eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 بالاخره شب ارزیابی فرارسید. قرار شده بود که در رزمی شبانه گروهان ما از سوی فرماندهی لشکر ارزیابی شود! اتفاقا آن شب جهت را اشتباه رفته و در قسمت هایی هم در جریان تند آب افتادیم و در نقطه دور دست ساحلی پهلو گرفتیم! لاجرم مسافت زیادی را در گل و لای همچون تمساح می خزیدیم! مسیری که شاید روز و شبی دو سه بار می رفتیم، عجب خسته کننده و نفسگیر شده بود! تا آنجا که در هر قسمتی که توقف می کردیم زمزمه غُر زدن برخی شنیده می شد! تا آنجا که اعصاب یکی از بچه ها که اتفاقا زخمی را در قسمت پاشنه پا مخفی کرده بود، بهم ریخت و هر از چند گاهی آخ و اوخ می کرد! " علی رنجبر " یا کس دیگری متوجه او بود یکی دو دفعه به آرامی از او پرسید: " مشکلی داری"؟ "فین ات در اومد"! (کفش غواصی) او که طاقت از کف داده بود بلند گفت: " نه فینم در نیومد، دینم دراومد، پدرم دراومد، " این چه آموزشی است. دمار از روزگار ما درآوردید، نه شب داریم و نه روز ، غلط کردیم آمدیم جبهه! نمی خواهم بجنگم! می خواهم بروم ! اشتباه کردم ... " اصلا به تذکر دیگر بچه ها توجه نمی کرد و رگباری کلمات بر زبان می آورد! این امر برای همه ما که سختی ها و خون دلها را برای امتحان چنین شبی بجان خریده بودیم ، سنگین و تلخ بود و البته ممکن بود که با برخورد سخت و جدی "علی بهزادی" هم مواجه شود! همراه باشید @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 حدیث آشنا در روز ۲۵ دسامبر سال ۱۹۳۶ در انگلستان یک مسابقه فوتبال درست زمان کوتاهی بعد از شروع بعلت مه آلود شدن ناگهانی هوا لغو شد. همه بازیکنان بلافاصله از میدان خارج شدند جز سام بارترام دروازبان ؛ زیرا بعلت شلوغی پشت دروازه اش سوت داور را نشنیده بود. او با دست هایی گشاده و با حواس جمع در درواز می ماند و با دقت به جلو نگاه می کند تا به گمان‌خودش در برابر شوت های حریف غافلگیر نشود. وقتی پانزده دقیقه بعد پلیس ورزشگاه به او نزدیک شد و خبر لغو مسابقه را به او داد سام بارترام با اندوهی عمیق گفت: چه غم انگیز است که دوستانم مرا فراموش کردند در حالی که من داشتم از دروازه آنها حراست می کردم.در طول این مدت فکر می کردم تیم ما در حال حمله است و به تیم رقیب مجال نزدیک شدن به دروازه ی ما نداده است. در میدان زندگی چه بسیار بازیکنانی هستند که از دروازه آنها با غیرت و حمیت حراست کردیم اما با مه آلود شدن شرایط در همان لحظه اول میدان را خالی کرده و ما را تنها گذاشته اند. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 #کتاب نسیم سبز خاطره ها كتاب «نسيم سبز خاطره‌ها» مجموعه دست نوشته‌های مقام معظم رهبري بر کتاب‌های حوزه ادبیات دفاع مقدس به كوشش علي شيرازي و براي آشنايي بيشتر مردم و شناخت اجمالي كتاب‌هاي موردنظر مقام معظم رهبری تهیه شده است.  نگارش تقریرات رهبر معظم انقلاب، از سال 1370 آغاز شده و تاکنون به دست ایشان بر بیش از 35 عنوان اثر در حوزه 8 سال دفاع‌مقدس، تقریر‌نویسی شده‌ است. هدف ازجمع‌آوری این کتاب آشنایی عموم مردم با نظرات رهبر انقلاب درباره کتاب‌های دفاع مقدس است. عناوين كتاب‌هاي معرفي شده در اين كتاب همراه با تقريظ‌هاي مقام معظم رهبري درباره هر اثر، عبارتند از: «سفر به قله‌ها»، «هنگ سوم»، «قصه فرماندهان»، «جشن حنابندان»، «تيپ 83»، «پرواز شماره 22»، «خداحافظ كرخه»، «شانه‌هاي زخمي خاكريز»، «نجيب»، «زنده باد كميل»، «يادياران»، «جنگ خياباني»، «فرهنگ جبهه»، «تپه‌هاي لاله سرخ»، «جدال در زيويه»، «مقتل»،«دا»، «نوني صفر»، «خط فكه»، «گزارش يك بازجويي»، «اردوگاه عنبر»، «عبور از آخرين خاك‌ريز»، «جنگ پابرهنه‌ها»، «فرمانده من»، «پابه پاي باران»، «مدال و مرخصي»، «دسته يك»، «خاك‌هاي نرم كوشك»، «ضربت متقابل»، «همپاي صاعقه»، «يادداشت‌هاي ناتمام»، «بابانظر»، «از الوند تا قرويز»، «سفر سرخ»، «آتش به اختيار» و «من و كتاب». این کتاب در پانزدهمین دوره جایزه کتاب سال دفاع مقدس در بخش پژوهش فرهنگی به عنوان اثر برگزیده انتخاب شد. كتاب «نسيم سبز خاطره ها» در 314 صفحه با تيراژ 2500 نسخه از سوی انتشارات سوره مهر چاپ و منتشر شده است. @defae_moghad 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 خاطرات ۱۰۹ خاطرات رضا پورعطا با پیشنهاد پیوستن ما ، شک و تردید را در چهره هاشان دیدم. حق هم داشتند. احساس کردم محمد در خور درست تشخیص داد. البته من هم کمی در بیان مطالب بی مبالاتی کردم. چند لحظه ای با هم خلوت کردند و مطالبی را محرمانه بین خودشان رد و بدل کردند. نگاهم به محمد در خور افتاد که خیره به من نگاه می کرد. آن قدر مخلصانه حرف زده بودم که آنها را به شک انداختم. احساس کردم همه چیز را خراب کردم. تصمیم گرفتم کمی مسئله را بهتر کنم. سکوت را شکستم و گفتم: منطقه را هم مثل کف دست بلدیم. دیشب خودم گردان را وارد خط کردم. ناگهان برادر ضرغام ابرو در هم کشید و گفت: شما حق ندارید با ما حرکت کنید... برید و خودتون رو به لشکر معرفی کنید... ما نیرو به اندازه کافی داریم... نیاز به شما نیست. آنقدر با حالت بدی با ما صحبت کرد که حال هر سه نفر ما گرفته شد. نتوانستم ساکت بمانم. گفتم: ببین برادر ضرغام..... شما بخواید و نخواید ما همراه این نیروها به جلو حرکت می‌کنیم. به هر شکل خودمون رو به خط می‌رسونیم. اما کاش از تخصص ما استفاده می‌کردین... ما خیلی به دردتون می‌خوریم. نیم نگاه شک برانگیزی به سر و وضع ما انداخت و گفت: پلاک دارید؟ از سؤالش جا خوردم. چون با شنیدن این سؤال ذهن هر سه ما درگیر پلاک شد. یاد حرف چند لحظه پیش محمد درخور افتادم. از سکوت و شک و تردیدی که در ما ایجاد شد فهمید که پلاک هم نداریم. تنها شانسی که آوردیم این بود که فرصتی برای پیگیری نداشت، وگرنه ما را تحویل لشکر می‌داد. حرفش کاملا منطقی بود. ما حتی یک پلاک که عادی ترین مجوز عبور و تردد در جبهه بود، نداشتیم. چطور می توانست به ما اطمینان کند. در حالی که چیزی از لو رفتن عملیات دیشب نگذشته بود. قبل از این‌که اوضاع وخیم تر شود، به بچه ها اشاره دادم که از آنجا دور شوند. از آنها فاصله گرفتیم و لابه لای نیروها خودمان را گم کردیم. آنها هم که فرصت سر خاراندن نداشتند، بی‌خیال ما شدند و برای ساماندهی نیروهاشان حرکت کردند. چیزی به تاریکی شب نمانده بود. همراه با محمد درخور و رضا حسینی به سمت همان سه راهی قبلی حرکت کردیم و گوشه‌ای نشستیم. نمی دانستیم باید چه کار کنیم. نگاهی به رضا حسینی انداختم و گفتم: آخه مرد حسابی.. آزار داشتی ما رو تا این‌جا کشوندی؟... مرد حسابی خستگی از سر و کولم داره بالا میره... اون وقت باید به خاطر حضرتعالی اینجا بشینم و تردد ماشین ها و عبور نیروها رو تماشا کنم. چپ و راست هم خمپاره فرود می آمد و نیروها را مجروح می‌کرد. صدای آژیر آمبولانس ها در دشت طنین انداز بود. با حسرتی خاص به عبور پرهیاهوی ستون نیروهای برادر ضرغام خیره شدم و آنها را از نظر گذراندم. چیزی نگذشت که خمپاره ای در جلو نیروها فرود آمد و گرد و خاک سیاهی به آسمان بلند کرد. بخشی از نیروها سر و صداکنان به سمت انفجار دویدند. انگار ترکش خمپاره به تعدادی از نیروها اصابت کرده بود. از دور سر و کله آمبولانس های لشكر نمایان شد. آژیرکشان به سمت مجروحها آمدند. ما همچنان نظاره گر نقل و انتقال مجروحان به عقب بودیم. @defae_moghadas 🍂
هوا که تاریک میشد. برنامه دور همی ما شروع میشد! این برنامه تا نیم شب طول میکشید  بی هزینه  ملزومات ش یه چراغ والور بود و یک کتری که قوری هم قوری بود هر چه بود هنر بود  هنر با هم بودن  هنر خاطره گویی  تمام رد و بدل های کلامی آن موقع که الان شاکله خاطرات ما از جبهه شده است.  معصیت در کلام راه نمیدادیم  کار را تمیز و پاکیزه انجام میدادیم . در بساط مان هم خنده و قهقهه دیده میشد  و هم نم اشکی بر گونه نشسته که همراه با آهی پنهان ش میکردیم . هم خاطره گویی میکردیم هم خاطره سازی میکردیم  نه می رنجاندیم نه می رنجیدیم چراغ خاموش بودیم به وقت گفت و شنفت ها نور بود نور وجودشان  حال شان  حضورشان  اخه معلوم نبود چند شب دیگر با همیم  آه جبهه کو برادرهای من @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۴_گردان‌کربلا ۶ حسن اسد پور با سر و صدایی که همرزم‌مان بپا کرده بود، در آن تاریکی مطلق ، سایه روشنِ شخصی که به ما نزدیک می شد، به چشم آمد. اتفاقا او کسی نبود جز "علی بهزادی"! او نزدیکِ سیدحسن شد. به آرامی از او خواست تا تحمل مقدار راه باقی مانده را بکند! علی با لطافت و آرامش خواست تا اگر بریده و خسته شده اسلحه‌اش را به او بسپارد! و .‌.‌. آرامش عجیبی دوست ما را فراگرفت و بدون کمک به حرکت خود ادامه داد. آنشب به ساحل فرضی دشمن زدیم و مواضع را تصرف کردیم و کار تمام شد. ساعتی لب ساحل نشسته و دراز کشیده، منتظر نظر و رای فرماندهان و مسئولان لشکر شدیم. هنوز از رفتار همرزم خود عصبانی و نگران بودیم و نمی‌توانستیم از فکرش خارج شویم! در همین بین علی بهزادی آمد و مژده قبولی داد و با سخنانی کوتاه و دلگرم کننده‌ای، همه را مورد تشویق خود قرار داد. 👇👇👇👇
