🔴 چقدر سخت است فراق سرداری که از همه آسایش خود و فرزندانش گذشت تا طعم امنیت و آرامش را به مردمی بچشاند که سالها جز ستم ندیدند.
حاج قاسم ! خوشا به حالت
چقدر با مرام زندگی کردی و
چقدر مشتی رفتی!
خیالت راحت سردار!
از همان دست برسینه ایستادنت در برابر مقتدایت درس گرفتیم که عاشقانه پای نظام و رهبری بایستیم و....
از سلام نظامیت ، اهمیت آداب اداری و سازمانی را.
خواستم شهادتت را تسلیت بگویم ولی آن را گذاشتیم برای بعد از درسی فراموش نشدنی به دشمن .
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست ۱۱۸
خاطرات رضا پورعطا
هر سه تامان به راحتی و بدون دغدغه در مسیر شب گذشته حرکت کردیم. احساس آزادی فرحانگیزی داشتم. منطقه مثل شب گذشته شلوغ و دست و پاگیر نبود. امکان جابه جایی و مانور داشتیم. اگر اتفاقی می افتاد، هر کسی می توانست ابتکار عملی از خودش نشان دهد و از مهلکه بگریزد.
خیلی زود رسیدیم به اولین میدان مین، متوجه جسدی شدم که در ابتدای میدان افتاده بود. بازوی حاج محمود را گرفتم و آرام و بی صدا جسد را نشانش دادم. هر سه با دیدن جسد ایستادیم، محمد در خور با تعجب گفت: رضا... توی عقب نشینی کسی اینجا نبود! گفتم: احتمالا مجروح بوده و تونسته خودش رو تا اینجا بکشونه.
حاج محمود به محمد درخور اشاره داد که بر گردد و سربازها را بیاورد. محمد بلافاصله به عقب برگشت، طولی نکشید که به همراه هشت سرباز به ما ملحق شد. اولین جنازه را روی یکی از برانکارها قرار دادیم و به عقب فرستادیم، حاج محمود به بقیه گفت همانجا دراز بکشند تا مداشان کنیم. سپس ما سه نفر وارد میدان مین شدیم.
چند قدم جلو نرفته بودیم که یکی دیگر از شهدا را پیدا کردیم، توی میدان افتاده بود. محمد به حاج محمود گفت: حاجی خدا خیرت بده.... اگه نمی اومدیم این ها می موندن.... خدا میدونه کی باید استخوان هاشون رو تحویل خانواده هاشون میدادیم، حاج محمود گفت: حالا وقت این حرفها نیست... عجله کن دوتا از سربازها رو وارد میدون کن.
هوا تاریک و حرکت بسیار مشکل بود. حاج محمود به من اطمینان داشت. با تکیه بر تجربه من وارد میدان شد. تقریبا خیالش راحت بود. ایستادم و به حاجی گفتم: دیگه صلاح نیست سربازها وارد میدون بشن. می ترسم اتفاقی بیفتد. اجازه بده خودم و در خور برانکارها رو حمل کنیم.
حاجی قبول کرد. به سربازها اشاره داد در همان بیرون میدان مین منتظر بمانند. من و محمد برانکار را دست گرفتیم و با احتیاط جنازه را روی آن گذاشتیم. آن را از میدان خارج کردیم و بیرون میدان تحویل سربازها دادیم. به آنها گفتم: شما دیگه لازم نیست پشت سر ما بیایید. برید همون پشت خاکریز بمونید تا صداتون کنیم.
آنقدر ترسیده بودند که بدون کلامی سراسیمه برانکارها را برداشتند و به سمت خاکریز اولی دویدند. من و محمد هم خودمان را به حاج محمود که وسط میدان ایستاده بود رساندیم. با احتیاط شروع به پیشروی کردیم. به محض اینکه از میدان خارج شدیم، متوجه یکی دیگر از شهدا شدیم که روی زمین افتاده بود. ظاهرا این هم به سختی خودش را تا اینجا کشانده بود. خون زیادی ازش رفته بود. با دیدن جنازه، درخور به سمت عقب دوید و برانکار را آورد و دوتایی آن را به عقب منتقل کردیم.
@defae_moghadas
🍂
🏴
امروز همه عزادار حاج قاسماند و زیر بیرقش اشک میریزند و سینه میزنند
همه اقشار، احزاب، دیدگاهها ، چپ، راست، اصولی ها، اصلاحی ها و...
همه و همه عاشق حاج قاسماند ولی.....
