eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 آزادگان، تندیس‌های صبر و استقامت وقتی خاطرات آزادگان عزیز را مطالعه میکنی، حتماً غم و غصه قلبت را فشار می‌دهد و باید به این همه سنگدلی کوفیان لعنت بفرستی!! واقعاً به این همه صبر و پایداری دوستان همرزم اسیر در دست دشمن باید غبطه خورد!!! مگر می‌شود، با تن مجروح و دستان بسته، همرزم شهیدت را لگدمال کنند و یا زیر شنی تانک له کنند و تو فقط توانسته باشی هق هق گریه سر دهی!! مگر می‌شود، پیکر مطهر همرزم شهیدت را در آبهای هور برای خوراک ماهیان بیاندازند و تو فقط با دستان بسته غصه خورده باشی!! مگر می‌شود، در پیش رویت، دشمن ملعونت پرچم کشورش را در سینه شکافته شده دوست شهیدت فرو کند و فقط تو توانسته باشی از ته دل نفرینش کنی!! مگر می‌شود، پای مجروح و شکسته‌ات را افسر بعثی زیر کفشش له کند و تو فقط فریاد بزنی و او قهقهه سر دهد!! مگر می‌شود، نوجوان باشی و بجای دست نوازشگر پدر، صورتت با سیلی نامردی که دستش سه برابر دست توست سرخ و گوشَت کر شود و تو فقط در دل نفرینش کنی!! مگر می‌شود: با شلاق و کابل سیمی بر پیکر نحیف و مجروحت نواخته شود و تو هیچ راه فراری نداشته باشی و فقط خدا را صدا بزنی!! مگر می‌شود.... ما چه می‌دانیم معنای اسارت چیست و حد اعلای صبر کجاست!! باید صبر را در برابر استقامتت شرمنده کرده باشی تا بدانی معنای اسارت و صبر چیست؛ والا ما که بجای سیلی بعثی دست نوازشگر پدر چشیده ایم؛ ما که غذایمان با مهر و محبت مادری مزه دار شده است؛ ما که سرای زمستانمان گرم و سرای تابستانمان سرد و خنک بوده است؛ ما که گشت و گذار و ییلاق و قشلاق و مسافرتمان براه بوده است؛ ما که سفر زیارتی مان به مشهد و قم و مکه و مدینه مان سرجایش بوده است؛ ما که آبمان سرد و نانمان گرم بوده است؛ ما که ..... کجا و فهمیدن معنای اسارت و دربند بودن کجا! و باید درد دل زینب کبری و اسرای دشت نینوا را از آزادگان پرسید؛ ۲۶ مردادماه سالروز افتخار آفرین بازگشت آزادگان سرفراز به میهن اسلامی را به همه آزادگان عزیز تبریک عرض می‌کنم. "حسن تقی زاده" https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂 🍂
🍂 خوشبختی یعنی: دوستانی داشته باشی که تا بهشت همراه تو باشند 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۲۹) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• برای برگزاری نماز جماعت و جلسات دیگر و ناهارهای وحدت چند چادر را از عرض به هم متصل کرده بودیم که بیش از صد نفر ظرفیت داشت. دوستان تبلیغات فضای آنجا را مسجدی کرده بودند. جهت استحباب، محل استقرار امام‌جماعت را هشتاد سانتی متر گود کرده بودند. به گونه‌ای که یک نفر می توانست در آن راحت راحت بخوابد. آنجا وقت نماز محراب نماز بود و شب ها محراب خواب! سعید نظری( او پزشک عمومی و در حال حاضر(۱۳۹۵) رئیس دانشگاه علمی کاربردی همدان است.) بسیجی نوجوان به من گفت او هم می خواهد نماز شب بخواند و چگونگی آن را از من پرسید. خوشحال شدم و اولین نکته ای که به او