فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔻حاج صادق آهنگران
ای لشکر حسینی
تا کربلا رسیدن
یک یا حسین دیگر
از سروده های جاودان زنده یاد
حاج حبیب الله معلمی
اجرا در سال ۱۳۶۴
پیش از عملیات والفجر هشت
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻#زندان_الرشید ۹۲
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
با شنیدن حرفهای عباس دلم میخواست گریه کنم؛ ولی خودم را کنترل کردم. ترسیدم روحیه او و هوشنگ را خراب کنم. فقط یک کار به ذهنم رسید؛ اینکه مسیر بحث را عوض کنم. با خنده گفتم: «عباس، طوری از دو دستت حرف می زنی که انگار موضوعی مهماند. نه بابا .. گور پدر عراقی ها! تو دست می خواهی چه کار کنی؟ دست چه به دردت می خورد؟ همین که آنها نتوانستند چیزی از تو به دست بیاورند کلی قیمت دارد. تو با این کارت پدر صاحب آنها را در آوردی. حالا انتظار داری دست هم داشته باشی؟»
ولكن نبودم. پشت سر هم حدیث مقاومت و استقامت و غیرت و این حرفها را می زدم. عباس نگاهی به هوشنگ کرد و گفت: باشد بابا. تو درست میگویی. هوشنگ، باز گرجی رفت بالای منبر. پایین هم نمی آید. باشد بابا. من روحیه گرفتم. خیلی روحیه ام بالا رفت. خوب است؟ گرجی، اینجا استخبارات عراق است. کمی کوتاه بیا!» با این حرف عباس هر سه مان مثل توپ از خنده منفجر شدیم. از آغاز اسارتم تا آن روز آنطور نخندیده بودم.
هوشنگ پای مصنوعی اش را بغل کرده بود و از خنده ریسه می رفت. می خندیدم؛ ولی در دلم آتش بود.
بعد از آن همه در به دری، اولین بار بود که احساس می کردم آدم های دور و برم مورد اعتمادند و نباید ترسی داشته باشم. عباس و هوشنگ از نیروهای تحت امر قرارگاه بودند و به راحتی می توانستم هر حرفی بزنم. با دیدن بچه ها و صحبت های آنها در همان چند دقیقه اول خستگی از تنم بیرون رفت و احساس کردم دوباره زنده شده ام.
نوبت هوشنگ بود که سیر تا پیاز ماجرایش را تعریف کند.
ما را سوار ماشین کردند و به اردوگاه رماديه بردند. اولین بار بود که اردوگاه اسرا را می دیدم. چقدر اسیر در یک کمپ جمع کرده بودند. دیدن آن همه اسیر ایرانی روحیه ام را قوی کرد. بین برادران همرزم بودن خودش تقویت روحیه است. وقتی وارد اردوگاه شدم اول کسی سراغم نیامد. حدود دو ساعت بعد عده ای از اسرا، که مرا می شناختند، دورم جمع شدند. باقی افراد هم به تبع آنها آمدند کنارم. در اردوگاه اینطور جا افتاده بود که هر اسیری با ماشین استخبارات به اردوگاه آورده شود یا بریده یا جاسوس است.
تا رسیدم پای مصنوعی ام را در آوردم و گوشه سالن به دیوار تکیه دادم. شاید هنوز عده ای کاملا به من اعتماد پیدا نکرده بودند. یکی از بچه ها پرسید: «برادر، از ایران چه خبر؟»
- خبرهای خوب.
- شما کجا اسیر شدید؟
- در جزیره مجنون اسیر شدم.
تا آمد سؤال سوم را بپرسد قدری به خودم آمدم و گفتم: حواست را جمع کن! عراق در اردوگاه ها تا دلت بخواهد جاسوس دارد و می خواهند به این طریق حرف های ناگفته اسرا در بازجویی را در بیاورند.» آن اسیر ادامه داد: «شما جزء کدام یگان بودید؟ فرمانده یگان شما که بود؟» سریع یک سری اطلاعات غلط را سر هم کردم و تحویلش دادم. او هم معلوم بود خیلی حواسش جمع نیست و متوجه پرت و پلاهای من نشده است.
وقتی پای مصنوعی مرا دیدند سعی کردند به من محبت کنند. آن روز، وقتی مشغول خوردن ناهار شدیم، دلم پیش تو بود و اینکه کجا بردندت. دعا می کردم متوجه خیلی از اسرار جنگ نشوند.
همراه باشید..
*لینک دعوت به کانال- ایتا👇*
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 اللهم الرزقنا توفیق ا....
