🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 4⃣7⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
آقا جواد بعد از دوستان اهوازیش تعریف می کرد که در عملیات فتح المبین با آنها آشنا شده و ادامه داد، تو فکر می کنی الکی آمدید شادگان و بدون مشکل رفتید آموزش تو آبادان؟ اگه این بچه ها که اتفاقا فرمانده هم هستند نبودند، من می تونستم شماها رو بیارم اینجا؟! حالا هم زیادی از من حرف نکش، برو ببینم با سعید چی کار می کنی. مواظب باش نفهمه ها . حساسش نکن.
گفتم ای به چشم . آقا جواد گفت برو بگذار به کارم برسم . برو ....
بلند شدم و آمدم نهار خوری. هنوز یه تعدادی داشتند غذا می خوردند. نهار خورده نخورده برگشتم آسایشگاه . یه عده دراز کشیده ، داشتند با هم گپ می زدند . طبق معمول، آزادی یه عده رو دور خودش جمع کرده بود و داشت از خاطرات دبستانش تعریف می کرد . نگاه کردم دیدم سعید نیست ! بدون اینکه به کسی حرفی بزنم آمدم بیرون . رفتم دور حیاط گشت زدم. دیدم یکی ته حیاط روی زمین نشسته و اورکتش رو انداخته روی دوشش کِز کرده . رفتم جلو و گفتم سعی خان کجایی! رفتی روی کشتی ها و داری دریا رو سیر می کنی؟
نگاهم کرد و بی مقدمه زد زیر گریه. گفتم بابا مگه کشتی هات غرق شده؟ ای بابا! من رو بگو آمده بودم با تو یه خورده درد و دل کنم ! تو که بدتر از من هستی ! چته بابا جان؟ با صدای لرزان و چشم اشکبار گفت هیچی نیست. گفتم یعنی چی ، هیچی نیست؟ آقا داره گریه می کنه ، اونوقت می گه چیزی نیست. سعید گفت ولم کن بابا. گفتم تازه گرفتمت. ول کن هم نیستم مشتی.
چند وقتیه که مثل ننه مرده ها همش یه گوشه میشینی و می ری تو فکر. خب معلومه قاطی کردی دیگه. گفت وقتی از تهران می آمدم ، مادرم مریض بود . آقام گفته بود پسر فعلا بمون پیش مادرت ، خوب که شد برو . ولی من پامو کردم توی یه کفش . خودت می دونی اگه نمی آمدم، تو تهران دق می کردم . اون وقت نه مدرسه میتونستم بمونم نه خونه . اخلاقم می شد گندِ گند. چند وقت پیش خواب ننه ام رو دیدم. دلم گرفته . دلواپسم. جرات ندارم برم به خونه تلفن بزنم. نمی دونم چی کار کنم! گفتم ، پس من چی کارم؟ رفیق برای همینه دیگه. تو چی می خوایی برای تو انجام بدم؟ ببین می خواهی با آقا جواد حرف بزنم ؟ بالاخره هم مدیرمونه هم خرش پیش اینها می ره. خودتم می دونی دلسوزِ بچه هاست. گفت والله دیگه فکرم به جایی قد نمی ده . گفتم لازم نیست تو فکر کنی . اگه راضی باشی من با آقا جواد حرف بزنم . یا اصلا خودتم بیا مشکلت رو بگو . گفت تو اول برو یه ندا بده ببین آقا جواد چی می گه . گفتم ای به چَشم . پاشو بیا بریم تو آسایشگاه . دوباره آزادی معرکه گرفته . بیا بریم حالت عوض می شه . دو تایی پا شدیم به سمت آسایشگاه رفتیم . به سعید گفتم ، سعید جان می دونی ! اصلا خودِ آقا جواد گفته بود بیام سراغت. خدایی خیلی با حاله. حواسش به همه هست . نگران نباش . خدا خودش کمک می کنه.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 5⃣7⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
دست سعید رو گرفتم و با هم آمدیم توی آسایشگاه . بچه ها دور هم جمع شده بودند و از خاطرات دبستان و آتیش سوزاندشون می گفتند . گاهی هم اینقد چاخان می کردند که همه می فهمیدند . حال سعید خیلی بهتر شده بود . من هم قاطی بچه ها شدم و از زمانی که توی دهاتمون رفته بودم تعریف کردم . گفتم بچه ها یه خاطره دارم بیستِ بیست . واقعی و راست. می دونید من اهل چاخان کردن نیستم . تابستان سال پنجاه و چهار ، بابام خونه مون رو شروع کرد برای ساختن . برای همین من و خواهرم رو با مادرم فرستاده ده . من هم از کله سحر تا ظهر یا خر سواری می کردم یا می رفتم توی خانه فامیل ها و مرغ و خروس هاشون رو می گرفتم . یکی داد زد لابد می خواهی بگی مرغ ها رو درسته می خوردی .... گفتم زهر مار . نخود هر آش....
این طوری نمی شه
اگه می خواهید تعریف کنم ، بلند صلوات بفرستید. وقتی صلوات فرستاده شد ، گفتم شُل بود . معلومه نمی خواهید تعریف کنم . اگه مایل هستید ، حتما خمیده هم هستید . حالا بلند بگو یا علی . داداش گفت دیوانه شدیم یالا چاخانت رو بگو ببینیم عیار چاخان تو بیشتره یا من . داد زدم من اصلا تعریف نمی کنم . بچه ها این کچل نمی خواد من تعریف کنم . غرغر همه بلند شد . بعد گفتم برای ادب کردن این خیانتکار بریزم سرش و تا می خوره بزنمیمش . هنوز حرفم تمام نشده بود که دَر رفت. گفتم ، حالا می خواهید بگم یا نه .....
گفتند ، کُشتی بابا . بگو دیگه ...
