eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره سخن نویسنده نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻مقدمه با سلام. داستانی که در پی میخوانید گوشه ایی از مظلومیتِ همراه با ایثار و جانفشانی مردم ایران خصوصا شهرهای آبادان و خرمشهر در روزهای آغازین جنگ تحمیلی است. سراسر این خاطرات وقایعی بود که برای من پیش اومد و تلاش کردم با بازگویی اون لحظات تلخ، ظلم و ستمی که بر ملت ایران خصوصا مردم آبادان و خرمشهر رفت را بنمایش بگذارم. البته اینها وقایعی بود که من دیدم و قطعا صحنه های بسیار تلختر و یا حماسی تری هم بوده که من ندیدم مثل حماسه شهید بهنام محمدی، شهید دریاقلی سورانی و آزاده سرافراز خانم معصومه آباد. روزگاری که هر چند به تلخی و به سختی گذشت ولی با تلاش و پایمردی و ایثار جوانان حماسه ایی ترسیم شد که چشم جهانیان را روشن کرد و بنام دفاع مقدس شهرت گرفت. شاهد و راوی این وقایع خودم هستم و قاعدتا حضور من در تمام این وقایع پررنگ دیده میشه، این پررنگی نه برای خودنمایی است بلکه برای توضیح و تفهیم این مطلب است که هزاران جوان و نوجوانِ ایرانی با وجود اینکه نه آموزش چندانی دیده بودن نه اسلحه ایی داشتن فقط براساس حس دفاع از وطن و دین و مذهب شون وارد کارزار شدن و در عین نقص در سلاح و مهمات و آموزش، حماسه هایی خلق کردن که ارتش بسیار آماده و مسلح صدام را وادار به توقف و شکست کردن و در این راه شهدایی تقدیم راه خدا کردن که مزارشون تا قرنها قبله ی آمال آزادیخواهان خواهد بود. تمامی اسامی و اشخاصی که در این داستان معرفی می‌شوند واقعی هستن و در ادامه دفاع مقدس بسیاری شون به درجه رفیع شهادت یا اسارت و جانبازی رسیدن. تلاش فراوانی کردم تا واقعیتها را بدون اغراق و گزافه و تحریف، بنحوی بیان کنم که شاکله داستان نویسی بهم نخوره و خواننده احساس دلسردی نکنه، امیدوارم مورد رضای خداوند و شهدا و امام شهدا واقع بشه. و البته به این نکته توجه داشته باشید که سعی فراوان کردم تا داستان را با حال و هوای همون روزها بنویسم، یعنی شما دارید قصه را از زبان یه نوجوان ۱۵-۱۶ ساله ی خام و بی تجربه میشنوید. سلام و درود خداوند بر تمامی شهدا و آزادگان و جانبازان و امام شهیدان. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت اول شروع جنگ شروع حماسه بنام الله پاسدار حرمت رنجها و خون دلهای مهاجرین و مجاهدین فی سبیل الله شهریورماه ۱۳۵۹ بیش از یکسال از انقلاب اسلامی میگذره، جو شهر آبادان از روزهای اول پیروزی انقلاب با حضور کمونیستها و مجاهدین و خلق عرب دائما متشنج و گرفتار بحث و درگیری است و گاه و بیگاه هم دچار بمب گذاری و عملیات تروریستی. از طریق مسجد امام خمینی، آموزش تفنگهای M1 و G3 دیدم و میدان تیر هم رفتم. میدان تیرِ خنده داری بود ۱۰ تا سیبل کنار هم گذاشته بودن و ما هم به فاصله تقریبا ۵۰ متر درازکش کرده بودیم. وقتی نشانه روی میکردیم نمیدونستیم کدام سیبل را هدف گرفتیم. ۳ تا تیر قِلِق را شلیک کردیم، آرنجم زخم شد رفتیم پای سیبل، تابلوی من اصلا گلوله بهش نخورده بود در عوض سیبل بغلی ۵ تا گلوله خورده بود!!! ورزشکارم، کونگ فو توآ تمرین میکنم. هفته ایی ۳ جلسه تمرین دارم. متولد محله کفیشه آبادان، محله ایی متوسط و بسیار شلوغ. خانواده ما هم شلوغ، ۵ پسر ۴ دختر بهمراه پدرو مادر و مادربزرگِ پدری. پدرم مغازه دار است و مادرم خانه دار. هر روز توی محل بحث و جدل برقرار است. چند نفر کمونیست داریم چند نفر هم مسلمان. مسلمانها چند گروه هستن، طرفداران جمهوری اسلامی و طرفداران دکتر پیمان و جبهه ملی ووو . کمونیستها هم چند گروه هستن، اتحادیه کمونیستها و چریکهای فدایی و پیکاری ووو. خیلی اهل مطالعه و کتاب هستم، چندساله که این عادت را پیدا کردم قبلا علاقه به رمان و تاریخ داشتم و حالا سمت مطالعاتم بطرف مطالب سیاسی و عقیدتی چرخیده. اواسط شهریور شایعاتی مبنی بر احتمال جنگ و حمله عراق شنیده میشه. آقای گازری از دوستان خانوادگی که کارمند عالیرتبه شرکت نفت است و محل خدمتش کنسولگری ایران در بصره و بتازگی از عراق اومده تعریف میکنه که عراقیها در مرز شلمچه تانک و توپ مستقر کردن و اوضاع داخلی عراق هم بنحو قابل توجهی برعلیه ایران در حال تحریک است. بمب گذاریها و تیراندازیها در شهرهای آبادان و خرمشهر خیلی زیاد شده، چندبار هم به لوله های نفتی که اطراف آبادان وجود داره حمله شده و آتش زده شدن. ۳۱ شهریور رسید و اخبار سراسری رادیو اعلام کرد که هواپیماهای عراقی به چندین فرودگاه حمله کردن و جنگ شروع شده. اول مهرماه رفتیم دبیرستان، دوم مهرماه هم رفتیم. سرکلاس بودیم که یهو صدای عبور هواپیما و انفجار شدیدی بگوش رسید همزمان سروصدای انفجارهای پی در پی و تیراندازی های شدیدی در سطح شهر پیچید. مدیر دبیرستان پشت بلندگو اعلام کرد بعلت وقوع جنگ مدارس تا اطلاع ثانوی تعطیل است. از مدرسه ریختیم بیرون با عجله خودم را به خونه رساندم و کتاب ودفترم را گوشه ایی پرت کردم و رفتم مغازه بابام. مغازه مون وسط بازار است و طبیعتا خیلی سریع اخبار را می‌شنویم. مردم میگن ساختمون مرکزی آموزش پرورش بمباران شده و عده زیادی کشته شدن. رفتم و محل بمباران را از نزدیک دیدم، خدای من عجب صحنه ی وحشتناکی. تمام ساختمون منهدم و آوار شده و تعداد زیادی کشته شدن. همه چیز بهم ریخته، مردم هاج وواج شدن کسی نمیدونه چکاری باید انجام بده، شیشه های منازل را با نوار چسب بصورت ضربدری چسب میزنند. رادیو آبادان مداوما از جوانان دعوت میکنه به مساجد بروند و برای دفاع از شهر و کشور مسلح شوند. تلویزیون سخنرانی امام خمینی را پخش کرد، ایشون میگه چیزی نیست یه دیوانه سنگی انداخته و فرار کرده!!! با این سن کم و بی تجربگی، باورم نمیشه رهبر کشور معنی جنگ و بمباران را نمیدونه!!! کدام دیوانه، کدام سنگ، آقا بمباران کرده و مردم را کشته، فرار هم نکرده، هنوز داره شهر را گلوله بارون میکنه. خودم را به مسجد فاطمیه کفیشه رساندم. همه بچه های مسجد را میشناسم اونها هم مرا میشناسند، آخه متولد همین محل هستم و در همین محل رشدونمو کردم. بدلیل کوتاهی قد و سن کم بهم اسلحه نمیدهند. کوتاهی قد همیشه دردسر ساز بوده، توی مدرسه هم خیلی اذیت میشدم. همیشه نیمکت اول و زیر چشم معلم بودم. نزدیک مغازه بابام هم یه مسجد هست، مسجدامیرالمومنین، ولی نه من اونها را میشناسم نه اونها مرا. رفتم مسجد امام، جاییکه آموزش اسلحه دیده بودم. اونجا هم فایده ایی نداشت. کسی که مرا آموزش داده بود حضور نداره بقیه هم مرا نمیشناسند. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نواهای ماندگار   🔻 حاج صادق آهنگران      الا سرباز گمنامم                    شهید نور چشمانم ┄┅══✼🌸✼══┅┄ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 حماسه ذوالفقاری ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻مقاومت همه جانبه مدافعان خرمشهر و آبادان بازتاب جهانی گسترده ای داشت. به عقیده کارشناسان نظامی، صدام حاضر بود به هر قیمت ممکن خرمشهر و آبادان را تصرف کند. راديو کلن هم زمان با شکست عراق در بهمن شهر گفت: ناظران بی طرف و کارشناسان نظامی معتقدند صدام برای حفظ پرستیژ و بقایای حکومت خود حاضر است به هر قیمتی هر چند بسیار گران، شهر آبادان و خرمشهر را به تصرف نیروهای عراق در آورد تا در مذاکرات احتمالی صلح بتواند از مواضع یک دولت فاتح نظرات خود را به ایران بقبولاند؛ آرزویی که به نظر کارشناسان نظامی با در نظر گرفتن دفاع جانانه مردم شهرهای آبادان و خرمشهر میسر نخواهد بود.» و در روزهای قبل از حماسه بهمن شیر نیز این رادیو در تحلیلی، جبهه های مختلف مقاومت مردمی در جمهوری اسلامی ایران و تضادهای خبری در رسانه های دولت عراق را مورد بحث قرار داده بود: وابستگان نظامی غربی مقیم بغداد معتقدند که از نظر تئوری نظامی، یعنی با توجه به قدرت تهاجمی عراق و نیروی دفاعی ایران، بایستی شهر های محاصره شده آبادان و خرمشهر روز ها قبل به تصرف نیروهای عراق در آمده باشد. به این منظور لازم بود عراق چترباز در آن جا پیاده کند و تانک های بیش تری به جبهه اعزام دارد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۶۷) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• محمد (سرباز شیعه عراقی) با کمال بزرگواری جانش را برای ما به خطر می انداخت.‌ یادم هست یک بار برای مان شیرینی هم آورد. شیرینی ای که مغزش خرما بود و مزه اش تا الان در وجودم مانده است. از احمد خواستم از او بپرسد چرا این جوری به ما محبت می کند و جانش را به خطر می اندازد؟ احمد در یک فرصت مناسب از او سئوال کرده بود و محمد ماجرایش را شاید در یکی دو جلسه این جوری گفته بود: ایرانی ها دستور داشتند شب ها اسیر نگیرند چون مایه دردسرشان می شد. بارها پیش آمده بود که عراقی های اسیر در فرصت مناسب شب به آنها ضربه زده بودند. من شیعه بودم و نمی خواستم با برادران شیعه ام بجنگم. در آن عملیات که در جنوب هم بود، حتی یک تیر هم شلیک نکردم. خشاب فشنگ هایم را خالی کردم زمین و در سنگری پناه گرفتم. ایرانی ها که برای پاکسازی آمدند دو تا نارنجک صوتی به داخل سنگر مخفی گاه من انداختند که البته آسیبی ندیدم و وقتی دیدند خبری نیست، رد شدند و رفتند. فردا صبح از سنگر بیرون آمدم و خودم را تسلیم دو نفر از نیروهای جیش الشعبی(بسیجی) کردم. آنها نوجوان بودند و مویی بر صورت نداشتند. برخلاف شنیده ها و تبلیغات صدام، دیدم که رفتار آنها با من خیلی خوب و مهربانانه است. به دلم افتاد از آنها بخواهم مرا آزاد کنند، اما زبان همدیگر را نمی فهمیدیم و صحبت های من تاثیری نداشت. فکری به ذهنم رسید، عکس خانوادگی ام را از جیب کیفم درآوردم و به آنها نشان دادم و با عجز و لابه و اشارات خواستم که مرا رها کنند. آن دو بسیجی نوجوان با هم مشورتی کردند و گفتند: برو! من باور نکردم. گفتم لابد نقشه ای دارند و می خواهند مرا بزنند. مات و مبهوت نگاهشان کردم و قدم از قدم برنداشتم، اما آنها با جدیت و روی خندان با دست می گفتند: برو، برو! با ترس و لرز راه افتادم، اما هر چند قدم که می رفتم، بر می گشتم و به عقب نگاهی می انداختم. می ترسیدم مرا نشانه بگیرند و بزنند. دیدم نه اصلاً توجهی به من ندارند، اما باز می ترسیدم. فاصله ام شاید به دویست متر رسیده بود، ولی برای بار چندم برگشتم. یکی از آنها با عصبانیت با دست اشاره می کرد و می گفت: چرا ایستاده ای؟ برو دیگر! سرعتم را زیاد کردم، طوری که آنها را نمی دیدم. از شدت دلهره و دویدن در چاله ای افتادم و حالم به هم خورد. باور نمی کردم که آنها به همین راحتی مرا آزاد کرده باشند! آن بسیجی ها مرا آزاد کردند و حالا من باید جبران کنم، هر چند نمی توانم. هم حال من روز به روز بدتر می شد هم حال احمد چلداوی. در سینه او شیلنگی رد کرده بودند تا چرک و خون ها را به بیرون و داخل کیسه همراهش انتقال دهد، اما از تخلیه خبری نبود و حالش بدتر و بدتر شد. او خون استفراغ می کرد و وضع وحشتناکی داشت. تمام تخت را خون گرفته بود. با داد و هوار نگهبانها را خبر کردیم و آنها هم وقتی دیدند کاری از دستشان بر نمی آید، پرستارها را صدا زدند. بعد از مدتی دکتر هم رسید. او تا سرش را بلند می کرد، خون بالا می آورد. حالا احمد نیمه بی هوش افتاده بود و ما داشتیم جان دادن او را می دیدیم و هیچ کاری از دستمان بر نمی آمد، اما خدا خواست و احمد زنده ماند. فردای همان شب احمد را برای عکس برداری به اتاق رادیولوژی بردند. نمی دانم چه کار کرده بودند که احمد به نگهبان هل دهنده تخت گفته بود: .... وَسَیَعلَمُ الَّذیِنَ ظَلَمُوا اَیَّ مُنقَلَبِِ یَنقَلِبُونَ. او را با عصبانیت تمام به سالن برگرداندند. ناگهان یکی از بعثی ها که‌ کلاه قرمز بود و سِبیل کلفتی داشت، کلتش را از کمر کشید و گذاشت روی پیشانی احمد و رو کرد به ما و گفت: این گفته وَسَیَعلَمُ الَّذیِنَ ظَلَمُوا اَیَّ مُنقَلَبِِ یَنقَلِبُونَ وَالعَاقِبهُ لِلمُتَّقینَ. اگر این مریض نبود همین الان می کشتمش! احمد که دید اوضاع خیلی خراب شده، با دست بعثی را آرام کرد، ولی او به صورتش تف انداخت و رفت. صبح فردا دکتر دیگری بالای سر احمد آمد و با ناراحتی گفت: چه کسی این وسایل را سوار کرده؟ وسایل جراحی آوردند. فکر می کنم بدون بی هوشی چند جای سینه اش را سوراخ کرد، اما محل عفونتها پیدا نشد. احمد را برگرداندند و از پشت، بین دنده ها را با مته سوراخ کردند. به لطف الهی، جای عفونت ها پیدا شد. به محض وارد کردن شیلنگ، حدود دو سه کیسه چرک و عفونت و خون خارج شد و احمد زنده ماند، ولی این چرک کشی از چاه سینه او همچنان ادامه داشت و کیسه در خواب و بیداری کنارش بود. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا