eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 6⃣8⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم شبانه حرکت کردیم برای جابجایی . مسافتی حدود یک کیلومتر به عقب آمدیم . بعد هم سوار وانت ها شدیم. برگشتیم همون مقر قبلی . اولین کاری که باید می کردیم شستن سر و صورت و عوض کردن لباس هایمان بود . حمام کردن رو به فردا موکول کردیم . اولین تجربه جنگی برای همه ما پر از خاطره شد . پیدا کردن یه رفیق با حالِ دیگه غیر از محمود . حالا با چراغعلی هم رفیق شده بودم . چراغعلی اینقدر توی اون چهار روز بچه های سنگرمون رو می خندوند که گاهی دل درد می گرفتیم . هم خوش لهجه بود و هم با فلوتش که یه لوله کوتاه فلزی بود انواع و اقسام آهنگ ها رو می زد . بچه روستا بود .خودش می گفت گاهی که با گله می ره صحرا ، برای گوسفند ها فلوت می زنه و گوسفند ها کیف می کنند . افسوس که فامیلی چراغعلی یادم نمونده . فردا صبح بعد از خوردن صبحانه کنجکاوی من و آزادی گل کرد. هر چند گفته بودند گشت و گذار توی شهر ویران خرمشهر ممنوعه، اما خوب نمی شد که فقط توی مقر بمانیم ...ِ دو تایی جیم زدیم بیرون و رفتیم سمت یه کوچه ای که از دو طرف باز بود. همینطوری داشتیم راه می رفتیم بدون اینکه مسیر رو بشناسیم یا علامتی برای خودمون مشخص کنیم .... یکی دوساعتی به خانه های خراب شده سرک کشیدیم . توی هر خانه ای که می رفتیم ، فقط ویرانی و خرابی دیده می شد . آزادی یه کارد سنگری کلاش پیدا کرد. گذاشت پَر شالش و خوشحال از پیدا کردن غنیمت جنگی. چند بار به آزادی گفتم بیا برگردیم ، اما فضولی نمی گذاشت از گشت و گذار دل بکنیم . یه دفعه به ساعتم نگاه کردم ، ای داد و بی داد . نزدیک دوازده ظهر بود . گفتم بیا برگردیم خیلی دیر شده . گفت باشه. بیا این خونه رو ببینیم ، بعد زودی بر می گردیم . وارد خانه که شدیم در جا خشکمون زد . یه پای قطع شده با پوتین گوشه حیاط افتاده بود . یعنی استخوان پا از پوتین بیرون بود . خون خشک شده که دَم به سیاهی می زد ، حالمون رو بد کرد . داشتم بالا می آوردم . داد زدم بابا بیا برگردیم دیره. از سرو و کله دوتایی ما عرق می چکید. دلم ضعف می رفت. از خانه زدیم بیرون . یه خورده راه آمدیم اما مسیر رو پیدا نمی کردیم . این هم شد قوزِ بالا قوز .بدبختی این بود که هول هم کرده بودیم و نمی تونستیم درست فکر کنیم .... با عصبانیت یه پَس گردنی زدم به آزادی و گفتم چلغوزخان آخه این چه بلایی بود که سرمان آوردی! خندید و گفت کیشمیش جان مگه زورت کرده بودم؟ می خواستی نیایی. همنطور که داشتیم راه می رفتیم، صدای هواپیما شنیده شد. نگاه کردیم به آسمان بلکه هواپیمای دشمن رو ببینیم که ضد هوایی ها شروع به تیر اندازی کردند . با صدای ضد هوایی تونستیم تقریبا مقرمون رو پیدا کنیم . خدا رو شکر کردم که گم نشدیم . با ترس و لرز خودمان را کشاندیم سمت در ورودی مقر . خوشبختانه نگهبان هم چیزی از ما نپرسید. خیلی عادی رفتیم تو اصلا به روی خودمان نیاوردیم. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 7⃣8⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم اذان ظهر را داده بودند . نماز را خواندیم و نهار خوردیم . فرق خط با مقر توی همین نهار و نمازش بود . نهار برنج و خورشت قورمه بود. اما تو خط فقط کنسرو با نان والسلام. خوردن چای و راحت خوابیدن ... این هم مزیت دیگه مقر . به سرعت چهار روز دیگه گذشت . زمان جابجایی رسید . دوباره سوار شدیم و در گرگ میش هوا حرکت کردیم سمت خط . اما این بار ما را بردند سمت گمرک. وقتی که روی اسکله حرکت می کردیم صدای برخود آب با اسکله به وضوح شنیده می شد . بوی آب و خزه و.... آن شب رفتیم توی یکی از ساختمان های اداری گمرک مستقر شدیم . پست ها مشخص و لوح نوشته شد. من پاسِ آخر افتادم . رفتم وضو گرفتم . نماز را اینجا به راحتی می شد به جماعت بخوانی . بعد از نماز کنسرو خاویار بادنجان با نانِ خشک ، به شکم گرسنه ما سلام کرد ... خوردیم و عیشمان را با یه چای داغ در لیوان قرمز پلاستیکی کامل کردیم .... فرق گمرک با جای قبلی ما این بود که خیلی راحت تر می تونستیم تردد کنیم . توی اتاق های اداری گمرک احساس امنیت بیشتری می کردیم . دیگه لازم نبود خودت رو مچاله کنی توی سنگر . چراغ هم می تونستی روشن کنی . اما نگهبانی توی گمرک یه کم سختر بود . معلوم نبود دقیقا باید حواست به کجاها باشه .باید یه مسافت زیادی رو گشت میزدیم . خواب از سرم پریده بود. با چراغعلی نشستم به حرف زدن . محمود نوبت گشت زدنش بود . من تنها افتاده بودم . بچه های مدرسه ما همگی پراکنده شده بودند بین خطوط . چراغعلی تا سوم راهنمایی درس خوانده بود . گله دار بودند . اما نتونسته بود توی روستا آروم بمونه . دقیقا همون حال و هوای خودِ من رو داشت . می گفت پسر همسایه شون توی عملیات فتح خرمشهر شهید شده . وقتی جنازه شهید رو آورده بودند روستا ، همونجا کنار جنازه قسم خورده بوده برای آمدن به جبهه . پدر و مادرش هم اصلا مخالفت نکرده بودند . می گفت ما لرها وقتی سر جنازه اگه قسمی بخوریم، باید تا پای جون روی قسممون بمانیم. وقتی چراغعلی از شهید حرف می زد ، اشک هاش مثل مروارید سُر می خورد و پایین می آمد. یاد خودم افتادم ... وقتی که خبر شهادت اسدالله کیانی رو به من دادند از حال رفتم .... @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 8⃣8⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم من و اسد الله همبازی گروه تئاتر گندمهای خونین بودیم که همون بعد از انقلاب و سال پنجاه و هشت بازی کردیم . برای چراغعلی تعریف کردم و گفتم اسدالله توی عملیات بیت المقدس تیر خورده بود به گلو ش. محل غوغا شده بود. محل ما توی عملیات بیت المقدس تقریبا سی شهید داده بود. مسعود رضوان، ازلی تاش، رحمت انصاری، سید حسن رئیسی .... به چراغلی گفتم اگه تو سَرِ بدن یه شهید قسم خوردی من سَرِ ده دوازده تا شهید قسم خوردم که بیام جبهه. هی حرف زدیم و گریه کردیم. اصلا نفهمیدیم چقدر گذشت! نوبت رفتن چراغعلی بود. اسلحه تحویل گرفت و رفت. من هم توی حال و هوای گروه تئاتر گندمهای خونین رفتم توی همون موقع ها. از همون گروه ده نفره دو تا شهید داده بودیم. عبد الله ریاضی که توی کردستان جنازه شو مثله کردند. چشم های عبدالله هم مثل من سبز بود. اما وقتی برگشت چشم نداشت، گوش هاشو بریده بودند، دست هاشو از مچ قطع کرده بودند. حالا من بودم و خاطرات رفقای شهیدم .... چشم ها گرم شد و خوابم برد. با تکان‌های بچه ها بیدار شدم. نوبت من بود. اسم شب رو پرسیدم. اسلحه رو تحویل گرفتم. خشاب رو در آوردم، چک کردم و دوباره خشاب رو جا زدم. الهی به امید تو یا خدا گفتم و راه افتادم سمت اسکله. تو سیاهی شب تنها حرکت کردن هم حال و هوای خودش رو داشت . از کنار چند تپه در روی اسکله عبور کردم . تاریک بود نتونستم تشخیص بدم این تپه های چیه! گاهی صدای تیر اندازی می آمد و گاهی سکوتی طولانی و سنگین . جوری که آدام از سکوت به وهم می افتاد .... در حال گشت زنی بودم و غرق در خاطرات گذشته خود. کجا بودم ؟ الان کجا هستم ! همینطوری که داشتم در خیالات خودم سیر می کردم ، یک دفعه سر بالا کردم و چند متر آن‌طرف‌تر شبحی دیدم که در حال جابچایی و حرکت بود . چشم ریز کردم تا بهتر ببینم ! بدنم یخ کرد. خدایا این وقت شب .... گاهی می ایستاد و گاه حرکت می کرد.... سکوت دیوانه ام کرده بود . خدایا .... به تو پناه می برم ...