گفتم من یه روز با چوپان و گله گوسفند ها رفتم صحرا . سگ گله و صدای بع بع گوسفندا حال آدم رو جا می آورد . تا غروب همراه گله بودم . وقتی که گوسفند ها برگشتند ، هر گوسفند که خانه خودش رو میشناخت می رفت همان جا. گوسفند های مختار که فامیل ما بود همگی آمدند توی حیاط خانه . بره ها هم از فرصت استفاده کردند و رفتند برای شیر خوردن . بچه ها به خدا من هم قاطی بره ها شدم و رفتم مستقیم از پستان یه گوسفند شیر خوردم . جایتان خالی ..... آزادی که از بچه ها فاصله گرفته بود با صدای بلند گفت ، پس تو بَ بَعی هستی . بعَبعی .... بچه ها از خنده دل درد گرفته بودند . من کفرم در آمد . بلند شدم دنبال داداش کردم . از در پرید بیرون . تا آمدم برم دنبالش درست وسط در با آقا جواد برخورد کردم . صورتم سرخ و سفید شد . گند زده بودم . آقا جواد نگاه غضب آلودی کرد و گفت ببین از کی کمک خواسته بودم ! با خجالت گفتم داشتم بچه ها رو سرگرم می کردم . با سعید هم حرف زدم . هر وقت سر تون خلوت شد میگم جریانش چی بوده . گفت خیلی خوب بچه ها دارند نگاه می کنند. یه تَشری به تو می زنم ..به دل نگیر . بعد با داد و فریاد گوشم را گرفت و گفت آفرین به تو . باریکلا به شما. خوب آبرو داری کردید . می خواستم یه خبری بدم خوشحال بشید ولی چون زیادی شلوغ کردید فعلا چیزی نمی گم . بهزاد برو بیرون ببینم . باید با تو اتمام حجت کنم . بعد هم دو تایی بیرون آمدیم . آزادی از فرصت استفاده کرد و از کنار مون جیم زد . وقتی از آسایشگاه فاصله گرفتیم ، ماجرای سعید رو برای آقا جواد توضیح دادم . آقا جواد گفت ای دل غافل . روزی که اعزام می شدیم دیدم این بچه خودشو لای بچه های دیگه قایم می کنه .... پس این طوره . خوب کاری کردی . یه فکری برای سعید می کنم . من هم از فرصت استفاده کردم و گفتم حالا به من می گید خبر خوش چیه؟ گفت فردا با بچه ها می ریم یه گشتی توی اهواز می زنیم . تا دو سه روز دیگه تکلیفتون هم معلوم می شه . پلاک بگیرید ... شاید هم فردا ببرمتون سَر مزار شهدا . فعلا چیزی نگو تا خودم بچه ها رو توجیه کنم . گفتم ای به چَشم . از دیوار حرف در بیاد از من نه . لبخندی زد و گفت حالا بریم پیش بچه ها .
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 6⃣7⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
آقا جواد از جلو ، من هم پشت سرش وارد آسایشگاه شدیم . بچه ها خودشون رو جمع و جور کردند . بچه های شادگان هم آمدند و به جمع ما اضافه شدند . بالاخره سرنوشت ما با هم رقم زده شده بود . آقا جواد رو به بچه ها سلام وو احوال پرسی کرد . بعد گفت رفقا ، برادرا فکر نکنید من که پیشتون نیستم از حال و احوال شما غافل شدم . نه . بعد از این همه کار فرهنگی و آموزشی قیافه هر کدامتون رو ببینم تا آخرش میفهمم تو کجا سیر و سیاحت می کنید . حالا بگذریم .... اگه خدا بخواهد فردا بعد از ظهر پلاک هاتون حاضر می شه . از الان بگم ، هیچ کس بعد از تحویل گرفتن پلاک حق نداره اون رو از خودش دور کنه . روی پلاک شماره هایی حک شده که تمام اطلاعات و یگان شما رو با اعداد ثبت کرده . به هیچ وجه نباید از گردنتون در بیارید . اگر خدای نکرده توی خط براتون حادثه ای پیش بیاد ، از روی پلاک اطلاعات شما مشخص می شه . پس وقتی پلاکتون رو تحویل گرفتید ، می اندازید گردنتون . این یک . دوم اینکه احتمالا تا دو سه روز دیگه ما از اینجا به مکان دیگه ای نقل مکان می کنیم . برادر عزیزم بحر العلوم که مسئول محور هستند در تدارک انتقال شما به منطقه هستند که در وقت خودش می فهمید به کدام خط اعزام می شید.
ببینید بچه ها ما به فرمان امام آمدیم برای دفاع از کشور و انقلابمون . بین تهرانی و عزیزان شادگانی هیچ فرقی نیست .همه با هم برادر و رفیقیم . برای یه هدف کنار هم هستیم . مبادا تفاوت لهجه باعث دوری از هم بشه . همه ما ایرانی هستیم . انقلاب برای همه ماست . ایران مال همه ماست . حالا نکته سوم . فردا بعد از مراسم صبحگاه ، آماده باشید . هماهنگ کردم ، اون کسانی که می خوان به خانه شان تلفن کنن ماشین می آد می برشون مخابرات تلفن کنن . اما به هیچ وجه نباید اطلاعات بدید که مثلا کجایید و با چه کسانی هستید . توی کدام جبهه می خواهید بروید . باید یاد بگیرید اطلاعتتون رو فقط برای خودتون نگه دارید . بارها دشمن از طریق نفوذی ها اخبار یگان های ما رو فهمیده و از جابجایی یگان ها ضربه زده . فردا بعد از نماز و نهار ، ساعت دو اول می ریم گلزار شهدا . زیارت می کنیم و با شهدا پیمان می بندیم تا اسلحه شون رو ما بدست بگیریم . نباید سلاح شهدا روی زمین بمونه . بعد از گلزار شهدا هم یه گشتی توی اهواز می زنیم . البته اگه قول بدید حرف گوش بدید . بچه های شادگان از بین خودشون یه سر گروه انتخاب کنن . تهرانی ها هم یکی رو انتخاب کنن . بی نظمی نداریم . یه بسیجی اولین مشخصه اش ایمان و تقوا و نظمه . خوب گفتنی ها رو گفتم . اگه کسی سوالی داره بپرسه . یکی از بچه های شادگان پرسید کی می تونیم بریم مرخصی؟ بیس و چهار ساعته هم باشه عیبی نداره . شادگان نزدیکه . فقط یه روز . آقا جواد گفت بابا بگذارید چهل و پنج روز تمام بشه بعد به فکر مرخصی باشید . فعلا فقط تلفن . همین و بس . سوال نبود ؟
خوب با یه صلوات در اختیار خودتون هستید .
صدای صلوات فضای آسایشگاه رو پر کرد . آقا جواد من رو صدا کرد و خیلی آرام ، گفت برو به سعید بگو تو فکرشم . ناراحت نباشه . بعد هم از آسایشگاه بیرون رفت .
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 7⃣7⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
اصلا از قدیم و ندیم می گفتند که عصر جمعه دلگیره . آدم احساس دلتنگی می کنه . بعد از اینکه آقا جواد رفت بیرون، رفتم سراغ سید جواد و گفتم سید بیا یه نوحه ای چیزی بخون . دلم گرفته . سید گفت چی بخونم که دلت باز بشه؟ گفتم بیا زیارت عاشورا بخون دوتایی بیرون توی محوطه. باشهای گفت و دوتایی زدیم بیرون. رفتیم ته محوطه نشستیم رو زمین. رفت و آمدی نبود. یه عده داشتند رخت و لباسشون رو می شستند و یه عده هم توی آسمانِ ابری آذرماه که گاهی نور خورشید از لابلای اون ها بیرون می زد نشسته بودند و گپ می زدند . همه چی آرام بود. اما دلِ من بی قرار. چشمها بهانه داشتند برای اشک ریختن . سید شروع کرد به خواندن .
امام زمان کجایی؟ محتاجِ یک نگاهم. گر چه پر از گناهم، محتاج یک نگاهم. جز تو کسی ندارم، محتاج یک نگاهم .....
سر به زیر انداخته بودم و اشک هایم زمین را خیس می کرد. سید شعر می خواند گریه می کرد. من می شنیدم و گریه می کردم. اصلا به اطراف توجهی نداشتیم. سید شروع کرد به خواندن . السلام علیک یا ابا عبد الله ..... زیارت
مرا با خود برد به عصر عاشورا .
می دیدم خیمه های غارت شده و آتش گرفته رو .... خارها و پای بچه ها ....
یک طرف شهدا و یک طرف گودال قتلگاه. نهر القمه و یک پهلوانِ بی مَشک.
سید می خواند یا ابا عبدالله انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم .....
من می گفتم، آقای من، حسینِ من، آمدم با دشمناهای شما بجنگم. ممنونتونم از اینکه راهم دادید. ممنونتونم که اجازه دادید .
فراز آخر زیارت عاشورا بود. چه سجده ای، چه حالی .... دلم نمی خواست بلند بشم . اما نمی شد . وقتی اشکها رو پاک کردم ، دیدم دور و برمون کلی نشسته اند. جای همه تان خالی. خدا نصیبتون بکنه. بلند شدم برم دست و رویم را بشورم، دیدم سعید هم بین بچه ها نشسته. رفتم دستش رو گرفتم و با هم رفتیم سمت دستشویی ها. گفتم سعید غصه نخور. آقا جواد گفت مشکل سعید حل شدنیه. همین فردا پس فردا شاید رفتی تهران. سعید با بغض گفت این همه سختی کشیدم برای اینکه مثل شماها بیام خط، به خدا سخته از پیش شماها رفتن. یه دلم پیش مادرمه. صد تا دلم میگه بمون. دارم دیونه می شم به خدا.
گفتم فوقِ فوقش برمی گردی تهران و توی یه فرصت دیگه به عنوان اعزام مجدد برمی گردی جبهه. این که ناراحتی نداره. گفت آره گفتنش ساده است اما اگر تو به جای من بودی ، همین حرفها رو می زدی! دیدم خدایی راست می گه. ولی چاره ای نبود. برای دلداری به سعید ماجرای خودم رو تعریف کردم . ماجرای برگشتن خودم از مدرسه مصطفی خمینی اهواز به تهران رو تعریف کردم. گفتم بابا کجای کاری! من رو از بین بچه هایی که داشتند می رفتند عملیات رمضان برگرداندند تهران! چون آموزش ندیده بودم. تو که آموزش دیدی. دو روز دیگه بر می گردی. بی خیال دادش. خلاصه دلگرمش کردم به آینده. آسمان داشت از ابر های سیاه پر می شد. زود تر از غروب رفتم وضو گرفتم و رفتم حسینه. یه خورده قرآن خواندم. اذان دادند و نماز جماعت اقامه شد. حاج آقا بعد از نماز آموزش تیمم را داد. کجا باید تیمم کنیم؟ کجا هم تیمم جایز نیست.
حاجی گفتنی های تیمم رو گفت. از حسینه که بیرون أمدیم باران گرفته بود . باران نبود ! انگار شلنگ آب بود که از آسمون داشت آب می ریخت. بدو بدو
رفتیم شام . کتلت پلاستیکی و خیار شور و نانِ بیات. خوره نخوره آمدیم آسایشگاه. تو فکر بودم که فردا من هم بروم شهر و به خانه تلفن بکنم یا نه . بروم ، نروم؟! با همین فکر ها خوابم برد .
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 8⃣7⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
صبح و سحری دیگر شد. صدای قرآن بود که از پشت بلندگو پخش می شد .
بلند شدم و رفتم و آماده شدم برای نماز . پس از باران دیشب هوای سحر سوزی داشت که نگو. دیدم بدون اورکت نمی شه تحمل کرد. پوستم دون دون شده بود. رفتم و اورکتم رو انداختم روی دوشم . عادت داشتم اینجوری راه برم . مثل داش ها ....
نماز جماعت و دعا و بعد هم رفتن به صبحگاه . یه عده از بچه های ما بی خیال صبحگاه بودند . آموزش که نبود . از آقا جواد هم خبری نبود . خب .... خواب بعد از نماز می چسبید دیگه . وسوسه شده بودم برم بخوابم . اما دیگه دیر شده بود . تو دلم گفتم ابرام خان ، خواب ماب دیگه تموم شد. خاک بر سرت کنن . اینجوری می خواهی برای امام زمانت بجنگی .... البته این صبحگاه کجا و اون صبحگاه های آموزشی کجا !
اینجا مختصر و مفید بود . قرآن و سرود جمهوری اسلامی و یک حدیث . والسلام . وقتی برگشتم توی آسایشگاه، صدای خُر خُر بعضی ها خیلی عجیب بود. تا وقتی که خودم می خوابیدم خبری از این صداهای خنده دار نداشتم اما این صبحیه که بیدار بودم ، تازه فهمیدم که چه خبره .... دیدم تا هفت صبح مونده . خواستم بخوابم . نشد . با این صداها خواب از چشمم فرار کرد و رفت. رفتم بیرون ....منتظر شدم آقا جواد بیاد . بعد از نیم ساعتی آقا جواد هم آمد . دید بیرون نشسته. سلام کردم و گفتم به سعید خبر دادم. خیلی ناراحته. هم دلواپس مادرشه، هم دل کندن از بچه ها و خط مقدم، پاک به همش ریخته. آقا جواد می شه برگرده تهران؟
گفت کارش رو راس و ریس کردم . امروز بعد از ظهر با قطار برمی گرده تهران . تا حالا دوتا از بچه ها از جمع کم شدند . اون از دست شکسته توی روز آخر آموزش . این هم از سعید . خدا سومیش رو به خیر کنه . برو بچه هایی که میخوان تلفن بزنند رو صدا کن . گفتم آقا جواد من نمی دونم کیا می خوان بیان . گفت ، خوب برو همه رو صدا بزن . چَشمی گفتم و رفتم تو و با صدای بلند به شکل فرمانده ها گفتم .... یالا پاشید چریک دوزاری ها. به شمار سه بیرون به خط شید ببینم. چلغوز ها ... بعد هم زدم بیرون و به آقا جواد گفتم صداشون کردم ولی هنوز خوابند . گفت عحب .... حالا حالیشون می کنم .... آقا جواد آمد تو یکی یکی پتو ها رو از روشون کشید .
بعضی ها همون اول با صدای من بیدار شده بودند ...... آقا جواد گفت تا یه ربع دیگه هر کی آمد ، آمد . معطل کسی
نمی شم . خلاصه آقا جان با اون سر و صدایی که شد همه بیرون آمدند . دو تا تویوتا آماده بود تا بچه ها رو ببره مخابرات.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 9⃣7⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
من با اولین وانت راهی شدم . هوا سرد بود و خورشید زورش به سوز و سرما نمی رسید. راننده ما رو رسوند به مخابرات . یعنی توی خیابان اصلی ایستاد و گفت ساعت نه همین جا منتظر تون هستم. دیر کنید رفتم. خود دانید. رفت و آمد توی خیابان تو اون وقت صبح خیلی کم بود . تک توک وانت های سپاه و یکی دو تا هم ماشین های عبوری . با بچه ها داشتیم می رفتیم سمت مخابرات که یه دفعه با صدای برخورد دوتا ماشین میخکوب شدیم . بله تصادف شده بود . یه وانت تویوتای سپاه با یه نیسان تصادف کردند . عجیب این بود که نیسانیه از فرعی أمد توی اصلی و ماشین سپاه هم که سرعت داشت با سپر جلو زد به بار بند نیسان .... نیسانیه قشنگ یه دور چرخید .... خدا رو شکر کسی آسیب ندید . جلو وانت سپاه چیزیش نشد . باربند نیسان کمی غُر شد . نه دعوایی شد و نه سر و صدایی . خیلی شیک و مجلسی دو تا راننده از هم خدا حافظی کردند و ختم به خیر شد . رفتیم دم مخابرات . هنوز آقایان نیامده بودند . به قول معروف کرکره رو بالا نیاورده بودند . مدتی کنار خیابان با بچه ها گپ زدیم . توی این فاصله یواش یواش رزمنده های دیگه ای هم آمدند برای تلفن کردن . وقتی شلوغ شد یکی اسامی بچه ها رو روی یه مقوا نوشت . هر چی با خودم کلنجار رفتم که به خونه زنگ بزنم ، نشد . دلم نیامد یا شاید جرئت نکردم زنگ بزنم . بی خیالِ تلفن شدم . رفتم یه بقالی پیدا کردم . شیر و کیکی خریدم و نشستم خوردم . تو دلم گفتم آقا جواد ، درسته؟ خدایی درسته بی صبحانه این ننه مرده ها رو آوردی برای تلفن زدن ؟ پس وجدانت کجا رفت ! داشتم توی خیالم آقا جواد رو محاکمه می کردم که وانت بعدی هم همراه با آقا جواد رسید . نگو بنده خدا برای همه ما نان و پنیر لقمه گرفته و یه فلاکس چای شیرین با لیوانهای پلاستیکی همراه آورده . از خودم لجم گرفت . دلم می خواست یه دونه پس گردنی به خودم بزنم. جلو رفتم سلام کردم. آقا جواد گفت به تعداد همه بچه ها لقمه هست. برو هر کسی که تلفن زده بفرستش بیاد اینجا لقمه شو بخوره . خودتم یه لقمه بردار . گفتم چشم . با پررویی یه لقمه چاق و چله برداشتم چپاندم به دهن مبارک و روانه شدم.
تندی رفتم تو مخابرات . رزمندگان اسلام همگی در انتظار تماس با موقعیت ننه بودند . کارکنان مخابرات هم در تلاش برای ارتباط دادن دلتنگان خانه و خانواده .... داخل مخابرات همهمه بود و هر کسی با رفیقش گپ می زد . یکی یکی بچه ها رو صدا کردم و گفتم بچه ها آقا جواد براتون صبحانه دبش و دو نبش آورده . تا سرد نشده برید بخورید .... یه جوری گفتم تا سرد نشده که بچه ها وسوسه بشن. مثلا آشی ، حلیمی توی ذهنشون بیاد ..... همچی خوشم آمده بود سرِ کارشون بگذارم .تو ذهنم تصور می کردم اون لحظه ای که به جای حلیمِ پر دارچین و روغن ، نان و پنیر باید سَق بزنن ....کیف می کردم که به راحتی سر ِکار گذاشتمشون . به آزادی گفتم اوهوی شکمو چرا وایستادی؟ بدو برو دیگه .... من نوبتت رو نگه میدارم . اصلا اگه صدایت کردند من جای تو با مامانی تو حرف میزنم . چه طوره کچل خان ..... آزادی که کلافه بود ، گفت فعلا حال و حوصله ندارم بهت جواب بدم . نوبتم رو نگه دار تا بیام . گفتم من خودم کار دارم . هنوز مونده نوبتت بشه . خدا حافظ . به بچه های دیگه هم گفتم . من رفتم . بعد هم با عجله بیرون آمدم و رفتم یه گوشه ای پشت درخت خودم رو قایم کردم تا عکس العمل رفقا رو بعد از گرفتن لقمه نان و پنیر ببینم ..... هر کی می آمد و به جای کاسه حلیم یا آش و عدسی یه لقمه کَت و گنده نان پنیر تو دستش میگذاشتند ، وا میرفت . بعضی ها به آقا جواد می گفتند بهزاد گفته حلیم آوردند .... از پشت درخت می دیدم آقا جواد هی سر تکان می ده و می خنده .... خلاصه بگم با این کارم حال همه رو گرفتم .... همچی که بچه ها دونه دونه لقمه هاشون رو گرفتند و با غُر برگشتند سمت مخابرات ، با احتیاط کامل از مخفیگاه بیرون آمدم و رفتم پیش آقا جواد ..... سلام کردم و خودم رو به اون راه زدم .... انگاری اتفاقی مثلا نیفتاده ... تا آقا جواد من رو دید با لبخند گفت خدا ذلیلت نکنه بچه .... این چه کاری بود کردی ؟ گفتم من به هیچ کس نگفتم حلیم آوردی . هر کی گفته چاخان کرده . گفت بچه جان این همه آدم دروغ می گن تو راست میگی؟ اگه دستشون بهت برسه هر بلایی هم که سرت بیارن حقته . من هم شاید آمدم کمکشون . برگشتم به آقا جواد گفتم اگه یکی بیاد بگه من گفتم حلیم ملیم آوردی ، حاضرم کتک بخورم . من فقط گفتم تا سرد نشده برید بخورید . همین ..خوب مگه چای شیرین نیاورده بودی؟ خوب منظورم همین بوده دیگه .... آقا جواد خنده اش گرفته بود . گفت ای جونور .... برو ، برو که خدا به دادت برسه ...
