eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
1_91015957.mp3
508.7K
🍂 🔻 حاج صادق آهنگران 🔻 شعر علیرضا قزوه شب است و سكوت است و ماه است و من فغان و غم اشك و آه است و من   شب و خلوت و بغض نشكفته‌ام   شب و مثنوی های ناگفته‌ام   شب و ناله‌های نهان در گلو   شب و ماندن استخوان در گلو   من امشب خبر می‌كنم درد را  كه آتش زند اين دل سرد را   بگو بشكفد بغض پنهان من   كه گل سرزند از گريبان من   مرا كشت خاموشی ناله‌ها  دريغ از فراموشی لاله‌ها  كجا رفت تأثير سوز و دعا؟  كجايند مردان بی‌ادّعا؟  كجايند شور‌آفرينان عشق؟   علمدار مردان ميدان عشق   كجايند مستان جام الست؟   دليران عاشق، شهيدان مست   همانان كه از وادی ديگرند   همانان كه گمنام و نام‌آورند   هلا، پير هشيار درد آشنا!  بريز از می صبر، در جام ما   ....؛ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۱۲۰ خاطرات رضا پورعطا دویدم و خودم را به او رساندم و گفتم: حاجی. فکر کنم [این رزمنده] زنده است: دستش را روی دهانم گذاشت و گفت ساکت باش... دشمن می‌فهمه... خب، اینکه ترس نداره.. عجله کن نجاتش بدیم. انگار یادت رفته دم گوش عراقی ها هستیم. گفتم: حاجی ببخشید... اصلا حواسم نبود..... در پی حاج محمود راه افتادم. به جنازه رسیدیم. حاج محمود گفت: کدومه؟ جسد را نشانش دادم. خم شد و گوشش را روی سینه جنازه گذاشت. لبخندی زد و گفت آره... راست گفتی... زنده است. قلبش کرب کرپ میزنه. با شنیدن این حرف خوشحال شدم و گوشم را روی سینه اش گذاشتم. صدای ضربان قلبش به خوبی شنیده می شد. زیر فرق شکافته سرش فرشی از خون ماسیده دیده می شد. طوری که خون و خاک را نمی‌شد از هم تشخیص داد. حاج محمود گفت: عجله کن. سربازها رو خبر کن. آن قدر خوشحال شدم که منتظر برگشتن بچه ها نشدم و به سرعت به سمت خاکریز دویدم. محمد که من را سراسیمه دید پرسید: تو چرا اومدی؟ گفتم: حرف نزن.. عجله کن. سپس به اتفاق محمد و بقیه سربازها برای انتقال جسدها به خصوص اونی که زنده بود به سمت حاج محمود دویدیم. محمد که حال من را دید گفت: چرا این قدر عجله می‌کنی؟ گفتم: یکیشون زنده است. محمد هم خوشحال شد. وقتی رسیدیم آنجا، مجبور شدیم در یکی از برانکارها دو تا جنازه بگذاریم. پنج تا بودند. به آسمان نگاه کردم. مهتاب در آمده بود. قبل از اینکه راه بیفتیم، خم شدم و انتهای بیابان را زیر نور مهتاب نگاه کردم. می‌دانستم اگر جسدی روی زمین مانده باشد به راحتی دیده می‌شود. هیج جنازهای ندیدم. تقریبا بی خیال کانال دوم شدیم، خوشحالی و عجله ما بیشتر برای نجات رزمنده مجروح بود. طوری که جنازه رضا از یادم رفت. با سرعت شهدا را به سمت خاکریز انتقال دادیم و سوار ماشین کردیم. آنقدر نگران وضعیت رزمنده مجروح بودیم که خط را رها کردیم و به سمت جنگل عمقر به راه افتادیم. تلاش می کردیم هر چه سریع تر شهید زنده را به اورژانس برسانیم. وقتی رسیدیم، پرستارها آمدند و اکسیژن به او وصل کردند. من و محمد دوست داشتیم از سرنوشت او آگاه شویم. به همین دلیل مدت ها همان جا ایستادیم ببینیم زنده می ماند یا نه؟ طولی نکشید که یکی از پرستارها آمد به سمت من و گفت: زنده می مونه. من و محمد از این خبر خیلی خوشحال شدیم. احساس خوبی به ما دست داد. از اینکه یک نفر را از اعماق میادین مین نجات داده بودیم احساس سرافرازی می‌کردیم. پزشکان اورژانس به تکاپو افتادند. آمبولانس آماده شد تا ترتیب انتقالش به اهواز داده شود. من و محمد خواستیم همراهش برویم اما حاج محمود مانع شد وقتی آمبولانس حرکت کرد و در عمق جاده اهواز دور شد، دیگر آسمان روشن شده بود. ناگهان به خودم آمدم و گفتم: ای وای... ما رفته بودیم رضا رو پیدا کنیم... اما چرا اونو فراموش کردم؟ حاج محمود نیم نگاهی به من انداخت و گفت: آقا رضا... تو کم کار نکردی. یک تا شهید نجات دادی... یعنی چند خانواده رو از بلاتکلیفی در آوردی. سپس با آرامش خاصی گفت: رفیق تو اون ور میدون مین دست عراقی ها افتاده... ورود به اون منطقه، خطرناک و غیر ممکنه باید صبر کنیم تا آن منطقه آزاد شود. تازه متوجه شدم در همه آن مدت حاج محمود حواسش به همه حرکات من بوده و هرگز اجازه نمی داده برای یافتن رضا پایم را در منطقه خطر بگذارم. گفتم: حاج محمود قول داده بودی کمکم کنی رضا رو برگردونم. نگاهی از سر استیصال و خستگی به من انداخت و در سکوتی سرد و سنگین فرو رفت. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 لشکر قاسمیون رستاخیر پایتخت یا لثارات‌الحسین 🚩🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۴__گردان‌کربلا ۱۸ حسن اسدپور با شهادت کریم کجباف، زانوی غم بغل زدیم و در فراقش سر به گریبان بردم. لحظه لحظه خاطراتش ناخودآگاه در ذهنم رژه رفتند و با حسرت روزهای گذشته را مرور کردم. یادش بخیر آنروز، صبح سردی در اردوگاه پلاژ بیدار شده و برای وضو از چادر خارج شدیم! کریم کجباف زیر چند پتوی گرم خوابیده بود و بیدار نمی شد! یکی یکی ، وضو گرفته، درحالی که بخار از دست های خیس‌مان بلند می شد ، داخل چادر شدیم! از اینکه " کجباف" همچنان در بستر نرم و گرمش جا خوش کرده بود خیلی زورمان آمد!! 😬 علی رنجبر و اکبر شیرین علیه کجباف متحد شدند تا او را به هر قیمتی شده از زیر پتو بیرون بکشند! من و احمدرضا هم جانب کجباف را گرفتم و کل کل کردن شروع شد! در خلال صحبت ها، کجباف به آرامی سر از زیر پتو بیرون آورد و گفت: " حسن جان ، مرحبا ! از تو خوش آمد. دختر خاله ای دارم ، خوب و محجبه! مناسب توه ‌. ان شاءالله بعد از عملیات یادت باشد ، صحبت کنم تا با هم فامیل شویم! ☺ من هم از کجباف تشکر کردم! احمدرضا ناصر از کجباف خواست تا جانب انصاف را نگهدارد چرا که او هم از طرفداران او بود! کجباف با متانتی خاص و با آرامش گفت: " احمد! هر چند قیافه مناسبی نداری اما از آنجا که همشهری هستی، برایت فکری خواهم کرد... با خاله .‌‌... صحبت می کنم، به من محبت دارد، حتما برای دخترش قبول خواهد کرد!! لحن علی رنجبر هم تغییر کرد و گفت: " کریم ما سال‌هاست با هم رفیق و هم رزمیم! .... عملیات بدر را فراموش کردی .... شوخی های مرا به دل نگیر .