eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🍂 🔻 روایت لحظه به لحظه #عملیات_بدر ✦ ✦ ✦ از غافلگیری شب گذشته و آتش بازی دیشب بچه‌ها روی جاده خندق، سکوت عجیبی عراقی ها را فرا گرفته بود. صبح تا ظهر خبری از تک دشمن نشد. فقط مقداری خمپاره و حمله هلی کوپترهای ملخی صورت گرفت که یکی از آنها هدف قرار گرفت و بعد از چند چرخ به دور خود دود غلیظی از آن برخاست و سقوط کرد. سکوت دشمن نگران کننده شده بود و می توانست برنامه وسیعی برای گرفتن چهارراه باشد، ولی رفته رفته و با ورود به بعدازظهر درگیری شدیدی روی چهارراه اتفاق افتاد. بچه هایی که شب گذشته در درگیری حضور داشتند امروز هم محکم و استوار ایستادگی کردند و اجازه پیشروی به آنها ندادند. هر چند تعدادی شهید و زخمی داشتند. یکی از شهدا عبدالرحمن سلیمانپور نام داشت. همانی که برای نجات جان مجروحی که بین دوست و دشمن قرار گرفته بود، به آرزوی خود رسید. ✨خاطرات شخصی عبدالرحمن از افراد تسلیحات بود. همیشه در حسرت دوستان شهیدش می سوخت و آرزوی شهادت را با صدای بلند فریاد می زد. یک شب مانده به عملیات غیب شد و خود را به نیروهای رزمی رسانده بود. عبدالرحمن یکی از نفراتی بود که صبح حرکت در آب واژگون شده بود ولی خنده از لبانش فرو ننشسته بود. او در این عملیات با لیاقت به دیدار دوستان شهیدش شتافت و آسمانی شد. (نفر سوم در تصویر) 🍂
روزتان شهدایی ❣ @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 🔴 نواهای ماندگار 💢 حاج صادق آهنگران ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄ 🔰 سرود زیبای ⏪ راهیان نور هوا از عطر تو غوغاست میدانم که اینجایی ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄ 🔻 شعر: عبدالجبار کاکایی 🔻آهنگ و تنظیم: محمد شمسایی 🔻 تدوین: پژمان عطایی 🔻 مدت آهنگ: 4:57 دقیقه کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
یعنی همش تو کف اون بند پنجمم 😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت لحظه به لحظه #عملیات_بدر ✦ ✦ ✦ این روزها درگیری به صورت عادی در جبهه جدید در جریان است. گاهی قسمتی از منطقه دست ماست و گاهی دست دشمن. وضعیت ما از لحاظ پشتیبانی جالب نبود. تنها وسایلی که می توانستند از راه آبی برای ما بیاورند تجهیزات سبک بود و از ماشین آلات سنگین تا امروز هیچ خبری نبود. هدف اولیه عملیات گرفتن جاده بصره – العماره بود و تهدید راه مواصلاتی دشمن. هر چند بعضی نیروها در شب اول تا دجله هم رسیدند و وضوی نماز صبح را در همانجا گرفتند ولی حالا روی همان نیم متر مانده بودیم، نه سنگری بود، نه جان پناهی. ولی همچنان گوش به فرمان فرماندهان و آماده برای هر حمله جدیدی به مواضع دشمن بودیم. روز پنجم یا ششم را می گذراندیم. گاهی برای رصد کردن دشمن نگاهی به دشت روبرو می کردیم تا از آنها غاقل نباشیم. آن روز صبح هم همین کار را کردیم. در سه چهار کیلومتر آنطرف تر خط سیاهی مشاهده می کردیم که خیلی دقیق معلوم نبود. دوربین چشمی را اوردم و نگاهی به دشمن انداختم. چیزی که می دیدم تعجبم را برانگیخته بود... 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ............ قسمت بیست و چهارم •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• زندانی که داخل آن بودیم معروف بود به زندان الرشید که در مرکز شهر بغداد قرار داشت. مساحت سلول ها حدودأ دوازده متر بود که چهل نفر از اسرای ایرانی از شهرهای مختلف از جمله همدان، یزد، مشهد، شمال و .. با هم بودند. ما درسلول اولی بودیم. جایمان خیلی تنگ بود آنقدر فشرده نشسته بودیم که نمی توانستیم تکان بخوریم. حتی وقتی بلند می شدیم دوباره با زور و جابجایی و تکان خوردن بچه ها جاگیر می شدیم. روزهای اول از نشستن یکجا پاهایمان بی حس می شد و نمی تونستیم آنها را دراز کنیم و این خیلی عذاب آور بود و اشک مان را در میاورد. بهر حال به این مشکل هم عادت کردیم که از صبح تا شب یکجا بنشینیم؛ اما باز هم خسته کننده بود. کم کم با احتیاط با بقیه اسرا ارتباط برقرار کردیم و با همدیگر صحبت کردیم. اینکه بچه کجایی و چند سالته و آمار و اطلاعات درباره خانواده و چند تا عمو چند تا دایی و.... با همدیگر صحبت می کردیم و دوست می شدیم. به همدیگر اعتماد پیدا کرده بودیم. حدود دوماه در این سلولها بودیم و از بس وقت زیاد بود و ساعت دیر می گذشت که بعضی از حرفها تکراری می شد. بعضی اوقات بچه ها برای آزادی برنامه ختم صلوات می گذاشتند و با بند های لباس باد گیر و یا نخ و طناب باریک که اونها را گره های متعدد می زدیم و بصورت تسبیح در می آوردیم و با آنها صلوات ختم می کردیم. بعضی روزها که از خواب بیدار می شدیم یکی می گفت من دیشب خواب دیدم مثلأ تا فلان موقع یک خبر خوشی به ما می رسد و ما هم بخاطر روحیه بچه ها مراسم دعا و توسل به راه می انداختیم. شب، موقع خواب نمیدانستیم چطور باید بخوابیم. یک شب بچه ها پیشنهاد می دادند همه ایستاده بخوابیم و سرها را روی شانه همدیگر بگذاریم. اینکار را هم کردیم ولی همین که نفر اول به خواب می رفت، به سمت زمین ولو می شد و آن هم که سرش روی شانه اش بود، می افتاد و.... همه بهم می خوردند. اینطوری هیچ کس نمیتونست بخوابد. نشسته هم که خوابمان می گرفت یا سرمان به دیوار می خورد و یا به نفر بغلی که او هم اگر خواب بود بیدار می شد و داد و بیداد و سروصدا به راه می افتاد که دیدیم باز اینطوری نمی شود. بنا شده بود تعدادی به دیوار تکیه بدهند و بقیه بخوابند و بعد از دو ساعت جابجا کنند. در این طرح هم جا کم می آوردیم و عملا نمی شد. بهرحال یک شب تصمیم گرفتیم بصورت قالبی بخوابیم به این صورت که یک نفر روی پهلو و سرشانه طوری راست می خوابید که سرش از زمین فاصله داشت و نفر بعدی سروته و بر عکس او می خوابید و پاها را زیر سر هم دیگر می گذاشتیم و آنقدر روبروی هم، بهم می چسبیدیم که مثل یک قالب درمی آمدیم و کمترین جا را می گرفتیم. و این در حالی بود که تا صبح نمی توانستیم تکان بخوریم ولی حداقل پاهایمان کشیده بود.... ------------------------- ادامه دارد عظیم پویا گردان بلاله گروهان فتح کربلای ۴ @defae_moghadas