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 0⃣8⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
تا ساعت نه که قرارمون بود، باید منتظر می شدم .... به آقا جواد گفتم برنامه چیه؟ بعد از تلفن کجا می ریم؟ گفت یه راس می ریم گلزار شهدا . با این گندی که تو زدی شاید مجبور بشم بچه ها رو ببرم نهار کبابی .... ای بهزاد .....ای بهزاد .... ببین چی کار کردی تو ... خندیدم و گفتم ، یعنی بعد از این هم گشنگی و خوردن کتلت پلاستیکی و ساچمه پلو، یه کبابی بده به این جماعت دور از وطن آقا جواد جان ن ن . خدایی ببین دنده مندهها از گرسنگی زده بیرون . می خواهی ببینی .... آقا جواد گفت لا اله الا الله ..... خیلی خوب بابا ....
بچه ها دونه دونه می آمدند سرِ قرار . تا من رو می دیدند برایم خط و نشان می کشیدند . از آقا جواد خجالت می کشیدند و گرنه تو همون خیابون دخلم رو می آوردند . بعضی از بچه ها از دو طرف شاکی بودند . اون از صبحانه ، اون هم از مخابرات ! موقع حرف زدن تعدادی از بچه ها ارتباط قطع شده بود . تو دلم گفتم خوب شد من به خونه تلفن نزدم .....
وقتی که همه برگشتند ، آقا جواد گفت ، خب ، تلفن زدید؟ دلتون آرام شد؟ بعضی از بچه ها گفتند نه بابا. درست موقعی که داشتیم حرف می زدیم ارتباط قطع شد. حالمون بدتر گرفته شده.
آقا جواد گفت این دیگه دست ما نیست. امکانات کمه. اما همین که صدای خانوادهتون رو شنیدید خودش خیلی خوبه. لااقل مادرتون از سلامتیتون مطمنئن شدند. خوب یه صلوات بفرستید . اما یواش . اینجا خیابونه .... با صلوات بچه ها حواس ها جمع شد. آقا جواد گفت الانه می ریم گلزار شهدا و یه زیارتی می کنیم. بعد هم نهار می ریم یه نان و کباب می خوریم. تلافی صبحانه در بیاد. منتها نصف پول نهار گردن بهزاد ....
همگی با فرستادن صلواتِ بلند اعلام رضایت کردند .....
سوار وانت ها شدیم . من از ترس گیر دادنِ بچه ها ایستادم به سمت اتاق وانت . باد درست می خورد توی صورتم . سعی می کردم به متلک گویی بچه ها بی توجه باشم. وقتی رسیدیم با گلزار شهدا
تا چشم کار می کرد قبر شهید بود و پرچم هایی که باد آنها را تکان می داد. قبرستان همیشه دلگیره اما قطعه شهدا ، یه طور دیگه است. آقا جواد این دفعه خودش شروع کرد زیارت وارث را خواند. توی زیارت وارث سلام به شهدا ی کربلا هم داده می شه. چه وجه اشتراکی ..... السلام علیک یا انصار ابی عبد الله ..... خیلی از شهدایی که به زیارتشان رفته بودیم، توی بمباران هوایی شهید شده بودند. بچه های شیر خوره، زن ، پیر مرد .... یه تعدای هم شهید عملیات ها بودند . حسرتشان را می خوردم. تو دلم می گفتم یعنی می شه یه روزی من هم شهید بشم!
بعد از زیارت وارث آقا جواد از مظلومیت بچه های خرمشهر گفت. از خیانت بنی صدر که نگذاشته بود بچه های گردان نه سپاه به کمک بچه های خرمشهر بروند ... آقا جواد از ویرانی های خرمشهر گفت .
همونجا بود که گفت ما قراره بریم توی خرمشهر سمت اسکله و جزیره مینو ، پدافند کنیم. دل تو دل بچه ها نبود . دلمون می خواست تا برگشتیم ما را ببرند خط مقدم . تا نزدیک ظهر گلزار شهدا بودیم . آقا جواد اعلام کرد یه راست می ریم اولین مسجدی که توی راه هست نماز ظهر و عصر را می خوانیم و بعد هم نهار . سوار شدیم و بعد از چند دقیقه رسیدیم مسجد . نماز را خواندیم . حالا پیش به سوی نهار . کباب با ریحون و سماق .... آدمی زاد حتی در بدترین شرایط هم از شکم غافل نمی شه . جایتان خالی. با خنده و سر خوشی گفتیم و خندیدیم و شکم چرانی کردیم . اما نمی دانستیم که تا چند وقت دیگه قراره چه اتفاقی برای یکی از بچه ها
بیوفته..
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 1⃣8⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
سر خوش به آینده تا به پادگان برسیم کارِ سعید هم جور شده بود. بلیط قطار را دادند به سعید. بنده خدا نمی دونست گریه کنه یا بخنده. یه چشمش اشک بود یه چشمش خون. خودم یه بار این شرایط رو تجربه کرده بودم. سعید رفت ساکش رو برداشت. آقا جواد برگه تایید دوره آموزشی رو داد دست سعید و گفت خودم می برمت راه آهن. بچه ها دور سعید رو گرفته بودند. أه از نهاد سعید بلند بود . اصلا گریه اش بند نمی آمد . به آقا جواد گفتم می شه من هم همراه شما بیام راه آهن؟ آقا جواد گفت خیر . تا ساعت پنج شش پلاک هاتون رو می آورند. سپردم برید تحویل بگیرید. از سعید خدا حافظی کردیم. دیدن گریه های سعید حالم رو بد کرد. روز عجیبی بود!
با رفتن سعید حالِ بچه ها گرفته شد. چاره ای نبود . باید عادت می کردیم .
سر موقع پلاک و کارت جنگی را تحویل گرفتیم . به خیال خودمان همه چیز آماده بود برای رفتن .
اما هنوز نه اسلحه تحویل گرفته بودیم نه از برادر بحر العلوم خبری بود.
امان از انتظار . خیلی سخت بود...
ادامه دارد آقا جواد شب برگشت. دوره اش کردیم که پس کی راه می افتیم . خندید و گفت دندون دارید؟ جگر چی دارید، یا نه ؟
پس یه خورده دندان روی جگر بگذارید . به وقتش می ریم .
الکی الکی دو روز معطل و منتظر بودیم . نه حال صبحگاه رفتن داشتیم نه اعصاب . بعد از دو روز برادر بحر العلوم همراه آقا جواد آمدند آسایشگاه اعلام کردند ساعت پنج بعد از ظهر با ساک ها آماده باشیم برای رفتن . گل از گل بچه ها باز شد . روحیه ها رفت بالای هزار .
اون روز نماز رو با یه حالت دیگه ای خواندیم . حالت وداع رو داشتیم . تا اون موقع هیچ فکر نمی کردیم که شاید هیچ وقت دیگه بتونیم به این آمادگاه برگردیم . بعد از نماز و نهار ، رفتیم توی آسایشگاه و شروع کردیم به جمع و جور کردن . داخل ساک چیز خاص نداشتیم ولی الکی برای سرگرمی و گذشتن وقت به لباس های و محتویات ساک ور رفتیم . پتو ها را هم تا گردیم و نشسنیم به انتظار .
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 2⃣8⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
من با محمود، خیلی رفیق شده بودم . انگاری سالهاست با هم زندگی کردیم . من از دواران انقلاب که سوم راهنمایی بودم می گفتم و محمود از زمانی که گروهک خلق عرب توی خوزستان خراب کاری می کردند تعریف می کرد. گرمِ حرف زدن بودیم که آقا جواد و برادر بحرالعلوم آمدند توی آسایشگاه و گفتند باید به چند نکته مهم توجه کنیم . این دفعه بحرالعلوم حرف زد . گفت قراره با بچه های لرستان ادغام بشیم و بریم جای نیروهای قدیمی برای پدافند. بعد هم تاکید کرد به هیچ وجه حق نداریم در مورد ماموریتمون با غریبه ها حرفی بزنیم . یه خورده از شرایط خط مقدم گفت و اینکه اصلا بدون خبر یا هماهنگی با مسئولین از محوطه و مقری که توی خرمشهر هست نباید بیرون برویم . کنجکاوی ممنوع . سَرک کشیدن به خانه های ویران شده ممنوع .... بعد هم دستور دادند با نظم بیاییم بیرون و سوار ماشین ها بشیم .
با شوق و ذوق بیرون آمدیم . هوای ابر بود و سوز سردی می آمد . اورکت ها را پوشیدیم .سه تا ایفا در انتظارمون بود . تعجب کردیم . همه مان تعجب کردیم که چرا ما را با اتوبوس نمی برند! چاره نبود . یکی یکی سوار شدیم و کیپ هم نشستیم. بعد هم روی ایفا رو چادر کشیدند . بیرون هوا ابری بود و تقریبا تاریک. وقتی چادر را روی سرمان کشیدند ، تاریکی کامل شد . سوز و سرما و هیجان ، کلیه ها را فعال کرد . به زور خودم رو رسوندم دم در باربند و با التماس اجازه گرفتم برم دستشویی . زود برگشتم و با سلام و صلوات سوار شدم . صدای نوحه آهنگران از بلندگو پخش می شد . حالم خوب بود. بهتر از این نمی شد . اون همه درد سر کشیدن، صبوری کردن، گریه کردن ها.... جواب داد . خدا را هزار با شکر کردم. ایفا ها راه افتادند. صدای موتور ایفا اجازه نمی داد صدا به صدا برسد. باد هم می آمد نیم ساعتی راه رفتیم که باران هم شروع شد . چادری که روی باربند کشیده بودند از چند جا پاره بود . باران و سرما و صدای باد و تاریکی ..... سر و کله بعضی ها خیس شد ... نمی دانستیم کجا داریم می رویم . زمان از دستمان در رفته بود . با کم شد سرعت حس کردم به مقصد رسیدیم . ماشین ایستاد و چادر را کنار زدند . پریدیم پایین . آقا جواد همه را جمع کرد و گفت نماز و شام را می خوریم بعد هم حرکت. بچه ها گفتند کی می رسیم. اصلا مقرمان کجاست. آق جواد گفت سوال ممنوع بعدا می فهمید .
به سرعت رفتیم توی یه سوله ای که نشانمان دادند . بعد از نماز ، کنسرو لوبیا دادند و نان . خیلی چسبید . باز حرکت و صدای موتور و باد و باران و چادرهای سوراخ .... موش آبکشیده شده بودیم . بالاخره ماشین ها ایستادند. چادر برداشته شد . پیاده شدیم و چشممان به ساختمان بزرگی افتاد . آقا جواد بچه ها را توی سه ستون قرار داد و دستور حرکت داد . با احتیاط قدم بر می داشتیم ... درب ساختمان را باز کردند . رفتم تو ....
آقا جواد گفت کنار هم بنشینیم . سالنی بزرگ که سِن بزرگی هم داشت ...
آقا جواد گفت اینجا تا مقصد نهایی مان یعنی خرمشهر فاصله ای نداره . اسم اینجا هتل پرشینه ....