وقتی آشپز مراعات حال برادران سنگین وزن- هیكلی تداركاتی- را میكرد و غذایشان را یك كم چربتر میكشید، یا میوه درشتتری برایشان میگذاشت، هر كس این صحنه را میدید، به تنهایی یا دسته جمعی و با صدای بلند و شمرده شمرده شروع میكردند به گفتن: «اللهم الرزقنا توفیق الپارتی فی الدنیا و الاخره!»
یعنی دارید پارتی بازی میكنید حواستان جمع باشد!
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 از کتاب ویرانی دروازه شرقی
وفیق السامرایی
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔅کمکهای اطلاعاتی آمریکا
به عنوان بخشی از فعالیت های اطلاعاتی، لازم بود طرح جمع آوری اطلاعات را در اختیار داشته باشیم و از این نظر ما با مشکلات فراوانی مواجه می شدیم. هنگامی که به اطلاعاتی راجع به بخشی از میدان عملیات نیاز پیدا می کردیم، مجبور می شدیم از آمریکایی ها بخواهیم منابع خود را به سمت نقطه مورد نظر متمرکز نمایند. پس از آنکه اطلاعات مورد نظر ما را ارائه می کردند و ما آن را به صدام نشان می دادیم، وی می گفت: «نباید این را از آنها می خواستید.» او از ما می خواست که به آنها بگوییم: «ما به اطلاعاتی درباره منطقه جنوب نیاز داریم.» و چنین خواسته هایی از نظر عملی با دشواری های بسیار همراه بود. زیرا این منطقه دارای ۴۰۰ کیلومتر طول در خط مستقیم و بیش از ۵۰۰ کیلومتر، با در نظر گرفتن خطوط مارپیچ مرزی است. چنین کاری مستلزم وقتی طولانی تر بود. ما چندان خود را مقید به آنچه که صدام می گفت نمی کردیم. هنگامی که از طریق منابع ویژه خود به اطلاعات مشخصی دست پیدا می کردیم، صدام چنین می پنداشت که آمریکایی ها نیز آن را به دست آورده اند. من فکر نمی کنم که آمریکایی ها، آن قدر که به ما کمک کرده اند، به هیچ کشور دیگری حتی به اسرائیل کمک کرده باشند. (مبالغه نویسنده)
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 عملیات رمضان 2⃣3⃣
پیروزی بزرگ اخلاق و جوانمردی
🔅 شرح جلسات فرماندهان
در عملیات رمضان
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
سپس، #حسن_باقری، فرمانده لشکر (قرارگاه نصر)، به صحبت پرداخت.
وی نخست، نکاتی را درباره عملیات رمضان و نحوه حضور دشمن یادآور شد و گفت:
عقب نشینی نخست تأثیر روحی زیادی روی نیروهای نداشت، اما حرکتهای بعدی، به ویژه مسئله اسیران و به جا ماندن پیکرهای پاک برادران شهیدمان در منطقه دشمن، اثر بیشتری داشته.
در اوایل، عراق تانکش را در جلو نیروها و در نوک حمله قرار می داد، اما بعدها به دلیل آسیب پذیر بودنشان، آنها را به عقب برد و افرادش را جلو آورد. حالا تعدادی تانک و افرادی را به منطقه می آورد و برای حفاظت از آنها از خندق، خاکریز، میدان مین، تشکیلات و سنگرهای ایجاد شده در کف زمین استفاده می کند.
هنگامی که از مرزمان می گذرید، در فاصله ۱۵۰۰ متر تا ۱۶۰۰ متر به سنگرهایی که عراق به عمق نیم تا یک متر در زمین ایجاد کرده است، می رسید. آنها هیچ تونل تدارکاتی نیز ندارند. چه طور خودروهایشان را تا همان نزدیکی خط می آورند، جای پرسش است.
در واقع، عراق دیگر نیروی پیاده اش را جلوی ما صف آرایی نمی کند، این تعدادی هم که به صورت پراکنده در منطقه هستند، در همان وهله نخست، فرار می کنند و اگر هم کشته شوند، تعداد درخور توجهی (ششصد نفر)| نخواهند بود. در واقع، آنها بیشتر بر زرهی تکیه دارند؛ بنابر این، پی درپی تانک می آورند و ما نیز نمی توانیم دیگر روی انهدام تانک دشمن حساب بکنیم؛ زیرا، تانکهایی را که منهدم کنیم، جایگزین می شود. بدین صورت، در عمل توان ما بیشتر منهدم می شود. به عبارت دیگر، بحث انهدام دشمن زمانی به نتیجه می رسد که میزان نیروی دشمن مشخص باشد.
