eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۱۱۱ خاطرات رضا پورعطا درگیری شروع شد. دشمن با همه قدرت می‌کوبید. خمپاره ها یکی پس از دیگری فرود می آمد. نگاهی به نیروها انداختم. وحشت و هراس و سراسیمگی در چهره‌ها موج می‌زد. شاید خیلی از نیروها تجربه اول‌شان بود. تا یک نفر مجروح می‌شد، داد و فریاد نیروها بلند می‌شد و به هم می ریختند. ناخودآگاه یاد نیروهای مجرب و کارکشته دسته و گردان خودم افتادم. چقدر برای آنها زحمت کشیده بودم. باز هم صدای رگبار تیربار بلند شد. از کانال اول بالا آمدم و گروهان اول را جلو فرستادم. حاج محمود با چهره ای در هم و نگران و خسته دم کانال اول نگه‌مان داشت و تأکید کرد که همان جا بایستیم. درست هم تصمیم گرفت. چون فرمانده گردان نباید خودش جلوتر از نیروها حرکت می کرد. همان ابتدای کانال اول نشست و از همان نقطه نیروها را مدیریت کرد. نیروها از توی کانال بالا رفتند و خودشان را جلو کشیدند. یکی دو ساعت درگیری و بزن بزن ادامه داشت. آرام آرام متوجه شدم که حرکت نیروها متوقف شد. هر چه تلاش کردیم دیگر نیروها تکان نمی خوردند؛ یعنی کُپ کرده بودند و چسبیده به هم ایستاده بودند. حاج محمود، ارتباطش با بی سیم و گروهان جلو قطع شد. با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت: چرا اینا جلو نمی‌رن؟ گفتم: حاجی راه نیست..... نمی‌شه یک قدم جلو بری حاج محمود فریاد کشید که چرا معطلی..؟ برو جلو ببین جریان چیه...؟ چرا گردان حرکت نمی‌کنه...؟ مگه خط نشکسته؟سپس محاسبه ای در ذهنش انجام داد و گفت: الان باید از کانال دوم هم گذشته باشند... چه اتفاقی افتاده؟ دغدغه و بی قراری را در چهره خسته حاج محمود که چند شب از بی خوابی رنج می برد دیدم. گفتم حاجی چیکار کنم؟ گفت: هر طور شده خودتو به جلو برسون..... ببین چه خبره؟ نگاهی به انبوه نیروهای داخل کانال و بالای کانال انداختم و خودم را آماده پیشروی کردم. محمد هم خودش را به ما رساند و نفس زنان گفت: رضا وضع خیلی خرابه. گفتم: از جلو خبر داری؟ گفت: نه... اما بچه ها کپ کردن. گفتم: خیلی خب... من میرم جلو ببینم چه خبره؟ گفت: می خوای باهات بیام. گفتم: همین جا بمون تا بتونم سریع تر حرکت کنم. سپس به سختی خودم را به پله رساندم و از دیوار بلند کانال بالا رفتم. تا سرم را از کانال بالا آوردم، دیدم واویلا... همین طور تا چشم کار می‌کند نیروها روی زمین کنار هم خوابیده اند و تکان نمی خورند. نگاهی به معبر میدان مین انداختم، متوجه شدم توی این سه متر معبر باز شده، پنج تا پنج تا نیرو آن هم به شکل نامنظم خوابیده اند و تکان نمی خورند. چاره ای جز حرکت به جلو نبود. از روی سر و صورت نیروها قدم برداشتم تا به کانال دوم رسیدم. صدای آخ و ناله نیروها به آسمان بلند شد. وحشت سراپایم را گرفت. چاره ای نبود. باید خودم را به پیشانی نیروها می رساندم. حساب کردم دیدم ۲۰۰ یا ۳۰۰ متر بیشتر نمانده تا به نفر اول برسم اما هر چه جستجو کردم یک وجب جای خالی که بتوانم قدم بگذارم پیدا نکردم. مجبور شدم روی تن و بدن چسبیده به هم نیروها حرکت کنم. نزدیکهای کانال دوم بود که پایم بدجوری روی سر یکی از نیروها سُرید. همان طور که با صورت روی زمین خوابیده بود، دستش را بالا آورد. پایم را به سختی به سمتی هل داد و با عصبانیت گفت: برو اونور لعنتی! دلم سوخت. نگاهش کردم. دیدم ای وای! رضا حسینیه... گفتم: رضا تویی؟ رضا با دیدن من جان تازه ای گرفت. گفت: رضا معلوم هست کجایی؟ کنارش زانو زدم و گفتم: پس چرا جلو نمیرید؟ گفت: نمیدونم هیچ کس تکون نمیخوره. همراه باشید @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻۴_گردان‌کربلا۹ حسن اسدپور " آبادان" برای من همیشه خدا آشنا و دوست داشتنی بود. شاید به خاطر دوستان خونگرم آبادانی ام ! شاید هم به خاطر خونی که از برادر شهیدم در این شهر و درتابستان سال ۶۰ ریخته شده بود! یگان های عملیاتی در مقرهای از پیش انتخاب شده آبادان و خرمشهر اسکان داده شدند. گروهان ما در ساختمانی چند طبقه روبروی کلیسا و مسجد بهبهانی (بلوار معلم) مستقر شدیم. روزها و شب‌های خوشی داشتیم! با تجربه ترها که لحظات را بیشتر می فهمیدند و شاید خاطرات عملیات های پیشین در ذهن شان تداعی می شد، به انتقال تجارب و خاطرات خود می پرداختند و این جلسات دوستانه چه شیرین بود در کنار امثال " شیرین"! ساعت ها چه زود سپری می شد! برخی بچه ها از این ساختمان به آن ساختمان به دنبال این و آن می گشتند تا حلالیت طلبیده ، عکسی بگیرند و گاهی فقط می خواستند تا فلان دوست را لحظاتی ببینند!! آن روزها شیرین تر شد وقتی فهمیدم تعدادی از بچه های قرارگاه نزدیک ما حضور دارند! وقتی شهید "مهدی ممبینی" را دیدم گل از گلم شکفت! الفتی از ماموریت پاسگاه زید بین ما بود! شاید اگر من و احمدرضا هم در قرارگاه نصرت می ماندیم آن روز در کنار آنان بودیم اما لذت در گردان بودن، لذت در کنار کجباف بودن و کریم میاح، اکبر شیرین ،جواد نواصری، بچه های خونگرم کوت عبدالله، خروسیه .... چگونه درک می کردیم؟! 👇👇👇👇
مسجد بهبهانی در کنار کلیسای گریگوری آبادان
🍂 اصلا زیبایی در گردان بودن همان کمبودها و سختی ها بود! در گردان دلیل خلقت را که همان "الا ماسعی" است خوب می فهمیدی! در گردان باید باشی تا وجود روحانی امثال "حاج اسماعیل" را بفهمی! باید با " علی بهزادی" نشست و برخاست کنی تا به روح بلندش دست یابی! باید از نزدیک "امیر صالح زاده" را ببینی، "صادق نوری" را ببینی تا نوری از او به تو برسد! در آن واپسین روزها و ساعت‌های مانده به عملیات گاهی فرصتی برای پرسه زدن در شهر پیدا می‌شد. شهری که روزگاری نگین ایران بود! شهری با اقوام و نژادهای متکثر بنام آبادان! شهری که پس از حماسه های غریبانه، زخمی و تنها مانده بود! اگر چه دیگر خبری از " دریاقلی" ها نبود اما دلاورانی آمده بودند تا بیاد او دل و جان به دریا بزنند! آبادان با خانه های نیمه ویران، با آسفالت های دریده شده از خمپاره ها، با