eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
ای دل تو چه میکنے.... میمانے مانند شهدای فكه در گودال قتلگاه...؟ تا آخرین نفس استقامت میکنے ..؟ یـا مـیروے؟!! http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 (۱۱ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔻از آغاز شب حال من طور دیگری شد. بعد از اینکه به سختی توانستم نماز مغرب و عشا را با حرکات سر بخوانم، تقریبا هر یک ساعت از هوش می رفتم و با انفجار گلوله هایی که می آمد، دوباره به هوش می آمدم. جلوی چشمم مجسم می شد که رفقا آمده اند و می گویند: «سید! چرا اینجا افتادی؟ بلند شو ببریمت تو سنگر.» و اتفاق خاصی نمی افتاد. یک لحظه بدنم داغ می‌شد و احساس گرما می کردم و گاهی احساس سرما، لب هایم خشک شده بودند و به شدت تشنه بودم. شب عجيب و سختی بود. تصمیم گرفتم امشب را سرکنم و فردا هر طور شده خود را به نیروهای خودی برسانم. تا صبح انگار هزار بار مُردم و زنده شدم. بالاخره این شب سیاه تمام شد. ارتباط با خدا در نماز صبح، آغازگر اولین روز سال ۱۳۶۷ برای من بود. تا این لحظه نه عراقی ها جرأت می کردند جلوتر بیاینده نه از طرف خودمان کسی می آمد. برای اینکه ببینم می توانم حرکت کنم یا نه خواستم پای تیر خورده ام را حرکت بدهم. وقتی تلاش کردم، دیدم انگار یک وزنه هزار کیلویی به آن بسته اند. با هر زحمتی بود به یک طرف مایل شدم، دستم را روی زمین گذاشتم و با دست دیگرم کمک کردم و خود را از زمین کندم و نشستم. نتوانستم مدت زیادی در این حالت دوام بیاورم درد پا وحشتناک شد و سرتاسر بدنم پیچید. دوباره درازکش شدم و از هوش رفتم. وقتی هوشیار شدم، یاد وضع خراب پایم افتادم. دیگر امیدی به رفتن نداشتم. شهادتین را گفتم و پاهایم را رو به قبله کردم. چند ساعت دیگر از روز سپری شد. زیاد احساس گرسنگی نمی کردم ولی امان از تشنگی، لب‌هایم به هم چسبیده بود و به زور باز می شد. از گلویم حرارت بیرون می زد. اواسط روز بود که انفجار عظیمی در نزدیکی من رخ داد. نتوانستم بفهمم که چه گلوله ای بود. موجش حدود نیم متر از جا بلندم کرد و به زمین زد. ترکش ها زوزه کشان از اطرافم رد شدند. خوشبختانه هیچ کدام به من نخورد. بر اثر ضربه ای که خوردم، کمرم به شدت درد گرفت. عجب ضیافت خوبی بود در روز اول سال. تنها دلخوشي‌ام لحظاتی بود که در نماز ظهر و عصر بودم و کمتر به حال و روز بدم فکر می کردم؛ هر چند در این شرایط، جمع کردن حواس برای خواندن نماز کار آسانی نبود و من هم یک بنده خاص نبودم. در بین جنازه‌ها، بی حرکت و بی رمق، در انتظار معجزه ای برای نجات پیداکردن بودم. باز هم نمور شکنجه شدن و انداختن روی سیم خاردار در ذهنم آمد و ترس به جانم افتاد. کم کم آفتاب خودش را از کوه پایین کشید و دوباره تاریکی مطلق همه جا را گرفت. سومین شب بعد از تیرخوردنم را تجربه می کردم. بعد از نیت کردن و خواندن نماز چشمانم را به آسمان دوختم، به آهستگی و زیر لب، خطاب به خدا گفت «الهی ! راضی ام به رضای تو. هرچه برایم بپسندی من هم می پسندم، اما بیش از این تحمل ندارم.» در همین هنگام قطره‌ای باران به صورتم افتاد. به تدریج قطره های بعدی و کم کم بر شدتش اضافه شد. خوشحال شدم. لباس هایم خیس شد و اطرافم آب به راه افتاد. با اینکه روی زخمم را با گونی پوشانده