eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام ای عشق ای دلداده ها السلام ای سینه ها ای داغ ها 🍂
🍂 محورهای تهاجم عراق در جنوب ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻توقف سراسری دشمن تحلیل عراقی ها از اوضاع ایران به گونه ای بود که گمان می کردند در یک جنگ کوتاه مدت به اهداف خود خواهند رسید، زیرا مستکبران جهان به سرکردگی آمریکا و صهیونیسم با تبلیغات و تحلیل یک سویه و نشان دادن چراغ سبز خود، صدام را برای تجاوز گسترده علیه نظام نوپای اسلامی تحریک و به پیروزی امیدوار کرده بودند، اما عملیات غافل گیرانه نیروی هوایی جمهوری اسلامی ایران که گستره جنگ را به عمق خاک عراق کشانید و همچنین مقاومت قدم به قدم مدافعان جبهه اسلام، حاکمان بغداد را از رسیدن به اهداف خود دور کرد و تحلیل و واکنش های جدیدی را در سطح منطقه و جهان به وجود آورد. راديو لندن در ششمین روز جنگ در تحلیلی گفت: کارایی نیروی هوایی ایران بدون شک به مراتب بیش تر از حد انتظار برخی ناظران بوده است، نیروی هوایی عراق موفق نشده به آسانی از حملات نیروی هوایی ایران به هدف های عمده اقتصادی مانند مجموعه عظیم پتروشیمی بصره و تأسیسات نفتی شمال عراق جلوگیری نماید.». همچنین خبرگزاری آسوشیند پرس گزارش داد: « هواپیماهای جنگی ایران تأسیسات نظامی حاشیه شهر بغداد را روز شنبه (۵۹/۷/۵) چندین بار بمباران کردند، در آن زمان امام خمینی با قدرت الهی خود، هدایت و فرماندهی نیروهای جبهه اسلامی را در سایه اخلاص و توکل خویش به بهترین وجه ممکن در اختیار داشتند و با تحلیل صحیح و اصولی، ضمن خنثی سازی توطئه هایی که از داخل و خارج، جمهوری اسلامی را تهدید می کرد، انگیزه و قدرت جنگ جو بی یاران خود را تقویت می کردند... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۲۳) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• برگشتم ببینم هواپیماها از کدام سمت می آیند که ناگهان صدای انفجار بلند شد! چادر ما آخرین چادری بود که در سراشیبی قرار داشت. پشت سر ما چادرهای نیروی غواص، گردان ها و مرکز آموزشی آبی خاکی لشکر ما بود و پشت سر آنها بقیه تیپ ها و لشکرها. خوش بختانه راکت یا بمب هواپیما به ارتفاع بین دو شیار محل استقرار نیروها اصابت کرد و به کسی آسیب نرسید، اما می دانستم هواپیماها برمی گردند. در همین لحظه فریادکنان از نیروها خواستم به طرف رودخانه و نیزارها که نسبت به ما در پَستی قرار داشت بروند.( وقتی بمب ها به زمین می نشست گلدانی باز می شد و ترکش ها به طرف بالا می رفت، بنابراین اگر نیروها در پایین قرار می گرفتند، از ترکش در امان می ماندند.) حدسم درست بود، لحظه ای بعد هواپیماها برگشتند. بمب های خوشه ای همچنان بر سر ما‌می بارید. متاسفانه بعضی به طرف شیارها رفتند و زخمی شدند و افتادند. چشم به آسمان داشتم. هواپیماهای دشمن که به دهانه سد رسیدند به بچه ها نهیب زدم: حالا برگردید به شیارها. برگردید به شیارها... علی رضا شمسی پور و چند نفر می رفتند تا جنازه ها و زخمی ها را جمع کنند. داد زدم سرشان: آنها را ول کنید. فرار کنید داخل شیارها، الان هواپیماها برمی گردند! فریاد می زدم و می دویدم. درست مثل فیلم های سینمایی. یک دفعه زیر پایم خالی شد و در گودالی به عمق هفت هشت متر