eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 نه سخنرانی می‌خواهیم، نه همایش! •┈••✾💧✾••┈• یکبار در همایشی که با حضور مهمانان خارجی از اقصی نقاط دنیا در تهران دنیا ترتیب داده شده بود بعد از اینکه انواع و اقسام سخنرانی برای مهمانان برگزار شده بود یک پزشک فلسطینی آمد پیشم و به تعبیر فارسی بنده گفت این حرفها در کتم نمی رود.  به او گفتم بیا بریم یک جای خوب نشانتان بدهم، بعد هم خارج از برنامه چند تا از بچه های بوسنی و فلسطین را بردیم بهشت زهرا. اینها رفتند آنجا چرخیدند و شب با حال خراب، از همان حال خراب های حافظ، برگشتند. گفتند "ما دیگر نه سخنرانی می خواهیم و نه همایش، ما اصل مطلب را فهمیدیم." ما تازه آنجا فهمیدم که دارالشفای آزادگان جهان یعنی چه. بهشت زهرا حال آن عده ای که از چنان مراسم هایی تاثیری نپذیرفته بودند خراب کرد؛ و اتفاقا حالشان را خوش کرد. 🔸 دکتر کوشکی نقل در میزگرد جایگاه گلزار شهدا در تبیین هویت انقلاب اسلامی •┈••✾💧✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 شهادت امام حسن عسکری علیه السلام را بر امام زمان عج، شیعیان و دلباختگان ولایت تسلیت عرض می کنیم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت دوازدهم آبادان در لبه سقوط و اشغال حالا که زیرزمین خلوت شد میرم کنار میز و آروم می‌پرسم اینجا غذا میدید؟ یارو یه نگاهی به سراندرپام انداخت یه نگاه هم به دوتا دیگی که دستمونِ : کدوم مسجد هستید؟ ؛ امیرالمومنین. : چند نفرید؟ ؛ ۱۱ نفر. : فکر کردید چلوخورش میدیم که دوتا دیگ آوردید؟ بروید پشت همین ساختمون، چندتا کیسه نون برامون رسیده به اندازه ایی که ۱۱ نفر سیر بشن بردارید و برید!!! رفتیم کوچه بغلی، ۴۰-۵۰ تا کیسه نون خشک گذاشتن، نون که چه عرض کنم، ضایعات نون، یکی از دیگها را پُرکردیم و رفتیم. وقتی دیگ نون را به مسجد رسوندیم همه هاج و واج نگاه همدیگه میکنند. کسی رغبت نمیکنه دوره های پس مونده ی مردم را بخوره. بچه ها یکی یکی برای سیر کردن شکمشون پراکنده میشن من هم به امید پیدا کردن غذا بسمت خونه روان. بابام دستپخت خوبی داره، گاهگاهی غذا درست میکنه خیلی هم عالی. رسیدم خونه، بازهم مادربزرگم تنهاست و مجبور شدم از دیوار بالابرم. مادربزرگم وقتی تفنگم را دید بهم پیشنهاد میکنه، تفنگ را با پلاستیک بپیچم و توی باغچه چال کنم بعد از جنگ بفروشمش با پولش عروسی کنم!!! بنده خدا فکر میکنه دوره ی قزاقهاست. بابام و حجت خونه نیستن، غذایی هم وجود نداره. عصر بابام اومد، دوتا ۴ لیتری از همون مواد سوختی که گفتم با خودش آورده. شب رفتم کمیته، شام بازهم همبرگر آوردن، خیلی گرسنه هستم ولی چاره ایی نیست. چند نفر دانشجو از شهرهای مختلف اومدن. یکی شون که شمالیه سهمیه سنگر ما شد. خیلی تعجب میکنه که چه جوری ۳ نفر با ۱ تفنگ نگهبانی میدیم. از شانس بدشون نصف شب آتش سنگینی روی سرمون ریختن، زمین و زمان منفجر میشه توی همون شلوغی، شروع به وصیت کردن میکنه و از شانس من بیچاره، مرا وصی میگیره که پیکرش را ببرم روستاشون!!! هر چی بهش میگم، آقاجون من اصلا نمیدونم این روستایی که میگی کجای مملکته، ول کنم نیست، قسم و آیه که حتما باید جنازه ام را به مادرم برسونی. نزدیک صبح خبر وحشتناکی رسید، پادگان دژ خرمشهر سقوط کرده. نمیدونم پادگان دژ کجاست و چه موقعیت و ارزش نظامی ایی داره ولی همینکه اسمش پادگانه کافیه که با سقوطش، وحشت شدیدی در میان مدافعین ایجاد کنه. لحظه به لحظه وضعیت داره وخیم تر میشه. چند روزه که سعید برادرم را ندیدم، از طریق بچه ها شنیدم یه جبهه ی دیگه همراه با سپاه و بسیج آبادان است. امشب سعید برادرم هم اومده. پاس دوم حدود ساعت ۱ نیمه شب، یهویی هیجانی بین بچه ها شروع شد. همدیگه را با پیس پیس کردن هوشیار میکنند. سعید خودش را انداخت توی سنگر ما و با اشاره به جایی لابلای شمشادها و درختهای لب