرت خواهی کرد. آن شخص را که گویا زیر دست او بود، به داخل فرستاد و خودش به خواندن بقیه اسامی ادامه داد. محل اعزام بر حسب نیاز به متخصصین اطفال و زنان و جراح و بیهوشی و غیره در نظر گرفته شده بودند. دل توی دلمان نبود که به کجا اعزام می شویم. فقط می دانستیم که محل اعزام ما داخل شهر نیست. بالاخره نوبت نام ما رسید. نام من و دکتر فرهادی (متخصص بیهوشی) و سه پزشک عمومی دیگر که نامشان را به یاد ندارم را خواند و گفت جزیره مجنون، آمبولانس سفید. حقیقتا از شنیدن نام جزیره مجنون پشتم لرزید. چون در اخبار رسانه های داخلی و خارجی شنیده بودم که پس از نبرد سنگینی، با تلفات زیاد از هر دو طرف، عراق جزیره مجنون را تصرف کرده بود، مدتی در تصرف آنها بود و ایران پس از مدتی برای باز پس گرفتن آن، حمله عظیمی را آغاز کرد. این حمله مجروح و شهید زیادی به جای گذاشت. ولی سرانجام جزیره را باز پس گرفت و نیروهای عراقی را به عقب راند. بعد از خواندن اسامی آخرین نفرات، گفت حکم های ما در دفتر آماده است و برای گرفتن آن به دفتر مراجعه کنیم. دکتر فرهادی گفت: «من بیماری قلبی دارم، نمی توانم به جزیره مجنون بروم. محل من را عوض کنید.» او گفت: «هیچ تغییری در محل ها داده نمی شود. شما اگر نمی خواهید بروید با مسئولیت خودتان به تهران برگردید.» برای گرفتن حکم نزدیک دفتر ایستاده بودیم. حکم‌های هر گروه را قبلا دسته بندی کرده و خیلی سریع به آنها می دادند. در این بین راننده آمبولانسی که قرار بود ما را به جزیره ببرد، نزدیک آمد و گفت پزشکان جزیره مجنون چه کسانی هستند. من خود را معرفی کردم. از اوضاع آن جا پرسیدم. گفت: «شانس آوردی دکتر، فعلا در جزیره مجنون خبری از گلوله باران و بمب باران نیست. یکی از امن ترین محل هاست. مرتب به آنجا میرم و برمی گردم، به شما دروغ نمی‌گم، خیال تون راحت باشه.» ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۰۳) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• چهره مظلوم‌ دوستان شهیدم در مقابل چشمانم بودند، مصیب مجیدی، نادر فتحی، محمد علی جربان، عزیز امرالله رمضان مصباح، ذوالفقار کنعانی، عباس صالحی، هانی تکلّو، حسن یاری، محمد شهبازی، منصور احمدی پور، خدا رحمی، غلام شهبازی، عبدالله ترکمان، سعید پور ماه سلطان، علی مینایی، محمد مصباح، ناصر فتحی، نقی قوی دست، مهدی قراگوزلو و ... بیت الله الحرام، شب و روز به روی بندگان خدا باز بود، عزیزیه پنج از حرم خیلی دور بود و باید با اتوبوس می رفتیم و می آمدیم. نماز ظهر و عصر را که می خواندیم، بر می گشتیم منزل و در اتاق نماز مغرب و عشا را می خواندیم و گاه چرتی می زدیم و نمی زدیم و عازم حرم می شدیم. طواف و زیارت و نماز و دعا و نماز صبح را می خواندیم و برمی گشتیم منزل. صبحانه و خواب دم ظهر و دوباره حرم و ... گاهی بعد از صرف شام با آسانسور به بالاترین طبقه مسجدالحرام می رفتیم. آنجا نسیم خنکی می وزید و چشمانمان گرم خواب می شد ولی شرطه ها اجازه خواب نمی دادند. نکته جالب این بود که مامور پله های برقی و آسانسورها عرب نبود. با اینکه یک نفر عرب سعودی هم کنار او نشسته بود آن غیر عرب به او اجازه نمی داد که دکمه حرکت پله یا آسانسور را بزند! گاهی که با عرب ها درباره آمریکا بحث می کردیم، همین دلیل را می آوردیم که شما نوکر آنها هستید، زیرا اختیار دکمه آسانسور هم در دست شما نیست. آنها می گفتند: این طور نیست، آنها نوکر ما هستند. ما هر ماشینی و امکاناتی بخواهیم، می دهیم آنها می سازند و ما استفاده می کنیم. پس آنها نوکر ما هستند! آن سال آیت الله احمد جنتی، حجت الاسلام قرائتی و حاج صادق آهنگران هم در حج حضور داشتند. در مراسم راهپیمایی برائت از مشرکان، همچنان ما مسئول صوت بودیم‌ و با وزیر شعار همراهی می کردیم. سایر مسلمانها نیز در راهپیمایی برائت