افتادم. بی توجه به دست و پایم همچنان به آسمان نگاه می کردم که هواپیمایی از بالای سرم رد شد. هواپیماها می رفتند و برمی گشتند و به شدت منطقه را بمباران می کردند. در این منطقه بکر، هیچ پوششی نداشتیم و پدافند ضد هوایی هم وجود نداشت. هواپیماها بعد از بمباران با خیال راحت، ما را به کالیبر بستند. کالیبر پاشنه محمد رنجبر را مثل تکه هلو کند! هواپیماها که رفتند، من از چاله بیرون آمدم و همگی به پایین آمدیم. بمباران سه شهید و بیست و چهار زخمی بر جا گذاشت. باید به وضع زخمی ها و شهدا رسیدگی می کردیم. من دست تنها بودم( کریم مطهری و حسین بختیاری آنروز در مقر نبودند.) و تعدادی از زخمی ها را با قایق به اسکله انتقال دادیم و چند تا را با تنها تویوتای گردان اعزام کردیم تا اینکه آمبولانس و تویوتاهای گردان سر رسیدند. آن روز تلخ، هشتم آبان ۱۳۶۵ بود. هر سه شهید، یعنی محمد علی محرابی، رضا حمیدی نور و علی اصغر پولکی آن روز مهمان ما بودند و سرگذشت عجیبی دارند. با قطع بمباران به بالای سر محرابی رفتم. او هنوز شهید نشده بود. عینکش هنوز بر چشم اش بود. به او نگاه کردم و او به من لبخندی زد که تا الان معنایش را نفهمیده ام. شاید می خواست بگوید که نامه ام را آوردم! محمد علی پسر بابای مدرسه ایثارگران شهید محلاتی همدان بود. او که در واحد مخابرات لشکر فعالیت می کرد، به عشق غواص شدن به محل آموزش ما آمده بود. بعد از ظهر روز قبل بمباران دیدم نوجوانی خوش سیما که هنوز مویی بر صورت نداشت، لباس غواصی پوشیده و به تنهایی مشغول تمرین در آب است. از بچه ها پرسیدم: او کیه، از کجا آمده؟ گفتند: دوست ماست. آمده سری بزند، ولی به غواصی خیلی علاقه دارد. رفتم سراغش و پس از حال و احوال به او گفتم: پسر خوب! اگر می خواهی بیایی غواصی، بیا خوش آمدی، ولی این جوری که نمی شود! فردا اول وقت می روی و معرفی نامه ات را برای گردان جعفر طیار(ع) می‌گیری، البته شرط هم دارد، اگر از عهده کار برآمدی ما در خدمتت هستیم وگرنه باید برگردی! او با آن قیافه معصوم به من نگاه کرد و نکرد و فقط یک کلمه گفت: چشم! فردا صبح رفته بود تا نامه و پرونده اش را بگیرد، اما ماشین به پستش نخورد و دست خالی برگشت! به او گفتم: عیب ندارد. امروز نشد، فردا حتماً برو نامه را بگیر. و حالا فردا بود و من نشسته بودم بالای سر محمد علی محرابی پسر سرایدار مهربان مدرسه و او از پشت عینک اش به من لبخند می زد که یعنی ما رفتیم که رفتیم! به خیال خودم او را دلداری می دادم: ناراحت نباش، صلوات بفرست! الان می فرستیمت بیمارستان خوب می شوی. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 6⃣  محمد صابری ابوالخيری فردای آن روز وقتی نگهبان در سلّول را باز كرد و برادران را برای رفتن به دستشويی آزاد گذاشت. آقای جوادی با استفاده از غيبت نگهبان، مقداری از چسب‌ها را برداشت و سراغ قفل در رفت. ابتدا مقداری از چسب‌ها را داخل قفل يكی از سلّول‌ها ريخت و منتظر شد تا چسب‌ها خشك شود ظرف نيم ساعت اين كار به خوبی انجام  شد. پس از گذشت نيم ساعت نگهبان وارد زندان شد و در سلّول‌ها را  قفل كرد او بدون اينكه متوجّه خراب بودن قفل سلّول شود، از زندان خارج شد. شب فرا رسيد. حدود ساعت ۱۰ شب يكی از برادران گفت : الآن وقت آن است كه در را باز كنيم. و بدنبال آن ضربه‌ای به قفل در زد و بلافاصله قفل سلّول باز شد. نقشه با موفقيّت كامل انجام شده بود و بچه‌ها بسيار خوشحال شدند. برخی از برادران اسير كه در هنگام روز موفّق نشده بودند به دستشويی بروند، از سلّول خارج شده و از اين فرصت استفاده كردند. زندانيان عراقيی هاج و واج به ما نگاه می‌كردند كه چگونه از سلّول خارج شده‌ايم؟ اما چيزی در اين خصوص به آنان نگفتيم. با خراب شدن اين قفل، برادرانی كه در هنگام روز موفق نمي‌شدند به دستشويی بروند جای خود را با ساير برادران سلّول، تعويض مي‌كردند و شبانه به دستشويی رفته و پس از اتمام كار، مجدداً در سلّول را مي‌بستند.. بعثی‌ها از خراب بودن قفل، اطلاعی نداشتند تا اينكه در يكی از شب‌ها، نگهبان طبق معمول در سلّول‌ها را باز كرد و گفت: هر چه سريعتر كارهايتان را انجام دهيد و برگرديد. ما با سرعت زياد از سلّول خارج شده و پس از انجام كار به سلّول بازگشتيم. بلافاصله نگهبان در سلّول‌ها را قفل كرد و از زندان خارج شد. پس از گذشت لحظاتی، صدای يوسف يكی از زندانيان عراقی به گوش رسيد كه مرتب داد و  فرياد می‌كرد. يكی از برادران فرياد زد: چه خبره؟ اتفاقی افتاده؟ - شما شير دستشويی را محكم نبسته‌ايد. - جدّی می‌گی؟ - آره. جدّی می گم اگر شير باز باشه، نيمه شب با زياد شدن فشار آب، سلّول‌ها پر از آب می‌شه. آقا مجيد گفت: می‌شه به حرفاش اعتماد کرد؟ حسين سرش را به طرف در سلّول آورد و گفت: ساکت باشيد ببينم اوضاع چه جوريه؟ بعد سرش را بلند کرد و با نگرانی گفت: بله. مثل اينكه صدای شُرشُر آب به گوش می‌رسه. من گفتم:  الآن سلّول‌ها پر از آب می‌شه چكار كنيم؟ حسين‌ گفت: كاری نداره. تا فردا صبح خبری از نگهبان نيست. بهتره تا دير نشده قفل را باز كنيم و شير دستشويی را ببنديم. - آره مثل اينکه چاره‌ای نيست بايد به هر ترتيب که شده شير را ببنديم علی گفت: خوب کی داوطلب می‌شه؟ حسين‌ گفت: من اين كار را انجام می‌دم. - بايد خيلی مواظب باشی. ممكنه نگهبان از راه برسه. - نگران نباشيد.  او از خود گذشتگی نشان داد و تصميم گرفت از سلّول خارج شده و شير آب را ببندد. ابتدا آرام در را باز كرد و بسيار آهسته به طرف دستشويی حركت كرد و پس از بستن شير آب مجدداً به طرف سلّول بازگشت. همزمان  با بازگشت حسين‌ به سمت سلّول، صدای چرخش کليد روی در زندان به گوش رسيد. علی آهسته و با دلهره صدا زد: حسين! حسين! زود باش - چی شده؟ خبريه؟ - يالله ديگه زود باش نگهبان! نگهبان در را باز كرد. عجله كن. همگی به طرف دريچه سلّول دويديم تا ببينيم اکنون چه اتفاقی می افتد متأسفانه خيلی دير شده بود و دو تن از مزدوران بعثی در حاليكه كابل در دست داشتند، وارد زندان شدند و ناگهان چشمشان به حسين‌ که در حال بازگشت از دستشويی بود، افتاد. •┈••✾🔅🔹🔅✾••┈• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
، عامل پیروزی ، آبـی و خـاکی ... 📷 سنگرها و مسیرهای ارتباطی
🍂 محورهای تهاجم عراق در جنوب ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 حضرت امام فرمودند: صدام گمان می کرد که با یک مملکت آشفته که منزوی شده است و همه دولت ها پشت به او کرده اند و او را در فشار اقتصادی گذاشته اند طرف شده است و ما نه قوای نظامی داریم و نه انتظامی و نه ساز و برگ جهاد و جنگ با او. همچو گمان می کرد با چند ساعت تهران را هم فتح خواهد کرد! او غافل از خدا بود؛ او فکر نکرده بود که ما یک ملتی داریم که منسجم با هم است و همه ایمان دارند. مع الأسف گمان می کشند بعضی که ما منزوی شده ایم به واسطه مخالفت با آمریکا! خیر آمریکا منزوی شد، میزان ملت هاست.» . تاثیر پذیری رزمندگان اسلام از مواضع امام در حقيقت اتحاد مورد نیاز در جبهه خودی را به وجود آورد: «امام خمینی این جنگ را به یک جهاد مقدس تبدیل کرده است و به نظر می رسد ایرانیان مجاهدانی شده اند که با ایمان علیه دشمنی کافر متحدند. این صدام است که از صلح و آتش بس صحبت می کند نه مقامات ایران، ایران برای جنگ ثابت قدم مانده است و این به حساب مردمی است که خود را رزمندگان جهاد یا جنگ مقدسی می دانند که مصالحه در آن گناه است.». این مقاومت سراسری در جبهه های غرب و جنوب عراق را ناگزیر کرد که بدون دست یابی به اهداف مورد نظر خود، توقف در بیرون شهر های مهمی چون اهواز ، آبادان و دزفول را بپذیرد، هر چند عراق با به کارگیری سپاه دوم در جبهه میانی، مناطقی را در غرب کشور با این توجیه نظامی که بغداد نیاز به عمق جغرافیایی دارد؛ تصرف کرد ولی آنچه تعیین کننده بود، اتفاقاتی بود که در جبهه جنوبی یعنی استان خوزستان می گذشت، زیرا، اهداف اعلام شده دشمن عمدتا در این استان و سواحل آن متمرکز بود. پس از گذشت دو هفته از شروع جنگ، صدام نه تنها به اهداف خود نرسید بلکه ناچار گردید به پدافند در خطوطی نامطمئن - که بعدها زمینه ساز عملیات های بزرگ و گسترده علیه او شد - تن دهد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۲۴) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• رضا حمیدی نور هم گاهی می آمد تا سری به همکلاسی ها بزند. آن روز او باز آمده بود. حال و احوال کردیم. احساس کردم بچه ها خسته شده اند. صدای شان زدم تا به ساحل بیایند و خاطره ای از مهمانمان برای شان بگویم: این آقای حمیدی نور که می بینید که می بینید از نیروهای شجاع اطلاعات است. او وقتی به پد عراقی ها می رسد، ناگهان عراقی ها از صدای آب مشکوک می شوند و ظاهراً او را می بینند. او روی پد به حالت سجده در می آید. عراقی ها تا پشت سر او هم می آیند. می ایستند نگاه می کنند، اما او را نمی بینند. او هیچ حرکتی نمی کند و آنها دور می شوند و او از سجده طولانی اش بر می خیزد! و حالا شما برای ایشان صلواتی بفرستید.( او از خجالت سر به پایین انداخته بود و رنگ می داد و رنگ می گرفت. اگر می دانست می خواهم از او تعریف کنم وارد مجلس نمی شد.) حمیدی نور عادتش بود. بعد از اتمام نماز به سجده می رفت و بلند نمی شد! آن روز در همین حالت سجده یکی از بمب های خوشه ای درست روی پشت او و درست وسط کمرش می افتد. آن لحظه من احساس کردم که چیزی از درون یکی از چادرها به بیرون پرتاب شد، اما نفهمیدم چه بود. وقتی آبها از آسیاب افتاد رفتم سر وقت چادر نمازخانه. تکه های بدن حمیدی مثل گوشت چرخ شده به تمام سقف و دیواره های چادر چسبیده بود. قسمت بالایی بدن نبود! تمام بدن محمد بهشتی که بغل حمیدی نور نشسته بود یک سره گوشت و خون بود، ولی به محمد هیچ آسیبی نرسیده بود! بدن را خودم توی پتو پیچیدم و اجازه ندادم کسی داخل بیاید. هاشم زرین قلم را صدا کردم و از او خواستم که سر پتو را بگیرد. پرسید: چیه؟ گفتم: کارت نباشد! جنازه را پشت تویوتا گذاشتیم و گفتم او را به بیمارستان انتقال دهند. روحیه بچه ها به شدت خراب بود. به ناچار تصمیم گرفتیم شبانه به پادگان شهید مدنی برگردیم. از نیروهای گردان که در همسایگی مان بودند کمک گرفتم و نیروها را سوار کامیون کردیم و آنها را به مقرمان در پادگان انتقال دادم. محمود سماوات، مسئول تدارکات از موضوع با خبر بود. به او گفتم: بچه های من از نظر روحی به هم ریخته اند. مینی بوسی جور کن، آنها را به دزفول ببرم بلکه حال و هوای شان تغییر کند. و اضافه کردم، تمام سر و هیکل و لباس بچه ها آغشته به خون شهدا و زخمی هاست. گفت: خب! گفتم: خب به جمالت، لباسهای شان باید عوض شود. - چند دست می خواهی؟ مفت خوری ام گل کرد، گفتم: پنجاه دست لباس زیر و رو! همچنین درخواست کردم حمام لشکر را که شب ها بسته می شد، باز کنند. به بچه ها گفتم در حمام لباس های خونی را هم بشویند. روحیه خودم دست کمی از بچه ها نداشت، ولی به روی خودم نمی آوردم. نمی دانستم چه کار کنم. نماز صبح را که خواندم رفتم مقر اطلاعات سراغ علی آقا چیت سازیان، او هم خبر داشت. گفتم: شما زحمت بکش، بعد از صبحانه برای این بچه ها یک صحبتی بکن! گفت: من حرف خاصی ندارم، ولی چشم می آیم. با علی آقا به چادر گردان غواصی رسیدیم. آنها صبحانه را خورده و سفره را جمع و حتی دیگ آش را هم تمیز کرده بودند! بچه ها برای علی آقا صلوات فرستادند. ما نیز صبحانه ای خوردیم و آنها به ما زل زل نگاه می کردند. سفارش کردم جایی نروند که علی آقا با آنها کار دارد. بعد از صبحانه رو به بچه ها کردم و گفتم: برای اینکه از فرمایشات علی آقا استفاده کنیم صلوات! بچه ها صلوات را با اشتیاق فرستادند و منتظر ماندند تا علی آقا شروع کند، اما او حرفی نزد. گفتم: علی آقا! بچه ها منتظرند. گفت: نه خودت صحبت کن. خواستم جو عوض شود گفتم: فقط آمدی صبحانه ما را بخوری؟! اگر قرار بود خودم صحبت کنم که شما را با خودم نمی آوردم اینجا! او و بچه ها لبخندی زدند و بالاخره او مجبور شد سر صحبت را باز کند. همین جوری که دور نشسته بودیم علی آقا از بچه ها خواست که صلواتی بفرستند و فرستادند. او رو به بچه ها کرد و یکی یکی می پرسید: چند وقت است آمده اید جبهه؟ هر کس جوابی داد. یکی گفت دو ماه، دیگری سه ماه... یک باره نه گذاشت و نه برداشت گفت: آنها که دو یا سه ماه در منطقه اند بروند تسویه بگیرند. اسلام به اینها نیاز ندارد! ماستم ریخت! گفتم آمدم ابرویش را درست کنم چشم اش را هم درآوردم. من چند ماه است دارم به اینها آموزش و غواصی می دهم و حالا علی آقا، به همین سادگی آنها را مرخص کرد. حیران مانده بودم، به علی آقا نگاه می کردم، به بچه ها نگاه می کردم. علی آقا نسنجیده حرف نمی زد. او تاملی کرد گفت: جنگ به نیروهای دو ماهه و سه ماهه احتیاج ندارد، ما نیرویی می خواهیم که بیاید تکلیف جنگ را روشن کند.‌ وضع آن برادری را که به شهادت رسید و من اسم او را نمی دانم، مشخص کند. شما تا دیشب دستتان با هم در یک کاسه می رفت حالا او نیست، چه کسی تقاص خون او را می خواهد بگیرد؟ تقاص خون آن مردم بی گناهی را که زیر
بمباران ها از بین می روند و ارتباط مستقیمی هم با جنگ ندارند چه کسی می خواهد بگیرد. مردم مظلوم کشورهای اسلامی چشمشان به عملیات های جمهوری اسلامی دوخته شده. چشم مستضعفان جهان و چشم دشمنان اسلام به این عملیات هاست. آیا با دو سه ماه می شود این کار را کرد؟ ما نیروی پای کار می خواهیم... •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 دل بی تاب اومده لشکر ارباب اومده السلام علیک یا اباعبدالله http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 7⃣  محمد صابری ابوالخيری نفس‌ها در سينه حبس شده بود و از دست كسی کاری ساخته نبود. همه نگران او بوديم. حاج آقا جمشيدی رو به بچه‌ها کرد و گفت: برادران برای نجات از اين وضعيت بهتره به درگاه خداوند دعا كنيم. همگی به حال سجده افتاده و حاج آقا جمشيدی دعای مخصوصی قرائت کرد و ما همراه او زمزمه کرديم. خدايا خدايا:خودت كمكش كن. نكنه برای حسين‌ دردسر درست بشِه. خطر بزرگی او را تهديد می‌كرد. زيرا اين كار به منزله فرار از زندان تلقی می‌شد و ممكن بود بعثی‌ها برای او حكم اعدام يا حبس در سلّول‌های انفرادی صادر كنند. اين تنها پيش بينی بود كه در ذهن ما خطور می‌كرد و از بعثی‌ها نيز انتظاری بيش از اين نمی‌رفت. صدای سيلی محكمی ‌كه در سالن زندان همراه با  فرياد او به گوش رسيد، ما روی زمين ميخكوب كرد. افسر بعثی با داد و فرياد گفت: - «انت شيتسوي اهنا» تو اينجا چكار مي‌كنی؟ - «اشلون خرجت من السّجن» چطور از سلّول خارج شده‌ای؟ حسين‌ گفت: نگهبان درب سلّول را قفل نكرده بود. يعنی فراموش كرده است كه آن را ببندد. - تو غلط كردی. قشمار - باور كن. - كذاب. دروغ می‌گويی. - نه دروغ نمی گويم. شير آب دستشويی را باز گذاشته شده بود و من برای بستن شير از سلّول بيرون آمدم سربازان بعثی با پرخاشگری، فحش و ناسزا حسين‌ را داخل سلّول کرده و در سلّول را بستند. با پيوستن حسين‌ به جمعمان، قلبمان آرام گرفت و خداوند دعاهای بچه‌ها را مستجاب کرد. خوشبختانه بعثي‌ها متوجّه خراب بودن قفل سلّول نشدند. سربازان بعثی پس از داخل کردن حسين، وارد آخرين سلّول که در منتهی اليه راهرو قرار داشت، شدند و دو نفر از زندانيان عراقی که در آنجا حبس بودند را به باد كتك گرفتند. حدود نيم ساعت آنان را مي‌زدند و به در و ديوار مي‌کوبيدند. فرياد آه و ناله آنان به آسمان بلند بود. اين دو نفر، دو برادر حدود ۱۶-۱۹ ساله بودند كه به جرم سرقت زندانی شده بودند. در اين زندان افراد ديگری نيز بودند كه با جرمهای متفاوتی از قبيل فرار از جنگ، قتل، دزدی، شورش و غيره ديده مي‌شدند. بسيار دوست داشتم بدانم اين دو جوان به چه جرمی زندان شده‌اند. بنابر اين فردای آن روز برای شنيدن ماجرای كتك شب قبل به سلّول آنان نزديك شدم و گفتم : می‌تونم بپرسم برای چه ديشب اينقدر كتك خورديد؟ برادر بزرگ‌تر جلو آمد و گفت: من مدتی است که در ارتش مشغول سربازی هستم و مرا به جرم دزدی به اين زندان آورده‌اند مدت طولانيست كه در اين جا محبوس می‌باشم. نگاهم به برادر کوچکش که در گوشه زندان روی زمين نشسته بود، افتاد و بلافاصله پرسيدم: اين برادرت اينجا چه کار می‌کنه؟  