پارک‌ها و فضاهای زیبایی که صدای کودکان در آن نمی جوشید! ما بچه های اهواز به خوبی آنچه بر سر آبادان رفته را درک می کردیم! یادش بخیر !! نمیدانم! شاید کلیسای آبادان این قدر که برای ما عزیز است برای خود ارامنه عزیز نباشد! عجب روزهایی بود! آن پرده های مخمل، آن مجسمه های مسیح و مریم مقدس! آن نمادهای مسیحیت ! آن فضا برای ما بیشتر شبیه فیلم ها بود. گاه و بی گاه بچه ها صدای پیانو را (درهم و برهم) می نواختند و هرکس از گوشه و کنار آوای زیبایی سر می داد! انگار که دسته ارامنه سرود و مناجات می خواندند! آن یکی با چفیه برای مریم مقدس روسری می‌بست! دیگری فرشته های برهنه بالدار را مستور می کرد!! و چه می کشید از دست ما، حاج حمید دست نشان! 😔 ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۱۱۲ خاطرات رضا پورعطا دو گروهان جلوتر از رضا حسینی حرکت می کرد. در واقع رضا گروهان سوم محسوب می شد. نگاهی به جلو انداختم و گفتم: خیلی خب، بذار ببینم آن جلو چه خبره. تا خواستم حرکت کنم، رضا پایم را گرفت و گفت: بذار منم بیام. گفتم: نمیشه... فعلا همین جا بمون تا ببینم چرا کپ کردن؟ قبل از اینکه پایم را رها کند، گفت: رضا تو رو خدا مواظب باش... بدجوری درو می‌کنه. گفتم: نگران نباش. می‌دونم که آخرش خودم باید شکارش کنم. پایم را از دستش رها کردم و به سرعت از کانال بیرون آمدم. تقریبا سی، چهل تا جنازه بیرون از کانال دوم افتاده بود. غیر از این اجساد هیچ چیز دیگری مشاهده نمی‌شد مستأصل و درمانده به صحنه تأسف بار مقابلم خیره شدم. حدس زدم شدت تیرها بچه ها را زمین گیر کرده. باید کاری می کردم. از یک سو نگران آن‌هایی بودم که توی کانال دوم مانده بودند و جرئت حرکت نداشتند و از یک سو صحنه جسدهایی که مقابلم روی هم ریخته بود منقلبم می‌کرد. نمی توانستم تشخیص دهم بچه هایی که به زمین چسبیده اند، ترسیده اند یا شهید شده اند. باید هر چه زودتر دلیل کپ کردن نیروها را می فهمیدم. از کانال به آرامی خودم را بالا کشیدم و سینه خیز روی زمین و از لابه لای جسدها جلو رفتم. طولی نکشید که خودم را به سختی به آخرین جنازه رساندم. ظاهرا به آخر خط رسیده بودم؛ یعنی به آخرین و یا درست تر بگویم به نفر اول رسیدم. معلوم بود که این آدم، شجاعانه خودش را تا اینجا کشانده و دیگر نتوانسته جلو برود. یاد شب پیش افتادم که با چه زحمتی خودم را به انبوه سیم خاردارها رساندم. اما دیگر نتوانستم جلوتر بروم. از ته دل مرحبایی بر دلاوری این رزمنده فرستادم. اما چه فایده که دیگر روحش به آسمان پر کشیده بود و شهید شده بود. . ناگهان اصابت چندین تیر مستقیم به اطرافم مرا به خود آورد. تیرها به فاصله ۲ یا ۳ سانتی متری اصابت می کرد. نگاهم را به جلو کشاندم. متوجه شدم مسیر شلیک تیرها در سطح زمین است. خیلی دور نبود. یعنی باز هم یک تیربارچی با خیال راحت توی یک جای مطمئن نشسته بود و بچه ها را درو می‌کرد. نگاهی به جنازه‌ها کردم. اکثرشان از سر و صورت تیر خورده بودند. یعنی قتل عام واقعی. خون جلو چشمانم را گرفت. نفس هایم ناخودآگاه به شماره افتاد. دندان‌هایم را همین طور روی هم فشار دادم. نگاهی به آسمان کردم و گفتم: خدايا جرئت به من بده تا این تیربارچی را شکار کنم. با دیدن تیربارچی حواسم از سمت شهدا منحرف شد. توجهم به سمت شلیک تیرها جلب شد. علیرغم چیزی که فکر می کردم، تیرها در سطح زمین شلیک می‌شد. به لحاظ نظامی باورکردنی نبود. یعنی تیربارها کجا مستقر بودند که این جوری ما را هدف می رفتند. آن قدر مماس با سطح زمین شلیک می کرد که فرصت سر بلند کردن هم نداشتم خزیدم پشت یکی از شهدا و پناه گرفتم. صفیر گلوله ها هوا را می شکافت و از اطراف من عبور می کرد. لحظه ای که هرگز در زندگی فراموش نکردم. همین که کمی شلیک‌ها آرام تر شد، نگاهم را از پشت جنازه بالا کشیدم و متوجه تاکتیک پیچیده آنها شدم. همراه باشید @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۴__گردان‌کربلا ۱۰ دنیا را به سخره و خنده گرفته بودیم! همه جا شور و نشاط با همه شوخی! با فرمانده با سخنران و مربی با " خنده "!! عجب مکتبی است، مکتب خمینی ! اگر تو شنیده ای از مزاح و شوخ طبعی یاران حسین علیه السلام در شب عاشورا ، من دیده ام لبخند یاران خمینی را در شب کربلای ۴ رفته رفته لحظات به پایان می رسید. نوبت به نوشتن وصیت رسید! آنانکه وصیت ننوشته بودند باید، نوشته و تحویل تعاون می‌دادند! موج شور و هیجان اجازه تمرکز و نوشتن نمی‌داد! ولوله ای به راه افتاده بود! یکی به دنبال تعویض و تحویل اسلحه ... یکی به دنبال تعدیل لباس غواصی... یکی دوبینی در دست از این وآن عکس می گرفت... آن دو دیگر در گوشه ای خلوت کرده و با هم نجوا می‌کنند. نیت به توجیه نقشه رسید! دسته دسته در اتاقی کوچک توجیه عملیاتی می‌شدند. خوب بیاد دارم که "علی رنجبر" از اتاق توجیه خارج شد و گفت؛ " سهیل، امشب دمار از روزگارت درمی آوریم"! بعد از توجیه از کنایه زیبای "علی" آگاه شدم که هدف تصرف جزیره سهیل در ساحل اروند عراق است! 👇👇👇👇
نوبت به خواب اجباری رسید!.....چه خوابی ؟! چگونه چشم بر هم بگذاری وقتی که می دانی تا ساعاتی دیگر باید با دوستان جانی وداع کنی!😭 خدایا چه خواهد شد؟! چه کسی انتخاب خواهد شد؟! فردا در عزای که خواهیم نشست؟! ای کاش روزها و ساعت ها طولانی تر می شد تا سیر ببینیم عزیزان را . تا از احساس "سعید حمیدی اصل" بپرسیم! هم او که خبر از شهادتش داد و ما فرصت دقت و توجه نداشتیم! ای کاش فرصتی بود تا آن طرف تر می رفتم و دوباره "کریم کجباف" را می دیدم ! خواب به چشمانم نرفت. و شاید مزه پرانی‌های بچه نمی گذاشت!! عصر آن روز به دفعات " علی بهزادی " را دیدم ! آرام نشان می داد، اما بی قراری در چشمانش موج می زد! شنیدم که چند دست لباس غواصی سایز کوچک و نو آورده اند. به اتاق فرماندهی رفتم و درخواست تعویض لباس کردم. گفتند؛ نیست! گفتم : لباسم پاره و سوراخ سوراخ است! گفتند: هستند کسانی که لباسشان بدتر از شماست!... منصرف