‌... و شهید علی اکبر شیرین هم فی بالبداهه سخن را عوض کرد و از "کریم کجباف" و شجاعت گفت و از لطافت و بزرگیش ..!!! کجباف با تمام هنر و ظرفیت شوخی اش، خیره در چشم علی رنجبر و اکبر شیرین نگاه کرد و گفت: " هر چند که از شما دو نفر چندان دل خوشی ندارم اما چه کنم با این دل؟! چه کنم با این دل که رئوف و نازک است! " کافیه! التماس نکنید! بعد از عملیات اهواز رفتم برای شما هم صحبت می کنم"!!! از کریم تشکر کردیم و پتو زیر بغلش گذاشتیم و... وقتی کجباف خواست از چادر خارج شود، گفت: " آقایان، این مبحث مهم بین خودمان بماند"! (چادرها به فاصله نسبتا کمی از هم قرار داشت) 👇👇👇👇
🍂 پس از برنامه صبحگاه در محوطه گروهان، علی بهزادی ، " کریم کجباف " را فراخواند، خیلی جدی با لهجه ی شوشتری گفت: " کریم ! ... چن وخته مونه ب اشناسی؟! (چند وقت است مرا می شناسی؟) آدم بدی بیدمه؟ (آدم بدی بودم؟) کجباف با کمی مکث و تعجب جواب داد: " اچه ؟! .... اتفاقا خیلی هم علاقه بِت داروم"! (چطور مگه؟ اتفاقا علاقمند شما هستم) علی بهزادی هم گفت: " تمام رفیقات رو فرستادی خونه بخت ! ... منو یادت رفت"!! کریم کجباف ، نگاهی به طرف ما انداخت و گفت: " خونتون آباد! ... پ BBC مری حرف زدومه"! (انگار با بی بی سی مصاحبه کردم) بچه های گروهان یکی پس از دیگری دور کجباف به تمجید و تملق جمع شدند و ولوله ای شد!! کجباف که خداوکیلی در شوخی " اجتهاد" داشت، همه را آرام کرد و گفت: " علی ! .... ان شاءالله بعدِ عملیات ، گروهانه بیار اهواز به خط کن! .... سی همتو فکری بکنم!! " ( برای همه شما فکری می کنم) فریاد بچه بلند شد؛ کجباف .... کجباف ... کجباف .... ...و همین خاطرات با او بودن اشک و لبخند را تواما به چشم و لب‌مان می اورد و کماکان برایمان زنده بود. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ژنرال خارجی در «هویزه» چند نفر مهمان نظامی با درجه ژانرالی از چند کشور به ایران آمده بودند. به هویزه که رسیدند، از من خواسته شد خاطرات شهدای هویزه را برای آنها تعریف کنم. 💢 بخشی از داستان این شهدا را تعریف کردم. ژنرال پیر کمونیست ایستاد. فکر کردم خسته شدند. گفتم تمام کنم؟! گفتند: ادامه بده. 💢 ۴۵ دقیقه خاطره می‌گفتم و این ژنرال خبردار ایستاده بود و گوش می‌ داد! 💢 زمانی که صحبت‌های من تمام شد. این ژنرال احترام نظامی گذاشت و یک جمله‌ای گفت که بدنم لرزید! او گفت: 💢 اگر یکی از این بچه‌ها که امروز قصه‌اش را برای ما تعریف کردی در کشور ما بود، از خدایان کشور ما به حساب می‌آمد! 🗣 راوی: سردار محمد احمدیان @defae_moghadas 🍂
1_41344867.mp3
717K
🍂 نواهای ماندگار 💠 حاج صادق آهنگران سروده زیبایی در وصف شهدای هویزهپاسداران رزمنده قهرمان کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 خاطرات آقای رضا پورعطا از رضا حسینی تا شهادت ایشان که در روند خاطرات قبلی حذف شده بود، تمام و کمال ارسال گردید. نحوه پیدا کردن او در تفحص قبلا از نظر شما دوستان گذشت. با توجه به پیوستگی این دو قسمت از خاطرات، این چند سطر مجددا ارسال می‌شود.❣