آهی عميق کشيد و گفت: جريانش طولانيست. فشار و سختی زندان روحيه‌ام را بسيار خسته و رنجور ساخته بود. در يكی از روزها به برادر كوچكم كه برای ملاقاتم آمده بود، گفتم: تحمّل زندان واقعاً برای من بسیار دشوار است. از تو  می‌خواهم برای نوبت بعد كه به ملاقاتم مي‌آيی مقداری مواد مخدّر بياوری. او هم پذيرفت و برای نوبت بعد مقدار كمی ‌مواد برايم تهيه كرد. نگهداری و مصرف مواد  مخدر در زندان جرم سنگينی محسوب می‌باشد و اين جرم سنگين دامنگير من و برادرم شد. هنگامیکه او برای ملاقات آمد، نگهبان او را تفتيش كرد و در حين تفتيش مواد را از زير لباس‌هايش پيدا كرد و او بلافاصله بازداشت و زندانی شد. - برای چه ديشب اينقدر كتك خورديد؟ - روز قبل داشتيم از پشت میله‌های سلّول با زندانيانی كه در حياط زندان مشغول قدم زدن بودند، صحبت مي‌كرديم. اما از شانس بد روزگار نگهبان متوجّه موضوع شد و ديشب به سراغمان آمدند و بدنمان را با كابل كبود كردند. •┈••✾🔅🔹🔅✾••┈• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 محورهای تهاجم عراق در جنوب ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻عوامل متعددی سبب توقف نیروهای عراقی و استقرار آنها در آخرین مواضع اشغالی گردید که به صورت سرفصل عبارت است از: 1- مقاومت دور از انتظار نیروهای مدافع جبهه اسلامی که نمونه های اصلی آن حملات نیروی هوایی و حماسه مقاومت در خرمشهر و سوسنگرد بود. ۲- فرماندهی و هدایت صحیح نیروها به وسیله امام امت. 3- امدادهای غیبی و عنایت خداوند به انقلاب اسلامی .۴- عدم تناسب توان رزمی عراق با گستردگی اهداف مورد نظر رهبران این کشور. ۵- موانع طبیعی مانند رودخانه های کرخه و کارون و همچنین مناطق حدفاصل دشت عباس و دشت آزادگان که سبب شد تا انعطاف پذیری در مانور یگان های دشمن محدود گردد. جلو گیری از پیش روی دشمن و توقف اجباری او در خطوطی ناهمگون و آسیب پذیر، هر چند از جانب عراق به عنوان یک حرکت تاکتیکی و تبلیغاتی با اعلام آتش بس یک جانبه دنبال گردید، اما به معنای آن نبود که دشمن پس از آن، از تلاش برای گسترش نیروهایش در مناطق اشغالی دست کشید. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 عکس کمتر دیده شده شهید صیاد شیرازی در کنار پیرمردی بسیجی در یکی از محورهای عملیاتی دوران دفاع‌مقدس
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۲۵) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• با حرف های علی آقا روحیه جنگندگی و ایثار در بچه ها تقویت شد. چنان که حس کردم همین الان آماده اند برای عملیات‌به خط بروند. بچه ها حسابی شارژ شدند و تکبیر گفتند و صلوات فرستادند. تقاضای مینی بوس را به علی آقا هم گفتم. گفت: مینی بوس جا نمی شود، من الان به صیادزاده می گویم یک اتوبوس در اختیارتان بگذارد، چرا دزفول؟ بفرستشان همدان. پرسیدم: همدان! - آره، خبر بمباران به همدان رسیده و خانواده ها نگران اند‌. هم سری به خانواده هایشان می زنند، هم احوال زخمی ها را جویا می شوند و در مراسم تشییع جنازه هم شرکت می کنند. حسین بختیاری از من خواست که با بچه ها برود. موافقت کردم. گروه با لباس های تمیز و ترگل و ورگل به همدان رفتند. دو سه نفر از نیروهای کادر و من در پادگان ماندیم. آن روز باجناقم، آقای نوریه برای دیدار رزمنده ها به منطقه آمده بود. در غیاب طلبه ها من امام جماعت شدم! نماز مغرب را که خواندیم، متوجه شدم از تعاون سراغ من آمده اند. گفتند: چند تا از شهدا شناسایی نشده اند. می خواهیم کسی بیاید شوشتر. گفتم: کی بیاید؟ گفتند: شما بیایید بهتر است چون همه نیروها را می شناسید. نماز عشا را خواندیم. سوار تویوتا شدم که بروم آقای نوریه گفت: من هم می آیم، من آمده ام شما را ببینم. بمانم اینجا چه کار؟ بچه ها هم که نیستند. راننده آقای نوریه هم با ما آمد. هوای نَفسی شدم و خواستم به آصف که راننده مدیر کل های زیادی در آموزش و پرورش بود، خودی نشان بدهم. چراغ ها را خاموش کردم و گاز و ویراژ می دادم. آصف بیچاره دو دستی چسبیده بود به داشبورد. تا شوشتر، جان به لبش کردم تا فکر نکند فقط خودش راننده است! به سردخانه تنها بیمارستان شوشتر وارد شدیم. خدا خدا می کردم هیج کدام از آنها بچه های ما نباشند. هر کشو را جلو می کشیدم، دلم می ریخت. بعضی از شهدا مربوط به تیپ ها و لشکرهایی بودند که در مسیر بمباران هواپیماها قرار گرفته بودند، به طرز عجیبی آنها جزغاله شده بودند و هویت مشخصی نداشتند. بچه های ما سوختگی نداشتند، بنابراین در همه موارد اعلام کردم که اینها از بچه های انصار نیستند. بیشتر بچه های اعزامی ما زخمی و در بیمارستان بودند. به سردخانه دیگری رفتیم، اولین کشو را که بیرون کشیدم، با چهره مهربان پولکی رو به رو شدم.( علی اصغر پولکی در گتوند به شهادت رسید. برادرش محسن نیز در عملیات جزیره در ۱۳۶۵/۶/۲۰ شهید شده بود.) چشم هایش باز بود. دستم را آرام بر روی صورتش کشیدم و چشم هایش را بستم و به کارمند بیمارستان گفتم: ایشان از شهدای ماست. نام و مشخصاتش را گفتم و او بر کاغذی نوشت و روی سینه اش گذاشت. چند جنازه دیگر را زیارت کردم که هیچ کدام از شهدای ما نبودند. به داخل بخش رفتیم و سراغ زخمی ها را گرفتم. یکی دو تا از بچه ها را دیدم، اما نگذاستند به آنها نزدیک شوم. سئوال کردم کسانی که در بمباران زخمی شده اند کجا بستری اند؟ گفتند: این دو سه روزه زیاد بمباران بوده، شما نمی توانید همه بخش ها را بگردید. یک گروه از زخمی ها را به اهواز و جاهای دیگر انتقال داده ایم. کاری از دستمان بر نمی آمد. به پادگان برگشتیم و فردایش آقای نوریه نیز به همدان برگشت. دو سه روز بعد حسین بختیاری به دزفول آمد و گفت: در معراج مرکزی شهدای اهواز، چند شهید هست که هویت شان مشخص نیست. ظهر با حسین حرکت کردیم و بعد از ظهر ساعت یک و نیم در معراج بودیم. جسد نورانی و زیبای شهید محرابی را آنجا شناسایی کردیم. حسین با این که می دانستم دوربین ندارد از من پرسید اجازه می دهی از ایشان عکس بگیرم؟ ببین چقدر آرام شهید شده. چه جور لبخند می زند. چه قدر نورانی است! گفتم: تو که دوربین نداری! - می روم و عکاس می آورم! مشخصات شهید را به مسئول معراج دادیم و اجازه گرفتیم که از شهید عکس بگیریم. او اجازه داد، ولی گفتیم: آخر دوربین نداریم! - خوب می گویید چه کار کنم؟ حسین گفت: اگر اجازه بدهید من بروم و عکاس بیاورم! گفت: بابا بروید خدا پدرتان را بیامرزد، چه حال و حوصله ای دارید. من کار و زندگی دارم. خواهش و تمنا کردیم که اجازه بدهد. اجازه داده نداده، حسین ماشین را برداشت و نمی دانم آن سر ظهری آبان ماه از کجا عکاس گیر آورد. عکاس آمده بود، اما مسئول معراج اجازه نمی داد. دوباره عجز و التماس کردیم تا اجازه داد حسین از پیکر شهید چند تا عکس بگیرد. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا