فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 همخوانی سرود همسفران
🔻توسط رزمندگان اسلام
در دوران دفاع مقدس
#کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 معرفی
یادمانهای #راهیان_نور
"پایگاه منتظران شهادت"
━•··•✦❁❁✦•··•━
🔅 منتظرانشهادت(گلف)
ستاد عملیاتجنوب سپاه پاسداران یا پایگاه منتظرانشهادت(گلف) در بلوارشهید مدرس اهواز و در مسیر جاده رامهرمز در بخش غربی شهر قرار دارد. این پایگاه که دارای ساختمانهای متعدد و محکمی است در قبل از انقلاب تحت عنوان باشگاهگلف، عمدتاً مورد استفاده ورزشی اتباع آمریکایی قرار میگرفت. بعد از انقلاب کارمندان شرکتنفت برای حفاظت از لولهها و تأسیسات نفتی جنوب در برابر خرابکاریهای ضدانقلاب برای مدتی در این باشگاه مستقر شدند. پس از مدتی حفاظت از تأسیسات به سپاه پاسداران واگذار شد و باشگاه محل استقرار آنها شد. با شروع جنگ این مکان به دلیل ناشناخته بودن و نزدیکی به فرودگاه اهواز و قرارداشتن در پناه کوه و موقعیت جغرافیایی مناسب به عنوان قرارگاه مرکزی کربلا به مرکز فرماندهی و هدايت جنگ سپاه پاسداران در جنوب(از دهلران تا رأسالبیشه) تبدیل شد و به نام پایگاه منتظرانشهادت نامگذاری شد. تشكيل اتاق جنگ و فعال شدن اطلاعات و عمليات، اعزام نيرو و تشكيل واحدهای جنگ و حضور مسئولين نظام از مشخصات اصلی پایگاه منتظرانشهادت بود. فرماندهی این قرارگاه در شش ماه اول جنگ برعهده شهید داوود کریمی و شهید حسن باقری و در شش ماه دوم برعهده برادر رحیم صفوی و از سال دوم بر عهده برادر غلامعلی رشید و به جانشینی شهید حسن باقری بود. فرماندهان محورهای عملیاتی سپاه روزهای چهارشنبه به این پایگاه میآمدند و در جریان آخرین اطلاعات قرار گرفته و در خصوص هدایت جنگ در جنوب به تبادلنظر میپرداختند. اولین گزارشهای اطلاعات و عملیات جنگ توسط شهید حسن باقری که مسئول اطلاعات و عملیات جنوب بود، در این پایگاه منتشر شد که در تغییر استراتژی و تحول جنگ تأثیر بهسزایی داشت. درپي شهادت حجتالاسلام فضلالله محلاتی نماينده حضرت امام(ره) در سپاه پاسداران در سال ۱۳۶۵، اين پایگاه به نام اين شهيد نامگذاری شد. این مکان اکنون در رديف آثار ملی دفاعمقدس قرار دارد.
در حال حاضر، اتاق فرماندهی جنگ با همان شرایط، در معرض دید مراجعه کنندگان قرار گرفته است.
━•··•✦❁❁✦•··•━
#راهیان_نور
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۰۸
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
هلی کوپترهای عراقی داشتند از سمت جادهی نشوه میآمدند. حالا عراقیها در دشت پخش شده بودند تا در پناه هلی کوپترها پیش روی کنند.
موشک ۵ هلی کوپتر که به سیل بند اصابت کرد، زمین و زمان را به هم زد. حمید پشت چند گونی خاک پناه گرفته بود و منتظر فرصت، به یکباره از جا کنده شد و سراغ سالمی رفت.
بزن، بزن سالمی، نگذار نزدیک بشوند. اگر بیایند کارمان زار زار است.
سالمی تیربارش را به کار انداخت و بی باکانه شلیک میکرد. هلی کوپترها که رفتند، شلیک تانکها باریدن گرفت. یک مرتبه سیدطالب به زمین افتاد. سالمی و حمید دویدند به طرفش. چه راحت بود. ترکش شکمش را دریده بود و بخشی از روده اش بیرون زده بود. عبدالمحمد چفیه اش را دور شکمش بست و خندید وگفت: این روده که ته ندارد. و بعد کمک اش کرد که روده را سر جای خودش بگذارد. باز هم به خنده گفت: درمان بماند برای بعد. تو فقط پشت تیربار بشین و شلیک کن.
حمید باز هم سیدطالب را پشت تیربار نشاند. حس میکرد توانش کم شده است. حتی قدرت ایستادن روی پای خودش را هم نداشت. سید طالب شکمش را به گونی چسباند و بعد اشاره کرد که یک گونی خاک بگذارد پشتش که به زمین نیفتد. سید طالب عراقیها را چپ و راست میدید. گاه تار میشدند. بالا و پایین میدید تانکها را. صدای بال بال هلی کوپترها میآمد. داشتند میآمدند سراغ حمید که هنوز سر سخت مقاومت میکرد. سید طالب را به حال خود رها کرد و رفت سراغ سنگر تک لول.
بهشان مهلت نده. وقتی نزدیک شدند شلیک کن.
جوانی که پشت تک لول نشسته بود، مثل شکارچیها منتظر ماند. ۵ هلی کوپتر نزدیکتر شدند. اولین موشک که شلیک شد، جوان شروع کرد. دود سیل بند در میان گرد و غبار و دود از یک هلی کوپتر بلند شد و بعد در هوا منفجر شد. ۴ هلیکوپتر بعدی هر چه موشک داشتند، شلیک کردند. آتش گم شد. حالا دیگر هیچ جنبندهای نبود که توجه حمید را جلب کند.
رفت سراغ سید طالب. داشت خودش را عقب میکشید که از معرکه خارج شود. به روحانی امدادگر که رسید، کنارش نشست. آخرین تکهی عمامه در دستش بود. آن را به سرش بست. دراز کش شد. سالمی هنوز با رجزخوانی خودش را سرپا نگه داشته بود و داشت میجنگید. عراقیها انگار زمین گیر شده بودند. چه قتلگاهی به راه افتاده بود دردو طرف پل شحیطاط. این طرف خودیها و آن طرف عراقی ها. اجساد عراقیها بی شمار بود. حمید دنبال راهی بود که باز هم ورود عراقیها را به تاخیر بیندازد.
حالا دیگر جز سالمی و دو سه نفر دیگر، کسی پشت سیل بند نبود. حمید بی وقفه رگبار را به طرف عراقیها گرفته بود و مدام جایش را عوض میکرد. به صدای بلدوزرها که در ۲۰۰ متری داشتند خاکریز میزدند، دل خوش شد. اگر خاکریز شکل میگرفت و بچهها مستقر میشدند، دیگر نگران سقوط پل شحیطاط نبود. انگار خسته به نظر میرسید. پایش شل شد و ولو شد. چشم چرخاند تو چهره بسیجیهایی که پشت سیل بند افتاده بودند. کسی نبود جنازه هایشان را ببرد. نبرد پل شحیطاط داشت به آخر خط میرسید. چشم میانداخت طرف خاکریز بلکه مهدی از راه برسد که نرسیده بود. تانکهای عراقی رسیده بودند به سیل بند و فرمانده مسلط به جزیره شلیک میکردند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۰۹
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
گلولههای خمپاره مثل تگرگ باریدن گرفت. سپاه سوم عراق هر چه گلوله داشت ریخت تو جزیره عراقی ها، خاکریز جدید را که دید، دانست برای ورود به جزیره چند ساعتی تاخیر داشتند. حالا حمید آسوده خاطر دنبال راهی بود که از میان آتش نجات یابد.
چند دقیقه بعد باز صدای بیسیم بلند شد حمید حمیدمهدی.
- حمید بگوشم.
- آقاجان چند تانک عراقی از پشت سرمان دارند به پل نزدیک میشوند.
- بله آنها را میبینم.
- همینها هستند؟
- نه چند کامیون عراقی هم دارند به سمت پل میآیند.
- کامیون؟
- بله. مملو از نیرو هستند.
چند دقیقه از مکالمه نگذشته بود که صدای عبدالمحمد قطع شد و صدای رگبار تمام اطراف پل را فرا گرفت.
حمید هرچه صدا زد: محمد محمد جواب بده، جوابی نشنید.
در دلش آشوب شده بود و نگران عبدالمحمد. حدود ۱۰ دقیقه بعد صدای مهربان شیر قرارگاه نصرت در بیسیم بلند شد: حمید حمید کجایی؟
- هستم تو کجایی؟
- داشتم با رگبار مسلسل خدمت مهمان هایمان میرسیدم.
- جایت را نفهمند.
- نه تند و تند جایم را عوض میکنم.
- حمید در گوشی صدای رجزهای عبدالمحمد را میشنید که برای او میخواند: هیهات من الذله. امیری حسین و نعم امیری.
با دیدن این صحنه حمید آرام برای مظلومیت بچهها و عبدالمحمد گریه کرد و خدا را طلب کرد آنها را دشمن شاد نکند.
عراقیها آرام آرام جلوتر میآمدند و عبدالمحمد تمام توانش این بود که در جلو آمدن آنها تاخیری بیندازد.
از کل گردان تنها چند نفر مانده بود که مثل پروانه دور شمع عبدالمحمد میچرخیدند. هیچ کس نمیدانست که چه اتفاقی میافتد.
تمام وجود عبدالمحمد توکل و توسل شده بود.
حمید دیگر کمتر به مهدی بیسیم میزد. تمام هوش و حواسش پیش عبدالمحمد بود که سمج ایستاده بود و رجز میخواند.
حمید خودش را به عبدالمحمد رساند و گفت: حواست را به کانال بده عبدالمحمد به دو نفر از بچههای آر پی جی زن اشاره کرد که به سمت کانال بروند.
آنها وقتی کنار کانال رسیدند براحتی تانکهای عراقی را از نزدیک میدیدند و میتوانستند آنها را بزنند.
صدای عبدالمحمد بلند شد که شروع کنید امانشان ندهید.
اولین موشک آر پی جی رها شد و تانک عراقی در یک آن به آتش کشیده شد.
صدای تکبیر عبدالمحمد بلند شد و حمید هم مثل او فریاد الله اکبر سر داد.
او در حالی که شیفته عبدالمحمد شده بود گفت: آقا جان! تانکها پخش شدند.امان شان ندهید.
حمید هم پشت سر هم فریاد یا علی، یا زهرا، یا قمربنی هاشم سر میداد.
صدای یکی از بچههای گردان بلند شد که به زبان آذری گفت: برادر حمید یک تانک عراقی روی جاده آمده است.
حمید صدا زد: عبدالمحمد تانک. تانک روی جاده. بزنید آن را. او زده شود جاده بسته میشود.امانش ندهید.
آر پی جی زن با نهیب حمید بلند شد و در حالی که سریع موشک گذاری کرد با فریاد یا حسین شلیک کرد ولی موشک به خطا رفت.
حمید صدا زد سریع برگرد پشت سیل بند عجله کن.
عبدالمحمد که داشت خوب حرکت تانکها را نگاه میکرد فریاد زد: یک نفر دیگر بلند شود و شلیک کند.
چند دقیقه گذشت که صدای هلی کوپترها بلند شد. عبدالمحمد رو به آسمان ایستاد و دنبال هلی کوپترها میگشت که ناگهان دید پنج هلی کوپتر از سمت جاده نشوه دارند به سمت آنها میآیند. او صدا زد حمید! عراقیها میخواهند در پناه هلی کوپترهای شان جلو بیایند چه کنیم؟
- پناه بگیرید الان این جا را جهنم میکنند.
حمید و چند بسیجی پشت سیل بند پناه گرفتند که هلی کوپترهای عراقی بی رحمانه سیل بند را مورد هدف موشک هایشان قرار دادند. آن قدر تند و تند شلیک میکردند که زمین و زمان را بهم دوخته بودند.
بوی خاک و باروت تمام اطراف پل را گرفته بود. نه حمید نه عبدالمحمد خسته نمیشدند و سعی میکردند فقط نگذارند پای عراقیها به جزیره باز شود. حمید که پشت چند گونی دراز کشیده بود برای یک لحظه از جایش بلند شد و به سمت عبدالمحمد دوید و در کنارش شیرجه رفت و گفت: عبدالمحمد امان شان نده. موشک آر پی جی را بزن. الان میآیند روی جاده.
عبدالمحمد دو سه آر پی جی شلیک کرد و بلافاصله تیرباری را که کنار سیل بند افتاده بود بلند کرد و گفت: الان درسی به هلی کوپترها بدهم که نفهمند از کجا آمدهاند و چه کار میکنند.
آسمان جزیره با رگبار تیربار عبدالمحمد محل ناامنی برای هلی کوپترها بود.آنها وقتی دیدند اوضاع خوب نیست از آن منطقه دور شدند تا مورد اصابت گلولههای تیربار عبدالمحمد قرار نگیرند.
با رفتن هلی کوپترها، حمید صدا زد: خدا را شکر. رفتند رفتند.
ـ عبدالمحمد هم با خنده گفت: گفتم که...
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علی الحسین
و علی علی بن الحسین
و علی اولاد الحسین
و علی اصحاب الحسین
سالروز ولادت سید الشهدا ، امام حسین (ع) مبارکباد
#نماهنگ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #تاریخ_شفاهی
🔅 علل پیروزی ایران در عملیاتهای
ثامن الائمه، طریق القدس،
فتح المبین و بیت المقدس 1⃣
✦━•··•✦❁❣❁✦•··•━✦
چهار عملیات بزرگ ثامن الائمه، طريق القدس، فتح المبين و بیت المقدس از مقاطع حساس و عملیات های اصلی دوره سرنوشت ساز جنگ هستند. برکناری ابوالحسن بنی صدر از فرماندهی کل قوا، موجب تحول در جنگ شد، یعنی نگرش به جنگ، استراتژی نظامی، فرماندهی میدان نبرد، سازمان عمل کننده، طرح ریزی و تاکتیک های به کار گرفته شده تغییر کرد و اندیشه جنگ سنتی با آموزه جنگ انقلابی در هم آمیخت. هم چنین در یک سال نخست جنگ، تداوم عملیات، به دست آوردن تجربیات، افزایش کارآیی کادرها و دست اندکاران عملیات ها، توانایی جذب هر چه بیشتر نیروهای داوطلب و به کارگیری مناسب تر آنان، به تدریج زمینه های لازم را برای بهبود اوضاع جنگ و ایجاد وضعیت جدید فراهم کرد.
در آن وضعیت نوین، سپاه که طی یک سال نخست جنگ بیشترین توان خود را به مسائل فرهنگی و امنیتی معطوف کرده بود، به سمت نظامیگری گرایش یافت و ضمن گسترش سازمان رزم خود، استعداد گردان های مستقل را تا سطح تيپ افزایش داد و امکان جذب انبوه نیروهای مردمی را فراهم آورد، به گونه ای که توانست در چهار عملیات مزبور، نیروی کادر و بسیجی خود را از ۲۵۰۰ تن در عملیات ثامن الائمه به شصت هزار تن در عملیات بیت المقدس افزایش دهد.
با برکناری بنی صدر در سال ۱۳۶۰ تحول در مدیریت و فرماندهی ارتش به یک ضرورت تبدیل شد و انتخاب سرهنگ علی صیاد شیرازی به سمت فرماندهی نیروی زمینی ارتش تأثیر به سزایی در روند جنگ و همکاری سازنده ارتش و سپاه بر جای گذاشت.
ارتش عراق به همان نسبت که در مناطق وسیعی زمین گیر شده بود، نیروهای ایران را نیز درگیر پدافند کرده بود؛ بنابر این، در انتخاب منطقه عملیاتی، اهدافی تعیین می شد که افزون بر آزادی زمین، بتواند نیرو را نیز از خطوط پدافندی آزاد کند. در عمل، با استفاده از یگان های آزاد شده ارتش از خطوط پدافندی و نیز با استفاده از سازمان رو به گسترش سپاه پاسداران، نیروهای مسلح ایران برای اجرای عملیات بر قدرتشان افزودند. به این ترتیب، متناسب با رشد توان نیروی خودی، وسعت مناطق عملیاتی انتخاب شده نیز افزایش یافت آن چنان که در چهار عملیات بزرگ، استعداد به کار گرفته شده افزایش چشمگیری داشت، یعنی از ۲۵ گردان در عملیات ثامن الائمه به ۳۲ گردان در عملیات طریق القدس، ۱۳۵ گردان در فتح المبين و ۱۴۴ گردان در عملیات بیت المقدس رسید و متناسب با آن وسعت مناطق عملیاتی نیز به ترتیب از ۱۵۰ کیلومتر مربع به ۶۵۰، ۲۵۰۰ و ۵۴۰۰ کیلومتر مربع گسترش یافت.
✦━•··•✦❁❣❁✦•··•━✦
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۱۰
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
چند لحظه بعد هلی کوپترها این بار نوبت تانکهای عراقی بود که در نزدیکی پل داشتند آمادهی شلیک میشدند.
خوشحالی آنها کمی بیشتر طول نکشید که صدای مهیب شلیک تانکها بلند شد. زمین و زمان را تکان میداد.
عبدالمحمد کوتاه نمیآمد و همچنان رجز میخواند و میگفت: حمید نباید هیچ تانکی وارد جزیره شود.
حمید از این همه دلاوری و قوت قلب، انگشت به دهان مانده بود. او عبدالمحمد را نمیشناخت ولی در این یک روز انگار عمری با او زندگی کرده است. آن قدر از بودن عبدالمحمد قوت میگرفت که دیگر هرگز به مهدی بیسیم نزد.
لحظات داشت به کندی سپری میشدند. صدای بیسیم بگوش نمیرسید. حالا دیگر تنها حمید و عبدالمحمد و چند نفر دیگر مانده بودند. هر لحظه حلقهی محاصرهی عراقیها تنگ تر میشد ولی عبدالمحمد عین خیالش نبود.
صدای نحس عراقیها دیگر به راحتی بگوش بچهها میرسید. هیچ کس فکر نمیکرد کار به این جا کشیده شود.
عبدالمحمد هر لحظه یک گوشهی سیل بند میایستاد و شروع به شلیک کردن میکرد وسپس جایش را عوض میکرد. خستگی در او اصلاً راه نداشت. گوشش بدهکار صدای همهمهی عراقیها نبود. او داشت کار خودش را میکرد و حمید هم دست کمی از او نداشت.
عبدالمحمد در حالی که در گوشه سیل بند داشت استراحت میکرد متوجه شد یکی از بچهها پشت فرمان بلدورز غنیمتی رفته و میخواهد خاکریزی را بزند. تعجب کنان فریاد ماشاالله میتوانی بزن بزن. را سر داد و او را تشویق میکرد.
او میدانست اگر خاکریز زده شود دیگر پل شحیطاط حفظ خواهد شد و عراقیها جلوتر نمیآیند. با تمام وجودش دعا میکرد که راننده زخمی یا شهید نشود. باران گلوله بود که در کنار بلدوزر روی زمین مینشست.
حمید هم به زبان آذری فریاد زد: برادر عجله کن کوتاه نیا.
زمان بدجور بر علیه آنها رقم میخورد. هیچکس هم نبود که به داد آنها برسد. جنازههای بچهها پشت سیل بند افتاده بود. حتی نمیشد آنها را به عقب برد.
حمید نگاهی از سر دلتنگی به شهدا کرد و فریاد زد: یا حسین ما ایستاده ایم.
امید حمید و عبدالمحمد وقتی به ناامیدی تبدیل شد که صدای یا علی راننده بلدوزر بلند شد و او روی فرمان افتاد.
صدایی از او نمیآمد و معلوم بود شهید شده است.
عبدالمحمد صدا زد آقا حمید من هستم وتو و این چند نفر. این جا آخر خط است.
آن قدر با غربت و مظلومیت حرف میزد که دل سنگ آب میشد. چند دقیقه بعد تانکهای عراقی توانستند خودشان را به سیل بند برسانند و با قدرت تمام جزیره را به توپ بستند.
صدای هلهله و کل زدن آنها دل حمید و عبدالمحمد را کباب میکرد. از آن طرف جزیره زیر آتش قرار گرفت و از این طرف باران خمپاره بود که مهمان اینها میشد.
از مکالمهی بیسیمهای فرماندهان عراقی، خوب معلوم بود که عجله دارند سریع وارد جزیره شوند و کار را تمام کنند. گرد و غبار باروت و بوی تی ان تی حاصل از انفجارات انواع گلوله ها، آسمان را تیره و تار کرده بود و مانع نورافشانی خورشید میشد.
- عبدالمحمد در زیر باران گلوله یادش آمد که وقتی از قایقها پیاده شدن، رو به سید ناصر کرد و گفت: زیارت امام حسین یادت است؟
- مگر از یادم میرود؟ چه روزی بود. هنوز مست آن زیارت حرم هستم.
- سیدناصر خدا وکیلی آن روز بگو چه خواستی از حضرت در کنار ضریح؟ راستش را بگو.
- هیچی فقط زیارت و شفاعت را خواستم.
- الان باید آنها را از امام بگیریم.
- امیدوارم.
عبدالمحمد انگاردلش خیلی برای سید تنگ شده بود. به حمید گفت به نظرت سید ناصر شهید شده است؟
- نه ان شاءالله زنده مانده است.
- ولی دلم میگوید شهید شده.
- چطور؟
- در سفر عراق دعا کرد کنار پل شحیطاط شهید شود.
- عجب. خوش به حالش.
- دعا کن من هم شهید شوم.
- تو؟
- بله من هم مثل سیدناصر همین دعا را کردم.
حمید آرام آرام اشک از گوشه چشمش سرازیر شد.
آن روز سید ناصر احساس میکرد که این آخرین لحظات با عبدالمحمد بودن است. با تمام وجود او را در آغوش گرفت و گفت: اگر رفتی یاد من باش. ما با هم روزهایی داشتیم.
- شاید تو زودتر بروی. تو اگر رفتی مرا یاد کن.
- اصلاً هر کس زودتر رفت. خوب است؟
- باشد. هر کس زودتر رفت.
صدای حمید بلند شد که عبدالمحمد هلی کوپترها از پشت سر ما دارند هلی برن میکنند. راه دور زدن را نشانم بده.
- حالا صبر کن.
- ولی عراق تمام راههای ورود به پل را زیر آتش قرار داده است.
- نگران نباش خدا هست.
- عبدالمحمد آنها دارند از پشت سر و روبرویمان حلقه محاصره را تنگ میکنند.
- گفتم که حمیدجان، کمی صبرکن. حواسم هست.
عبدالمحمد چند نفری را که مانده بودند و میتوانستند بجنگند صدا زد و گفت: هرکس از هلی کوپترها پیاده شد امانش ندهید. همه را به گلوله ببندید.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۱۱۱
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
دشمن عجله داشت سریع نیروهایش را پیاده کند تا براحتی وارد جزایر شود. بچهها با کاشتن تیربار هرکس را که از هلی کوپتر پیاده میشد هدف قرار میدادند و به هیچ کس رحم نمیکردند.
روز، روز آتش بود.صدای عبدالمحمد و حمید در میان آتش و گلوله گم شده بود. بچهها با تمام وجود شلیک میکردند و عراقیها هم بیکار ننشستند و جواب آتش بچهها را با موشکهای هلی کوپترها میدادند.
عبدالمحمد رو به حمید کرد و گفت: چرا این قدر نیرو پیاده میکنند؟ انگار تمامی ندارند.
همزمان با پیاده شدن نیروها، آتش پر حجم توپخانه روی پل شحیطاط شدت گرفت.
او میدانست تمام این کارها برای این است که عبدالمحمد نتواند کاری کند و نیروها براحتی پیاده شوند.
لحظه به لحظه به جلوتر آمدن عراقیها افزوده میشد.
عبدالمحمد صدا زد مهمات کم است سعی کنید رگبار نزنید. تک تیراندازی کنید تا دست مان خالی نماند.
هنوز تا آمدن شب چند ساعتی مانده بود. ارتش یاس و ناامیدی همراه ارتش عراق بر دل بچهها هجوم آورده بودند و صدای یا حسین عبدالمحمد آنها را تار و مار میکرد.
حمید که صدایش در نمیآمد فریاد زد: عبدالمحمد اگر تا شب دوام بیاوریم، میتوانیم فکری کنیم.
- خدا بزرگ است.
- صدای بیسیم بعد از مدت زیادی بلند شد حمید حمید مهدی.
شنیدن صدای برادر چقدر روحیه حمید را بالا برد. او با این صدا روحیه میگرفت و سر پا میایستاد و جان میگرفت.
- حمید بگوشم.
- عزیزم چه خبر؟
- مهمانها دارند نزدیک میشوند. بساط مهمانی راه انداختهاند. بیا و ببین.
- عجب. خیلی هستند؟
- خیلی؟ خیلی خیلی هستند.
- شما چه میکنید؟
- اگر تا شب دوام بیاوریم امیدی هست.
- حمیدجان ما تمام امیدمان به شماست.
- هرچه خدا بخواهد. امیدتان به خدا باشد. ما که کسی نیستیم
- باز تماس میگیرم.
- یاعلی.
در عقب میدان نبرد در آن لحظه، تیپ امام رضا(ع) به فرماندهی باقر قالیباف و تیپ قمر بنی هاشم به فرماندهی کریم نصر در حد وسط پاسگاه برزگر و پاسگاه خاتمی و سیل بند، عملیات خودشان را شروع کرده بودند. صدای محسن رضایی میآمد که میگفت: باقر به داد حمید برسید.
- روی چشم آقا، دعا کنید. دارم تلاش میکنم.
عبدالمحمد تا فرا رسیدن تاریکی شب تمام نیروهایش را به دو تیم دو نفره برای هدفهای پروازی تقسیم کرد.
حمید که داشت با تمام وجودش عبدالمحمد را نگاه میکرد میدید او مدام دست هایش را بهم میمالد و انتظار شب را میکشد. او برای این که روحیهای به او داده باشد گفت: سرحالی آقا عبدالمحمد؟
- سرحال هستم مثل همیشه. کسی با شما باشد سرحال و قبراق است.
- خدا بزرگ است.
تمام توکل و امیدمان به خداست.
خدا کند خبری از نیروها از محور طلائیه شود.
خدا را چه دیدی شاید تا چند ساعت دیگه سر و کله شان پیدا شد.
متاسفانه خبری از طلائیه نشد. طبق مکالمات فرماندهان در بیسیم عبدالمحمد شنید که یکی از محورها لو رفته و نیروها در آب و گل در حال درگیری هستند.
دشمن اول غافلگیر شده بود ولی با آمدن هلی کوپترها و آتش توپخانه قدرت گرفت و به مقابله پرداخت.
عراقیها با هر چه دستشان میآمد، جزیره را به آتش کشیدند.
آسمان پر از دود و خاکستر شده بود. راهی که قرار بود از آن طریق امکانات به بچهها برسد قفل شده بود و امکان عبور نبود.
تمام امیدهای عبدالمحمد بر باد رفته بود. احساس میکرد این جا هر کاری که میتواند باید انجام بدهد.
از قرارگاه و محسن و علی هاشمی کاری برنمی آمد. یعنی امید آنها به بچههای جلو بود.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