🍂
اصلا زیبایی در گردان بودن همان کمبودها و سختی ها بود! در گردان دلیل خلقت را که همان "الا ماسعی" است خوب می فهمیدی!
در گردان باید باشی تا وجود روحانی امثال "حاج اسماعیل" را بفهمی!
باید با " علی بهزادی" نشست و برخاست کنی تا به روح بلندش دست یابی!
باید از نزدیک "امیر صالح زاده" را ببینی، "صادق نوری" را ببینی تا نوری از او به تو برسد!
در آن واپسین روزها و ساعتهای مانده به عملیات گاهی فرصتی برای پرسه زدن در شهر پیدا میشد. شهری که روزگاری نگین ایران بود!
شهری با اقوام و نژادهای متکثر بنام آبادان!
شهری که پس از حماسه های غریبانه، زخمی و تنها مانده بود!
اگر چه دیگر خبری از " دریاقلی" ها نبود اما دلاورانی آمده بودند تا بیاد او دل و جان به دریا بزنند!
آبادان با خانه های نیمه ویران، با آسفالت های دریده شده از خمپاره ها، با پارکها و فضاهای زیبایی که صدای کودکان در آن نمی جوشید!
ما بچه های اهواز به خوبی آنچه بر سر آبادان رفته را درک می کردیم!
یادش بخیر !!
نمیدانم! شاید کلیسای آبادان این قدر که برای ما عزیز است برای خود ارامنه عزیز نباشد!
عجب روزهایی بود!
آن پرده های مخمل، آن مجسمه های مسیح و مریم مقدس!
آن نمادهای مسیحیت !
آن فضا برای ما بیشتر شبیه فیلم ها بود.
گاه و بی گاه بچه ها صدای پیانو را (درهم و برهم) می نواختند و هرکس از گوشه و کنار آوای زیبایی سر می داد! انگار که دسته ارامنه سرود و مناجات می خواندند!
آن یکی با چفیه برای مریم مقدس روسری میبست!
دیگری فرشته های برهنه بالدار را مستور می کرد!! و چه می کشید از دست ما، حاج حمید دست نشان! 😔
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست ۱۱۲
خاطرات رضا پورعطا
دو گروهان جلوتر از رضا حسینی حرکت می کرد. در واقع رضا گروهان سوم محسوب می شد. نگاهی به جلو انداختم و گفتم: خیلی خب، بذار ببینم آن جلو چه خبره. تا خواستم حرکت کنم، رضا پایم را گرفت و گفت: بذار منم بیام. گفتم: نمیشه... فعلا همین جا بمون تا ببینم چرا کپ کردن؟ قبل از اینکه پایم را رها کند، گفت: رضا تو رو خدا مواظب باش... بدجوری درو میکنه.
گفتم: نگران نباش. میدونم که آخرش خودم باید شکارش کنم.
پایم را از دستش رها کردم و به سرعت از کانال بیرون آمدم. تقریبا سی، چهل تا جنازه بیرون از کانال دوم افتاده بود. غیر از این اجساد هیچ چیز دیگری مشاهده نمیشد
مستأصل و درمانده به صحنه تأسف بار مقابلم خیره شدم. حدس زدم شدت تیرها بچه ها را زمین گیر کرده. باید کاری می کردم. از یک سو نگران آنهایی بودم که توی کانال دوم مانده بودند و جرئت حرکت نداشتند و از یک سو صحنه جسدهایی که مقابلم روی هم ریخته بود منقلبم میکرد.
نمی توانستم تشخیص دهم بچه هایی که به زمین چسبیده اند، ترسیده اند یا شهید شده اند. باید هر چه زودتر دلیل کپ کردن نیروها را می فهمیدم. از کانال به آرامی خودم را بالا کشیدم و سینه خیز روی زمین و از لابه لای جسدها جلو رفتم.
طولی نکشید که خودم را به سختی به آخرین جنازه رساندم. ظاهرا به آخر خط رسیده بودم؛ یعنی به آخرین و یا درست تر بگویم به نفر اول رسیدم. معلوم بود که این آدم، شجاعانه خودش را تا اینجا کشانده و دیگر نتوانسته جلو برود. یاد شب پیش افتادم که با چه زحمتی خودم را به انبوه سیم خاردارها رساندم. اما دیگر نتوانستم جلوتر بروم.