🍂 🔻 ۱۲۱ خاطرات رضا پورعطا به رضا چه می توانم بگویم؟ اگر از من پرسید بی معرفت، چرا آن شب من را تنها گذاشتی؟ چه جوابی دارم بدهم. بغضم ترکید و اشک چون جاری آب زلال از چشمانم جاری شد. دستی به گونه های خیسم کشیدم و بغضم را فرو خوردم بچه ها خودشان را به من رساندند و پشت سرم ایستادند. صدای علی در گوشم پیچید که رضا معطل چی هستی؟ نمی خواستم آن‌ها چشمان خیسم را ببینند. نمیدانم شاید هم حال مرا فهمیده بودند. همگی سکوت کردند. در این دشت مقدس، گریه کردن عادی به نظر می آید. این‌جا همان جایی بود که دو شب، بعد از عملیات والفجر مقدماتی من و محمد و رضا حسینی همراه با گردان دانش شوشتر عمل کردیم. همان نقطه ای که او را گم کردم. لحظه ای چشمان منتظر مادر رضا پیش رویم نمایان شد. وقت و بی وقت در خانه ما می آمد و سراغ پسرش را از من می گرفت. من و رضا یک روح در دو کالبد بودیم. یعنی هر جا یکی‌مان بود حتما آن یکی هم حضور داشت. بالاخره دلم را به دریا زدم و حرکت کردم. هر چه بیشتر می رفتم، سفیدی استخوان‌های شهدا نمایان تر می شد. خدایا چه می بینم...! دشتی پر از پرهای سفید فرشتگان آسمان که در شب عملیات بر روی زمین ریخته بود. بچه ها با دیدن انبوه شهدا صلوات فرستادند. دیگر کسی به انتظار من نماند. با دیدن استخوان ها از هم سبقت گرفتند و دور شدند. پاهایم سست و ناتوان شد. آن قدر سست که گویی نایی برای رفتن نداشتم. نگاهی به کاسه سرهای شهدا که مورد اصابت تیرهای تیربارچی قرار گرفته بود انداختم و ماتم گرفتم. سرهایی که به مانند جام هایی پر از شراب کهنه عشق بود. چه صحنه باشکوهی!. می دانستم رضا در کدام نقطه روی زمین افتاده است. مستقیم به همان سمت کشیده شدم. انگار من را صدا می زد. لحظه ای بعد، بالای سر مقداری استخوان ایستادم و به اسلحه فرسوده ای که لابه لای استخوان ها افتاده بود خیره شدم. همه چیز در گذر زمان فرسوده و مضمحل شده بود. یاد آن لحظه ای افتادم که در آن ازدحام نیروها پا روی سر رضا گذاشتم و صدای آخ او را در آوردم. پیش استخوان‌ها نشستم و آخرین درددل را با او کردم. به او قول داده بودم بر می گردم اما از آن روز تاکنون ده سال می گذشت. جز سری که به نشانه شرمندگی و احترام در مقابل استخوان‌های او خم کنم کاری نمی توانستم بکنم.. علی جوکار در کنارم ایستاد و گفت: این کیه؟ گفتم: رضا حسينيه! زانو زد تا خاک‌ها را غربال کند. شاید پلاک یا مدرکی از او به دست آورد. گفتم رضا پلاکی نداشت. می گفت: پس بر چه اساس می‌گی رضاست؟ سکوت سنگینی بین من و علی و دیگر بچه ها که به ما پیوسته بودند حاکم شد. خم شدم و ربن فرسوده ای را که هنوز مقداری از استخوان پایش در آن مانده بود برداشتم و گفتم: این ربن ها شاهد حرف منه. شبی که از چادرها راه افتادیم، پاش کرد. خودش می گفت از چادر تدارکات گرفتم. همه به حرفهای من گوش می دادند. نداعلی با شک و تردید گفت: کاش مدرک مهم تری پیدا می کردیم. سپس رو به من گفت: مطمئنی که پلاک نداشت؟ گفتم: در آن عمليات من و محمد هم پلاک نداشتیم. اما این نقطه دقیقا همان جاییه که آخرین بار دیدمش. در ضمن ربن هاشو خوب می شناسم. هرگز تصویرشون از ذهنم نمی ره. نداعلی گفت: مگه وقتی دیدیش، شهید شده بود. گفتم: نه. اما آن قدر آن صحنه وحشتناک بود که مطمئنم همان جا شهید شد. اشاره ای به پیشانی تیر خورده اش کردم و گفتم: این جمجمه سوراخ شده دلیل دیگه حرفمه. چون تعدادی که از کانال بالا اومده بودن، مورد اصابت تیر مستقیم تیربارچی قرار گرفتن. رضا هم بین همین شهدا کپ کرده بود.. پیشانی تیر خورده اش را بوسیدم و اشک ریختم و طلب مغفرت کردم. سپس از او خواستم در روز قیامت شافع من شود. یکی از بچه ها با عجله خودش را به من رساند و گفت: رضا سرباز عراقی داره علامت میده... باید برگردیم.... والا بنده خدا توی دردسر میفته.. نمی توانستم از رضا دل بکنم. ده سال با رؤیای او زندگی کرده بودم. ده سال تنهایی که همه موهایم را سفید کرده بود. چاره ای نداشتیم. به سرباز عراقی قول داده بودیم قبل از آمدن گشتی‌ها برگردیم. قرار شد فردا کمی زودتر بیاییم و شهدا را جمع کنیم. آن روز هوا ابری بود. آسمان همراه من آماده گریستن بود. علی جوکار نگاهی به من و چشمانم انداخت. گفت: وقت برای گریه کردن زیاده... عجله کن... الان گشتی هاشون می‌رسن، به سمت سنگر عراقی ها برگشتیم، به خاطر اینکه آذوقه برایشان آورده بودیم، پذیرایی خوبی از ما کردند. چای غليظی خوردیم و آماده برگشتن شدیم. سرباز عراقی که به نظر می رسید شیعه باشد، قبل از دور شدن ما گفت: اگر خواستید جنازه ها رو جمع کنید، صبح زود بیایید. همراه باشید @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۴__گردان‌کربلا ۱۹ حسن اسدپور شب سختی بود! انگار آن شب سحری نداشت. در طول خط این سو و آن سو، به تمام سنگرها سرک می کشیدیم! سنگر ۱۰۶ سری زدم، علی بهزادی که به سختی مجروح شده بود، دستش را دراز کرده بود و همچون بالشی زیر سر سعید سرخانی (شهید) قرار داده بود! سنگر از بچه های مجروح و شهید، پر بود! به طوری که " محمدیان" را در راهروی سنگر قرار داده بودند! درب سنگر ۱۰۶ بودم که متوجه یک سر و صدایی شدم! یکی از بچه های گروهان قدس ۹ اسیر آورده بود و گفت فلانی دستور داده باید به عقب منتقل شوند. یکی از بچه ها گفت: "خوب ، آوردی؛ بفرما برو"! و خشاب پر از من خواست!! او فهمید و مانع اعدام آنان شد! بگو مگویی بین شان پیش آمد و نتیجه اینکه دو نفر با کلاش ها ... و آن ساعت کار عقلانی همین بود! اوضاع برای انتقال اسراء نه فقط مناسب نبود بلکه ممکن نبود! ما در انتقال مجروحین و پیکر شهدا مشکل داشتیم ، چگونه ۹ افسر عراقی را اداره کنیم؟! اجساد آنان روبروی سنگر ۱۰۶ (مجروحین) رها شد. بسوی احمدرضا که در سنگری بود رفتم. درب سنگر یک جسدعراقی با چشم های باز به شکلی نشسته بود که هر که عبور می کرد با فرض به اینکه زنده است، دو سه تیر در او خالی می کرد! من هم با شلیک چند تیر به جسم آن عراقی نگون بخت وارد سنگر شدم و شاید دو سه نفری که به ما ملحق شدند به همین صورت داخل آمدند! ساعتی بعد درخواست پتو کردند، برای مجروحین، من و احمدرضا برای پیدا کردن پتو به سنگرها