بخواهیم یا نخواهیم، او امروز محکی است برای تمیز دادن بین حق و باطل، راست و دروغ، رحمان و شیطان.
و چه میشود که بعضیها نمی خواهند بفهمند که
تمام وجود حاج قاسم، خامنهایست
تمام وجود حاج قاسم، دشمنی با دشمنان خامنهایست
تمام عقیده حاج قاسم، ایستادگی در میدان جهاد و مقاومت است، نه مذاکره و دادن امتیاز
تمام وجود حاج قاسم صداقت است و بیزاری از فتنه و نفاق و دورویی
چه میشود که حاج قاسم، عزیز میشود ولی عقایدش برای بغضیها، نه؟
اصلا حاج قاسم با اعتقادات و دیدگاههای ولاییاش و با مبارزه در میدان جهادش "سلیمانی" است.
مگر می شود او را جدای از مسلک و علایق و باورهایش دوست داشت و به تشییعاش آمد؟
خوب است با خودمان روراست باشیم و بپذیریم قبل از دوست داشت حاج قاسم، اعتقاد ولاییاش را دوست داشته باشیم و همانندش شویم.
🍂
🍂
🔻 #کربلای۴__گردانکربلا ۱۶
حسن اسد پور
سعید را مسافتی آوردیم درحالی که تا بالای زانو در گل بودیم و به خاطر دارم که در آن افت وخیز ، یک بار هم از برانکارد سقوط کرد!
سعید مستحق چنین زجری بود، چرا که روح پاک و بلندی داشت، با قرآن مانوس بود و اهل نیایش، نوحه ی زیبایی هم می خواند!
اخلاق ملیحی داشت، اهل لبخند بود، اصلا عصبانیت و تندخویی از او بیاد ندارم!
وقتی نوحه ی حماسی
" علمدار کربلا
سپهدار خیمه ها"
را می خواهد، خودش را نمایی از آن چهره ی مقدس و نورانی کربلا می دیدم!
بالاخره کشان کشان، او را به سنگری غیر از سنگر ۱۰۶ بردیم !
اگر چه سنگر ۱۰۶ بزرگ بود و برای زخمی ها پیش بینی شده بود اما زخم های چاک چاک سعید و بی قراری هایش آن شد که سنگری آن طرف تر انتخاب شود!
سنگری که جوانی بنام " علی ساعدی" امدادگر آن بود تا به وضع زخمی ها رسیدگی کند!
از دیگر صحنه های تلخ ، انتقال پیکر حاج اسماعیل بود!
در گل ولای چولان های ساحل پیکر غواصی بصورت افتاده بود. علی رنجبر جسم شهید را بیرون کشید!
صورت شهید مملو از گل بود!
علی از من خواست تا آب بریزم!
من بادست آب می ریختم و علی صورت شهید را می شست!
تازه فهمیم این شهید، پیکر حاج اسماعیل است!
وای بر ما 😭
حاج اسماعیل شهید شد!
خون از چشم سوراخ شده اش می جوشید!
تمام آنچه که از حاجی شنیده و دیده بودم در ذهنم مرور می شد!
دلهره ای عجیب در دلم پیدا شد.
بعد از حاجی چه کنیم؟!
در آن ساعات پیروزی ، احساس ناامنی و شکست می کردم!
چیزی زیر لباس حاجی بود، علی زیپ لباس را کشید ...
" یک چراغ قوه کوچک و کارت شناسایی "!
قهرمانی چون حاج اسماعیل چه آسان از دستمان رفت!
می پنداشتم این مرد نمی باید اینگونه بمیرد!
حاج اسماعیل در ذهن من یک نفر نبود، یک تفکر و یک اراده بود!
او را به پشت سیل بند انتقال دادیم و برای آنکه دیدن جسم اش روحیه ی نیروها را پایین نیاورد ،گوشه ای قراردادیم و پتویی تهیه کرده و رویش کشیدیم!
بارها از محلی که پیکرش را گذاشته بودیم، گذشتم اما حتی نگاه با آن پتو هم نکردم!
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد؟!
@defae_moghadas
🍂
1_27702930.mp3
696.8K
💠 نواهای ماندگار
منثوی شهادت
🔴 سبکباران
حاج صادق آهنگران
_🍃🌹🍃_
سالهای بعد از جنگ بود که دلتنگی عجیبی بچه های جنگ را فرا گرفت.
دوری از جبههها، عقب ماندن از دوستان شهید، دلتنگی ها و بیتابیهای امثال حاج قاسم برای شهادت و بریدن از دنیا و رسیدن به دوستانی چون کاظمی و....