بودم، ولی آب داخل آن نفوذ می کرد. این باران بی فایده نبود، لب های خشکم را تر کرد. دهانم را باز و آب باران را مزه کردم. چند قطره ای خوردم. خوشمزه بود. این کار را تکرار کردم. تشنگی ام نشکست، ولی از عطش نجات یافتم. خدا برایم آب فرستاده بود. فکری به نظرم رسید. آستین خیس لباس پشمی که زیر لباس نظامی پوشیده بودم را در دهان کردم و مکیدم. نفهمیدم آب بود، خون بود یا مخلوطی از این دو، با ولع تمام خوردم. مزه بدی داشت، اما من تشنه بودم و به این چیزها فکر نمی کردم، بارش باران هوا را لطیف کرد. تمام که شد، به خود لرزیدم و سرما به سراغم آمد. دوباره صحنه آمدن رفقا برایم مجسم شد. به من می گفتند: «سید! چرا اینجا زیر باران خوابیدی؟ دستت را بده به ما. بلند شو ببریمت داخل سنگر. آنجا گرم است.» نمی توانستم حال خودم را درک کنم. سرم را به چپ و راست چرخاندم، اما هیچ کس را ندیدم. در حال لرزیدن، کم کم چشمانم تار شد و از هوش رفتم. تنها چیزی که می توانست مرا به هوش کند، صدای انفجار گلوله ها بود که گاهی می آمد. همین طور هم شد. چشم باز کردم. نمی‌دانستم چه مدت بیهوش بودم و ساعت چند است. خوبی گلوله ها این بود که حیوانات وحشی جرأت نمی کردند به من نزدیک شوند؛ وگرنه شاید تا الآن شکم یکی، دو تاشان را سیر کرده بودم. خورده شدن این حسن را داشت که از زجر و عذاب راحت می‌شدم. در حالی آفتاب دومین روز عید ۱۳۶۷ را دیدم که شب بد دیگری را گذرانده بودم. همان اوایل صبح، متوجه شدم سه نفر از سمتی که عراقی ها بودند به من نزدیک می شوند. صبر کردم تا برسند. آهسته باهم حرف می زدند، دقت کردم. متوجه شدم که فارسی صحبت می کنند.. خوشحال شدم که فرشته های نجانم آمدند. صدایم را بلند کردم: من اینجام. بیایید اینجا!» به طرفم آمدند و ایستادند. نگاهشان
کردم. یکی پهلویش را با چفیه بسته بود؛ یکی کتفش تیر خورده و با دست روی آن را گرفته بود و دیگری هم پایش. از لباس های خونی شان هم می شد فهمید که هر سه مجروح‌اند. از دیدن من که با این حال و روز روی زمین افتاده ام، تعجب کردند. به من گفتند: «ما چند روز است سرگردانیم. به زحمت راه را پیدا کردیم و تا اینجا آمدیم. عراقی ها دارند جلوی خط خودشان را مین گذاری می کنند. شاید هم بیایند این طرف و اسیر بشوی. بلند شو با ما برویم.» گفتم: «من که نمی توانم تکان بخورم. استخوان ران پایم شکسته و قلم شده. چطوری بیایم؟!» با این حال تلاش کردم باز هم پایم را تکان بدهم و بلند شوم. همان درد شدید سراغم آمد و بی حال ولو شدم. چند لحظه ای گذشت.گفتم: «نمی توانم.» یکی از آنها گفت: «ما مجروحیم و خسته. خودمان هم به زور راه می رویم. توقع نداشته باش که ببریمت. فقط اگر راه برگشت را بلدی به ما نشان بده.» هیچ توقعی از اینها نداشتم. معلوم نبود خودشان هم بتوانند برسند. راه را به این چند نفر نشان دادم. دم رفتن گفتند: «چیزی لازم نداری؟» گفتم: «فقط تشنه ام. اگر آب باشد، ممنون می شوم. » نگاه هایشان افتاد دنبال آب. دور و اطراف، قمقمه های زیادی ریخته بود آب بعضی‌هاشان را نیروها خورده بودند و تعداد دیگری را ترکش ها سوراخ کرده بودند. همه خالی خالی. نگاهی به من کردند و سرهاشان را به نشانه تأسف تکان دادند. یک دفعه چشمم به شیاری افتاد که این بچه ها از آن به طرف من آمده بودند. یک قمقمه، تک، افتاده