هم اکنون، استفاده از تانک مورد توجه دشمن است که هم آسیب پذیریش کمتر است، ضمن آنکه از تیر مستقیم تیر بار نیز استفاده می کنند. در این شرایط ، دشمن تانکهایش را بدون واهمه به خط می آورد، ضمن آنکه، در منطقه عملیاتی رمضان، میدانهای مین عمود بر یکدیگر و خندقهای عمود بر هم دیده ایم؛ مشکلی که ما در حمله از روبه رو با آن مواجه هستیم. نمی دانم چرا برادران به این نکته توجه نمی کنند که چرا نتوانستیم مثلثیها را نگه داریم؟! همان زمانی که برادرمان کاظمی می گفت اینجا خاک است و نمی شود در آن وارد شد و عملیات انجام داد، عکس هوایی گرفتیم و دیدیم که پنجاه تا هفتاد دستگاه تانک دشمن در آنجاست. اگر مثلثیها برای دشمن قابل استفاده نیست، چرا آنها را ساخته است؟ هر مثلثی سه مثلث است؟ یک گوشه مثلثی را که تصرف می کند با تیربار هر دو سمت راست و چپ را می زند. ارتفاع خاکریزهای وسط مثلثی نیز نیم متر است؛ بنابراین، خاکریزی وجود ندارد که بتوان پشت آن پدافند کرد، یعنی تیربار و تیر مستقیم تانک کاملا بر آن تأثیر دارد. همین وضعیت باعث شده است که عراق بتواند خود را از کنار مثلثی به خاکریز ما برساند، ما صبح منطقه را گرفتیم و به احداث خاکریز برای تقویت قاعده مثلثی مشغول شدیم، اما دشمن شب هنگام از دویست متری بر سر بلدوزرهایمان حمله کردند، برادر مان جعفری می گوید دشمن تانکش را تا دویست متری ما آورده بود و ما در آغاز متوجه حضور آنها نبودیم. حالا یا در روز آنها را آورده بود، سر و صدا نمی کرد با شب آورده بود. به هر حال، این مثلثیها را من یک منطقه شوم می دانم».
ادامه دارد
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻#زندان_الرشید ۹۳
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
جووند ادامه داد
بعد از ناهار، از زور خستگی تا عصر خوابیدم. انگار عمری نخوابیده بودم. ساعت هفت عصر بیدار شدم. احساس راحتی فوق العاده ای می کردم. شب بعد از شام و نماز باز خوابیدم. و بعد از چند ماه یک روز صبح که با بچه ها حرف می زدیم، سروصدای یک سرباز عراقی بلند شد. داد میزد: «هوشنگ جووند بیا بیرون.» ترسیدم و گفتم: «خدا به خیر کند! مگر باز بازجویی ادامه دارد؟ »
اسرا متوجه شدند. نگاه آنها می گفت چه معنی دارد اسیری را که مدتی در اردوگاه بوده و صلیب سرخ او را دیده است برای بازجویی ببرند. نگاه های خوبی به من نمیشد. به نگهبان گفتم: «باز کجا؟»
- بازجویی.
وقتی مرا وارد اتاق بازجویی کردند، افسر عراقی، که داشت در اتاق قدم می زد، یک سیلی به گوشم زد و گفت: «پدرسوخته، دروغ میگویی؟ فکر کردی خیلی زرنگی!»
- چه دروغی؟
- تو پاسداری، معاون عملیات قرارگاه بودی. حالا لال شده ای؟ مگر تو معاون عملیات سپاه ششم نبودی؟ مگر در قرارگاه فرماندهی همراه علی هاشمی نبودی؟ علی هاشمی کجاست؟ چرا تا الان سکوت کردی و ما را گول زدی؟ حرف بزن؛ والا بلایی سرت می آورم که دومی نداشته باشی.
دیدم کار از کار گذشته و انکار فایده ندارد. یکی از اسرا مرا لو داده بود و اطلاعات آنها کامل بود. شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: «بله، من، هوشنگ جووند، معاون عملیات علی هاشمی، فرماندهی قرارگاه سپاه ششم، هستم. هر کاری که دلتان می خواهد بکنید.» آنها، وقتی قلدری مرا دیدند، روی سرم ریختند و تا جان داشتند زدند. آن قدر بد کتک می زدند و مرا به سمت یکدیگر شوت می کردند که پای مصنوعی ام در آمد. ولی کسی توجهی نمی کرد و کار خودشان را می کردند. شاید نیم ساعت مرا مثل قالی تکاندند؛ طوری که خون از سر و گوش و دهانم بیرون زد.
