eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۱۱۰ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ چند لحظه بعد هلی کوپترها این بار نوبت تانک‌های عراقی بود که در نزدیکی پل داشتند آماده‌ی شلیک می‌شدند. خوشحالی آنها کمی بیشتر طول نکشید که صدای مهیب شلیک تانک‌ها بلند شد. زمین و زمان را تکان می‌داد. عبدالمحمد کوتاه نمی‌آمد و همچنان رجز می‌خواند و می‌گفت: حمید نباید هیچ تانکی وارد جزیره شود. حمید از این همه دلاوری و قوت قلب، انگشت به دهان مانده بود. او عبدالمحمد را نمی‌شناخت ولی در این یک روز انگار عمری با او زندگی کرده است. آن قدر از بودن عبدالمحمد قوت می‌گرفت که دیگر هرگز به مهدی بیسیم نزد. لحظات داشت به کندی سپری می‌شدند. صدای بیسیم بگوش نمی‌رسید. حالا دیگر تنها حمید و عبدالمحمد و چند نفر دیگر مانده بودند. هر لحظه حلقه‌ی محاصره‌ی عراقی‌ها تنگ تر می‌شد ولی عبدالمحمد عین خیالش نبود. صدای نحس عراقی‌ها دیگر به راحتی بگوش بچه‌ها می‌رسید. هیچ کس فکر نمی‌کرد کار به این جا کشیده شود. عبدالمحمد هر لحظه یک گوشه‌ی سیل بند می‌ایستاد و شروع به شلیک کردن می‌کرد وسپس جایش را عوض می‌کرد. خستگی در او اصلاً راه نداشت. گوشش بدهکار صدای همهمه‌ی عراقی‌ها نبود. او داشت کار خودش را می‌کرد و حمید هم دست کمی از او نداشت. عبدالمحمد در حالی که در گوشه سیل بند داشت استراحت می‌کرد متوجه شد یکی از بچه‌ها پشت فرمان بلدورز غنیمتی رفته و می‌خواهد خاکریزی را بزند. تعجب کنان فریاد ماشاالله می‌توانی بزن بزن. را سر داد و او را تشویق می‌کرد. او می‌دانست اگر خاکریز زده شود دیگر پل شحیطاط حفظ خواهد شد و عراقی‌ها جلوتر نمی‌آیند. با تمام وجودش دعا می‌کرد که راننده زخمی یا شهید نشود. باران گلوله بود که در کنار بلدوزر روی زمین می‌نشست. حمید هم به زبان آذری فریاد زد: برادر عجله کن کوتاه نیا. زمان بدجور بر علیه آنها رقم می‌خورد. هیچکس هم نبود که به داد آنها برسد. جنازه‌های بچه‌ها پشت سیل بند افتاده بود. حتی نمی‌شد آنها را به عقب برد. حمید نگاهی از سر دلتنگی به شهدا کرد و فریاد زد: یا حسین ما ایستاده ایم. امید حمید و عبدالمحمد وقتی به ناامیدی تبدیل شد که صدای یا علی راننده بلدوزر بلند شد و او روی فرمان افتاد. صدایی از او نمی‌آمد و معلوم بود شهید شده است. عبدالمحمد صدا زد آقا حمید من هستم وتو و این چند نفر. این جا آخر خط است. آن قدر با غربت و مظلومیت حرف می‌زد که دل سنگ آب می‌شد. چند دقیقه بعد تانک‌های عراقی توانستند خودشان را به سیل بند برسانند و با قدرت تمام جزیره را به توپ بستند. صدای هلهله و کل زدن آنها دل حمید و عبدالمحمد را کباب می‌کرد. از آن طرف جزیره زیر آتش قرار گرفت و از این طرف باران خمپاره بود که مهمان این‌ها می‌شد. از مکالمه‌ی بیسیم‌های فرماندهان عراقی، خوب معلوم بود که عجله دارند سریع وارد جزیره شوند و کار را تمام کنند. گرد و غبار باروت و بوی تی ان تی حاصل از انفجارات انواع گلوله ها، آسمان را تیره و تار کرده بود و مانع نورافشانی خورشید می‌شد. - عبدالمحمد در زیر باران گلوله یادش آمد که وقتی از قایق‌ها پیاده شدن، رو به سید ناصر کرد و گفت: زیارت امام حسین یادت است؟ - مگر از یادم می‌رود؟ چه روزی بود. هنوز مست آن زیارت حرم هستم. - سیدناصر خدا وکیلی آن روز بگو چه خواستی از حضرت در کنار ضریح؟ راستش را بگو. - هیچی فقط زیارت و شفاعت را خواستم. - الان باید آنها را از امام بگیریم. - امیدوارم. عبدالمحمد انگاردلش خیلی برای سید تنگ شده بود. به حمید گفت به نظرت سید ناصر شهید شده است؟ - نه ان شاءالله زنده مانده است. - ولی دلم می‌گوید شهید شده. - چطور؟ - در سفر عراق دعا کرد کنار پل شحیطاط شهید شود. - عجب. خوش به حالش. - دعا کن من هم شهید شوم. - تو؟ - بله من هم مثل سیدناصر همین دعا را کردم. حمید آرام آرام اشک از گوشه چشمش سرازیر شد. آن روز سید ناصر احساس می‌کرد که این آخرین لحظات با عبدالمحمد بودن است. با تمام وجود او را در آغوش گرفت و گفت: اگر رفتی یاد من باش. ما با هم روزهایی داشتیم. - شاید تو زودتر بروی. تو اگر رفتی مرا یاد کن. - اصلاً هر کس زودتر رفت. خوب است؟ - باشد. هر کس زودتر رفت. صدای حمید بلند شد که عبدالمحمد هلی کوپترها از پشت سر ما دارند هلی برن می‌کنند. راه دور زدن را نشانم بده. - حالا صبر کن. - ولی عراق تمام راههای ورود به پل را زیر آتش قرار داده است. - نگران نباش خدا هست. - عبدالمحمد آنها دارند از پشت سر و روبرویمان حلقه محاصره را تنگ می‌کنند. - گفتم که حمیدجان، کمی صبرکن. حواسم هست. عبدالمحمد چند نفری را که مانده بودند و می‌توانستند بجنگند صدا زد و گفت: هرکس از هلی کوپترها پیاده شد امانش ندهید. همه را به گلوله ببندید. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 /۱۱۱ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ دشمن عجله داشت سریع نیروهایش را پیاده کند تا براحتی وارد جزایر شود. بچه‌ها با کاشتن تیربار هرکس را که از هلی کوپتر پیاده می‌شد هدف قرار می‌دادند و به هیچ کس رحم نمی‌کردند. روز، روز آتش بود.صدای عبدالمحمد و حمید در میان آتش و گلوله گم شده بود. بچه‌ها با تمام وجود شلیک می‌کردند و عراقی‌ها هم بیکار ننشستند و جواب آتش بچه‌ها را با موشک‌های هلی کوپترها می‌دادند. عبدالمحمد رو به حمید کرد و گفت: چرا این قدر نیرو پیاده می‌کنند؟ انگار تمامی ندارند. همزمان با پیاده شدن نیروها، آتش پر حجم توپخانه روی پل شحیطاط شدت گرفت. او می‌دانست تمام این کارها برای این است که عبدالمحمد نتواند کاری کند و نیروها براحتی پیاده شوند. لحظه به لحظه به جلوتر آمدن عراقی‌ها افزوده می‌شد. عبدالمحمد صدا زد مهمات کم است سعی کنید رگبار نزنید. تک تیراندازی کنید تا دست مان خالی نماند. هنوز تا آمدن شب چند ساعتی مانده بود. ارتش یاس و ناامیدی همراه ارتش عراق بر دل بچه‌ها هجوم آورده بودند و صدای یا حسین عبدالمحمد آنها را تار و مار می‌کرد. حمید که صدایش در نمی‌آمد فریاد زد: عبدالمحمد اگر تا شب دوام بیاوریم، می‌توانیم فکری کنیم. - خدا بزرگ است. - صدای بیسیم بعد از مدت زیادی بلند شد حمید حمید مهدی. شنیدن صدای برادر چقدر روحیه حمید را بالا برد. او با این صدا روحیه می‌گرفت و سر پا می‌ایستاد و جان می‌گرفت. - حمید بگوشم. - عزیزم چه خبر؟ - مهمان‌ها دارند نزدیک می‌شوند. بساط مهمانی راه انداخته‌اند. بیا و ببین. - عجب. خیلی هستند؟ - خیلی؟ خیلی خیلی هستند. - شما چه می‌کنید؟ - اگر تا شب دوام بیاوریم امیدی هست. - حمیدجان ما تمام امیدمان به شماست. - هرچه خدا بخواهد. امیدتان به خدا باشد. ما که کسی نیستیم - باز تماس می‌گیرم. - یاعلی. در عقب میدان نبرد در آن لحظه، تیپ امام رضا(ع) به فرماندهی باقر قالیباف و تیپ قمر بنی هاشم به فرماندهی کریم نصر در حد وسط پاسگاه برزگر و پاسگاه خاتمی و سیل بند، عملیات خودشان را شروع کرده بودند. صدای محسن رضایی می‌آمد که می‌گفت: باقر به داد حمید برسید. - روی چشم آقا، دعا کنید. دارم تلاش می‌کنم. عبدالمحمد تا فرا رسیدن تاریکی شب تمام نیروهایش را به دو تیم دو نفره برای هدف‌های پروازی تقسیم کرد. حمید که داشت با تمام وجودش عبدالمحمد را نگاه می‌کرد می‌دید او مدام دست هایش را بهم می‌مالد و انتظار شب را می‌کشد. او برای این که روحیه‌ای به او داده باشد گفت: سرحالی آقا عبدالمحمد؟ - سرحال هستم مثل همیشه. کسی با شما باشد سرحال و قبراق است. - خدا بزرگ است. تمام توکل و امیدمان به خداست. خدا کند خبری از نیروها از محور طلائیه شود. خدا را چه دیدی شاید تا چند ساعت دیگه سر و کله شان پیدا شد. متاسفانه خبری از طلائیه نشد. طبق مکالمات فرماندهان در بیسیم عبدالمحمد شنید که یکی از محورها لو رفته و نیروها در آب و گل در حال درگیری هستند. دشمن اول غافلگیر شده بود ولی با آمدن هلی کوپترها و آتش توپخانه قدرت گرفت و به مقابله پرداخت. عراقی‌ها با هر چه دستشان می‌آمد، جزیره را به آتش کشیدند. آسمان پر از دود و خاکستر شده بود. راهی که قرار بود از آن طریق امکانات به بچه‌ها برسد قفل شده بود و امکان عبور نبود. تمام امیدهای عبدالمحمد بر باد رفته بود. احساس می‌کرد این جا هر کاری که می‌تواند باید انجام بدهد. از قرارگاه و محسن و علی هاشمی کاری برنمی آمد. یعنی امید آنها به بچه‌های جلو بود. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔅 علل پیروزی ایران در عملیات‌های ثامن الائمه، طریق القدس، فتح المبین و بیت المقدس 2⃣ ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ زنجیره ای بودن این عملیات ها از دیگر ویژگی آنها بود. به این معنا که اجرای هر یک از عملیات های بزرگ به موفقیت عملیات قبلی بستگی داشت. به همین دلیل، ترتیب و توالی آنها نیز بسیار مهم بود. با این مقدمه می توان فرضیه زیر را درباره دلایل نظامی شکست عراق در چهار عملیات بزرگ، عنوان کرد. تغییر در فرماندهی جنگ به دگرگونی در رویکرد نظامی ایران و انتخاب آموزه جنگ منجر شد. عراق این تغییر و هم چنین اثرات آن را برای مدتی طولانی درک نکرد. در نتیجه، تغییری در استراتژی نظامی از جمله شکل خطوط پدافندی این کشور روی نداد؛ بنابراین، شکل ویژه خطوط پدافندی آن در داخل خاک ایران مناسب ترین فرصت را برای نیروهای نظامی فراهم آورد تا طی چهار عملیات بزرگ پی در پی، ضربه های خرد کننده ای را به ارتش عراق وارد آورند و بخش های وسیعی از مناطق اشغالی را آزاد کنند. به این ترتیب، دو دلیل عمده نظامی را می توان برای شکست های عراق برشمرد، الف) انتخاب آموزه جنگ انقلابی - مردمی از سوی ایران؛ و ب) شکل ویژه خطوط پدافندی ارتش عراق در خاک ایران. الف) انتخاب آموزه جنگ انقلابی - مردمی مدتی پس از هجوم سراسری ارتش عراق ارتش ایران چهار عملیات گسترده را در چارچوب استراتژی آزادسازی سرزمین های اشغال شده، طرح ریزی و اجرا کرد که در صورت موفقیت آمیز بودن آنها، نه تنها سرزمین های اشغالی آزاد و مرزهای بین المللی در استان خوزستان تأمین می شد، بلکه دشمن نیز تا حومه بصره و العماره به عقب رانده می شد، اما در چارچوب نگاه سنتی به جنگ، ابزار کافی برای اجرای این استراتژی وجود نداشت و توان به کار گرفته شده برای نیازهای عملیاتی کافی نبود؛ بنابراین، تلاش یاد شده به نتیجه نرسید و جنگ با بن بست روبرو شد. 🔅 ۱) تجربه ناموفق عملیات پل نادری این عملیات در تاریخ ۲۳ مهر ماه ۱۳۵۹ در منطقه غرب دزفول اجرا شد. طبق پیش بینی انجام شده، نیروهای مسلح ایران باید از دو محور اندیمشک - دهلران و اندیمشک - چنانه - فکه به نیروهای عراقی تک می کردند و عقبه نیروهای عراقی مستقر در منطقه عمومی بستان و سوسنگرد را می بستند و ضمن محاصره آنها منطقه را آزاد می کردند. به عبارت دیگر، این عملیات در صورت موفقیت می توانست در سرنوشت جنگ، تأثیر کلی داشته باشد، اما ضعف در برآورد و طراحی عملیات و نیز نداشتن شناسایی کافی از زمین و دشمن به شکست عملیات مزبور انجامید. 🔅 عملیات ۳ آبان ۱۳۵۹ قرارگاه فرماندهی اروند این عملیات را طراحی و اجرا کرد، اما این عملیات نیز به دلیل تناسب نداشتن نیروهای خودی با نیروهای عراقی، بی تجربگی در زمینه جنگ در گرمای سوزان خوزستان، آتش سنگین نیروهای عراقی و به طور کلی، ضعف در طراحی و اجرا در همان روز با شکست روبه رو شد. هدف از این عملیات، آزادسازی منطقه شرق کارون و شکستن حصر آبادان بود. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۱۱۲ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ عاقبت شب از راه رسید و چادر سیاهش را سر کرد. اما دشمن دست از شلیک‌های بی امان اش بر نمی‌داشت. عبدالمحمد با آماده شدن نیروهایش در دل شب فرمان حرکت را صادر کرد و در میان آتش پر حجم دشمن در پشت کارخانه کاغذسازی مجنون که در نزدیکی پل بود موضع گرفتند تا دشمن را مشغول خودشان کنند و از رفتن به جزیره منصرف شوند. در یک آن، انگار ورق برگشت و صدای بیسیم بلند شد: حمید حمید مهدی. - حمید بگوشم. - مژده مژده. - چی شده؟ - یگان‌ها قفل را شکستند. - چه طور؟ - هر کدام دارند از محورهای شان وارد جزیره می‌شوند. - تو مطمئن هستی؟ - مطمئن باش. صددرصد. الان پدر بزرگ گفت. - خدا را شکر. خدا را شکر. خوش خبر باشی. آرامش باز به اردوگاه عبدالمحمد و حمید و چند نفر دیگر باقی مانده در کنار پل برگشت. عبدالمحمد روی زمین به سجده افتاد و شکر خدا می‌کرد. صدای گریه‌ی او همه را منقلب کرد. عبدالمحمد صدای امیدوار کننده‌ای از گوشی بیسیم اش می‌شنید. صدای علی هاشمی را خوب می‌شناخت که داشت با قالیباف و احمد کاظمی حرف می‌زد. یک مرتبه انگار عراقی‌ها همگی مرده بودند. خبری از پاتک‌های آنها نبود. عبدالمحمد با شنیدن این خبر، سریع تیربار دوشکای غنیمتی را به طرف نیروهای عراقی گرفت و با صدای بلند تکبیر گفت و شروع به شلیک کرد. یک مرتبه هوای پل عوض شد ابرهای ناامیدی رفته بودند و باران امید به سرعت بارش گرفت. حمید شاسی گوشی را فشار داد و گفت: مهدی مهدی حمید. - مهدی بگوشم. - خوش خبر باشی. - بچه‌ها آمدند جلو. - ان شاالله کار را تمام می‌کنید. - امیدوارم. - حمیدجان دلم برایت تنگ شده. - من هم مهدی جان. سید طالب که کنار عبدالمحمد داشت به مکالمه بیسیمی مهدی و حمید گوش می‌داد یادش آمد که روز ۶۲/۱۲/۲ در عصر چهارشنبه‌ای بود که بچه‌ها با حلالیت طلبی از زیر قرآن در قرارگاه نصرت رد می‌شدند و علی هاشمی به هر کدام از آنها حرفی می‌زد. زنده باشی. مرد مردی. منتظر شما هستم خدا خیرت بدهد. او خوب یادش بود که آن روز وقتی قرار بود عبدالمحمد همراه حمید و گردان راهی پل شحیطاط شود او را صدا زد و گفت: این کالک پیش تو باشد و بعد از ماموریت بیا کنار پل و آن را بده. یادت نرود خیلی به آن احتیاج دارم. او فردا پس از انجام ماموریت مهمی که بر عهده اش بود در ساعت ۱۱:۲۰ دقیقه‌ی ظهر خودش را در میان آتش گلوله‌های توپ و خمپاره به عبدالمحمد رساند و امانتی او را داد. او داشت به این خاطره فکر می‌کرد که یک مرتبه صدای عبدالمحمد بلند شد. سید طالب با تعجب نگاه می‌کرد و نمی‌دانست چه شده است. مات و مبهوت مانده بود. عبدالمحمد پشت سر هم داشت امام حسین را صدا می‌زد. پیراهن اش را از تن اش در آورد. سید طالب برای لحظه‌ای سر و پای عبدالمحمد را غرق خون دید. باورش نمی‌شد چه طور یک مرتبه عبدالمحمد مورد اصابت گلوله یا ترکش قرار گرفته و زخمی شده است. او خودش را به عبدالمحمد رساند و گفت: عبدالمحمد چه کنم؟ ترکش خوردی؟ - چیزی نیست سید نترس طوری ام نشده. تو که ترسو نبودی؟ زخم کوچکی است. - پس این خون چیست؟ مرد حسابی چه می‌گویی؟ - خونه دیگه اصلاً نگران نباش. زخم جزئی است. آن قدر عادی و راحت حرف می‌زد که گویی او نیست غرق در خون است. صحنه صحنه عادی نبود. هیچ کس فکر جان خودش نبود. همه فکر این بودند که هر طوری شده فقط پل شحیطاط تا آمدن نیروها حفظ شود. دو سه دقیقه بعد در میان بهت سید طالب، عبدالمحمد روی پا ایستاد و با چهره‌ای محزون و ناراحت تکبیرالحرام گفت و مشغول نماز شد. چه نمازی می‌خواند. صدای گلوله را نمی‌شنید. هلهله عراقی‌ها را نمی‌شنید. حال خوشی داشت آن قدر شیرین حمد و سوره اش را می‌خواند که اشک سید طالب را درآورده بود. او از خود بی خود شده بود وتمام وجودش چشم شده بود و عبدالمحمد را در حال نماز نگاه می‌کرد. سیدطالب چشم از فرمانده اش برنمی داشت و با خود می‌گفت: این آدم کی است؟ او چقدر راحت با خدایش حرف می‌زند؟ او مگر عراقی‌ها را نمی‌بیند؟ او چقدر حال خوشی پیداکرده است؟ در رکعت دوم نماز عبدالمحمد دستهایش را به نشانه قنوت بالا آورد و سید او را زیر بال نگاهش نوازش می‌کرد. صدای گریه عبدالمحمد در آن گیر و دار چقدر شیرین و دلنواز بود. انگار از ماندن خسته شده و قصد رفتن دارد. اشک‌های او تمام گونه هایش را خیس کرده بود و او ول کن نبود. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 /۱۱۳ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ پاتک‌های زمینی و هوایی تمام شدنی نبودند. ازعقب هیچ خبری نبود. عبدالمحمد سعی می‌کرد پل را نگهدارد تا وظیفه اش را خوب انجام داده باشد. او به حمید که داشت حرکات عراقی‌ها را رصد می‌کرد گفت: برادر باکری! من به علی هاشمی قول دادم تا جان دارم پل شحیطاط را حفظ کنم. حمید آرام خندید وگفت: من به تو و کارهایت ایمان دارم. تو هر چه بگویی عمل می‌کنی. من غیر از دعا کاری از دستم برنمی‌اید. بعد از چند ساعت طبق قرائن و نشانی‌ها معلوم بود که هیچ کدام از تیپ لشکرها به پل نرسیده‌اند. حمید شاسی گوشی بیسیم را فشار داد و با ناراحتی گفت: مهدی مهدی حمید. - بگوشم حمید. - مهدی پس این یگان‌ها کجا هستند؟ چرا هنوز نرسیدند؟ پس شما چه می‌کنید؟ - حمید! عراق دیوانه وار راه را بسته است. حرکت قفل شده است. - یعنی نمی‌آیند؟ می‌خواهی این را بگویی؟ - نه نه. هنوز هیچ چیز معلوم نیست. - مهدی اینجا کسی زنده نمانده، من ماندم و عبدالمحمد و چند نفر دیگر. مهدی حرفی برای گفتن نداشت. او هم چشم انتظار لشکرها بود، ولی تقدیر خدا چیز دیگری بود و کسی از آن خبر نداشت. عبدالمحمد كه مي دانست با اين اوضاع و احوال پای هيچ يگانی به پل شحيطاط نخواهد رسيد آرام به سمت پشت سيل بند رفت كه عده‌ی زيادی از بچه‌های مجروح افتاده بودند و انتظار نيروهای يگان‌ها را داشتند. عبدالمحمد بين آنها نشست و گفت: مقاوم باشيد من تا آخرش هستم. هر چه پيش بيايد من كنارتان هستم. صدايی از كسی بلند نمی شد. حرف های او كه تمام شد مجروحين ناخودآگاه با همديگر خداحافظی می كردند و حرفهايی بهم می زدند.حلالم كن ـ سلام مرا به امام حسين برسان ـ سلام مرا به مادرم برسانيد – اينجا چقدر غربت جولان می دهد. كاش يك بار ديگر علی هاشمی را می ديدم. خدا بدادمان برسد. صدای عبدالمحمد به گريه بلند شد و فرياد زد: وا محمد وا محمد ادركنی. به عمرش اين طور كم نياورده بود. می ديد براحتی بچه هايش دارند جان می دهند و عراق سرمستانه گلوله باران شان می كند. او دست بچه‌ها را می گرفت و می بوسيد و می گفت: خوشا به حال شما كه با رشادت تمام كار را تمام كرديد. بدا به حال من كه اين طور شما را نگاه می كنم. سيد طالب هم مثل عبدالمحمد گريه می كرد وائمه را صدا می زد. هيچ كس ساكت نبود همه در حال خوشی قرار داشتند. صدای به زمين نشستن گلوله های توپ و خمپاره هر لحظه بيشتر می شد. عبدالمحمد با صدای خمپاره ای كه صدای آن نشان می داد خيلی نزديك دارد به زمين می خورد سرش را پايين آورد كه صدای سيد طالب به گوشش رسيد که گفت: عبدالمحمد به دادم برس. تركش خوردم. عبدالمحمد به سرعت از جایش بلند شد و خودش را بالای سر سيد رساند. نگاهی به سید کرد که ديد يك پارچه خون شده است. - سيد چطوری؟ - می بينی كه سرم و چشمهايم و شكمم تركش خورده‌اند. - چه كنم؟ - اگر می توانی مرا به عقب بفرست. - بايد صبر كنی. الان نمی‌شود. - پس مرا ببر پشت خاكريز تا دراز بكشم. - سيد می توانی رگبار بزنی؟ - شوخی ميكنی؟ - نه جدی جدی هستم. می‌توانی شلیک کنی؟ - عبدالمحمد شكمم سوراخ سوراخ شده، چشم چپم تركش خورده، حالا انتظار رگبار زدن از من داری؟ چه حرف‌ها می‌زنی؟ - تو چه سيدی هستی؟ - چه طور؟ - تو از قمر بنی هاشم خجالت نمی كشی؟ - چرا؟ - او با دو دست بريده اش كوتاه نيامد و به جنگ با دشمن ادامه داد ولی تو می‌گویی نمی‌توانم بجنگم. - چه كنم حالا؟ - الان می گويم تو فقط آماده باش. عبدالمحمد او را به هر شكلي بود بلند كرد و بالای خاكريز برد و پشت سنگر تير بار نشاند و پشت و زير او چند گونی قرار داد و با چوب های صندوق مهمات، در دو طرف تيربار دو عمود گذاشت و گفت: سيد طالب صدايم را می شنوی؟ - نعم سيدی. بگو گوش می‌دهم. - وقتی لوله تيربار به اين چوب‌ها خورد، لوله تيربار را به سمت مخالف بچرخان و به شليك كردن ادامه بده - روی چشم. - خدا خيرت بدهد. کوتاه نیایی ها. - نه. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عملیات خیبر حاج قاسم سلیمانی ...هرکس بعد از عملیات خیبر تا آخر جنگ به هرمیزان در جنگ حضور داشته حتما مجروح شیمیایی است. چه بنیاد جانبازان درصد داده باشد، چه نداده باشد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔅 علل پیروزی ایران در عملیات‌های ثامن الائمه، طریق القدس، فتح المبین و بیت المقدس 3⃣ ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ 🔅 عملیات نصر (هویزه) ارتش جمهوری اسلامی ایران طراحی و اجرای این عملیات را بر عهده داشت. براساس طرح عملیات، پیش بینی شده بود که لشکرهای ۱۶ و ۹۲ زرهی ضمن انجام تک به نیروهای عراقی در منطقه جنوب غربی اهواز، این نیروها را از پادگان حمید و جفیر بیرون کنند و در ادامه، با آزادسازی خرمشهر نیروهای عراقی را تا کناره شرقی رود دجله به عقب نشینی وادار کند. این عملیات در تاریخ ۱۵دی ماه ۱۳۵۹ آغاز شد. هر چند توان به کار گرفته شده در این عملیات با وسعت منطقه عملیاتی و اهداف آن متناسب نبود، اما مرحله نخست عملیات با موفقیت چشمگیری اجرا شد و هشتصد تن از نیروهای عراقی به اسارت در آمدند، اما در ادامه، بر اثر فشار دشمن که از نظر سازماندهی، تجهیزات و جنگ زرهی بر نیروهای خودی برتری داشت نه تنها ادامه عملیات ناممکن شد، بلکه حفظ منطقه آزاد شده نیز به مشکل برخورد. در نهایت، با عقب نشینی بدون برنامه، غنایم به دست آمده در منطقه باقی ماند و جمعی از نیروهای مسلح کشورمان نیز شهید یا اسیر شدند. 🔅 عملیات توكل پس از اجرای ناموفق عملیات ۳ آبان ۱۳۵۹ در منطقه عمومی آبادان، عملیات توكل با فرماندهی ستاد اروند و زیر نظر ستاد مشترک ارتش طرح ریزی و در تاریخ ۲۲ دی ماه همان سال اجرا شد. طبق پیش بینی انجام شده، یگان های خودی باید در چند مرحله از شمال شرقی آبادان تا مرز شلمچه پیش روی می کردند. مرحله نخست این عملیات از سه محور آغاز شد، اما به دلیل ناهماهنگی نیروهای هر سه محور ادامه عملیات با شکست روبه رو شد. با ناکامی مرحله نخست، اجرای مراحل بعدی عملیات نیز منتفی شد. این آخرین عملیات گسترده به شیوه سنتی بود و تا زمان برکناری ابوالحسن بنی صدر از فرماندهی کل قوا و دگرگونی استراتژی جنگ، عملیات دیگری روی نداد. به این ترتیب، مشاهده می شود که پس از انجام چهار عملیات بزرگ و در عین حال ناموفق، آموزه جنگ سنتی صرف به بن بست رسید. تنها راه رهایی از این بن بست، با تغییر رویکرد فرماندهان و مسئولان نسبت به جنگ، امکان پذیر بود؛ بنابراین، هرچند گریزی از استراتژی آزادی سرزمین های اشغالی نبود، اما باید ابزارها و روش ها تغییر می کرد، ولی بنی صدر در مقام فرمانده کل قوا به جای به کارگیری عناصر ارتش و نیروهای مردمی و ایجاد هماهنگی لازم میان آنها تنها به نیروهای ارتش تکیه کرده بود؛ ارتشی که پس از پیروزی انقلاب با مشکلات متعددی روبه رو بود و در مرحله انتقالی از ارتش شاهنشاهی به ارتش جمهوری اسلامی قرار داشت. بنی صدر پس از ناکامی نبردهای پل نادری، نصر و توكل، باید عملکرد خود را در طول پنج ماه بازنگری می کرد. وی برای فرار از پاسخگویی و نیز عدم توانایی برای حل مشکل جنگ، بحران های داخلی را تشدید کرد تا با کسب موفقیت در این بحران ها سرپوش مناسبی را برای شکست هایش بیابد. وی با این اقدام، عملا زمینه های برکناری خود را از مقام فرماندهی کل قوا و ریاست جمهوری قطعی کرد. در همین راستا، به فرمان بنی صدر ارتش از آغاز سال ۱۳۶۰ استراتژی پدافندی را در پیش گرفت. در پی این امر و به دستور رهبر انقلاب، در تاریخ ۲۱ خراد ۱۳۶۰ وی از مقام فرماندهی کل قوا برکنار و پس از چند روز، با تصویب مجلس شورای اسلامی از مقام ریاست جمهوری نیز عزل شد. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۱۱۴ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ سيد طالب چند لحظه بعد كارش را شروع كرد و تيربار را به صدا درآورد. در اثر تكان های شديد وقتی لوله تيربار به چوب های طرفين می خورد بلافاصله آن را برمی گرداند و با فرستادن تكبير تيراندازی اش را ادامه می داد. عبدالمحمد از آن طرف فرياد می زد احسنت سيد طالب. مرحبا كوتاه نيا داری خوب می زنی. ماشاالله. بزن بزن. برای لحظه ای انگار نوار فشنگ تيربار گيركرد، سید صدا زد عبدالمحمد تيراندازی نمی كند چه كنم؟ تا عبدالمحمد آمد جواب او را بدهد متوجه شد موشك آر پي جی دارد به سمت سنگر سيد طالب می رود فرياد زد: سيد طالب ! دراز بكش. دراز بكش. موشك موشك. سيد طالب بلافاصله با بدن زخمی خودش را روی جعبه های چوبی مهمات انداخت. صدای صفير موشك را كه از بالای سرش گذشت بخوبی شنيد. روی زمين بود و از همان جا صدا زد عبدالمحمد خدا خيرت بدهد جانم را نجات دادی. عبدالمحمد صدا زد بلند شو شروع كن. او تا قد راست كرد متوجه شد تمام دل و روده اش روی زمين ريخته شدند. - عبدالمحمد دوباره شكمم تركش خورده و تمام روده هايم بيرون ريخته، بيا كمكم كن. عبدالمحمد سراسيمه خودش را به سيد رساند و این بار چفيه ای كه دور كمرش بسته بود را باز كرد و در حالی كه بادست روده های او را داخل شكمش قرار می‌داد آن را بست و با خنده گفت: چطوری؟ - بد نيستم. داری می‌بینی. عالی و سرحال هستم. - فعلاً همين اندازه پانسمان كافی است. درمانت بماند برای بعد. - در خدمتم عبدالمحمد. عبدالمحمد سيد طالب را از بالای سنگر كشيد و او را به پايين خاكريز آورد و در گوشه ای قرار داد. هنوز سيد طالب روی زمين جا نگرفته بود كه از شدت درد و جراحت بی‌هوش شد. بعد از نيم ساعتی به هوش آمد. هيچ جا را نمی ديد. تنها از طريق گوش هايش می فهميد در اطراف چه می گذرد. او تمام اميدش عبدالمحمد بود. او با صد امید و آرزو با صدای ضعیف و گرفته اش گفت: عبدالمحمد مرا تنها نگذاری؟ - نه بابا كنارت هستم. کجا را دارم بروم. مگر بدون تو می‌توانم جایی بروم؟ اصلاً بی تو هیچ جا نمی‌روم. او تنها صدايی را كه خوب می شناخت صدای فرمانده اش سیدعبدالمحمد سالمی‌نژاد بود. - حالا اوضاع چطوره؟ - فرقی نكرده مثل سابق است. - وضع تركش هايم چطور است؟ - خوب نيست ولی بايد تحمل كنی. طاقت بياور. او می خنديد و گويی در قرارگاه نصرت است و دارد با عبدالمحمد شوخی می كند. - عبدالمحمد ديگر طاقتی مانده است. ديگر طاقتی برايم گذاشتی؟ - به هرحال صبر كن. - تا الان صبر كردم از اين جا به بعد هم خدا بزرگ است و کاری غیر از صبر کردن ندارم. - من همين را از تو می خواهم. - به قول تو لااقل پيش حضرت ابوالفضل شرمنده نيستم. - يا ابوالفضل. - فكری كن. - من می روم تا كارخانه كاغذسازی شايد ماشينی پيدا كنم بلکه تو را عقب ببرم تا با قايق‌ها به بهداری بروی. - برو خدا بزرگ است. حواست را بده. هر لحظه خون ريزی سید طالب بيشتر می شد و او مجبور بود طاقت بياورد تا بلكه فرجی بشود. يك ساعتی طول كشيد و سيد طالب غير از ذكر گفتن حرفی نمی زد و منتظر شنيدن صدای عبدالمحمد بود. صدای ناز عبدالمحمد سفير بشارت برای او بود كه می گفت: سيد طالب! آماده‌ی رفتن باش. - چه كردی؟چه آوردی؟ - يك ماشين از شركت نفت عراق گير آوردم. - خدا را شكر. عبدالمحمد رو به حميد كه گوشه ای ايستاده بود و اطراف را نگاه می كرد گفت: برادر باكری به يك راننده بگو بیاید زخمی‌ها را ببرد عقب. او يكی از نيروهايش را صدا زد و گفت سريع سيد طالب و عده ای از مجروحين را عقب ببر. تا ماشين روشن شد و مجروحين در آن جا داده شدند، تيربار عراقی‌ها روی جاده جلوی آنها شروع به كار كرد. آنها فهميده بودند قرارست ماشين، مجروحين را عقب ببرد. بارش گلوله‌های تيربار و خمپاره‌ها پشت سر هم، مانع حركت ماشین آنها می شد. راننده اين پا و آن پا كرد تا بلكه وضع آرام شود بعد برود. عبدالمحمد وقتی ديد راننده نمی رود فرياد زد: برو چرا ايستادی؟ حرکت کن. - چطور بروم؟ مگر نمی بينی گلوله‌ها را؟ - الان خفه اش می كنم. او بلافاصله يك آر پی جی برداشت و از خاكريز بالا رفت. حميد فرياد زد: عبدالمحمد حواست را بده. چه کار می‌کنی؟ - حواسم است بايد او را خاموش كنم. راننده باید برود عقب. او بعد از اين كه محل شليك را ديد با موشك به سوی آن شليك كرد ولی يك مرتبه با گفتن آخ، آر پی جی از دستش رها شد و روی زمين افتاد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 /۱۱۵ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ عبدالمحمد يك مرتبه با گفتن آخ، آر پی جی از دستش رها شد و روی زمين افتاد. حميد فرياد زد: عبدالمحمد چه شد؟ - هيچی قفسه سينه ام تير خورد. - تير خوردی؟ - آره تك تيرانداز مرا زد. - پس بيا تو هم با ماشين عقب برو. وضع تو هم خراب است. - من بروم عقب؟ من پل را رها نمی كنم؟ می‌فهمی چه می گويی آقای باكری؟ - ولی عقب بروی بهتر است. - امكان ندارد يك قدم عقب بروم. من همین جا می‌مانم کنار تو - آخر تو زخمی شدی. بروی عقب درمان می‌شوی. - من به علی هاشمي قول دادم پل حفظ شود. من عقب برو نیستم. - ولی وضع را که می بينی چه شده. تو را خدا بیا برو عقب. - ولی من هنوز سر پا و زنده هستم. سید طالب باید برود عقب نه من. - من جايت می مانم تو برو. - نه حميد آقا من ماندنی ام. خدا وکیلی حرف از رفتن من به عقب نزن. او از ميان وسايل بهداشتی، حوله ای در آورد و روی سينه اش گذاشت و به راننده فرياد زد: حركت كن. معطل نكن الان بهترين فرصت رفتن است. برو تا عراقی‌ها باز نیامدن سروقت مان. حميد باز با حالت التماس گفت: عبدالمحمد محض رضای خدا برو. خواهش می‌کنم بیا برو عقب. - تو كه عهد و پيمان مان يادت نرفته، تو دلت می آيد مرا رها كنی؟ زود فراموش کردی. - بخدا دلم نمی آيد تو بمانی. اینجا وضع هر لحظه خراب تر می‌شود. - من به علی هاشمي قول دادم. من از قولم بر نمی‌گردم. علی هاشمی روی من حساب کرده است. طوری از قول دادن به علی هاشمی حرف می زد كه انگار تمام دارايی اش را دارد به رخ حميد می كشد. حميد از اين همه غيرت و مردانگی مات و مبهوت مانده بود و فقط نگاه می كرد. - پس نمی روی عقب؟ - نه می مانم و با اين زخم كنار می آيم. او با اشاره به راننده گفت تو برو. به سرعت هم برو. معطل نكن. ماشين حركت كرد و عبدالمحمد كنار خاكريز روی زمين دراز كشيد و مثل هميشه دستش را روی پيشانی اش نهاد تا قدری استراحت كند. ماشين حركت كرد و سيد طالب به عبدالمحمد نگاه می كرد كه چقدر آرام و خونسرد دراز كشيده و گويي اين همه عراقی‌ها را كه جلو آمده و كل جزيره را روی سرشان گذاشته‌اند را نمی بيند. سه روز از عمليات گذشته بود و عراق با چنگ و دندان پاتك می كرد كه پل را بگيرد و ضربه كاری به نيروهای مدافع پل بزند. ساعاتی از رفتن سيد طالب می گذشت كه حميد متوجه شد عبدالمحمد بی حركت كنار خاكريز است و خبری از او نيست. او می دانست كه تركش سينه اش كاری بود ولی به روی خودش نمی آورد. هر چه صدا زد عبدالمحمد جوابی نشنيد. با عجله خود را بالای سر عبدالمحمد رساند و او را تكان داد ولی عبدالمحمد راهی آسمان شده بود. 😭 باورش نمی شد در اين وانفسای غربت و غريبی بچه ها، عبدالمحمد او را تنها بگذارد و برود. با ناراحتی شاسی گوشی بيسيم را فشار داد و گفت: مهدی مهدی حميد. - بگوشم حميد. - من تنها شدم. - يعنی چه؟ - شیر قرارگاه نصرت هم رفت - کی؟ - عبدالمحمد هم شهيد شد. - بگو هر طوری شده او را عقب ببرند. صدای مهدی در بيسيم قرارگاه نصرت مملو از درد و غصه بود.که با ناراحتی می گفت: علی علی مهدی. - بگوشم مهدی. - آقا عبدالمحمد راهی بهشت شد. - چه می گويی؟ - همين الان حميد گفت. برای لحظاتی علی هاشمی سكوت كرد. باورش نمی شد عبدالمحمد رفته است. به عباس هواشمی گفت به بچه‌ها خبر بدهيد فكری كنند. اوضاع قرارگاه بهم ريخت. هر كس كه خبر را می شنيد انگار شوك به او وارد شده است. همه گريه می كردند. علی هاشمی همه را از سنگرش بيرون كرد. شايد او هم می خواست برای عبدالمحمد گريه كند. كسی فكر نمی كرد اين قدر عبدالمحمد بی سر و صدا راهی شود و كسی هم خبردار نشود. صدای غلام محرابی در بيسيم می آمد كه فرياد می زد دو نفر بروند و سريع عبدالمحمد را از كنار پل شحيطاط بياورند عقب. بچه‌ها هر كاری كردند كه بتوانند از كمند محاصره عبور كنند و خودشان را به پل برسانند، آتش عراق اجازه نمی داد. ساعتی بعد هرچه مهدی در بيسيم صدای برادرش حمید می‌زد جوابی از او نمی شنيد. - حميد حميد مهدی جواب بده. - حميد چرا ساكت شدی؟ - من مهدی ام جواب بده. حمید تو را به خدا جوابم را بده. الله بندسی قرارمان این نبود. حميد هم طاقت ماندن بعد از عبدالمحمد را نداشت و او هم ردای شهادت را پوشيده بود. تمام نيروهای حميد باكری هم همراه فرمانده شان به شهادت رسيده بودند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