از ته دل مرحبایی بر دلاوری این رزمنده فرستادم. اما چه فایده که دیگر روحش به آسمان پر کشیده بود و شهید شده بود.
. ناگهان اصابت چندین تیر مستقیم به اطرافم مرا به خود آورد. تیرها به فاصله ۲ یا ۳ سانتی متری اصابت می کرد. نگاهم را به جلو کشاندم. متوجه شدم مسیر شلیک تیرها در سطح زمین است. خیلی دور نبود. یعنی باز هم یک تیربارچی با خیال راحت توی یک جای مطمئن نشسته بود و بچه ها را درو میکرد. نگاهی به جنازهها کردم. اکثرشان از سر و صورت تیر خورده بودند. یعنی قتل عام واقعی.
خون جلو چشمانم را گرفت. نفس هایم ناخودآگاه به شماره افتاد. دندانهایم را همین طور روی هم فشار دادم. نگاهی به آسمان کردم و گفتم: خدايا جرئت به من بده تا این تیربارچی را شکار کنم.
با دیدن تیربارچی حواسم از سمت شهدا منحرف شد. توجهم به سمت شلیک تیرها جلب شد. علیرغم چیزی که فکر می کردم، تیرها در سطح زمین شلیک میشد. به لحاظ نظامی باورکردنی نبود. یعنی تیربارها کجا مستقر بودند که این جوری ما را هدف می رفتند. آن قدر مماس با سطح زمین شلیک می کرد که فرصت سر بلند کردن هم نداشتم
خزیدم پشت یکی از شهدا و پناه گرفتم. صفیر گلوله ها هوا را می شکافت و از اطراف من عبور می کرد. لحظه ای که هرگز در زندگی فراموش نکردم. همین که کمی شلیکها آرام تر شد، نگاهم را از پشت جنازه بالا کشیدم و متوجه تاکتیک پیچیده آنها شدم.
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کربلای۴__گردانکربلا ۱۰
دنیا را به سخره و خنده گرفته بودیم!
همه جا شور و نشاط
با همه شوخی!
با فرمانده
با سخنران و مربی
با " خنده "!!
عجب مکتبی است، مکتب خمینی !
اگر تو شنیده ای از مزاح و شوخ طبعی یاران حسین علیه السلام در شب عاشورا ، من دیده ام لبخند یاران خمینی را در شب کربلای ۴
رفته رفته لحظات به پایان می رسید.
نوبت به نوشتن وصیت رسید!
آنانکه وصیت ننوشته بودند باید، نوشته و تحویل تعاون میدادند!
موج شور و هیجان اجازه تمرکز و نوشتن نمیداد!
ولوله ای به راه افتاده بود!
یکی به دنبال تعویض و تحویل اسلحه ...
یکی به دنبال تعدیل لباس غواصی...
یکی دوبینی در دست از این وآن عکس می گرفت...
آن دو دیگر در گوشه ای خلوت کرده و با هم نجوا میکنند.
نیت به توجیه نقشه رسید!
دسته دسته در اتاقی کوچک توجیه عملیاتی میشدند.
خوب بیاد دارم که "علی رنجبر" از اتاق توجیه خارج شد و گفت؛
" سهیل، امشب دمار از روزگارت درمی آوریم"!
بعد از توجیه از کنایه زیبای "علی" آگاه شدم که هدف تصرف جزیره سهیل در ساحل اروند عراق است!
👇👇👇👇
نوبت به خواب اجباری رسید!.....چه خوابی ؟!
چگونه چشم بر هم بگذاری وقتی که می دانی تا ساعاتی دیگر باید با دوستان جانی وداع کنی!😭
خدایا چه خواهد شد؟!
چه کسی انتخاب خواهد شد؟!
فردا در عزای که خواهیم نشست؟!
ای کاش روزها و ساعت ها طولانی تر می شد تا سیر ببینیم عزیزان را .
تا از احساس "سعید حمیدی اصل" بپرسیم!
هم او که خبر از شهادتش داد و ما فرصت دقت و توجه نداشتیم!
ای کاش فرصتی بود تا آن طرف تر می رفتم و دوباره "کریم کجباف" را می دیدم !
خواب به چشمانم نرفت.
و شاید مزه پرانیهای بچه نمی گذاشت!!
عصر آن روز به دفعات " علی بهزادی " را دیدم !
آرام نشان می داد، اما بی قراری در چشمانش موج می زد!
