eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 با سلام خدمت دوستان طبق درخواست نویسنده خاطرات "نبض یک خمپاره"، عزیزانی که نسبت به مجموعه فوق نقد یا نظری دارند ارسال فرمایند. @Jahanimoghadam 👈 🍂
‍ 🍂 این نان را نمی شود خورد؟! محل استقرار بهداری و درمانگاه لشکر در سمت راست ورودی پادگان، نزدیک چادر فرماندهی بود. در چادر بودم که از بیرون چادر کسی مرا به اسم صدا کرد. بیرون که آمدم آقا مهدی را جلو چادر تدارکات بهداری دیدم. سر گونی را با یک دست گرفته بود و با دست دیگرش لای نان خورده ها را می گشت. تا آخر قضیه را خواندم. سلام کردم، جواب سلامم را داد و تکه نانی را از گونی بیرون آورد و به من نشان داد و گفت: ـ برادر رحمان! این نان را می شود خورد؟! ـ بله، آقا مهدی می شود. دوباره دست در گونی کرد و تکه نان دیگری را از داخل گونی بیرون آورد. ـ این را چطور؟ آیا این را هم می شود استفاده کرد؟ من سرم را پایین انداختم. چه جوابی می توانستم بدهم؟ آقا مهدی ادامه داد. ـ الله بنده سی! («بنده خدا»، تکیه کلام شهید باکری) پس چرا کفران نعمت می کنید؟... آیا هیچ می دانید که این نانها با چه مصیبتی از پشت جبهه به اینجا می رسد؟... هیچ می دانید که هزینه رسیدن هر نان از پشت جبهه به اینجا حداقل ده تومان است؟ چه جوابی دارید که به خدا بدهید؟ بدون آنکه چیز دیگری بگوید سرش را به زیر انداخت و از چادر تدارکات دور شد و مرا با وجدان بیدار شده ام تنها گذاشت. منبع: کتاب «خداحافظ سردار»، رحمان رحمان زاده 🔸 کانال حماسه جنوب https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
🔴 با سلام و تشکر قبلا هم همین کار در مناسبت های مرتبط انجام شده و در صورت استقبال دوستان ادامه خواهد داشت. خاطرات جذاب خود رو بصورت کوتاه بفرستید تا در کانال درج شود.
🔴 سلام و تشکر در روزهای اول دفاع مقدس خیلی رزمنده و غیر رزمنده مطرح نبود و یک دفاع مردمی صورت گرفته بود. گذشته از این، شاید لازم باشد برای نشان دادن شدت و سختی شرایط، گاهی واقعیات رو همانطور که بودند نوشت، خصوصا در داستان نویسی که سلیقه نویسنده و امانتداری در نشر نیز مد نظر بوده.
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۷۸) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• "یاالله، راحت باشید"، فرمانی بود که از آن معنای آدم آهنی یا ربات انسان نما را می فهمیدیم. درست مثل یک ربات باید پنج قدم برمی داشتی، نگاه به چپ ممنوع، نگاه به راست ممنوع، نگاه به آسمان ممنوع، صحبت به طور کلی ممنوع، سرپایین، جوری که فقط پاهای خودت راببینی! منِ بینوای زمین خوابیده، پاهای غمگینی را می دیدم که از سرما و ضعف توان حرکت نداشتند، اما باید حرکت می کردند. نیم نگاه موّرب من به سرهای فرو افتاده، بی تکلّم، کاروان غم زده ی اسیران کربلا را در ذهن تداعی می کرد. فضای سرد و خشن اردوگاه به گورستانی می ماند که مرده هایش ایستاده باشند. بعثی ها در همان روزهای اول چنان در قلب های ما ترس انداخته بودند که اضطراب و انتظار مرگبار شکنجه را می شد از چهره های رنگ پریده و چشمان واق شده ی بچه ها خواند. چشم های دریده نگهبانها در برجک ها و گوشه و کنار محوطه و دست های گره خورده شمرها به کابل های ضخیم مخصوص یورش و کتک، نفس ها را در سینه حبس می کرد. من و چند نفر دیگر تنها کسانی بودیم که سر بر بالین پتو بر روی زمین سرد اردوگاه شاهد این همه غم بودیم. هر چند گاه چشمان بعثی ها به فرمانده غواص اسیر ایرانی خیره می شد تا شاید کنجکاوی او را بر هم بیاورند و او چشم هایش را بی اختیار ببندد! دست شویی رفتن یا بهتر بگویم دست شویی بردن من از مصائب بزرگ برای خودم و بچه ها بود. هر چند آنها هرگز به روی من نیاوردند. منهول( دریچه معمولاً چدنی که روی چاهک های فاضلاب می گذارند.) کنار سیم خاردارها، نزدیک دست شویی عمومی آسایشگاه، دست شویی اختصاصی من بود. آنها مرا روی منهول می گذاشتند و پس از خلاصی ام می آمدند و مرا برمی داشتند. این لحظه ها فرصتی بود تا من به بهانه قضای حاجت اطراف اردوگاه را دید بزنم. قصه دست شویی ها و فرصت اندک برای تجلّی، کوبیدن های مکرّر روی درهای پلیتی دست شویی، برای نوع بچه ها اضطراب ایجاد کرده بود. وقتی بچه ها این وضعیت را دیدند، آسایشگاه را به ده گروه تقسیم کردند. برای حلّ مشکل، لیستی در ده گروه نوشته شد. گروه های یک تا پنج صبح ها نوبتشان بود و گروه های شش تا ده بعد از ظهرها، یعنی در هر بیست و چهار ساعت یک بار دست شویی شامل حال هر نفر می شد. اگر کسی مشکل اورژانسی داشت خارج از نوبت به او راه می دادند. با توجه به جیره غذایی اندکمان بیش از یک بار به دست شویی احتیاج پیدا نمی کردیم. برای ادرار هم در داخل آسایشگاه ها از سطل استفاده می شد. مسئول دست شویی آسایشگاه سطل پر شده را می برد و در محلی در پشت ساختمان خالی می کرد. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🔴 تشکر از برادر حسینی نژاد هم خاطره بود ، هم پاسخ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 سلام و ارادت ان شاءالله دریغ نفرمایید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آعاز امامت حضرت صاحب‌الامر، امام زمان (عج) مبارک باد و ظهورش آنی 🌹🌺🌸🌼🌻🌼🌸🌺🌹 🔸 با نوای حاج میثم مطیعی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت سیزدهم خرمشهر خونین شهر شد یه خبر وحشتناکتر میشنوم، عراقیها به پل های ایستگاه ۱۲ و ایستگاه ۷ حمله کردن، یا خدا این دوتا پل تنها راه خروجی آبادان هستن و اگر عراقیها از این پل ها عبور کنند یعنی کارِ ما و آبادان تموم شده. بچه های کفیشه جنب و جوش عجیبی دارن، عده ایی با ماشین و موتورسیکلت عده ایی هم دوان دوان بسمت پل. منم همراهشون شدم، ایندفعه وضع من خوبه، یه تفنگ ژ۳ دارم و میتونم کاری انجام بدم. ایستگاه ۵ به بعد تجمع مردم و جوانان خیلی زیاده، هر کسی با هر چیزی که دم دستش هست اومده. سطح خیابان و پل را با انواع و اقسام وسائل مسدود کردن، لاستیک، آهن پاره، ماشین قراضه، گونیهای خاک، لابلای این چیزها گاری چارچرخه ایی که چند روز پیش بابام آورده بود را دیدم، یهویی دلم ریخت. وقت دلتنگی نیست، همراه عده ایی از بچه ها از پل گذشتیم و بسمت منازل کوی فرهنگیان که به اشغال دشمن دراومده سرازیر شدیم. انفجارهای پی درپی و تیراندازیهای مکرر هیچ تاثیری بر حرکت ما نداره، همگی مثل یه رودخانه ی خشم و آتش شدیم. اینجوری که میگن، عراقیها در روستای مارد یه پل شناور روی کارون زدن و از رودخانه عبور کردن و بسمت آبادان سرازیر شدن. عده ایی از نیروهای مردمی و سپاه در مقابلشون ایستادن ولی همگی تارومار شدن. مکی و رضا یازع، پشت یه کُپه خاک دراز کش کردن. رضا روی کمر خوابیده و داره شهادتین میخونه. تعداد نیروها و ادوات جنگیِ عراق اینقدر زیاده که همگی به وحشت افتادیم. مثل لشکر مورچه ها هستن، همگی مسلح و آماده ی هجوم، تعداد تانکها قابل شمارش نیست. اگر قصد حمله کنند احتمالا بیش از ۱۰ دقیقه نمیتونیم مقاومت کنیم، خدایا به داد ما بی پناهان برس. اخبار وحشتناک لحظه به لحظه بیشتر میشه. بعلت اینکه جاده های آبادان اشغال شدن، مردمی که قصد فرار از آتش جنگ دارن، پیاده و عده ایی هم سواره بقصد رسیدن به ماهشهر به بیابان برهوت زدن. خبر رسید عده ایی از تشنگی و عده ایی بر اثر بمباران هواپیمای دشمن کشته شدن. هر لحظه خبر شهادت تعدادی از مردم آبادان بگوش میرسه و دل ما خون و خونتر میشه، یه خانواده بصورت جمعی بر اثر اصابت گلوله توپ به شهادت رسیدن . چند نفر از کسانیکه روی جاده ی آبادان ماهشهر توسط عراقیها اسیر شده بودن، با استفاده از تاریکی شب از دست عراقیها فرار کردن. تعریف میکنند که عراقیها بوسیله ی تیراندازی مستقیم، ماشینها را متوقف و مردم بی دفاع و غیرنظامی را به اسارت درآوردن. تعریف میکنند که یه دخترخانم جوان هم در میان اسیران بوده و عراقیها او را از بقیه جدا میکنند و همین امر باعث میشه مردان ایرانی بشدت اعتراض کنند. یکی از کسانیکه اعتراض شدیدی میکنه و حتی به عراقیها حمله ور میشه، اسمال یخی بوده. اسمال یخی، همون یخ فروشِ تنومندی که چندتا خالکوبی روی بازوها و سینه اش داره، عربده کشان عراقیها را تهدید میکنه و نسبت به دختر ایرانی که اسمش معصومه آباد است و حالا اسیر شده غیرت شدیدی نشون میده و عراقیها هم حسابی کتکش میزنند. نگفتن که عاقبت اسمال چی شد آیا زنده موند یا کشته شد؟ در میان این اخبار تلخ و دلهره آور، خبر رسید بچه ها یه نفربر عراقی را توی خرمشهر به غنیمت گرفتن و آوردن آبادان. آب شهر بکلی قطع شده. با اون پسر ریش حنایی که حالا خیلی باهم دوست شدیم و اسمش محمد کلانتر است و پدر و خواهرش هم در آبادان مانده اند رفتیم خونه شون. پدرش، مختار کارگر پالایشگاه است و خواهرش هم بعنوان امدادگر به مجروحان کمک میکنه. خونه ی کارگری کنار دیواره پلیتی پالایشگاه دارند. عمومختار خیلی پرحرارت و قویدل است. سیگار هُما میکشه و لابلای دودی که به هوا میفرسته، همراه با هیجان و حماسه ی زیاد از جنگ کازرون و بوشهر و دلیران تنگستان تعریف میکنه و خیلی مطمئنه که دهن صدام را خرد میکنیم. محمد از بچه های موتورسوار آبادان است، لقبش محمد ۴۰۰ است. یه موتور کراس ۴۰۰ سی سی داره و توی پیست موتورسواری آبادان غوغا میکنه. چند بار هم تصادفهای سخت کرده، با بچه های کفیشه هم آشناست. با جاسم باوی که سوزوکی ۱۰۰۰ داره خیلی رفیقه. هر چند دیدن این آدمها و شنیدن این حرفها خیلی روحیه بخش است ولی ترس و وحشت از اسارت بدجوری اعصابم را خرد کرده، البته نه فقط من، خیلی از بچه ها از اسیرشدن متنفرند. شایعاتی هم در مورد شکنجه های اسرا توسط عراقیها شنیده میشه که ترس ما را شدت میده. شایعه شده که ستون پنجم توی شهر خیلی فعال شده، میگن ستون پنجم تلاش میکنه با حمله به مقرها و مساجد، مدافعان شهر را درگیر کنه تا عراقیها سریعتر خرمشهر و آبادان را اشغال کنند. برادر ابراهیم نوری، چندنفرمون را برای حفاظت از مسجد نگهداشت. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 آمده ام جبهه شهید بشوم •┈••✾💧✾••┈• همه دور هم نشسته بودیم. یکی از بچه ها که زیادی اهل حساب و کتاب بود و دلش می خواست مثل مطبوعاتچی ها خاطرات جبهه رزمندگان رو ثبت کنه گفت: بچه ها بیایید ببینیم برای چه اومدیم جبهه. ‌‌‌‌. ...و بچه ها که سرشان درد می کرد برای اینجور حرفها البته با حاضر جوابی ها و اشارات و کنایات خاص خودشان همه گفتند: باشه. از سمت راست نفر اول شروع کرد: "والله بی خرجی مونده بودم. سر سیاه زمستونی هم که کار پیدا نمی شه گفتیم کی به کیه می رویم جبهه و می گیم برای خدا آمدیم بجنگیم". بعد با اینکه همه خنده شان گرفته بود او باورش شده بود و نمی دانم تند تند داشت چه چیزی را می نوشت. نفر بعد با یک قیافه معصومانه ای گفت: "همه می دونن که منو به زور آوردن جبهه چون من غیر از اینکه کف پام صافه و کفیل مادرم هستم و دریچه قلبم گشاد شده خیلی از دعوا می ترسم، سر گذر هر وقت بچه ها با هم یکی به دو می کردند من فشارم می افتاد و غش می کردم." دوباره صدای خنده بچه ها بلند شد و جناب آقای کاتب یک بویی برده بود از قضیه و مثل اول دیگر تند تند حرفهای بچه ها را نمی نوشت. شکش وقتی به یقین تبدیل شد که یکی از دوستان صمیمی اش گفت: "منم مثل بچه های دیگه، تو خونه کسی محلم نمی گذاشت، تحویلم نمی گرفت آمدم جبهه بلکه شهید بشوم و همه تحویلم بگیرن." کاتب خوش خیال هم که دیگر از نوشتن دست برداشته بود، مات و مبهوت با دهن باز مانده بود به اینها چه بگوید. •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂🍂
🍂 می گفت: "حاضرم باقیمانده عمرم رو بدم ولی بسیجی بمیرم". تو عملیات رمضان بسیم‌چی ما بود. بدجایی گیر افتاده بودیم و دشمن لت و پارمون کرده بود. با هیجان گوشی را می گرفت و به فرمانده گردان می گفت: "اوضاعمون خیلی خوبه، داریم دشمن رو عقب می زنیم..." خنده‌م گرفته بود ولی می دونستم لب به ضعف و سستی باز نمی کنه. •┈••✾🌹✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂🍂 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۷۹) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• گاهی دستور بشین بَنجات بَنجات که صادر می شد، می نشستیم و پس از آمارگیری و شمارش دستور می دادند که محوطه را جارو کنیم. بچه ها به حالت خطیِ دشت بانی می نشستند و از ابتدای محوطه تا انتهای آن را با کف دست جارو می کردند. با این زحمت، زمین خاکی محوطه مثل کف دست تمیز و پاک بود و حتی یک دانه ریگ هم روی زمین پیدا نمی شد. مامور عراقی اگر دو نفر را صدا می زد، باید همه می دویدند تا ببینند او چه کار دارد! اگر فقط دو نفر می رفت مثل گرگ به جان بچه ها می افتادند و می زدند، می گفتند: وقتی می گوییم دو نفر، یعنی همه! من در محوطه فقط شاهد رفت و آمد ستون های بسیار بلندی بودم که آرام قدم می زدند و هیچ حرفی از دهانشان بیرون نمی آمد. این سکوت کشننده در آسایشگاه ما هم برقرار بود. در آسایشگاه قبلی این گونه نبود، بسیجی ها حرف می زدند، می گفتند و حتی می خندیدند و البته تاوانش را هم می دادند، ولی اینجا همه صُمُُّ بُکم بودند. هیچ کس به دیگری اعتماد نداشت و درست هم بود. محمود، زخمی بغل دستی من از استان فارس که پای زخمی شکسته اش بدون درمان رها شده بود، بعد از مدتی این پا خودش جوش خورده و ده سانت کوتاه شد! عراقی ها آن خدمتی را که بعنوان افسر به من کردند، به او نکردند. یک بار که می خواستند او را جا به جا کنند، استخوان پایش دوباره شکست و ناله اش درآمد. نمی دانم پای جوش