سرک می کشیدیم، هر چند کار خطرناکی بود! در یکی از این پرسه زدن ها سیدباقر را دیدم که زیر نور منورها با تکه چوبی قصد دارد ساعت یک جسد را باز کند!!! من به او ملحق شدم و بدون چوب برایش ساعت را باز کرده و تحویل‌اش دادم. سید، اشاره به انگشتر طلای انگشت جسد کرد و گفت: " اینو هم برا خودت ببر "! انگشتر خوب و درشتی بود با نقش و آرم ارتش حزب بعث (عقاب) من هم از بردن انگشتر امتناع کردم و طوری نشان دادم که انگشتر را نمی‌خواهم ! 🧐 و سید هم رفت. با پا جسد را روی دست و انگشترش چرخاندم تا فرصت مناسبی بر گردد .... صبح که برگشتم ، انگشتر طلا نبود !!! 🤨 ای سیدباقر زرنگ ! 😬 @defae_moghadas 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
دوس دارم سر نهد.mp3
776.7K
🔴 آهنگران|قدیمی دوست دارم دست خود را گه به صورت گه به سینه گاه بر پهلو بگیرم @defae_moghadas 🍂
«انتقام سخت» به وقوع پیوست/ مشت سپاه بر سر آمریکایی‌ها شلیک ۳۰ موشک‌های بالستیک ایرانی به سمت پایگاه عین‌الاسد در عراق که محل استقرار نیروهای آمریکایی است، حضرت آقا مستقیم فرماندهی عملیات را برعهده دارد✌🏻🇮🇷🇮🇶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۱۲۲ خاطرات رضا پورعطا دستی تکان دادیم و با کوله باری از خاطرات تلخ و شیرین به سمت مرز خودمان حرکت کردیم. در طول مسیر به رضا و خاطرات سال‌ها دوستی‌مان فکر می‌کردم. می دانستم که مادرش از شنیدن خبر پیدا شدن جنازه رضا خوشحال خواهد شد. قطرات باران به شیشه جلو ماشین می خورد. سکوت سنگینی در ماشین برقرار بود. هیچ کس حرفی نمی زد. راننده ماشین مجبور شد برف پاک کن ها را روشن کند. تیغه های برف پاکن تند و تند قطرات باران را کنار می زد. شدت بارش باران هر لحظه تندتر می شد. سرم را به شیشه کناری تکیه دادم و دشت را از نظر گذراندم. ناگهان حرف على مرا از فکر بیرون آورد. گفت: خدا کنه فردا بتونیم بیایم.... دلم لرزید. چون حرکت ماشین در گل چسبنده دشت غیر ممکن بود. بارش هر لحظه شدیدتر می شد و سرعت ماشین کمتر. نگاهی به تپه های اطراف انداختم. دلم می‌خواست تنها بودم و روی یکی از تپه ها می ایستادم و رو به آسمان ابری فریاد می کشیدم که ببار... ببار تا دنیا را آب ببرد. فردای آن روز همان طور که علی پیش بینی کرده بود، به دلیل بارندگی شدید نتوانستیم به منطقه برویم اما روز بعدش هوا آفتابی شد و ما صبح زود برای انتقال شهدا حرکت کردیم. وقتی به منطقه رسیدیم، همه جا خیس بود. به محض حرکت در مسیر پاسگاه عراقی ها، متوجه رد پاهای دیگری شدیم که تازه تازه بود. تردیدی در دلم ایجاد شد. على را صدا زدم و پرسیدم: این رد پاها مال کیه؟ گفت: نمیدونم شاید بچه های تعاون زودتر از ما اومدن. همین طور هم بود. چون وقتی به نقطه مورد نظر رسیدیم، خبری از شهدا نبود. دشت خالی تر از همیشه در نسیم باد، غربت بچه ها را فریاد می زد. بچه های تعاون اهواز همان روز بارانی آمده بودند و همه شهدا را جمع آوری کرده بودند. مادر رضا مشتاقانه با اسپند و عود منتظر ورود رضا به شهر بود. سراسیمه به سمت محل استخوان های رضا دویدم اما اثری جز ربن خسته رضا بر جای نمانده بود. آهی از دل کشیدم و روی زمین زانو زدم. علی خودش را به من رساند و گفت: متأسفانه همه را منتقل کردن. با اشاره به محل شهادت رضا گفتم: ده سال به انتظار آمدن من تکان نخورد اما... بغض گلویم را فشرد و نتوانستم ادامه دهم. علی گفت: آنجا که چیزی نیست خم شدم و لنگه کفش به جا مانده رضا را برداشتم و گفتم: این ربن رضاست، اونو خوب می شناسم. به کفش خیره شدم. سپس آن را در آغوش کشیدم و زار زار گریه کردم. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۴__گردان‌کربلا ۲۰ حسن اسدپور دوباره به احمدرضا ناصر ملحق شدم ، ساعتی در سنگر به سرما گذشت. درب سنگر یک مجروح وخیم عراقی افتاده بود که خون از دهانش بیرون می ریخت! ناله کنان با خود مویه می کرد! و چون من و احمدرضا اهل آخراسفالت و کوت عبدالله بودیم (عربی را می فهمیدیم)، از جملات دردناک و شکوه او، دلمان به درد می آمد. به احمد گفتم: " گناه دارد، تمامش کن "! احمدرضا ، کلاش را گرفت و رفت بالای سرش اما دلش نیامد و منصرف شد! مجبور شدیم دوباره سنگر را عوض کنیم ! سحر نزدیک بود، از احمد برای موعد اذان پرسیدم ، احمد آستین لباس غواصی را کمی بالا زد و به ساعت زیبا و طلایی رنگش نگاه کرد! گفتم ؛ عجب ساعتی ! یکی هم برای من پیدا کن .... مچ دست دیگرش را نشان داد که ساعت قشنگی بر آن هم بسته بود و گفت: " این هم برای تو "! 😳😳 چون دستانم گلی بود، نگرفتم، گفتم؛ بذار بعدا دوباره بسوی سنگر ۱۰۶ رفتم. درب سنگر با بچه ها صحبت می کردم که علی بهزادی صدایم را شنید و مرا صدا زد. از من خواست که درب سنگر مواظب باشم چرا که رفته رفته به صبح نزدیک می شدیم و ممکن بود نیروهای عراقی از نیزار بیرون آمده و داخل سنگر نارنجک پرتاب کنند! کلاشی پیدا کردم و درب سنگر ایستادم ! بچه های مجروح کف سنگر خوابیده و با هم گپ و گفت می کردند! " سهیل ملک زاده " و " سیدطه احمدی ثناء" ، "محمد و علی بهزادی" و.... در حالی که پیکر شهدا در کنارشان آرام خوابیده بودند! اذان صبح فرارسید و موعد نماز شد! با همان سر و صورت گلی، با همان سر مملو از خون خشکیده، در حالی که پست می دادم، شروع به نماز صبح کردم! در همان دورکعت به دفعات با انفجار خمپاره ها خود را به داخل سنگر پرتاب می کردم و یادم می رفت کجای نماز بودم و نماز را دوباره از اول شروع می کردم! شفق صبحگاهی در افق پدیدار شد در حالی که سکوت نسبی همه جا حاکم شده بود! هیچ خبری از قایق های پشتیبانی و هیاهوی نیروها نبود! و این ناامید کننده و تلخ بود! به اجساد عراقی که دیشب بچه اعدام کرده بودند، خیره شدم ! به نظرم رسید یکی شان زنده است و تلاش می کند که بسوی نیزار حرکت کند! بدون اینکه به او نزدیک شوم ، از کنار مجروحین که نیمه چرت بودند، کلاش را گرفته و یک تیرخلاص شلیک کردم !! 🤨 همه سراسیمه چرت از چشم‌شان پرید، علی بهزادی به آرامی به زبان محلی پرسید: "چه بید؟"! گفتم : " بعثی بید، تیر خلاص زدوم"! علی هم با کنایه گفت: " خسته نباشی"!! ☺ @defae_moghadas 🍂