eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 8⃣9⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم هنوز عراق آتیش می ریخت. معلوم نبود چه مرگشون شده بود. خدا می دونه. چی گذشت به من . البته چراغعلی چون خوش خواب بود، خبر نداشت که یکی از همشهری هاش مجروح شده. این خودش جای شکر داشت. تا صبح جان کندم. با اذان صبح چشمانِ خسته من هم باز شد . نماز را به جماعت خواندیم . خوش نداشتم من خبر بدم به چراغ. گفتم بالاخره اول و آخر می فهمه دیگه .... اون صبح دعای فرج یه حالِ دیگه ای داشت . سرم را روی مهر گذاشتم و یه دلِ سیر گریه کردم . دلم داشت می ترکید . بی خبری خیلی اذیتم می کرد . ساعت هشت نشده آقا جواد آمد مقر . رنگ به رو نداشت . چشم ها به خون نشسته و قیافه درب و داغان .... سلام دادم و گفت آقا جواد کی مجروح شده؟ سر بلند کرد و گفت مجید بیگی و کرمعلی دهدشتی .... پاهایم سست شد . بی اختیار نشستم زمین . مجیدِ بی زبون و مظلوم و کرمعلی ... نمی دانستم گریه کنم یا داد بزنم ! بی اختیار اشکها سرازیر شد ... کاروان مدرسه ما سومین تلفات را داد . یکی تو مانور آخر دستش شکست . اون هم از سعید و حالا هم مجید بیگی . خدایا این قربانی ما را قبول کن .ِ... مجید یکی از بی سر و صدا ترین بچه های مدرسه ما بود . ساکت و بی حاشیه و پا به کار . هیچ وقت ندیده بودم کسی رو اذیت کنه . تو آموزش همیشه سر وقت به خط می شد . کم حرف و دلنشین . حالا افتاده رو تخت بیمارستان . خواستم از آقا جواد بپرسم وضعش چه جوریه . دیدم بنده خدا آقا جواد حالش میزون نیست . از دیشب تا حالا بیدار بوده . چشم هاش هم می گفت خیلی گریه کرده. آخه مسئولیت همه ما با اون بود. باید به پدر و مادرش جواب پس می داد. درسته که با رضایت پدرش پا گذاشته بود جبهه. اما بالاخره مسئولیت بچه ها با جواد بود. جواد گرامی تنها مدیر ما نبود . همه بچه ها احساس می کردند پدرشونه. مهربان و گره گشای مشکلات بچه ها. رفیق بود و غصه خور بچه ها. تا ظهر چند با خواستم برم از آقا جواد سوال کنم . اما وضع و حالش اصلا مساعد سوال و جواب نبود . با اذان ظهر رفتم وضو گرفتم . آماده نماز بودم . صدای انفجار و آتش عراق فروکش کرده بود . تو مقر همه به نوعی مشغول بودند و دادن شهید و مجروح تقریبا عادی بود ولی برای ما که تازه به جبهه آمده بودیم کمی غیر منتظره . بین نماز آقا جواد بلند شد و کمی برای بچه ها صحبت کرد . گفت برادرا ، وقتی ما از خانه زدیم بیرون ، باید آماده همه چیز می بودیم . نه عمر دست ماست و نه مرگ . اما اگر خدا کسی رو بیشتر از دیگران دوست داشته باشه توی این دنیا سختی های بیشتری به اون می ده . آهن وقتی با ارزش تر و محکم تر می شه که در کوره و با حرارت بالا به حالت مذاب در بیاد . این باعث می شه که آهن معمولی تبدیل بشه به فولاد . سخت و محکم و پر ارزش . ما آدم ها هم اگه بخواهیم با ارزش تر بشیم ، باید از این سختی ها استقبال کنیم . دشمن ما از همین سخت کوشی و دل های قوی ومعنویت ما می ترسه. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 9⃣9⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم حرفهای آقا جواد حال ما را بهتر کرد . اصلا یه جوری شد که دلم خواست کاشکی من جای مجید بودم . نماز عصر هم خوانده شد و بعد هم نهار . حال جواد آقا هم کمی بهتر شده بود . رفتم پیشش . سوالم را شنید و جواب داد. پای مجید از بالای زانو قطع شده . دهدشتی هم ترکش به شکمش خورده . با شنیدن قطع شدن پای مجید دوباره اشکم راه افتاد . باورش برایم خیلی سخت بود . آقا جواد با دست اشک هایم را پاک کرد و گفت ابراهیم ، ما تازه اول راهیم . محکم باش . نبینم گریه کنی ها . فقط نگاهش کردم و به سختی گفتم چشم . اما با گفتن چشم اشکهایم سُر خورد آمد پایین . خودم را در آغوش آقا جواد دیدم و هر دوتایی گریه کردیم . نمی دونم تو گریه کردن برای امام حسین و اهل بیت و شهید چه رازی است که بعد از گریه آدم به آرامش خاصی می رسه . آرام شده بودم . بعد از ظهر همان روز به ما اعلام کردند امشب برمیگردیم همان محور قبلی . آماده باش دادند و گفتند خیلی سریع اگه حمامی ، نظافتی لازم است انجام دهیم . سریع رفتم حمام و به قول مادرم ، خودم رو گربه شور کردم .... لباس های تمیزم را تنم کردم و قبراق و سر حال با بقیه بچه ها به انتظار نشستیم برای رفتن به خط .... همیشه قرار بر این بود که تو گرگ و میش هوا یا تاریکی جابجایی انجام بشه ولی این دفعه یه خورده زودتر انجام شد. سریع تویوتا ها آمدند و ما هم بی معطلی سوار شدیم. باز هم اکیپ خودمان . من ، محمود و چراغعلی پیش هم بودیم . دست به گردن هم انداخته بودیم و بال بال می زدیم بریم تو خط و تلافی مجید و کرمعلی رو بگیریم. نرسیده به خط ماشین ها ایستاندن و فوری پریدیم پایین . برادر بحرالعلوم منتظرمان بود . آقا جواد هم کنارش ایستاده بود . با دست اشاره کرد و با زبان گفت بچه ها پشت این خاکریز همگی بنشینید. نشستیم و سراپا گوش. برادر بحرالعلوم گفت برادران عزیز ما برنامه داریم . یعنی این برنامه از قبل برنامه ریزی شده بود اما با مجروحیت رفقای عزیز ما یه کم تغییر کرده . یعنی قوی تر شده. امشب بعد از نماز خواندن باید خوب و قبراق همگی توی سنگرهای خط آماده باشید برای یه حرکت منظم بر علیه خط عراقی ها . ما تمام زمینه ها رو از قبل آماده کردیم ... فشنگ و مهمات به قدر کافی توی سنگرها آماده شده و خشابهای زیادی دمِ دستتونه. اما نباید بدون دقت و الکی شلیک کنید . هم ادوات آماده است و برنامه داره و هم شما ها که روبروی دشمن هستید باید با هدایت فرمانده ها که توی خط منتظرتون هستند یه ضربه شستی به دشمن وارد کنید . باز هم می گم ، نباید کسی بدون کلاه آهنی بیرون بیاد. نباید سرتون رو از خاکریز بلند کنید . هر چی فرمانده ها گفتند مو به مو باید اجرا بشه . وقتی دستور شلیک داده شد.... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 0⃣0⃣1⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم برادر بحرالعلوم با صدای بلند گفتند که همه آماده باشند و هم اینکه دستور شلیک داده شد، باید همگی یک صدا تکبیر بگید و دلِ دشمن رو با تکبیر بلرزونید. اینها ایمان ندارند و بی ایمانی ترس میاره . دل ها قوی باشه. شاید توی این زد و خورد حتی شهید و مجروح هم بدیم .اما این وظیفه ای است که از بالا دستور دادند و ما باید درست اجرا کنیم . پس تکبیر گفتن فراموش نشه . هول نشید . بی خودی جابجا نشید . از سنگری که برای شما مشخص کردند جابجا نشید. دل دل می کردم تا زودتر رهایمان کنند برویم مستقر بشیم . هوا یواش یواش رو به تاریکی می رفت . در حین توجیه برادر بحرالعلوم چند تا آمبولانس به سمت خط از کنار ما رد شدند . دلشوره عجیبی داشتم . شاید بچه های دیگه هم همین حالِ من رو داشتند . آقا جواد بعد از صحبتهای بحرالعلوم برپا داد و گفت با یک متر فاصله از هم حرکت می کنیم به سمت خط . انگاری داشتیم می رفتیم برای عملیات . اما بدون اسلحه و تجهیزات . همه چیز توی سنگر های جلو آماده بود . نارنجک تفنگی ، آر پی جی ، تیربار و قبضه های خمپاره و دیده بان هایی که قبلا توی خط مستقر شده بودند .... همه چیز آماده بود و فقط ما مانده بودیم که داشتیم می رسیدیم به خط . عراقی ها خیالشون راحت بود که ما مثل قبل آرام هستیم . گمان نمی کردند . خط ساکت و مرموز بود . نه منوری ، نه صدایی و نه تحرکی . سکوت و سکوت . به خط مقدم رسیدیم . به به چه جای خوبی . یاد باران و گل و لای و سرمایی که تو جانِ ما رفته بود افتادم . اذان مغرب پخش شد. با تعجب به محمود گفتم مثل اینکه تو خط بلندگو کار گذاشتند . درست بود . اذان با صدای بلندی از بلند گوهایی که دیده نمی شد داشت پخش می شد . آقا جواد سریع دستور دادند نماز را بخوانیم و شام را هم خیلی زود نوش جان کنیم . قرار گذاشته شده بود که راس ساعت یازه شب با تکبیری که توسط بلندگو پخش می شه خط عراقی ها رو زیر و زِ بر کنیم . همه یه جور دلشوره داشتیم ... ولی کسی به رو نمی آورد . گاهی زمان خیلی زود سپری می شه و گاهی هر لحظه یه ساعت می شه و ما در بین کِش و قوس لحظه ها منتظر دستور بودیم . ساعتم رو از جیبم در آوردم و نگاه کردم ..... عقربه روی ....... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 1⃣0⃣1⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم عقربه ساعت ده و نیم رو نشان می داد . قلبم به شدت به تپش افتاد . نه اینکه ترس داشته باشم ، نه . بلکه برای اولین بار می خواستیم بزن بزن راه بندازیم و عکس العمل عراقی ها معلوم نبود به چه صورتی خواهد بود. حالا اگه روز بود ماجرا خیلی فرق می کرد. اما شب یه چیز دیگه بود. آقا جواد بچه ها را فرمان آماده باش داد. بیسم چی آقا جواد گوشی را چسباند به گوشش و بعد آرام به آقا جواد یه چیزی گفت. من و محمود دست هایمان را به هم گره کرده بودیم و منتظر دستور بودیم. چراغ علی آمد نزدیک ما و گفت دمارت را در بیارم ای صدام نفهم. توی این هیری ویری ، تهدید صدام را کم داشتیم که چراغ انجامش داد . آقا جواد به بچه ها دستور داد اسلحه ها را مسلح کنیم . یه عده هم آرپی جی ها را گرفتند رو به دشمن و چخماق را کشیدند. در یک آن صدای تکبیر از بلند گوها پخش شد و در کمتر از ثانیه ای همزمان چند موشک آر پی جی شلیک شد. آتش تیربار و کلاش و آر پی جی و تکبیر بچه ها سینه سیاه شب را روشن کرد . بزن بزن شروع شد . آتش را ما روشن کرده بودیم. صدای ته قبضه توپ های ما هم بلند شد. نه یکی ، نه دو تا ! یه ریز شلیک می شد . خمپاره ،هشتاد .... صد و بیست . ولوله ای شد که نگو . می خندیدم ، گریه می کردم ! نمی دانم ! فقط تکبیر می گفتم و شلیک می کردم . خط از سکوت مطلق تبدیل شد به رعد و برق و طوفان. عراقی ها انگاری از خواب بیدار شده باشند. در آن واحد ده ها موشک به طرف ما شلیک کردند. منور بود که توی آسمان با صدای عو عو عو پایین می آمدند و روشنایی بخش کوچکی از آسمان تاریک می شد. صدای اصابت خمپاره و موشک های آر پی جی و تکبیر بچه ها و .... خشابها خالی می شد و عوض می شد ..... اصلا نفهمیدم این خط آتش ما و جواب دادن عراقی ها چقدر طول کشید . گوشم سوت می کشید و صداهای بچه ها رو خوب نمی فهمیدم . محمود و دو سه تا از بچه های دیگه برای آوردن مهمات کمی به عقب رفتند. من ماندم تنها. ترسی نداشتم ، فقط دلهره بود که رهایم نمی کرد . شاید این درگیری دو سه ساعت طول کشید ! یواش یواش شدت تیر اندازی ما کم و کمتر شد ، در عوض عراقی ها ول کن نبودند . دستور آمد به سرعت به سنگر عقبی برویم . با رفتن به سنگر تازه متوجه غیبت چراغ علی شدم . ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 2⃣0⃣1⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم توی سنگر تاریک بود و کسی حق نداشت فانوس را روشن کند. هی صدا می کردم چراغعلی ، چراغعلی ، اما خبری از چراغ نبود. تو تاریکی فقط یکی به من سقلمه می زد . کلافه دستش رو گرفتم و کشیدم سمت خودم ! ای بابا این چراغ که اینجاست! پس چرا جواب نمی داد؟ تو نگو بنده خدا جواب می داده اما گوش های من از بس سوت می کشید و شنواییش کم شده بود که صدای این بنده خدا را نمی فهمیدم. البته اصابت خمپاره ها هم باعث شده بود صدا به صدا نرسه. شب هم که بود. شده بود نورِعلی نور . سرم به دوران افتاده بود . برای اولین بار توی عمرم با دشمن رو در رو سر شاخ شده بودم . کمی استراحت کردیم . ولی عراق ول کن نبود. یه بند می زد. ماهم تا اذان صبح توی سنگر به صورت نشسته خوابیدیم. اما چه خوابیدنی! نگران بودم مبادا باز تلفات داده باشیم . نماز را با تیمم و نشسته خواندیم. از آقا جواد بی خبر بودم. از سید جواد و آزادی و .... دور افتاده بودم. یواش یواش سَرم شروع کرد به درد گرفتن ! بی خوابی و صدای انفجار و اضطراب داشت حالم را جا می آورد .... بعد از نماز من را صدا کردند . با عجله از سنگر زدم بیرون . خدایا.... چی دارم می بینم ..... آقای جلالی بود . قد بلند و عینک ته استکانی اش ، صدای بَم و مهربانش .... ناظم مدرسه ما اینجا چی کار می کنه ..ِِ.... قد من تا سینه آقای جلالی بود . دست های کشیده اش رو باز کرد و محکم بغلم کرد. پرسیدم آقا کی آمدی؟ گفت دیشب رسیدم . همون موقع که بزن بزن راه انداخته بودید. خندیدم و گفتم کجا بودی آقا! چند شب پیش عراقی ها یه بزن بزنی راه انداخته بودند که کار دیشب ما در مقابلش هیچ بود. تازه دو تا هم مجروح دادیم. مجید و کرمعلی. جلالی گفت ای بابا، خوراک جبهه و خط مقدم شهید و مجروحه دادنه. نمی شه بری استخر اما خیس نشی! مثل الان که آقا جواد که خیس شده، یعنی چی؟ مجروح شده! با شنیدن مجروحیت آقا جواد وا رفتم. ای بابا ! نشد یه آب خوش از گلوی ما پایین بره. نشستم روی زمین. آقا جلالی نگاهی کرد و گفت چیه؟ کشتی هات غرق شده؟ نگران نباش، فقط یه ترکش عدسی خورده به ساق پاش. الان هم توی مقر نشسته داره کمپوت می خوره. تازه، تو بزن و بخور شما غیر از جواد چهار پنج نفر دیگه هم بی نصیب نماندند. ترکش های عدسی و لوبیایی خوردند. حالا هم پاشو برو به کارهای خودت برس. فعلا من جای جواد هستم. گفتم آقا! شما هم مواظب باش. ماشاءالله قد شما که بلنده و عراقی ها هم دنبال هدف راحت و ترکش‌گیر می گردند. من و بچه ها ، همه قد کوتاهیم. هنوز حرفم تموم نشده بود که .... @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 3⃣0⃣1⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم آقای جلالی اومد و گفت فعلا من جای جواد هستم. گفتم آقا! شما هم مواظب باش. ماشاءالله قد شما که بلنده و عراقی ها هم دنبال هدف راحت و ترکش‌گیر می گردند. من و بچه ها ، همه قد کوتاهیم. هنوز حرفم تموم نشده بود که .... دولا شد و با یه کلوخ جوابم رو داد .....خندیدم و گفتم آقا جلالی چقدر نورانی شدی ..... دوید دنبالم و من زودی چپیدم تو سنگر و از دستش در رفتم . آقا جلالی گفت، تو بالاخره بیرون نمی آیی .... بچه ها داشتند نگاهمان می کردند و می خندیدند. سرم را بیرون آوردم و گفتم چرا بیرون میام ....که یک دفعه دو سه تا خمپاره نزدیک ما زمین خورد . نفهمیدم چه جوری بیرون آمدم . نگران شدم که مبادا کسی طوریش شده باشه . خدا رو شکر . همه خیز برداشته بودند و خطر از بیخ گوشمان رد شده بود. آقا جلالی بلند شد و گفت حسابت سنگین شد ... بالاخره ماموریت تمام می شه و مدرسه بر می گردی .... تهدید های آقا جلالی فقط تهدید بود. هیچ وقت عملی نمی شد. بنده خدا تا می خواست غضب کنه ، خنده اش می گرفت . اون روز نهار گرم آوردند . قیمه پلو . اما قاطی .... خورشت را طوری با پلو قاطی کرده بودند که نگو . اما شکم گرسنه شفته پلو رو مثل کباب بره میبینه ... نگهبانی هم توی روز تک نفره بود. دو ساعت باید میخِ روبرو می شدی. شب شد و بعد از نماز و شام لوح نوشته شد. من با محمود افتادیم دو تا چهار صبح . سه نفری توی سنگر بودیم که از بیرون صدای برادر بحر العلوم آمد که یا الله می گفت . یعنی بیام تو؟ بفرما زدیم و ایشان با یه نفرِ دیگه آمدند تو. سنگر کوچک بود ولی به زور جا شدیم. برادر بحرالعلوم شروع کرد از ما تشکر کردن. از اینکه به حرف فرماندهی توجه کرده بودیم و ..... بعد هم اون بنده خدایی که همراه بحرالعلوم آمده بود دفترش رو باز کرد و گفت برادرا لطفا کنار اسمتون امضا کنید. ما هم بی خبر از همه جا امضا کردیم . بعد هم شروع کرد به شمارش اسکناس .... به من نهصد و پنجاه تومان پول داد. نفهمیدم که به دیگران چقدر پول داد. مانده بودم چی بگم ! وارفته و پنچر . گفتم آقا این پول ها چیه؟ بحرالعلوم گفت این حقوق شماست . قابل شما رو نداره. تا به حال اصلا به پول و حقوق و این جور چیزها برای یه لحظه هم فکر نکرده بودم ... تو دلم گفتم ، ما باید به جبهه کمک کنیم . اون وقت این ها دارند به ما پول میدند . توی این خاک و خُل ، تو جایی که آدم با رفتن از این دنیا کمتر از یه لحظه فاصله داره، پول به چه درد می خوره. اصلا باقی حرفهای بحرالعلوم و همراهش رو نفهمیدم ... پول ها تو دستم مانده بود و من درحال فکر کردن. خنده ام گرفته بود. اصلا این پولها رو من کجا بگذارم؟ ساکم که تو مقر بود. کوله که نداشتم. به اجبار پولها رو چپاندم به جیب پشت شلوارم. خنده دار تر این بود که همه بچه ها هم مثل من مانده بودند بااین پول‌ها توی خط چی کار کنند؟ ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 ۱۰۴ خاطرات جبهه محمد ابراهیم با تکان های محمود به خودم آمدم . بحرالعلوم گفت برادر عزیز کجایی؟ لطفا برو پیش بچه هایی که دارند نگهبانی می دهند . یه ده دقیقه جاشون وایسا تا بیان و حقوقشون رو تحویل بگیرند. چشمی گفتم و زدم بیرون . آسمان پر ستاره و هلال ماه و خاکریز. جایی که من به آن تعلق داشتم .... با یه حساب سر انگشتی حدود بیست شبانه روز بود که به خط مقدم آمده بودم. شاید این حقوق دادن ها نشانه ی اتمام ماموریت بود .... اما چیزی که عجیب بود ، دادن حقوق توی سنگر و خط مقدم بود ..... رفتم به سمت بچه هایی که نوبت نگهبانی داشتند . بلند صداشون کردم و گفتم برگردید توی سنگر پشتی . بحرالعلوم کارِتون داره . فعلا من جای شما هستم تا برگردید . رفتند پایین و من ماندم تک و تنها . به روبروی خودم نگاه کردم و به خودم فکر کردم به این مدتی که از شهر کنده شده بودم و با خاک و سنگر رفیق شده بودم! عراقی ها گاهی منور می زدند و گاهی رگبار تیربارشون نوک خاکریز رو نشانه می رفتن. گاهی اوقات هم ما برای مَچَل کردن اونها چند تا کلاه آهنی رو با فاصله روی خاکریز می گذاشتیم و اونها رو تحریک می کردیم به تیر اندازی. وقتی آتش دهانه اسلحه عراقی ها معلوم می شد ما هم با دقت به همان محل تیر اندازی می کردیم. اصولا خط پدافندی کم تحرک است. اما برای من که برای اولین بار بود جبهه آمده بودم همه چیز تازگی داشت. رفاقتها، تحمل سختی ها و بی خوابی و منظم بودن و احساس مسئولیت کردنها ..... چیزی که توی شهر وجود نداشت . بعد از مدت کمی بچه ها آمدند و من هم برگشتم . تا ساعت دو وقت داشتم بخوابم. اما ترجیح دادم بیرون سنگر بنشینم. دلم نمی خواست ماموریت به همین زودی ها تمام بشه. من دل بسته بودم به فضای روحانی و بدور از منیت ها و غرور و غفلت. تصمیم گرفتم تا مدت ماموریتم رو تمدید کنم . البته اگه آقا جواد قبول کنه! ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 ۱۰۵ خاطرات جبهه محمد ابراهیم خستگی من رو کشوند توی سنگر و با همین خیالات خوابم برد. سرِ وقت بیدارم کردند و با محمود رفتیم سر پست. نمی دونم چی شد که هوس کردم داد بزنم، صدام مردی بیا بیرون تا بیام مثل ایاد حلمی زاده سرت رو ببرم. محمود هم دو سه تا فحش عربی داد و بعد یه رگبار زد سمت عراقی ها .... آقا چشمت روز بد نبینه .... آرپی جی بود که طرف ما شلیک شد . دوباره خط شلوغ شد و ما دو تا عامل این شلوغی بودیم. اینقدر اوضاع به هم ریخت که دوباره پای بحرالعلوم و بچه های دیگه رو به خط کشوند .... کله خرابی ما داشت کار دست همه می داد . فکر می کنم عراق برای هر گلوله ما هزار تا جواب می داد. این هم از شرایط سخت جبهه های ما بود و باید تحمل می کردیم .... همه دنیا با عراق بود و فقط خدا با ما . بحر العلوم وقتی آمد ترس افتاد به جان ما . باز هم ما شلوغ کاری کرده بودیم . اما این دفعه بحرالعلوم نه تنها به ما چیزی نگفت بلکه با تشویق بچه هایی که داشتند به طرف دشمن تیر اندازی می کردند روحیه ما ها و بالا برد . خودش هم جوری روی خاکریز راه می رفت که انگار خبری نیست. اینجوری عراقی ها رو کفری کرده بود. بالاخره بعد از چند ساعت ، آرامش به خط برگشت . ما سه روز دیگه توی خط ماندگار شدیم . توی شب ها یه نگاهمون به مقابلمون بود یه نگاهمون به آسمان پر ستاره . توی روز ها هم یا نگهبانی می دادیم یا چرت می زدیم . بعد از سه روز به ما اعلام کردند که امشب نیروی تازه نفس خواهد آمد و باید دو نفر توی خط می ماندند تا نیروهای جدید رو توجیه کنند . قرعه به نام چراغعلی افتاد و محمود . من و بچه های دیگه با رسیدن تاریکی به سرعت با نیروهای جدید تعویض شدیم . با آرامش به مقر برگرشتیم . با جواد آقا و آقا جلالی و رفقای هم مدرسه ای دیده بوسی کردیم. به سرعت رفتیم حمام و گرد و خاک این چند روزه رو از تن شستیم .لباسها رو هم توی حمام چنگ زدیم و با لباس تمیز آماده شدیم برای نماز جماعت. هر چند، خیلی وقت بود اذان مغرب داده شده بود ولی به خاطر ما نماز جماعت با تاخیر خوانده شد. بین نماز دعای وحدت خواندیم . لا اله الا الله ولا نعبد .... مخلصین له الدین .... بعد از نماز عشا جواد آقا با عصا بلند شد و برای بچه ها یه چند دقیقه ای سخنرانی کرد . از وضعیت جبهه ها گفت و از تکلیف هایی که به عهده ما هست . بعد هم اشاره کرد به اصحاب امام حسین که تا لحظه آخر کنار امام حسین ماندند و به شهادت رسیدند . گفت بچه ها ماموریت ما به آخر رسید ولی تکلیف هنوز تمام نشده . جبهه ها به نیرو نیاز داره ولی ما باید به تهران برگردیم . آن وقت هر کسی می تونه دوباره برگه اعزام بگیره و بیاد جبهه . بعد هم برادر بحر العلوم بلند شد و از بچه ها تشکر کرد . بعد از صحبت های بحرالعلوم شام آوردند و خوردیم . قرار شده بود ، فردا اول وقت اتوبوس بیاد و ما را اول به شادگان برسونه . بعد هم ما را از شادگان به اهواز و راه آهن ببره . ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 ۱۰۶ خاطرات جبهه محمد ابراهیم وقتی فکر می کردم که دوباره باید برگردم به تهران دلم به شور می افتاد . من تازه با جبهه رفیق شده بودم . دلم نمی خواست برگردم اما آنچه که واقعیت داشت این بود ..."ماموریت تمام شده" .... شب آخری بود که در خرمشهر بودیم . کسی چه می‌دانست کی دوباره به خرمشهر برگردیم. اصلا تا دیداری دیگر از خرمشهر زنده می مانیم؟ آیا با شهادت از این دنیا خواهیم رفت؟ ده ها سوال بود که در ذهن من بی جواب مانده بود. اما آنکه برایم مسلم بود، برگشتن به جبهه بود . من دیگر طاقت ماندن در تهران را نداشتم . هر چند وقتی به مادرم فکر می کردم دل شوره می گرفتم .... می دانستم پدر راضی نبوده که جبهه بیام. یعنی می گفت هر وقت سرباز شدی برو جبهه. بالاخره این اعتقادش بود. اما من با آمدن به جبهه و بی خبر گذاشتنش، دلش را شکسته بودم. چه می شود کرد؟ وقتی که دنیا قصد کرده که ایران نباشد اسلام و انقلاب و امام نباشد! آیا می‌توانی منتظر رسیدن زمان سربازی ات باشی؟ پس تکلیف چه می شود؟ غیرت و مردانگی چه می شود؟ آن شب آخر برایم خیلی سخت گذشت. با فکر کردن به فردا ها خوابم برد و با صدای قرآنِ قبل از اذان صبح بیدار شدم. چه صدای ملکوتی و آرامش بخشی! با صدای قرآن .... مهیای نماز شدم. ولی دیدم که خیلی ها انگاری نخوابیده اند .... در راز و نیاز سحر گاهی غرق در عبادت و دلدادگی بودند . اصلا همین حال و احوال روح افزای دیگران بود که من را بزرگ کرد . من دیگر آن پسر هفده ساله سه ماه قبل نبودم .... خیلی چیزها یاد گرفته بودم .... و مهمتر از همه اینکه مصمم به برگشتن بودم ... نماز را خواندیم و برای آخرین بار در بین شهر ویران شده خرمشهر و در ساختمانی محاصره شده در بین خانه های درب و داغان دعای فرج امام زمان را زمزمه کردم . الهی عَظُم البلا .... یا محمد و یا علی . یا علی ویا محمد .... العجل .... اساعه .... دل فرو ریخت و اشک سرازیر شد . این حال همه ما بود . انگاری از محبوبت می خواهی جدا بشی . فراق سخت است! دور شدن از سنگر و جهاد و شهادت سخت است .... خیلی سخت. @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 ۱۰۷ خاطرات جبهه محمد ابراهیم اتوبوس بیرون مقر آماده بود. هوا هنوز تاریک بود و خورشید داشت به زور نور خود را غلبه می داد به تاریکی شب. به سرعت آماده شدیم برای برگشت . اما دل ها اسیر خرمشهر ویران شده بود. خانه های خراب، دیوار های فرو ریخته و مردمی که جدای از وطن شده بودند ..... دشمنی که هنوز نعره می زد و مبارز می طلبید . هر چند فتح خرمشهر ادب‌ش کرده بود ولی با کمک دنیا می خواست کمر ما را خم کند... و مگر ما مرده باشیم .... با چشمانی اشک بار از بچه های بومی منطقه و خصوصا بحرالعلوم خداحافظی کردیم و با سلام و صلوات سوار اتوبوس شدیم . دیگه شادگانی و تهرانی معنا نداشت . با هم آموزش دیدیم ، با هم به پدافندی آمدیم . با هم گفتیم و خندیدیم و دعا خواندیم و گریه کردیم .... ما همه ایرانی بودیم .... برای ایران و اسلام و انقلاب کنار هم بودیم. توی این دو سه ماهه هیکل های ما نحیفتر از قبل شده بود .اما بی خوابی و کم خوراکی و بدو بدو ها ما را از سن واقعی مان بزرگتر کرده بود . روح های بزرگ در جثه های کوچک . آیت الکرسی را بلند بلند خواندیم و راهی شادگان شدیم ..... با حرکت اتوبوس به سمت شادگان ، دلم را در سنگرها و خاکریز و اسکله و گمرک خرمشهر جا گذاشتم . بوی باروت و سوت خمپاره و سنگرِ کوچک ، دعاهای دسته جمعی و نماز جماعت هایی که به وقت خوانده می شد .... بی خوابی ها و چشم دوختن به سمت دشمن و زیر لب ذکر گفتن .... آیا این چیزها هم در شهر وجود داشت؟ قربان صدقه هم رفتن و مخفیانه لباس رفقا را شستن ، جای هم نگهبانی دادن ..... شهر چی داشت که دلم به آن خوش باشد؟ نه درس ، نه مسجد و هیئت، هیچ کدام به من آرامشی که اینجا داشت را نمی داد. آرامش من توی سنگر و کنار بچه هایی بود که از دنیا کنده بودند و به فرمان امام از همه چیز خودشون گذشته بودند . سید جواد توی اتوبوس تا رسیدن به شادگان نوحه خوانی کرد . دلم برای خواندن سید تنگ شده بود . حالا در کنار هم بودیم .اما این بار برای برگشتن به تهران .... چقدر این دو سه ماهه زود گذشت . ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 ۱۰۸ خاطرات جبهه محمد ابراهیم کاروان مدرسه ما برگشت اما با سه نفر کمتر . دل همه ما برای مجید تنگ شده بود . مجید دیگر پا نداشت. اما جنگ همین است. شاید روزی بیاید که من هم پا نداشته باشم ... این راهی بود که با چشم باز انتخابش کرده بودیم ... خیلی زود به شادگان رسیدیم . یا شاید متوجه زمان نشده بودیم . فرمان داده شد برای صرف صبحانه از اتوبوس پیاده بشیم . با ورود به سپاه شادگان تمام آن چند شب دوباره مثل یه فیلم از جلوی چشمم گذشت . اونوقتی که دونه دونه خودمون رو معرفی می‌کردیم و من برای اینکه قدِ کوتاهم معلوم نشه روی پنجه پا ایستاده بودم .... رفتیم سالن ناهار خوری . به به ... این دفعه خیلی تحویلمون گرفته بودند. املتی چاق کرده بودند که نگو و نپرس .... همه چیزش عالی بود الا اینکه خیلی تند بود. اما شکم گرسنه تند و غیر تند حالیش نمی شد . خوردیم و گفتیم و از خط و تجربیاتمون ، از شلوغ کاری ها ....تعریف کردیم و خندیدیم و یاد مجید و کرمعلی دهدشتی کردیم ... چند ساعتی توی شادگان ماندیم . محمود عزیزم از من خدا حافظی کرد . حالا چقدر حسرت می برم که نه عکاسی بود که از ما عکسی به یادگار بگیره و نه آدرسی از محمود گرفتم ... فقط از سال شصت و یک به این ور یاد و خاطره محمود توی دلم هست و هیچ وقت فراموشش نمی کنم . بلیط برگشت به تهران ساعت سه بعد از ظهر بود . ساعت ده اتوبوس راهی اهواز شد .... اما این بار کوله باری از تجربه را به ارمغان می بردم . صدای سوت خمپاره... شصت است یا هشتاد؟ نزدیک می خورد یا دور ... رد می شود یا نه؟ این صدای تیرباره .... و خیلی چیز های دیگه . به اهواز رسیدیم و کنار راه آهن اتوبوس ترمز دستی اش را کشید. دانه دانه پیاده شدیم. اینقدر وقت بود که نهار بخوریم ... اما این دفعه به خرج خودمان . ساندویچی فروشی نزدیک راه آهن به ما خوشامد گفت. اما تند بودن ساندویچ زبان و معده را سوزاند .... نماز را در همان نماز خانه راه آهن خواندیم و به انتظار رسیدن ساعت حرکت به طرف تهران نشستیم ... و من نمی دانم برای چی و چه جوری لهجه ام از تهرانی به اصفهانی تغییر کرد! جوری که نگهبان راه آهن فکر کرد من اصفهانی ام .خودم را به زور کنترل کردم که گندِ قضیه در نیاد . سید جواد شاخ در آورده بود. خودم باورم نمی شد که چه طوری این لهجه اصفهانی را به زبان آوردم .... با نزدیک شدن به زمان حرکت ، به اتفاق بچه ها و با راهنمایی آقای جلالی و هدایت جواد گرامی مدیر زحمتکش مان سوار قطار شدیم . ساک کوچکم را به بالای کوپه انداختم و تخت بالایی را آماده کردم و رفتم بالا . هوای کوپه تقریبا گرم بود . پیراهن را در آوردم و با زیر پیراهن پایم را دراز کردم . دل مشغولی داشتم . چه شور و حالی داشتم موقع أمدن و حالا چه افسرده ام ... انگاری مثل پدر و مادرم آدم و حوا خبط و خطایی کردم که از بهشتِ جبهه رانده شدم . بوق های ممتد قطار به همه اعلام کرد که راه افتاده است . پشت به جبهه ، رو به خانه .... بچه ها شلوغ کاری می کردند و با شوخی های خودشون سعی می کردند که ناراحتی شون رو بپوشانند. هیچ کس از اینکه به تهران بر می گشتیم خوشحال نبود ولی خوب به رو نمی آوردند. بچه ها تنقلاتی که تو اهواز خریده بودند رو رو کردند . تخمه و میوه ... خصوصا پرتقال که خیلی شیرین و آبدار بود . من هم شیر عسل خریده بودم و خرما . مقداری خوردیم از هر دری حرف زدیم . طبق روال هم رئیس قطار بلیط ها رو چک کرد که دست آقا جواد بود . به غروب نزدیک می شدیم . ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 ۱۰۹ خاطرات جبهه محمد ابراهیم به خورشید بی رمق نگاه می کردم و محو شدن نورش رو می دیدم. آقا جواد توی همه کوپه ها آمد و با بچه ها یه خورده گپ زد. به آقا جواد گرامی گفتم ، آقا امشب شب جمعه است و اگه دسته جمعی دعای کمیل بخونیم خیلی خوب می شه. قبول کرد و طبق معمول سید جواد مامور خوندن شد. شام را زودتر از نماز خوردیم . باز هم گتلت پلاستیکی و خیار شور .... قطار توی ایستگاه برای نماز ایستاد و نماز را تند تند خواندیم ... قطار راه افتاد و به شیوه گذشته همه از کوپه ها بیرون آمدیم و توی راهرو دعای کمیل رو خواندیم. اما با یک دنیا آه و حسرت که داریم برمی گردیم .... سینه زدیم و گریه کردیم . تا دیر وقت هم بیدار بودیم . قطار که به قم رسید برای نماز صبح ایستاد. نماز خوانده شد. باز حرکت و صدای تکراری تلق تلوق ... به تهران رسیدیم و ساک کوچکم را به دست گرفتم و از بچه ها خدا حافظی کردم ... اما چه طور به خانه بروم! .... بعد از حدود سه ماه بی خبری .... پدر که خانه است. به جای خانه رفتم نماز جمعه و بعد به اجبار راهی خانه شدم . زنگ در را زدم .... این پدر بود که درب را باز کرد .... نگاهم کرد ، سلام دادم . علیکی گفت و دستم را در دستانش گرفت ... من مانده بودم چه بگویم ... مادرم سراسیمه به استقبالم آمد و در آغوشم گرفت ... اشک بود و که از چشمان منتظر مانده مادر فرو می ریخت .... و من طی این مدت نه تلفنی و نه نامه ای ..... مادر و پدر هر دو برایم عزیز بودند . خصوصا مادرم که تنها شده بود. دیداری بعد از حدود سه ماه ... چه دلنشین بود برای مادر که عزیزش را سالم می دید. نگاهم می کرد و قربان صدقه می رفت. خودم باورم نمی‌شد که پدرم چیزی نگفته و اوقات تلخی نکرده. روز جمعه بود و نهار دو نفرشان مشتری دیگری پیدا کرده بود . دیگر به کم خوری عادت کرده بودم . خورده نخورده رفتم حمام و لباس های کثیفم را شستم. مادرم وقتی دید که لباسهایم را شسته ام تعجب کرد. اما این کارها برایم عادت شده بود. اون شب با رفقا دیدار کردم و از خاطراتم و تجربیاتم گفتم . زبانم به گفتن باز شده بود و گوش مجانی گیر آورده بودم .... از شنبه تا چهارشنبه کارم خبرگیری از اعزام به جبهه بود. چهارشنبه شب بود که رفقا خبر دادند همین پنج شنبه احتمالا پایگاه مقداد اعزام دارد. درست یادم هست . ساعت حدود هشت صبح بود. مادرم داشت تابلو فرش می بافت و من اورکتم را به دوش انداختم و گفتم مادر جان دارم میرم پایگاه مقداد . شاید برنگشتم . احتمالا اعزام بشم جبهه. حتی برنگشت تا نگاهم کند. با صدایی لرزان گفت به سلامت. انگاری از من دست کشیده بود ... یا شاید حریفم نمی شد که بمانم. خدا حافظی کردم و بدون برداشتن ساک و لوازم شخصی راهی پایگاه مقداد شدم . با داشتن برگه پایانی از سپاه شادگان بدون دردسر فرم اعزام مجدد را به من دادند. پر کردم و با اولین اتوبوسی که آماده شده بود به پادگان امام حسن مجتبی علیه السلام رفتیم. گل می گفتیم و گل می شنیدیم. رفقای جدید و اعزامی جدید. این دفعه مقصد دو کوهه بود . چیزی که آرزویش را داشتم . رفتن به لشگر بیست و هفت حضرت رسول. نماز را در پادگان خواندیم و چند تا از فرمانده ها هم برایمان سخنرانی کردند . غروب شد و من برای اینکه رفتنم را به خانواده اطلاع بدم با سپاه تهران که برادرم در آنجا کار می کرد تماس گرفتم . داداشم نبود ولی به همکارش خبر دادم که من رفتم ... آن شب شب عشق بود. شب جمعه و کمیل و درد دل با خدا ... شاید تا اذان صبح دو ساعت هم نخوابیدم. گعده های چند نفره و ذکر خاطرات از عملیات های گذشته .... عده ای هم نماز شب می خواندند .... برایم لذت بخش بود . لذتی که هنوز در به در به دنبالش هستم . فردا صبح بعد از مقدماتی ما را سوار اتوبوس های دو طبقه شرکت واحد کردند و به سمت حرم حضرت عبد العظیم حسنی بردند . از بازار قدیمی تا حرم سرپوشیده بود که هنوز هم همان طور است ... تا به صحن حضرت برسیم چند گاو و گوسفند قربانی کردند ... اسپند بود که با سوختنش دود می کرد . چه فضای فرحبخشی . جوانان وطن برای رفتن به قربانگاه نوحه سرایی می کردند و دل شیدایشان را به رخ می کشدند ... بعد از زیارت رهسپار شدیم به راه آهن .... حرکت به سوی جنوب . السلام ای دو کوهه . ای اردوگاه عشق . من هم آمدم .... آمدم تا که قربانت شوم ای دوست ... بعد از سه ماه و نیم و شرکت در عملیات والفجر یک ، با تنی پر جراحت و بعداز عملی سنگین ، از بیمارستان پانصد و یک ارتش در تبریز به تهران برگشتم ... طول درمانم را کوتاه کردم . شاید یک ماه یا کمی کمتر ..... باز آمدم ای جبهه ها جنگ. بوی کربلا و ظهر عاشورا مرا شیدای خودش کرده بود. من مریض تو بودم ای حسین .... دردم را دوا کن . و خدا حافظ ، رفقای عزیزم . از اینکه چند صباحی مرا تحمل کردید عذر خواهی می کنم . دوستتان دارم . محمد ابراهیم بهزادپور پایان 🍂