ولی او در ماموریتی بزرگ باید در کنار رهبر و مولایمان میماند و حالا او فراغ بال به پرواز آمد و دلتنگیها را برای ما گذاشت.
..... حاج صادق باز هم بخوان
و این بار برای دلسوختگان جامانده از سردار بزرگ، حاج قاسم سلیمانی
@defae_moghadas
🏴
🍂
#اینجا_صدایی_نیست ۱۱۹
خاطرات رضا پورعطا
جابه جا کردن شهدا و رفت و آمد در مسیر میدان مین وقت زیادی از ما گرفت. طوری که متوجه گذر زمان نشدیم. هر لحظه منتظر مشاهده جنازه رضا بودم. یعنی عشق به رضا من را به منطقه ممنوعه کشانده بود و مجبور به ریسک کرده بود. پیدا کردن شهدا در آن تاریکی شب ما را به وجد آورد. از اینکه شهدا را میدیدم حال خوبی پیدا کردم...
نمیدانم چه شد که به مرور زمان، غم و غصه و ناآرامی هایی که درباره رضا داشتم از بین رفت. حسابی مشغول انتقال اجساد شهدا شدم. صحنه های شب گذشته همواره در ذهنم رژه می رفت. تلاش و بی تابی نیروها و مظلومیت بچه ها که ناجوانمردانه در تیررس مستقیم تیربارچی های دشمن قرار گرفته بودند. اینها افکاری بود که رضا را از ذهنم دور کرد. ناگهان حاج محمود جنازه شش تا از بچه ها را نشان داد که پیش هم افتاده بودند. اینها از کانال اول خودشان را بالا کشیده بودند اما شدت خونریزی از پا انداخته بودشان.
فضا به گونه ای شده بود که هر یک از ما که شهیدی میدیدیم خوشحال و مسرور به سمتش میدویدیم. یعنی زمانی که حاج محمود شش تا شهید را یکجا پیدا کرد شادابی در چهره هر سه تامان نمایان شد. من که فقط به امید یافتن یک جسد آن هم متعلق به دوستم، وارد میدان شده بودم حالا با دیدن این همه شهید از خودم خجالت میکشیدم.
به خانواده هایی فکر کردم که چشم به دروازه شهر منتظر برگشتن فرزندشان لحظه شماری میکنند. چهره پدر و مادرهای شهدا جلو چشمم نمایان شد که با دیدن پیکر پاک فرزندشان چه حالی می شوند. احساس کردم حیات دوباره ای به خانواده ها میدهیم. در خور و حاج محمود هم حالی مثل من داشتند، شهدا یکی پس از دیگری پیدا می شدند. لذت عجیبی بر ما حاکم شد. انگار در یک معدن تاریک به رگه طلا رسیده بودیم. با دیدن هر شهید احساس میکردم مرده ای را زنده کرده ام.
قبل از اینکه محمد برای آوردن برانکار حرکت کند، به او گفتم: یکی از سربازها رو هم با خودت بیار. سری تکان داد و به سرعت دور شد. خیلی زود به همراه یک سرباز برگشت. جنازه را روی برانکار گذاشتیم و به عقب هدایت کردیم. قبل از دور شدن به محمد گفتم: این دفعه همه سربازها رو با خودتون بیارید.
خستگی و شب نخوابی همه وجودم را تسخیر کرده بود. فاصله تا خاکریز تا حدودی زیاد شده بود. تصمیم گرفتم تا برگشتن محمد روی زمین لابه لای شهدا دراز بکشم و استراحتی بکنم. حاج محمود سر کانال اول، نزدیک میدان مین در فاصله بیست متری من دراز کشیده بود. ظاهرا او هم از شدت خستگی در حال استراحت بود. به آرامی زانو زدم و بین چند شهیدی که روی زمین پهلوی هم افتاده بودند نشستم. سپس سرم را روی سینه یکی از شهدا گذاشتم و رو به آسمان دراز کشیدم
احساس خیلی خوبی بهم دست داد. آرزو کردم ای کاش من هم مثل این شهدا به آسمان پر ستاره رفته بودم تا این قدر سختی و دوری رضا عذابم نمیداد. توی دلم با رضا حرف زدم. گلایه و شکایت کردم که بی معرفت... چرا بدون من رفتی؟
ناگهان احساس کردم سینه شهیدی که سرم روی آن بود تکانی خورد. با وحشت سرم را بلند کردم و به جنازه خیره شدم. آن قدر وحشت کردم که ناخود آگاه حاج محمود را صدا زدم. فکر کنم حاجی در حال چرت زدن بود. نیم خیز شد و گفت: چی شده رضا؟
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کربلای۴__گردانکربلا ۱۷
حسن اسدپور
از دیگر خاطرات آن شب، اینکه بجهت شدت آتش خمپاره ها می بایست در سنگرهای پاکسازی شده پناه می گرفتیم.