هوشنگ یک ساعت از وضعیت خودش حرف زد. او حرف میزد و سینه من از آن همه قساوت و وحشیگری به درد آمده بود. با شنیدن اوضاع و احوال او، مشکلات خودم را از یاد بردم. وقتی هوشنگ حرف میزد نگاهش میکردم و یاد زحمات و دلاوریهای او در قرارگاه و جزیره می افتادم. هوشنگ برای عقب نشاندن عراق از جزیره هر کاری می کرد. او معاون عملیاتی علی هاشمی بود. آدم شلوغ و پر سروصدایی نبود. با او همدرد شدم و گفتم: «به هر حال جنگ است و این چیزها در جنگ طبیعی است. تو هم که الحمدلله مرد جنگی.» او گفت: «در اردوگاه رمادی این شانس را پیدا کردم که از سوی صلیب سرخ ثبت نام شوم.» او اسیری رسمی با شماره و کد مخصوص نزد صلیب سرخ شده بود. وقتی حرف هایش را زد انگار سبک شد. نفس آرامی کشید و خنده ای کرد.
فضای داخل سلول تنگ بود؛ آن قدر تنگ بود که هر سه نفرمان نمی توانستیم چهارزانو بنشینیم. راهی نبود، الا اینکه جمع و جور بنشینیم تا جایمان بشود. آنقدر با هم حرف زدیم که احساس کردیم مثل پر کاه سبک شده ایم.
نیم ساعت بعد، نگهبان در سلول را باز کرد و افسر عراقی چشم سبز، که عضو استخبارات بود، وارد سلول شد. با خودم گفتم: او چه می خواهد؟ مگر باز قرار است برای بازجویی برویم؟» افسر، که دو دستش را داخل فانسقه اش کرده بود، نگاهی به سه نفر مان کرد و با لحنی تند گفت: «شما سه نفر چون حقایق را کتمان کردید و هویت جعلی ارائه دادید و قصد داشتید ما را گول بزنید تا آخر عمرتان در این سلول خواهید ماند. آن قدر بمانید که موهای سرتان مثل دندان هایتان سفید شود. آنقدر اینجا بمانید تا بپوسید. هنوز اول کار است. شما فکر کردید می توانید استخبارات عراق را فریب بدهید؟ ما گنده تر از شما را به حرف آورده ایم؛ شما که جوجه اید!» به فارسی غلیظ تند و تند حرف می زد و تهدید می کرد. ما فقط به حرف هایش گوش میدادیم؛ نگاهش نمی کردیم. منتظر بودیم با پوتین به جانمان بیفتد. ولی انگار حالش را نداشت. در آخر گفت: «بلایی سرتان می آورم که در تاریخ بنویسند.» بعد از عربده کشیدن، از سلول خارج شد و نگهبان در سلول را بست و رفت. تا از سلولمان دور شد هر سه نفر زدیم زیر خنده..گفتم: «مگر کاری مانده که نکرده ای؟»
وقتی او رفت، احساس کردم دلیل اینکه ما سه نفر را در یک سلول تنگ کنار هم قرار داده اند این است که فکر می کنند ما اسراری داریم که به آنها نگفته ایم و احتمالا در سلول ما میکروفن کار گذاشته اند تا حرفهای ما را ضبط کنند. آنها فکر می کردند حتما حرف هایی در آن سلول به هم می گوییم که به آنها نگفته ایم. آرام سرم را کنار گوش عباس و هوشنگ بردم و آهسته گفتم: «بچه ها، عراقی ها در این سلول میکروفن کار گذاشته اند تا صحبت های ما را شنود کنند. حواستان جمع باشد! هر حرفی را نگویید
همراه باشید..
*لینک دعوت به کانال- ایتا👇*
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻#زندان_الرشید ۹۴
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
هوشنگ از شنیدن خبر [کار گذاشتن میکروفن در زندان] خندید و با دستش اشاره به در کرد، یعنی خاک بر سرتان!
و از آن لحظه به بعد حواسمان جمع بود و هر حرفی را نمی زدیم. گاهی اوقات من حرف هایی میزدم که عباس و هوشنگ تعجب می کردند؛ ولی بعد از چند لحظه قصه میکروفن ها یادشان می آمد و میخندیدند. مثلا یک روز که داشتیم صحبت می کردیم گفتم راستی هوشنگ، از بزغاله هایتان چه خبر؟ شنیدم گاوهایتان، مثل گاوهای حسنی، شیرشان را می برند هندوستان.» می گفتم و سه نفری میخندیدیم، آنقدر حرف های بی ربط زدیم تا یقین کردیم ذهن استخباراتی ها قاطی کرده است. به عمرم آن همه پرت و پلا نگفته بودم. فکر نمیکردم هوشنگ هم بتواند آن همه بی سروته ولی زیبا حرف بزند.
