eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 لحظاتی از اذان و نماز در جبهه 🔹 با صدای شهید مرتضی اوینی در روایت فتح ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۱۲۷ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 در حلقه گل و مل، خوش خواند دوش بلبل/هات الصبوح هبوا يا ايها السكارى حالا دیگر باید آفتاب هم زده باشد. منتظر باز شدن درب سلول و آغاز شکنجه بودیم. با صدای قیر و قیر لولای خشک درب سلول ، مرغ روحم داشت از قفس تن می پرید. نگهبان وارد سلول شد، اما فقط آمار گرفت و صبحانه را گذاشت و بعد از دادن چند تا فحش رفت. صبحانه را که فقط چند قاشق شوربا بود، خوردم. فکری به سرم زد به بچه ها گفتم من میخواهم فیلم استفراغ خونی بازی کنم. بچه ها هم ستقبال کردند آنها گفتند با این کار باعث می‌شوی شکنجه ما نیز کمتر شود. زیاد وقت نداشتم باید تا قبل از تمام شدن صبحانه عراقی ها، مقداری خون تهیه می‌کردم. هرچه با هاشم سعی کردیم نتوانستیم از رگ هایم خون بگیریم. فکری به ذهنم رسید که با گاز گرفتن زبانم آن را خون بیندازم، اگر چه خیلی دردآور بود، به شدت زبانم را گاز گرفتم و آن قدر خون آمد که توانستم باقی مانده شوربای صبحانه را حسابی خون آلود کنم. حالا دیگر کاری نداشتم جز انتظار آمدن شکنجه گرها. با صدای باز شدن درب، نگهبان گفت: "اطلع برا" یعنی بیا بیرون. هاشم و مسعود بیرون رفتند. قبلاً با آنها هماهنگ کرده بودیم که به نگهبان بگویند حال من بد است و نمی توانم از سلول خارج شوم. دهانم را پر از شوربای خونی کرده بودم. سلول ها آن قدر بوی تعفن می‌داد که نگهبانها حاضر نبودند وارد سلول شوند. از مسعود خواستند من را از سلول بیرون بیاورد. مسعود سرش را توی سلول کرد و گفت: «احمد! حالا وقتشه». من سرم را از سلول بیرون آوردم و یک استفراغ خونی در برابر چشمان بهت زده نگهبان اجرا کردم و به سرعت به سلول بازگشتم و باقی مانده شوربای خونی را در دهانم ریختم. برای سری دوم بالأخره با کمک مسعود و هاشم کشان کشان بیرون آمدم و به محض این که از تجمع عراقی‌ها در اطرافم مطمئن شدم یک بار دیگر استفراغ کردم و شورباهای خونی را استفراغ کردم. خودم را روی زمین انداختم و دیگر تکان نخوردم. بعثی ها هر چه زدند تکان نخوردم حتی چشمانم را هم باز کردم. خلاصه هیاهویی بالای سرم بود. یکی بالگد می زد یکی می‌گفت دروغ می‌گه، پدرش رو در بیارید. بالأخره فرمانده که فکر می‌کنم عریف طارس بود گفت: "هذا دا ایموت راح نبتلي خابرو الدكتور" یعنی بابا این داره میمیره حالا مبتلا می‌شیم دکتر رو خبر کنین. دکتر آمد و معاینه ام کرد. همه علایم حیاتی‌ام طبیعی بود. ترسیدم همه چیز لو برود. ته دلم مرتب دعا می‌کردم. بالأخره با دستور دکتر، دو نفر اسیر برانکاردی آوردند و به آمبولانس منتقلم کردند. اسرا برانکارد من را در مسیر ردهه تا آمبولانس از فاصله بندهای ۱ و ۲ عبور دادند که باعث شد اکثر دوستان قدیمی مرا ببینند. با رعایت مسائل امنیتی من را به بیمارستان تکریت منتقل کردند. آن جا یک ردهه بزرگ برای اسرا تأسیس شده بود تعداد زیادی اسیر هم آنجا بودند که تقریباً همگی شان را از اردوگاه‌های دیگر آورده بودند و هیچ کدامشان را نمی شناختم. به محض ورود، پرستاری آمد تا رگم را بگیرد که باز هم همان مشکل پیدا نبودن رگ باعث شد هر دو دستم را سوراخ سوراخ کند ولی نتواند رگم را بگیرد. پرستار رفت و با یک دکتر برگشت. دکتر سعی کرد از جاهای دیگری مثل گردن و زیر شکمم رگ بگیرد که باز هم نشد بالاخره با لطف خدا توانست از پشت دستم رگ بگیرد و تزریقات را انجام دهد. در بیمارستان انواع داروها و آنتی بیوتیک های وریدی به من تزریق شد. برای مثال بعد از یکی از داروها که تزریق می‌کردند، تمام گلویم سرد و کرخت می‌شد. برای انجام آندوسکوپی از معده یکی دو روزی را گرسنگی کشیدم. آندوسکوپی هم کردند ولی از همه این معاینات هیچ نتیجه ای نگرفتند و نفهمیدند علت استفراغ خونی من چیست!. بعد از این همه معاینات یک دکتر آمد و دهانم را معاینه کرد و زخم زبانم را دید و به دیگران نشان داد بالأخره دستم رو شده بود اما بعد از یک هفته بستری. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🔻 گفتگوی صوتی با دکتر چلداوی تا لحظاتی دیگر همراه باشید 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 عرض سلام دارم خدمت جناب دکتر بعنوان سوال اول بفرمایید چند ساله پاتون به جبهه باز شد و چند سالگی به اسارت درآمدید.
🍂 در خصوص وضعیت ادامه تحصیل و اشتغال بعد از اسارت و همچنین کتب تالیف شده صحبت بفرمایید. آیا امکان داشتن شماره شما جهت دعوت وجود دارد
🍂 در بیان خاطرات بیشتر به تلخی‌ها و شکنجه‌ها اشاره شده. از نکته‌های خوشایند اسارت هم چیزی برای بیان دارید؟
🍂 در متن کتاب گاها به اسم کوچک بعضی افراد اشاره شده و بعضی بصورت اسم و فامیل. این اختلاف بیان اتفاقی است یا تعمدی؟
🍂 آیا در سالهای بعد از اسارت موفق به دیدار از اردوگاه و یا نگهبانان عراقی آن زمان شدید؟
🍂 چه مواردی بعد از اسارت و بازگشت به وطن شما را غافلگیر کرد؟
🍂 گاها رزمندگان دلتنگ جبهه‌های مختلفی که خاطراتی از آن دارند می‌شوند. این موارد برای اسارت و اردوگاه و جمع دوستان صادق است؟
🍂 اگر امکان دیدار یکنفر از شهدا برای شما بوجود بیاید، کدام شهید را انتخاب می کنید؟
🍂 بعنوان کلام آخر بفرمایید، در سیاست انتقال ارزشها به نسل جوان چقدر برای دانشجوها از موضوع دفاع مقدس و اسارت بهره می برید و چه برنامه هایی داشته اید؟
🍂 با تشکر از جناب دکتر احمد چلداوی بخاطر حضور در این گفتگو 👋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا