🍂
🔻 غواص های عراقی 1⃣
منطقه اروند، کربلای ۴
خاطرات آزاده غلامشاه جمیله ای
شهریور ماه سال ۱۳۶۵ در خط پدافندی منطقه عملیاتی کربلای ۴ واقع در سواحل اروند رود، و درست غرب جزیره مینو و پشت نهر جُـروف مستقر بودیم.
عملا" تحرکات و فعالیتهای آماده سازی عملیات کربلای ۴ در آن منطقه کلید خورده بود، هر چند نه فرماندهان رده بالا و نه فرماندهان مان اسمی از عملیات میبرند، اما زمزمه ها و تفاسیری از تحرکات نیروی های خودی در خصوص عملیات آتی بین نیروها زمزمه میشد.
با افزایش سنگرسازی و راهسازی های منتهی به اروندرود توسط واحد مهندس رزمی و احداث خاکریز در حاشیه اروند در شبها بوسیله چهار لودر و یک بلدوزر، متأسفانه دشمن را هوشیار و حساس کرده بود و شبها تا صبح آسمان جزیره مینو و اروندرود منور باران بود و هر چه زمان بیشتر سپری میشد دشمن هم برحجم آتش توپخانه و سلاح های منحنی زن و مستقیم زن خود، بالاخص آتش تیربارهای ضدهوائی که در سنگرهای بتونی حاشیه آب مستقر کرده بود و فقط شعله پوش و گاهی لول آنها بیرون از سنگر بود می افزود و مواضع ما را بیشتر می کوبید.
در شبهای اواخر شهریور ماه که شب از نیمه می گذشت، هوای شرجی و دم کرده و پشه های بی حد و مرز اروند و جزیره مینو که حتی روی جوراب و زیرپوش هم نیش میزدند آرام و قرارمان را گرفته بودند.
مجبور بودیم ساعتی یکبار دست و پا و گردن و صورتمان را با کرمهای سنگر ضد پشه که موجب سوختن و سیاهی شدید پوست هم میشد چرب کنیم تا برای نیم ساعتی از نیش پشه ها و سایر حشرات در امان باشیم.
شبها به مراتب سخت تر از روزها بر ما میگذشت. روزها پشه ها نبودند ولی شبها با غروب آفتاب مثل اَبر و دسته های زنبور عسل پیدایشان میشد، از طرفی روزها نسبت اطرافمان و دشمن دید کامل و دقیق تری داشتیم و هر تحرکی از دشمن را در مرز مشترک که همان رودخانه اروند بود را براحتی رصد میکردیم و خطر دشمن و غواص های عراقی و ستون پنجم دشمن کمتر بود، ولی شبها با توجه به تحرکات نیروهای خودی جهت فراهم سازی زمینه عملیات کربلای۴ باعث شده بود که هر شب غواص های عراقی از یک طرف و ستون پنجم دشمن از طرف دیگر در جبهه خودی فعال باشند و ضمن آتش سنگین شبانه همیشه خطر خفه کردن و از دست دادن سرمان توسط غواص های دشمن احتمال میرفت.
ادامه دارد 👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 غواص های عراقی 2⃣
منطقه اروند، کربلای ۴
خاطرات آزاده غلامشاه جمیلهای
شنیده بودیم در یکی از سنگرهای گردان فاطمه زهرا«س» از لشکر ۳۳ المهدی «عج» که بنده هم عضوی از آن گردان بودم در همین خط اروند به خاطر اینکه روزها نگهبانها تک نفره بودند ظهر و روز روشن غواص دشمن و شایدم ستون پنجم که در آن خط فعال بود از پشت سنگر کمین وارد شده و سرنگهبان خودی را بریده و سرش را بجای نا معلومی برده بود و همین خبرها باعث می شد تا دقت بیشتری داشته باشیم و به منطقه حساس شویم.
آنشب حدود ساعت۳ بامداد که خط قدری آرام بود و تنها صدای بلندگوهای دشمن که آنسوی اروند نصب شده بودند شنیده میشد. بلندگوهای دشمن تا صبح جهت تخریب روح و روان ما آهنگهای مبتذل غربی پخش میکردند و بین آهنگها به زبان فارسی به رزمندگان ایرانی پیام و پیشنهاد تسلیم و پناهندگی میدادند و در انتهای پیام هم تهدید به مرگ حتمی میکردند.
آنشب از ساعت ۱۲ شب تا ساعت ۵ صبح پاسبخش بودم. پاسبخش ها شبها ۲ نفره بودند و نگهبانهای شب هم دو نفره. معمولا" یکی از پاسبخش ها درب سنگر اجتماعی که سنگری ۱۴ نفره بود مراقب و نگهبان سنگر اجتماعی بودند و یکی از پاسبخش ها معمولا" به نگهبانهای سنگر کمین سر میزد و اکثرا" لب رودخانه نزد نگهبانها می ماند.
من آنشب بعد از سرکشی از سنگر کمین که لب اروندرود واقع شده بود به جای پاسبخشی آمدم که درب سنگر اجتماعی پست میداد و ایشان به طرف سنگر کمین پیش نگهبانها رفتند.
سنگر اجتماعی ما بسیار کوچک بود و ناچارا" ۱۴نفر را جای داده بود، در آن گرمای شدید و نبود جای کافی درب سنگر به گونیهای سنگر تکیه داده بودم و اسلحه کلاش تاشویی که مسلح و از ضامن خارج بود را روی پایم گذاشته بودم و ۲ نارنجک هم کنارم قرار داده بودم.
آسمان اروند شبها منور باران بود و دشمن از ترس دائما" منور شلیک میکرد.
نور منورها با توجه به تاریکی مطلق منطقه بد جور چشممان را میزد و وقتی خاموش میشد بینائی مان را به صفر میرساند.
تنها حس شنوائییمان بود که باید جور عدم بینائیمان را میکشید، که در اکثر مواقع صدای انفجارات و تیراندازیهای گاه و بی گاه گوشهایمان را هم همیشه از کار می انداخت.
حدود ساعت ۳ بامداد که برای دقایقی خط آرام شده بود، متوجه صدایی در نیزارهای متراکم جلوی سنگر که بیش از ۳متر ارتفاع داشتند شدم. آهسته، آهسته قدم برمیداشت و پیش می آمد.
حجم نیزارها زیاد بود و اطراف سنگر را هم پوشش داده بود. میدان دید زیادی نداشتم و هر آن ممکن بود با انداختن نارنجک تعدادی را در خواب به شهادت برساند.
همانطور که تکیه داده بودم خوب به صدای داخل بیشه توجه داشتم، ابتدا فکر میکردم شاید گراز باشد چون دسته های گراز (خوک وحشی) در نیزارهای خط اروند به وفور دیده میشدند، ولی با صدای پا برداشتن و راه رفتن با دقت و آهسته و نزدیک شدن صدا مطمئن شدم که گراز نیست. چرا که آنشب شرجی و هوای ساکنی بر اروند و جزیره مینو حاکم بود و نیزارها کاملا" بی حرکت و ثابت بودن.
ادامه دارد 👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 غواص های عراقی 3⃣
منطقه اروند، کربلای ۴
خاطرات آزاده غلامشاه جمیلهای
صدا دقیقا" صدای پای فردی بود که توی نیزارها، روبروی سنگر شنیده میشد ولی به خاطر تراکم و ارتفاع بیشه ها و تاریکی هوا دیده نمی شد.
صدا لحظه به لحظه نزدیک و نزدیکتر می شد و هر چند قدمی که بر میداشت دقیقه ای توقف میکرد و آنچنان با احتیاط قدم برمیداشت که انگار داشت در میدان مین پا میگذاشت.
صدا لحظه به لحظه نزدیکتر میشد، به خاطر اینکه ده نفر از بچه ها کنارم توی سنگر خواب بودند نمیخواستم تیراندازی کنم، اما آنقدر به سنگر نزدیک شد که من حس کردم هرلحظه ممکن است از بیشه بیرون بیاید و یا اینکه نارنجکی در سنگر اجتماعی بیندازد.
لذا بدون فوت وقت همان نقطه را به رگبار بستم و یک خشاب ۳۰ تیری در آن نقطه خالی کردم و بلافاصله نارنجکی در آن محل انداختم که با صدای تیراندازی و انفجار نارنجک همه بیدارشدند و تا صبح کسی به خواب نرفت. با تلفن قورباغه ای «هندلی» سنگر کمین را هم از موضوع مطلع کردم.
با توجه به صدای تیراندازی و انفجار نارنجک، دیگر صدایی حس نکردیم تا ساعت ۵ صبح که نیروهای مستقر در پشت نهر جُروف و داخل جزیره مینو که فکر می کنم بچه های استان هرمزگان بودند، بلند داد و فریاد کردند و صدا میزدند. المهدی...! المهدی...!
برادرای المهدی...!!!
منظورشان ما بودیم که نیروهای لشکر ۳۳ المهدی «عج» بودیم.
من به اتفاق ابراهیم زمانی بچهٔ بنار آب شیرین دشتستان و علی زیارتی بچهٔ زیارت دشتستان اسلحه و تعدادی نارنجک برداشتیم و از روی بند باغ یا همان خاکریز و مرز باغهای موجود قبل از وقوع جنگ در گل ولای و نیزارها خودمان را به لب نهر جروف رساندیم.
دقیقا" جائی که نهر جروف از اروند منشعب شده و جزیره مینو را دور میزد، پنج نفر ازبچه های رزمنده مستقر در جزیره مینو را دیدیم که یک نفر غواص عراقی را زخمی و اسیر گرفته بودند که به شکم روی زمین افتاده بود. بچه ها می گفتند غواص ها ۲ نفر بودند یک نفر دیگرشان هم زخمی بوده و ما به طرفش شلیک کردیم و در نهر جروف پریده، مواظب باشید ممکن است در آن طرف نهر بالا بیاید.
ما قضیه چند ساعت قبل و صداهای دور سنگر را به آنها گفتیم و هر چه ایستادیم از آن غواص دیگر خبری نشد. معلوم شده بود غواص ها ابتدا طرف سنگر ما بودند و سپس به طرف مقابل نهر جروف در جزیره مینو رفته اند.
قبل از روشن شدن هوا برگشتیم تا در دید مستقیم دشمن قرار نگیریم.
قبل از عملیات کربلای ۴ هفته ای سه یا چهار شب آماده باش میخوردم و به محض مشاهده گشتی ها و غواص های دشمن تا صبح همه پشت خاکریز و کنار نهرها بیدار و مواظب میماندیم تا منطقه آماده عملیات بشود.
تمام
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #تاریخ_شفاهی
🔅 علل پیروزی ایران در عملیاتهای
ثامن الائمه، طریق القدس،
فتح المبین و بیت المقدس 0⃣1⃣
✦━•··•✦❁❣❁✦•··•━✦
🔅 ۳) عملیات فتح المبين
شکست عراق در عملیات فتح المبین به دنبال دو شکست قبلی روی داد.
گسترش حضور نیروهای مردمی و هماهنگی ارتش و سپاه که در راستای استراتژی برتر نظامی ایران قابل تعریف بود، همراه با اتخاذ تاکتیک ویژه، دورزدن نیروهای عراقی و بستن عقبه های دشمن در تنگه عین خوش و رقابیه با استفاده از جناح های باز مواضع پدافندی ارتش عراق در شمال و جنوب منطقه عملیاتی، همزمان با تک جبهه ای در جبهه شوش و دزفول سبب پیروزی در این عملیات شد. اساسا تا این زمان عراق، هنوز استراتژی نظامی جدید ایران را درک نکرده بود و خطوط اصلی این استراتژی برای سر فرماندهی ارتش این کشور مبهم بود. فرماندهان عراقی هنوز هم علت شکست های خود را ضعف نیروها و عدم اتخاذ تدابیر لازم در خطوط پدافندی می دانستند؛ بنابراین، عراق برای کسب آمادگی جهت مقابله با عملیات آتی نیروهای ایرانی دست به یک حمله تأخیری در تنگه چزابه زد که با شکست سختی روبه رو شد و انجام عملیات فتح المبين را ۴۵ روز به عقب انداخت.
🔅 سیستم اداره جنگ به صورت جنگ مردمی که در عملیات طریق القدس به شکل محدود و ابتدایی اجرا شد در عملیات فتح المبین، به صورت گسترده تر و کامل تر به اجرا در آمد، فرماندهی مشترک ارتش و سپاه از بالاترین تا پایین ترین رده فرماندهی به کار گرفته شد، ادغام نیروها به گونه ای انجام شد که بتوانند ضمن تکمیل نقاط ضعف یکدیگر از نقاط قوت خود به نحو مطلوب استفاده کنند. هم چنین، سازمان رزم سپاه پاسداران نیز به سرعت گسترش یافت.
🔅 منطقه عملیاتی فتح المبين شبیه یک ذوزنقه بود که قاعده بزرگ آن در امتداد بلندی های تینه تا میشداغ و قاعده کوچک آن به موازات رود کرخه قرار داشت. دو ضلع دیگر ذوزنقه یاد شده یک خطی بود که به موازات جاده دهلران - اندیمشک جناح شمالی منطقه عملیاتی را تشکیل می داد و ضلع چهارم هم خطی بود که از رود کرخه تا دامنه های جنوبی میشداغ کشیده شده بود و جناح جنوبی منطقه عملیاتی را شکل می داد. اندیشه کلاسیک فرماندهان عراقی به آنها دیکته کرده بود که تلاش اصلی ایران از سمت شوش و رود کرخه انجام خواهد شد. به همین علت، ارتش عراق در این محور مواضع مستحکمی ایجاد کرده بود. هرچند آرایش نیروهای عراقی در منطقه غرب دزفول و شوش از نظر نظامی به هیچ وجه توجیه کردنی نبود، به دلیل اولویت اهداف سیاسی بر نظامی، حفظ منطقه نزدیک به شهرهای دزفول، شوش و اندیمشک و هدف قرار دادن آنها برای فرماندهان نظامی و مسئولان عراقی از اهمیت بسیاری برخوردار بود.
در ۲ فروردین ۱۳۶۱، مرحله نخست عملیات در شمال غربی منطقه عملیاتی برای تصرف تنگه عین خوش با رشادت نیروهای تیپ چهارده امام حسین آغاز شد و با موفقیت به پایان رسید. به این ترتیب، یکی از راه های ارتباطی نیروهای عراقی با عقبه خود از راه جاده دهلران - اندیمشک قطع شد. مرحله دوم عملیات در ۴ فروردین همان سال، در جنوب غربی منطقه عملیاتی آغاز و با انجام فن تاکتیک نفوذی که تا آن زمان در جنگ های جهان سابقه نداشت، انجام شد و ارتباط تنگه رقابیه به منزله دومین معبر ارتباطی نیروهای عراقی با عقبه آنها قطع شد به این ترتیب، نیروهای مسلح ایرانی لشکرهای پیاده مکانیزه و زرهی را در حد فاصل میان رود کرخه و ارتفاعات تينه محاصره و بخش بزرگی از آنها را نیز منهدم کردند.
✦━•··•✦❁❣❁✦•··•━✦
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 دو برادر به يك نام 1⃣
خاطرات و دست نوشته های
اعضای کانال
•─✧✧• 🍂 •✧✧─•
وقتی بازی شروع میشد، از هر خانهای يك يا دو نفر از بچهها بيرون میزدند. از خانه ما سه برادر بيرون میزديم و از خانه همسايه و فاميلمان هميشه يك نفر میآمد توی كوچه؛ او تنها فرزند پسر در خانوادهای دوازده نفره بود. نُه خواهر با پدر و مادر، او را همچون نگينی دربرگرفته بودند و هميشه نگران او كه مبادا زمين بخورد.
اما تقدير جور ديگر بود. گرمای تابستان بچهها را در سايهای خنك جمع كرده بود. شيطنت بچهها گل كرده بود. محمدعلی به خانه رفت و مدتی بعد با تعدادی آمپول تقويتی برگشت، قرار بر اين شد آتشی روشن كنيم و برای تفريح، آمپولها را درون آتش بياندازيم.
آمپولها يكی پس از ديگری در آتش میتركيدند و با هر انفجار، فرياد بچهها هم به آسمان میرفت. ناگهان تركش يكی از شيشههای آمپول از گونه محمدعلی گذشت و وارد دهانش شد. فرياد او بچهها را فراری داد. روز بعد محمدعلی با صورت باندپيچی شده به كوچه آمد؛ اما زخم روی صورتش برای هميشه با او ماند.
□□□
ما بچههای روستای شال در كوچههای خاكی جمع میشديم و چنان همهمهای از كوچهها بلند میشد كه بسياری از خانوادهها به اين سر و صدا معترض میشدند و بچههای خود را از جمع جدا ميكردند تا شايد كمی كوچههای شال آرام بگيرد.
هيچوقت به ذهنمان هم خطور نمیكرد كه روزی جنگی بشود و رزمندگان آن جنگ همين بچههای كوچهپسكوچههای شهر و روستا باشند؛ يكیاش من و يكیاش همين تك پسر همسايه.
جنگ كه شروع شد كمكم جمع شلوغ بچهها خلوت و خلوتتر شد. مادران فرزندانشان را به جبهه میفرستادند، اما مادر او حاضر نمیشد راهیاش كند و میگفت: «شما چند پسر برادريد، اما من و پدر و نُه خواهر محمدعلی، فقط او را داريم».
□□□
هر روز يكی از همبازیها و همكلاسهای محمدعلی از او جدا می.شدند و او هر روز بيشتر از گذشته در خود فرو میرفت.
او بارها با پدر و مادر صحبت كرده بود تا بتواند آنها را متقاعد كند و به جبهه برود، اما مهر و محبت مادر و پدر مانع از موفق شدن او میشد. او هر بار زير تابوت يكی از همبازیهايش را میگرفت؛ زير تابوت اكبر عاملی، اصغر عاملی و عليرضا زلفی را.
ادامه دارد 👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 دو برادر به يك نام 2⃣
خاطرات و دست نوشته های
اعضای کانال
•─✧✧• 🍂 •✧✧─•
كوچهها از همهمه بچهها خاموش و به فريادهای يازهرا(س) در دل شبهای عمليات تبديل شده بود. محمدعلی بود و كوچههای خالی و مادری كه هر روز به تشييع يك شهيد میرفت.
در ميان اقوام و همسايگان، بيش از بيست تن از مادران، فرزندان خود را تقديم انقلاب كرده بودند. مادر محمد علی دلشوره عجيبی داشت تا مبادا از اين قافله جا بماند؛ میخواست كاری بكند. پسر ديگری نبود كه مهر مادری خرج او بشود. مادر در عرصه تصميم رفتن يا نرفتن، هر روز با عقل و نفس به كلنجار مینشست. هر تصميمی در سرنوشت خانواده آنان بیتأثير نبود. عشق و محبت وافر مادری هنوز در گيرودار مواجهه با عقل، سير میكرد. مادر از حال و روز ناخوش خود هم چيزهايی فهميده بود. بايد راه جديدی را پيش پای خود میگذاشت كه پدر محمدعلی به ياری مادرش شتافت. تصميم اين شد كه پدر، مدتی را به جبهه برود تا با اين كار، هم پدر دين خود را به جنگ ادا كند و هم تنها فرزند به عنوان مرد خانواده مدتی از حال و هوای جبهه دور شود. پدر لباس رزم پوشيد.
□□□
روز اعزام، محمدعلی با مادرش به بدرقه پدر رفتند. آن روز من در اعتراض به رفتار مادر كمی تندی كردم و اعتراض خود را نسبت به اين تصميم او اعلام كردم. مادر محمدعلی در برابر اعتراض من فقط سكوت سنگينی را تحويلم داد و هيچ نگفت. امروز كه خود پدر شدهام و فاصله محبت مادر را نسبت به پدر درك كردهام، دوست دارم زمان به عقب برگردد و آن جملات و رفتار از زندگیام پاك شود.
□□□
مدتی از حضورمان در جبهه میگذشت كه يكی از بچهها خبر اعزام محمدعلی به جبهه را داد. چند روز بعد محمدعلی برای ديدن بچهها به گردان ما آمد. بسيار خوشحال بود. چند ساعتی را در ميان رزمندهها و دوستان و همكلاسیهايش در گردان امام رضا(ع) سپری كرد و همان جا چند عكس با لباس بسيجی انداخت.
از حرفهايش فهميدم محمد علی كسی نيست كه تنها برای حاضر شدن در بين بچهها و انداختن عكسی به ميان بچهها آمده باشد. فشارهای زياد او منجر به توافق پدر و مادر شده بود كه فقط يكبار به جبهه برود. و اين اولين و شايد آخرين انتظار چند ساله او بود. از خوشحالی در پوست خود نمیگنجيد. به پرندهای میمانست كه از قفس آزادش كرده باشند.
□□□
بعد از عمليات كربلای هشت و اتمام مأموريت گردان ما با گردان ما ادغام شد. او هم در گردان ما جای گرفت و به عنوان رزمنده گردان خطشكن امام رضا(ع) راهی غرب كشور شد.
عمليات نصر ۴ در سردشت كه آغاز شد، محمدعلی رضايی، خطشكن گردان امام رضا(ع) بر اثر اصابت تير مستقيم دشمن، مهمان بچههای كوچه ما شد؛ بچههايی كه روزی، هياهویشان خواب را از چشم جسم مردم میگرفتند و با رفتنشان چشم جانشان را باز كرده بودند.
ادامه دارد 👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