شنیدم که چند دست لباس غواصی سایز کوچک و نو آورده اند. به اتاق فرماندهی رفتم و درخواست تعویض لباس کردم.
گفتند؛ نیست!
گفتم : لباسم پاره و سوراخ سوراخ است!
گفتند: هستند کسانی که لباسشان بدتر از شماست!... منصرف شده و برگشتم !
یکی از بچه های تدارکات پشت سرم آمد و یک دست لباس نو بسته بندی شده داد!
بعدا گفتند؛ صدای تو را حاج اسماعیل شنیده و دستور داده تا لباس نویی که برای خودش تهیه کرده بودند را به من بدهند!
عصر، لانکروزها برای بردن بچه ها آمدند!
هنوز عده ای در تب و تاب وصیت!
تحویل البسه و تجهیزات اضافه بودند.
سوار لانکروزها شدیم در حالی که در چهره های یکدیگر نگاه کرده و لبخند می زدیم!
گاهی خیره در چشم هم نگاه می کردیم اما هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم!
بسوی هدف رفتیم!
آخرین مقر ، ساختمان آب و فاضلاب جزیره مینو !
ساختمانی بتنی در چند متری ساحل اروند!
تاریکی شب فرامی رسید اما هنوز کادر گردان در تب وتاب امور پشتیبانی و آخرین هماهنگی ها در تلاش بودند...
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🔴 دوستان زیادی در مورد ادامه خاطرات اسارت سوال می کنند.
جهت اطلاع عزیزان کانال، این خاطرات بعد از روایت کربلای ۴ ادامه پیدا می کند.
🍂
#کتاب
"فرمانده من"
این کتاب حاوی قصه هایی از فرماندهان دفاع مقدس است که رحیم مخدومی، احمد کاوری، داوود امیریان، علی اکبر خاوری نژاد، حسن گلچین، هادی جمشیدیان و عباس پاسیار و... به نگارش درآورده اند.
کتاب فرمانده من از مجموعه کتابهای «یادنامه» با موضوع «جنگ ایران و عراق» است. این کتاب یادنامهای از آنهاست که توسط افرادی که شاهد ایثار و فداکاریها و دلاوریهایشان بودهاند، تنظیم شده است. به امید آنکه راه سرخ آنها ادامه پیدا کند.
🔻 رهبر انقلاب در باره این کتاب فرموده اند :
«من کتاب هایی را که می خوانم معمولا پشتش یادداشت یا تقریظی می نویسم؛ این کتاب «فرمانده من» را که خواندم بی اختیار پشتش بخشی از زیارت نامه را نوشتم: السلام علیکم یا اولیاء الله و احبائه! واقعا دیدم که در مقابل این عظمت ها انسان احساس حقارت می کند. من وقتی این شکوه را در این کتاب دیدم در نفس خود حقیقتا احساس حقارت کردم.» (من و کتاب- ص ۲۸)
ایشان در جایی دیگر درباره این کتاب فرموده اند:
«چقدر این کتاب فرمانده من عالی است و چقدر من را متاثر و منقلب کرد.» (من و کتاب-ص ۳۱)
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 گزیده متن
سرمای شبانه هور بر لباس غواصام میخزد و افکارم را میبرد. دستهایم را به هم میمالم و بر صورتم میکشم، در حالی که نگاهم، به انتظار، بر مسیر حرکت علیرضا خیره شده است.
باد، لای نیها میپیچد و تصویر وهمآلود آنها نگرانم میسازد. میایستم و به راهکار مینگرم. و ناگهان، صدای کوتاه یک انفجار بر کف قایقم مینشاند. قلبم به طپش میافتد و بیطاقت بر تمام وجودم میکوبد.
نکند علیرضا...؟!
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست ۱۱۳
خاطرات رضا پورعطا
یک راهرویی در دل زمین به شکل زیگزاگ کنده بودند و تیربارچی ها به همان شکل زیگزاگ، همسطح زمین، توی کانالها مستقر شده بودند و بچه ها را درو میکردند، یعنی چیزی که هرگز ندیده بودم. بچه ها باز هم غافلگیر شده بودند. عبور غیر ممکن بود.
تازه فهمیدم که نفر اول چه ایمانی داشته که زیر بارش این همه گلوله مستقیم تا اینجا خودش را جلو کشانده.
به آرامی چرخیدم و به سمت کانال برگشتم. عجله داشتم خودم را به حاج محمود برسانم و عمق فاجعه را به او اطلاع دهم. به هر شکلی که بود از روی سر بچهها خودم را توی کانال دوم انداختم و نفسی تازه کردم.
وقتی خواستم از آن سوی کانال بالا بروم، متوجه یک نفر شدم که در دشت بازی از روی جنازه ها در حال دویدن به سمت ما بود. همین طور بی محابا جلو می آمد. یعنی بین کانال اول و دوم از روی بچه هایی که خوابیده بودند گام بلند بر میداشت و جلو می آمد. شجاعت این آدم برایم جالب بود. چون من که به شجاعت معروف بودم، دل و جرئت این کار را نداشتم و هرگز نتوانستم به غیر از سینه خیز، قدمی به جلو بردارم.
حالا چه چیز باعث شده بود این آدم این طور شجاعانه بر روی جنازهها خيز بردارد و جلو بیاید، برایم نامشخص بود.
همین طور که بهت زده به حرکت این آدم خیره شده بودم، ناگهان تیربارها او را هدف گرفتند و سرنگونش کردند. در سایه روشن خورشید چهره اش را دیدم. غلام بهروزی بود. انگار قلبم را با تیر هدف گرفتند. پیشانی ام را روی خاک گذاشتم و از ته دل فریاد کشیدم.
کمی آرام شدم. سرم را بالا گرفتم و به حرکتم ادامه دادم. تلاش می کردم خودم را به رضا حسینی برسانم. اما هرگز در آن وانفسا او را پیدا نکردم. به کانال اول رسیدم. خودم را پایین کشیدم و سراغ حاج محمود رفتم که در انتظارم لحظه شماری میکرد.
نفس زنان گفتم: حاج محمود، منو قبول داری یا نه؟ با تعجب پرسید: چی شده؟ گفتم: از من توضیح نخواه، فقط یه کلام بهت بگم... تا دیر نشده نیروها رو برگردون حاج محمود که مرا می شناخت و می دانست حرف بی حساب نمیزنم، چهره در هم کشید و گفت: رضا چی شده؟ گفتم: حاجی اوضاع خیلی خرابه... حتی امکان پیشروی یک نفر هم وجود نداره.
مستاصل و درمانده سرش را به دیواره کانال تکیه زد و با صدایی لرزان گفت: چطور مگه؟ شرایط خاکریزهای زیگزاگی و استقرار تیربارچی ها را در سطح زمین توضیح دادم.
حاج محمود که بیشتر تاکتیک های نظامی روز را می شناخت، سرش را به علامت تأسف تکان داد. گفت: لعنت بر اسرائیل خبيث... این طرح صهیونیستهای کثیفه... طراحان میدان های مین عراق که اسرائیلی هستن، گفته بودن اگه بسیجی های ایران تونستن از این موانع عبور کنن، شکست صدام حتميه.
یاد دو شب پیش افتادم که چطور در آن میادین وحشتناک گیر افتاده بودیم و امکان پیشروی نبود. با اینکه ما چندین خط را که آنها احتمال توقف ما را داده بودند شکستیم اما حق با حاج محمود بود. من هرگز در طول عملیات هایی که به عنوان خط شکن شرکت کرده بودم، چنین استحکاماتی ندیده بودم.
نگاهی به چهره ناراحت حاج محمود انداختم و گفتم: حالا تکلیف چیه؟ حاج محمود که هنوز داغ دو شب قبل روی دلش مانده بود، گفت: با این حساب حجت تمومه... بگو بچه ها بر گردن!
وقتی دستور عقب نشینی داد، سفیدی چشمانش رو به قرمزی رفت. حالش را درک کردم. انگار قلبم را از توی سینه کندند و به سمتی پرتاب کردند. بغض گلویم را فرو خوردم و به محمد در خور گفتم: کمک کن نیروها رو برگردونیم.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🔴 زبان تصویر،
گویاترین و ملموسترین صحنههای رویدادها را میتواند برای کسانیکه ندیدهاند، زنده کند و لحظات را جاودانه نماید.
کم نبودند عکاسان و تصویربردارانی که در سخت ترین معرکه جنگ، حوادث را از روزنه لنزها دیدند و ثبت کردند.
بر آنیم تا،
سلسله نمایشگاه های عکس کانال حماسه جنوب را از کمیابترین تصاویر در معرض نظر شما عزیزان قرار دهیم.
همراه باشید
🍂