eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ۲۴۴ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند جنگ بین ماندن و رفتن در درونم از نماز صبح شروع شده بود و پایانی نداشت. با خود می گفتم: «به احتمال قوی ما را به مکان جدیدی می برند.» بعد از اینکه کیلومترها از بغداد فاصله گرفتیم و داشتم جاده و اطراف آن را چهارچشمی نگاه می کردم، از دور تابلویی به چشمم خورد. بعد از چند لحظه که نزدیک تر شدیم دیدم نوشته شده بعقوبه». این شهر را می شناختم. یکی از شهرهای مرزی عراق بود. با وارد شدن به این شهر ماشین وارد اردوگاهی شد که جمعیت زیادی آنجا در جنب و جوش بود. با دیدن جمعیت، زندگی را حس کردم؛ سروصدا، رفت و آمد، خنده و شوخی در جای جای اردوگاه موج می‌زد. از رائد که در صندلی جلو نشسته بود و هر چند دقیقه ای به عقب نگاهی می کرد پرسیدم: اینجا کجاست؟» گفت: «اینجا اردوگاهی است که افرادی مثل شما که صلیب آنها را ندیده و اسامی آنها را ندارد به صورت محرمانه نگهداری می‌شوند.» با دیدن این جمعیت با خود گفتم: «خدایا، یعنی می شود علی هاشمی هم بین این جمعیت باشد؟ این همه آدم ثبت نام نشده بعید است.» با اینکه تقریبا یقین کرده بودم علی شهید شده؛ ولی احساسی درست یا غلط در دلم دنبال علی می‌گشت و می گفت: «شاید زنده است و مثل تو دارد به ایران بر می گردد.» از ماشین پیاده شدم. فقط به اسرا نگاه می کردم. هیچ کدام لباس مخصوص اسارت به تن نداشتند؛ همان لباس زردرنگی که به اسیران ایران می دادند تا همه یک شکل باشند. این جمعیت را صلیب حتی یک بار هم ندیده بود و اینها بی هیچ نام و نشانی در زندان های عراق بودند. لباس های ما پنج نفر هم با لباس های آن جمعیت متفاوت بود. به طوری که عده ای با تعجب نگاهمان می کردند. خودم پیراهن گل داری پوشیده بودم و شلوارم هم نشان نمی‌داد اسیر جنگی ام. در حال خودم بودم که محمد به شانه ام زد و پرسید: «علی آقا، به نظرت باور کنم داریم به ایران برمی گردیم؟» گفتم: «والا چه بگویم، تا خدا چه بخواهد.» دیدن این همه اسیر ایرانی برایم دلچسب بود. از نگاه کردن به آنها سیر نمی‌شدم. هیچ وقت این قدر رزمنده اسیر دور و برم ندیده بودم. صدای رائد خليل مرا از حال خوشم بیرون آورد. نگاهی به ما کرد و گفت: «ببینید، الان شما در حال رفتن به ایرانید. در عراق و در زندان در مدتی که من در خدمتتان بودم خیلی مسائل پیش آمد؛ ولی الان دیگر همه چیز تمام شده و شما دارید می روید. آیا مرا حلال می کنید؟ به هر حال، هر بدی ای از من دیدید. ببخشید. اگر اذیتتان کردم حلالم کنید. خوشحال باشید که دارید نزد خانواده هایتان می‌روید.» از هر کدام از ما حلالیت می خواست و هر کس جوابی می داد. ولی وقتی نوبت به من رسید گفتم: «هنوز که معلوم نیست ما رفتنی باشیم.» گفت: «چطور؟ خوب دارید می روید دیگر.» گفتم: وقتی در خاک ایران باشم آن وقت یقین پیدا می‌کنم به ایران برگشته ام. حس می‌کنم همه اینها خواب و خیال است.» رائد دوباره گفت: «شما دارید می روید. این فکرها چیست که می کنید.» بعد از چند دقیقه گفت: «علی، مواظب خودتان باشید. می روم. کاری دارم و برگردم.» تا آمدن رائد با بچه ها در گوشه ای نشستم. عباس آرام گفت: «علی آقا، ببین، این ها دارند ما را مشکوک نگاه می‌کنند.» . - خوب، نگاه کنند. مگر چه عیبی دارد. بلافاصله برگشتم و نگاهی به آن افراد کردم و دیدم عباس درست می‌گوید، آنها ما را به هم نشان می دادند و حرف هایی می زدند. گفتم: «بی خیال. ما خلافی نکرده ایم که بترسیم.» همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۲۴۵ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند سرم پایین بود و داشتم روی خاک با انگشتم خط می‌کشیدم که عباس گفت: «علی آقا، یکی دارد می آید طرف ما.» گفتم: «خوب، بیاید. چرا می‌ترسی؟» جوانی که قد نسبتا بلند و صورتی گندمی داشت بالای سرمان آمد و ایستاد و بی هیچ سلام و احوال پرسی گفت: «شماها اسیر ایرانی هستید؟ جزء دار و دسته سازمان مجاهدین خلق نیستید؟» زودتر از همه جواب دادم: «نه برادر. اشتباهی گرفته ای. ما پنج نفر ایرانی هستیم و هیچ رابطه ای با این سازمانی که گفتی نداریم.» او صدایش را کمی بالا برد و گفت: دروغ نگو. شما نفوذی آنها هستید.» - از کجا این قدر مطمئنی؟ - از قیافه و لباس هایتان! - نه داداش. اشتباه می‌کنی ۔ اگر راست می گویید نفوذی نیستید پس کجایی هستید؟ - داشتم از فضولی او عصبانی می‌شدم؛ ولی سعی کردم بر اعصابم مسلط باشم و در این لحظات حساس مشکلی درست نکنم. گفتم: من اهوازی ام.» ۔ اگر راست می گویی اهل اهوازی، اسم چند نفر اهوازی را ببر ببینم. - یعنی چه؟ تو داری بازجویی می‌کنی؟ . - هر طور که فکر می‌کنی. یالا، سریع جوابم را بده! معطل نکن! - تو چه کاره‌ای که سؤال می‌کنی؟ ۔ جواب می دهی یا بچه ها را صدا بزنم؟ - که چه بشود؟ - که شما نفوذی مجاهدین خلق هستید. بچه ها بیایند حالتان را جا بیاورند. دیدم جای کل کل کردن با این فرد نیست. داغ کرده بود و چیزی هم جلودارش نبود. رستم گفت: «علی آقا، ناراحت نشو، اگر می توانی اسم چند نفر را بگو و قال قضيه را بکن.» صدای آن جوان قدری بلندتر شد و گفت: «مگر نشنیدی چه می گویم؟ این بار آخر است که می گویم. شنیدی؟» - بله شنیدم! - پس اسم چند نفر از بچه های اهواز را بگو. - برادر من تو برو و به بچه های اهواز بگو گرجی زاده سپاه ششم را می شناسند؟ او با ناراحتی گفت: «الان می روم می‌پرسم و برمی‌گردم.» رفت و بعد از چند دقیقه ای برگشت و گفت: «این گرجی زاده، علی اصغر و رئیس ستاد بوده.». خب که چه؟ ۔ علی اصغر گرجی زاده، رئیس ستاد سپاه ششم امام جعفر صادق خوزستان، منم. - راستی راستی تو گرجی زاده ای؟ تو رئیس ستادی؟ - نه تو هستی! خودم هستم. شوخی که ندارم. - اگر تو گرجی زاده ای، این لباس ها چیست که تنت کرده ای؟ - قصه لباسها مفصل است. - اگر راست می گویی گرجی زاده ای، بگو رحیم قمیشی را می‌شناسی؟ - بله. رحیم از دوستان من است. - آقای بزاز" را می‌شناسی؟ - بله. حجت الاسلام بزاز را هم می‌شناسم. او هم دوست صمیمی من است. - ببین، اگر دروغ گفته باشی و مرا سر کار گذاشته باشی، دمار از روزگارت در می آورم. اگر تو واقعا گرجی زاده هستی بیا برویم پیش حاج آقای بزاز و آقای قمیشی. - خیلی خوب است. مرگ یک بار، شیون هم یک بار. به بچه ها گفتم: «بیایید برویم پیش این آقایان که اسمشان را برد.» با هم راه افتادیم و بعد از حدود پنجاه متر در سمت چپ اردوگاه، سالنی کوچک قرار داشت که گفت بچه ها اینجا هستند. از در آهنی سالن وارد شدم. دیدم حدود پنجاه نفر دور هم جمع شده و حرف می زنند. تا وارد سالن شدم با صدای بلند گفتم: «سلام علیکم و رحمة الله.» همه یک مرتبه متوجهم شدند و نگاهم کردند تا ببینند این تازه وارد با این لباس های عجیب و غریب کیست. همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 سه یا چهار سال قبل بود که پای خاطرات آزاده عزیز جناب سردار نادر دشتی پور نشستیم و از روزهای انتهایی اسارت، خاطراتی گفتند که به نوعی تکمیل کننده خاطرات سردار گرجی زاده بود. این خاطره را که بی مناسبت به خاطرات امشب نیست، مرور می‌کنیم. 🔹 نادر دشتی پور: بعد از گذراندن دوران پر فراز و نشیب اسارت به زمان تبادل رسیده بودیم. اردوگاه بعقوبه محلی بود که در آنجا تبادل انجام می گرفت. عراق تعدادی از اسرای ایرانی را که به منافقین پناهنده شده بودند، آوردند تا همراه ما به ایران بفرستند و ایران متوجه این دسته از اسرا نشود. همراه این ها هم چند نفری را آورده بودند که لباس های تمیز و نویی به تن داشتند که تصور ما این بود که این ها هم از همان دسته هستند. به همین خاطر برای یک گوشمالی حسابی به آنها، برنامه ریزی کردیم. بیشتر اسرای بعقوبه در روزهای قبل تبادل شده بودند و تنها کسانی که مانده بودند شامل ۹ آسایشگاه می شدیم و بدلیل اینکه آشپزهای اردوگاه هم رفته بودند، عراقی ها ما را به آشپزخانه فرستادند. من به عنوان سرآشپز غذایی پخته بودم که به قول اسرا، به عمرشان نخورده بودند. اخبار حضور این چند نفر در آشپزخانه به ما رسید. بچه هایی که برای آشپزی آمده بودند برنامه ریزی کردند که این گوشمالی موقع تقسیم غذا انجام شود. ظهر، موقع تقسیم غدا، من و تعدادی از بچه ها جهت این