شده و برگشتم ! یکی از بچه های تدارکات پشت سرم آمد و یک دست لباس نو بسته بندی شده داد! بعدا گفتند؛ صدای تو را حاج اسماعیل شنیده و دستور داده تا لباس نویی که برای خودش تهیه کرده بودند را به من بدهند! عصر، لانکروزها برای بردن بچه ها آمدند! هنوز عده ای در تب و تاب وصیت! تحویل البسه و تجهیزات اضافه بودند. سوار لانکروزها شدیم در حالی که در چهره های یکدیگر نگاه کرده و لبخند می زدیم! گاهی خیره در چشم هم نگاه می کردیم اما هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم! بسوی هدف رفتیم! آخرین مقر ، ساختمان آب و فاضلاب جزیره مینو ! ساختمانی بتنی در چند متری ساحل اروند! تاریکی شب فرامی رسید اما هنوز کادر گردان در تب وتاب امور پشتیبانی و آخرین هماهنگی ها در تلاش بودند... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🔴 دوستان زیادی در مورد ادامه خاطرات اسارت سوال می کنند. جهت اطلاع عزیزان کانال، این خاطرات بعد از روایت کربلای ۴ ادامه پیدا می کند.
چه حس قشنگی!!
عقلانیت، حرف اول جبهه و جنگ بود. قابل توجه راویان عزیز👆
فقط خاطرات "خاکریز اسارت" بخاطر سالگرد عملیات کربلای۴ موقتا ارسال نمی‌شود، همین☺️
یادش بخیر😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 #کتاب "فرمانده من" این کتاب حاوی قصه هایی از فرماندهان دفاع مقدس است که رحیم مخدومی، ‌احمد کاوری، داوود امیریان، ‌علی اکبر خاوری نژاد، ‌حسن گلچین، ‌هادی جمشیدیان و عباس پاسیار و... به نگارش درآورده اند. کتاب فرمانده من از مجموعه کتاب‌های «یادنامه» با موضوع «جنگ ایران و عراق» است. این کتاب یادنامه‌ای از آن‌هاست که توسط افرادی که شاهد ایثار و فداکاری‌ها و دلاوری‌هایشان بوده‌اند، تنظیم شده است. به امید آنکه راه سرخ آن‌ها ادامه پیدا کند.   🔻 رهبر انقلاب در باره این کتاب فرموده اند : «من کتاب هایی را که می خوانم معمولا پشتش یادداشت یا تقریظی می نویسم؛ این کتاب «فرمانده من» را که خواندم بی اختیار پشتش بخشی از زیارت نامه را نوشتم: السلام علیکم یا اولیاء الله و احبائه! واقعا دیدم که در مقابل این عظمت ها انسان احساس حقارت می کند. من وقتی این شکوه را در این کتاب دیدم در نفس خود حقیقتا احساس حقارت کردم.» (من و کتاب- ص ۲۸) ایشان در جایی دیگر درباره این کتاب فرموده اند: «چقدر این کتاب فرمانده من عالی است و چقدر من را متاثر و منقلب کرد.» (من و کتاب-ص ۳۱)   @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گزیده متن سرمای شبانه هور بر لباس غواص‌ام می‌خزد و افکارم را می‌برد. دست‌هایم را به هم می‌مالم و بر صورتم می‌کشم، در حالی که نگاهم، به انتظار، بر مسیر حرکت علی‌رضا خیره شده است. باد، لای نی‌ها می‌پیچد و تصویر وهم‌آلود آن‌ها نگرانم می‌سازد. می‌ایستم و به راهکار می‌نگرم. و ناگهان، صدای کوتاه یک انفجار بر کف قایقم می‌نشاند. قلبم به طپش می‌افتد و بی‌طاقت بر تمام وجودم می‌کوبد. نکند علی‌رضا...؟! 🍂