eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره سخن نویسنده نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻مقدمه با سلام. داستانی که در پی میخوانید گوشه ایی از مظلومیتِ همراه با ایثار و جانفشانی مردم ایران خصوصا شهرهای آبادان و خرمشهر در روزهای آغازین جنگ تحمیلی است. سراسر این خاطرات وقایعی بود که برای من پیش اومد و تلاش کردم با بازگویی اون لحظات تلخ، ظلم و ستمی که بر ملت ایران خصوصا مردم آبادان و خرمشهر رفت را بنمایش بگذارم. البته اینها وقایعی بود که من دیدم و قطعا صحنه های بسیار تلختر و یا حماسی تری هم بوده که من ندیدم مثل حماسه شهید بهنام محمدی، شهید دریاقلی سورانی و آزاده سرافراز خانم معصومه آباد. روزگاری که هر چند به تلخی و به سختی گذشت ولی با تلاش و پایمردی و ایثار جوانان حماسه ایی ترسیم شد که چشم جهانیان را روشن کرد و بنام دفاع مقدس شهرت گرفت. شاهد و راوی این وقایع خودم هستم و قاعدتا حضور من در تمام این وقایع پررنگ دیده میشه، این پررنگی نه برای خودنمایی است بلکه برای توضیح و تفهیم این مطلب است که هزاران جوان و نوجوانِ ایرانی با وجود اینکه نه آموزش چندانی دیده بودن نه اسلحه ایی داشتن فقط براساس حس دفاع از وطن و دین و مذهب شون وارد کارزار شدن و در عین نقص در سلاح و مهمات و آموزش، حماسه هایی خلق کردن که ارتش بسیار آماده و مسلح صدام را وادار به توقف و شکست کردن و در این راه شهدایی تقدیم راه خدا کردن که مزارشون تا قرنها قبله ی آمال آزادیخواهان خواهد بود. تمامی اسامی و اشخاصی که در این داستان معرفی می‌شوند واقعی هستن و در ادامه دفاع مقدس بسیاری شون به درجه رفیع شهادت یا اسارت و جانبازی رسیدن. تلاش فراوانی کردم تا واقعیتها را بدون اغراق و گزافه و تحریف، بنحوی بیان کنم که شاکله داستان نویسی بهم نخوره و خواننده احساس دلسردی نکنه، امیدوارم مورد رضای خداوند و شهدا و امام شهدا واقع بشه. و البته به این نکته توجه داشته باشید که سعی فراوان کردم تا داستان را با حال و هوای همون روزها بنویسم، یعنی شما دارید قصه را از زبان یه نوجوان ۱۵-۱۶ ساله ی خام و بی تجربه میشنوید. سلام و درود خداوند بر تمامی شهدا و آزادگان و جانبازان و امام شهیدان. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت اول شروع جنگ شروع حماسه بنام الله پاسدار حرمت رنجها و خون دلهای مهاجرین و مجاهدین فی سبیل الله شهریورماه ۱۳۵۹ بیش از یکسال از انقلاب اسلامی میگذره، جو شهر آبادان از روزهای اول پیروزی انقلاب با حضور کمونیستها و مجاهدین و خلق عرب دائما متشنج و گرفتار بحث و درگیری است و گاه و بیگاه هم دچار بمب گذاری و عملیات تروریستی. از طریق مسجد امام خمینی، آموزش تفنگهای M1 و G3 دیدم و میدان تیر هم رفتم. میدان تیرِ خنده داری بود ۱۰ تا سیبل کنار هم گذاشته بودن و ما هم به فاصله تقریبا ۵۰ متر درازکش کرده بودیم. وقتی نشانه روی میکردیم نمیدونستیم کدام سیبل را هدف گرفتیم. ۳ تا تیر قِلِق را شلیک کردیم، آرنجم زخم شد رفتیم پای سیبل، تابلوی من اصلا گلوله بهش نخورده بود در عوض سیبل بغلی ۵ تا گلوله خورده بود!!! ورزشکارم، کونگ فو توآ تمرین میکنم. هفته ایی ۳ جلسه تمرین دارم. متولد محله کفیشه آبادان، محله ایی متوسط و بسیار شلوغ. خانواده ما هم شلوغ، ۵ پسر ۴ دختر بهمراه پدرو مادر و مادربزرگِ پدری. پدرم مغازه دار است و مادرم خانه دار. هر روز توی محل بحث و جدل برقرار است. چند نفر کمونیست داریم چند نفر هم مسلمان. مسلمانها