ِ با صدایی لرزان گفتم کیستی ! ایست. اسم شب! داشتم آماده می شدم که اسلحه رو مسلح کنم که صدایی بلند شد .... آشنا .... نفس راحتی کشیدم ..... این صدای آقا جواد بود. نسیم عرقم را خشک کرد . سردم شده بود .... چند قدمی با هم به طرف همدیگر آمدیم . آقا جواد بغلم کرد و گفت ..... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 9⃣8⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم آقا جواد بغلم کرد و گفت چقدربزرگ شدی ! نگاهم گره خورد به چشمان آقا جواد. خسته بود . گفتم آقا جواد مگه پاسبخش نداریم که شما اینجا آمدی؟ گفت من از سر شب جای پاسبخش بودم. دلم نمی آمد بمونم توی مقر. دلواپستونم. اسلحه ات رو به من بده و زودی برو نمازتو بخون. گفتم شما چی؟ گفت من خوندم . تو پاس آخر بودی دیگه. لازم نیست برگردی . برو . من اسلحه رو می آرم تحویلت می دم . خداحافظی کردم و از کنار تپه ها برگشتم. سیاهی شب نمی گذاشت ببینم این تپه ها اصلا توی اسکله چی کار می کنه؟ پا تند کردم و رفتم نمازم رو خواندم. بعد هم با آرامش خاطر چشم ها را روی هم گذاشتم. چند ساعتی خوابیدم و خود بخود بیدار شدم. کسی توی اتاق نبود. پا شدم ببینم کجا رفتند! صدا از بیرون می آمد. بیرون که آمدم محمود و چراغعلی داشتند بدو بدو می آمدند سمت من. هراسان بودند. گفتم چی شده؟ چه خبره؟ محمود گفت دیشب بچه هایی که سمت جزیره مینو بودند به سنگرشون خمپاره خورده. گفتم کسی هم طوریش شده یا نه؟ محمود گفت نمی دونم . بیا بریم سمت سنگر بچه ها ببینیم چی شده! گفتم شماها از کجا فهمیدید؟ گفت اونی که سهمیه صبحانه رو آورده بود خبر داد. گفتم ، مبادا بچه ها مجروح یا شهید شده باشن! تو همین حال و هوا بودیم که یکی از بچه های بومی آمد سمت ما. پرسیدیم چه خبر؟ گفت خدا رو شکر کسی طوریش نشده. بچه ها بیرون بودند . فقط سنگر خراب شده . خیالم راحت شد. با بچه ها رفتیم توی ساختمان و سفره را باز کردیم. مشغول خوردن بودم که یه دفعه یادم افتاد اون تپه های دیشبی چی بود؟ خورده نخورده بیرون زدم. روی اسکله چه خبر بود .... از تعجب نمی دونستم بشینم یا راه برم. با احتیاط رفتم سمت اون چیزی که دیشب مثل تپه هایی جدا از هم خودنمایی می کرد. از تعجب و ناراحتی وا رفتم. اشک ها همینطوری پایین می آمد. دستی خورد به پشتم. برگشتم مسعود بود یکی از بچه های لرستان . با چراغعلی دو تایی آمده بودند. با گریه گفتم این همه وسایل توی این اسکله همه نابود شدند. دریایی از چرخ خیاطی. چند متر آن طرف یخچال، دوچرخه ....جزغاله شده بودند. توی آب هم چند تا لنج نصفه نیمه از آب بیرون بودند. محمود و باقر هم آمدند به تماشا. هر کسی چیزی می گفت. اما هیچ کس مثل من نبود. لعنت می فرستادم به بنی صدر . نمی دونستم چه جوری به بچه ها بگم اگه بنی صدر ، اجازه می داد به بچه های گردان نه سپاه که بیان کمک جهان آرا شاید خرمشهر اصلا سقوط نمی کرد . من خبر داشتم که بنی صدر نگذاشت بچه ها برن کمک و ماندند پشت دیوار بلندِ جناب پرزیدنت ... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 0⃣9⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم داداشم توی سپاه تهران بود و از خیانتهای بنی صدر توی همون موقع که تازه جنگ شروع شده بود خبر داشت . می گفت محسن وزوایی که توی عملیات فتح خرمشهر شهید شد با حاج علی موحد و سیصد تا پاسدار می خواستند خودشون رو قبل از سقوط خرمشهر برسونن و کمک حال جهان آرا باشن. اما اون نامرد اینقدر بهانه آورد تا کار از کار گذشت .... حتی سید حسن رئیسی که از بچه های گردان نه سپاه بود می خواست بنی صدر رو ترور کنه که دادشم و بچه های دیگه منصرفش کردند. یعنی اگه ترور می کرد ، بنی صدر می شد اسطوره. دیگه کسی از خیانتهای اون نامردِ جاسوس با خبر نمی شد. دلم خیلی سوخت. آتیش گرفته بودم . با بچه ها برگشتم توی اتاق و براشون از اون زمان ها گفتم . برای محمود و چراغعلی و بچه های دیگه یه خورده از وضیعت تهران تو اون زمان ها تعریف کردم. از منافقین گفتم که هر روز ریشوها رو به جرم حزب اللهی بودن ترور می کردن . بنی صدر و منافقین با هم افتاده بودند به جون مردم . بعد قرار گذاشتیم که وقتی برگشتیم مقر از آقا جواد بخواهیم از خیانتهای بنی صدر بیشتر بگه ... دلم برای بچه های خرمشهر خیلی سوخت . اونها بودند که خانه و زندگی شون رو به خاطر خیانتهای بنی صدر از دست دادند. ما تو تهران چوب سیاسی بازی و ترور و بمب گذاری آقایان را می خوردیم. خوزستان زیر آتیش و بمب ، کردستان هم داستان خود مختاری و سر بردیدن پاسدارها .... بچه ها اعصابشون به هم ریخت . اگه به چشم نمی دیدیم ویرانی های خرمشهر رو ، خیانتها رو درک نمی کردیم .اما دیدیم و سوختیم .اما خوبی اسکله این بود که فقط شبها باید گشت می زدیم. روزها امن بود. اما مسئول ما توی گمرک از بس ما را از غواص های عراقی ترسانده بود که حتی وقتی می رفتیم دستشویی روی اسکله، با ترس به پایین نگاه می کردیم مبادا غواص بیاد بیرون. گاهی هم آب زیر توالت که حداقل پنج شش متر با ما که روی اسکله بودیم فاصله داشت حباب دار می شد. بعد هم اون ننه مرده ای که توی توالت بود شسته نشسته از توالت بیرون می آمد و داد می زد غواص ، غواص. بچه ها بدو بدو می آمدند و تیر اندازی می کردند به داخل آب .... اولش همه می ترسیدند برن دستشویی خصوصا شبها. اما بعدا ماجرا شده بود بهانه ای برای تیراندازی. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 1⃣9⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم شب چهارم موعد تعویض ما بود تا با نیروهای دیگه جابجا بشیم . قبل از غروب آفتاب روی اسکله آماده ایستادیم تا نیروها برسند به اسکله. وقتی آمدند نجار و سید جواد و باقی بچه ها رو دیدم و کلی خوش بش کردم. جالب بود . کرمعلی هم بین بچه هایی بود که آمده بودند جای ما . همون کرمعلی که توی آمادگاه اهواز زبان لری را به فارسی ترجمه کرده بود. من و محمود شرایط اسکله رو به بچه های جدید توضیح دادیم و برای اینکه یه خورده اذیتاشان کنیم ماجرای غواص و توالت رو با آب و تاب تعریف کردیم. من گفتم سید جان اینجا شاید مثل جای دیگه خیلی خطری نباشه اما بهترین جاییه که غواص های عراقی بیان برای شناسایی و گرفتن اسیر . خلاصه خوب توی دلشون رو خالی کردم. بچه های دیگه هم مدام خالی بندی های من رو تایید می کردند. من گفتم ، همیشه هم شب ها میان برای شناسایی . اگه حواستون نباشه یه وقت چشم باز می کنی و خودتو توی زندانهای عراق می بینی .... به سایه‌تون هم اعتماد نکنید . بعد هم خدا حافظی کردیم و با وانت ها برگشتیم مقر. اولین نفر بودم که رفتم حمام و تر گل ورگل شدم . لباس ها را هم عوض کردم و نماز جماعت رو خواندیم . بعد از شام قرار گذاشتیم به محض دیدن برادر بحرالعلوم از خاطراتش بپرسیم . لوح نگهبانی رو تنظیم کردند .خوشبختانه فقط باید درب مقر رو مواظبت می کردیم. اون شب بچه های بومی بنا داشتند برن ماموریت گشتی و شناسایی. هر کاری کردم تا من هم بتونم برم ، قبول نکردند . باز هم پست آخر به من افتاد . بعد از شام برادر شاویسی رو پیدا کردم . خواهش کردم یه کم از دوران قبل از اشغال خرمشهر برای ما توضیح بده .