🍂 چند روزی گذشت و با اعلام دستور، خیمه و تجهیزات را جمع کرده و سوار بر اتوبوس به راه افتادیم. مقصد گسبه (اروندکنار) مقابل فاو بود. منطقه‌ای که از عملیات‌ والفجر هشت، از آنجا خاطراتی داشتیم و خاکش بوی برادران ما را می‌داد. بی شک انتخاب این منطقه بدلیل مشابهت با منطقه عملیات آتی بود. روزها و شب ها را در خانه های گلی روستایی سپری می کردیم. از آموزش‌ها و آمادگی‌های رزمی بشدت کاسته شده بود و وقت بیشتری برای در کنار هم بودن داشتیم. شبی از شب‌ها "علی بهزادی" که بهتر از هرکس می دانست چه سرانجامی در انتظار گروهانش است و باید روحیه ها را متناسب با عملیات بالا ببرد، همه بچه‌ها را در یک جا جمع کرد. آغاز سخنش دردآلود و غریبانه بود! ابتدا به فاطمه زهرا سلام الله علیها متوسل شد و حاضرین به گریه افتادند. بسیار از درد دل‌ها گفت. از دلتنگی دوری از شهدا شکایت کرد. از این‌که دیگر روی برگشتن به اهواز را ندارد و از مادران شهیدانی که آنان را از درب منازل و مساجد به جبهه آورده، خجالت می کشید! از نیروهایش به خاطر تحمل تمام سختی‌ها و امر و نهی‌ها حلالیت طلبید! صدای گریه و شیون بچه ها بالا گرفته بود! او از شهادت یاران و دوستان و زنده ماندن غریبانه خود شکوه ها کرد! از زخمی شدن های مکرر خسته شده بود....! آن شب " علی بهزادی" چنان شیون و ضجه می‌زد که دل هر بیننده و شنونده‌ای را به درد می آورد! شرح این هجران و این خون جگر این زمان بگذار تا وقت دگر @defae_moghadas 🍂
آدم ساكتی بود و شنیدم داوطلب به جبهه اومده. اصلاً با جمع، كاری نداشت؛ فقط برای رزم شب و صبحگاه با بچه‌ها يكجا می‌ديدمش. البته مراسم زیارت عاشورا هم شرکت می کرد. توی گردان شايع شده بود كه نماز نمی‌خونه، اصلاً حتی بچه‌ها بهش شک کرده و عده ای می گفتند ستون پنجمه... وقتی هم زنگ می‌زدند به مسئول حفاظت و جریان رو اطلاع می دادند ، ایشون فقط می گفت: "اشتباه می کنید ، کیارش آدم سالم و خوبیه" ... ولی علت نماز نخواندنش رو نمی گفت. تا اینکه قرار شد کیارش به درخواستِ خودش همراه با جواد بره برای کمین. جواد وارد سنگر شد و رفت سمت کیارش، باهاش دست داد و گفت: "مخلص بچه‌های بالا هم هستيم، داداش يه ده تومنی میدم، ما رو تحويل بگير" کیارش با محبت دستان جواد رو فشرد و در حالیکه از خجالت سرخ شده بود، گفت: «اختيار داريد آقا جواد! ما خاك پای شماييم.» فردای اون روز جواد با کیارش رفتند برا کمین. جواد هم مث بقیه شنیده بود که کیارش نماز نمی خونه ، برا همین دنبال فرصتی می گشت که علتش رو ازش بپرسه. ساعتها بی صحبت با همدیگه توی سنگر کمین بودند، تا اینکه بعد از تاریکی هوا جواد بالاخره دلش رو به دريا زد و از کیارش پرسید: «تو كه واسه خدا می‌جنگی، حيف نيس نماز نمی‌خونی؟!» تا جواد این رو گفت، اشك توی چشمان کیارش جمع شد، ولی با لبخند گفت: «می‌تونی نماز خوندن رو يادم بدی؟ تا حالا نخوندم و بلد نیستم... کیارش طوری اين حرف رو رُك و صريح زد كه جواد خجالت كشيد ازش بپرسه: برای چی تا الان نماز نخواندی؟ همان وقت داخل سنگر كمين، زير آتش خمپاره دشمن، نماز خواندن رو بهش ياد داد. صبح که شد کیارش اولین نماز عمرش رو خواند. بعد قرار شد سوار قایق بشوند و برگردند عقب. هنوز مسافت زیادی نرفته بودند كه خمپاره ای توی آب خورد و پارو از دست کیارس افتاد. تركش به قفسه سينه و زير گردنش خورده بود،  جواد سرش رو توی بغل گرفت و دید کیارش با هر نفسی که می کشه خون از زخم سینه اش بیرون میاد. کاری از دست جواد بر نمی یومد و فقط نام حضرت زهرا رو صدا می زد. چشم های زاغ کیارش شده بود کاسه خون، اما لبخند کمرنگی روی لبانش نقش بسته بود. جواد آرام کیارش رو خواباند کف قایق تا پارو بزنه و با سرعت برگرده عقب. ناگهان دید کیارش به سختی انگشتش رو حرکت داد و روی سینه‌اش نماد صلیبی کشید و شهید شد. و جواد تازه علت نماز نخواندنِ این جوان مودب و بااخلاق رو فهمید... منبع: ماهنامه امتداد  بر مسیحیان کشور مبارک @defae_moghadas 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،شهدا🚩
امشب شهادتنامه عشاق امضاء مي شود فردا زخون عاشقان اين دشت دريا ميشود تا لحظاتی دیگر غواصان عملیات کربلای چهار وارد آبهای اروند میشوند امشب، شب سرنوشت است! میان آب وآسمان! مردانی از جنس نور ازجنس عشق، مردان اخلاص وشجاعت، خط شکن هایی بی پروا، دلیرمردانی غواص... رفتند تا بمانیم... و چه سرنوشتی برایشان رقم خورد.. شهادت،جانبازی،اسارت... آری امشب بود،شب قهرمانان کربلای۴... *قرارمان باامام وشهدا،نزدارباب وشکایت ازمفسدین وخائنین به آرمان‌های انقلاب!!!! فراموشتان نشود!!! دیرنیست انتقام الهی!!! نثار روح شهدا صلوات ❣
همان شب و همان مجلس
🍂 🔴 این روزا قصه بچه‌های کربلای ۴ زینت بخش کانال حماسه شده، قصه ای به ظاهر تلخ و بدگوار ولی در اصل شیرین و گوارا گفتن از سختی ها و مشقات اون روزا، گذشته از تاریخ نگاری، تذکری ارزشمند است تا بدانیم بستر گرم و نرم همه ما مدیون چه انسان های با گذشتی بوده و هست. بی‌شک این تذکر در ابتدا شامل حال امثال بنده‌ست و اغلب دوستان این کانال همان رزمنده ها و خانواده هایشان هستند که خاک قدومشان را تبرکا به چشمان میزنیم و افتخار می کنیم. تصور کردن بچه هایی که در همین ساعات و بعد از یک شبِ سخت و نفس‌گیر در آبهای سرد اروند و با درگیری و دادن دوستان بی‌ریای خود، در حال بازگشتی ناخواسته‌اند قابل تصور و درک نیست همه در این لحظات دست به دعا بلند کنیم و برای خانواده‌های شهدای این عملیات دعا کنیم، برا رزمنده‌ها و بازمانده از قافله شهدا دعا کنیم، برا مجروحین و شهدای این عملیات دعا و علو درجات را طلب کنیم و برای هم دعا کنیم تا شرمنده شهدا نباشیم و طلبکار نشویم. 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۱۰۹ خاطرات رضا پورعطا تقریبا نیم ساعت از اصابت خمپاره و انتقال مجروحان نگذشته بود که نگاهم به یک جیپ نظامی افتاد که از دور با سرعت در حال نزدیک شدن به ما بود. همان طور که خیره به دو سرنشین جیب نگاه می کردم، دیدم نفر بغل دستی راننده نیم خیز شد و مرا صدا زد. -رضا... تویی؟ در آن وانفسا کسی تو را بشناسد و اسمت را صدا بزند، واقعا خوشحال کننده بود. نگاهم را ریز کردم. شناختمش. حاج محمود بود. شاید کمتر از چند ساعت نبود که از هم جدا شده بودیم. حالا دوباره در هیاهوی رزمنده ها همدیگر را می دیدیم. برایش دست تکان دادم. سراسیمه به راننده اشاره داد که گوشه ای توقف کند. تند و تیز از جیپ پایین پرید و به سمت من آمد و مرا در آغوش گرفت. گفت: مرد حسابی اینجا چه می‌کنی؟ لبخندی زدم و گفتم خودت اینجا چه می‌کنی؟ دوباره هر دو خندیدیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم. چیزی از نجات هر دوی ما نگذشته بود. نگاه به آسمان انداختم و گفتم: خدایا کرمت رو شکر... دو شب پیش من و حاج محمود امیدی به زنده موندن نداشتیم اما حالا اینجا...! حاج محمود که انگار خیلی عجله داشت حرفم را قطع کرد و پرسید: کی باهاته؟ با اشاره به محمد درخور و رضا حسینی گفتم: این دو نفر... چطور مگه؟ گفت: بالا سوار شید بهتون نیاز دارم. پرسیدم حاجی بازم چه خوابی برامون دیدی؟ گفت: سوار شید... وقت کمه... تو راه بهت می‌گم. امانش ندادیم. توی جیب پریدیم و همراه او رفتیم. در بین راه، زبان به صحبت باز کرد و گفت: فرمانده گردان شوشتر همین الان بر اثر انفجار خمپاره شهید شد. با تعجب گفتم: نکنه برادر ضرغام رو می‌گی؟ گفت: آره... تو از کجا می‌شناسی؟ بُهت زده به رضا و محمد نگاه کردم و به تقدیری که معلوم نبود ما را به کدام سمت می برد فکر کردم. حاج محمود ادامه داد و گفت: متأسفانه سه تا معاون‌هاش هم شهید شدن. شنیدن خبر شهادت کسی که چند لحظه پیش با او سر و کله می‌زدم برایم تلخ و ناگوار بود. سرم را پایین انداختم و متأثر شدم. گفتم: حاج محمود آخه چطور ممکنه؟ همین چند لحظه پیش با اونها صحبت می‌کردم. گفت: خمپاره قشنگ خورد وسطشون و اونها رو شهید کرد. حالا از تیپ به من مأموریت دادن که فرماندهی گردان شوشتر رو به عهده بگیرم. من و محمد و رضا با تعجب به هم خیره شدیم. پرسشی در نگاه ما بود که نیازی به طرح آن نبود. تنها نگاهمان در پی کشف رمز و رازی بود که فقط حکمت خدا بر آن غالب بود. تا چند لحظه پیش به برادر ضرغام التماس می‌کردیم که ما را همراه خودشان ببرند اما حالا همه چیز تغییر کرد و ما هدایت همان گردان را به عهده گرفتیم. حاج محمود به من گفت: در راه که می آمدم فکر کردم چطور این گردان را بدون معاون هدایت کنم؟... وقتی تو را دیدم، تعجب کردم... اما یادم آمد که بهترین گزینه تو هستی! سپس به رضا و محمد هم نگاه کرد و گفت: اتفاقا به دوستات هم خیلی نیاز دارم همراه باشید @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ‌۴_گردان‌کربلا ۷ حسن اسد پور روزها و شب های آن ایام سرد و باران بود! منطقه گسبه با خانه های خشتی و گلی، با کوچه هایی که با هر باران مملو از گل ولای می شد، ایاب و ذهاب شاید برای لانکروزها ممکن بود اما برای نیروها غیرممکن کرده بود. دستشویی و حمام رفتن، لباس شستن در هوای بارانی و در نهرها با آن حاشیه لغزنده و گلی و آب شور .... حکایت مفصلی برای خود داشت. عبور از ساحل گسبه و رفتن به ساحل فاو !هرچند امری ممکن بود اما می توانست مشکلات زیادی هم در پی داشته باشد! نیروهای گروهان که تجربه کافی را کسب کرده بودند از این احتمال چندان راضی نبودند و بی صبرانه برای شب عملیات لحظه شماری می کردند. بالاخره با یک گام تخفیف تصمیم گرفته شد که برای مانور و تمرین نهایی در روز روشن از عرض اروند عبور کنیم‌. اروند ! (فی الواقع هنوز که هنوز است نام و ابهت آن و آب خروشانش برای هر غواص و شناگری هولناک است!) عرض اروند، حدفاصل فاو تا گسبه بصورت تقریبی ۱۰۰۰ تا ۱۲۰۰ متر بود که کشتی ها و شناورهای مغروق اولین موانع عبور بودند! سپس شدت جریان آب و ... لاجرم در یکی از روزها لباس پوشیدیم و به آب زدیم. گروه پیشرو " حاج اسماعیل " بود و " علی بهزادی" و یکی دونفر دیگر . ما هم در ساحل با چشم آنان را دنبال می کردیم که بسرعت قطار ، جریان جزر آب آنان را می برد! با فرمان "علی" ما هم به آب زدیم. در حالی که ستونی حرکت می کردیم و نیروهای هر ستون دست در حلقه طنابی کرده تا جریان آب غواصان را این سو آن سو نبرد. در جریان کار دریافتیم که شدت و جریان آب بیش از آن چیزی است که از ساحل شاهد آن بودیم! با تهییج و تشویق دیگر بچه ها در حال "فین" زدن بودیم که متوجه شدیم سرعت آب ما را به پایه‌های پل فاو نزدیک و نزدیک تر می کند! برخی بچه ها که هیچ جا را خالی از شوخی و مزاح نمی گذاشتند و قیل و قال می کردند، جو را به دست گرفتند و .... 👇🏾👇🏾👇🏾👇🏾
یکی شان داد زد: " امشب میهمان امیر کویتیم"! (کنایه از اینکه آب ما را با خود به ساحل کویت خواهد برد)!! یکی صدا می زد: " عندک نازل" (واژه ای عربی برای پیاده شدن از اتوبوس یا تاکسی برای راننده )! یعنی ما را همینجا پیاده کن! و به دنبال آن شعار حیدر! حیدر! با صلابت بچه‌ها که در سطح اروند طنین انداز شد. (به نظرم ) صدای " سعید حمیدی اصل" بلند شد، که: " طناب را رها کنید و الا غرق می شوید"! دیگری فریاد زد: " مواظب باشید به لوله های پل برخورد نکنید"! ناگهان چشمم به لوله های قطور پل فاو افتاد که به سرعت نزدیک می شدند! بلافاصله حلقه طناب را از دستم خارج کردم و خود را در وسط ستون ها قرار دادم تا از این مرحله عبور کنم که ناگاه اسلحه ام در طناب های رها شده که به لوله ها گیر کرده بود، گره خورد و بشدت واژه گون شده و به زیر آب رفتم! بصورت ناخواسته، شاید چند متر آن طرف تر بالا آمدم، در حالی که چند " قلپ" اساسی آب خورده بودم! صدای قیل وقال بچه را می شنیدم که هر چند نفر گوشه و کناری در تلاش اند تا خود را به ساحل برسانند! از خستگی روی کمر خوابیده (کرال پشت) و آرام آرام بسوی ساحلِ فاو که دیگر نزدیک بود، فین می زدم که دوباره هشدار و داد و بیداد بچه بگوشم رسید: " مواظب باشید، کشتی ... کشتی ... نکشه زیر ... نخوری به کشتی .... "!! به ناگاه یک کشتی عظیم غرق شده جلو ما سبز شد که هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد! دهانه کشتی در ساحل و نیمه دیگرش در عمق اروند فرو رفته بود! با نزدیک شدن به کشتی، خطر فرو رفتن در زیر و یا برخورد با بدنه آن می‌رفت!! پیام هشدار بچه ها نیرویم را دوچندان کرد و با قدرت بیشتری " فین " زدم تا آنجا که شانه هایم به گل ولای ساحل چسبید و دریافتم که به سلامتی به ساحل رسیده ام! روز خوبی بود و بحمدالله بی خطر از اروند (در جزر حداکثری) گذر کردیم، هر چند که برخی کوفتگی ها و شاید یک آسیب دیدگی دندان داشتیم ! در ساحل جمع شدیم و منتظر عکس‌العمل فرماندهان گردان ماندیم. حاج اسماعیل با ابهت همیشگی خود، به طرف ما آمد و سخت ترین برخورد ممکن که تا آنموقع از او دیده بودیم را به نمایش گذاشت. ایراد او به ما ، وارد بود و منطقی! می‌گفت این یک تمرینی بود در اروندی واقعی. ضمن برخورد با یک مشکل در حین کار، نبایست شوخی و شعار می‌دادید و سر و صدا راه می‌انداختید. معنای واقعی مانور، شناسایی مشکلات است و برخورد صحیح با آن..... همراه باشید @defae_moghadas 🍂