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 3⃣8⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
توی تاریکی رفتیم داخل هتل. چه هتلی! به همه چیز می خورد الا هتل. بچه ها رو هدایت کردند توی یه سالنی که ظاهرا مال تئاتر بود. یه سِن داشت بیضوی شکل . لامپ ها کمی روشن بود. اینقدر که بتونی ببینی و نخوری زمین . ما را در همان سالن مستقر کردند . بحرالعلوم آمد و گفت امشب رو هر جوری هست سَر کنید تا فردا . چند تا از بچه ها رو صدا کردند تا برای گرفتن پتو بروند انبار . من و محمود و آزادی با هم رفتیم برای بچه ها پتو گرفتیم . آوردیم کُپه کردیم روی سِن. پتو ها بو می داد . معلوم بود چند وقته که شسته نشده . چاره نداشتیم. خسته و بی حال دراز شدیم و خیلی زود هفت پادشاه رو خواب دیدیم . نصفه شبی از فشار دستشویی بیدار شدم ... حالا دستشویی ها کجاست؟ همه خواب بودند. با بدبختی رفتم سمت دم در ورودی . از نگهبان دم در سراغ دستشویی رو گرفتم . نشان داد و .... برگشتم و خوابیدم . با اذان صبح بیدار شدم . نماز جماعت روی سِن برگزار شد . هتل خیلی در هم و برهم بود . کاری که نداشتیم ... یکی دو ساعتی بیدار و خواب بودم که آقا جواد آمد . همه را صدا کرد و چند نفر را فرستاد برای گرفتن سهمیه صبحانه. گرفتیم و بدون بهانه گیری خوردیم. حق بیرون رفتن نداشتیم . توی روز هم باید چراغ روشن می کردند . تمام پنجره ها رو با گونی های پر شده از خاک پوشانده بودند . هنوز آثار طاغوت توی هتل خودنمایی می کرد . توی یه اتاق کلی وسایل جاز و ویلون و گیتار و دمبک بود. واقعا اگه انقلاب نشده بود، سرِ ما چی می آمد؟ تو دلم گفتم دو سه سال پیش توی این هتل چه خبر بوده! پول دارها می آمدند اینجا و عیاشی می کردند . حالا همون مکان شده مقر رزمنده هایی که عاشق خدا پیغمبرند . خدایا شُکر . هزار بار شُکر ....
دل ما در تب و تاب رفتن به خط مقدم آرام و قرار نداشت . اما چاره فقط صبر بود و تحمل و اطاعت از فرماندهان . دو روز بود که آمده بودیم برای رفتن به خط . اما خبری نبود . روز سوم دو نفر آمدند توی هتل. از سر و وضعشون معلوم بود که مسئول و فرمانده هستند . به آقا جواد گفتند ما آمده ایم با بچه های شما صحبت کنیم . آقا جواد هم همه را صدا کرد . نشستیم و گوش دادیم به صحبت یکی از آنها . معلوم شد از بچه های تخریب هستند که آمده اند برای گرفتن نیرو . گفتند هر کی داوطلبه اسمش رو بگه تا برای آموزش تکمیلی منتقلش کنیم جای دیگه . من و سید جواد داوطلب شدیم . اما آقا جواد مانع شد . نمی دونم چرا . اون روز هم گذشت . روز چهارم شد وهمه ناراحت بودند . کی این انتظار تمام می شه ؟ بعد از نماز و نهار ، بحرالعلوم با خبر خوش انتقال ما به خط مقدم آمد . ساعت سه بعد از ظهر با تویوتا های سپاه ده تا ده تا به مقری توی خرمشهر رفتیم . از دیدن خانه های خراب و ویران شده دیوانه شده بودیم. به سرعت از تویوتا ها پیاده شدیم و یه راست رفتیم توی یه ساختمان نیمه خراب . ساختمان بزرگ بود و اتاق های زیادی داشت. یه سالن سی چهل متری هم داشت که محل تجمع بود . نماز جماعت و غدا خوردن توی همون سالن انجام می شد . بحرالعلوم بچه ها رو جمع کرد و گفت امشب اولین گروه از شماها رو می بریم توی خط . توی سنگر ها اسلحه و مهمات هست . برای در امان ماندن از دید عراقی ها تردد و جابجایی ها فقط توی شب انجام می شه . شماها با بچه های لرستان که مثل شما تازه از آموزش آمدند با هم خط رو نگه می دارید . البته چند تا از با تجربه ها هستند کنارتان .
تا یه ساعت دیگه هم بچه های لرستان می رسند . بعد هم با صلاحدید برادر عزیزم جناب گرامی لوح نگهبانی و ترتیب پست ها معلوم می شه . بعد هم ما را به آقا جواد سپرد و رفت . هیجانی به من دست داده بود که نگو .... هر چی به غروب نزدیک تر می شدیم اشتیاق همراه با اضطراب رهایمان نمی کرد ..... اولین شب زندگی واقعی من توی خط مقدم ، داشت رقم می خورد .... این غروب با دیگر غروب ها خیلی تفاوت داشت ...
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 4⃣8⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
من و آزادی و محمود با هفت نفر از لرها با تویوتای دوم راه افتادیم به سمت خط . خطی که توی روز اصلا برانداز نکرده بودیم . نمی دونستیم خط کجاست. منطقه ساکت بود. گاهی یه رگباری زده می شد. هنوز با صدای خمپاره آشنا نشده بودیم. برای تازه کاری چون من همه چیز مبهم بود. تا اون وقت فقط تعریف شنیده بودم. اما اون شب تعریف ها به واقعیت تبدیل شده. چراغ خاموش با سرعت پایین حرکت میکردیم . شاید یه ربع طول کشید تا به اول خط رسیدیم . دستور دادند به سرعت پایین بیاییم. ماه توی آسمان خودنمایی می کرد . همه چیز رویایی بود . من و سه نفر دیگه به سنگر سوم هدایت شدیم. فاصله سنگر ها شاید صد متر بود. از سنگر سوم چهار نفر بیرون آمدند. یکی از قدیمی ها توضیح مختصری به ما داد و نصفه نیمه توجیهمان کرد. هنوز توی سنگر به طور کامل نرفته بودم که صدای شلیک آر پی جی از سمت عراقی ها همه رو به هول و ولا انداخت. شاید این جابجایی عراقی ها رو حساس کرده بود. گوشم زنگ خورد . بعد از لحظه ای دوباره موشکی شلیک شد . خمپاره ای هم روانه کردند. اوضاع خط به هم ریخت و جابجایی متوقف شد .
قلبم به شدت توی سینه ام نا آرامی می کرد . عرق سردی روی پیشونی ام نشسته بود که با وزیدن باد بدنم شروع کرد به لرزیدن . هم هیجان داشتم هم ترس .در سنگر را با پتوی سیاهی پوشانده بودند . داخل سنگر یه فانوس با شیشه ی دود گرفته سو سو می زد . چشمم به داخل سنگر عادت کرد . زمین سنگر با پتو پوشانده شده بود . چهار تا کلاش . چند تا نارنجک و ده دوازده تا خشاب . یه کلمن آب و سفره ای مچاله شده . خوب نگاه کردم ببینم همسنگرهایم چه کسانی هستند . خوشبختانه محمود با من بود ولی دو نفر دیگه رو نشناختم. شاید همان لر ها بودند . عجب ترکیبی .... تهرانی ، شادگانی و لرستانی ....
صدای تیر اندازی کم شده بود. از بیرون یکی صدا کرد بهزادپور سریع بیا بیرون. تا آمدم بلند بشم سرم خورد به سقف سنگر . هنوز به کوتاهی ارتفاع سنگر آشنا نبودم . با آخ گفتن من هر سه نفر خندیدند . خودم هم خنده ام گرفته بود . هنوز نرسیده سنگر به من خوشامد گفت . بیرون آمدم و دیدم آقا جواد کنار یه نفر ایستاده . سلام دادم جواب گرفتم . آقا جواد گفت ایشون برادر شاویسی مسئول شما هاست. شاویسی نگاهی به هیکل جیقیلِ من کرد و گفت به به رزمنده دلاور خوش آمدی به سنگر . بعد هم سه تایی رفتیم سمت خاکریز . شاویسی گفت تا لوح نگهبانی نوشته بشه پست اول تقدیم به شما . گفتم من تنها؟ گفت ، نه دوتایی . فعلا من پیشت هستم. حالا برگرد توی سنگر یه اسلحه با دو تا خشاب بیار ببینم پهلوان ....
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 5⃣8⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
با احتیاط رفتم توی سنگر . یه کلاش با دو تا خشاب برداشتم آمدم پیش مسئول تازه مان. شاویسی گفت اسلحه رو امتحان کن . حواسم رو جمع کردم تا مبادا اشتباهی بکنم و آبرویم بره . پرسیدم فاصله ما با عراقی ها چقدره؟ گفت خیلی فاصله نداریم. البته هوایی. زمینی یه کم بیشتره. اما این فاصله خیلی مهم نیست . مهم اینه که با دقت بدون ترس و واهمه جلو و اطرافت رو بپایی . امشب من کنارتون هستم و توجیه تون می کنم . کسی بدون اسم شب نباید تردد کنه . هر کسی که اسم شب رو بلد نبود یا نفوذیه یا دشمنِ که به خط ما نفوذ کرده . گاهی ما میریم توی خط دشمن نفوذ می کنیم ، به صورت ماموریت گشتی رزمی یا دشمن نیروهای خودشو می فرسته توی خط ما . ببین آقا جان ، الان شبه و دید ، کم . تو روز بهتر و بیشتر می تونید سنگر های دشمن رو ببینید . برای همین تردد توی روز باید با احتیاط باشه . حالا به هرسمتی که من نشونت می دم یه رگبار بزن تا عکس العمل دشمن رو خوب متوجه بشی . از آتیش لوله اسلحه کاملا سنگرشون معلوم می شه . البته این وضعیت برای ماه هم هست . ببین من انگشتم رو به کدام طرف گرفتم . به همون سمت شلیک کن پهلوان .... آب دهانم رو قورت دادم . اسلحه رو مسلح کردم و از ضامن درآوردم . برای اولین بار توی عمرم می خواستم به سمت دشمن شلیک کنم . زیر لب یا علی گفتم و شلیک کردم . در یه لحظه شاید ده تا تیر شلیک شد . هنوز شوق و ذوق اولین شلیک را درست وحسابی لمس نکرده بودم که شاویسی دستم رو گرفت و گفت خودت رو بکش پشت این گونی ها . سرت رو هم بیار پایین . هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که تیر بار عراقی مثل بلبل جواب تیر اندازی ما رو داد . لا مصب ول کن هم نبود . پشت سرِ تیر بار عراقی ، یه آر پی جی هم به سمت ما حواله کردند . شاویسی خندید و گفت دیدی پهلوان . یه تیر بزنی یه جعبه تیر جوابت داده می شه . مخصوصا گفتم شلیک کنی که کاملا متوجه بشی این جا خط مقدمه و با پادگان آموزشی فرق می کنه . حواست رو درست و حسابی جمع کن. بدنم از سرما کِرخ شده بود . شایدم می لرزیدم . اما به روی خودم نیاوردم . شاویسی گفت ، اسم شب رو بهت گفتم یا نه؟ گفتم نه . گفت اسم شب سه بخش داره . اینها رو که بلدی! می پرسی ، جواب می ده، این دو بخش . بخش سوم ،اگه درست بگه که هیچ . اگه غلط گفت همچی می زنی نفله اش می کنی . گرفتی؟ رمز امشب اینه، بعد از پرسیدن تو ، طرف باید بگه ژاله ، پرتقال . خوب آقا جان من فعلا باید برم پیش بچه های دیگه سر بزنم و توجیه شون کنم . نیم ساعت دیگه به تو سر می زنم ..... با رفتن شاویسی به جای چهار چشم صد چشمی جلو رو می پاییدم . تا صبح دو بار رفتم نگهبانی دادم . اون شب اصلا نتونستم بخوابم . جای تنگ ، سقف کوتاه ، دلهره و اضطراب نگذاشت بخوابم .
با اذان صبح نماز را توی سنگر نشسته خواندم . خورشید که بالا آمد از زور بی خوابی نشسته خوابم برد . از چهار نفری که توی یه سنگر بودیم همیشه یه نفر بیرون داشت نگهبانی می داد . اولین شب حضورم توی خط مقدم اینقدر لذت بخش بود که لحظه لحظه اش بعد از سی و هشت سال از ذهنم پاک نشده . خوردن صبحانه، نهار ، نماز خواندنِ نشسته توی سنگر . بعد از اون همه بد بدو کردن دلم توی خط مقدم آرام گرفته بود .
روز ،اطراف مان دیدنی تر بود . دستشویی کلی با سنگر فاصله داشت . منبع آب هم همینطور . من و محمود همدوره ای بودیم ولی اون تای دیگر رو اصلا ندیده بودمشون. اما انگاری فضای سنگر دل های ما رو با هم گره زده بود . تا چهار شب آنجا بودیم . عراقی ها گاهی با خمپاره ، احوال ما را می پرسیدند ، گاهی با تیربار ، ما یه تیر می زدیم ، اونها یه خروار جواب می دادند ....
شب چهارم که موعد جابجایی ما رسید ، .....
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