کار آماده شدیم. قرار بود تعدادی هم به قسمت دیگری بروند و کار را شروع کنند که در آنجا متوجه حضور حاج آقا ابوترابی و هوشنگ جووند از بچه های قرارگاه نصرت شدم. با دیدن آقای جووند خیلی خوشحال شده و از وضعیت قرارگاه و جنگ مطلع شدم. حاج آقا ابوترابی هم از اردوگاه دیگری جهت تبادل به این اردوگاه منتقل شده بود و با ایشان آشنایی نداشتم و به وسیله هوشنگ آشنا شدم. در همانجا متوجه شدم که آقای سردار گرجی هم اسیر شده و جزء آن اسرایی می باشد که با لباس مرتب و نو به بعقوبه آمده اند و تعدادی از بچه ها جهت گوشمالی به سمت آنها رفته اند. بلافاصله کسی را برای اطلاع دادن و لغو برنامه فرستادم و خوشبختانه بموقع خبر به آنها رسید و برنامه لغو شد. بچه هایی که مسئول گوشمالی شده بودند می گفتند که "جهت زدن این اسرا، دو عدد کارد آشپزخانه با خود برده بودیم" که با توجه به سوابق قبلی، اگر به موقع آنها را از هویت آقای گرجی با خبر نمی کردیم بدون شک مشکلی برایشان پیش می آمد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 شبِ کربلای ۵ 5⃣ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔅 روز پنجم عملیات  روز پنجم عملیات، از ساعت ۳ بامداد، دشمن پاتک خود را در غرب کانال ماهی همراه با شدیدترین و پرحجم‌ترین آتش توپخانه در طول جنگ آغاز کرد و در نهایت پس از حدود دو و نیم ساعت تنها توانست دو موضع هلالی شکل را باز پس گیرد. با فرا رسیدن شب، یگان‌های قرارگاه نجف مأموریت دیگری را با هدف تصرف کامل بوارین و مقر دشمن آغاز کردند و موفق شدند فقط به هدف دوم (تصرف مقر دشمن) دست یابند. در روزها و شبهای بعد نیز، رزمندگان خودی طی درگیری‌های متعدد توانستند علاوه بر استقرار در شرق نهر جاسم، قسمتی از غرب این نهر را به عنوان «سرپل» به دست آورند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 نقطه عطف سردار شهید حاج احمد سوداگر 7⃣ ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ - در خاتمه در مورد خیبر چه حرفی مانده که فکر می‌کنید باید از زبان شما گفته شود؟ خیبر ابتکاری بود که اگر همه‌ی جوانبش در نظر گرفته می‌شد، شاید اثر آن از والفجر ـ 8 هم بیشتر می‌شد. یعنی اگر پشتیبانی بهتر و بیشتری از ما در خیبر و بدر صورت می‌گرفت، ما بسیار زودتر به نتیجه می‌رسیدیم. اگر در خیبر ما به ساحل دجله و هورالحمار وصل می‌شدیم، ارتباط سپاه سوم و چهارم دشمن را کاملاً قطع می‌کردیم و این امر تا خود بغداد را ناامن می‌کرد. از همین هور، تا بغداد و سامرا و کربلا در دید ما بود. در این صورت دسترسی به سامراء، کربلا و بغداد سهل می‌شد. ولی کاستی‌های ما یا عدم هماهنگی ارتش و سپاه و یا محدود بودن توانایی‌های ما باعث شد که به جزایر مجنون قناعت کنیم که البته این هم کاری بزرگ و پیروزی شیرینی بود. برای مثال توپخانه‌ای که داشتیم باید پشتیبانی درستی از نیروها می‌کرد و یا هلی‌کوپترهای ما محدود بودند و ما با ایثارگری پیش رفتیم. کوسه‌چی، مرتضی قربانی و بچه‌هایی که به اهداف اولیه رسیدند هم دنبال پشتیبانی آتش بودند. هواپیمای PC7 که می‌آمد، راحت دنبال قایق‌های ما می‌کرد تا آن را بزند. اگر یک همبستگی بیشتری مثل فتح مبین بود و امثال بابایی‌ها قوت می‌گرفتند و کمک می‌کردند بالاخره PC7 را می‌شد با کبری درگیر کرد، یا با یک پوشش هوایی با موشک‌های سام هفت جلوی حمله‌های هوایی را گرفت. با کلاشینکف که نمی‌شد هواپیما زد یا با هلی‌کوپتر درگیر شد. با این وجود بچه‌ها حماسه‌هایی آفریدند. - شیرین‌ترین خاطره‌ای که از خیبر دارید چه بود؟ شیرین‌ترین خاطراتم در خیبر رفتن توی هور و ماهی خوردن‌مان و پرنده شکار کردن‌مان بود. یک روز آقای عزیز جعفری آمد و گفت: بیاییم ببینیم تو یک هفته می‌ری توی هور چه کار می‌کنی؟ بردمش، پرنده و ماهی گرفتیم و کباب کردیم و او گفت: شما با وجود سختی‌ها و مرارت‌های فراوان باز هم روحیه‌ی خوبی دارید. زندگی اجتماعی ما در زمان جنگ به شکلی بود که من مشابه آن را جایی ندیده‌ام. نشریه تخصصی فرهنگ و هنر پایداری: پلاک هشت، ش 16،  قسمت پایانی ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۲۴۶ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند با خنده به طرف جمعیت رفتم. از هر گوشه ای کسی جواب سلام مرا می‌داد. تقریبا به چهار پنج قدمی آنها که رسیدم از بین جمعیت پیرمردی نورانی با خنده شیرینی بلند شد و به طرفم آمد. تا او بلند شد جمعیت هم به احترام او بلند شدند. معلوم بود بین افراد آدم سرشناسی است. طوری به طرفم آمد و می خندید که احساس کردم صد سال است یکدیگر را می شناسیم. پیرمرد جلوتر آمد. بغلم کرد و بعد از روبوسی و احوال پرسی گرم با محبت زیادی گفت: «برادر، شما از کدام اردوگاه آمده اید؟» - ما از زندان الرشید آمده ایم. ما را هیچ وقت به اردوگاه نبردند. - عجب! نکند شما همان زندانی های بی نام و نشانی هستید که عراق شما را از صلیب پنهان کرده بود. - شاید کسان دیگری هم مثل ما در زندان بوده باشند. برای یک لحظه گفتم خدا کند علی هاشمی هم از آن دسته ای باشد که این پیرمرد می گوید. پیرمرد بعد از مکث کوتاهی پرسید: اجازه می دهید اسم شما را بپرسم؟ البته اگر دوست دارید می توانید بگویید.» پیرمرد با آن لباس زرد و هیکل نحيف، چقدر مؤدب و با احترام حرف میزد! خدایا این مرد که بود؟ با دستپاچگی به خاطر این همه مهربانی و ادب گفتم: «بله آقا، هیچ اشکالی ندارد. اسم من علی اصغر گرجی زاده است.» پیرمرد وقتی اسم مرا شنید، خنده ای کرد و گفت: «به به، تو گرجی زاده‌ای عده ای از دوستان ظاهرا مدتی هم سلولی شما بوده اند. درست است؟» - بله. در ماه رمضان خدمت حاج آقای جمشیدی و عده ای دیگر بودیم. - درست است. آنها خیلی از شما برایم حرف می زدند. - از این همه ادب پیرمرد و جذبه او زمین گیر شده بودم. دوست داشتم به صورتش نگاه کنم. پیرمرد وقتی دید با تعجب نگاهش می‌کنم و حیران او شده ام گفت: «برادر عزیزم، آقای گرجی زاده، من علی اکبر ابوترابی هستم.» تا این اسم بزرگ را شنیدم دوباره او را بغل کردم و خوش و بش کردم. ۔ حاج آقا، من هم در ایران قبل اسارتم و هم در زندان الرشید زیاد ذکر خیر شما را شنیده بودم. دوستان علاقه و ارادت عجیبی به شما دارند. - دوستان به من حسن ظن دارند. از زبان اسرایی که به زندان الرشید آمده اند خاطرات خوبی از شما و دوستانتان شنیده بودم. ولو شما را ندیده بودم. ولی کاملا از وضعیت شما باخبر بودم. آن قدر شیرین حرف میزد که زمان از دستم رفت. نفهمیدم چقدر با ایشان حرف زدم که صدای اذان ظهر بلند شد. با شنیدن صدای مؤذن، که یکی از بچه های اسیر بود، از حاج آقا اجازه گرفتم و همراه بچه ها از سالن خارج شدیم. از آب شیر کنار سالن وضو گرفتیم و برگشتیم پشت سر حاج آقا نماز ظهر و عصر را خواندیم. شمرده نماز می خواند. آرامش داشت. کلمات را به شیرینی تلاوت می کرد. این اولین نماز جماعت بود که بعد از دو سال پشت سر یک روحانی می خواندم. بعد از نماز یکی از بچه ها تعقیب نماز را خواند. نماز به دلم نشست. نمی خواستم از جایم بلند شوم. چند دقیقه بعد، یکی از سربازان عراقی صدا زد: «چند نفر بیایند دم در غذا را بگیرند.» عده ای رفتند و چند قابلمه غذا را به داخل آوردند. مقدار زیادی نان هم همراه غذا بود. غذای آنجا هم دست کمی از غذای زندان الرشید نداشت، غذا و کیفیت آن مهم نبود. مهم این بود که کنار سید بزرگواری غذا می خوردم. دیدن این همه ایرانی و رزمنده با وجود بی کیفیت بودن غذا اشتهایم را تحریک کرد. همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ۲۴۷ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند آن جوان شاکی که با من بد برخورد کرده بود جلو آمد و گفت: «برادر، از دست من ناراحت نباشی. آخر لباس های شما به همه چیز و همه کس میخورد غیر از اسیر جنگی» - درست می‌گویی. - بی خیال حرفهای من شو. باشد؟ - باشد برادر. عیبی ندارد! در این موقع صدای رائد خليل از در سالن بلند شد که می‌گفت: «علی، یالا. یالا. زود باش. باید بروید.» همه صدای رائد خليل را شنیدند. مجبور بودم حاج آقای ابوترابی را ترک کنم و دنبال سرنوشت خودم بروم. دل کندن برایم مشکل بود. ولی چاره ای نبود. به ایشان گفتم: «ظاهرا توفیق ندارم بیش از این خدمت شما باشم. رائد خليل رئیس زندانی است که در آن حبس بودیم. باید بروم ببینم چه برنامه ای دارد. امیدوارم به سلامتی به ایران برگردید و در آنجا مفصل خدمت شما برسم.» حاج آقا با بزرگواری گفت: «برو به کارت برس. امیدوارم هر کجا که هستی خدا کمکتان کند.» همراه دوستانم با جمعیت خداحافظی کردیم و به سراغ رائد رفتیم. انگار عجله داشته باشد گفت: «چقدر لفتش می‌دهی! زود بیا. دارد دیر می شود.» - حالا کجا باید برویم؟ - بیایید دنبال من! او به سمت مرکز اردوگاه حرکت کرد و ما پشت سرش. در یک ساختمان کوچک را باز کرد و گفت: «علی، اینجا محل صلیب است. می روم از آنها بخواهم تا شما را ثبت نام و زمینه آزادی تان را فراهم کنند!» - باشد. ممنون. ما هم منتظریم. هر لحظه که به مرز نزدیک تر می شدم، بوی وطن بیشتر مرا هوایی می کرد. یک ربع بعد رائد آمد و با خوشحالی گفت: «علی، کار درست شد؛ درست درست.» - یعنی چه شد؟ واضح حرف بزن. - بیایید داخ وارد ساختمان و پس از آن وارد اتاق دوازده متری ای شدیم که چند میز چوبی در گوشه های آن چیده شده بود. پشت یکی از میزها خانمی بی حجاب نشسته بود و سرش روی ورقه هایی خم و مشغول نوشتن بود. او بعد از چند دقیقه سر بلند کرد و با نگاهی به ما پرسید: «شما تا حالا کجا بودید؟ چرا الان آمده اید؟» - پیش دوستانمان در سالن کناری بودیم. - الان را نمی گویم. می‌گویم چرا تا امروز شما را برای ثبت نام پیش ما نیاورده اند؟ تا حالا کجا بودید؟ . نمیدانم فرانسوی حرف میزد یا انگلیسی. ولی مترجمی حرفهایش را برای ما ترجمه می کرد. جواب دادم: «من علی اصغر گرجی زاده ام. متولد ۱۳۴۲ اندیمشک. پاسدارم. در تاریخ ۴/ ۴ /۱۳۶۷ در جزیره مجنون به اسارت درآمده ام.» مترجم حرفهایم را ترجمه می کرد و خانم در یک ورقه نوشت. بعد از من عباس، اکبر، محمد، و رستم هم خودشان را معرفی کردند. معرفی هایمان که تمام شد، محمد یک مرتبه گفت: «ببین خانم، من برای جنگ به جبهه نیامده بودم. خبرنگار رادیو و تلویزیون بودم و برای تهیه گزارش همراه هیئت آمده بودم ولی عراقی ها مرا فریب دادند و شهر به شهر تا بغداد آوردند و یک مرتبه گفتند تو اسیری و حق برگشتن نداری. از دست این عراقی ها شکایت دارم.» هر چه محمد حرف زد، مترجم ساکت ماند و حتی یک کلمه هم ترجمه نکرد. اکبر گفت: «محمد، به چه کسی شکایت می‌کنی؟ این ها لنگه هم اند.» رائد خلیل در حالی که در گوشه اتاق ایستاده بود و حرف های محمد را گوش میداد هیچ حرفی نزد. یعنی او فارسی بلد نبود. فقط وقتی دید محمد با ناراحتی دارد با خانم صلیب حرف می زند آمد کنارم و گفت: «محمد چه می گوید؟» می دانستم اگر حرف های محمد را ترجمه کنم ممکن است رائد در این دقیقه آخر برایمان مشکل درست کند. برای اینکه اوضاع را عادی نشان بدهم گفتم: مشکلی نیست. محمد دلش برای خانواده اش تنگ شده و اعصابش هم حسابی به هم ریخته. دارد می گوید زود ما را راهی ایران کنید.» گفت: «آها. بگو دیگر دارید می روید ایران. کمی دیگر تحمل کن!» او باز برگشت جای اولش. آرام به محمد گفتم: «بابا، تو هم حالا فیلت یاد هندوستان کرده این حرف ها چیست که می‌زنی، مگر اینجا دادگاه لاهه است که شکایت می‌کنی؟» گفت: «آخر علی آقا، اینها برایم عقده شده.» با آرامش گفتم: «باشد. ولی زبان گاز بگیر. این آخر کار همه چیز را خراب نکن.» بعد از یک ساعت که کار ثبت نام ما در لیست صلیب به پایان رسید، خانم نماینده صلیب سرخ رو به ما کرد و با خنده گفت: «آقایان، شما همین امشب آزاد می شوید و به کشورتان بر می گردید. برایتان آرزوی موفقیت دارم.» چنان حرف می زد که تمام بدنمان به لرزه در آمد. همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔻 با نوای حاج صادق آهنگران در شهادت آیت الله مدنی شاعر: مرحوم حبیب الله معلمی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 چه روزگار شگفتی! پیروزی‌ ظاهری را رها کن که فتح حقیقی این‌جاست؛... این‌جا که حُسَین‌بن عَلی علیه‌السّلام دل‌های جوانان را فتح کرده است؛... این‌جا که جوانان قلمروی نفس را فتح کرده‌اند. "سید مرتضی آوینی" http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 