بود. انگار کسی به من گفت که آب دارد. با التماس گفتم: «یکی برود آن قمقمه را بیاورد، پر از آب است.» و با دست نشان دادم. آن که پهلویش تیر خورده بود، گفت: ما هم دو، سه روزه که آب نخوردیم. اگر تا آنجا برویم و خالی باشد رمق برگشتن برایمان نمی ماند. » باز گفتم: «شما را به حضرت عباس (ع) به امام حسین (ع) بروید! آب دارد. مطمنم!» رزمنده ای که کتفش زخمی بود، آهسته آهسته رفت و قمقمه را آورد. همین که برگشت، لبخند پیروزی بر لب داشت. پرسیدم: «چی شد؟» جواب داد: «معلوم است. یک قمقمه پر از آب!» و مثل یک سرباز پیروز، با دستش آن را بالا گرفت. روحیه گرفتیم. سریع سه قمقمه خالی گیر آوردیم و آب را به چهار قسمت مساوی تقسیم کردیم. وقتی قمقمه را به لبم چسباندم، یک نفس خوردم. به زحمت از لبم جدا شد. با یک چشم آن را برانداز کردم. تمام شده بود. آن سه نفر هم سهم آب خودشان را خوردند، خداحافظی کردند و رفتند. دوباره تنهایی، بی کسی و بی تابی. دقایقی بعد همین اندازه آبی که خوردم، سر از مثانه ام بیرون آورد. خیلی عذاب آور بود، ولی چاره ای نداشتم که خود را راحت کنم. تحمل این بوی تعفن هم حکایتی بود که هرگز از یادم نمی رود. یک ساعتی نگذشته بود که دوباره عطش داشتم. با اینکه آب خورده بودم، ولی تشنگی ام بیشتر شده بود. از بس مثل کسی که دارد جان می دهد، پاشنه پاهایم را روی سنگ و خاک کشیده بودم، پوست و گوشتش رفته بود و خون می آمد. سوزش شدیدی هم داشت. غیر قابل تحمل شده بود. وقتی پای راستم را نگاه کردم، فهمیدم که زخم نسبتا عمیقی دارد. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
n75768.mp3
1.84M
🚩 نواهای ماندگار با نوای حاج صادق آهنگران بنال ای مرغ شب امشب تو بر حال پریشانم http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 خاطرات و تجربیات عملیات خیبر سردار احمد سوداگر ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅در منطقه طلائیه، نیروهای لشکر ۲۷ و امام حسین (علیه‌السلام) و نوزده فجر. یعنی ۳ لشکر متراکم پشت سر ما مانده و گیر کرده بود. شب اول حاج همت رفته بود. شب دوم حاج حسین خرازی و شب سوم آقای اسدی، ولی همه روی همین جاده مانده بودند. اگر پایین جاده می‌رفتیم میدان مین و سیم‌خاردار بود. اگر روی جاده می‌رفتیم پدافند هوایی و تانک‌ها درو می‌کردند. با امکانات ما در این محور، اصلاً امکان نفوذ نبود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
گفتم کلید قفل شــهادت شکسته است؟ یا اندر این زمانه، در بـاغ بسته است؟ خندید و گفت: ساده نباش ای قفس پرست..! در بسته نیست! بـال و پر ما شکسـته است... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌🍂 🔻 عبور از مرز | ۱۴ علیرضا لطف الله زادگان ━•··‏​‏​​‏•✦❁🍂❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔅 بنگلادش از جمله کشورهای طرفدار عراق بود، اولین کشوری بود که به طور رسمی اعلام کرد که تشکیل کنفرانس باید از بغداد به کشوری دیگر منتقل شود. با وجود رشد این باور در میان اعضای جنبش، "حبيب شطی" دبیر کل کنفرانس اسلامی، در نهم مرداد ماه قاطعانه اعلام کرد که تا دو هفته دیگر کنفرانس در بغداد برگزار خواهد شد. ولی انفجار یک بمب قوی در بغداد ، تردیدهای موجود در ناامن بودن بغداد را تقویت کرد و سفیران کره شمالی، اندونزی و چکسلواکی نیز بغداد را برای برگزاری کنفرانس ناامن اعلام کردند. این در حالی بود که عملیات رمضان با دست آوردهای نه چندان مطلوب نظامی، پایان یافته بود و ایران دیپلماسی فعلی را برای باز داشتن کشورهای عضو جنبش غیرمتعهدها دنبال می کرد. در دوازدهم مرداد ماه هرچند بنگلادش در پی سفر وزیر مشاور عراق به داکا و فشار سایر کشورهای دوست عراق تغییر موضع داد و وزیر خارجه آن اعلام کرد که در کنفرانس بغداد شرکت خواهد کرد، ولی سفر یک هیأت از وزارت خارجه کوبا به یوگسلاوی برای رایزنی جهت تشکیل جلسه اضطراری وزیران خارجه عضو جنبش غیر متعهدها برای تصمیم گیری درباره محل تشکیل هفتمین کنفرانس سران غیر متعهدها، بر همه تردیدها مهر پایان زد. در پی این سفر بود که عراق به ناچار تسلیم شد و سعدون حمادی وزیر خارجه این کشور اعلام کرد که عراق اصراری به برگزاری هفتمین کنفرانس غیر متعهدها ندارد. صدام حسین نیز چهار روز پس از آن که خبرگزاری فرانسه اعلام کرد که جنبش عدم تعهد از هند خواهد خواست تا برگزاری اجلاس سران غیر متعهدها را برعهده گیرد، در یک اقدام منفعلانه به هند پیشنهاد کرد که برگزاری اجلاس سران غیرمتعهدها را بپذیرد. ولی این پایان کار نبود زیرا دولت عراق در پی آن بود تا اجلاس وزیران خارجه کشورهای عضو غیرمتعهدها را که مأموریت اصلی آن تنظیم موضوعات اصلی نشست سران بود، برگزار کند. خبرگزاری فرانسه درباره این تصميم عراق بر این اعتقاد بود که عراق می خواهد ثابت کند که بغداد جای امنی برای برگزاری کنفرانس سران عدم تعهد است. ولی تلاش های پیگیر دیپلماتیک ایران از یک سو و حمله هواپیماهای ارتش جمهوری اسلامی به بغداد و انفجار یک بمب دیگر در این شهر از سوی دیگر ، همه کشورهای غیر متعهد را به این نتیجه رساند که برخلاف اظهارات صدام حسین، هیچ تضمینی برای امنیت اجلاس وزیران خارجه در بغداد وجود ندارد. بدین ترتیب به رغم تلاش عراق، اجلاس وزیران خارجه کشورهای غیر متعهد در شهریور ماه در نیویورک برگزار شد و آنان در این اجلاس به برگزاری هفتمین اجلاس سران جنبش عدم تعهد در دهلی نو، رأی دادند که این یک پیروزی بزرگ سیاسی برای ایران در عرصه بین المللی بود. ꧁ حماسه جنوب ꧂ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 (۱۲ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔻 در گیرودار تشنگی، درد، بی حالی، بی تابی و بی رمقی، با خودم گفتم: صلاح خدا چیست که من باید زنده بمانم و زجر بکشم؟ کاش یکی بیاید و تیر خلاص را بزند. از این وضعیت خسته شده بودم. صبح، ظهر، بعداز ظهر، غروب و شب تنها چیزهایی که خوب لمس کردم، گذر زمان و نرسیدن کمک بود شب چهارم هم تاریکی خود را به من نشان داد. ستاره های آسمان را مثل ماه، درشت می دیدم و این مسئله نشان از حال خیلی بدم می داد. شاید یک دلیل زنده ماندنم، مقاومت بدن بود. یاد آموزش های سخت آن مربی در دوره آموزشی افتادم و حرفی که گفته بود: «این آموزش ها روزی به کارتان می آید.» عجب جایی به کارم آمده بود. اوایل شب فکر جدیدی به سرم زد. دل یک دل کردم. تصمیم گرفتم با تمام قوا کمک بخواهم. برایم مهم نبود که نگهبان عراقی که در فاصله پانصد، ششصد متری از من بود، بفهمد. اصلا می خواستم بفهمند و به این وضعیت پایان دهند. با تمام قدرتی که در حنجره داشتم، فریاد زدم: «کمک! کمک! کمک!» صدایم سکوت شب را شکست، اما اتفاقی نیفتاد. دوباره تکرار کردم. دقایقی بعد، رگبار کور و بی هدف از کمین عراقی ها در دشت و تپه ها پیچید. تیرهای رسام، با آن دنباله و نور قشنگشان، همه جا می رفتند. باز گفتم: «کمک! کمک!» این بار هدف گیری آن سرباز بهتر بود. به هوای صدا، گلوله ها به طرف من می آمدند، اما از بالای سرم می‌گذشتند. به فاصله نیم ساعت تا یک ساعت یک بار، کمک می خواستم. این کار را تا صبح تکرار کردم. عکس العمل آنها هم تکرار شد. هربار که تیراندازی می کردند، چشم هایم را می بستم. نفس نفس می‌زدم و شهادتین می خواندم. منتظر تمام شدن کار بودم، اما دریغ از یک گلوله. بیچاره عراقی ها، احتمالا بیشتر از من ترس و اضطراب داشتند. خواب را از چشمشان پرانده بودم. صبح سومین روز بهار ۱۳۶۷، هرلحظه منتظر آمدن عراقی ها بودم. فریادهای دیشب احتمالا آنها را به این طرف می کشاند. از خودی ها کاملا قطع امید کرده بودم. پای راستم کم کم داشت بی حس می شد، چرا که وقتی تکان می دادم، دیگر آن درد شدید را نداشت. کارم به جایی رسید که حدود ساعت ده، چشمانم تیره و تار شد و از هوش رفتم. وقتی چشم باز کردم، از روی آفتاب فهمیدم که از ظهر هم گذشته است و من هنوز درازکش روی زمین افتاده ام. حدود نیم ساعت دیگر سپری شد. دو، سه نفر از نیروهای عراقی از سنگرشان حرکت کردند. بعد از چندروز، جرأت کرده بودند که گشتی در اطراف بزنند. شاید قصد جمع کردن غنیمت داشتند، کم کم به محلی که من افتاده بودم، نزدیک می شدند. نگاهم به اسلحه های روی دوششان افتاد. همه ماجراهایی که بر من گذشته بود، چهره مادرم، جعفر شاكر، اللهیاری و بقیه دوستانم، رفتنم برای تعطیلات عید و سالگرد پدر از جلوی چشمانم به سرعت رد شدند. باید منتظر اتفاقات جدید می ماندم. شاید هم به آخر خط نزدیک شده بودم. دو نفر از عراقی ها مسیر دیگری رفتند. یکی شان به من نزدیک تر بود. اصلا متوجه زنده بودنم نشد. تصمیم را گرفتم و دست راستم را بالا آوردم و نگه داشتم. مرا دید. اسلحه اش را زمین گذاشت و سر نیزه در دست به طرفم حرکت کرد. با خودم گفتم: «خدایا! کمکم کن! طاقت ندارم با سر نیزه مرا بکشد. » خیلی با احتیاط جلو می آمد. وقتی رسید، بی اختیار گفتم: «خلاص!» نگاهی به سرتاپایم انداخت. حالت چهره اش نشان می داد که ناراحت شد گفت: «لا! أنا مسلم و أنت مسلم ".» تقريبا فهمیدم چه گفت. با حالت پرسشی ادامه داد: جيش الشعبي؟» نمی دانستم منظورش چیست. جوابی ندادم. دوباره صحبت کرد و در حرف هایش از شهر نجف و شیعه گفت. تقریبا دانستم که اهل نجف عراق و شیعه است. به خودم امیدواری دادم. سرنیزه را به کمرش زد و مرا از زمین بلند کرد و روی پشتش گذاشت. به طرف خط خودشان حرکت کرد. تقریبا داخل میدان مین جلوی سنگرهایشان مرا زمین گذاشت. پایم که به زمین رسیده از شدت درد، داد و فریادم بلند شد. بلافاصله متوجه شد و پایم را که خم شده بود. صاف کرد. به من فهماند که اینجا مین گذاری شده است و نباید حرکت اضافی کنم. دست کردو جیب هایم را کشت. یک کارت شناسایی پیدا کرد. یادم رفته بود که آن را از بین ببرم. پرت کرد داخل میدان مین. حدود دویست یا سیصد تومان پول، داخل یکی دیگر از جیب هایم بود. قبل از عملیات سرباز امیری، بچه تهران، مبلغی را که قرض گرفته بود، آورد