eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 تشکر از برادر حسینی نژاد هم خاطره بود ، هم پاسخ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 سلام و ارادت ان شاءالله دریغ نفرمایید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آعاز امامت حضرت صاحب‌الامر، امام زمان (عج) مبارک باد و ظهورش آنی 🌹🌺🌸🌼🌻🌼🌸🌺🌹 🔸 با نوای حاج میثم مطیعی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت سیزدهم خرمشهر خونین شهر شد یه خبر وحشتناکتر میشنوم، عراقیها به پل های ایستگاه ۱۲ و ایستگاه ۷ حمله کردن، یا خدا این دوتا پل تنها راه خروجی آبادان هستن و اگر عراقیها از این پل ها عبور کنند یعنی کارِ ما و آبادان تموم شده. بچه های کفیشه جنب و جوش عجیبی دارن، عده ایی با ماشین و موتورسیکلت عده ایی هم دوان دوان بسمت پل. منم همراهشون شدم، ایندفعه وضع من خوبه، یه تفنگ ژ۳ دارم و میتونم کاری انجام بدم. ایستگاه ۵ به بعد تجمع مردم و جوانان خیلی زیاده، هر کسی با هر چیزی که دم دستش هست اومده. سطح خیابان و پل را با انواع و اقسام وسائل مسدود کردن، لاستیک، آهن پاره، ماشین قراضه، گونیهای خاک، لابلای این چیزها گاری چارچرخه ایی که چند روز پیش بابام آورده بود را دیدم، یهویی دلم ریخت. وقت دلتنگی نیست، همراه عده ایی از بچه ها از پل گذشتیم و بسمت منازل کوی فرهنگیان که به اشغال دشمن دراومده سرازیر شدیم. انفجارهای پی درپی و تیراندازیهای مکرر هیچ تاثیری بر حرکت ما نداره، همگی مثل یه رودخانه ی خشم و آتش شدیم. اینجوری که میگن، عراقیها در روستای مارد یه پل شناور روی کارون زدن و از رودخانه عبور کردن و بسمت آبادان سرازیر شدن. عده ایی از نیروهای مردمی و سپاه در مقابلشون ایستادن ولی همگی تارومار شدن. مکی و رضا یازع، پشت یه کُپه خاک دراز کش کردن. رضا روی کمر خوابیده و داره شهادتین میخونه. تعداد نیروها و ادوات جنگیِ عراق اینقدر زیاده که همگی به وحشت افتادیم. مثل لشکر مورچه ها هستن، همگی مسلح و آماده ی هجوم، تعداد تانکها قابل شمارش نیست. اگر قصد حمله کنند احتمالا بیش از ۱۰ دقیقه نمیتونیم مقاومت کنیم، خدایا به داد ما بی پناهان برس. اخبار وحشتناک لحظه به لحظه بیشتر میشه. بعلت اینکه جاده های آبادان اشغال شدن، مردمی که قصد فرار از آتش جنگ دارن، پیاده و عده ایی هم سواره بقصد رسیدن به ماهشهر به بیابان برهوت زدن. خبر رسید عده ایی از تشنگی و عده ایی بر اثر بمباران هواپیمای دشمن کشته شدن. هر لحظه خبر شهادت تعدادی از مردم آبادان بگوش میرسه و دل ما خون و خونتر میشه، یه خانواده بصورت جمعی بر اثر اصابت گلوله توپ به شهادت رسیدن . چند نفر از کسانیکه روی جاده ی آبادان ماهشهر توسط عراقیها اسیر شده بودن، با استفاده از تاریکی شب از دست عراقیها فرار کردن. تعریف میکنند که عراقیها بوسیله ی تیراندازی مستقیم، ماشینها را متوقف و مردم بی دفاع و غیرنظامی را به اسارت درآوردن. تعریف میکنند که یه دخترخانم جوان هم در میان اسیران بوده و عراقیها او را از بقیه جدا میکنند و همین امر باعث میشه مردان ایرانی بشدت اعتراض کنند. یکی از کسانیکه اعتراض شدیدی میکنه و حتی به عراقیها حمله ور میشه، اسمال یخی بوده. اسمال یخی، همون یخ فروشِ تنومندی که چندتا خالکوبی روی بازوها و سینه اش داره، عربده کشان عراقیها را تهدید میکنه و نسبت به دختر ایرانی که اسمش معصومه آباد است و حالا اسیر شده غیرت شدیدی نشون میده و عراقیها هم حسابی کتکش میزنند. نگفتن که عاقبت اسمال چی شد آیا زنده موند یا کشته شد؟ در میان این اخبار تلخ و دلهره آور، خبر رسید بچه ها یه نفربر عراقی را توی خرمشهر به غنیمت گرفتن و آوردن آبادان. آب شهر بکلی قطع شده. با اون پسر ریش حنایی که حالا خیلی باهم دوست شدیم و اسمش محمد کلانتر است و پدر و خواهرش هم در آبادان مانده اند رفتیم خونه شون. پدرش، مختار کارگر پالایشگاه است و خواهرش هم بعنوان امدادگر به مجروحان کمک میکنه. خونه ی کارگری کنار دیواره پلیتی پالایشگاه دارند. عمومختار خیلی پرحرارت و قویدل است. سیگار هُما میکشه و لابلای دودی که به هوا میفرسته، همراه با هیجان و حماسه ی زیاد از جنگ کازرون و بوشهر و دلیران تنگستان تعریف میکنه و خیلی مطمئنه که دهن صدام را خرد میکنیم. محمد از بچه های موتورسوار آبادان است، لقبش محمد ۴۰۰ است. یه موتور کراس ۴۰۰ سی سی داره و توی پیست موتورسواری آبادان غوغا میکنه. چند بار هم تصادفهای سخت کرده، با بچه های کفیشه هم آشناست. با جاسم باوی که سوزوکی ۱۰۰۰ داره خیلی رفیقه. هر چند دیدن این آدمها و شنیدن این حرفها خیلی روحیه بخش است ولی ترس و وحشت از اسارت بدجوری اعصابم را خرد کرده، البته نه فقط من، خیلی از بچه ها از اسیرشدن متنفرند. شایعاتی هم در مورد شکنجه های اسرا توسط عراقیها شنیده میشه که ترس ما را شدت میده. شایعه شده که ستون پنجم توی شهر خیلی فعال شده، میگن ستون پنجم تلاش میکنه با حمله به مقرها و مساجد، مدافعان شهر را درگیر کنه تا عراقیها سریعتر خرمشهر و آبادان را اشغال کنند. برادر ابراهیم نوری، چندنفرمون را برای حفاظت از مسجد نگهداشت. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 آمده ام جبهه شهید بشوم •┈••✾💧✾••┈• همه دور هم نشسته بودیم. یکی از بچه ها که زیادی اهل حساب و کتاب بود و دلش می خواست مثل مطبوعاتچی ها خاطرات جبهه رزمندگان رو ثبت کنه گفت: بچه ها بیایید ببینیم برای چه اومدیم جبهه. ‌‌‌‌. ...و بچه ها که سرشان درد می کرد برای اینجور حرفها البته با حاضر جوابی ها و اشارات و کنایات خاص خودشان همه گفتند: باشه. از سمت راست نفر اول شروع کرد: "والله بی خرجی مونده بودم. سر سیاه زمستونی هم که کار پیدا نمی شه گفتیم کی به کیه می رویم جبهه و می گیم برای خدا آمدیم بجنگیم". بعد با اینکه همه خنده شان گرفته بود او باورش شده بود و نمی دانم تند تند داشت چه چیزی را می نوشت. نفر بعد با یک قیافه معصومانه ای گفت: "همه می دونن که منو به زور آوردن جبهه چون من غیر از اینکه کف پام صافه و کفیل مادرم هستم و دریچه قلبم گشاد شده خیلی از دعوا می ترسم، سر گذر هر وقت بچه ها با هم یکی به دو می کردند من فشارم می افتاد و غش می کردم." دوباره صدای خنده بچه ها بلند شد و جناب آقای کاتب یک بویی برده بود از قضیه و مثل اول دیگر تند تند حرفهای بچه ها را نمی نوشت. شکش وقتی به یقین تبدیل شد که یکی از دوستان صمیمی اش گفت: "منم مثل بچه های دیگه، تو خونه کسی محلم نمی گذاشت، تحویلم نمی گرفت آمدم جبهه بلکه شهید بشوم و همه تحویلم بگیرن." کاتب خوش خیال هم که دیگر از نوشتن دست برداشته بود، مات و مبهوت با دهن باز مانده بود به اینها چه بگوید. •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂🍂
🍂 می گفت: "حاضرم باقیمانده عمرم رو بدم ولی بسیجی بمیرم". تو عملیات رمضان بسیم‌چی ما بود. بدجایی گیر افتاده بودیم و دشمن لت و پارمون کرده بود. با هیجان گوشی را می گرفت و به فرمانده گردان می گفت: "اوضاعمون خیلی خوبه، داریم دشمن رو عقب می زنیم..." خنده‌م گرفته بود ولی می دونستم لب به ضعف و سستی باز نمی کنه. •┈••✾🌹✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂🍂 🍂