شبِ کربلای ۵ 6⃣ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔅 نتایج عملیات کربلای ۵ عبور از موانع نفوذ ناپذیر دشمن در شرق بصره و حضور در حومه این شهر به گونه‌ای اهمیت یافت که متعاقب این عملیات: - موقعیت سیاسی و نظامی‌ عراق تضعیف شد - اوضاع جبهه‌های نبرد به سود قوای نظامی‌ ایران تثبیت شد. - تصویب قطعنامه ۵۹۸ که در آن برای اولین بار تا حدودی نظریات جمهوری اسلامی‌ ایران لحاظ شده بود. - حضور گسترده نظامی آمریکا در خلیج فارس و زدن هواپیماهای مسافربری ایران. - به شهادت رساندن تعدادی از حجاج بی دفاع ایران توسط رژیم سعودی در بیت الحرام. ▪︎ ۱۲ کیلومتر پیشروی به طرف بصره و آزاد کردن ۱۵۰ کیلومتر مربع. ▪︎آزاد سازی پاسگاه‌های بوبیان، شلمچه، کوت سواری و خین ▪︎آزاد سازی ۱۴ کیلومتر از جاده آسفالته شلمچه - بصره ▪︎آزاد سازی جزایر بوارین، فیاض و ام الطویل ▪︎آزاد سازی ۱۱ قرارگاه تیپ ارتش عراق ▪︎آزاد سازی روستاهای خرنوبیه، سعیدیه، حنین، سلیمانیه، هسجان، جاسم ▪︎عبور از کانال ماهی گیری، نهر دوعیجی و جاسم ▪︎استقرار در ۱۰ کیلومتری بصره ▪︎تصرف دریاچه بوبیان و بخشی از کانال ماهی ▪︎ انهدام بیش از ۸۰ فروند هواپیما ۷۰۰ دستگاه تانک و بسیاری تجهیزات دیگر http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 🔅جبهه هویزه برگرفته از کتاب دِین 1⃣ ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ محسن نوذریان: وقتی به هویزه رفتم مشاهده کردم که سید محمدعلی حکیم، علیرضا جولا، جمال دهشور، و محسن غدیریان، از بچه های مسجد جزایری، و خیلی از بچه های غیر بومی و تعدادی از پاسداران هویزه، مانند یونس شریفی و قاسم نیسی، هم آنجا حضور دارند. گروهی از بچه های مسجد سلیمان به فرماندهی آقای کریم پور و گروهی از بچه های دزفول به فرماندهی سید محمد بهاء‌الدینی آنجا بودند. بین حسین علم الهدی و غفار درویشی رابطه ای عجیب بود که نمونه آن را قبلا فقط در امیر علم و منصور معمارزاده دیده بودیم. رابطه حسين و غفار تا دو ماه پیش رابطه استاد و شاگردی بود، اما اکنون رابطه آن دو به گونه ای شده بود که گویی غفار و حسین بخشی از وجود هم اند. روز ۱۵ دی ۱۳۵۹ قرار شد برای عملیات هویزه حرکت کنیم. در یک مدرسه جمع شده و به صف شده بودیم. حسین علم الهدی من را به جلو دعوت کرد و در جلوی صف بچه های اهواز قرار داد. بعد به حاج طاهر عبیات گفت به مقر فرماندهی ارتش برود و محل مین های کارگذاشته را به آنها اطلاع دهد. سپس برای نیروها که به صف بودند صحبت کرد و گفت: «ما قرار است به همراه ارتش در عملیات شرکت کنیم. یا دشمن را شکست می دهیم یا با افتخار به شهادت می رسیم.» و در پایان سخنانش اعلام کرد: «نفراتی که اول صف ها هستند مسئولان شما هستند، از آنها اطاعت کنید. دستور آنها دستور من است.» من با حالت اعتراض نزد حسین رفتم و گفتم: حسین، چرا این کار را کردی؟ وقتی غفار درویشی، محمدعلی حکیم، و... اینجا هستند و خیلی قبل از من آمده اند و منطقه را می شناسند، باید یکی از آنها را فرمانده می‌کردی.» حسین پاسخ داد: «اینها که نام بردی هیچکدام تجربه جنگی تو را ندارند. تو در خرمشهر جنگیده‌ای، اما آنها تاکنون در عملیاتی شرکت نداشته اند. غفار را هم من با خودم می برم. الان دیگر وقت برای این حرفها نیست.» و راه افتاد و غفار را هم با خودش برد. غفار در واقع معاون مطمئن حسین بود. من احساس کردم یک جاهایی حسین از غفار نیرو می گیرد و اگر فردی را بخواهد که تا آخر پای او بایستد، آن فرد غفار است. من در آن مدت هیچ کس را نزدیک تر از غفار به حسین ندیدم. ، وابستگی غفار به حسین که عیان بود، اما حسین هم به غفار وابسته بود. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۲۴۸ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند تمام بدنمان به لرزه در آمد. اسم وطن و رفتن، زیباترین واژه ها بودند که دوست داشتیم آنها را بشنویم. نگاهی به ساعت بزرگ بالای سر خانم صلیب سرخ کردم که زنگ آن به صدا در آمد. دیدم ساعت سه بعد از ظهر است. تا مغرب حدود دو ساعتی مانده بود. از این لحظه هر دقیقه یک سال طول می کشید. دوست داشتم زمان را هل بدهم و آن را جلو ببرم تا زودتر شب شود. از اتاق بیرون رفتیم و در گوشه ای از محوطه نشستیم. برای اینکه شوخی کرده باشم گفتم: «حضرت محمد کرمانشاهی این چه جای گله و شکایت بود؟» محمد حرفی نزد. یعنی حوصله حرف زدن نداشت. هوش و حواسش آن طرف مرزهای خسروی بود. یک ساعتی از هر دری حرف زدم تا وقت بگذرد. صدای نگهبان در پادگان پیچید که می گفت: «در را باز کن. اتوبوس ها آمدند.» از در اردوگاه، ده اتوبوس وارد محوطه شدند و در گوشه ای پارک کردند. یک مرتبه از ساختمان کنار صلیب، یک نفر بیرون آمد که نگهبانها احترام نظامی گذاشتند. از رائد خلیل پرسیدم: «این کیست؟» گفت: فرمانده اردوگاه است.» او دستور داد تمام اسیران را به خط کنند. نگهبانها جمعیت را جلوی ساختمان فرماندهی به خط کردند. در هر صف ده نفر جلو ایستاده بودند و بقیه پشت سر ده نفر ایستادند. فرمانده از روی لیستی که در دست داشت نام اسیران را خواند و همه طبق معمول به فارسی می گفتند: «بله.» عده ای هم می‌گفتند:نعم.» نام ما را هم خواند و مطمئن شدم ما هم رفتنی شده ایم. آمار هم گرفته شد. انگار عجله داشتند ما را زودتر به مرز ببرند. با اشاره فرمانده افراد سوار اتوبوس شدند. هر اتوبوسی که پر می شد، جمعیت را به اتوبوس بعدی می فرستادند. تا اینکه نوبت صف ما شد. راند گفت: «علی، تو و دوستانت سوار نشوید، فعلا این کنار بایستید تا بعد.» برای یک لحظه دلم هزار راه رفت. گفتم: «ما که ثبت نام شده صلیب هستیم.» پاسخ داد: «بله. ولی فعلا بروید کنار بایستید، سعی کردم فکر بد به دلم راه ندهم. با خود گفتم: «ان شاء الله هیچ مسئله ای نیست و چند دقیقه دیگر ما را هم سوار اتوبوس می کنند.» جمعیت متوجه این حرکت عراقی ها شدند. عده‌ای که با ورود ما و دیدن قیافه مان شک کرده بودند. با این حرکت عراقی ها مشکوک شدند. به بچه ها گفتم: «فعلا حرف رائد را گوش بدهیم تا ببینیم خدا چه مقدر کرده است.» کنار دیوار ایستادیم و سوار شدن نیروها را نگاه می کردیم. بچه ها که برای سوار شدن به طرف اتوبوس می رفتند یک دنیا خنده و شادی در چهره شان بود. هر کس که می خواست وارد اتوبوس شود نگاهی به ما می کرد و بعد سوار می شد. رستم گفت: «چرا این طور نگاهمان می‌کنند؟» با بی حوصلگی گفتم: «هر طوری می خواهند نگاه کنند. فکر کن تصور می کنند واقعا جزو سازمان مجاهدین خلق هستیم. آن روزها سازمان برای نفوذ دادن نیروهایش به کشورمان از روش نفوذ در اسیران جنگی استفاده می کرد. آنها با هماهنگی عراق، عده ای از نیروهایشان را لب مرز می آوردند و همراه اسیران تحویل ایران می دادند. سوءظن اسیران ایرانی به ما دلمان را به درد می آورد. مجبور بودیم تحمل کنیم ببینیم آخر قصه چه می شود. شاید نیم ساعتی گذشت. خبری نشد و داشتیم از غصه دق می کردیم. به اکبر که مدام می نشست و بلند می‌شد گفتم: «اکبر، ببین می توانی حاج آقا ابوترابی را پیدا کنی.» - او را برای چه پیدا کنم؟ چه کارش داری؟ - می تواند در این موقعیت به ما کمک کند. اکبر بلند شد تا به طرف سالنی که آقای ابوترابی در آن بود برود که نگهبانی لوله اسلحه اش را روی سینه اکبر گذاشت و با تندی گفت: «کجا؟» - می خواهم بروم حاج آقای ابوترابی را ببینم. . اجازه نداری. همین جا بنشین. الان حرکت ممنوع! جلوگیری کردن از رفتن اکبر عصبانی ام کرد. تا چشم کار می کرد آدم بود که سوار اتوبوس ها می شد. محمد هم پشت سر هم سیگار می‌کشید. همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۲۴۹ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند پنج اتوبوس پر شد. کنار راننده دو نفر مسلح نشسته بودند. با فرمان فرمانده پنج اتوبوس از اردوگاه خارج شدند. آنقدر دلم گرفت که دوست داشتم نعره بزنم. اتوبوس ها که از اردوگاه بیرون رفتند صدای اذان هم بلند شد. به بچه ها گفتم: «حالا که وقت نماز شده لااقل نمازمان را بخوانیم ببینیم بعدش چه می شود.» بلند شدیم از شیر آب کنار ساختمان وضو بگیریم. نگهبان نگاهی به ما کرد و گفت: «کجا؟» گفتم: «می خواهیم نمازمان را بخوانیم.» به همین جا بخوانید. - می خواهیم وضو بگیریم. - یکی یکی بروید وضو بگیرید و برگردید! کنار شیر آب نشستم و آن را باز کردم. آب سردی روی دستم ریخت. در حين وضو دعا کردم: «خدایا، این آخرین وضو و نمازی باشد که در عراق می گیرم و می خوانم!» کنار همان سرباز نماز مغرب و عشا را خواندیم. ساعت هفت و نیم شب بود. هر شب این موقع نگهبان شام ما را می داد. امشب خبری از شام نبود. حال خوردن هم نداشتیم آن قدر اضطراب داشتیم که نه احساس گرسنگی می کردیم و نه تشنگی، نگاهی به بچه ها کردم. دیدم اوضاع روحی آنها هم مثل من خراب است - خدا خدا می‌کردیم نام ما هم خوانده شود و سوار اتوبوس های آزادی شویم! کارمان شده بود نگاه کردن به بچه هایی که سوار اتوبوس می شدند. لحظات سخت می‌گذشت. محمد آن قدر سیگار کشید که سیگارهایش تمام شد. می گفت: «کسی گیر نمی آید از او سیگاری بگیرم!» آنچه عصبی مان می کرد این بود که نمی دانستیم برای چه نگهمان داشته اند و نمی گذارند برویم! اگر قرار بود آزاد نشویم که این همه راه ما را نمی آوردند! با خودم گفتم: حتما بعد آمدن ما تصمیمشان عوض شده!» از ناراحتی روی زمین دراز کشیدم. ساعت نه شب بود. آسمان پر از ستاره بود. نگاهم به ستاره ها گره خورد. چشمک زدن ستاره ها در این اوضاع خراب، کمی حال روحی ام را بهتر کرد. در دلم این نبود که ماندنی هستم و به ایران نمی روم. ولی با وجود این، کنترل روحیه ام کار مشکلی بود. سه اتوبوس دیگر هم پر شد و از اردوگاه بیرون رفت. هر چه چشم چشم کردم بلکه حاج آقای ابوترابی را ببینم، نبود؛ انگار آب شده و توی زمین رفته بود. گفتم: «خدایا، این چه تقدیری است که برای ما رقم زده ای؟ یعنی ندیدن ابوترابی هم حکمتی دارد؟» تنها دو اتوبوس در گوشه محوطه مانده بود. امیدم سوار شدن به این دو ماشین بود. ساعت نه شب شد. داشتم از کوره در می رفتم که سروکله رائد خليل پیدا شد. تا نزدیکم رسید گفتم: «رائد خلیل این چه وضعی است؟» - چه شده علی؟ - چرا ما را نگه داشته اید؟ . مگر چه شده؟ - چه شده ؟ اسم همه را خواندند ولی هنوز کسی اسم ما را نخوانده! این چه بساطی است که سر ما در آورده ای؟ بچه های دیگر هم زبان به اعتراض باز کردند. رائد خليل خنده‌ای کرد و گفت: «ناراحتی ندارد. خب، حالا همه بروید سوار اتوبوس شماره ۱ بشوید.» تا این حرف از دهان رائد خارج شد، انگار دنیا را به ما دادند. می خواستم صورتش را ببوسم. گفتم: بچه ها، سریع. تا پشیمان نشده.» رائد صدا زد: «علی، گوش کن.» - باز چه شده رائد؟ - شما پنج نفر دقیقا روی صندلی های پشت سر راننده و کمک راننده بنشینید. چرا؟ - چرا ندارد. این دستور است. گرچه حرفش سنگین و مشکوک بود؛ ولی نشنیده گرفتم و به سرعت برق و باد وارد اتوبوس شدیم و در همان صندلی هایی که گفته بود نشستیم. بعد از چند دقیقه، باقی اسرا آمدند و پشت سر ما نشستند. هر کس از کنار ما رد می‌شد نگاهی به ما می کرد که از چند تا فحش بدتر بود. عباس گفت: «اینها چرا این طوری نگاه می کنند؟» - توجه نکن. مهم این است که سوار شدیم. ۔ مگر ما چه کرده ایم؟ عباس، آنها فکر می‌کنند ما جزو سازمان مجاهدین هستیم و عراقی ها دارند به ما کمک می کنند. این جواب را به عباس دادم. ولی از نگاه بچه ها خجالت می کشیدم و احساس حقارت می کردم. همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 با سلام و عرض ارادت خدمت همراهان باصفای کانال حماسه جنوب ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ در قسمت های پایان خاطرات جذاب سردار گرجی زاده هستیم و به زودی این فصل از خاطرات به اتمام می رسد و خود خاطره ای می شود، بیاد ماندنی در اذهان همه ما. بر آن هستیم پای گفتگوی نویسنده زبردست این مجموعه "جناب دکتر مهدی بهداروند" بنشینیم و سوالات خود و خوانندگان عزیز را مطرح کنیم. دوستان می توانند سوالات خود را به لینک زیر ارسال نمایند. 👇🏾👇🏾 @Jahanimoghadam 🍂
سلام، ان شاء الله این دست خاطرات ادامه داره🌹🌹
سلام، همینطوره، دعا کنید شرایط مساعد بشود🌹🌹
سلام، قبلا هم از خاطرات اسرای عراقی ارسال شده، در آینده هم مورد قابلی بود به روی چشم.... مطلب جذابی رو بزودی صبح ها شروع می کنیم.