عراقی ها به قدری ماهرانه دستگاه شنود را کار گذاشته بودند که هر چه گشتیم محل آن را پیدا نکردیم. اما بعد متوجه شدیم که آن را پشت دستگاه تهویه سلول کار گذاشته اند. هر روز صبح، بعد از خوردن صبحانه، گفتن خزعبلات شروع میشد. یک روز از عباس سؤال کردم: «خوب، عباس، اهل کجایی؟»
- اهل فسای شیرازم. فامیل های زیادی در سیستان و بلوچستان دارم که خیلی گاو و گوسفند دارند.
- بیابان هم می روی؟
- بیشتر اوقات کارم بیابان گردی است. نمی دانی پشکل گوسفندها چه بویی دارد!
- گاوهای فامیل هایت را بیشتر دوست داری یا گوسفندها را؟
۔ علاقه زیادی به کار دارم. گاوها چیز دیگری هستند.
- چرا؟
- چون گاوها مظهر نجابت و وقارند.
- آزاد شدی، میخواهی چه کار کنی؟
- میروم پیش فامیل هایم در سیستان و بلوچستان و در گاوداری آنها کار میکنم.
- ناراحت نیستی اسیر شده ای؟
- چرا بابا! چون از گاوهایمان دور شده ام.
هوشنگ، که خیلی اهل بگو و بخند نبود و گوشه گیر بود، سرش را پایین انداخته بود و میخندید. گفتم: «شما بگو برادر هوشنگ. اهل کجایی؟ چه کارهای؟»
- من اهل اهوازم و در نانوایی کار می کردم. ولی گرفتار این دوره و زمانه شدم.
- نظر تو درباره عباس و گاوداری هایشان چیست؟
- خیلی خوب است. به عباس هم می آید.
تا دو سه روز کار ما شده بود حرف های بی سروته زدن. هم عراقی ها را مأیوس می کردیم و هم آن قدر می خندیدیم که دل درد می گرفتیم. مطمئن بودیم با شنیدن این حرف ها سیستم اطلاعات گیری عراقی ها قفل میکند و در می مانند که این حرف ها یعنی چه. در آن دو سه روز بلایی سر عراقی ها آوردیم که دیگر هوس نکنند برای ما شنود کنار بگذارند. روز چهارم به بچه ها گفتم: «حتما عراقی ها یکی از همین روزها واکنشی نشان می دهند. الان سه روز است تحت نظریم و حرف های ما را گوش داده اند، اگر عراقی ها کار خاصی کردند، معلوم می شود که قضیه شنود درست بوده است.»
ساعت یازده نگهبان در سلول ما را باز کرد و گفت: «بلند شوید..
همراه باشید..
*لینک دعوت به کانال- ایتا👇*
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 تا چاربند عقل را ویــــران کنی
اینگونه شو
دیوانه خـو،
دیوانه دل،
دیوانه سر،
دیوانه جان
ای حاصل ضرب جنــــون،
در جانِ جانِ جانِ من!
دیـــــوانه در دیوانگی،
دیوانه در دیوانه جان ...
#حسین_منزوی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 از کتاب ویرانی دروازه شرقی
وفیق السامرایی
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔅کنترل تبلیغات
من شخصا خطبه های نماز جمعه و اظهارات مقامات مسئول ایرانی را جزء به جزء مطالعه و به نتیجه گیری های لازم دسترسی پیدا می کردم. برای مثال، دو ماه پیش از حمله اصلی و گسترده ایرانی ها در منطقه دزفول - شوش که در روز ۱۹۸۲/ ۳ / ۲۱ آغاز گردید، [آیت الله هاشمی رفسنجانی، رئیس وقت مجلس شورای اسلامی به دزفول رفت و در سخنانی گفت: «مردم دزفول دشمن را از اطراف شهر شان بیرون خواهند راند.» ما این جملات را به عنوان جملاتی برای بالا بردن روحیه در نظر نگرفتیم، بلکه آن را در کنار دیگر فعالیت ها و اطلاعات مورد توجه قرار دادیم و به عنوان محرک اصلی فعالیت های اطلاعاتی، برای تمرکز توجه به آغاز حمله تلقی کردیم.
علاوه بر آن یک جلسه شب شعر در اهواز منعقد گردید و در آن شاعران اشعاری در ستایش مردان خرمشهر و اهمیت آن و قطعی بودن آزادسازی شهر قرائت کردند. هنگامی که من در جریان این شب شعر قرار گرفتم و آن را با دیگر نشانه ها مقایسه کردم، به یک نتیجه واحد رسیدم: «این شب شعر یک برنامه انحرافی و فریبکارانه است و قصد دارد نظر ما را از محور دزفول - شوش منحرف سازد.»؟
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 عملیات رمضان 2⃣3⃣
پیروزی بزرگ اخلاق و جوانمردی
#حسن_باقری بعد از مرور مشکلات عملیات پیشنهادی، اجرای آن را به رعایت این نکات مشروط کرد: ما نخستین حرکتمان باید با چنان قوتی همراه باشد که این حرکت در شب نخست تثبیت شود. با این پیروزی و تثبیت روحيه بچه ها تقویت و مسائل روحی پیش آمده تا حدودی جبران خواهد شد، اما اینکه بخواهیم در اینجا عمل کنیم یا نه بحث دیگری است، نکته مهم که مجددا بر آن تأكيد می کنم اینکه حرکت نخست باید قوی و از نوع حرکتهای دورانی که در عملیاتهای گذشته استفاده می کردیم، باشد. به عبارت دیگر، اگر هر تیپی بخواهد از روبه رو حرکت کند و به مثلثی خودش برسد، در بین راه، به حدی تلفات می دهد که دیگر نیرویی برای رسیدن به هدف باقی نمی ماند. در اینجا، باید یقین حاصل کرد که در اثر اقدام خودی، ارتباط نیروهای استقرار یافته دشمن در این محوطه با خارج قطع می شود تا بدین ترتیب، تا دست یابی به هدف، تلفات زیادی ندهیم. اگر ان شاء الله این نکات را در طرحمان رعایت کنیم، می توانیم خوب عمل کنیم و نتیجه بگیریم»
وی در پاسخ به پرسش محسن رضایی درباره نیروی عمل کننده و استعداد آن، گفت: «قرارگاه نصر از پایین و قرارگاه فتح از بالا بیایند و این رأس مثلثيها را به یکدیگر بچسبانند و قرارگاه فجر نیز از روبه رو از ساعت ۲نیمه شب به بعد، انهدام نیروی وسط را به عهده بگیرد». حسن باقری در عین حال، باز هم به نوع خاص پدافند جدید عراق تأکید کرد و گفت: «دشمن آن قدر در اینجا، مواضع مین تودرتو و نامنظم درست کرده است که دیروز، سه دستگاه تانک خودش روی مین رفت، با این حال وقتی می بیند تلفات از ما می گیرد، ادامه این کار را پذیرفته است. در این عملیات، بیشتر شهیدانمان مستقیم به دست دشمن شهید نشده اند، بلکه بیشتر تلفات ناشی از نواقص طرح خودمان و موانعی که دشمن ایجاد کرده، بوده است».
وی سپس، نمونه ای درباره جدیت، پشتکار و سرعت عمل دشمن در احداث موانع ذکر کرد و گفت: «هنگامی که قرارگاه نصر در منطقه عملیاتی رمضان عمل کرد، به مین برخورد نمود. در نتیجه، لودرها و بلدوزرهای ما دیگر نتوانستند جلو بروند. در حالی که فاصله عملیات ما با عملیات پیشین بیش از سه روز چهار روز نبود و دشمن در این مدت کم، توانسته بود، موانع متعددی ایجاد کند و بر تعداد مینها و سیم خاردارها بیفزاید.
ادامه دارد
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻#زندان_الرشید ۹۵
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
ساعت یازده نگهبان در سلول ما را باز کرد و گفت: «بلند شوید و بروید توالت. زود، زود» تا این حرف را گفت، به شانه عباس زدم و گفتم: «چطوری برادر؟ فهمیدی؟» سه نفری به توالت اجباری رفتیم. وقتی ما را وارد توالت ها کردند برای اولین بار درها را از پشت به روی ما قفل کردند تا بیرون نیاییم، از داخل توالت صدا زدم: «عباس، یادت می آید گفتی گاو و گوسفند زیاد داریم؟»
- بله، یادم است. چطور مگر؟
- یعنی یادت باشد. چون موضوع مهمی است. شاید الان دارند آنها را از گاوداری می برند بیرون. و صدای خنده عباس بلند شد و من هم خنده بلندتری کردم.
در توالتی که در آن بودم سوراخهای ریزی داشت. از سوراخ نگاه کردم. دیدم چند افسر عراقی با نردبان وارد سلول ما شدند و بعد از چند دقیقه بیرون آمدند. آنها میکروفن ها را در آوردند. خندیدم و گفتم: «ارواح عمه تان همه اسرار ما را ضبط کردید و بردید! حالا ما بدبخت شدیم.»
شاید پنج دقیقه ای ماندیم که صدای نگهبان بلند شد: «وقت تمام است. برگردید سلول.» نگهبان در توالت ها را باز کرد و بیرون آمدیم. به نگهبان، که با قفل زردرنگ بزرگی که در دستش بود بازی می کرد، گفتم: «چرا در توالت ها را قفل میکنی؟ فکر میکنی از توالت هم می شود فرار کرد؟» او قفل را از این دست به آن دست داد و با خنده گفت: «این دستور است که وقت توالت رفتن شما حتما در را قفل کنیم. این قانون جدید است و به تو هم مربوط نیست.» آرام گفتم: «آره جان ننه ات تو نمیدانی.» نگهبان، که متوجه به هم خوردن لبهایم شده بود، پرسید: «چه گفتی؟»
- چیزی نگفتم.
عجیب بود. نردبان در آخر راهرو کنار دیوار بود. افسرها آنقدر احمق بودند که نردبان را بیرون نبرده بودند. عباس و هوشنگ گفتند: «بابا، این بنده خدا که سرباز است و کاری از دستش برنمی آید. تو چرا به این گیر داده ای؟ بد کرده ما را در این موقع روز مجانی توالت برده؟»
وارد سلول شدیم و نگهبان در را بست و قدم زنان از راهرو بیرون رفت. نگاهی به دیوار کردم تا شاید چیزی پیدا کنم. ولی اثری نبود. عباس گفت: «عجب شم اطلاعاتی خوبی داریها چرا این طور نگهبان را سؤال پیج میکنی؟ شک می کنندها!» گفتم: «عباس، من از سوراخ توالت دیدم چند نفر با نردبان وارد سلول شدند. حتما برای برداشتن میکروفن ها آمده بودند.» هوشنگ گفت: «دوباره باید منتظر حرکت بعدی آنها باشیم.» .
دو ساعتی گذشت. هر لحظه منتظر رفتار جدیدی بودیم. دوباره صدای باز شدن در سلول بلند شد، نگهبان گفت: «هر سه نفرتان آماده بازجویی شوید.» نگهبان چشم بندها را زد. پشت سر هم از سلول بیرون رفتیم؛ اول من، بعد عباس، و بعد از او هوشنگ. دو سه دقیقه کورمال كورمال رفتیم و با صدای باز شدن در اتاقی چشم بندهایمان را برداشتیم و وارد شدیم.
دو افسر عراقی، که یکی سرگرد و دیگری سروان بود، پشت میزی نشسته بودند. هر سه کنار دیوار ایستادیم. سرگرد، بدون مقدمه، گفت: «پدرسوخته ها، حقه بازها، مجوس ها، شما دروغگویید. کلاشید.
آنقدر در زندان بمانید که بوی گندتان بلند شود. هنوز آن روی ما را ندیده اید! از این به بعد دیگر خبری از توالت رفتن، آب، غدا، و استراحت نیست. پدرتان را در می آوریم!» بعد از فحاشی، سرگرد یک خودکار آبی رنگ و پنج ورقه سفید A۴ به من داد و گفت: «ببین! این آخرین فرصت شماست، به خودتان رحم کنید عاقل باشید. این بار آخر است که می توانید جانتان را نجات بدهید. این خودکار و کاغذها را به سلول ببرید و حقایق را بنویسید تا برای همیشه از شکنجه و تنهایی و انفرادی راحت شوید.»
قیافه سروانی که پشت میز نشسته بود شبیه سروانی بود که در کوران انقلاب پسر عمویم را، در دزفول، به شهادت رسانده بود.
سرگرد در آخر گفت: «شرط خلاصی شما همین برگه هایی است که در دست دارید. اگر این کار را نکنید، مطمئن باشید روی آزادی را نخواهید دید. اگر قبول ندارید، می توانید امتحان کنید.»
نیم ساعت طول نکشید که بازجویی تمام شد. اولین بار بود که بازجویی بدون کتک و شکنجه برگزار می شد. دوباره با چشم بند به سلول برگشتیم. چند دقیقه از نشستن در سلول نگذشته بود که ناخوداگاه هر سه نفر زدیم زیر خنده. آن قدر بلند خندیدیم که نگهبان در را باز کرد و گفت: «چه خبر شده؟»
همراه باشید..
*لینک دعوت به کانال- ایتا👇*
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻#زندان_الرشید ۹۶
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
آن روزها، به دلیل بی کیفیت بودن غذاها و دچار شدن به بیماری اسهال، لاغر و ضعیف شده بودیم. موهای سر من ریخته بود. وزنم کم شده بود. آب بدنم بیش از حد از دست رفته بود.