شرکت می کردند. برای دور ماندن غیر ایرانی ها از چشم ماموران گماشته کشورهایشان، قرار بر این شد که آنها را به وسط جمعیت برسانیم و دورشان را محاصره کنیم. از لذیذترین خاطرات من در حج، تشرّف به غار حرا بود. گفته ها و توضیحات شفاهی ما را راضی نکرد. می خواستیم برویم و از نزدیک سنگ های خانه وحی بر پیامبر خدا را لمس کنیم. تعدادی کارگر و بنّای افغانستانی مشغول ساخت پله در مسیر حرا بودند. شیرین اینکه هر پنجاه متر توضیح می دادند که ما داریم برای غار پله می گذاریم پس شما به ما پول بدهید. این هم گدایی به سبک جدید بود! تقریباً در اوج قلّه جبل النّور و نزدیک غار، فقیری افغانی با دو پای قطع گوشه ای کز کرده و گدایی می کرد. معلوم نبود او چه جوری به آنجا آمده است، ما که پا داشتیم از پا افتادیم. احتمال زیاد بعضی او را کرایه و گماشته بودند تا خودشان نیز از در آمد بالای او سهمی ببرند. انبوه گداهای رنگارنگ جورواجور در ابعاد مختلف و معلولیت های گوناگون این ظن را قوی می کرد که جایی با کسانی از روی برنامه آنها را در منطقه مسیر حجاج مستقر کرده اند تا حاجیان با دادن صدقه از ثواب زیاد آن بهره مند شوند! نفس زنان به اولین نقطه مهبط وحی رسیدیم. تخته سنگی سیاه بزرگ بر روی دو پایه طبیعی افتاده بود.‌ از لا به لای سنگ ها عبور کردیم تا به غار رسیدیم. همان جایی که پیامبر(ص) سالی چند ماه در آن خلوت و عبادت می کرد. غار گنجایش فقط یک نفر را داشت. سوراخی تقریباً در مقابل دیدگان نفر قرار می گیرد که مکه از آن به خوبی دیده می شود و اینجا همان جایی است که پیام آور وحی می ایستاده و چشم به کعبه می دوخته و اشک می ریخته و مستقیم با خود خدا حرف می زده. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 برتری نظامی رزمندگان اسلام ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻ناتوانی عراق در بازپس گیری فاو و تأثیرات منفی از دست دادن این منطقه از نظر روحی وسیاسـی و نظامی، مهمترین محرك عراق در اتخـاذ «استراتژی دفـاع متحرك» بود. تاکتیـک نیروی زمینی سـپاه برای عبور از رودخـانه ارونـد و غـافلگیری قوای عراقی موجب گردید که آنان در وضـعیت دشواری قرارگرفته و برای باز پس‌گیری منطقه ناتوان شدند. درچنین شرایطی عراق دو راه مشکل در پیشرو داشت که انتخاب هر یک از آنها می‌توانست تأثیرات نامطلوبی را برای این‌ کشور در پی داشته باشد، بدین معنی که اگر از یک‌سو برای بازپس گیری فاو پافشاری می‌کرد، می‌بایست به تلفات سـنگین تن در دهد. زیرا موقعیت و نحوه حضور رزمندگان اسـلام و وضـعیت رزمی نیروهای عراقی امیدی برای دشـمن باقی نمی‌گذاشت. متقابلا به‌خاطر اهمیت سیاسی- نظامی منطقه، چشم‌پوشی از آن و قبول تسلط ایران بر آنجا نیز برای عراق میسر نبود. بـدین ترتیب، عراق بـا بن‌بست سـختی روبرو بود و برای خروج از این وضـعیت می‌بـایست الزامـا استراتژی جدیـدی اتخاذ می‌کرد. اظهارات صدام در آن‌زمان، بخشی از ابعاد وضعیتی را که عراق گرفتار آن شده بود بیان می‌کند: «پاره ای از دوسـتان توصیه کرده‌اند که شما چه اصراری دارید در حالی‌که ایرانی‌ها نیروهای خود را در (فاو) متمرکز ساخته‌اند به آن منطقه حمله کنیـد. اهداف دیگری را غیر از شـهر فاو در طول مرز ۱۲۰۰ کیلومتری تعیین و به نیروهـای ایران حمله کنیـد. حال ما به این نتیجه رسـیده ایم که اگر ارتش ما حمله نکنـد، نیروهای ایران حمله می‌کننـد و اگر در یک منطقه پدافنـد کنیم، پس از چند روز همان اندازه تلفات می‌دهیم که معمولا در حمله می‌دهیم. بنابراین راه در این یافتیم که فعلا از فاو صرفنظر کنیم و در سایر جبهه ها به نیروهای ایرانی حمله کنیم.