یادآوری کردم این بود که نماز شب یازده رکعت است که ده رکعت آن نماز صبح است! آنگاه بقیه ی کارها و مستحبات در قنوت نماز وتر را هم توضیح دادم. فردا او‌کاغذ در دست، سراغ یکی یکی بچه ها رفت و اسم چهل مومن را برای دعای استغفار یادداشت کرد! نیمه شب در چادر نماز خانه خوابیده بودیم که شنیدم کسی با صدای بلند، تکبیر گفت و به نماز ایستاد. حمد و قل هواللهُ احد او را همه شنیدیم، بعضی در خواب و بیداری غرغر می کردند. خود او می گفت: من به خودم می بالیدم که اینها خوابیده اند و من در حال نماز شب ام! فردا صبح معترضان می پرسیدند: این کدام مردم آزاری بود که نگذاشت بخوابیم؟ این چه وضع نماز شب خواندن است؟ سعید که غرق پاکی و صافی خودش بود، با افتخار گفته بود: من بودم، من بودم! تو را هم در قنوت دعا کردم، شما را هم دعا کردم شما نفر اول بودی، شما نفر بیستم، شما را نفر چهلم از تسبیح انداختم! گفتند: نماز شب را که بلند بلند نمی خوانند، نماز صبح که نیست. چرا خود حاج محسن گفت مثل نماز صبح است فقط.... پیش من آمدند و من عرض کردن: بله، مثل نماز صبح دو رکعتی است. ولی نگفتم مثل نماز صبح بلندبلند بخوانی و مردم را از خواب بپرانی! شرط بندی صلواتی هم از کارهایی بود که جمع را با صفاتر می کرد. هر بهانه ای لازم بود تا طرف ببازد و چند تا صلوات جریمه شود! باید حواسمان را جمع می کردیم که مثلاً از فرد الف چیزی نگیریم یا اگر می گیریم بگوییم یادمان است! وگرنه می باختی و سرحساب که می شدی گاهی چند صد صلوات باید می فرستادی. عباس ابراهیمی نوجوان دانش آموز با من برای صلوات شرط بندی کرد. یک بار به رسم و تجربه دیرین سلمانی( روزهایی که سرم خلوت تر بود اعلام می کردم برای اصلاح بیایند.‌ غیر از آن به بعد موکول می شد.) مشغول اصلاح سر یکی از بچه ها بودم که عباس سر رسید و خواست دستیار من باشد. در مدل مو هر کسی سفارشی داشت که من فقط مدل خودم را می زدم و زیر بار خرده فرمایش های شوخی و جدّی کسی نمی رفتم. عباس خواست قیچی را به من بدهد، با خنده حرفم را کشیدم و گفتم: یادُمِه، یادُمِه! خواستم ماشین را بردارم، با احترامات فائقه و شلوغکاری های مخصوص تقدیم کرد و گفتم: تشکر جوان با ادب، یادُمِه، یادُمِه! او ادای دستیاران اتاق عمل را در می آورد. دستمالی در دست گرفته بود و راه و بیراه عرق نیامده پیشانی مرا پاک می کرد. بچه ها هم جمع شده بودند و هِر و کر می خندیدند. آن بنده خدا هم زیر دست من بالا و پایین می شد و نگران بود که چه بر سرش می آید. و بچه ها می خندیدند و تکه می انداختند و می گفتند: یادشه، یادشه! (قصه اش خواهد آمد.) یک روز در راهپیمایی آمادگی، در ارتفاعات سد به گله بزرگ گوسفند عشایر منطقه برخورد کردیم. ستون در حال حرکت بود و سلیمان محمودی می خواند و بچه ها جواب می دادند. با دیدن گله، نمی دانم کی شیطنت کرد و به جای تکرار ترجیع بند شعر محمودی، در جواب گفت: بَع بَع! ناگهان شعر سلیمان به کلی فراموش شد و صد نفر موزون و هماهنگ می گفتند: بَع بَع، بَع بَع! گوسفندها ابتدا ایستادند