عصر دل پیچه گرفتم؛ طوری که دودستی شکمم را گرفته بودم و فریاد می زدم. بچه ها تعجب کرده بودند. هوشنگ میگفت: «تو که خوب بودی. یک مرتبه چه شد؟» اسهال شدیدی گرفته بودم و قدرت کنترل خودم را نداشتم. تا آن روز آنطور شکم درد نگرفته بودم. نمیدانم از غیر بهداشتی بودن آب بود یا غذا به من نساخته بود. هر چه بود دمار از روزگارم در آورده بود. هر کاری می کردم آرام نمی شد، راه می رفتم. می نشستم، دراز میکشیدم. فایده ای نداشت. هوشنگ شکمم را مالش می داد؛ ولی خبری از خوب شدن نبود. نگهبان را صدا زدم. جواب نداد. در سلول را محکم زدم. یک مرتبه با عصبانیت در را باز کرد و گفت: «چه خبرت است؟ چه می خواهی؟» .
- دل درد دارم. میخواهم بروم توالت.
- از توالت رفتن خبری نیست. یعنی سرگرد دستور داده تا اطلاع ثانوی توالت رفتن ممنوع.
حالا این یک بار را اجازه بده؛ بعدا اصلا نگذار برویم.
- گفتم که ممنوع است؛ چه یک بار، چه دو بار، چه صد بار.
آدم زبان نفهم و نامردی بود. در را بست و رفت. هر چه فریاد زدم: «نگهبان . نگهبان» از راهرو خارج شد و رفت. به عباس گفتم: «حالا چه کنم؟ دارم از بین می روم. فکری کنید.» گفت: «والا چه بگویم! من و هوشنگ که دکتر نیستیم. راه حلی نداریم. خودت گفتی در بهداری تیپ در قسمت تزریقات کار میکردی. خب، حالا یکی از چشمه هایت را بیا آقای دکتر!»
درد هر لحظه بیشتر می شد. در دل میگفتم: «خدایا، این دیگر چه دردی بود به جان من انداختی؟ حالا چه خاکی بر سر کنم؟» چند دقیقه بعد با خودم گفتم: «شکایت، دردی را درمان نمی کند. تا خودت و سلول را نجس نکردهای فکری بکن.» سطل زباله کوچکی در گوشه سلول بود. سطل توری بود. به بچه ها گفتم: «با عرض شرمندگی! دیگر تحمل ندارم. می خواهم ابتکاری انجام بدهم.» هوشنگ گفت: «تو مشکلت را حل کن. برای ما ابتکار ملاک نیست. ملاک راحت شدن توست.» به عباس گفتم: «آن ورقهایی را که بازجو داده بیاور.» عباس پرسید: «برای چه؟» گفتم زود باش بیاور، الان می فهمی.» عباس پنج ورقه را به دستم داد. چهار تا از ورقه ها را دور تا دور داخل سطل زباله قرار دادم تا جلوی روزنه های سطل را بگیرد. عباس گفت: «خوب، بعدش؟» گفتم: «بعدش رویتان را به دیوار کنید تا من کارم را بکنم.» هر دو زدند زیر خنده. عباس گفت: «واقعا مبتكری!» روی سطل نشستم و در کمال شرمندگی و خجالت کارم را کردم. از خجالت عرق از چهار ستون بدنم می ریخت. ولی چاره ای نبود. وقتی کارم تمام شد، احساس راحتی کردم. درد از دلم رفت. چقدر ذوق کردم! ورقه پنجم را روی سطل گذاشتم و به بچه ها گفتم: «آزاد! برگردید.» عباس به خنده گفت: «رنگ و رویت باز شد.» گفتم: «بله، خیلی هم باز شد.» هوشنگ هنوز از خجالت سرش پایین بود. متوجه شدم خیلی شرم و حیا دارد. با بغض گفتم: «هوشنگ، ببین وضع ما چطور شده که در کنار هم باید دست شویی کنیم. هیچ وقت به عمرم فکر نمیکردم روزی این مسائل برایم پیش بیاید.» هوشنگ، در حالی که سرش را به آرامی بلند می کرد، گفت: «حاجی، چه عیبی دارد؟ به هر حال اسارت و سختی مقابل دشمن این چیزها را هم دارد. بیخیالش!» سطل را پشت در سلول گذاشتم. تا مغرب سعی می کردیم بخندیم تا روحیه مان را از دست ندهیم.
همراه باشید..
*لینک دعوت به کانال- ایتا👇*
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