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار این جبهه اسلام است دل شور دگر دارد دل شور دگر دارد 🔸 حاج صادق آهنگران 🔻 شعر: حبیب اله معلمی 🔻محل اجرا: شوش دانیال قبل از عملیات فتح المبین 🔻 زمان اجرا: سال (۱۳۶۰) http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 0⃣7⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻خود را به دکتر فرهادی رساندم. هنوز مشغول چانه زدن بود. بعد از معرفی خود، صحبت های راننده را برای او بازگو کردم و گفتم طبق گفته او الآن امن ترین جا همین جزیره مجنون است. در حین رفتن به آنجا با پزشکان عمومی که یکی از آنها دارو ساز بود و برای داروخانه آنجا آمده بود، آشنا شدم. باران هم باریدن گرفت و خاک و شن نرم کنار جاده را که محلی ها به آن رمل می گویند به وسط جاده کشانده بود. جاده بسیار ليز و لغزنده شده بود. راننده خیلی با احتیاط رانندگی می کرد. برای ما از خاطرات خود در زمانی که نبردهای سنگین در این جزیره اتفاق افتاده بود تعریف کرد. گفت راننده های ناشی اغلب سربازانی هستند که حتی گواهینامه رانندگی هم ندارند. مجروحین و پرسنل را جابه جا می کنند. در اثر بی احتیاطی و سرعت زیاد اتومبیل‌های آنها چپ شده و حوادثی را به وجود می آورند. بالاخره بعد از مدتی به پادگان یا بهتر بگویم به بیمارستان محل خدمت خود رسیدیم. در و دیواری اطراف آن نبود. سیم خاردار محدوده آن را مشخص می کرد. محوطه بسیار وسیعی، شاید چندین هکتار و خاکی که آن موقع پر از گل و لای بود. آمبولانس ما را تا نزدیک سوله‌ای که محل بیمارستان بود رساند. روی سوله را با خاک پوشانده بودند و تقریبا شبیه یک تپه بود. اطراف آن و به فواصل مختلف، آنقدر خاکریزهای بلند و مختلف ساخته بودند که تشخیص بیمارستان از بیرون به سختی میسر بود. ما پیاده شدیم و به داخل رفتیم. سوله‌ای بسیار بزرگ، تمیز و مجهز بود. چند اتاق عمل بزرگ، سرویس های بهداشتی، چند حمام و آب گرم و یک درمانگاه بزرگ داشت. داروخانه مجهز و یک کانتینر که یونیت دندان پزشکی داخل آن نصب شده بود. اتاق نشیمن هم بسیار بزرگ و در ضمن خوابگاه ما هم بود. اطراف آن را تخت های سربازی دو طبقه گذاشته بودند. پس از ورود متوجه شدم که سه پزشک عمومی دیگر هم در آن جا مشغول هستند. به اضافه یک دکتر دندان پزشک و تعدادی تکنسین اتاق عمل و ظاهرا مدتی بود که جراح و متخصص بیهوشی نداشتند. پرسنل جلو آمدند و به هم معرفی شدیم. به ما خوش آمد گفتند. فرماندهی آن جا جوان پاسداری بود به نام آقای زرلقی، بسیار مؤدب و دوست داشتنی و صمیمانه با ما رفتار کرد. همین طور رفتارهای بعدی او که هرگز از یادم نمی رود. من را به یاد آقای صیادی که رئیس شورای مساجد آبادان بود و سروان ابراهیم خانی و دوست دیگرم محمد می انداخت. دستور داد برای ما چای و بیسکویت آوردند. به ما خوش آمد گفت و سپس گفت باید لباس های مان را عوض کنیم و لباس مخصوص جبهه بپوشیم. الباسی مانند لباس سربازها بود. یک جفت کفش کتانی به اضافه لباس بادگیر سیاه رنگ و یک ماسک ضد گاز شیمیایی که در فیلم‌های سینمایی آنها را دیده بودیم به ما داد. توصیه هایی کرد و گفت: «مرتب به شما سر می‌زنم و اگر کاری داشتی با من در میان بگذار.» گفتم: «فقط می خواهم با زن و بچه ام در تهران صحبت کنم.» گفت به مسئول تلفن خانه می گوید که شماره ما را بگیرد و صحبت کنیم. ولی نباید بگویم کجا هستم. فقط آنها را از سلامتی خود با خبر کنم. راننده حقیقت را گفته بود. از سروصدای جنگ در آن منطقه خبری نبود. آن روز بعد از صرف ناهار و خواب مختصر، با پوشیدن لباس های مخصوص به اتفاق همکاران به خارج از سوله رفتیم تا گشتی در محوطه بزنیم. چند ساختمان کوچک تر نیز در اطراف سوله ساخته شده بود. یکی از آنها مسجد و دیگری اتاق فرمانده و دیگری مخابرات و بقیه را نمی‌دانم به چه منظوری بود. محوطه بسیار بزرگ و گل آلود بود. همین مقدار بسنده کردیم و به داخل سوله برگشتیم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