🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۰۶
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
مسئولین جمهوری اسلامی اجازه تخلیه جزیره یا ماندن و قتل عام شدن را به ما نمیدهند. تنها راه چاره این است که نیروهای زنده لشکرها را سازماندهی بکنید و از این جزیره بیرون بیایید و جلو بروید. انهدام دیشب نیروهای دشمن در جزایر آن قدر ترس در دل دشمن انداخته است که دیگر قدرت داخل شدن به جزایر را ندارد. فشار شما جمهوری اسلامی را پیروز خواهد کرد. حاج همت و تیپ المهدی و ثارالله باید از طلائیه عمل کنند، هر طور شده باید خط را بشکنند، امشب تا ردهی فرمانده لشکر اجازه دارند بروند و بجنگند و همه بروید، بجنگید. ما نمیپذیریم که بگویند در میدان مین گیر کرده ایم، بروید افراد را جمع کنید و به دشمن بتازید. اکنون نیز، مسئولین کشور امام، آقای هاشمی و .... منتظرند که تا ساعتی دیگر شما درگیر شوید.»
علی رغم تمام این حرفها هنوز حمید چشم انتظار نیروهای کمکی بود. هر لحظه امکان داشت عراقیها پل را بگیرند و وارد جزیره شوند. صدای بیسیم با خش خش زیاد بلند شد حمید بود که میخواست به مهدی تأکید کند فکری کنند.
مدتی بعد باز صدای بیسم بلند شد: حمید، مهدی. حمید، مهدی
- حمید پاسخی نگرفت. چشم چرخاند سمت چپ جزیره. سراب را میماند. خبری از بچهها نبود، اما از رو به رو تا دلت میخواست تانکهای عراقی بودند که به حمید نزدیک میشدند. پشت سرش در جزیره چه غوغایی بود. همه میجنبیدند که زیر آتش جان پناهی پیدا کنند. سپاه سوم عراق توپخانه اش را مامور کرده بود که هر چه گلوله دارند بریزند روی سر جزیره. از دیروز که این شخم زدنها شروع شد، یک سره آتش ریختند. حمید پشت خاکریز نفس تازه کرد. نشست و در فکر فرو رفت.
از آن همه انفجار حالش بهم میخورد. کلافه شده بود. رفت سراغ بچه ها. پشت سیل بند جزیره، شهدا را ردیف به ردیف کنار هم گذاشته بودند و حالا داشتند یکی دیگر را هم به آنجا میبردند. از دیروز که در آنجا مستقر شده بودند، یکسره داشتند میجنگیدند تا مانع ورود عراقیها به جزیره شوند. بی سیم چی دوید سمتش. حمید گوشی را گرفت.
- حمید، مهدی. پس چی شد؟
- طلاییه قفل شد. خودتی و گردانت.
- که چی بشه؟
- که مقاومت کنی که عراقیها وارد جزیره نشن.
- ما حتی نمیتوانیم تعداد تانکها را بشماریم. بی شمارند آقا مهدی، یعنی ...
- حمید، دیگه بسه. این مشکل شماست که باید حلش کنی. نمیدانم ما کی به پل شحیطاط میرسیم، ولی حتما میرسیم. پس تا آن موقع مقاومت کن.
برادرش به حمید میگفت که به کام مرگ برود. حمید دانست که مهدی از او چه میخواهد. فرمانده لشکر عاشورا دیگر تمایلی به ادامه نداشت. صدای مهدی گم شده بود در خش خشهای بی سیم. صدا مجددا صاف شد. حمید گفت:
داریم تنها میشویم. مجددا تکرار میکنم من و ماندم وشیر قرارگاه نصرت.
مهدی از قرارگاه با حمید صحبت میکرد. صدای حمید را فرماندهان نیز میشنیدند.
سالمی دارد رجز امام حسین در کربلا را میخواند. جاده منتهی به جزیره پر از جسد عراقی هاست. دیگر به اینجا دسترسی ندارند. بهتره پشت سرمان را محکم کنید.
حمید کمی مکث کرد. مهدی رگههایی از نگرانی را در صحبتهای حمید حس میکرد. نگاهش افتاد به فرماندهان نگران از سرنوشت خیبر. طلاییه که قفل شد، امیدشان به مقاومت در پل شحیطاط خلاصه شد تا جزایر مجنون را حفظ کنند. مهدی میدانست چگونه جواب برادر را بدهد.
حمید، بنده خدا، مگر به خدا شک داری که نگرانی؟ بجنگ.
- ولی آقا مهدی گلوله هایمان دارد تمام میشود. از نظر مهمات در مضیقه هستیم.
حالی دیگر سراغ مهدی آمد و با خشم گفت:
در چشم دشمن خاک بپاش.
من نگران عاقبت عملیاتم، نه خودم.
مقابل حمید تانکهای عراقی که بی شمار نفرات جلودارشان بود، صف آرایی کرده، و به پل شحیطاط نزدیکتر شده بودند. حمید باید خیال مهدی را راحت میکرد. باید چیزی میگفت که به دل برادر بنشیند. با بغض ولی مردانگی گفت: مهدی جان خوب گوش کن. خدمت امام که رسیدید، به او بگویید که ما مثل امام حسین در میدان ماندیم و عقب نکشیدیم. تو فردای قیامت در نزد جدت برای ما شهادت بده.
دست مهدی سست شد و گوشی بی سیم افتاد. چشمش پر از اشک شد. در حالی که چشم حمید پرخون بود.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۰۷
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
چهار شب قبل که حمید با گردانش وارد هور شد، ۴۸ ساعت در نیزارها و آبراهها پارو زدند. تعدادی از بچههای قرارگاه نصرت که راهنمایشان بودند، پا به پای بقیه میجنگیدند. حالا فقط سالمی مانده بود که یک نفس داشت صف عراقیها را رگبار میبست. اگر سالمی نبود، حمید حریف آن آبراههای پیچ در پیچ نیزار هور نمیشد. یک سال در این نیزارها رنج کشیدند تا شدند راه بلد بچههای عملیات. حمید وقتی گردان را پشت سیل بند مستقر کرد، باورش نمیشد در قلب دشمن مستقر شده. اما حالا باید مقاومت میکرد تا جزایر بدست آمده سقوط نکنند. سالمی دوید طرف حمید، از پشت خاکریز ردیف کامیونهای عراقی را نشانش داد.
- دارند نیرو پیاده میکنند.
سالمی پشت تیربار نشست و منتظر ماند. از دو آیفایی که با آرپی جی سیدطالب منهدم شده بود، دود بلند میشد. دو طرف جاده پر بود از جسد عراقی ها. حمید نگران درازکش شد. خیره به امدادگری شد که داشت مجروحان را مداوا میکرد. او از صبح یک تنه زخم مجروحان را پانسمان میکرد.
هر لحظه انفجار خمپارهها بیشتر میشد. حمید بالای سر سالمی رفت. داشت سمت ۳ کامیون عراقی شلیک میکرد عراقیها پیدای شان شد. هواپیمای عراقی میآمد رو سیل بند و یک رگبار میگرفت طرف بچهها و دور میزد. ناله چند بسیجی بلند شد. حمید به سراغ امدادگر رفت. پای بسیجی از کشالهی ران قطع شده بود. امدادگر دست در کوله پشتی کرد. آخرین باند را هم استفاده کرد و به حمید گفت: آخریشه.
صدایی توجه حمید را جلب میکرد. خون از سر یک بسیجی جاری شده بود. انگار منتظر امدادگر بود. عمامه امدادگر توجه حمید را جلب کرد. امدادگر روحانی گردان هم بود. حمید دست روحانی را گرفت و دویدند طرف مجروح. حمید دست دراز کرد طرف عمامه. روحانی متوجه منظورش شد. گوشهای از عمامه سفید را برید و سر مجروح را بست. و حمید لبخندی زد و به مجروح گفت: به همین راحتی عمامه سرت کردی. ان شاءالله خوب میشوی.
روحانی عمامه را تکه تکه کرد و رفت سراغ بقیه مجروحان. با خود زمزمه میکرد اینها همه لایق این عمامه هستند.
چند تانک داشتند به پل شحیطاط نزدیک میشدند. سالمی باید جا عوض میکرد. حمید چشم انداخت به طول سیل بند. فقط چند نفر سرپا بودند.
رجز خوانی سالمی، حمید را مست کرده بود.در نزدیکیهای دشت کربلا بود، اما احساس میکرد در رکاب امام حسین میجنگد.
حمید دید که یکی از بچهها روی زمین افتاده. وقتی بالای سرش رسید او را شناخت. سیدطالب، رفیق سالمی بود. از بچههای اطلاعات عملیات قرارگاه نصرت. هیکل درشتی داشت. خون از سرش جاری بود. تا متوجه آقا حمید شد گفت: ترکشش ریز است. میتوانم بجنگم. بلندم کن. پشت خاکریز که دراز بکشم کافی است.
عراقیها یک گام جلوتر آمده بودند. حمید باید تا رسیدن تانکهای عراقی سید را کمکش میکرد که سرپا شود. تیربار را برایش آماده کرد و تنهایش گذاشت آرپی جی زن را روانه کانال کرد که به تانک ها رحم نکند تا رسیدن عراقیها به پل را به تاخیر بیندازد.
با همین چهار پنج نفر هم داشت کارش را پیش میبرد. حمید پشت خاکریز نفس در سینه حبس کرد و منتظر ماند. اولین تانک که آتش گرفت، به سمت سالمی رفت و گفت: بهشان مهلت نده، نفرات شان پخش و پلا شدند. دوید طرف کانال و به ترکی داد زد بچهها تانکهای روی جاده را بزنید که جاده بسته شود.
حمید باز هم دوید. به یکی از بچههای بسیجی که رسید، با جسد تکه پاره اش رو به رو شد. آر پی جی به دوش خیز برداشت طرف تانک. نزدیک تر شد که موشک خطا نرود. برجکش را نشانه رفت و شلیک کرد. بعد یک نفس دوید پشت سیل بند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 همخوانی سرود همسفران
🔻توسط رزمندگان اسلام
در دوران دفاع مقدس
#کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 معرفی
یادمانهای #راهیان_نور
"پایگاه منتظران شهادت"
━•··•✦❁❁✦•··•━
🔅 منتظرانشهادت(گلف)
ستاد عملیاتجنوب سپاه پاسداران یا پایگاه منتظرانشهادت(گلف) در بلوارشهید مدرس اهواز و در مسیر جاده رامهرمز در بخش غربی شهر قرار دارد. این پایگاه که دارای ساختمانهای متعدد و محکمی است در قبل از انقلاب تحت عنوان باشگاهگلف، عمدتاً مورد استفاده ورزشی اتباع آمریکایی قرار میگرفت. بعد از انقلاب کارمندان شرکتنفت برای حفاظت از لولهها و تأسیسات نفتی جنوب در برابر خرابکاریهای ضدانقلاب برای مدتی در این باشگاه مستقر شدند. پس از مدتی حفاظت از تأسیسات به سپاه پاسداران واگذار شد و باشگاه محل استقرار آنها شد. با شروع جنگ این مکان به دلیل ناشناخته بودن و نزدیکی به فرودگاه اهواز و قرارداشتن در پناه کوه و موقعیت جغرافیایی مناسب به عنوان قرارگاه مرکزی کربلا به مرکز فرماندهی و هدايت جنگ سپاه پاسداران در جنوب(از دهلران تا رأسالبیشه) تبدیل شد و به نام پایگاه منتظرانشهادت نامگذاری شد. تشكيل اتاق جنگ و فعال شدن اطلاعات و عمليات، اعزام نيرو و تشكيل واحدهای جنگ و حضور مسئولين نظام از مشخصات اصلی پایگاه منتظرانشهادت بود. فرماندهی این قرارگاه در شش ماه اول جنگ برعهده شهید داوود کریمی و شهید حسن باقری و در شش ماه دوم برعهده برادر رحیم صفوی و از سال دوم بر عهده برادر غلامعلی رشید و به جانشینی شهید حسن باقری بود. فرماندهان محورهای عملیاتی سپاه روزهای چهارشنبه به این پایگاه میآمدند و در جریان آخرین اطلاعات قرار گرفته و در خصوص هدایت جنگ در جنوب به تبادلنظر میپرداختند. اولین گزارشهای اطلاعات و عملیات جنگ توسط شهید حسن باقری که مسئول اطلاعات و عملیات جنوب بود، در این پایگاه منتشر شد که در تغییر استراتژی و تحول جنگ تأثیر بهسزایی داشت. درپي شهادت حجتالاسلام فضلالله محلاتی نماينده حضرت امام(ره) در سپاه پاسداران در سال ۱۳۶۵، اين پایگاه به نام اين شهيد نامگذاری شد. این مکان اکنون در رديف آثار ملی دفاعمقدس قرار دارد.
در حال حاضر، اتاق فرماندهی جنگ با همان شرایط، در معرض دید مراجعه کنندگان قرار گرفته است.
━•··•✦❁❁✦•··•━
#راهیان_نور
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۰۸
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
هلی کوپترهای عراقی داشتند از سمت جادهی نشوه میآمدند. حالا عراقیها در دشت پخش شده بودند تا در پناه هلی کوپترها پیش روی کنند.
موشک ۵ هلی کوپتر که به سیل بند اصابت کرد، زمین و زمان را به هم زد. حمید پشت چند گونی خاک پناه گرفته بود و منتظر فرصت، به یکباره از جا کنده شد و سراغ سالمی رفت.
بزن، بزن سالمی، نگذار نزدیک بشوند. اگر بیایند کارمان زار زار است.
سالمی تیربارش را به کار انداخت و بی باکانه شلیک میکرد. هلی کوپترها که رفتند، شلیک تانکها باریدن گرفت. یک مرتبه سیدطالب به زمین افتاد. سالمی و حمید دویدند به طرفش. چه راحت بود. ترکش شکمش را دریده بود و بخشی از روده اش بیرون زده بود. عبدالمحمد چفیه اش را دور شکمش بست و خندید وگفت: این روده که ته ندارد. و بعد کمک اش کرد که روده را سر جای خودش بگذارد. باز هم به خنده گفت: درمان بماند برای بعد. تو فقط پشت تیربار بشین و شلیک کن.
حمید باز هم سیدطالب را پشت تیربار نشاند. حس میکرد توانش کم شده است. حتی قدرت ایستادن روی پای خودش را هم نداشت. سید طالب شکمش را به گونی چسباند و بعد اشاره کرد که یک گونی خاک بگذارد پشتش که به زمین نیفتد. سید طالب عراقیها را چپ و راست میدید. گاه تار میشدند. بالا و پایین میدید تانکها را. صدای بال بال هلی کوپترها میآمد. داشتند میآمدند سراغ حمید که هنوز سر سخت مقاومت میکرد. سید طالب را به حال خود رها کرد و رفت سراغ سنگر تک لول.
بهشان مهلت نده. وقتی نزدیک شدند شلیک کن.
جوانی که پشت تک لول نشسته بود، مثل شکارچیها منتظر ماند. ۵ هلی کوپتر نزدیکتر شدند. اولین موشک که شلیک شد، جوان شروع کرد. دود سیل بند در میان گرد و غبار و دود از یک هلی کوپتر بلند شد و بعد در هوا منفجر شد. ۴ هلیکوپتر بعدی هر چه موشک داشتند، شلیک کردند. آتش گم شد. حالا دیگر هیچ جنبندهای نبود که توجه حمید را جلب کند.
رفت سراغ سید طالب. داشت خودش را عقب میکشید که از معرکه خارج شود. به روحانی امدادگر که رسید، کنارش نشست. آخرین تکهی عمامه در دستش بود. آن را به سرش بست. دراز کش شد. سالمی هنوز با رجزخوانی خودش را سرپا نگه داشته بود و داشت میجنگید. عراقیها انگار زمین گیر شده بودند. چه قتلگاهی به راه افتاده بود دردو طرف پل شحیطاط. این طرف خودیها و آن طرف عراقی ها. اجساد عراقیها بی شمار بود. حمید دنبال راهی بود که باز هم ورود عراقیها را به تاخیر بیندازد.
حالا دیگر جز سالمی و دو سه نفر دیگر، کسی پشت سیل بند نبود. حمید بی وقفه رگبار را به طرف عراقیها گرفته بود و مدام جایش را عوض میکرد. به صدای بلدوزرها که در ۲۰۰ متری داشتند خاکریز میزدند، دل خوش شد. اگر خاکریز شکل میگرفت و بچهها مستقر میشدند، دیگر نگران سقوط پل شحیطاط نبود. انگار خسته به نظر میرسید. پایش شل شد و ولو شد. چشم چرخاند تو چهره بسیجیهایی که پشت سیل بند افتاده بودند. کسی نبود جنازه هایشان را ببرد. نبرد پل شحیطاط داشت به آخر خط میرسید. چشم میانداخت طرف خاکریز بلکه مهدی از راه برسد که نرسیده بود. تانکهای عراقی رسیده بودند به سیل بند و فرمانده مسلط به جزیره شلیک میکردند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۰۹
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
گلولههای خمپاره مثل تگرگ باریدن گرفت. سپاه سوم عراق هر چه گلوله داشت ریخت تو جزیره عراقی ها، خاکریز جدید را که دید، دانست برای ورود به جزیره چند ساعتی تاخیر داشتند. حالا حمید آسوده خاطر دنبال راهی بود که از میان آتش نجات یابد.
چند دقیقه بعد باز صدای بیسیم بلند شد حمید حمیدمهدی.
- حمید بگوشم.
- آقاجان چند تانک عراقی از پشت سرمان دارند به پل نزدیک میشوند.
- بله آنها را میبینم.
- همینها هستند؟
- نه چند کامیون عراقی هم دارند به سمت پل میآیند.
- کامیون؟
- بله. مملو از نیرو هستند.
چند دقیقه از مکالمه نگذشته بود که صدای عبدالمحمد قطع شد و صدای رگبار تمام اطراف پل را فرا گرفت.
حمید هرچه صدا زد: محمد محمد جواب بده، جوابی نشنید.
در دلش آشوب شده بود و نگران عبدالمحمد. حدود ۱۰ دقیقه بعد صدای مهربان شیر قرارگاه نصرت در بیسیم بلند شد: حمید حمید کجایی؟
- هستم تو کجایی؟
- داشتم با رگبار مسلسل خدمت مهمان هایمان میرسیدم.
- جایت را نفهمند.
- نه تند و تند جایم را عوض میکنم.
- حمید در گوشی صدای رجزهای عبدالمحمد را میشنید که برای او میخواند: هیهات من الذله. امیری حسین و نعم امیری.
با دیدن این صحنه حمید آرام برای مظلومیت بچهها و عبدالمحمد گریه کرد و خدا را طلب کرد آنها را دشمن شاد نکند.
عراقیها آرام آرام جلوتر میآمدند و عبدالمحمد تمام توانش این بود که در جلو آمدن آنها تاخیری بیندازد.
از کل گردان تنها چند نفر مانده بود که مثل پروانه دور شمع عبدالمحمد میچرخیدند. هیچ کس نمیدانست که چه اتفاقی میافتد.
تمام وجود عبدالمحمد توکل و توسل شده بود.
حمید دیگر کمتر به مهدی بیسیم میزد. تمام هوش و حواسش پیش عبدالمحمد بود که سمج ایستاده بود و رجز میخواند.
حمید خودش را به عبدالمحمد رساند و گفت: حواست را به کانال بده عبدالمحمد به دو نفر از بچههای آر پی جی زن اشاره کرد که به سمت کانال بروند.
آنها وقتی کنار کانال رسیدند براحتی تانکهای عراقی را از نزدیک میدیدند و میتوانستند آنها را بزنند.
صدای عبدالمحمد بلند شد که شروع کنید امانشان ندهید.
اولین موشک آر پی جی رها شد و تانک عراقی در یک آن به آتش کشیده شد.
صدای تکبیر عبدالمحمد بلند شد و حمید هم مثل او فریاد الله اکبر سر داد.
او در حالی که شیفته عبدالمحمد شده بود گفت: آقا جان! تانکها پخش شدند.امان شان ندهید.
حمید هم پشت سر هم فریاد یا علی، یا زهرا، یا قمربنی هاشم سر میداد.
صدای یکی از بچههای گردان بلند شد که به زبان آذری گفت: برادر حمید یک تانک عراقی روی جاده آمده است.
حمید صدا زد: عبدالمحمد تانک. تانک روی جاده. بزنید آن را. او زده شود جاده بسته میشود.امانش ندهید.
آر پی جی زن با نهیب حمید بلند شد و در حالی که سریع موشک گذاری کرد با فریاد یا حسین شلیک کرد ولی موشک به خطا رفت.
حمید صدا زد سریع برگرد پشت سیل بند عجله کن.
عبدالمحمد که داشت خوب حرکت تانکها را نگاه میکرد فریاد زد: یک نفر دیگر بلند شود و شلیک کند.
چند دقیقه گذشت که صدای هلی کوپترها بلند شد. عبدالمحمد رو به آسمان ایستاد و دنبال هلی کوپترها میگشت که ناگهان دید پنج هلی کوپتر از سمت جاده نشوه دارند به سمت آنها میآیند. او صدا زد حمید! عراقیها میخواهند در پناه هلی کوپترهای شان جلو بیایند چه کنیم؟
- پناه بگیرید الان این جا را جهنم میکنند.
حمید و چند بسیجی پشت سیل بند پناه گرفتند که هلی کوپترهای عراقی بی رحمانه سیل بند را مورد هدف موشک هایشان قرار دادند. آن قدر تند و تند شلیک میکردند که زمین و زمان را بهم دوخته بودند.
بوی خاک و باروت تمام اطراف پل را گرفته بود. نه حمید نه عبدالمحمد خسته نمیشدند و سعی میکردند فقط نگذارند پای عراقیها به جزیره باز شود. حمید که پشت چند گونی دراز کشیده بود برای یک لحظه از جایش بلند شد و به سمت عبدالمحمد دوید و در کنارش شیرجه رفت و گفت: عبدالمحمد امان شان نده. موشک آر پی جی را بزن. الان میآیند روی جاده.
عبدالمحمد دو سه آر پی جی شلیک کرد و بلافاصله تیرباری را که کنار سیل بند افتاده بود بلند کرد و گفت: الان درسی به هلی کوپترها بدهم که نفهمند از کجا آمدهاند و چه کار میکنند.
آسمان جزیره با رگبار تیربار عبدالمحمد محل ناامنی برای هلی کوپترها بود.آنها وقتی دیدند اوضاع خوب نیست از آن منطقه دور شدند تا مورد اصابت گلولههای تیربار عبدالمحمد قرار نگیرند.
با رفتن هلی کوپترها، حمید صدا زد: خدا را شکر. رفتند رفتند.
ـ عبدالمحمد هم با خنده گفت: گفتم که...
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علی الحسین
و علی علی بن الحسین
و علی اولاد الحسین
و علی اصحاب الحسین
سالروز ولادت سید الشهدا ، امام حسین (ع) مبارکباد
#نماهنگ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