eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۶۴) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• آن روز فرخنده، برای صبحانه تخم مرغ آب پز را در داخل یک بشقاب چینی روی تختم گذاشتند! کتف راستم که مجروح بود و از دست چپم هم نمی توانستم به خاطر وضعیت درازکش و پا در هوایی ام استفاده کنم. به ناچار تخم مرغ را با کف دست راست شکستم و با چه مصیبتی پوست کندم. تخم مرغ را چنان با ولع خوردم که لذت آن، هنوز در ذائقه ام مانده است. شش روز گرسنگی مرا مثل چوب خشک کرده بود که خودم خبر نداشتم‌ و گویا معده من هم دیگر بی خیال شده بودم! بعد از خوردن تخم مرغ اشتهایم مثل بمب خوشه ای باز شد! می توانستم بخورم اما نباید می خوردم. دست شویی رفتن فاجعه ای بود. در این حال و روزی که در بند آتل و وزنه و طناب و تخت بودم، دست شویی رفتن مصیبتی بزرگ بود! بنابراین تصمیم گرفتم کم بخورم. شرمنده ام! بچه هایی مانند سلطانی عزیز که سرپا بودند، برای من و امثال من لگن مخصوص ادرار را می آوردند و می بردند و من هربار، از خجالت می مردم و زنده می شدم!. باید خودم را نگه می داشتم تا شرمندگی ام کمتر باشد، اما سِرُم ها نمی گذاشتند و ادرار به شدت مثانه ام را فشار می داد، به هر حال تا آنجا که می شد تحمل می کردم و خودم را نگه می داشتم. سلطانی و حسین که متوجه این خودداری می شدند، می آمدند و با ناراحتی می گفتند: شما را به جان حضرت امام، این کار را با خودتان نکنید، خیلی ضرر دارد. شما چه کار دارید؟! هر وقت خواستید ما را صدا کنید ما لگن می آوریم و می بریم. خجالت نکشید! حسین، جوانی بیست و دو ساله و بسیار با ایمان بود. او که دشداشه بلندی می پوشید، همیشه به ما توصیه می کرد شب ها سوره واقعه را بخوانیم که بسیار عظمت دارد. گاهی می ایستاد بین تخت ما و این سوره را می خواند و ما هم اگر می توانستیم زمزمه می کردیم. زحمت شستن بشقاب های چینی غذا هم با این برادرها بود. مایع ظرفشویی و تایدی در کار نبود. آنها برای شستن چربی های ظروف ابتدا از خاک استفاده می کردند و بعد بشقاب ها را در دست شویی کنار سالن که البته آب گرم هم داشت، می شستند. در بیمارستان وضعیت غذایی ما بد نبود. وعده های صبحانه متفاوت بود. گاه به جای شوربا، مرباهای بسته بندی کوچکی می دادند که به آن مشمشه( زردآلو) می گفتند. یک تکه نان صمون و گاه یک یک تکه کره و یا تخم مرغ و پنیر هم می دادند. ناهار برنج بود و شب ها هم آبِ گوشت. بعداز ظهر یک تکه گوشت ریش ریش شده سرخ شده یا یک تکه گوشت مرغ سوخاری و ما نمی دانستیم که بیمارستان بهشت اسارت است. بعد از اینکه معده ام راه افتاد، احساس کردم اسهال شده ام. بوی بسیار بدی احساس می کردم به طوری که خودم حالم به هم می خورد. با شرمندگی قصه را به احمد گفتم. از او خواستم که به پرستارها بگوید قرص ضد اسهال بیاورند. پرستار یک قرص آورد، اما من به احمد گفتم به آنها بگوید: یکی افاقه نمی کند بگو دو تایی بدهد. دو سه روز در سه وعده شش تا قرص ضد اسهال خوردم، اما بوی تعفن شدید ادامه داشت. هر بار که قرص می خواستم، پرستار عراقی می گفت: اگر سد هم بود با این همه قرص بسته می شد، تو چرا بسته نمی شوی؟! بوی تعفن آنقدر زیاد بود که با وجود اینکه پای راستم ثابت بود و دراز به دراز افتاده بودم و نمی توانستم تکان زیادی به خودم بدهم، پتو را به خودم می پیچیدم تا بو بیرون نرود. پرستارها و نگهبانها وقتی برای پانسمان می آمدند و پتو را کنار می زدند، ماسک می زدند و غرغر می کردند و با یک حالت چندش آوری به من نگاه می کردند. تا آنها کارشان تمام می شد، لبه های پتو را با هر زحمتی بود زیر بدنم می گذاشتم تا بو به بیرون سرایت نکند، اما بازهم نمی شد. از ترس این اسهال لعنتی نه آب می خوردم نه غذا. تمام زیر باسن و پشتم خیس بود. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سلام حاج قاسم مرد مؤمن کجایی 🔻با نوای حاج صادق آهنگران، http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
 🍂 امروز، آغازین روز جریانی بزرگ به نام "هفته دفاع مقدس" در تاریخ ایران است که جوانمردی جوانان ما را به رخ جهان کشید. جوانانی که با کلام امامشان زنده شدند و نیروی از خود بروز دادند که در کمتر برگی از تاریخ جهان به آن اشاره شده. جوانان و نوجوانانی که با احساس تکلیف کاری کردند کارستان. افتخارات روزهای شیرین دفاع مقدس، رزم رزمندگان، تحمل جانبازان، ایثار شهدا، گمنامی مفقودین و صبر آزادگان عزیز گرامی باد. 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ 🍂 📣 مارش خاطره انگیز روزهای عملیات یادش بخیر 😢 سلامم را پذیرا باش ای سرباز ایرانی تو از این سنگرت بر دشمنان چون شیر می‌تازی تو در میدان مردی بر امام خویش می نازی سلحشوری دلیری قهرمان‌مردی تو سربازی غریو ملت مستضعفی فریاد مردان خدایی تو تو رعدی تندر این انقلاب با صفایی تو فروزان اختر تابنده در شبهای مایی تو سرود قرن آزادی فروغ کبریایی تو با صدای: محمود کریمی علویجه 🔸 کانال حماسه جنوب، ایتا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 4⃣1⃣1⃣ 🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻در راهرو اتاق عمل مجروح جنگی بسیار جالبی بین مجروحین داشتیم. روی برانکار نشسته بود و فریاد میزد و همه می گفتند این مجروح موجی است. به او داروهای آرام بخش تزریق می کردند، کمی آرام می شد و دوباره شروع می کرد به فریاد زدن. دقایقی بود که صدایش را نمی شنیدم و آرام شده بود. یکی از پرسنل آمد و گفت: «بیا دکتر مجروح را بیهوش کردیم» پرسیدم: «کدام مجروح؟ گفت: همان که داد و بیداد می کرد و موجی شده بود.» گفتم: «این که چیزیش نبود، جراحت نداشت. برای چه بی‌هوشش کردید؟ » گفت: «خیلی داد میزد، می گفت شکمم درد می کند.» خلاصه مجروح را خوابانده بودند. دکتر شیوا هم در اتاق عمل حضور داشت و مسئول بیهوشی بیماران بود. به اتاق عمل رفتم و عمل باز کردن شکم و جست و جو برای علل درد را انجام دادم. ولی با شکمی کاملا تمیز و رودهای تمیز و کلیه های سالم روبه رو شدم. در حین نگاه کردن دکتر شیوا پرسید: «چی شد؟ مشکلش چه است؟» گفتم: «من که چیزی نمی بینم. شکمش تمیز است.» دکتر شیوا از آمریکا آمده بود. با ناراحتی گفت: «شکم بدبخت را بی دلیل باز کردید.» دکتر به اتاق عمل دیگر رفت تا مجروح دیگری را بیهوش کند. مشغول بررسی شکم مجروح بودم. پس از چند دقیقه متوجه شدم که معده او را نمی بینم. دست بردم زیر دیافراگم، متوجه شدم که دیافراگم پاره شده و معده به داخل قفسه سینه سمت چپ رفته است. برشی بین دنده ها دادم و سینه را باز کردم. با معده پاره داخل قفسه سینه روبه رو شدم. داخل قفسه سینه پر از عدس پلویی بود که مجروح خورده بود. تمیز کردن و شست و شوی داخل قفسه سینه را شروع کردم. بعد از آن معده را ترمیم کردم و سر جایش گذاشتم. دیافراگم ترمیم گردید و لوله ای برای بیرون کشیدن خونابه و سرمهای شست و شو، داخل سینه گذاشتم. یک درن هم در شکمش گذاشتم. جدار شکم و سینه را بخیه زدم و پانسمان شد. به دکتر شیوا گفتم: «بیا دکتر، ما بی جهت شکم کسی را باز نمی کنیم. معده اش رفته بود توی سینه اش و پاره شده بود. دیافراگم هم پاره بود که به حمدالله ترمیم و بیمار سلامت است.» وقتی به هوش آمد از او پرسیدم: «چه طوری مجروح شدی؟» گفت: «گلوله توپ که منفجر شد من پرت شدم. درد شدید شکم و سینه داشتم که با مسکن هم ساکت نمی‌شد.» . خدمه، امدادگران و کسانی که مسئول حمل مجروحین بودند، خیلی زحمت می کشیدند. روزی که قرار بود به قول بچه های جبهه، نامه صلواتی به خانواده های مان بنویسیم، متوجه شدم، افرادی که این خدمات سخت را انجام می دهند، اکثرشان از فرهنگیان تهران و اصفهان هستند. هر کدام در شهر خود دارای شغل و مقامی بودند. مثلا رئيس اداره فرهنگ، مدیر دبیرستان و غیره بودند. ولی این افراد لباس بسیجی به تن داشتند و بدون کبر و غرور، خالصانه در حد یک کارگر ساده خدمات بیمارستانی را انجام می‌دادند. چند نفر بسیجی بودند که خیلی با مرام بودند. آن جا کمک می کردند. یکی‌شان می گفت: «من شهردار اینجا هستم.» غذا را تقسیم می کرد. غذای خودش را می داد به من می گفت بخورم. می گفتم: «نه، سهم خودت است، دایم داری این طرف، آن طرف میدوی.» می گفت: «شما خیلی خسته می‌شوی. خیلی عرق می ریزی و کار می کنی.» گفتم: «همه باید غذا بخورند، باید بتوانند کار کنند. حالا شما در تهران چه کاره اید که به جبهه آمدید؟ » گفت: «من رئیس اداره فرهنگ منطقه شش هستم.» گفتم «ببخشید من این طوری به شما امر و نهی می کنم. می گویم دو خون بیار، بدو آن کار را بکن و غیره. حمل بر بی ادبی نشود. اینجا تعارف نمی شود کرد.» معمولا افراد اعزامی به خصوص جراحان و پزشکان را بیشتر از هفتاد و دو ساعت در این بیمارستان نگه نمی داشتند، پس از این مدت به اهواز انتقال می دادند و نیروی جایگزین می آمد، چون وضعیت به شکلی بود که می بایستی بیست و چهار ساعت کار می کردیم. ما هم وقتی می خواستیم از این اتاق عمل به اتاق عمل دیگر برویم، ایستاده غذایی می خوردیم و به کار ادامه می‌دادیم. جایی که بنشینیم و یا استراحت کنیم وجود نداشت. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 با سلام خدمت دوستان عزیز طبق برنامه ریزی، قرار بر این بود خاطرات "نبض یک خمپاره" از روز نخست هفته دفاع مقدس شروع به ارسال شود ولی به دلیل تمام نشدن "سرداران سوله" و استقبال عزیزان از این خاطرات، از نیمه تمام گذاشتن آن منصرف شدیم. لذا خاطرات جدید با تاخیر ارسال خواهند شد. 🍂
با تشکر از شما "هل یرحم الضال ...." دوستان می توانند دلنوشته ها و پیامهای کوتاه خود را بمناسبت هفته دفاع مقدس ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شوند.
🍂 باید کاری کنیم که نسل جدید دفاع مقدس را بشناسند 🔻 رهبر معظم انقلاب: شما پیشکسوتان خیلی از مسائل دفاع مقدس را میدانید اما نسل جدید خیلی از مسائل دفاع مقدس را نمی‌داند. ما باید کاری کنیم نسل جدید مسائل دفاع مقدس را مثل شما بشناسد و بداند. این توقعی است که بنده از خودم و دیگران دارم. 🔺 بنده با جوانها تا حدودی مرتبطم گاهی سوالی میشود و حرفی زده میشود میبینم خیلی از مسائل دفاع مقدس را نمی‌داند. من میخواهم این حقایق دفاع مقدس به گوش آنها برسد. حقایقی که در دفاع مقدس ما به آن توجه داریم دیگر امروز فقط ادعا نیست. روزی ادعا می‌کردیم که تمام قدرت‌های جهانی با ما می‌جنگند. اما الان خود کسانی که می‌گفتند ما فقط ادعا می‌‌کنیم خودشان اعتراف به این مسئله می‌کنند. ۱۴۰۱/۰۶/۳۰ 🍂
🍂 گروه «چهل شاهد» ۱۶ ••• سعید صادقی، ده‌ها عکس برایم فرستاده از پسرهای «چهل شاهد»؛ نوجوان‌هایی با لباس سربازی، بی‌سلاح، بی‌دفاع، پناه گرفته پشت خاکریزها، با نگاه‌هایی با مقصد ناپیدا. سعید صادقی، عکاس جنگ است. ۷۴ ماه در جبهه‌ها زندگی کرد تا پیام جنگ را، پیام آن همه بی‌ترسی را معنا کند و این معنای عظیم را به حافظه دوربینش بسپارد برای آیندگان. در همه این سال‌هایی که سعید صادقی از خاطره جنگ تعریف کرده، مردد شده‌ام که در به یاد آوردن کدام لحظه، در به یاد آوردن هجران کدام عزیز، می‌خواست اشک بریزد. - در اون ۸ سال، اگه دوربین توی خط مقدم نبود، چه واقعیت‌هایی دیده نمی‌شد؟ «عکسای جنگ، گواهی خالصه. توی اون موقعیت، توی خط مقدم، هیچ قهرمانی وجود نداره. اونجا، هیچ چیز جز مرگ شما رو احاطه نکرده. حتی پیروزی رو حس نمی‌کنی. با انگیزه‌ات، باورت، اعتمادت و اعتقادت، در اون میدان خطر می‌پذیری که حتی جانت رو فدا کنی. ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا.....😭😭 بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا....😭😭😭 آری اصحاب آخرالزمانی  سید الشهدا (ع) آنچنان در نور جذبه قطب عالم امکان که از دشت پر درد و بلای کربلا تلاءلو  می‌کند و می‌جوشد ذوب شده اند که تمام وجودشان کربلایی است...... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 رهبر انقلاب: بعضی فکر می‌‌کنند بعد فتح خرمشهر اگر دستمان را روی هم می‌گذاشتیم جنگ تمام می‌شد. 🔹 حالا عده‌ای بگویند چرا با عراق جنگ کردید؟ انگار ما لشکرکشی کردیم به عراق. یا چرا بعد فتح خرمشهر به عراق رفتید و جنگ را ادامه دادید؟ بعد از قبول قطعنامه عراق به ما دوباره حمله کرد. بعد از آن قضیه مرصاد شروع شد. 🔹 فکر می‌‌کنند بعد واقعه خرمشهر اگر دستمان را روی هم می‌گذاشتیم کار تمام می‌شد؛ بلکه دشمن تازه شروع می‌کرد. این بی‌مسئولیت اظهارنظر کردن یکی از ابتلائات است که وجود دارد. نظام سلطه می‌خواست ملت ما را به زانو در بیاورد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۶۵) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• یک روز که پرستارها برای تعویض پانسمان آمدند و مرا به پهلو خواباندند، این یکی به آن یکی گفت: باسن و لگن هم به شدت جراحت کرده و عفونی شده! کاشف به عمل آمد که آن بوی مشمئز کننده ربطی به اسهال ندارد. من در حال بی حالی و بی حسی متوجه زخم آنجا نشده بودم! یکی از تیرها به نشیمنگاه من خورده و علاوه بر زخم باسن، به اندازه دهانه یک استکان، استخوان لگن را شکسته بود. در این یازده دوازده روز باسن به شدت عفونت کرده بود. تیر دوشکا یا گرینوف از لگن به ران رفته بود و یک تیر دیگر از ران به لگن و معلوم نبود که این تیر از کجا به من شلیک شده بود. این قسمت هم به کار پرستاران اضافه شد. آنها علاوه بر جاهای دیگر، مرا به پهلوی چپ نگه می داشتند و علاوه بر شستشو، باند و گاز استریل را به عمق زخم فرو می کردند و بیش از این کاری از دستشان برنمی آمد. شاید یکی دو روز بعد از کشف زخم جدید بود که آمدند و گفتند: غَداً عملیات کبری.( فردا عملیات بزرگ.) با اینکه اسم عملیات را در روزهای قبل هم شنیده بودم، اما به کل فراموش کرده بودم. احمد طفلک را که خواب بود صدا زدم: احمد، احمد! او بیدار شد و پرسید: چیه حاج محسن؟ گفتم: عملیات کبری چیه، می گوید فردا عملیات کبری! - عملیات، یعنی فردا عملیات داری! خود او هم از شدت درد بی حال و گیج بود. دوباره گفت: آره می گوید چیزی نخور، هیچی نخور، آب نخور، فردا می خواهند ببرندت عملیات! احمد درست و حسابی به من نگفت عملیات چیه؛ یعنی حال خودش هم خوب نبود اصلاً. خودم هم ندانستم و نفهمیدم عملیات چه ربطی به من دارد. اینجا که جنگ نیست.(شاید باورش برای خوانندگان سخت باشد اما گاهی ابتدایی ترین چیزها را درآن شرایط فراموش می کردیم.) طبق دستور آنها و ابلاغ احمد چلداوی، یک روز تمام آب و غذا نخوردم. چون این چند روز به غذا خوردن عادت کرده بودم، تحمل گرسنگی برایم دشوارتر شده بود. از گرسنگی درد می پیچید توی شکمم و از تشنگی لب هایم خشک شده بود. فردا صبح بعد از آوردن صبحانه ها، ملحفه ام را عوض کردند و ساعت ده مرا روی ارابه ای چرخ دار گذاشتند. از سالن ها عبور دادند و به طبقه دوم بیمارستان ۱۷ تموز بردند و جلو اتاقی که بالایش نوشته بود، قاعه عملیات نگه داشتند. تا ساعت سه گرسنه و تشنه و کلافه دم در اتاق عملیات ماندم و زیر پایم علف سبز شد و از عملیات خبری نشد. دو تا سرباز نگهبان بالای سر من نیز تا ساعت سه فک زدند! مرا دوباره به اتاق برگرداندند. آنجا طبق دستور باید یاالله کُل می کردم، یعنی باید غذا می خوردم. احمد هم گفت: بخور که عملیات ماند! من هم خوردم، البته نفهمیدم چرا عملیات نشد، لابد قصه قیف و قیر بود.( مطایبه ای که برای نابسامانی و ناهماهنگی کارها در کشورمان به کار می رود. گاهی این هست و آن نیست و گاهی هردو و ....) بیمارستان بزرگ ما اختصاصی اسرا نبود و بیماران عادی بسیاری هم در آن رفت و آمد می کردند. فردایش یعنی روز سیزدهم اسارت دوباره اعلام عملیات کبری شد. از بعد از ظهر هیچی نباید می خوردم و نخوردم. داستان تکرار شد. واقعاً رمقی در من نبود و به اصطلاح می خواست جانم‌ در آید. بیش از همه چیز تشنگی آزارم می داد. آب خواستم که ندادند و گفتند: مای موزِین.( آب برایت خوب نیست) ولی لب هایم را خیس کردند و این بار قیف و قیر جور شد و مرا به اتاق عملیات بردند. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 گوشه ای از خاطرات پرفسور احمد چلداوی از هم اتاق بودن با محسن جام بزرگ •••• ✍🏼 احمد چلداوی ... پس از چند روز ابراهيم، همان اسير مجروحی كه در بيمارستان رشيد از اتوبوس پايين آورده شده بود، نيز به سالن ما منتقل شد. چند نفر ديگر هم در سالن بودند كه يكی از آن ها محمد فريسات بود كه تازه پايش را قطع كرده بودند. حاج محسن جام فرمانده گردان غواص های لشگر ۳۲ انصار بچه های همدان هم در سالن روی تخت کنار من خوابيده بود. حال حاج محسن روز به روز بدتر می شد. يكی ديگر از اسرای مجروح آن سالن، يك جوان نوشهری بود به نام اسفنديار کُرد كه موهايي بسيار بلند و پژمرده داشت. احساس كردم دلش واقعاً با ماست. از شکست عمليات کربلای چهار که بعثی ها نامش را حصادالاکبر  گذاشته بودند خيلی ناراحت بود. محمد نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: «نمی توانم زياد با شما صحبت كنم؛ چون ممكن است هر لحظه مزدوران بعثی مرا ببينند و گزارش كنند.» بعد هم رفت. در يكی از صحبت هايمان از من راجع به تفسير الميزان پرسيد و اينكه حاوی چه نوع مطالبی است. من با وجود نداشتن اطلاعات كافی چيزهايی سرهم كردم و به او گفتم. راستش خجالت می کشيدم يک نفر عراقی، که برايش داشتن تفسير الميزان جرم محسوب می شود، اطلاعاتش راجع به اين کتاب، از من که به راحتی به آن دسترسی داشتم، بيش تر باشد. او بسيار خوشحال بود كه چنين اطلاعاتی را كسب كرده است. گفت: «در كشور ما اين گونه كتاب ها ممنوع است و فقط كتاب های فاسد خريد و فروش می شوند.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
امشب ساعت ۲۲، شبکه آموزش