eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۲۵۶ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند نفر دومی گوشی را برداشت و گفت: «شما که هستی؟ چه گفتی که این زن غش کرده؟» گفتم: «بابا، من فریدون گرجیام. لطف کن زن برادرم را خبر کن.» گفت: «آها، فهمیدم که هستی. پس تو هم آزاد شده ای؟» - بله. به لطف خدا دیروز آزاد شدم. ولی تو را به خدا تو یکی دیگر غش نکن! - غش چرا. کی آمدی؟ الان کجایی؟ - الان کرمانشاه هستم و قرار است به اهواز بیایم. - خدا را شکر. گفت: «چند دقیقه صبر کن؛ الان زن برادرت را صدا می زنم.» رفت و بعد از دو سه دقیقه زن برادرم گوشی را گرفت و سلام و احوالپرسی کرد. اولین سؤالی که کردم این بود: «همسرم و بچه هایم کجا هستند؟ سالم و سرحال هستند؟ پس چرا کسی جواب تلفن خانه را نمی دهد؟» گفت: «طوری نیست. خبر دارم حال همه شان خوب است، آنها اهواز هستند.» او حرف می زد و من دلم برای همسرم، زهرا، و محمدصادق یک ذره شده بود. با خودم میگفتم: «حالا چطور با آنها روبه رو شوم؟» دلم هم برای خانواده تنگ شده بود و هم دلشوره على هاشمی تمام وجودم را گرفته بود. همسر برادرم پرسید: «حالا کی می خواهند شما را به خوزستان بیاورند؟» گفتم: «نمی دانم. ولی اول به تهران می برند؛ بعد به اهواز می آیم.» از حال و روز خواهرهایم، پدر و مادرم، برادرهایم و بچه هایش پرسیدم و او با ذوق می‌گفت: الحمدلله همه خوب اند و فقط ناراحتی شان تو بودی که حالا آمده ای.» با او خداحافظی کردم و از اتاق بیرون رفتم، محمد و رستم منتظرم بودند. محمد گفت: «علی آقا، اسارت با همه سختی هایش گذشت. الان مانده ام دوری تو را چطور تحمل کنم.» محمد و رستم هر کدام چیزی می گفتند. لحظات جدایی شیرین و به یادماندنی بود. در آغوش هم یاد عراق و لحظات محجر کردیم. محمد میگفت: نکند یادمان نکنی!» رستم با بغض می گفت: «ما دیگر برادر شده ایم. یادمان باش.» ساعت دوازده ظهر صدای اذان بلند شد. وضو گرفتیم و نمازمان را خواندیم. ناهار را هر طوری بود خوردم. عجله داشتم کی به تهران می رسیم و بعد به اهواز. رستم و محمد خداحافظی کردند و به کرمانشاه رفتند. لحظات به کندی می گذشت. یکی از در اتاق وارد شد و گفت: برادران تا ساعت چهار و نیم استراحت کنید. چون ساعت پنج، به تهران پرواز می کنیم.» ساعت پنج، سوار هواپیما شدم و روی صندلی کنار پنجره نشستم. ساعت شش و ربع عصر بود که هواپیما بالای شهر تهران رسید. با نشستن هواپیما روی باند فرودگاه، بعد از دو سال و اندی از پله های هواپیما وارد پایتخت کشورم، یعنی تهران، شدم. تا به آخرین پله رسیدم، دیدم در کنار هواپیما گروه سرودی آماده اجرای برنامه هستند. وقتی همه از هواپیما پیاده شدیم با حرکت دست یک نظامی، گروه سرود شروع به نواختن سرود جمهوری اسلامی کرد. گروه سرود می خواند و بچه ها گریه می کردند. هیچ بهانه ای برای آرام ماندن نبود. به کشورمان آمده بودیم و داشتیم آزادانه به سرود ملی مان گوش می دادیم. سرود تمام شد و نوبت استقبال از ما بود. هر چه چشم انداختم دیدم عجب! پس مگر قرار نیست کسی از ما استقبالی کند؟ از قرارگاه، سپاه ششم، و خبری نبود. عده ای از نیروهای سپاه تهران با دیدن بچه های تهران به سمت ما آمدند و با همه ما چاق سلامتی کردند. بعد چند اتوبوس ما را به منطقه نوبنیاد که در انتهای خیابان پاسداران در شمال تهران بود بردند. از کسی که مسئول این کار بود و اتفاقا جلوی ماشین نشسته بود پرسیدم: «کجا میرویم؟» - نوبنیاد. -آنجا چرا؟ - محل قرنطینه آزادگان است. - یعنی چه؟ - آنجا کارهای بهداشتی امنیتی شما را انجام می دهند. یک سری تشریفات است که باید انجام شود. - خیلی طول می کشد؟ . به هر حال، کار حساسی است که باید انجام شود. یک ساعت بعد، ماشین به محوطه ورزشگاه وزارت دفاع وارد شد و ما را به یکی از ساختمانها بردند، شب شده بود. یاد شبهای عراق افتادم. گویی قرار نبود عراق از یادم برود. هر خوبی ای که می دیدم یاد بدی های عراق می افتادم. وضو گرفتم و نمازم را خواندم. از پنجره اتاق ساختمانهای اطراف را نگاه می کردم. در خیابان مردم رفت و آمد می کردند. زندگی جریان داشت. با خود گفتم: «مردم، قدر این نعمت حیات و زندگی را بدانید. من و امثال من می دانیم چه نعمت بزرگی است.» همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۲۵۷ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند یک ساعتی کنار پنجره ماندم. نگاهم را از خیابان و مردم بر نمی داشتم. یک نفر صدا زد: «برادر گرجی زاده کیست؟ بیاید دم در ساختمان.» تعجب کردم چه کسی کارم دارد. با عجله رفتم که یک مرتبه دیدم حاج صادق آهنگران و احمد غلامپور مقابلم ایستاده اند. از دیدنشان ذوق زده شدم. یکدیگر را بغل کردیم. حاج صادق به زبان دزفولی می‌گفت: «خوش آمدی. مبارک. مبارک.» هر چه کردیم گریه نکنیم نشد. غلام پور ناراحت و غمگین بود. نگاهی به سر و صورتم کرد و گفت: «گرجی، تو را به خدا بگو از علی هاشمی چه خبر؟» تا اسم علی را از زبان غلام پور شنیدم اشکم سرازیر شد. - والا حاج احمد، بعد از سقوط قرارگاه هیچ خبری از علی ندارم. - چطور؟ - من و علی پانصد متری همراه هم بودیم. بعدش هلی کوپتر عراقی موشکی به سمت ما شلیک کرد که از آن لحظه به بعد دیگر علی را ندیدم. - یعنی موشک به او خورد؟ - نمیدانم. ولی بعد از انفجار موشک علی آب شد و رفت توی زمین. هر چه اطراف محل موشک را نگاه کردم خبری از على نبود. حتی چند بار او را صدا زدم. فکر کردم شاید زخمی شده ولی خبری نبود. نگاهی به حاج صادق کردم و مثل شوخی همیشگی گفتم نوحه جدید چه خوانده ای؟» - زیاد به غلام پور گفتم: «شما بعد از سقوط قرارگاه نتوانستید خبری از علی به دست آورید؟» - ما همان شب و فردا و تا یک هفته حتی با هلیکوپتر، نیروهای اطلاعات را فرستادیم ولی هر چه گشتند خبری از على به دست نیاوردند. همه امیدمان این بود که او هم مثل تو اسیر شده. نیم ساعتی با هم حرف زدیم. آنها خداحافظی کردند و رفتند. ما را به حمام فرستادند و پس از آن یک سری معاینات پزشکی انجام دادند. آن شب را هر طوری بود خوابیدم. لحظه شماری می کردم به اهواز بروم. صبح بعد از نماز نخوابیدم. اکبر هم بعد از کارهایی که باید روی او انجام می دادند با خانواده اش تلفنی صحبت کرد و خبر آزادی اش را داد. ساعت هفت صبح، بعد از صبحانه، اعلام شد برای گرفتن لباس به اتاقی برویم. به اتاق لباس که رفتم، یک دست کت و شلوار دادند. نگاه کردم. گفتم: «اینها که اندازه من نیست! برایم بزرگ است» آقایی که لباس می داد گفت: «برادر عزیز، هر چه هست همین است. غیر اینها لباسی نیست. بپوش و برو. ناراحت نباش،» لباس را گرفتم و به اتاقم برگشتم. به مسئول ساختمان که کارهای ما را می کرد گفتم: «می شود یک تلفن به خانواده ام بزنم.» با روی گشاده گفت: «بله!» به اتاق او رفتم و شماره خانه ام را گرفتم. بعد از خوردن دومین زنگ، همسرم گوشی را برداشت تا گفت: «الوا» گفتم: «سلام، حالت چطور است؟» زد زیر گریه. با خنده گفتم: «بابا، جواب سلام واجب است. حالا چرا گریه می‌کنی؟» حالم بهتر از او نبود. ولی خودم را کنترل کردم. بعد از چند لحظه گفت: «کی آمدی؟» . - دیروز. - خوبی. سر حالی؟ - الحمدلله خوبم! - بچه ها چطورند؟ - همه خوب اند و منتظر تو هستند. - زهرا بزرگ شده؟ - نه مانده تا تو بیایی بعد بزرگ شود! خنده و شوخی فضای حرف هایمان را عوض کرد. صدای زهرا می آمد. گوشی را به او داد. تا گفت: «بابا.» اشکم روی گونه هایم سرازیر شد. زهرا با لحن کودکانه اش گفت: «بابا کی می آیی؟» - هر چه زودتر، تا تو بخوابی و بیدار شوی آمده ام. - یعنی کی؟ - هر وقت آمدم زنگ در حیاط را می زنم. تو باید زود بیایی و در را باز کنی، باشد؟ - باشد. همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 گفتگو با نویسنده کتاب "زندان الرشید" جناب دکتر بهداروند ، تا لحظاتی دیگر 👇👇👇
PTT-20210115-WA0075.opus
233.4K
🍂 ضمن سلام و تشکر بابت قبول انجام این گفتگو، بعنوان سوال اول بفرمایید خاطرات سردار رو در کانال بازخوانی می کردید یا خیر و اگر نظری در این رابطه دارید بفرمایید؟
PTT-20210115-WA0076.opus
138.7K
🍂 شما در کدام یگان خدمت می کردید و در دوران دفاع مقدس چقدر به سردار گرجی زاده نزدیک بودید؟
PTT-20210115-WA0077.opus
329.1K
🍂 چقدر برای کتاب زندان الرشید وقت گذاشتید تا به چاپ رسید؟
PTT-20210115-WA0078.opus
490.6K
🍂 چه ویژگی در خاطرات سردار گرجی زاده دیدید که مایل به انجام کار ایشون شدید؟
PTT-20210115-WA0079.opus
137.9K
🍂 آقای سردار، زمانی که از قرارگاه خارج شدند همراه آقای هاشمی وبقیه همرزمان آن دو نفر همراهتان یا به قول خودتان رانندها وبقیه افرادی که به دستور آقای هاشمی با هم می دویدند آن افراد چه شدند.
PTT-20210115-WA0080.opus
306K
🍂 لطف کنید از دکتر بهداروند سوال کنید چرا علی هاشمی تا وقتی جنازه مطهرشون پیدا نشد اسمی ازشون تو ایران آنچنان برده نشد؟؟؟ نه عراق چیزی گفت نه ایران آیا این درسته که بخاطر شخصیت فوق اطلاعاتی ایشون بوده؟
PTT-20210115-WA0081.opus
113.4K
🍂 آیا بعد ازجنگ سردارگرجی زاده دیداری باافراد شکنجه‌گر ، مسئولین ، نگهبانها و زندانیان عراقی زندان الرشید را ملاقات و دیداری درسفر کربلا یا جاهای دیگر داشتند.
🍂 با تشکر فراوان از جناب دکتر بهداروند بابت این گفتگو و زحماتی که در خصوص ثبت و ضبط وقایع دفاع مقدس می کشند. 🌹🌹🌹
🍂 ..و با تشکر از حضور کلیه عزیزانی که در ماه های گذشته حوصله کردند و کتاب زندان الرشید را در کانال مطالعه و نشر دادند. ان‌شالله خداوند از همگی قبول بفرماید. بلطف الهی آخرین قسمت زندان الرشید فردا شب تقدیم حضور دوستان می شود و جایگزین آن، خاطراتی است که هدیه جناب دکتر بهداروند به دوستان کانال است، با نام "ارتفاعات گاما" از خاطرات ایشان که تقدیم دوستان می گردد. ان‌شاالله همراه باشید و مثل خاطرات گذشته، به نشر آثار ارزشمند دفاع مقدس کمک کنید. 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 گویند ضربه به پهلو درد دارد. .. و خوشا به حال آنان که تمسک جستند و با پهلویی شکسته در بهشت نشانه می شوند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 عملیات خیبر، ابتکار ویژه ۲ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ جزایر مجنون از مناطق استراتژیک عراق محسوب می‌شد و دولت عراق سرمایه گذاری زیادی در این منطقه کرده بود. روزنامه فاینشال تایمز در مورد اهمیت جزایر مجنون می‌نویسد: «ذخایر نفتی جزایر مجنون که حدود هفت میلیارد بشکه تخمین زده شده است، هشت سال قبل توسط یک شرکت برزیلی کشف شد و پروژه‌ی عمرانی دو میلیارد دلاری برای آن تصویب شد که با شروع جنگ متوقف شد. عراق پیش بینی کرده بود که تولید اولیه از این منابع، روزانه ۳۵۰ هزار بشکه خواهد بود که به ۷۰۰ هزار بشکه در روز افزایش خواهد یافت.» آتش سنگین عراق حفظ جزایر را نیز غیرممکن کرده بود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 🔅 فرمانده عراقی ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ 🔅 نزار عبدالکریم الخزرجی نزار عبدالکریم الخزرجی فرمانده سپاه یکم و سپاه هفتم ارتش عراق و فرمانده ستاد مشترک ارتش عراق را در زمان ۸ سال جنگ با ایران بود . او در سال 1938 (1317 شمسی) در منطقه بعقوبه شهر دیالی، در یک خانواده اهل سنت متولد شد. پدر او از نظامیان عالی‌رتبۀ عراقی در دوران رژیم پادشاهی این کشور بود که ریاست ستاد مشترک ارتش پادشاهی عراق را (درست پیش از کودتا و سرنگونی آن رژیم) به عهده داشت. نزار الخزرجی پس از تحصیل در مدرسه، وارد دانشکدۀ افسری شد و پس از فارغ‌التحصیلی، به واحد زرهی ارتش پیوست. سپس به نیروهای ویژه منتقل شد و بعد از آن به واحد فنی-مهندسی ارتش رفت. او رتبه‌ها و مسئولیت‌های نظامی را به‌سرعت به دست آورد و ارتقا پیدا کرد. الخزرجی در سال 1968 موفق شد از دانشکدۀ ستاد ارتش نیز فارغ‌التحصیل شود. 🔅 نزار عبدالکریم الخزرجی در اواخر دهه 60 میلادی به عنوان وابستۀ نظامی سفارت عراق در مسکو مشغول به کار شد و طبق برخی نقل‌ها در همان‌جا برای اولین بار با صدام دیدار کرده و همین دیدار، سرآغاز رابطۀ این دو نفر بود. او سپس به فرماندهی تیپ چتربازان ارتش منصوب شد. در سال 1974 به عنوان وابستۀ نظامی سفارت عراق در هند تعیین گردید و تا سال 1977 در همان سمت باقی بود. او در همان سال به فرماندهی تیپ پنجم پیاده منصوب شد. وقتی عراق جنگ خود را با ایران آغاز کرد، از همان ابتدا، نقش مهمی در جنگ به عهده گرفت. او عضو «کمیته نظارت بر جنگ» شد که از حساس‌ترین کمیته‌های وزارت دفاع عراق محسوب می‌شد. تهیه طرح‌ها، نقشه‌های جنگی، برنامه مانورهای نظامی و همچنین تهیه گزارش از وضعیت لشکرها زیر نظر او انجام می‌گرفت. سال 1983 به وزارت دفاع منتقل شد و بعد از آن نیز، فرماندهی لشکر اول بر عهدۀ او قرار گرفت. در سال 1986 به معاونت ریاست ستاد ارتش در امور عملیات منصوب شد و چندی بعد دوباره به فرماندهی همان لشکر اول بازگشت. یک سال بعد، و هم‌زمان با پایان جنگ تحمیلی علیه ایران، به عنوان رئیس ستاد مشترک ارتش عراق منصوب گردید. سال 1990 (مدت کوتاهی پس از حملۀ عراق به کویت) از این سمت برکنار و به عنوان مشاور نظامی رئیس‌جمهور و عضو دفتر نظامی حزب بعث تعیین شد. اما در اصل بیشتر در خانه‌اش و در وضعیتی شبیه «اقامت اجباری و تحت‌نظر» قرار داشت. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۲۵۸ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند ساعت دوازده ظهر کارهای بهداشتی امنیتی تمام شده بود و قرار شد بچه ها را به استان های خودشان بفرستند. آنجا دیگر آخر خط عاشقی و رفاقت بود. من و عباس و اکبر از گروه پنج نفره مان باید از هم جدا می شدیم و به خانه هایمان می رفتیم. یکدیگر را بغل کردیم و گریه کردیم. نمی توانستیم از هم دل بکنیم آن روز ۲۵ شهریور ۱۳۶۹ بود. از هم خداحافظی کردیم و قرار شد تلفنی با هم در تماس باشیم. ساعت شش عصر به فرودگاه مهرآباد رفتیم و سوار هواپیما شدیم. حداقل پنجاه اسیر خوزستانی دیگر هم با من بودند. وقتی مهماندار هواپیما گفت: «در حال نشستن در فرودگاه اهواز هستیم.» نفس نفس می زدم. نمی دانستم اولین کسی را که در فرودگاه می بینم چه کسی است. دوست داشتم همسرم و زهرا و محمدصادق را زودتر از همه ببینم. صدای نشستن هواپیما روی باند فرودگاه اهواز که بلند شد دلم بهانه علی هاشمی را گرفت. می دانستم اولین سؤال ها از من، حتی در پای پلکان هواپیما، از وضعیت اوست. از پنجره هواپیما، وقتی سمت چپ فرودگاه را نگاه کردم، جمعیت زیادی را دیدم که برای استقبال اسرای آزادشده آمده بودند. وقتی هواپیما کاملا توقف کرد عده ای از مسئولان را شناختم که با دسته گل منتظر بودند. در هواپیما حاج آقای بزاز و رحیم قمیشی هم بودند. از پلکان هواپیما، که پیاده شدیم صدای صلوات بلند شد. سلام و احوال پرسی دوستان خستگی را از تنم بیرون برد. دیدن اهواز در آن لحظه خاطرات خوبی را برایم زنده کرد. نمی دانم این لحظات چطور گذشت ولی سریع گذشت. برادر بزرگم که در شرکت نفت کار می کرد با من روبوسی کرد و همراه او و عده ای از دوستان سپاه با ماشین به طرف خانه ام در محله نیوساید حرکت کردم. همراه من ماشین های زیادی آمده بودند. بعد از ربع ساعتی که مقابل خانه ام رسیدم یاد روزی افتادم که صبح زود از این خانه رفته بودم و حالا بعد از حدود دو سال برمی‌گشتم. دیوارهای خانه ام و همسایه ها پر از پارچه های تبریک و خیر مقدم بود. به جمعیت چشم انداختم. پدر و مادرم و عده ای از فامیل جلوی خانه ایستاده بودند. پدر و مادرم به طرفم آمدند. مادرم گریه می کرد و سرم را می بوسید و می گفت: «عزیزم، پسرم.» پدرم خودش را کنترل کرد گریه نکند. وارد خانه شدم. پشت در حیاط که چراغانی شده بود زهرا و محمد صادق ایستاده بودند. وقتی مرا دیدند فقط نگاهم می کردند و عکس العملی از خودشان نشان نمی دادند. تعجب کردم. حق داشتند. قیافه ام عوض شده بود. همسرم در حالی که دست زهرا را گرفته بود با دیدنم چادرش را روی صورتش کشید و گریه کرد. آن آدم چاق و هیکلی حالا لاغر شده بود و قابل مقایسه با قبل نبود. زهرا را بغل کردم و بوسیدم. حرفی نمی زد. صادق هم مثل او هاج و واج نگاهم می کرد. عجیب بود؛ یعنی این قدر عوض شده بودم! بوی اسپند حیاط را پر کرده بود. وارد خانه که شدم، دیگر یقین کردم دوران اسارت و اذیت و آزار عريف محمود و رائد خلیل سپری شده و آزادم. وقتی قدری استراحت کردم، یک مرتبه از همسرم پرسیدم: حاجی کجاست؟ مگر نیامده؟» گفت: «نه، حالش خوب نیست و در منزل برادرم بستری شده.» تا نیمه شب جمعیت سؤال می کرد و من برای آنها از اسارت می گفتم. صبح روز بعد، با همسرم به دیدن پدر همسرم رفتم. وقتی مرا دید گریه کرد. او را بوسیدم و من هم گریه کردم. او می گفت: «من در تمام این مدت که نبودی از خدا خواستم عمر مرا طولانی کند تا برگردی و بعد بمیرم. تمام فکر و ذکرم زن و بچه تو بود.» گفتم: «حاجی جان، این چه حرفی است که میزنی؟ عمرت مثل عمر نوح دراز. تو را به خدا از این حرفها نزن.» شادی آمدن من خیلی طول نکشید و بعد از چند روز حاجی شکرالله قماشچی دار دنیا را وداع گفت و راهی آخرت شد. او را مثل پدرم دوست داشتم. غم از دست دادنش برایم سنگین بود. بعد از چند روز آقای محسن رضایی برای دیدنم به منزلمان در اهواز آمده بود ولی من برای مراسم پدر همسرم به اندیمشک رفته بودم. پیغام فرستادم و بابت محبت هایش تشکر کردم. بعدها که ایشان را در تهران دیدم تنها یک بار از علی هاشمی و لحظه ای که با او از قرارگاه بیرون آمدیم و خواستیم سوار ماشین شویم، سؤال کرد. بعد از شنیدن جوابم سکوت کرد؛ سکوتی همراه با غم و تأسف. از سکوت و نگاه آقا محسن، عمق ارادت و محبت او به علی را به خوبی فهمیدم. همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ۲۵۹ (قسمت پایانی) خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند قرار شد پدر و مادر و همسر علی و زینب و حسین، فرزندانش، روز بعد به دیدنم بیایند، آن شب به همسرم گفتم: «تا خانواده حاجی علی نیامده اند هر چه پلاکارد و چراغانی هست، همه را جمع کنید؟» - چرا. مگر چه شده؟ - آنها با دیدن این همه چراغ و پارچه دلشان شکسته می شود. همسرم همراه فامیل ها پارچه ها را جمع کردند. شب، ساعت نه، خانواده حاج علی آمدند. مادر على با دیدنم گریه کرد. پدر علی بغلم کرد و فقط می گفت: «خوش آمدی.» با آنها در اتاق نشستم و آماده بودم سراغ فرماندهم را بگیرند. همسر علی گوشه اتاق همراه دو فرزندش نشسته بود و حرفی نمی زد و منتظر صحبت های من بود. مادر علی در حالی که با دستمال اشکهایش را پاک می کرد گفت: «حاج علی، از پسرم چه خبر داری؟» آنقدر سنگین و سوزناک حرف می زد که بند دلم برید و دوست داشتم گریه کنم. برای آنها از روز سقوط جزیره تا اسارتم را گفتم. خانم على وقتی داشتم از رفتن به عراق می گفتم وسط حرفم آمد و گفت: حاج آقا، یعنی ممکن است حاج علی زنده باشد؟» مانده بودم چه جوابی بدهم. دلم نمی آمد به آنها وعده زنده بودن بدهم. یقین داشتم علی شهید شده ولی گفتن آن به این زن کار من نبود. دوباره صدای همسر على بلند شد: «بالاخره ممكن است که حاج علی را عراق، یک جایی پنهان کرده باشد؟» گفتم: «بله. ممکن است.» این ممکن است را در هر موردی می‌شد گفت. ولی توان این را که بگویم حاج علی دیگر برنمی گردد نداشتم. با دیدن زینب و حسین، فرزندان حاج علی، خاطرات زیادی برایم زنده شد. آن شب هایی که به خانه علی می رفتم و او با بچه هایش بازی می کرد. آنها آمدند و بغلشان کردم. هر دو ساکت و آرام بودند. هر چه کردم خودم را کنترل کنم، نشد، آرام در حالی که سرشان را می بوسیدم گریه کردم. مادر علی گفت: «حاج على، چه کنم؟ تا کی نگاهم به در خانه باشد؟ آخر پسرم می آید یا نه؟» فقط سکوت کردم و حرفی برای گفتن نداشتم. آن شب، وقتی آنها را تا حیاط بدرقه کردم و برگشتم، احساس کردم که دیگر هیچ وقت علی هاشمی را نخواهم دید. یقین داشتم اگر بر فرض محال علی اسیر بود حتما خبرش بین اسرا پخش می شد. بعد از دیدن خواب در زندان استخبارات که علی و حمید رمضانی را در مکه با لباس احرام دیده بودم يقين پیدا کردم علی شهید شده است. با وجود این تا مدت ها با خودم می‌گفتم: «ای خدا کاش علی زنده باشد!» خاطرات اسارتم به انتها می رسد؛ اما لحظات تلخ و شیرین و انسانهای مختلفی که در زندان الرشید، محجر و غیره که با آنها سروکار پیدا کردم، هنوز با من اند و گویی با آنها زندگی می‌کنم. الطاف بیکران خداوند، عنایتهای اهل بیت، آرامش شیرینی که پس از توسل به آنها در جانمان ریشه می دواند، در سختی های گفتنی و ناگفتنی زندان، همواره مانند نسیمی بر جان و روحم می وزد و احساس می‌کنم دنیایی از زیبایی و زشتی، نگرانی و آرامش، یأس و امید را در این مدت کوتاه اسارت تجربه کرده ام. درس های زیادی را فراگرفتم که شاید هیچگاه از گذران زندگی عادی قابل فراگیری نبودند! اکنون به جرئت می توانم بگویم با وجود همه تلخی هایی که در زندگی داشتم، شیرینی هایی بعدا چشیدم که ارزش تحمل این تلخی‌ها را داشت. خدا را ندیده می پرستیدم اما ایامی بر من گذشت که او را می دیدم و با عشق و باوری متفاوت پرستش می کردم. اما باز هم به نیزار مجنون برمی گردم. نیزار سوخته مجنون سخنان بسیاری با من دارد. زیرا در دل خود خون دل ها و خون دل خوردن های بسیاری را جای داده است. نی حدیث راه پرخون می کند قصه های عشق مجنون می کند محرم این هوش جز بیهوش نیست مرزبان را مشتری جز گوش نیست درنیابد حال پخته هیچ خام پس سخن کوتاه باید والسلام توضیح: گروه تفحص جسد مبارک حاج علی هاشمی را در سال ۱۳۸۹ در نزدیکی قرارگاه تاکتیکی سپاه ششم پیدا کرد و مردم غیور خوزستان آن را با شکوه بی نظیری تشییع کردند. همراه باشید با خاطرات بعدی کانال حماسه جنوب ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