و ما را نگاه کردند، اما دیدند ما گوسفند نیستیم! ولی تعجب کرده بودند پس چرا بع بع می کنیم. آنها نگاه می کردند، ما نگاه می کردیم. ما نگاه می کردیم، آنها نگاه می کردند. در این لحظه چند تا گوسفند دم دادند، بَع بَع و گردان غواص ها هم جواب مناسب و بلند دادند. از این صدا ناگهان گوسفندهای بیچاره رم کردند و خاک و پشکل فراوانی به جا گذاشتند. گوسفندها رمیدند و بع بع کنان دور شدند، اما بع بع شان در گردان ماند! به اشاره و اجازه و مشارکت من حالا هر کسی هر صدایی را بلد بود در می آورد و بی درنگ پاسخ می شنید. ستون حرکت می کرد و صدا در می آورد. صدای اردک، صدای آواز خروس، صدای مرغ، صدای الاغ، صدای اسب! با این آواها و نواها چند دقیقه می خندیدیم، چنان که بعضی از خنده دست روی شکم می گذاشتند.( چه کسی باور می کرد این نوجوانان خندان، همان عابدان گریان شب اند. و یاد شعر بابا طاهر می افتادم که شاید برای همشهری های این زمانی اش گفته بود: مو آن اسپید بازم همّدانی لانه در کوه دارم در نهانی ب
ه بال خود پرم کوهان به کوهان به چنگ خود کَرَم نخجیریانی). •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 2⃣1⃣  محمد صابری ابوالخيری   به هرحال چاره‌ای نبود، خونسردی خودم را حفظ كردم و لوازم خود را با خود برداشتم. منظورم از لوازم، كيسه‌ سبز رنگی بود كه در آن لباس‌های اسارت را نگهداری مي‌كردم. در اين لحظات به گونه‌ای رفتار كردم كه برادرم از جدایی با من، احساس ناراحتی نكند. از طرف ديگر، از آینده‌ای كه در انتظارم بود خوشحال بودم و با خود مي‌گفتم: شايد تقدير اين بوده كه با رفتن من از اين اردوگاه تغییراتی در روحيه‌ام ايجاد شود هرچند يقين داشتم كه در اردوگاه يا زندان بعدی شرايط سخت‌تری را متحمّل خواهم شد. سربازان عراقی، ساير برادرانی كه جزء فهرست قبلی بودند از ساير آسايشگاه‌ها خارج نموده و همه را به طرف محوطه اردوگاه، حركت دادند. تاريكی شب بر اردوگاه سايه افكنده بود. سربازان مسلّح بعثی از بالای پشت بام اردوگاه، نگهبانی مي‌دادند. از آن طرف سرو صدا و فريادهای برادرانی را مي‌شنيدم كه از لابلای میله‌های پنجره‌ها، ما را صدا مي‌زدند و خداحافظی و حلاليّت طلب مي‌كردند. غم و اندوه جدايی از ۲۰۰۰ نفر اسير كه ساليان سال در كنار يكديگر دوران اسارت را سپری كرده بوديم، تمام وجود مرا فرا گرفته بود. آخرين نگاه خود را به طرف پنجره آسايشگاه دوختم تا شايد بار ديگر برادرم و ساير اسيران  را ببينم.    به هر حال از در اوّلی اردوگاه خارج شديم. از حياط كوچكی كه هميشه جولانگاه سربازان بعثی برای ضرب وشتم اسرای مظلوم بود، عبور كرديم. در اين حياط  اسرا را هنگام ورود به اردوگاه با كابل و چوب پذيرايی مي‌كردند كه هيچگاه خاطره آن از ذهنم پاك نخواهد شد.  پس از عبور از حياط كوچك پشت در اصلی كه خارج از آن فضای بيرون اردوگاه را تشكيل مي‌داد، نشستيم. حدود دو ساعت منتظر مانديم.  وضعيّت مشخّص نبود و بعثي‌ها برای كسب تكليف مرتب با بغداد در تماس بودند. از قرائن و شواهد و  گفتگوهای آنان احتمال مي‌داديم كه ما را به اردوگاه شماره ۹ كه در شهرك رماديّه قرار داشت، انتقال دهند. اما ناگهان بعثي‌ها پس از برقراری ارتباط تلفنی با بغداد گفتند: بايد به بغداد منتقل شويم.  ساعاتی گذشت و باز  خبری نشد، گويا دوباره تصميمشان عوض شده بود و  به نظر مي‌رسيد بايد شب  را  در اردوگاه بمانيم زيرا انتقال اسرا در شب هنگام،  برای بعثي‌ها كار دشوار و سختی بود. برای همين تصميم گرفتند شب ما را در اردوگاه نگه داشته  و صبح زود ترتيب انتقال ما را به بغداد فراهم سازند. ما را مجدداً  به اردوگاه بازگرداندند اما نه به آسايشگاه قبلی. بلكه ما را به يكی از اتاق‌های كوچك در گوشه اردوگاه برده و گفتند بايد امشب را در اين اتاق بمانيد.  آخرين شب اردوگاه موصل با تمام دغدغه‌هايش می‌رفت كه صبح پر حادثه‌ای را فراهم سازد. بالاخره صبح فرا رسيد نماز صبح را بجا آورديم. بلافاصله سربازان عراقی در اتاق را باز كردند و گفتند: وسائل خود را برداريد و آماده حركت شويد. هنوز هوا كاملاً روشن نشده بود كه ما را از اردوگاه خارج كردند. وقتی از اردوگاه خارج شدم و چشمانم به دنيای وسيع و گسترده اطراف اردوگاه افتاد، احساس عجيب و تازه‌ای داشتم. احساس پرنده ای كه ساليان سال در قفسی تاريک مانده باشد و برای لحظه‌ای بتواند خارج قفس خود را ببيند. اكنون پس از گذشت هفت سال می‌توانستم همه جا را ببينم. بيرون اردوگاه يك اتوبوس مقابل در اردوگاه ايستاده بود. بلافاصله ما را سوار اتوبوس كردند. من و دوستم حسين‌ در آخرين رديف صندلی‌ها نشستيم. بعثی‌ها از ترس اينكه مبادا كسی تصميم به فرار بگيرد، دستانمان را دو نفر، دو نفر با دستبند بستند. پس از چند لحظه اتوبوس به سمت بغداد حركت كرد. دو نفر سرباز مسلّح  در آخرين رديف صندلی‌ها يعنی پشت سر من نشستند تا هرگونه تحرّكی را كنترل نمايند. •┈••✾🔅🔹🔅✾••┈• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 تغییر در تاکتیک نظامی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻عراق در استراتژی نظامی خود که براساس جنگ سریع طرح ریزی شده بود، جداسازی خوزستان از جمهوری اسلامی ایران را ادعا می کرد لذا، اولویت بندی اهداف دولت متجاوز بغداد در تصرف خوزستان را می توان به این ترتیب در نظر گرفت: ۱- اولویت اول، تصرف اهواز - به عنوان مرکز استان خوزستان - و منطقه عمومی آن. دست یابی به فضای مناسب نظامی و سیاسی جهت تک نفوذ در عمق هدف و رسیدن به جناح شرقی استان خوزستان مانند بهبهان و چاه های استراتژیک نفت. ۲- اولویت دوم: تصرف منطقه عمومی دزفول که ضمن تهديد اهواز و قطع ارتباط خوزستان با مرکز ایران، رسیدن به خطوط پدافندی بسیار مطمئن را شمال شهرهای دزفول و اندیمشک به دنبال داشت. ۳- اولویت سوم: شهرهای خرمشهر، آبادان و جزیره آبادان بود، هر چند منطقه بسیار مهم و حداقل نتیجه تصرف آن، دست یابی کامل به آبراه استراتژیک اروند بود ولی چون تصرف اولویت های یک و دو، سقوط این منطقه را در پی داشت، تلاش اصلی ارتش عراق در اهواز و دزفول - مخصوصا اهواز - متمرکز می‌شد. بدین ترتیب که سپاه سوم عراق در طرح مانور خود، لشکرهای ۹ زرهی و ۵ مکانیزه را برای تصرف اهواز به کار گرفت. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 در 27 تیرماه ۱۳۶۷ (17 ژوئیه 1988) قطعنامه ۵۹۸ توسط ایران پذیرفته شده و راه برای پایان جنگ باز شد.  این تصویر مربوط است به هیات ایرانی در مذاکرات مربوط به اجرای قطعنامه . در این هیات ردیف جلو از سمت چپ: عباس ملکی (دبیر هیأت)، حسن روحانی (رئیس وقت کمیسیون دفاع مجلس و عضو شورایعالی دفاع)، سیروس ناصری (نماینده وقت ایران در دفتر سازمان ملل متحد در ژنو)، علی‌اکبر ولایتی (وزیر وقت امور خارجه و رئیس هیأت)، محمدجواد ظریف (دیپلمات ارشد وزارت امور خارجه)، مرحوم حسن حبیبی (وزیر وقت دادگستری)، سید محمدحسین لواسانی (معاون وقت بین‌الملل وزارت امور خارجه)، علی شمس اردکانی (دیپلمات ارشد وزارت امور خارجه و نماینده سابق ایران در سازمان ملل متحد) حضور داشتند . http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۳۰) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• به رسم واحد اطلاعات، گاه سفره وحدت می انداختیم. سفره ای رنگین از لیوان های قرمز پلاستیکی دهام گشاد، نان، آب، نمک و غذای آن روز، هر چه بود. برادر علی حسین زاده( از برادران مخلص و زحمت کش، او اکنون پزشک و متخصص پوست و زیبایی است.) از مسئولان آموزش نظامی لشکر و برادر اکبرزادگان( از بچه های خوزستان که به همراه برادر کیانی به لشکر ما پیوسته بود.) با نیروهای شان پهلو به پهلوی هم می نشستند و در کمال سادگی و صفا غذای بهشتی مان را می خوردیم. قبل و بعد سفره دعا بود و صفا. سفره و غذا که آماده می شد همه با هم می خواندیم: اللّهمَّ ارزقنا رزقاً حلالاً طیّباً فی الدنیا و الاخره، اللّهمَّ صلِّ علی محمد وآل محمد و دست ها به تبرک به طرف نمکدانها دراز می شد و بعد تناول ناهار. آخر سفره هم به نوبت هر کس دعایی می گفت و همه آمینی( مثل سفره های درویشی امروز) می گفتند. ما در گردان مداح حرفه ای نداشتیم، گاهی آقا کریم و بقیه دوستان مانند محمد بهشتی، قدرت الله نجفیان، گمار، مصطفی عبادی نیا نفس گرمی می کردند و می خواندند. آنها نه ادعایی داشتند و نه تکلّفی در خواندن و ادا درآوردن! یادم نمی رود شب های جمعه سد گتوند را که صلوات شروع دعا تمام نشده هق هق بچه ها بلند می شد. شاید بعضی بگویند اغراق است، اما آن بچه ها، کمیل های کوچک علی(ع) بودند در هزارو چهارصد سال بعد. واقعاً نام مبارک امام حسین(ع) برای آنها اوج روضه بود. فرازهای دعای آسمانی دعای کمیل، شانه ها را می لرزاند و اشک ها را جاری می کرد. در آن تاریکی، روشنایی ایمان را می دیدی و چه کسی باور می کند بعضی از آن بچه های تازه به سن تکلیف رسیده آن جوری با خدای علی حرف های امامشان را زمزمه کنند: -اَللَّهُمَّ عَظُمَ بَلائی وَ اَفرَطَ بی سُوءُ حالی وَ قَصُرَت بی اَعمالی و قَعَدَت بی اَغلالی وَ حَبَسَنی عَن نفعی بُعدُ اَمَلی وَ خَدَعتَنِی الدُّنیا بِغُرورِها وَ نَفسی بِجِنایَتِها وَ مِطالی یا سَیِّدی... ( خدایا! زیستنم دشوار شده و بد حالی ام فزونی گرفته و کارهای درستم کاهش یافته و زنجیرهایم مرا زمین گیر کرده و دیوار بلند آرزوهایم، پرنده رستگاری ام را به زندان کشیده و دنیا با همه جاذبه های دروغینش مرا فریفته و نفس، مرا به وادی خیانت و جنایت و بی توجهی کشانده آقای من...‌با اندکی تغییر، ترجمه از استاد سید مهدی شجاعی.) در کنار همه کارهای رزمندگی، فرهیختگانی مثل داریوش ساکی، غلامرضا خدری درس های عقب افتاده بچه ها را جبران می کردند. امیر طلایی که سوابق بالایی در رشته کنگ فو داشت، به بچه ها فنون رزمی یاد می داد. او درباره نحوه زدن ضربه کاری به شقیقه دشمن، اطلاعات و تجربیات خوبی به نیروها انتقال داد. پسر عموی محمد علی جربان که بسیار شیرین زبان و شلوغ کار و پر خور بود، تحت تاثیر تعلیمات امیر وقتی برای مرخصی به روستای خودشان می رود، آن ضربه کاری را بر بزغاله بینوا آزمایش می کند. ناگهان بزغاله دراز به دراز به حال جان دادن می افتد. او ناچار بزغاله را سر می بُرَد. خانواده او را باز خواست می کنند که چرا بز را قربانی کردی؟ می گوید داشت تلف می شد. آنها که می دانستند بز کاملاً سالم و سرحال بوده، او را استنطاق می کنند و او مُقر می آید و آموزش و آزمایش اش بر بز بیچاره را اعتراف می کند. او وقتی به منطقه برگشت با آب و تاب شاه کارش را تعریف می کرد و به لهجه شیرین ترکی اش می گفت: نمی شد که روی آدم آزمایش کنم، این امیر آقا راست می گوید. وقتی بزغاله به این شلوغی را بزنی شقیقه اش، بی هوش بشود، وای به حال آدم، بدبخت بیچاره مردنی را! از آن زمان بچه ها او را بزکُش صدا می زدند و سر به سرش می‌گذاشتند. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 سالروز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تصاویری از بازگشت اسرای نجف آباد https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 3⃣1⃣  محمد صابری ابوالخيری در اين ميان حضور فردی ميانسال با چهره‌ای خشن، صورتی چروكيده، سبيل‌های بلند و از همه بدتر گوش بريده توجّه ما را به خود جلب كرد. من قبلاً او را نديده بودم و شناختی از او نداشتم. وضع ظاهرش، گذشته زشت و تلخی را از او به يادگار گذاشته بود. از دوست بغل دستيم حسين‌ پرسيدم : آيا تو اين اسير غريبه را می‌شناسی؟ حسين‌ آهسته به من گفت: اين که معروفه چطور اونا نمي‌شناسي؟ گفتم : آخه من که قبلاً اونا نديده‌ام از کجا بايد بشناسمش؟ - آهان يادم نبود که تو قبلاً تو اردوگاه موصل 1 قديم نبودی راستش اين فرد تبهكار، جاسوس بعثي‌هاست. - جدّی مي‌گي؟!! - آره. - من برای اولين بار اين فرد را مي‌بينم. من واقعاً تعجب مي‌كنم كه چطور يك اسير حاضر می‌شه به هموطنان خودش خيانت كنه و اطّلاعات برادران اسير خودش رو به دشمن منتقل کنه!. - مسلماً كسانی مرتكب چنين خيانتی مي‌شند كه با مقاصد ديگری در جنگ حضور يافته‌اند. نگاهی به نگهبانی كه روی صندلی عقب نشسته بود، كردم كه مبادا به سخنان ما حساس شود. خوشبختانه آن دو نگهبان حواسشان پرت بود. من پرسيدم: چطور شد كه اسرا او را اينطور تنبيه كرده‌اند؟ - جريانش مفصّله. اسرای قديمی ‌به دليل خيانت‌های او سختی‌ها و مرارت‌های زيادی متحمّل شدند. برادران هرچه با او صحبت كردند، نصيحت كردند، تأثيری نبخشيد و او همچنان به جاسوسی خود ادامه می‌داد. عاقبت كار به جای باريك كشيد و بچه‌ها تصميم گرفتند اونو تنبيه كنند. برای همين تو يكی از روزا نصف گوششو بريدند تا نتيجه اعمال و شرارت‌های خودش رو ببينه. - چطور شده او را همراه ما به بغداد مي‌برند؟ - من تصوّر مي‌كنم مقصد اون جای ديگه باشه. - مواظب باش مثل اينكه نگهبان پشت سری به صحبتای ما حسّاس شده، آهسته‌تر صحبت كن. حسين‌ زير چشمی ‌نگاهی به عقب انداخت و گفت: راست مي‌گی. بعداً بيشتر راجعش باهات صحبت می‌كنم. بي‌وجدان‌ها چقدر اين دستبندها را محكم بسته‌اند. من كه خيلی دستم درد گرفته تو چطور؟ - چاره‌ای نيست. بايد تحمّل كنيم. در اين هنگام رفتار يكی از اسرا به نام مهدی توجه مرا به خودش جلب كرد. او دستبند خود را به وسيله يك عدد سوزن قفلی از بغل دستيش جدا كرده بود و با تبسّمی كه بر لب داشت، دستبند باز شده خود را به ما نشان مي‌داد. يك لحظه شوكه شدم. رو به حسين‌ كرده و گفتم: اون يكی رو نگاه كن. عجب كار خطرناکی كرده !! حسين‌ آهسته آن اسير را صدا زد و گفت : بچّه! خُل شدی؟ مي‌دونی چه كار خطرناکی کرده‌ای؟! - بابا بی خيال. - الآن نگهبان متوجه می‌شه زود دستبندت رو ببند. او پذيرفت و مجدداً دستبند را قفل كرد. ولی تو دلم گفتم: اين اسرا چقدر زيرک و باهوشند! اتوبوس با سرعت زياد به سمت بغداد پيش می‌رفت.  هر كسی نسبت به آینده‌ای كه در پيش روی او بود، تصوراتی داشت. بغداد شهری بود كه هر اسيری خاطرات تلخ و ناگواری از آن داشت. زيرا  زندان‌های بغداد همواره برای هر اسيری همراه با مشقّت، آزار و تحمّل شكنجه بود. من نيز تصوّر خوبی از بغداد نداشتم. سال اول اسارت را به خاطر می‌آوردم كه پس از انتقال من و ساير اسرای عمليات رمضان به بغداد، چه شب سختی را پشت سر گذاشتم. در آن شب سربازان بعثی چگونه ما را با لبان تشنه و شكم گرسنه با چوب و كابل به باد كتك گرفتند و در مقابل ديدگانم برادرم را به جرم داشتن ريش بلند به قدری زدند که از بينی او خون جاری شد. از طرف ديگر  اسرايی كه برای بازجویی به بغداد منتقل شده بودند، پس از بازگشت به اردوگاه، سرگذشت تلخ چند روز بازجویی خود را برايم تعريف و تصوير بدی در ذهنم نقش بسته بود. •┈••✾🔅🔹🔅✾••┈• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مهدی طحانیان اسیر ۱۲ ساله ایرانی که بدلیل بی حجابی خبرنگار هندی از گفتگو با او سر باز می‌زند. سرانجام آن خبرنگار مجبور به سر کردن روسر می‌شود. هم اکنون او ۵۵ سال سن دارد. او را بردیم در میان مردم. عکس العمل مردم در مواجهه با این قهرمان را ببینید. ............ کتاب "سرباز کوچک امام" به قلم سرکار خانم دوست کامی سرگذشت این اسیر نوجوان ۱۳ ساله را روایت می کند. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