خورده او چند بار شکست؟! وضع بهداشت در آسایشگاه افتضاح بود. صابونهای دست ساز غیر بهداشتی که از آنها برای شستن لباس هم استفاده می شد، باعث گسترش آلودگی و شپش در آسایشگاه شد. جای من و محمود جلوی در و زیر پنجره تقریباً همیشه باز آن بود. هوای اسفند ماه به شدت سرد بود و یک پتو کافی نبود. به محمود گفتم: بیا دو تایی پتوهایمان را رویمان بیندازیم تا گرم بشویم. این کار همان و انتقال شپش از پتو و لباس محمود به من همان. چیزی نگذشت که من شدم مرکز تولید و توزیع شپش! جای گرم و نرم پنبه ای زیر گچ ها، رشد شپش ها را وحشتناک زیاد کرد. خارش وحشتناک تری تمام بدنم را گرفته بود. زیر کشاله ران به شدت می خارید و من از شدت خارش، دندانهایم را به هم فشار می دادم و زجر می کشیدم. شپش ها تمامی نداشتند. در آسایشگاه مسابقه شپش کشی راه افتاد، اما شپش ها تمام نمی شدند. از شدت خارش خوابم نمی برد. پنبه را رد می کردم در بعضی قسمت های زیر گچ، در چند دقیقه پر از شپش می شد. آنها را می کشتم و دوباره و دوباره. حالت مشمئز کننده ای به ما دست می داد. نگهبانها را خبر کردیم. آنها پس از اینکه کلّی توهین کردند، مایع شوینده آوردند و نحوه شستن و صابون زدن را به ما آموزش دادند! چه قدر زجرآور بود حیوانات انسان نمایی که خودشان در آن وضعیت زندگی می کردند و ما را از ابتدایی ترین حقوق انسانی محروم کرده بودند و به ما آموزش صابون زدن می دادند! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔻 حاج صادق آهنگران 🔰 نوحه خوانی در سال‌های نخست دفاع مقدس و در جمع باصفای بسیجیانای برادر عازم میدان جنگم با تفنگم با تفنگم 🔻 حجم : ۳۷۷ کیلوبایت 🔻 مدت آهنگ: 05:06 دقیقه 🔅🔆🔅🔆❣️🔆🔅🔆🔅 کانال حماسه جنوب 👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت چهاردهم خرمشهر خونین شهر شد صبح زود، هنوز خواب توی چشمامونه که صدای ترمز خیلی شدید یه ماشین بیدارمون میکنه و کسی فریاد میزنه هر کسی توی مسجد هست بره خرمشهر، عراقیها شهر را گرفتن. یهویی قلبم از جا کنده شد، مگه میشه؟ ما زنده باشیم و خرمشهر بدست دشمن بیفته؟ یکی از بچه ها یه اتومبیل سوزوکی داره، مثل استیشن و ون است، اضطرارا ۱۰ نفر را سوار کرد. ریختیم توی ماشین و بسرعت بطرف خرمشهر راه افتادیم. تعداد زیادی از مردم آبادان مثل سیل بسمت خرمشهر سرازیر شدن، برای هیچکس باور کردنی و قابل تحمل نیست. انگاری خرمشهر ازمون دور شده یا شایدهم ساعت نمیگذره، هر چی میریم نمیرسیم. بعد از فلکه فرودگاه، یه نفربر عراقی که سوخته شده دیدیم، همگی با تعجب پرسیدیم مگه عراقیها تا اینجا هم رسیدن!!!؟ یکی از بچه ها گفت که این همون نفربریه که غنیمت گرفتیم ولی گفتن که توی اینها یه وسیله ایی هست که هر جایی باشه محل خودش را به نیروهاشون اطلاع میده بچه ها هم از ترس اینکه مقرشون لو نره، آتیشش زدن. فلکه پمپ بنزین خرمشهر دیده میشه، عده ی زیادی بسمت خرمشهر و تعدادی هم بسمت آبادان در حال حرکت هستن. هر چی از فلکه بسمت پل جلوتر میریم جمعیت بیشتر میشوند. عده ایی از مردم دست خالی هستن بعضیا چماق و چوب بدست گرفتن، هیچکس اجازه نمیده شهر سقوط کنه. به پل رسیدیم، ماشین ما که شبیه یه مینی ماینر است توان نداره اینهمه وزنه را از قوس پل بالا بکشه، راننده فریاد میزنه چندنفرتون برید پایین تا ماشین قدرت بگیره. درب باز شد و سه چهارنفری پیاده شدیم. صحنه ی بسیار دلخراش و رقت انگیزی میبینم. پل خرمشهر که تا چند هفته ی پیش محلی برای تفریح بود حالا پرشده از مجروح و شهید و گونیهای خاک ووو. با قدرت بسمت خرمشهر شروع به دویدن کردیم. چند نفر تکاور و ارتشی روی پل بسمت خرمشهر درازکش کردن، باورکردنی نیست، یعنی عراقیها اونور پل هستن!!!؟؟؟ سه چهارنفر بسمت ما دویدن و فریادزنان ازمون میخواهند که برگردیم. از اونور رودخانه یه رگبار بسمت ماشین و بچه ها شلیک شد. راننده فورا سروته کرد، همه بچه ها از ماشین پیاده شدن و پیاده اومدن روی پل. یکی دونفر از کسانی که روی پل درازکش کرده بودن خودشون را به ما رسوندن و گفتن، از پل برید پائین و همونجا سنگر بگیرید، عراقیها روبروی پل هستن و میزنندتون. برگشتیم پائین، دل تو دلمون نیست چرا اجازه نمیدن بریزیم روی سر عراقیها و عقب برانیمشون؟ چندتا تکاور از پل اومدن پایین، گریان و نالان و خسته. یکی شون فحش میده، بشدت عصبانی و خشمگینه. یه ریز فحش میده. اشکش قطع نمیشه، چند نفر از دوستاش بغلش میکنند تا آروم بشه ولی نمیشه، اصلا آروم و قرار نداره. یه افسر تکاور میاد جلو و آروم اسلحه اش را میگیره، نارنجک و هر وسیله ی دیگه ایی را که همراهش هست ازش جدا میکنه و به بقیه دستور میده مراقبش باشند، عصبانیه ممکنه کاری دست خودش بده. تکاور بیچاره رفت یه گوشه ایی و مثل مادری که بچه اش مرده باشه زار زار گریه میکنه. صدای تیراندازی از سمت خرمشهر کمتر شده، اون نیروهایی که روی پل مستقر بودن اومدن پایین و با اینها شروع به صحبت کردن. ما هم رفتیم کنارشون، دارن قرار میگذارند به محض اینکه هوا تاریک شد، به خرمشهر حمله کنند و بسمت چند نقطه ایی که تعدادی از پاسدارها و تکاورها محاصره شدن یورش ببرند و مدافعان را نجات بدهند. اینجوری که صحبت میکنند، انگاری تعدادی از مردم بی‌دفاع هم داخل شهر جا موندن. دقایق بسیار تلخ و سخت در حال گذر است، نه توان و قدرت داریم بریم جلو نه دلمون میاد بریم عقب، خدایا یه کمکی به ما برسون. چند دقیقه ایی گذشت، چند نفر از مدافعانی که توی خرمشهر گیر افتاده بودن، برگشتن. اخبار خوبی نمیدن، عراقیها با قساوت تمام جواب هر گلوله را با تانک میدن دیگه شوخی و ترحم راکنار گذاشتن، از هر خونه ایی که گلوله ایی شلیک بشه بلافاصله با گلوله تانک منهدمش میکنند. دلمون خون بود خونتر شد. خسته و افسرده و غمگین به مسجد برگشتیم. چند نفری که توی مسجد هستن خیلی غمگین و ناراحت بنظر میرسند. پچ پچ ها شروع شد، چند دقیقه ایی نگذشت که معلوم شد همسر و خواهر یکی از بچه هایی که همراهمون به خرمشهر اومده، در راه رفتن به محل کارشون بوسیله ی خمپاره ی دشمن شهید شدن، پرستار بودن و همکار. رفتم کفیشه خونه ی سعید یازع، تعداد زیادی از بچه های مدافع اینجا جمع هستن بغیر از خونه ی یازعی ها چندتا خونه ی دیگه هم پر است از بچه هایی که برای دفاع از شهر ماندن، خانم جلالیان که بهش میگیم خاله هم مونده. خانواده ی جلالیان از همسایه های بسیار قدیمی هستن. آقای جلالیان قدیما ورزشکار بوده و جزو تیمهای صنعت نفت آبادان، پسر ندارن، ۴ تا دختر دارن. سه تا از دخترها که بزرگ هستن توی بیمارستانها مشغول امدادگری. از قدیم خانواده ایی مذهبی و مقید بودن.
این روزها خاله گاهی سعی میکنه با پخت و پز برای بچه های رزمنده، بنوعی در دفاع سهیم باشه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