چند گروه هستن، طرفداران جمهوری اسلامی و طرفداران دکتر پیمان و جبهه ملی ووو . کمونیستها هم چند گروه هستن، اتحادیه کمونیستها و چریکهای فدایی و پیکاری ووو. خیلی اهل مطالعه و کتاب هستم، چندساله که این عادت را پیدا کردم قبلا علاقه به رمان و تاریخ داشتم و حالا سمت مطالعاتم بطرف مطالب سیاسی و عقیدتی چرخیده. اواسط شهریور شایعاتی مبنی بر احتمال جنگ و حمله عراق شنیده میشه. آقای گازری از دوستان خانوادگی که کارمند عالیرتبه شرکت نفت است و محل خدمتش کنسولگری ایران در بصره و بتازگی از عراق اومده تعریف میکنه که عراقیها در مرز شلمچه تانک و توپ مستقر کردن و اوضاع داخلی عراق هم بنحو قابل توجهی برعلیه ایران در حال تحریک است. بمب گذاریها و تیراندازیها در شهرهای آبادان و خرمشهر خیلی زیاد شده، چندبار هم به لوله های نفتی که اطراف آبادان وجود داره حمله شده و آتش زده شدن. ۳۱ شهریور رسید و اخبار سراسری رادیو اعلام کرد که هواپیماهای عراقی به چندین فرودگاه حمله کردن و جنگ شروع شده. اول مهرماه رفتیم دبیرستان، دوم مهرماه هم رفتیم. سرکلاس بودیم که یهو صدای عبور هواپیما و انفجار شدیدی بگوش رسید همزمان سروصدای انفجارهای پی در پی و تیراندازی های شدیدی در سطح شهر پیچید. مدیر دبیرستان پشت بلندگو اعلام کرد بعلت وقوع جنگ مدارس تا اطلاع ثانوی تعطیل است. از مدرسه ریختیم بیرون با عجله خودم را به خونه رساندم و کتاب ودفترم را گوشه ایی پرت کردم و رفتم مغازه بابام. مغازه مون وسط بازار است و طبیعتا خیلی سریع اخبار را می‌شنویم. مردم میگن ساختمون مرکزی آموزش پرورش بمباران شده و عده زیادی کشته شدن. رفتم و محل بمباران را از نزدیک دیدم، خدای من عجب صحنه ی وحشتناکی. تمام ساختمون منهدم و آوار شده و تعداد زیادی کشته شدن. همه چیز بهم ریخته، مردم هاج وواج شدن کسی نمیدونه چکاری باید انجام بده، شیشه های منازل را با نوار چسب بصورت ضربدری چسب میزنند. رادیو آبادان مداوما از جوانان دعوت میکنه به مساجد بروند و برای دفاع از شهر و کشور مسلح شوند. تلویزیون سخنرانی امام خمینی را پخش کرد، ایشون میگه چیزی نیست یه دیوانه سنگی انداخته و فرار کرده!!! با این سن کم و بی تجربگی، باورم نمیشه رهبر کشور معنی جنگ و بمباران را نمیدونه!!! کدام دیوانه، کدام سنگ، آقا بمباران کرده و مردم را کشته، فرار هم نکرده، هنوز داره شهر را گلوله بارون میکنه. خودم را به مسجد فاطمیه کفیشه رساندم. همه بچه های مسجد را میشناسم اونها هم مرا میشناسند، آخه متولد همین محل هستم و در همین محل رشدونمو کردم. بدلیل کوتاهی قد و سن کم بهم اسلحه نمیدهند. کوتاهی قد همیشه دردسر ساز بوده، توی مدرسه هم خیلی اذیت میشدم. همیشه نیمکت اول و زیر چشم معلم بودم. نزدیک مغازه بابام هم یه مسجد هست، مسجدامیرالمومنین، ولی نه من اونها را میشناسم نه اونها مرا. رفتم مسجد امام، جاییکه آموزش اسلحه دیده بودم. اونجا هم فایده ایی نداشت. کسی که مرا آموزش داده بود حضور نداره بقیه هم مرا نمیشناسند. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نواهای ماندگار   🔻 حاج صادق آهنگران      الا سرباز گمنامم                    شهید نور چشمانم ┄┅══✼🌸✼══┅┄ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 حماسه ذوالفقاری ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻مقاومت همه جانبه مدافعان خرمشهر و آبادان بازتاب جهانی گسترده ای داشت. به عقیده کارشناسان نظامی، صدام حاضر بود به هر قیمت ممکن خرمشهر و آبادان را تصرف کند. راديو کلن هم زمان با شکست عراق در بهمن شهر گفت: ناظران بی طرف و کارشناسان نظامی معتقدند صدام برای حفظ پرستیژ و بقایای حکومت خود حاضر است به هر قیمتی هر چند بسیار گران، شهر آبادان و خرمشهر را به تصرف نیروهای عراق در آورد تا در مذاکرات احتمالی صلح بتواند از مواضع یک دولت فاتح نظرات خود را به ایران بقبولاند؛ آرزویی که به نظر کارشناسان نظامی با در نظر گرفتن دفاع جانانه مردم شهرهای آبادان و خرمشهر میسر نخواهد بود.» و در روزهای قبل از حماسه بهمن شیر نیز این رادیو در تحلیلی، جبهه های مختلف مقاومت مردمی در جمهوری اسلامی ایران و تضادهای خبری در رسانه های دولت عراق را مورد بحث قرار داده بود: وابستگان نظامی غربی مقیم بغداد معتقدند که از نظر تئوری نظامی، یعنی با توجه به قدرت تهاجمی عراق و نیروی دفاعی ایران، بایستی شهر های محاصره شده آبادان و خرمشهر روز ها قبل به تصرف نیروهای عراق در آمده باشد. به این منظور لازم بود عراق چترباز در آن جا پیاده کند و تانک های بیش تری به جبهه اعزام دارد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۶۷) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• محمد (سرباز شیعه عراقی) با کمال بزرگواری جانش را برای ما به خطر می انداخت.‌ یادم هست یک بار برای مان شیرینی هم آورد. شیرینی ای که مغزش خرما بود و مزه اش تا الان در وجودم مانده است. از احمد خواستم از او بپرسد چرا این جوری به ما محبت می کند و جانش را به خطر می اندازد؟ احمد در یک فرصت مناسب از او سئوال کرده بود و محمد ماجرایش را شاید در یکی دو جلسه این جوری گفته بود: ایرانی ها دستور داشتند شب ها اسیر نگیرند چون مایه دردسرشان می شد. بارها پیش آمده بود که عراقی های اسیر در فرصت مناسب شب به آنها ضربه زده بودند. من شیعه بودم و نمی خواستم با برادران شیعه ام بجنگم. در آن عملیات که در جنوب هم بود، حتی یک تیر هم شلیک نکردم. خشاب فشنگ هایم را خالی کردم زمین و در سنگری پناه گرفتم. ایرانی ها که برای پاکسازی آمدند دو تا نارنجک صوتی به داخل سنگر مخفی گاه من انداختند که البته آسیبی ندیدم و وقتی دیدند خبری نیست، رد شدند و رفتند. فردا صبح از سنگر بیرون آمدم و خودم را تسلیم دو نفر از نیروهای جیش الشعبی(بسیجی) کردم. آنها نوجوان بودند و مویی بر صورت نداشتند. برخلاف شنیده ها و تبلیغات صدام، دیدم که رفتار آنها با من خیلی خوب و مهربانانه است. به دلم افتاد از آنها بخواهم مرا آزاد کنند، اما زبان همدیگر را نمی فهمیدیم و صحبت های من تاثیری نداشت. فکری به ذهنم رسید، عکس خانوادگی ام را از جیب کیفم درآوردم و به آنها نشان دادم و با عجز و لابه و اشارات خواستم که مرا رها کنند. آن دو بسیجی نوجوان با هم مشورتی کردند و گفتند: برو! من باور نکردم. گفتم لابد نقشه ای دارند و می خواهند مرا بزنند. مات و مبهوت نگاهشان کردم و قدم از قدم برنداشتم، اما آنها با جدیت و روی خندان با دست می گفتند: برو، برو! با ترس و لرز راه افتادم، اما هر چند قدم که می رفتم، بر می گشتم و به عقب نگاهی می انداختم. می ترسیدم مرا نشانه بگیرند و بزنند. دیدم نه اصلاً توجهی به من ندارند، اما باز می ترسیدم. فاصله ام شاید به دویست متر رسیده بود، ولی برای بار چندم برگشتم. یکی از آنها با عصبانیت با دست اشاره می کرد و می گفت: چرا ایستاده ای؟ برو دیگر! سرعتم را زیاد کردم، طوری که آنها را نمی دیدم. از شدت دلهره و دویدن در چاله ای افتادم و حالم به هم خورد. باور نمی کردم که آنها به همین راحتی مرا آزاد کرده باشند! آن بسیجی ها مرا آزاد کردند و حالا من باید جبران کنم، هر چند نمی توانم. هم حال من روز به روز بدتر می شد هم حال احمد چلداوی. در سینه او شیلنگی رد کرده بودند تا چرک و خون ها را به بیرون و داخل کیسه همراهش انتقال دهد، اما از تخلیه خبری نبود و حالش بدتر و بدتر شد. او خون استفراغ می کرد و وضع وحشتناکی داشت. تمام تخت را خون گرفته بود. با داد و هوار نگهبانها را خبر کردیم و آنها هم وقتی دیدند کاری از دستشان بر نمی آید، پرستارها را صدا زدند. بعد از مدتی دکتر هم رسید. او تا سرش را بلند می کرد، خون بالا می آورد. حالا احمد نیمه بی هوش افتاده بود و ما داشتیم جان دادن او را می دیدیم و هیچ کاری از دستمان بر نمی آمد، اما خدا خواست و احمد زنده ماند. فردای همان شب احمد را برای عکس برداری به اتاق رادیولوژی بردند. نمی دانم چه کار کرده بودند که احمد به نگهبان هل دهنده تخت گفته بود: .... وَسَیَعلَمُ الَّذیِنَ ظَلَمُوا اَیَّ مُنقَلَبِِ یَنقَلِبُونَ. او را با عصبانیت تمام به سالن برگرداندند. ناگهان یکی از بعثی ها که‌ کلاه قرمز بود و سِبیل کلفتی داشت، کلتش را از کمر کشید و گذاشت روی پیشانی احمد و رو کرد به ما و گفت: این گفته وَسَیَعلَمُ الَّذیِنَ ظَلَمُوا اَیَّ مُنقَلَبِِ یَنقَلِبُونَ وَالعَاقِبهُ لِلمُتَّقینَ. اگر این مریض نبود همین الان می کشتمش! احمد که دید اوضاع خیلی خراب شده، با دست بعثی را آرام کرد، ولی او به صورتش تف انداخت و رفت. صبح فردا دکتر دیگری بالای سر احمد آمد و با ناراحتی گفت: چه کسی این وسایل را سوار کرده؟ وسایل جراحی آوردند. فکر می کنم بدون بی هوشی چند جای سینه اش را سوراخ کرد، اما محل عفونتها پیدا نشد. احمد را برگرداندند و از پشت، بین دنده ها را با مته سوراخ کردند. به لطف الهی، جای عفونت ها پیدا شد. به محض وارد کردن شیلنگ، حدود دو سه کیسه چرک و عفونت و خون خارج شد و احمد زنده ماند، ولی این چرک کشی از چاه سینه او همچنان ادامه داشت و کیسه در خواب و بیداری کنارش بود. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت دوم آوارگی مردم مظلوم غروب شد، شهر در خاموشی مطلق بسر میبره. پنجره ها پوشانده شده و با نور شمع و فانوس شام خوردیم. سروصدای تیراندازی و انفجارها قطع نمیشه. منزل پدربزرگِ مادری ۱ کوچه فاصله داره. ننه ام مکررا بین خونه پدرش و اینجا در حال رفت و آمد است. آقام دائما دلداری میده و هر صدای انفجاری که بگوش میرسه میگه نترسید مال خودمونه. همسایه ها بیل و کلنگ آوردن و توی کوچه زمین را حفر میکنند. سنگر میسازن و با خانواده میرن توی سنگر. بعد از صبحونه رفتم کفیشه، عده ایی از بچه ها توی محوطه مدرسه مِهر در حال کندن زمین و ساختن سنگر هستن. منم بیل بدست گرفتم و چندتاگونی را پر از خاک کردم. چند روز بهمین منوال میگذره و به هر مسجدی برای اعزام به جبهه سر میزنم ولی کسی را نمیشناسم و قبولم نمیکنند. اوضاع شهر روز به روز خرابتر میشه و مردم در حال خروج از شهر هستن، گاراژهای اتوبوسرانی مملو از مردم است. عده ایی هم بدنبال کامیون برای انتقال اثاثیه. بنزین و گازوئیل هم که قحط شده. براساس آمار رسمی در سال ۵۵ جمعیت آبادان ۴۶۳ هزار نفر و دومین شهر پرجمعیت، بزرگترین پالایشگاه نفت و پتروشیمی و بندر و فرودگاه بین المللی و دهها امکانات دیگه که حالا همگی زیر آتش رفتن و در بعضی موارد تبدیل به تهدید شدن. همیشه این امکانات برای ما موجب غرور بود ولی الان یه نوع