یک نوبت چهار پنج نفره وارد یک سنگر شدیم!
سنگر تاریک بود!
به دنبال کبریتی، فندکی یا چراغ قوه ای می گشتیم!
دقایقی گذشت تا یکی از بچه ها کبریت پیدا کرد. همین که کبریت روشن کرد، دو عراقی را هم چون "جن" مشاهده کردیم که خاموش، روبروی هم "چمباتمه" نشسته بودند!! 😬
نمی دانم چگونه هر چهار پنج نفر با هم در یک لحظه از درب کوچک سنگر خارج شدیم؟!!!!
در سنگری دیگر ماوا گرفتیم که نسبتا مجهز بود!
دو تخت خواب چوبی که از صندوق مهمات درست شده بود، داشت!
نزدیک های سحر "نعمت الله جمالی" آمد در حالی که "پا برهنه" بود و در سنگرها به دنبال پوتین می گشت!
آنچه بیاد دارم، پوتین هایش در گل و باتلاق یا دهن باز کرده بود یا لنگه اش فرو رفته و گم شده بود!
بهرحال، لحظاتی کنار ما روی تخت نشست و موضوع پوتین را مطرح کرد!
یکی از بچه ها گفت:
اینجا زیر تخت یک جفت هست. اگر اندازه است، بپوش!
خود نعمت یا کسی دیگر دست برد و پوتین ها را گرفت ... به یک باره تخت زیر پایمان به جنبش درآمد و دوباره سراسیمه و وحشت زده پریدیم خارج از سنگر ....
👇👇👇👇
یادش بخیر ، علی بهزادی!
که می گفت:
"نیروی عراقی وقتی بترسد، ممکن است حتی توی یک گونی هم مخفی شود"!!
از یک طرف هیجان و اضطراب نمی گذاشت داخل سنگر بمانیم و از طرف دیگر ، قبضه های خمپاره و کاتیوشا بیرون را به شدت می کوبید اما گه گاه در سنگرها و گوشه و کنار پرسه می زدیم!
به سنگری که سعید حمیدی اصل را برده بودیم، رفتم!
با "علی ساعدی" امدادگر سنگر صحبت می کردم که صدای آشنایی بگوشم رسید!
صدای " کریم کجباف" رفیق شفیق ما ....
با آن لهجه ناب شوشتری اش!
اما خسته و بریده ....
پتو را از چهره اش کنار زد، صورتش بر اثر خونریزی زرد شده بود!
از احوالاتش جویا شدم، گفت که پایش مجروح شده است!
پای چپش از زیر زانو قطع شده بود!
کجباف از بچه ها سراغ گرفت، از سیدباقر ، از شیرین ، از رنجبر ... از اوضاع پرسید!
هم چنین توصیه کرد که هرچه سریعتر مجروحین را به عقب منتقل کنیم!
او از طولانی شدن رسیدگی به مجروحین و احتمالات گفت!
او می دانست!
تجربه داشت!
دل داری دادم و قول دادم که قایق های پشتیبانی خواهند آمد و ...
او مشتاق دیدن دوستان بود!
اما صدایش خسته و نگران به نظر می رسید!
در اولین فرصت سیدباقر را بر بالینش آوردم .
سپس احمدرضا ...
علی اکبر شیرین...
شاید این دیدارها بر روحیه ی کجباف تاثیر مثبت داشت اما بچه ها را افسرده می کرد!
چرا که کجباف به تنهایی موتور شور و هیجان و خنده بود!
ما همه بدهکار او بودیم!
تمام قهقهه ها و خنده ها را ...
تمام تحمل آن سختی ها را ...
تمام آنچه در سفرها مهیا کرد!
تا صبح عملیات به دفعات بر بالین کجباف حاضر شدم ، تا آرام آرام شمع وجودش خاموش شد!
از یاد نخواهم برد، لحظه ای را که " علی ساعدی" برای آنکه دیگر مجروحین متوجه نشوند اشاره ای کرد که یعنی " کجباف رفت" !
صورت سفید کجباف ، زردِ زرد شده بود و عینک اش را که با کش بسته بود، کنارش افتاده بود و دهانش باز ...
ای به فدایت خندهایت، کجباف !
@defae_moghadas
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
1_91015957.mp3
508.7K
🍂
🔻 حاج صادق آهنگران
🔻 شعر علیرضا قزوه
شب است و سكوت است و ماه است و من
فغان و غم اشك و آه است و من
شب و خلوت و بغض نشكفتهام
شب و مثنوی های ناگفتهام
شب و نالههای نهان در گلو
شب و ماندن استخوان در گلو
من امشب خبر میكنم درد را
كه آتش زند اين دل سرد را
بگو بشكفد بغض پنهان من
كه گل سرزند از گريبان من
مرا كشت خاموشی نالهها
دريغ از فراموشی لالهها
كجا رفت تأثير سوز و دعا؟
كجايند مردان بیادّعا؟
كجايند شورآفرينان عشق؟
علمدار مردان ميدان عشق
كجايند مستان جام الست؟
دليران عاشق، شهيدان مست
همانان كه از وادی ديگرند
همانان كه گمنام و نامآورند
هلا، پير هشيار درد آشنا!
بريز از می صبر، در جام ما
....؛
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست ۱۲۰
خاطرات رضا پورعطا
دویدم و خودم را به او رساندم و گفتم: حاجی. فکر کنم [این رزمنده] زنده است: دستش را روی دهانم گذاشت و گفت ساکت باش... دشمن میفهمه... خب، اینکه ترس نداره.. عجله کن نجاتش بدیم. انگار یادت رفته دم گوش عراقی ها هستیم. گفتم: حاجی ببخشید... اصلا حواسم نبود.....
در پی حاج محمود راه افتادم. به جنازه رسیدیم. حاج محمود گفت: کدومه؟ جسد را نشانش دادم. خم شد و گوشش را روی سینه جنازه گذاشت. لبخندی زد و گفت آره... راست گفتی... زنده است. قلبش کرب کرپ میزنه.
با شنیدن این حرف خوشحال شدم و گوشم را روی سینه اش گذاشتم. صدای ضربان قلبش به خوبی شنیده می شد. زیر فرق شکافته سرش فرشی از خون ماسیده دیده می شد. طوری که خون و خاک را نمیشد از هم تشخیص داد. حاج محمود گفت: عجله کن. سربازها رو خبر کن.
آن قدر خوشحال شدم که منتظر برگشتن بچه ها نشدم و به سرعت به سمت خاکریز دویدم. محمد که من را سراسیمه دید پرسید: تو چرا اومدی؟ گفتم: حرف نزن.. عجله کن. سپس به اتفاق محمد و بقیه سربازها برای انتقال جسدها به خصوص اونی که زنده بود به سمت حاج محمود دویدیم.
محمد که حال من را دید گفت: چرا این قدر عجله میکنی؟ گفتم: یکیشون زنده است. محمد هم خوشحال شد. وقتی رسیدیم آنجا، مجبور شدیم در یکی از برانکارها دو تا جنازه بگذاریم. پنج تا بودند. به آسمان نگاه کردم. مهتاب در آمده بود.
قبل از اینکه راه بیفتیم، خم شدم و انتهای بیابان را زیر نور مهتاب نگاه کردم. میدانستم اگر جسدی روی زمین مانده باشد به راحتی دیده میشود. هیج جنازهای ندیدم. تقریبا بی خیال کانال دوم شدیم، خوشحالی و عجله ما بیشتر برای نجات رزمنده مجروح بود. طوری که جنازه رضا از یادم رفت.
با سرعت شهدا را به سمت خاکریز انتقال دادیم و سوار ماشین کردیم. آنقدر نگران وضعیت رزمنده مجروح بودیم که خط را رها کردیم و به سمت جنگل عمقر به راه افتادیم. تلاش می کردیم هر چه سریع تر شهید زنده را به اورژانس برسانیم.
وقتی رسیدیم، پرستارها آمدند و اکسیژن به او وصل کردند. من و محمد دوست داشتیم از سرنوشت او آگاه شویم. به همین دلیل مدت ها همان جا ایستادیم ببینیم زنده می ماند یا نه؟ طولی نکشید که یکی از پرستارها آمد به سمت من و گفت: زنده می مونه.