بچه ها شاویسی رو دوره کرده بودند . ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 2⃣9⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم از شاویسی خواستیم تا خاطرات خرمشهر خود را تعریف کند. با اینکه خیلی خسته بود اما قبول کرد و گفت بچه ها، اولش که عراقی ها شهر رو با توپ و خمپاره می کوبیدند ، کسی باورش نمی شد که اصلا جنگ شده. خیلی ها می گفتند بابا دو سه روزه ایران دمار عراقی ها رو درمیاره. اما واقعیت چیز دیگه ای بود. هر روز محاصره تنگ تر می شد . بیشتر زن و بچه های تو هفته اول و دوم کوچ کردن و از شهر رفتند. بدبختی، روستایی ها بودند که هیچ رقم حاضر نمی شدند بیان بیرون و جونشون رو نجات بدن . اول با نصیحت و خوشرویی می گفتیم بیایید برید یه شهر دیگه. اما بعدا مجبور شدیم با دعوا و تهدید از شهر بیرونشون کنیم . نیرو کم بود. غذا کم بود دارو محدود بود. مهمات نداشتیم. هر روز هم شهید و مجروح می دادیم . شاویسی خیلی با غصه حرف می زد . اما یه جا لحنش عوض شد ...با غرور گفت ، بچه ها تو خرمشهر قبل از انقلاب یه نفر بود که خیلی خوش قد و بالا بود. کشتی گیر بود و جیگر دار . اسمش ایاد بود ایاد هندی زاده ... برا خودش بی کله ای بود . وقتی خرمشهر افتاد دست عراقی ها ، ایاد شبها گم و گور می شد. تنهایی می زد بیرون و دم دمای صبح سر کله اش پیدا می شد. اما با یه گونی. حالا بگو تو گونی چی بود ! چند تا سرِ عراقی .... کارش شده بود نفله کردن عراقی ها. چشمان بچه ها از تعجب گرد شده بود. آب دهانمان توی گلو گیر کرد بود . یعنی واقعا می شه ..... نه می شد باور کنیم نه شاویسی اهل چاخان بود . خلاصه اون شب ماجرای ایاد هندی زاده با اون شکل و شمایل و پخ پخ کردن عراقی ها غم های ما رو تبدیل به غرور کرد. خدا وکیلی هم بعد از گذشت سی هشت نه سال ماجرای پهلوان خرمشهری برایم معماست. ایاد هندی زاده .... دلم می خواست شاویسی تا صبح از خاطراتش می گفت ، اما یکی آمد دنبالش و اون هم گفت باقی خاطرات باشه یه وقت دیگه . خدا حافظی کرد و رفت . بچه ها هر کدام رفتند بخوابند . هر کسی باید سر وقتِ خودش دم در نگهبانی می داد . من هم پست آخر بودم . خیلی زود خوابم برد . قبل از اینکه بیام جبهه خیلی که زود بلند می شدم برای نماز صبح نیم ساعت بعد از اذان بود . اما حال و هوای جبهه و معنویتی که توی پادگان آموزشی و بزرگتر های ما که خیلی قبل از اذان صبح بیدار می شدند و نماز شب می خواندند ، به من هم اثر کرده بود. گاهی خود بخود قبل از اذان صبح بیدار می شدم . دیدن آسمان پر ستاره حال آدم رو خوش می کرد . خواب و خوراکم ، لباسهای خاکی ام ، سر وقت نماز خواندن و دعا و زیارت عاشورا خواندن ، از من یه آدم دیگه ای ساخته بود . همون چیزی که قبل از آمدن آرزوی آن را داشتم . شهر کجا ....جبهه کجا ! دعای توی سنگر خواندن کجا .... سه روز توی مقر بودیم و استراحت می کردیم . البته نگهبانی سر جای خودش بود . روز چهارم نوبت تیم ما بود که بریم سمت جزیره مینو .... خطی که آرام و قرار نداشت ... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 3⃣9⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم باز هم غروب و باز هم جابجایی . خوبی این جابجایی ها این بود که هیچ کسی مسلح نبود . سلاح ها توی سنگر ها بود و هیچ نیرویی با خودش سلاح ها را به عقب نمی آورد . تیربار و کلاش و نارنجک ها همه توی خط بود . این برای ما هم خوب بود . داشتن اسلحه توی مقر دردسر داشت . البته توی مقر مسئولین و نیروهای بومی که ثابت بودند همه اسلحه تحویل گرفته بودند . اما یه مشکلی وجود داشت . تیر بارها همه ژ سه بود . سنگین و بد بار . حساس به گرد و خاک . اگه یه ذره کثیف می شد گیر می کرد . برای همین هم کمتر با تیربار شلیک می شد . موقع حرکت رسید و یا علی گفتیم با بچه های مقر خداحافظی کردیم . تاریک روشن رسیدیم به محور . به سرعت جابجایی ها انجام شد و سریع لوح نگهبانی نوشته شد . اینجا غیر از اسکله و جای قبلی بود. خاکریز بلند و سنگر های منظم توی دل خاکریز . با یه فاصله بیست ، سی متری هم سنگر های استراحت را به پا کرده بودند . توی هر سنگر تجمعی حدود پنج نفر می تونستند استراحت کنند . سقف سنگر هم پلیت بود و روی پلیت ،گونی های خاک گذاشته بودند. نگهبانی ها هم دو نفره دبود و دو ساعته . این خیلی خوب بود که دیگه تنها نیستی . پاس اول به من و چراغعلی افتاد . قد و هیکل هر دوتامون کوچک بود . چراغعلی فلوتش رو هم آورد . گفتم این رو برا چی می آوری ؟ خندید و گفت می خوام یه خورده تو سنگر فلوت بزنم ! گفتم بابا دست بردار اینجا که گوسفند نیست . گفت حالا .... شاید گوسفند هم پیدا کردیم . ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 4⃣9⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم از اون وقتی که آمده بودیم توی خط مقدم ، دل و جرئت هم پیدا کرده بودیم . دیگه از گرفتن نارنجک توی دست خوف نمی کردیم . صدای خمپاره ها رو خوب تشخیص می دادیم . وقتی عراق خمپاره شلیک می کرد کاملا می فهمیدیم که این نزدیک می خوره یا از ما رد می شه. صدای ته قبضه به ما می گفت هشتاده یا صد و بیست. بی صداها هم که شصت بود و بلای جان . طبق معمول اسلحه ها رو چک کردیم و رفتیم توی سنگر نگهبانی. سنگر های نگهبانی سقف نداشت. اما اینقدر بلند بود که می تونستی راحت بایستی . قد و قواره ما ها هم که بلند نبود. پاسخش ما رو برد توی سنگر و بچه های قدیمی رو فرستاد بروند عقب و بعد ما رو توجیه کرد. عراق کجاست و ما کجاییم. فاصله و اسم شب رو به ما گفت. و بعد هم خدا حافظی کرد و رفت . دوتایی ماندیم توی سنگر و چهار چشمی به جلو نگاه می کردیم . هنوز چادر سیاهی شب رو آسمون پهن نشده بود . ماه هم طلوع کرده بود . قرص ماه تقریبا کامل بود. نیم ساعتی گذشت و اوضاع او احوال را کاملا به دست آوردیم. به ما گفته بودند به هیچ وجه حق تیراندازی نداریم مگر اتفاق مهمی بیافتد. اگه عراقی ها تیر اندازی می کردند حق جواب دادن نداشتیم . یه نیم ساعتی گذشت . خسته شده بودیم . چراغعلی شیطونیش گل کرد و فلوتش رو در آورد و با احتیاط شروع کرد به زدن . اول خیلی یواش و با احتیاط می زد ، اما یه دفعه نمی دونم قاط کرد و بلند بلند شروع کرد به فلوت زدن . خنده ام گرفته بود . کلاه آهنی رو گذاشت روی خاکریز و داد زد یا صدام پیت حلبی یا صدام پیت حلبی. تو یه آن برق شلیک آر پی جی از سمت عراقی ها رو دیدم و با فشار چراغعلی رو کشوندم پایین . گلوله آر پی جی درست خورد به کلاه آهنی و سوتش کرد هوا . تنم به عرق نشسته بود. چیزی نگذشت که پاسبخش بدو بدو آمد سمت ما. چراغعلی فلوتش رو لای پیراهنش قائم کرد . از بس هول کرده بودیم ، اسم شب رو هم نپرسیدیم . آمد تو سنگر و پرسید چه خبر شده که عراقی ها حساس شدند؟ به روی مبارکمان نیاوردیم . یه ربعی کنار ما ماند و از شرایط خط و برای ما گفت. اون شب ما با شیطونی بازی خطِ ساکت رو شلوغ کردیم . عراق هر ده دقیقه یه بار منور میزد . چاشنی منور هم رگبار های بلند و کوتاه تیر بار عراقی ها بود . اون شب داغ شلیک کردن به سمت عراقی ها به دل ما ماند .... وقت نگهبانی تمام شد و برگشتیم سنگر استراحت . نماز خواندیم و شام خوردیم . برای اولین شب دست گرمی خوبی بود .داشتیم دو تایی برای فردا فکر می کردیم که چی کار کنیم که صدای آشنای بحر العلوم را شنیدیم . از جمع پنج نفره ما سه نفر توی سنگر مانده بودیم که با آمدن بحر العلوم شدیم چهار نفر . آمد داخل و .... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 5⃣9⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم با آمدن بحرالعلوم خودمان را جمع و جور کردیم . بعد از سلام و احوال پرسی گفت خوشم آمد بچه لرستان . الحق که باید به شما گفت مرد کوچک. اما عزیزم فکر نکردی اگه یه لحظه دیرتر این آقا پایین نمی کشاندت، همراه با کلاه آهنی سرت رو هم به باد می دادی؟ اون وقت می شدی شهید راه بی تدبیری و شیطنت. مگه به شما تذکر ندادند از این جور کار ها ممنوعه؟ می خواهی لج عراقی ها رو در بیاری؟ هیچ عیبی نداره ولی با هماهنگی باید کار کرد. هیچ فکر کرده بودی اگه یکی از همسنگر ها و همرزم های شما بیرون از سنگر باشه و تیری ، ترکشی بخوره ، شما مسئولشی و باید پیش خدا جوابگو بشی؟ سرِ چراغعلی پایین بود و چیزی نمی گفت . من هم شاخ در آورده بودم ! آخه چه جوری فهمیده؟ کلی توبیخمون کرد اما با یه لحن خوب. نه داد زد سرمون ، نه اخم کرد. همش با لبخند حرف زد. برای همین ما بیشتر خجالت کشیدیم . بعد هم گفت برای اینکه بزن بزنِ عراقی ها بدون جواب نمونه فردا شب یه آشی براشون می پزیم. با خدا حافظی بحر العلوم حساب آمد به دستمون که اینجا نمی شه سرِ خود کار کرد . با طلوع صبح از سنگر زدم بیرون . هوا ابری بود. ابرهای سربی رنگ نشان می داد که باران میهمان سنگر های ما خواهد شد . در حال قدم زدن کش و قوس دادن بدنم بودم که قطره های باران آرام آرام روی پیراهنم نشست . هنوز چراغعلی توی سنگر بود. بعد از نماز صبح هم گرفت خوابید. هر چی سقلمه زدم پاشو بابا، مگه خونه خاله است، پا نشد بیاد بیرون . ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 6⃣9⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم یکی دو بار باران خوزستان رو دیده بودم ، اما این دفعه زورِ باران خیلی زیاد بود . هوا تاریک بود و دانه های درشت باران مثل شلاق به تن و بدنم می خورد . چپیدم تو سنگر . هنوز جا گیر نشده بودم که از بیرون من و چراغعلی رو صدا کردند ، به زور چراغ جون رو بیدار کردم و خودم زدم بیرون . ای داد و بیداد ، نوبت نگهبانی ما شده بود . چراغ جانِ.خواب آلو هم خودش رو رسوند به من و دو تایی رفتیم بالای خاکریز و نشستیم زیر باران . اسلحه ها انداختیم رو شونه و نارنجک ها رو هم ریختیم توی جعبه مهمات و روی جعبه نشستیم . خط ساکتِ ساکت بود . معلوم بود عراقی ها هم حال و حوصله تیر اندازی ندارند . در عرض چند دقیقه شدیم موش آب کشیده . بدبختی این بود که هر قدمی که با پوتین بر می داشتیم یه من گل به پوتینت می چسبید . لامصب مثل سیریش بود . نیم ساعتی گذشت . نه کسی به ما سر زد نه خبری از قطعی باران بود . دل دل می کردم که به چراغعلی بگم بیا برگردیم تو سنگر استراحت که دیدم یکی داره با زحمت میاد به طرف ما . یه چیزی رو تنش بود که قیافه اش رو نمی شد ببینی . به زور خودش رو رسوند به ما . بحرالعلوم بود . وقتی دید ما دو تا سر تا پا خیس شدیم گفت برگردید توی سنگر . فعلا نیازی به نگهبانی نیست . دو تایی راه افتادیم سمت پایین خاکریز ، اما چه پایین آمدنی ! وقتی رسیدیم به سنگر استراحت ، با بد صحنه ای روبرو شدیم . آب باران مثل دوش حمام از سوراخ سمبه های سقف پایین می ریخت . رفقای همسنگر هم مثل ننه مرده ها روی پتو های خیس شده نشسته بودند . نانهای سفره خیس ، لباس ها خیس ، توی این هیر و ویر چراغ خان فلوتش را بیرون آورد و شروع کرد به نواختن . لری خواند و نی زد. من دیدم اگه همینطوری پیش بره باید یه دستمال در بیاریم و اشک ها را پاک کنیم . شروع کردم به شوخی کردن با بچه‌ها . یکی دو تا زدم به کله چراغعلی و محمود هم من رو هول داد .. ولو شدم روی پتوی خیس . من هم نامردی نکردم ، لنگ محمود را گرفتم و کشیدم . محمود هم از قصد خودش رو انداخت رو چراغعلی . قهقه می زدیم و تو سر و کله هم می نواختیم . شدت باران کم شده بود. اما زمین و زمان گل مال بود . پتو های خیس گِلی . لباس های ما همه گِلی و خیس . اون روز بگی نگی از خوش ترین روز های ماموریت من شد . با فرو کش کردن باران ، تازه مشکلات خودنمایی کرد . چه جوری باید خودمون رو خشک کنیم . سنگر رو چی کارش کنیم ؟ اصلا چه جوری نگهبانی بدیم ؟ قطعا سنگر نگهبانی وضعش بدتر از سنگر استراحت بود . تا ظهر در کش و قوس مرتب کردن داخل سنگر بودیم . قرار شد همه ما را برگردانند مقر . بچه های قدیمی آمدند جای ما و ما برگشتیم . شب که شد ما را صدا کردند برای خالی کردن مهمات . خسته و کوفته بار های سنگین و جعبه مهمات ها را خالی کردیم . دیگه نایی برای ما نمانده بود . با خستگی زیاد رفتیم برای استراحت . هنوز چشمانم گرم نشده بود که با صدای وحشتناکِ اصابت خمپاره یا توپ از جا پریدم . ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 7⃣9⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم بچه ها همه بیدار شده بودند . انگاری عراق داشت تلافی باران را سر ما در می آورد . دوباره چشم بر هم گذاشتم . اما دل شوره نگذاشت بخوابم . بلند شدم . تو فکر بچه های خط بودم . عراقی ها وحشی شده بودند . از بیرون صدای حرکت آمبولانس دلم را آشوب کرد... با حرکت آمبولانس زدم بیرون از آسایشگاه . یکی دو نفری هم بیخواب شده بودند . گاهی آدم از بس که خسته است ، خواب از سرش می پره . با بچه ها راه افتادیم بیرون ببینیم آمبلانس به کجا رفته ! عجب روز و شبی شد . اون از باران و این از آتش سنگین برادران مزدور عراقی ! به بچه ها گفتم بریم اتاق بیسیم ببینیم چه خبریه؟ محمود گفت من می رم . بالاخره با خوزستانی ها باید یه شادگانی حرف بزنه وگرنه تحویلش نمی گیرند! گفتم محمود جان برو زود خبر بگیر. مردیم از دلشوره. محمود رفت. دلِ ما هم برد! انگار تو دلم چنگ می زدند. چند دقیقه برای من یه ساعت طول کشید. محمود آمد بیرون و دستم رو گرفت و کشید . آرام گفت یکی از همشهری های تو مجروح شده . سنگرشون رو زدند داغان کردند. دلم هوری ریخت پایین . گفتم اسمش رو نگفتند؟ جانِ من راستش رو بگو .... ناجور مجروح شده؟ گفت بابا من چه می دونم ! دوتایی مجروح دادیم. یکی از بچه های لرستان و یکی هم تهرانی .... دیگه طاقت نیاوردم. رفتم تو اتاق بیسیم و به برادری که اپراتور بیسیم مادر بود گفتم آقا جان تو را به خدا بگو کی مجروح شده؟ بنده خدا هاج و واج من را نگاه کرد و گفت تو دیگه از کجا پیدات شد؟ گفتم بابا جان من از توی همین مقر پیدام شده ! من بهزادپور هستم . محمد ابراهیم. اعزامی از دبیرستان آیت الله سعیدی. با مدیر مدرسه مان آمدیم آبادان هم أموزش دیدیم. حالا فهمیدی غریبه نیستم یا بازم بگم! نگاهی از سرِ دلسوزی کرد و گفت برادر من باور کن من فقط می دونم بردنشون بیمارستان طالقانی . یه تهرانی و یه لرستانی. راستی مدیرتون هم همراهشونه. نگران نباش. جبهه است دیگه . یا شهید می دیم یا مجروح . فعلا تا عملیات نباشه ، اسیر نمی دیم . مگه غیر از اینه؟ حالا من یه گوشم به صدای بیسیم بود و یه گوشم به حرف های اون بنده خدا . دیدم بهتره برم بیرون و یه کم هوا بخورم... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