تهدید جدی است. تخلیه اینهمه جمعیت و امکانات واقعا غیرممکن است و بعد از تخلیه مشکلات بعدی پیش میاد. این جمعیت بسیار زیاد در کجا ساکن بشوند غذا و آب و بهداشت وووو اینها تهدیدات بسیار جدی است و البته فقط مردم آبادان نیستن بلکه خرمشهر و ده ها شهر و صدها روستای دیگه هم باید به این مجموعه اضافه کرد. البته همین جمعیت عظیم است که باعث شده تعداد پرشماری جوان برای دفاع از خرمشهر و آبادان قیام کنند. دهها مسجد در آبادان مشغول آموزش و مسلح کردن جوانان هستن، مسجدالنبی، مسجد رسول اکرم، مسجد موسی بن جعفر، امام حسن عسکری، حضرت ابوالفضل، امیرالمومنین، امام خمینی، فاطمیه وووو و حتی کلیسای ارامنه آبادان هم مملو از مردان و زنانی شده که برای دفاع از شهر آماده شده اند. جمعیت مدافع زیاد ولی اسلحه وجود نداره. تعدادی برنو و M1 و ژ۳ تعداد خیلی کمی هم آرپی جی. اخبار بدی از شلمچه و خرمشهر میرسه. خرمشهر یه شهر بندری بسیار زیبا و دوست داشتنی، خیلی از پنجشنبه ها و جمعه ها با دوستان میرفتیم زیر پل خرمشهر جگر میخوردیم، شلمچه را نمیدونم کجاست اینجوری که بچه ها میگن چند کیلومتر از خرمشهر بطرف بصره، محلی بنام شلمچه است و عراقیها از همینجا بسمت خرمشهر یورش آوردن. با هر زحمتی بود خودم را به خرمشهر رساندم. مردم میگویند مسجدجامع محل تمرکز رزمندگان است. رفتم مسجد جامع. عده ایی از خواهران مشغول فشنگ گذاری در خشابها یا تهیه و تقسیم غذاهایی مثل نان و بیسکوییت برای رزمندگان هستن. چند نفر مرد مسلح هم حضور دارند. مطمئنم اینجا هم کسی بهم اسلحه نمیده. گشتی توی شهر زدم، خیلی خلوت شده، عده ایی از مردم هم در حال خروج بسمت آبادان یا اهواز هستن. برگشتم آبادان و نزدیک ظهر رفتم بازار، بیشتر مغازه ها تعطیل و عبور و مرور مردم هم خیلی خیلی کاهش پیدا کرده. خزعل خنفری، یکی از دوستان و همکلاسهام را دیدم. میگه مسجدامیرالمومنین برای اعزام به جبهه ثبت نام میکنه. باهمدیگه رفتیم و ثبت نام کردیم، مسئول مسجد گفت فردا صبح زود اینجا باشید تا بفرستم تون جبهه. مسجد فاطمیه غوغایی بپاست، حدود ۹۰-۸۰ نفر از بچه های محل را جمع کرده و به جبهه های خرمشهر میفرسته، هم سربازی رفته ها هم بچه هایی که مثل من آموزش اسلحه دیدن. ۱۰-۱۵ تا از دخترهای محله را هم بعنوان امدادگر. خیلی دلم میخواد با بچه های خودمون باشم، دوباره وارد مسجد شدم، حسین شهریاری مسئول مسجد نیستش از مکی یازع تقاضا کردم منو بعنوان رزمنده قبول کنن. پیش خودم حساب کردم چون با امیر و سعید برادرهای مکی رفیقم قبولم میکنن. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 جرعه‌ای آب ؛ به دل تشنه ما هم بدهید .... مهران ؛ تیر ماه ۱۳۶۵ با اینکه خود در تیررس گلوله‌های‌دشمن هستند برای رفع تشنگی دیگر قهرمانان وطن تلاش می‌کنند. عکاس : احسان رجبی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 حماسه ذوالفقاری ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 در اعلامیه های رسمی فرماندهی ارتش عراق مرتب از پیش روی بدون وقفه سربازان عراق سخن می رود، در حالی که گزارش هایی که خبرنگاران خارجی ارسال می کنند، عکس این ادعا را ثابت می کند و حاکی از آن است که سربازان و سپاهیان ایرانی با شهامتی فوق تصور در مقابل دشمن که از لحاظ ساز و برگ نظامی بر آنها برتری دارد، می جنگد و حتی پاسداران انقلاب که اغلب فاقد آموزش نظامی کامل نیز هستند، با رشادتی قابل تحسین، بدون کوچک ترین هراس از مرگ، در مقابل آتش توپخانه و تانک