آب، میگه یه غواص از آب اومده بیرون. دودی که بر اثر آتش سوزی مخازن نفتی آسمان شهر را پوشانده مانع از تابش مهتاب شده و همه جا در تاریکی مطلق بسر میبره. توی اون تاریکی هر چی دقت میکنم چیز غیرعادی ایی نمیبینم. محمد پورمند با کلت رولورش اومد و دونفر را همراهش برد لب آب. اون دو نفر آروم  آروم پشت سر پورمند حرکت میکنند، خودش هم رولورش را با یکدست بسمت همون چیزی که میگفتن غواص است نشونه گرفته و با دست دیگه یه میله ایی را به اون چیز اشاره کرد. منم تفنگم را بسمت همون سیاهی گرفتم. بر اثر وحشت و هیجان چشمام داره از حدقه درمیاد برای اولین بار در عمرم میخوام به یه آدم شلیک کنم هر چند که دشمن است ولی انسان هم هست. به محض اینکه میله با اون جسم برخورد کرد، قبل از اینکه ۳ نفرشون واکنشی نشون بدهند پرید توی رودخانه، هر سه نفری به آب و مسیری که او پریده بود شلیک کردند. چندساعتی گذشت تا هیجان و التهاب این حادثه را هضم کنیم. به سعید گفتم که بابامون سوخت پیدا کرده و احتمال داره امروز از آبادان خارج شوند. ورود همون غواص لعنتی باعث شد آماده باش بدهند، تا ظهر شش دانگ حواسمون به رودخانه است مبادا غواصی عبور کنه. روز بعد رفتم خونه، حالا دیگه هیچکسی توی خونه مون نیست، قلبم بشدت فشرده شد، احساس تنهایی و غربت میکنم. حالا دیگه جایی ندارم برم، حالا دیگه کسی منتظرم نیست. دوش گرفتم و برگشتم کمیته. مقر فرماندهی غوغایی برپاست، جاده های آبادان به ماهشهر و آبادان به اهواز به اشغال دشمن دراومده و تعداد زیادی از مردمی که در حال خروج از آبادان بودن به اسارت دراومدن، یا ابوالفضل، بابام!!! برادرم!!! مادربزرگم!!! اسیر دشمن شدن؟ دارم دیونه میشم، سعید کجاست، حالا که احتیاج به کمی دلداری دارم برادرم هم نیستش. تا صبح مثل دیوونه ها دور خودم میگردم. به محض روشن شدن هوا به امید اینکه سعید را ببینم و خبری بگیرم یا اینکه ببینم بابام نرفته، میرم خونه ولی نه سعید هست نه هیچکس دیگه. میرم کفیشه شاید بچه های محل خبری داشته باشن. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🔴 با سلام خدمت دوستان طبق درخواست نویسنده خاطرات "نبض یک خمپاره"، عزیزانی که نسبت به مجموعه فوق نقد یا نظری دارند ارسال فرمایند. @Jahanimoghadam 👈 🍂
‍ 🍂 این نان را نمی شود خورد؟! محل استقرار بهداری و درمانگاه لشکر در سمت راست ورودی پادگان، نزدیک چادر فرماندهی بود. در چادر بودم که از بیرون چادر کسی مرا به اسم صدا کرد. بیرون که آمدم آقا مهدی را جلو چادر تدارکات بهداری دیدم. سر گونی را با یک دست گرفته بود و با دست دیگرش لای نان خورده ها را می گشت. تا آخر قضیه را خواندم. سلام کردم، جواب سلامم را داد و تکه نانی را از گونی بیرون آورد و به من نشان داد و گفت: ـ برادر رحمان! این نان را می شود خورد؟! ـ بله، آقا مهدی می شود. دوباره دست در گونی کرد و تکه نان دیگری را از داخل گونی بیرون آورد. ـ این را چطور؟ آیا این را هم می شود استفاده کرد؟ من سرم را پایین انداختم. چه جوابی می توانستم بدهم؟ آقا مهدی ادامه داد. ـ الله بنده سی! («بنده خدا»، تکیه کلام شهید باکری) پس چرا کفران نعمت می کنید؟... آیا هیچ می دانید که این نانها با چه مصیبتی از پشت جبهه به اینجا می رسد؟... هیچ می دانید که هزینه رسیدن هر نان از پشت جبهه به اینجا حداقل ده تومان است؟ چه جوابی دارید که به خدا بدهید؟ بدون آنکه چیز دیگری بگوید سرش را به زیر انداخت و از چادر تدارکات دور شد و مرا با وجدان بیدار شده ام تنها گذاشت. منبع: کتاب «خداحافظ سردار»، رحمان رحمان زاده 🔸 کانال حماسه جنوب https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
🔴 با سلام و تشکر قبلا هم همین کار در مناسبت های مرتبط انجام شده و در صورت استقبال دوستان ادامه خواهد داشت. خاطرات جذاب خود رو بصورت کوتاه بفرستید تا در کانال درج شود.
