eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 گروه «چهل شاهد» ۱۵ ••• • پایان قصه سه سال قبل، کمال خرازی از «چهل شاهد» دعوت کرد بیایند و گذشته‌ها را زنده کنند. در عکس‌های یادگاری از آن مهمانی عصرگاهی، ۱۷ نفر رو به دوربین ایستاده‌اند. همین چند نفر؛ دکتر و مهندس و استاد و مدیر، آمدند ببینند گذر عمر چه بر سر خاطره‌ها آورده. نتیجه، ناامیدشان کرد؛ زخم‌های جوش خورده روی دست و پا و صورت و گردن، معتبرتر از ساعت‌هایی بود که پشت خاکریزها به انتظار ماندن یا اشتیاق رفتن سپری شد. «... از ما که گذشت. شهدامون، اسرامون، جانبازامون، اسمشون هیچ جا نیست. این همه یادواره برای شهدا و اسرا و جانبازا برگزار می‌شه و اسم بچه‌های ما اونجا نیست. وقتی شما به من زنگ زدین، خنده‌ام گرفت چون دنیا داره ما رو کتمان می‌کنه ... مثل یگان‌های رزمی نبودیم که بریم از حضورمون دفاع کنیم. حتی نتونستیم سابقه حضورمون توی منطقه جنگی رو ثابت کنیم. با اون همه عکس و فیلمی که گرفتیم، وقتی میریم سپاه که گواهی تایید بگیریم، اصلا ما رو قبول ندارن. ازمون می‌پرسن شما کجا بودین؟ کی شما رو تایید کرده؟ من عکسامو بهشون نشون دادم، گفتم این عکسا رو من از منطقه گرفتم. در جواب من گفتن حتما یه پاسدار باید بیاد حضورت در منطقه رو تایید کنه. عکس و فیلمای ما به اندازه امضای یه پاسدار نمی‌ارزه؟ ... سپاه میگه درست میگی، تو از طرف ما مامور شدی به شورای عالی دفاع. ولی شورای عالی دفاع باید به ما بنویسه کجا بودی؟ آیا در تهران خدمت کردی یا در منطقه عملیاتی؟ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۶۳) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• زخمی تخت دست چپم را هرگز نشناختم و حرفی هم نزدیم. راستش جرئت نمی کردیم و مجالی هم ایجاد نشد، زیرا او همان روز اول ورودم شهید شد و من هرگز او را نشناختم. به جای او مجروحی یزدی را خواباندند که وضعش بد نبود، فقط ساق پای چپش شکسته بود. یکی از زخمی های سرپایی که جوانمردانه پا به رکاب خدمت ما زمین گیر شده ها بود، برادر سلطانی از بسیجی های لشکر ۵ نصر خراسان بود.( فکر می کنم او در حال حاضر پزشک باشد. متاسفانه چیز بیشتری از او نمی دانم. امیدوارم اگر خاطراتم به دستش رسید بامن تماس بگیرد.) دست راست سلطانی از انگشتان تا کف دست قطع و به گردنش آویزان بود. گویا او از جاهای دیگرش هم زخم برداشته بود، اما می توانست راه برود و با یک دست کار کند. او سقّای زخمی ها بود، آب می آورد، آب می خوراند، احوال می پرسید و هر کمکی که از یک دستش برمی آمد، دریغ نمی کرد.( سلطانی، سلطان وفا و جوانمردی بود و با اینکه خودش زخم ها داشت، خستگی نداشت. پرستارهایی که قرص و آمپول زخمی ها را می دادند و می زدند و می رفتند، سلطانی و دو سه نفر دیگر راه می افتادند و تیمارداری می کردند.) چشمم به قطره های سرم بود که قِل می خورد و می افتاد توی لوله تا برود داخل رگم. قطره ها هیچ عجله ای نداشتند و این انتظار خالی شدن سرم مرا می آزرد. نگران بودم با تمام شدن سرم، هوا داخل رگ هایم برود و مرا بکشد! جان عزیز شده بودم! سلطانی گفت: حاج محسن تا سرم تمام شد، خبرم کن بیایم و ببندمش! اما از فرط خستگی چشم هایم روی هم می آمد و نمی توانستم بیدار بمانم. کم کم قِلق سرم ها به دستمان آمد. دکمه چرخانش را باز می کردیم تا محتویات کیسه سرم به سرعت خالی شود. آن وقت با خیال راحت، اگر خوابمان می برد، می خوابیدیم. وزنه ها سخت کلافه ام می کرد. یا خودم یا احمد نگهبانها را صدا می زدیم و می خواستیم که وزنه را کمی سبک کنند. او که جواب می داد، از احمد می پرسیدم: چی می گه این؟ می گفت: دکتر گفته باید وزنه ها سرجایش باشد، خلاص! آن روزها لباسی به تن نداشتم. یک ملحفه همه لباس زیر و روی من بود. روز اول از شدت عفونت و خون ریزی و ضعف مفرط سردم می شد. مثل بید می لرزیدم و دندان هایم به هم می خورد. بالاخره پتویی آوردند. در بیمارستان روزی یک بار پانسمان ها عوض می شد. هر هشت ساعت نیز برای خشک کردن چرک ها و عفونت، آمپی سیلین تزریق می کردند. تصور ما از آمپی سیلین با چیزی که آنجا دیدیم متفاوت بود. داروی مایع آمپی سیلین داخل شیشه ای شبیه شیشه نوشابه های کوچک، ولی چاق تر قرار داشت. پرستار برای هر بار تزریق، سوزن آمپول را داخل بطری می کرد، دارو را بالا می کشید و بدون هیچ گونه تستی، البته بعد از مالیدن پنبه الکلی به عضله، سوزن را تا بنا گوش عضله فرو می کرد و تزریق انجام می شد. آنهایی که نفر اول تا چندم بودند خوش به حالشان بود، زیرا نوک سوزن تیز بود و چندان اذیت نمی کرد، اما کم کم نوک آمپول کُند کُندتر می شد و خودش شکنجه ای بود. روزی سه بار این شکنجه کاملاً بهداشتی برای ما تکرار می شد. بچه ها می گفتند برای نفرات پانزدهم تا سی و پنجم آمپول را به ضرب و زور پتک و چکش تزریق می کنند! تزریق من ویژه بود، زیرا علاوه بر همه جاها، پنجه چپ پایم نیز ترکش خورده بود. پای راستم که پا در هوا بود، بنابراین من با یک زحمتی طرف چپم را کج می کردم تا پرستار بتواند پنی سیلین را تزریق کند.( هر چند این تزریق ها دردآور بود، ولی اگر نبود شاید ما زنده نمی ماندیم. از آنها باید تشکر کنیم، زیرا می توانستند این کار را نکنند. همچنان که برای بعضی از اسرا نکردند و شهید شدند.) پنی سیلین ضعف می آورد. من در روز ششم مجبور شدم مثل تحمل آمپول، آن شوربای کذایی را به جان بخرم! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 3⃣1⃣1⃣ 🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻از صدای انفجارها می‌شد حدس زد که حمله شروع شده است. یک ساعت بعد اولین مجروح را به اتاق عمل آوردند. غواصی بود اهل اصفهان که در اروند رود یک گلوله کلاش به سینه اش خورده بود. او را با همان لباس غواصی آورده بودند. نحوه پذیرش مجروح به این ترتیب بود که مجروحین را تا جلوی در سوله با آمبولانس می آوردند و بعد با برانکارد به بخشی که تختها قرار داشت انتقال می دادند. دکتر محجوب جراح بیمارستان مهر تهران، مسئول تنظیم برنامه مجروحین بود. آنهایی که مشکل چندانی نداشتند، از در دیگر سوله، با اتوبوس ها به اهواز انتقال داده می شدند و آنهایی که نیاز به جراحی سریع داشتند، در نوبت عمل قرار می گرفتند. باز قبل از رفتن به اتاق عمل در راهرویی به عرض چهار متر و طول بیست متر، یک کنترل دیگر می شدند تا مجروحینی به اتاق عمل بروند که نیاز به عمل اورژانسی دارند. این کارها برای پیشگیری از اتلاف وقت و دقت بیشتر در معالجه مجروحین انجام می‌شد. مجروحین را بعد از عمل، داخل سالن می بردند و تحت نظر پزشک و پرستار قرار می گرفتند تا به وضعیت ثابتی برسند. سپس آنها را با اتوبوس های آمبولانس مانند، به اهواز انتقال می دادند. هشت اتاق عمل بود که مرتب بدون وقفه مجروحین آن جا جراحی می شدند. جراحان دکتر پورزنده از تبریز، دکتر کلانتر معتمد و دکتر سراج و من از تهران اعزام شده بودیم. البته دو سه نفر رزیدنت جراحی هم بودند که کمک می کردند. اغلب بچه های کرج و گاهی بچه های گیلان من را می شناختند. چون سالها در کرج و گیلان خدمت کرده بودم. این رزمندگان وقتی من و همکارانم را می دیدند به خاطر اطمینانی که از قبل به ما داشتند، نیرو می گرفتند. هر جراحی که از اتاق عمل بیرون می آمد، می بایستی لباس عوض کرده، دستهایش را بشوید و به اتاق عمل دیگری برود. در این فاصله، در راهرو اتاق عمل، اگر مجروحی نیاز به chest_tupe داشت، جراح برای او انجام می‌داد. کادر پرستاری وسیله را کنار مجروح آماده می کردند. من از اتاق عمل بیرون آمدم، پرستار کنار چند مجروح وسایل را گذاشته بود. برای دو مجروح این عمل را انجام دادم. جوان مجروحی شاهد کار من بود. روی برانکار دراز کشیده بود. روحیه خیلی خوبی داشت، با همه صحبت و شوخی می کرد. رو کرد به من و با لهجه اصفهانی گفت: «دادا! این چست تیوب چیه، بگو یکی هم به من بدهند.» گفتم: «دادا! چست تیوب که شکلات یا بیسکویت نیست، لوله است که داخل حفره سینه می گذارند که خونابه ها بیرون بیاید.» یکی از روزها که مشغول کار بودیم، سالن محل بستری مجروحین شلوغ شد. در حقیقت ولوله‌ای بپا شد. می گفتند مجروحی را آورده اند که خمپاره ای در پای این مجروح رفته و عمل نکرده است و الآن داخل آمبولانس است. همه ناراحت بودند که اگر این مجروح را داخل سوله بیاورند و خمپاره دستکاری شود و منفجر شود، چه ماجرایی رخ می دهد. قرار شد دکتر محجوب جراح بیمارستان مهر تهران و متخصص بیهوشی داخل آمبولانس بروند و خمپاره را از پای مجروح بیرون بیاورند. آمبولانس در فضای آزاد بیرون از سوله پارک شده بود و پزشکان داخل آن رفتند. این کار انجام شد و خوشبختانه پس از بیرون آوردن خمپاره از پای مجروح، یکی از نیروهای رزمنده که متخصص این کار بود، آن را برد تا خنثی کند. حمله ادامه داشت. پشت سر هم مجروح می آوردند و ما هم تا زمانی که می توانستیم داخل سوله مشغول کار بودیم. گاهی که برای نفس گیری از سوله بیرون می آمدم متوجه می‌شدم که روز است یا شب، مثلا یک بار که بیرون می آمدم روز بود و بار دیگر می‌دیدم، شب شده است. کار، سخت و نفس گیر بود ولی خستگی را حس نمی کردم. مجروحینی آوردند که با مجروحین دیگر کاملا متفاوت بودند. بسیار جالب بود که این مجروحین از ناحیه سینه و شکم و به طور کلی از ناحیه جلوی بدن مجروح بودند. از یکی از رزمندگان سؤال کردم: چه طور شما مجروح شدید؟» گفت: «ما غواصیم، در حقیقت خط شکن بودیم. وقتی از آب عبور کردیم و به خشکی رسیدیم، دیدیم کناره شط را کلا سیم خاردار کشیده اند. لباس قواصی تنمان بود. بلافاصله با شکم روی سیم خاردار خوابیدیم و رزمندگان از روی ما عبور کردند. به همین علت سطح بدن ماها زخم شده است.» ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 گروه «چهل شاهد» ۱۵ ••• بارها رفتم ستاد تبلیغات جنگ و گفتم شما که ما رو به اهواز و کرمانشاه و ارومیه و عراق و قرارگاه رمضان فرستادین، یه برگه به من بدین که تایید کنه من کجا بودم. دکتر خرازی هم نتونست کاری برامون انجام بده. بعد از سال‌ها فهمیدیم که مستندات اعزام ما به عنوان عکاس و فیلمبردار، سوخته و از بین رفته ... عملیات کربلای ۱۰، غلامرضا مسعودی، موقع عکاسی با دوربین، وقتی دست راستش روی شاتر بود، ترکش به کف دستش خورد. بعد از جنگ، وقتی برای تکمیل درمان دستش اومد تهران، رفت خوابگاه ستاد تبلیغات جنگ. حراست ستاد، غلامرضا رو راه نداد. گفت، دیگه جنگ تموم شده. غلامرضا که از جنگ تن به تن فیلمبرداری کرد، اجازه ورود به ستاد رو نداشت. سال‌ها بعد، غلامرضا رفت از سپاه، گواهی بگیره برای سابقه حضور در منطقه. بهش گفتن تو حکم ماموریت نداری. غلامرضا گفت، حکم ماموریت من، همین ترکشه که کف دستم مونده ...» شک ندارم وقتی با پسرهای «چهل شاهد» حرف می‌زدم، هنگام به یاد آوردن خاطرات؛ به یاد آوردن آن صحنه‌های متحرک جدال مرگ و زندگی، گاهی لبخند روی لب‌شان می‌نشست. لبخند همیشه مترادف شادی نیست. گاهی روی دیگر لبخند، شکفتن حزن است؛ حزن یادآوری یک خاطره؛ خاطره از رفیقی، مکانی، زمانی، یک دورِدست نایافتنی که در لحظه، در پاسخ به یک سوال، از کنج ناخودآگاه بیرون می‌آید، گرد و خاکش زدوده می‌شود، همچون حجمی قدسی، منور و محبوب، کف دست، روبه‌روی چشم‌ها، همان چشم‌هایی که هر چه دید در آن ۷ سال، به رنگ خون و از جنس خاک بود. ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 حماسه ذوالفقاری ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻حمید قبادی نیا مسئول بسیج آبادان: (ما به طرف ذوالفقاری حرکت کردیم و به پاسگاه خسرو آباد رسیدیم. آن جا از نیروهای ژاندارمری وضعیت را سؤال کردیم و بنا به تشخیصی که دادیم نیروها را به دو دسته تقسیم کردیم: یک گروه رفتند جلوی عراقی ها و یک گروه هم به سمت ذوالفقاری. تقريبا عراقی ها را در زاویه قرار دادیم. گروههای دیگر همراه با بچه های مساجد و ژاندارمری جلوی عراقی ها را گرفتند و آنها را کشاندند، داخل نخلستان و مانع گسترش عراقی ها شدند. درگیری همین طور ادامه داشت، پیش بینی می شد که اگر کار به تاریکی بکشد، دیگر عقب راندن عراقی ها میسر نیست و امکان دارد آنها جلو بیایند و شهر سقوط کند، به ناچار با همان آرایش شروع به پیش روی کردیم، به طوری که ساعت ۱۲ الی ۱ بعد از نیمه شب به کنار بهمن شیر و به سیل بندهایی که قبلا برای جلوگیری از نفوذ آب به شهر زده بود، رسیدیم. عراقی ها که تا این جا ۵۰ - ۶۰ کیلومتر داخل خاک ما نفوذ کرده بودند، الان در بد وضعی قرار داشتند. مقاومت و شجاعت بچه ها، عراقی ها را متعجب ساخته بود. بچه ها تا آن جا که در توان داشتند کار کردند، حتی بعضی از نیروهای مساجد دست خالی آمده بودند و اسلحه بچه هایی را که شهید یا زخمی می شدند بر می داشتند و می جنگیدند.... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۶۴) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• آن روز فرخنده، برای صبحانه تخم مرغ آب پز را در داخل یک بشقاب چینی روی تختم گذاشتند! کتف راستم که مجروح بود و از دست چپم هم نمی توانستم به خاطر وضعیت درازکش و پا در هوایی ام استفاده کنم. به ناچار تخم مرغ را با کف دست راست شکستم و با چه مصیبتی پوست کندم. تخم مرغ را چنان با ولع خوردم که لذت آن، هنوز در ذائقه ام مانده است. شش روز گرسنگی مرا مثل چوب خشک کرده بود که خودم خبر نداشتم‌ و گویا معده من هم دیگر بی خیال شده بودم! بعد از خوردن تخم مرغ اشتهایم مثل بمب خوشه ای باز شد! می توانستم بخورم اما نباید می خوردم. دست شویی رفتن فاجعه ای بود. در این حال و روزی که در بند آتل و وزنه و طناب و تخت بودم، دست شویی رفتن مصیبتی بزرگ بود! بنابراین تصمیم گرفتم کم بخورم. شرمنده ام! بچه هایی مانند سلطانی عزیز که سرپا بودند، برای من و امثال من لگن مخصوص ادرار را می آوردند و می بردند و من هربار، از خجالت می مردم و زنده می شدم!. باید خودم را نگه می داشتم تا شرمندگی ام کمتر باشد، اما سِرُم ها نمی گذاشتند و ادرار به شدت مثانه ام را فشار می داد، به هر حال تا آنجا که می شد تحمل می کردم و خودم را نگه می داشتم. سلطانی و حسین که متوجه این خودداری می شدند، می آمدند و با ناراحتی می گفتند: شما را به جان حضرت امام، این کار را با خودتان نکنید، خیلی ضرر دارد. شما چه کار دارید؟! هر وقت خواستید ما را صدا کنید ما لگن می آوریم و می بریم. خجالت نکشید! حسین، جوانی بیست و دو ساله و بسیار با ایمان بود. او که دشداشه بلندی می پوشید، همیشه به ما توصیه می کرد شب ها سوره واقعه را بخوانیم که بسیار عظمت دارد. گاهی می ایستاد بین تخت ما و این سوره را می خواند و ما هم اگر می توانستیم زمزمه می کردیم. زحمت شستن بشقاب های چینی غذا هم با این برادرها بود. مایع ظرفشویی و تایدی در کار نبود. آنها برای شستن چربی های ظروف ابتدا از خاک استفاده می کردند و بعد بشقاب ها را در دست شویی کنار سالن که البته آب گرم هم داشت، می شستند. در بیمارستان وضعیت غذایی ما بد نبود. وعده های صبحانه متفاوت بود. گاه به جای شوربا، مرباهای بسته بندی کوچکی می دادند که به آن مشمشه( زردآلو) می گفتند. یک تکه نان صمون و گاه یک یک تکه کره و یا تخم مرغ و پنیر هم می دادند. ناهار برنج بود و شب ها هم آبِ گوشت. بعداز ظهر یک تکه گوشت ریش ریش شده سرخ شده یا یک تکه گوشت مرغ سوخاری و ما نمی دانستیم که بیمارستان بهشت اسارت است. بعد از اینکه معده ام راه افتاد، احساس کردم اسهال شده ام. بوی بسیار بدی احساس می کردم به طوری که خودم حالم به هم می خورد. با شرمندگی قصه را به احمد گفتم. از او خواستم که به پرستارها بگوید قرص ضد اسهال بیاورند. پرستار یک قرص آورد، اما من به احمد گفتم به آنها بگوید: یکی افاقه نمی کند بگو دو تایی بدهد. دو سه روز در سه وعده شش تا قرص ضد اسهال خوردم، اما بوی تعفن شدید ادامه داشت. هر بار که قرص می خواستم، پرستار عراقی می گفت: اگر سد هم بود با این همه قرص بسته می شد، تو چرا بسته نمی شوی؟! بوی تعفن آنقدر زیاد بود که با وجود اینکه پای راستم ثابت بود و دراز به دراز افتاده بودم و نمی توانستم تکان زیادی به خودم بدهم، پتو را به خودم می پیچیدم تا بو بیرون نرود. پرستارها و نگهبانها وقتی برای پانسمان می آمدند و پتو را کنار می زدند، ماسک می زدند و غرغر می کردند و با یک حالت چندش آوری به من نگاه می کردند. تا آنها کارشان تمام می شد، لبه های پتو را با هر زحمتی بود زیر بدنم می گذاشتم تا بو به بیرون سرایت نکند، اما بازهم نمی شد. از ترس این اسهال لعنتی نه آب می خوردم نه غذا. تمام زیر باسن و پشتم خیس بود. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
 🍂 امروز، آغازین روز جریانی بزرگ به نام "هفته دفاع مقدس" در تاریخ ایران است که جوانمردی جوانان ما را به رخ جهان کشید. جوانانی که با کلام امامشان زنده شدند و نیروی از خود بروز دادند که در کمتر برگی از تاریخ جهان به آن اشاره شده. جوانان و نوجوانانی که با احساس تکلیف کاری کردند کارستان. افتخارات روزهای شیرین دفاع مقدس، رزم رزمندگان، تحمل جانبازان، ایثار شهدا، گمنامی مفقودین و صبر آزادگان عزیز گرامی باد. 🍂
4_5879551048422523824.mp3
192.4K
‍ 🍂 📣 مارش خاطره انگیز روزهای عملیات یادش بخیر 😢 سلامم را پذیرا باش ای سرباز ایرانی تو از این سنگرت بر دشمنان چون شیر می‌تازی تو در میدان مردی بر امام خویش می نازی سلحشوری دلیری قهرمان‌مردی تو سربازی غریو ملت مستضعفی فریاد مردان خدایی تو تو رعدی تندر این انقلاب با صفایی تو فروزان اختر تابنده در شبهای مایی تو سرود قرن آزادی فروغ کبریایی تو با صدای: محمود کریمی علویجه 🔸 کانال حماسه جنوب، ایتا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 4⃣1⃣1⃣ 🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻در راهرو اتاق عمل مجروح جنگی بسیار جالبی بین مجروحین داشتیم. روی برانکار نشسته بود و فریاد میزد و همه می گفتند این مجروح موجی است. به او داروهای آرام بخش تزریق می کردند، کمی آرام می شد و دوباره شروع می کرد به فریاد زدن. دقایقی بود که صدایش را نمی شنیدم و آرام شده بود. یکی از پرسنل آمد و گفت: «بیا دکتر مجروح را بیهوش کردیم» پرسیدم: «کدام مجروح؟ گفت: همان که داد و بیداد می کرد و موجی شده بود.» گفتم: «این که چیزیش نبود، جراحت نداشت. برای چه بی‌هوشش کردید؟ » گفت: «خیلی داد میزد، می گفت شکمم درد می کند.» خلاصه مجروح را خوابانده بودند. دکتر شیوا هم در اتاق عمل حضور داشت و مسئول بیهوشی بیماران بود. به اتاق عمل رفتم و عمل باز کردن شکم و جست و جو برای علل درد را انجام دادم. ولی با شکمی کاملا تمیز و رودهای تمیز و کلیه های سالم روبه رو شدم. در حین نگاه کردن دکتر شیوا پرسید: «چی شد؟ مشکلش چه است؟» گفتم: «من که چیزی نمی بینم. شکمش تمیز است.» دکتر شیوا از آمریکا آمده بود. با ناراحتی گفت: «شکم بدبخت را بی دلیل باز کردید.» دکتر به اتاق عمل دیگر رفت تا مجروح دیگری را بیهوش کند. مشغول بررسی شکم مجروح بودم. پس از چند دقیقه متوجه شدم که معده او را نمی بینم. دست بردم زیر دیافراگم، متوجه شدم که دیافراگم پاره شده و معده به داخل قفسه سینه سمت چپ رفته است. برشی بین دنده ها دادم و سینه را باز کردم. با معده پاره داخل قفسه سینه روبه رو شدم. داخل قفسه سینه پر از عدس پلویی بود که مجروح خورده بود. تمیز کردن و شست و شوی داخل قفسه سینه را شروع کردم. بعد از آن معده را ترمیم کردم و سر جایش گذاشتم. دیافراگم ترمیم گردید و لوله ای برای بیرون کشیدن خونابه و سرمهای شست و شو، داخل سینه گذاشتم. یک درن هم در شکمش گذاشتم. جدار شکم و سینه را بخیه زدم و پانسمان شد. به دکتر شیوا گفتم: «بیا دکتر، ما بی جهت شکم کسی را باز نمی کنیم. معده اش رفته بود توی سینه اش و پاره شده بود. دیافراگم هم پاره بود که به حمدالله ترمیم و بیمار سلامت است.» وقتی به هوش آمد از او پرسیدم: «چه طوری مجروح شدی؟» گفت: «گلوله توپ که منفجر شد من پرت شدم. درد شدید شکم و سینه داشتم که با مسکن هم ساکت نمی‌شد.» . خدمه، امدادگران و کسانی که مسئول حمل مجروحین بودند، خیلی زحمت می کشیدند. روزی که قرار بود به قول بچه های جبهه، نامه صلواتی به خانواده های مان بنویسیم، متوجه شدم، افرادی که این خدمات سخت را انجام می دهند، اکثرشان از فرهنگیان تهران و اصفهان هستند. هر کدام در شهر خود دارای شغل و مقامی بودند. مثلا رئيس اداره فرهنگ، مدیر دبیرستان و غیره بودند. ولی این افراد لباس بسیجی به تن داشتند و بدون کبر و غرور، خالصانه در حد یک کارگر ساده خدمات بیمارستانی را انجام می‌دادند. چند نفر بسیجی بودند که خیلی با مرام بودند. آن جا کمک می کردند. یکی‌شان می گفت: «من شهردار اینجا هستم.» غذا را تقسیم می کرد. غذای خودش را می داد به من می گفت بخورم. می گفتم: «نه، سهم خودت است، دایم داری این طرف، آن طرف میدوی.» می گفت: «شما خیلی خسته می‌شوی. خیلی عرق می ریزی و کار می کنی.» گفتم: «همه باید غذا بخورند، باید بتوانند کار کنند. حالا شما در تهران چه کاره اید که به جبهه آمدید؟ » گفت: «من رئیس اداره فرهنگ منطقه شش هستم.» گفتم «ببخشید من این طوری به شما امر و نهی می کنم. می گویم دو خون بیار، بدو آن کار را بکن و غیره. حمل بر بی ادبی نشود. اینجا تعارف نمی شود کرد.» معمولا افراد اعزامی به خصوص جراحان و پزشکان را بیشتر از هفتاد و دو ساعت در این بیمارستان نگه نمی داشتند، پس از این مدت به اهواز انتقال می دادند و نیروی جایگزین می آمد، چون وضعیت به شکلی بود که می بایستی بیست و چهار ساعت کار می کردیم. ما هم وقتی می خواستیم از این اتاق عمل به اتاق عمل دیگر برویم، ایستاده غذایی می خوردیم و به کار ادامه می‌دادیم. جایی که بنشینیم و یا استراحت کنیم وجود نداشت. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