های عراقی ایستادگی می کنند.» عملیات کوی ذوالفقاری ضمن این که عراقی را از دسترسی به جزیره آبادان مأیوس کرد، به جوانان مدافع آبادان این اعتماد را داد که می توان در خارج از دروازه های شهر با دشمن متجاوز به نبرد پرداخت و ضربات خرد کننده ای به او وارد کرد، در ادامه این نبرد، بلافاصله پس از عقب نشینی عراق از جنوب رودخانه بهمن شیر، نیروهای انقلاب از این رودخانه عبور کردند و با افراد دشمن درگیر شدند و تلفات سنگینی بر آنها وارد آوردند که دشمن ناچار از منطقه آبادان دور شد و به پدافندی زود هنگام پرداخت. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 یادش بخیر آنانی که جان را سپر بلای دین و میهن کردند. هنیئا لک یا اصحاب رسول الله (ص) http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۶۸) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• یک روز درجه داری همراه نگهبانها وارد سالن شد. بالای سر من که رسید، یکی از نگهبانها به او گفت: هذا ملازم! درجه دار سری تکان داد و نگاه عجیب و غریبی به من و ریش هایم که حسابی بلند شده بودند انداخت و رفت.( بعد از گذشت چندین روز هر بار توفیق می یافتم و دستم به صورت و ریش هایم می رسید، از لا به لای آن گِل خشکیده بیرون می آوردم!) احمد پرسید: مگر تو افسری؟ گفتم: آره! - چه طور افسری؟ مگر افسر غواص هم داریم؟ من تا آن موقع از او و خیلی ها پنهان کرده بودم، ولی معلوم بود او دروغ مرا باور نکرده است. گفتم: من به نیروها آموزش غواصی می دادم. خودم هم در کنارشان بودم و اسیر شدم. درجه دار که گویا فکری در سر داشت، برگشت. دستور داد مرا به حیاط ببرند. بعد از ظهر بود و آفتاب، اما سوز سختی می آمد. استخوان و محل زخمها و تیرها، تیر می کشید. نمی دانستم او با من چه کار دارد. با دست به ریش هایم اشاره کرد و گفت: هذا حرام! هذا کثیف! با دو تا انگشت قیچی شده ام از او خواستم که بگوید قیچی بیاورند تا خودم ریش ها را کوتاه کنم. صدا زد: مقراض! قیچی را که آوردند دوباره حالی اش کردم که خودم بلدم، آینه بدهیدتا کوتاه کنم. دست راستش را به بالا غنچه کرد و گفت: صَبِر، صَبِر. من صبر کردم. لحظه ای بعد دیدم تیغ جراحی آورده اند تا صورتم را تیغ تراش کنند. گفتم: حرام! حرام. به ریش های بلند و چرکم اشاره کرد و گفت: لا، هذا حرام. و بعد از اعماق ریشم چند تکه گِل خشک شده ی کربلای چهار را بیرون کشید و نشانم داد. اصرار من برای استفاده از قیچی تاثیر نکرد و او با تیغ جراحی آماده اصلاح شد، اما این موهای جِرّ شده را نمی شد خشک خشک کوتاه کرد. این بار خودش رفت و یک گالن چهارلیتری مایع ظرفشویی برگشت! مایع را با دست آنقدر مالید روی صورتم تا حسابی کف کرد. سرم را آورد بیرون تخت و آب ریخت. گِل و مِل بود که از صورتم جاری می شد و روی زمین می ریخت. این اولین بار بود که بعد از چندین روز آب به صورتم می خورد. او دوباره به صورتم آب ریخت و شست. آینه ای به دستم داد و خودم را به خودم نشان داد و گفت: لحیه حرام، کثیف! دیدنی بودم. صورتم همچنان سیاهی می کرد و از کثیفی و گِل و لای. این بار با آفتابه روی صورتم آب ریخت و مایع ظرفشویی مالید و با تیغ جراحی افتاد به جان صورتم و ریش ها را از ریشه زد! او سبیلم را نتراشید. دو طرف سبیلم را آویزان گذاشت و یک جفت سبیل میخ طویله ای برایم درست کرد که خودم هم خودم را نمی شناخت. صورتم برق افتاده بود. از آن دیدنی تر خط موی صورتم بود. او خط را درست از روی شقیقه و بالای گوشم گذاشت و حاج محسنی درست کرد که بیا و ببین.( من سالها بود که ریشم را بخاطر رعایت مسائل شرعی با تیغ نزده بودم.) جلوی سرم مو نداشت ولی از بغلها پر پشت بود و با آن خط ریش دیدنی شده بودم. افسر عراقی دو سه بار زِین، زِین کرد و خوشحال و خندان دستورداد مرا به سالن برگردانند. تخت را که سرجایش بردند، احمد با دیدن من، پشتش را به من کرد، نفر چپی هم رویش را برگرداند. گفتم: احمد! با لهجه خوزستانی و با عصبانیت گفت: احمد کیه؟ گفتم: احمد چرا اینجوری میکنی؟ منم محسن! او فقط سرش را کمی کج کرد و نیم نگاهی انداخت و پرسید: اِ، تو محسنی، یعنی حاجی خودمونی؟ گفتم: آره بابا! خودم هستم! - پس چرا این جوری شدی. پس ریش هایت کو؟ این سبیل ها چیه؟ و خندید. - اینها مرا بردند و صورتم را صفا دادند، تمیز کردند! او دوباره خندید و وَی وَی کنان، قاسم و حسین را صدا زد و گفت: بیایید حاج محسن را ببینید، چه حاج آقایی شده محسن! بچه ها جمع شدند دور و بر تختم و هر کس چیزی می گفت: اِاِ پس چرا مثل عراقی ها شدی؟! این سبیلها چیه درست کردی؟! و خنده خنده داستان و حرام و کثیف را برایشان تعریف کردم و خندیدند. احمد گفت: این نامردها در سالن بغلی زخمی های خودشان را نگه می دارند. یک وقت هایی آنها را به اسم اسیر ایرانی جا می زنند تا بلکه اطلاعاتی بگیرند. من فکر کردم تو از آن بعثی های سگ سبیل هستی! در همین روزها بود که محمد، نگهبان شیعه خبرهای خوشی از عملیات کربلای پنج برای احمد آورد و او هم برای ما گفت: و قند تو دلمان آب می شد. ( عملیات عظیم کربلای پنج در منطقه عمومی بصره و شلمچه در تاریخ ۱۳۶۵/۱۰/۱۹ آغاز شد. رزمندگان اسلام در این نبرد ماشین جنگی صدام را خُرد کردند.) در همین روزها بود که تعداد نگهبانها و پرستارهای بیمارستان کم و کمتر شد. گویا آنها را به جبهه می بردند. محمد هم رفت و خبری از او نشد. به جای پرستارهای قبلی تعدادی جوان و نوجوان که لابد دانش آموز یا دانشجو بودند، جایگزین شدند. رفتارعراقی ها در هنگام حمله ایران وحشیانه می شد. در یکی از روزهای کربلای پنج، آنها به مترجمی احمد از ما خواستند که به امام توهین کنیم وگرنه پانسم
انها را عوض نمی کنند! به اتفاق همه اعلام کردیم: ما به امام توهین نمی کنیم. عوض نمی کنید، نکنید، به درک! چند روز از این تنبیه نگذشته بود که بوی تعفن زخم ها، فضای سالن را غیر قابل تحمل کرد. نفس کشیدن واقعاً برای همه سخت شده بود. ولی بالاخره آنها تسلیم اراده ما شدند و مجبور شدند پانسمانها را عوض کنند. زخم ها از شدت عفونت کِرم انداخته بود. کِرم های سفید رنگِ یک سانتی روی زخم ها وول می خوردند و صحنه دلخراش و حال به هم زنی درست کرده بود. زخم ها نیاز به شست و شوی بهداشتی و ضدعفونی کننده داشت. آنها بچه ها را با تشک می کشیدند پایین و می بردند داخل حیاط و در سرمای استخوان سوز دی ماه، بی رحمانه شیلنگ آب سرد را با فشار می گرفتند روی زخم های دهن باز کرده عفونی شده! بچه ها از شدت درد از هوش می رفتند. بر اثر این شکنجه وحشیانه، پنج نفر از همین بچه ها مظلومانه به شهادت رسیدند و حتی معلوم نشد جنازه هایشان را به کجا بردند! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پیام رادیویی به ملت ایران ساعاتی پس از بمباران فرودگاه مهرآباد توسط رژیم صدام، حضرت آیت‌الله خامنه‌ای به عنوان نماینده حضرت امام خمینی پیامی را خطاب به ملت ایران بصورت رادیویی تلفنی صادر می‌کنند. ایشان در این پیام تاریخی ملت را رسماً از تهاجم صدام به کشور باخبر کرده و آنان را به حفظ آرامش و رد شایعات دعوت میکنند و به مردم اطمینان میدهند که ارتش جمهوری اسلامی در برابر تجاوزکنندگان خواهد ایستاد. ┄┅══✼🌸✼══┅┄ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت سوم آوارگی مردم مظلوم رضا یازع پسرعموی مکی که قبل از انقلاب تکاور چترباز بوده و در عملیات ظفار هم حضور داشته و بهمین دلیل الان مسئول آموزش نظامی مسجد است با قاطعیت اعلام کرد تو کوچکی و به درد جبهه نمیخوری. صبح روز بعد بطرف مسجد امیرالمومنین حرکت کردم، مسیرم از کفیشه میگذره، ماشالله کفیشه مثل پادگان نظامی شده. رضا یازع خیلی تلاش میکنه دیسپلین نظامی را بین بچه ها برقرار کنه، از جلو نظام به چپ چپ به راست راست... حالا که خوب نگاه میکنم میبینم مسئولین مسجد حق دارن منو قبول نکنن، وقتی اینهمه بچه های سربازی رفته توی کوچه هست جایی برای من نیست. ولی حضرت عباسی من که از عباس کمالی پور و حبیب محسنی و حسن زعلی کوچیکتر نیستم، چطوری اونها را قبول کردن منو قبول نکردن. حسین شهریاری با یه وانت آبی رنگ از راه رسید و با صدای بلند به بچه ها گفت سریع مسلح بشید میریم خرمشهر. محمد قندی با یه نیشخند جواب داد منظورت از مسلح شدن، همین چماق‌هاست؟ بچه ها زدن زیر خنده. حسین با لحنی محزون و ملتمسانه به محمد گفت ؛ جان خودت کمتر شوخی کن کمتر بخند، وضع خرمشهر خیلی خرابه. : وولک یعنی خنده ها و شوخیهای مو باعث این وضعیته؟ یعنی اگه مو نخندم، این چماقها تبدیل به آرپی جی و تیربار میشه؟ اگه مو شوخی نکنم، هلی کوپتر و هواپیما میاد و تانکهای دشمن را نابود میکنن؟ چونکه مو خندیدم صدام به خرمشهر طمع کرد؟ حسین، خودت میدونی این خنده ها از سر بیچارگی و ناچاریه، سکینه هر روز ازم سراغ خرمشهر را میگیره. ؛ سکینه کیه؟ : مادر بچه هام دیگه. ؛ تو که هنوز بچه نداری. : خب بالاخره بچه دار میشم دیگه. زنم هر روز بهم میگه محمد یادته میرفتیم زیر پل خرمشهر جیگر میخوردیم، یادته لب کارون قدم میزدیم، تو را خدا نگذار عراقیها شهرمون را بگیرن، لامصب فکر کرده مو لشکر زرهی دارم. نمیدونه شما یه برنو بهم میدید با ۵ تا فشنگ میگی برو جلوی پیشروی تانکهای صدام را بگیر. حسین، جان هرکسی دوست داری برو به فرماندها بگو برنو حریف تانک نمیشه، آرپی جی بدید. درسته که ما حاضریم برای دفاع از شهر و کشورمون جونمون را هم بدیم ولی لامصبا کمک کنید قبل از اینکه کشته بشیم ۴ تا از تانکهای صدام را هم بزنیم. همینجوری که حرف میزنه اشک توی چشماش جمع میشه. حمزه قیطانی با نوک آرپی جی غنیمتیش میزنه به پهلوی محمد قندی و میگه وولک مگه نمیبینی مو آرپی جی دارم؟ : تو چی میگی با این صورتت، اینهم خدا خواست یه عراقی آرپی جیش را انداخت و فرار کرد تو برش داشتی. اگه راست میگی چندتا موشکش را از مسجد بگیر، نیست ندارن. دلت را صابون زدی دوباره یه عراقی فرار کنه و چهارتا موشک گیرت بیاد. تو حتی وانتت هم بنزین نداره، یادت رفت دیروز دم فرمانداری خرمشهر بنزین تموم کردی مجبور شدیم بشاشیم توی باک ماشینت.... حسین کمالی دست محمد قندی را گرفت و بسمت وانت هلش داد و گفت بیا بریم تانکهای صدام منتظرمون هستن. این همون حسین کمالیه که یکسال پیش سر یه موضوع بچگانه با هم دعوامون شد و نزدیک بود کتک کاری کنیم؟ چقدر عوض شده، چقدر عوض شدیم. نعمت مراد زاده به محمد قندی گفت مگه حسین شهریاری دستش به رئیس جمهور میرسه، او هم با ما میاد خرمشهر، با همین تفنگهای کهنه و بدون فشنگ. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