🔴 سلام و تشکر در روزهای اول دفاع مقدس خیلی رزمنده و غیر رزمنده مطرح نبود و یک دفاع مردمی صورت گرفته بود. گذشته از این، شاید لازم باشد برای نشان دادن شدت و سختی شرایط، گاهی واقعیات رو همانطور که بودند نوشت، خصوصا در داستان نویسی که سلیقه نویسنده و امانتداری در نشر نیز مد نظر بوده.
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۷۸) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• "یاالله، راحت باشید"، فرمانی بود که از آن معنای آدم آهنی یا ربات انسان نما را می فهمیدیم. درست مثل یک ربات باید پنج قدم برمی داشتی، نگاه به چپ ممنوع، نگاه به راست ممنوع، نگاه به آسمان ممنوع، صحبت به طور کلی ممنوع، سرپایین، جوری که فقط پاهای خودت راببینی! منِ بینوای زمین خوابیده، پاهای غمگینی را می دیدم که از سرما و ضعف توان حرکت نداشتند، اما باید حرکت می کردند. نیم نگاه موّرب من به سرهای فرو افتاده، بی تکلّم، کاروان غم زده ی اسیران کربلا را در ذهن تداعی می کرد. فضای سرد و خشن اردوگاه به گورستانی می ماند که مرده هایش ایستاده باشند. بعثی ها در همان روزهای اول چنان در قلب های ما ترس انداخته بودند که اضطراب و انتظار مرگبار شکنجه را می شد از چهره های رنگ پریده و چشمان واق شده ی بچه ها خواند. چشم های دریده نگهبانها در برجک ها و گوشه و کنار محوطه و دست های گره خورده شمرها به کابل های ضخیم مخصوص یورش و کتک، نفس ها را در سینه حبس می کرد. من و چند نفر دیگر تنها کسانی بودیم که سر بر بالین پتو بر روی زمین سرد اردوگاه شاهد این همه غم بودیم. هر چند گاه چشمان بعثی ها به فرمانده غواص اسیر ایرانی خیره می شد تا شاید کنجکاوی او را بر هم بیاورند و او چشم هایش را بی اختیار ببندد! دست شویی رفتن یا بهتر بگویم دست شویی بردن من از مصائب بزرگ برای خودم و بچه ها بود. هر چند آنها هرگز به روی من نیاوردند. منهول( دریچه معمولاً چدنی که روی چاهک های فاضلاب می گذارند.) کنار سیم خاردارها، نزدیک دست شویی عمومی آسایشگاه، دست شویی اختصاصی من بود. آنها مرا روی منهول می گذاشتند و پس از خلاصی ام می آمدند و مرا برمی داشتند. این لحظه ها فرصتی بود تا من به بهانه قضای حاجت اطراف اردوگاه را دید بزنم. قصه دست شویی ها و فرصت اندک برای تجلّی، کوبیدن های مکرّر روی درهای پلیتی دست شویی، برای نوع بچه ها اضطراب ایجاد کرده بود. وقتی بچه ها این وضعیت را دیدند، آسایشگاه را به ده گروه تقسیم کردند. برای حلّ مشکل، لیستی در ده گروه نوشته شد. گروه های یک تا پنج صبح ها نوبتشان بود و گروه های شش تا ده بعد از ظهرها، یعنی در هر بیست و چهار ساعت یک بار دست شویی شامل حال هر نفر می شد. اگر کسی مشکل اورژانسی داشت خارج از نوبت به او راه می دادند. با توجه به جیره غذایی اندکمان بیش از یک بار به دست شویی احتیاج پیدا نمی کردیم. برای ادرار هم در داخل آسایشگاه ها از سطل استفاده می شد. مسئول دست شویی آسایشگاه سطل پر شده را می برد و در محلی در پشت ساختمان خالی می کرد. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