من و محمد از این خبر خیلی خوشحال شدیم. احساس خوبی به ما دست داد. از اینکه یک نفر را از اعماق میادین مین نجات داده بودیم احساس سرافرازی میکردیم. پزشکان اورژانس به تکاپو افتادند. آمبولانس آماده شد تا ترتیب انتقالش به اهواز داده شود. من و محمد خواستیم همراهش برویم اما حاج محمود مانع شد وقتی آمبولانس حرکت کرد و در عمق جاده اهواز دور شد، دیگر آسمان روشن شده بود. ناگهان به خودم آمدم و گفتم: ای وای... ما رفته بودیم رضا رو پیدا کنیم... اما چرا اونو فراموش کردم؟
حاج محمود نیم نگاهی به من انداخت و گفت: آقا رضا... تو کم کار نکردی. یک تا شهید نجات دادی... یعنی چند خانواده رو از بلاتکلیفی در آوردی. سپس با آرامش خاصی گفت: رفیق تو اون ور میدون مین دست عراقی ها افتاده... ورود به اون منطقه، خطرناک و غیر ممکنه باید صبر کنیم تا آن منطقه آزاد شود. تازه متوجه شدم در همه آن مدت حاج محمود حواسش به همه حرکات من بوده و هرگز اجازه نمی داده برای یافتن رضا پایم را در منطقه خطر بگذارم.
گفتم: حاج محمود قول داده بودی کمکم کنی رضا رو برگردونم.
نگاهی از سر استیصال و خستگی به من انداخت و در سکوتی سرد و سنگین فرو رفت.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کربلای۴__گردانکربلا ۱۸
حسن اسدپور
با شهادت کریم کجباف، زانوی غم بغل زدیم و در فراقش سر به گریبان بردم. لحظه لحظه خاطراتش ناخودآگاه در ذهنم رژه رفتند و با حسرت روزهای گذشته را مرور کردم.
یادش بخیر آنروز، صبح سردی در اردوگاه پلاژ بیدار شده و برای وضو از چادر خارج شدیم!
کریم کجباف زیر چند پتوی گرم خوابیده بود و بیدار نمی شد!
یکی یکی ، وضو گرفته، درحالی که بخار از دست های خیسمان بلند می شد ، داخل چادر شدیم!
از اینکه " کجباف" همچنان در بستر نرم و گرمش جا خوش کرده بود خیلی زورمان آمد!! 😬
علی رنجبر و اکبر شیرین علیه کجباف متحد شدند تا او را به هر قیمتی شده از زیر پتو بیرون بکشند!
من و احمدرضا هم جانب کجباف را گرفتم و کل کل کردن شروع شد!
در خلال صحبت ها، کجباف به آرامی سر از زیر پتو بیرون آورد و گفت:
" حسن جان ، مرحبا !
از تو خوش آمد. دختر خاله ای دارم ، خوب و محجبه!
مناسب توه .
ان شاءالله بعد از عملیات یادت باشد ، صحبت کنم تا با هم فامیل شویم! ☺
من هم از کجباف تشکر کردم!
احمدرضا ناصر از کجباف خواست تا جانب انصاف را نگهدارد چرا که او هم از طرفداران او بود!
کجباف با متانتی خاص و با آرامش گفت:
" احمد! هر چند قیافه مناسبی نداری اما از آنجا که همشهری هستی، برایت فکری خواهم کرد... با خاله .... صحبت می کنم، به من محبت دارد، حتما برای دخترش قبول خواهد کرد!!
لحن علی رنجبر هم تغییر کرد و گفت:
" کریم ما سالهاست با هم رفیق و هم رزمیم! .... عملیات بدر را فراموش کردی .... شوخی های مرا به دل نگیر ....
و شهید علی اکبر شیرین هم فی بالبداهه سخن را عوض کرد و از "کریم کجباف" و شجاعت گفت و از لطافت و بزرگیش ..!!!
کجباف با تمام هنر و ظرفیت شوخی اش، خیره در چشم علی رنجبر و اکبر شیرین نگاه کرد و گفت:
" هر چند که از شما دو نفر چندان دل خوشی ندارم اما چه کنم با این دل؟!
چه کنم با این دل که رئوف و نازک است! "
کافیه!
التماس نکنید!
بعد از عملیات اهواز رفتم برای شما هم صحبت می کنم"!!!
از کریم تشکر کردیم و پتو زیر بغلش گذاشتیم و...
وقتی کجباف خواست از چادر خارج شود، گفت:
" آقایان، این مبحث مهم بین خودمان بماند"!
(چادرها به فاصله نسبتا کمی از هم قرار داشت)
👇👇👇👇