🍂 🔻 شب حمله شب حمله بود و زمان وداع زمان وداع یلانی شجاع جبین ها همه غرق در بوسه بود وسربند بود و نگاهی کبود تمام فضاعطر گل بود وبس صدای دعا بودو بانگ جرس گروهی به رسم شب عاشقی و باشاخه های گل رازقی به دستان زیبا حنا میزدند حنا رابه عشق خدا میزدند شبی بود عاری زعسر وحرج وبوی فشنگ و دعای فرج @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت لحظه به لحظه #عملیات_بدر ✦ ✦ ✦ هوا رو به روشنایی می رفت و طبق معمول نگاهی به دشت روبرو انداختیم. از چیزی که می دیدیم چشم هایمان گرد شد. دیگران را هم صدا زدیم تا آنها هم ببینند. چندین ستون چند لایه زرهی کنار هم چیده شده و چون دیواره ای از آهن و فولاد در برابر ما صف کشیده بودند. بالگردی که بر روی آنها در حال رفت و آمد بود نشان می داد فرمانده آنهاست و از بالا آنها را نظام می دهد. بچه های دیگر هم بالای خاکریز آمدند و همه نگاهی به منطقه کردند. چیزی که برایم در آن لحظه جالب بود ، لبخندی بود که روی لب بچه ها نقش بسته بود و تیکه پرانی هایی بود که باز با سوژه ای جدید به راه افتاده بود.. - اگه هر کدوم یه تیر مستقیم بزنه، دیگه خاکریزی برامون نمی مونه. - من که رفتم وسایلم رو جمع کنم. 😅 - آقا جان اصلا آب جزیره بو میده، بدرد موندن نمی خوره.... روحیه ها خوب بود به هیچ وجه تصور عقب نشینی را هم در سر نداشتیم. آنها هم تحرک خاصی نداشتند. باید صبر می کردیم تا ترفند فرماندهان را برای مقابله با آنها بفهمیم. ولی در دل، همه آماده جنگی عاشورایی بودند تا به هر شکل ممکن جلو آنها بایستند و کوتاه نیایند... 🍂
🔴👆خرمشهر در جنگ دیوار نویسی سربازان عراقی، بر روی دیوار یکی از خانه‌های خرمشهر، قبل از آزادسازی خرمشهر. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ............ قسمت بیست و پنجم •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• شبها که بصورت قالبی میخوابیدیم بد نبود ولی بازهم مشکلاتی داشتیم. اول آنکه بچه هایی که مجروح بودند به زخمهایشان فشار می آمد و دوباره خون تازه از زخمها بیرون می زد و این باعث عفونت می شد، ولی درد را تحمل می کردند و به روی خود نمی آوردند. روی زخمهای بچه ها که باند پیچی بود وقتی این باندها کثیف و عفونی و خونی می شدن آن را از روی زخمها باز و از وسط نصف می کردیم. یک نصف را روی زخم می بستیم و نصف دیگر را می شستیم و روی درب حمام می انداختیم تا خشک شود و با باند کثیف عوض می کردیم. گاهی روی درب حمام پر می شد از باندهای شسته شده. یکی از اسرا که از ناحیه پشت زخمی شده بود شب ها که می خوابیدیم سرزخم هایش باز می شد و گاه به بیرون می بردیم برا ی درمان. عراقیها به او می گفتند "انزل" یعنی لباست را پایین بیار. او هم مثل حالت آمپول زدن شلوارش را پایین می آورد ولی عراقیها برای اذیت کردن و مسخره کردن دوباره می گفتند انزل اون بنده خدا هم که خجالت می کشید کمی دیگر شلوار را پایین می آورد ولی عراقی ها دوباره حرف خودشان را تکرار می کردند و آن بنده خدا می گفت بابا شما زخم مرا پانسمان کنید، ولی عراقیها قصدشان اذیت کردن بود. بهر حال پس از اذیت کردن و سر هم کردن، زخمش را پانسمان می کردند ولی شب که می شد دوباره همان آش بود و همون کاسه و بخاطر همین کارها دیگر برای درمان بیرون نمی رفت و به همان شستن باندها رضایت می داد. بعضی اوقات بچه ها که خسته می شدند و ناراحت بودند با بغضی کارها مخالفت می کردند. مثلأ یک شب یکی از بچه ها گفت من به صورت قالبی نمی خوابم و می خواهم رو به بالا بخوابم و دوست ندارم که کسی به من چیزی بگوید که چطور بخوابم. و همچنان لجبازی می کرد. ولی واقعأ نمی شد. نهایتا بعد از کلی کلنجار و حرف زدن و اینکه بابا درسته سخته دوری از خانواده، گرسنگی تشنگی. درسته در اسارت هستیم و زخمی شده ایم ولی ماباید بخاطر خدا تحمل کنیم و آن هدفی که برایش آمده ایم را فراموش نکنیم. بهرحال راضیش می کردیم. البته بخاطر سختی اسارت و دوری از خانواده و بلاتکلیفی و خستگی این موارد طبیعی بود که پیش بیاید. مشکل دوم هم این بود که وقتی بصورت قالبی می خوابیدیم، نمی توانستیم اصلأ تکان بخوریم. بهمین علت کسانی که مجروح بودن و از درد رنج می بردند و یا افرادی که بد خواب بودند، وقتی اینها تکان می خوردند باعث می شد که همه بیدار بشوند و بعضیها که طاقتشان کم شده بود اعتراض می کردند و باعث ناراحتی خود و بقیه می شدند.... ------------------------- ادامه دارد عظیم پویا گردان بلاله گروهان فتح کربلای ۴ @defae_moghadas
❖🌱 آخرین جمعہ ماه دوازدهم آمد ولی... خورشید دوازدهم نہ... زمستان هجرانت کی به پایان می رسد ای همه دار و ندار این جهان ... " أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج "
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 کتاب دا 🔸«دا» یکی از هزاران روایتی است که تاکنون از جنگ تحمیلی منتشر شده است. جنگ در این کتاب از نگاه دختری 17 ساله روایت می‌شود که در بسیاری از بزنگاه‌ها حضور دارد و وقایعی را نقل می‌کند که جای خالی آن در کتاب‌ خاطرات احساس می‌شد. عمده خاطرات روایت شده تا پیش از انتشار «دا» به شرح ماوقع صحنه‌هایی اختصاص داشت که به میدان جنگ منتهی می‌شد، اما سیده زهرا حسینی، راوی «دا»، علاوه بر گریز به صحنه‌های جنگ، به جبهه مردمی خرمشهر در دفاع از این شهر می‌پردازد؛ جریانی که هرچند بارها به‌اشاره از آن سخن رفته است، اما همه این گفته‌ها، ناگفته‌های بسیاری داشت. 🔸این اثر در سال‌های گذشته همواره به عنوان یکی از پرمخاطب‌ترین آثار دفاع مقدس مطرح شده است. بنا بر نظر کارشناسان؛ خاطره‌نویسی دفاع مقدس را می‌توان به پیش و پس از نگارش «دا» تقسیم‌بندی کرد.  🍂
🍂 🔻 گزیده‌ای از کتاب ...وقتی گفتند: عراق محور جدیدی از سمت پلیس راه باز کرده از سمت جاده اهواز وارد خرمشهر می‌‌شود، برادر نساج گفت: «برو آنجا.» ساعت هشت یا نه صبح بود، خودم را رساندم پلیس راه. در پانصد، ششصد متری‌مان تانک‌های عراقی‌ها را می‌دیدم که آرایش نظامی گرفته‌اند. در حالی که این‌طرف، در پناه دیواره و شیب جاده خرمشهرـ‌ اهواز، نیروهای مردمی، ارتشی‌های غیرتی وطن‌دوست و حتی خانم‌های محجبه‌ای که کوکتل مولوتف درست می‌کردند، مقابل‌شان بودند. فقط دو تا تفنگ 106 وسیله‌های دفاعی ما بودند. همه در پناه شیب جاده که حالت خاکریز داشت شلیک می‌کردیم، ما آماده بودیم با همان کوکتل مولوتف‌ها و اگر دشمن نزدیک شد، تن به تن بجنگیم. وضع عجیبی بود. عراقی‌ها ما را گرفته بودند زیر آتش. من دیدم یک گلوله که خورد توی آسفالت جاده، ترکشی از آن به یکی از نیروهای مردمی خورد. پایش از ران قطع و به هوا پرت شد و کمی آن‌طرف‌تر افتاد. خودش هم بیهوش شد. آنقدر خون ازش می‌رفت که نمی‌توانستیم مهارش کنیم. توی وانت سیمرغی که آنجا بود، گذاشتیمش و فرستادیم بیمارستان. هر چند مطمئن بودیم تا یک خیابان آن‌طرف‌تر از شدت خونریزی تمام می‌کند. دو، سه ساعتی آنجا به شلیک‌های دشمن جواب دادیم و تیر‌اندازی کردیم. در بین همه کسانی که آنجا با رشادت می‌جنگیدند، مرد جوانی که بزرگتر از ما بود نظرم را اول به خودش جلب کرده بود. هر وقت زوزه شلیک گلوله‌ای را می‌شنیدیم یا انفجاری رخ می‌داد، همه‌مان پناه می‌گرفتیم یا رد گلوله‌ها را رصد می‌کردیم، اما این مرد همین‌طور سر‌پا به کارش ادامه می‌داد. روی یکی از تفنگ‌های 106 کار می‌کرد. گلوله‌های تفنگ 106 را می‌گذاشت توی لوله، خم می‌شد، طنابش را می‌کشید و گلوله‌ها را تند و تند شلیک می‌کرد تا جلوی پیشروی تانک‌های عراقی را بگیرد. این نترس‌بودن و تر و فرز کار‌کردنش باعث می‌شد، من در بین آن آدم‌ها، به او که نزدیک و در فاصله سی، چهل متری‌اش بودم، حواسم باشد. چهل سالی سن داشت. خوش تیپ بود. مثل تکاورها آستین‌هایش را تا آرنج، تا زده بود. مو‌های جو گندمی‌رنگ روشن‌اش را از پیشانی‌اش زده بود بالا. این حالت قشنگ‌ترش کرده بود. بدن ورزیده و قد بلندی داشت. اولش فکر کردم تکاور است چون بین نیروهای سرباز بود، اما متوجه شدم نیروی مردمی است. عجیب به دلم نشسته بود. احساس می‌کردم شخصیت شجاع و با صلابتی دارد. طرف‌های ظهر توی موقعیتی که در هر ثانیه یک حادثه ایجاد می‌شد، یک آن دیدم یک گلوله توپ، خورد جفت همان تفنگ 106 و دود و خاک بلند شد. کسانی را که آن طرف‌تر افتاده و زخمی شده بودند، دیدم، اما همان نقطه اصابت، چند ثانیه بعد واضح شد. آن مرد که شجاعتش مرا جذب کرده بود، سر ‌پا نبود؛ دیدم افتاده روی زمین. رفتم سمتش. روی سر و صورتش را خاک و خون گرفته بود. تکان نمی‌خورد. معلوم بود تمام کرده است. خیلی ناراحت شدم. باز دقت کردم. از سرش خون می‌آمد. روی چشم‌هایش خیلی خاک گرفته بود. دست کشیدم روی صورتش. ترکش به سمت چشم‌، پیشانی و سر خورده بود. مطمئن شدم، شهید شده است. خیلی ناراحت شدم. چند نفری که جمع شده بودند دورش، پیکرش را بلند کردند. بردند توی وانتی که آنجا بود گذاشتند و منتقلش کردند. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبرد دشت عباس آن موقع که صدام خیلی شهرها را بمباران می کرد، حسن نامه ای به او نوشت:" اگر جناب صدام حسین ژنرال است، پس به راحتی می تواند در دشت عباس با من و دوستان جنگ آورم ملاقات کند و با هر شیوه ای که می پسندد، بجنگد؛ نه این که با بمب افکن های اهدایی شوروی محله های مسکونی و بی دفاع را بمباران کند و مردم را به خاک و خون بکشد".   در جواب نامه حسن، صدام، ژنرال قادر عبدالحمید را با گروه ویژه اش به دشت عباس فرستاد تا به حسن یک جنگ تخصصی را نشان بدهد. سال ها قبل در اسکاتلند، حسن، عبدالحمید و گروهش را در مسابقه کوهنوردی ارتش های منتخب جهان دیده بود. آن جا گروه حسن اول شد و عراقی ها هفتم شدند. حالا در میدان جنگ حقیقی، حسن دوباره مقابل ژنرال قادر عبدالحمید قرار گرفت و با یک طرح غافلگیرانه ژنرال عبدالحمید را قبل از رسیدنش به خاک ایران اسیر کرد! #حسن_آبشناسان @defae_moghadas 🍂