و گفت: می خواهم حساب و کتابی نداشته باشیم. » گفتم: «قابلی ندارد، ولی او به اصرار پول ها را به من داد. همه اش بیست تومانی کاغذی بود که این عراقی برای خودش برداشت. من توانایی هیچ عکس العملی را نداشتم. فقط نگاه می کردم و منتظر اتفاقات بعدی بودم. او دوباره مرا برداشت و با خودش تا سنگر کمین خودشان آورد. از اینکه تا اینجا مرا روی سیم خاردار نینداخته بود، خوشحال بودم. چند لحظه نشد که دو عراقی دیگر وارد سنگر شدند. یکی‌شان آمد و بی مقدمه
آب دهانش را روی من تف کرد. نفر دوم به نظر فرمانده یا ارشد می آمد، چون نفری که مرا آورده بود به او احترام گذاشت. شاد و خوشحال به نظر می رسیدند. نگاهی به من کرد؛ به عربی چیزهایی را گفت که نفهمیدم و سر کلت کمری اش را روی شقیقه ام گذاشت. چشمانم را بستم و گفتم: «بزن! تمامش کن!» چند ثانیه گذشت. هیچ صدایی نیامد. فقط خنده و قهقهه های آن فرمانده عراقی به هوارفت. برایم اصلا خوشایند نبود. پلاک هویتم روی گردنم بود. زنجیر آن قبلا پاره شده بود. به جای آن دو تکه نخ ابریشمی محکم و نسوز را که برای مهار مین های ضد نفر استفاده می شد، به هم بسته و جایگزین زنجیر پلاک کرده بودم. چشمش به نخ دور گردنم افتاد دست کرد و پلاک را بیرون آورد. نخ را گرفت و محکم کشید. همزمان با پاره شدن نخ، دور گردنم به شدت سوخت. چند لحظه بعد که با دست لمس کردم، خونی شده بود. این سوزش و زخم تا دو، سه روز ادامه پیدا کرد، ولی در مقایسه با زخم پایم اصلا نمودی نداشت. رنگ چهره ام، خشکی دهانم و لب های ترک خورده، پوست پوست شده و به هم چسبیده ام نشان می داد که تشنه ام. از من پرسید: «اشرب مای؟» چون دیپلم داشتم و دست و پا شکسته عربی بلد بودم، متوجه منظورش شدم و سر را به نشانه تأیید تکان دادم. سؤال بعدی را پرسید «یو اسپیک اینگلیش؟» به عربی گفتم: «قليل، قليل.» بلافاصله گفت: حرس خمینی؟ جواب دادم: «لا.لا» نگاهش را به من تیز تر کرد جيش الشعبي؟» باز گفتم: «لا» با تعجب گفت: «جندي مكلف؟ » باز هم از من جواب «لا» شنید. معلوم بود که گیج شده است. اصلا معنی این سؤال ها را نمی دانستم و بی هدف می گفتم لا. در حقیقت او می خواست هویت من را بداند که از نیروهای پاسدار، بسیجی یا سرباز هستم و جواب «نه» او را سرگردان کرد. به آن نفری که مرا روی پشتش آورده بود، چیزی گفت. سریع رفت و یک بسته بندی غذا آورد، باز کرد و به دست من داد که بخورم. به ظرف غذا نگاه کردم. چیزی مثل خوراک سیب زمینی بود. حسابی گرسنه بودم. مقداری از آن را با دست برداشتم و در دهان گذاشتم. خواستم بجوم، اما فگم به شدت درد گرفت. اصلا نمی توانستم دندان هایم را روی هم فشار دهم. خواستم بیرون بریزم ترسیدم از عراقی ها کتک بخورم. آمدم تجویده قورت بدهم، اصلا نمیشد. فکری به ذهنم رسید. با اشاره فهماندم که آب می خواهم. یک کلمن آب داشتند. نزدیک دهانم آوردند و شیرش را باز کردند. دستم را گرفتم و چند قلب خوردم و به زور کمی از غذا را پایین فرستادم. چندبار این حرکت تکرار شد تا تمامی غذا از دهانم به طرف معده، سرازیر شد. با اینکه شکمم قاروقور می کرد، جرأت نکردم لقمه دیگری بر دارم. باز هم آب خواستم. این قدر خوردم تا شکمم بالا آمد، اما هنوز احساس تشنگی می کردم. نمی دانستم که این آب خوردنها بعدا کار دستم میدهد و باعث عفونت می شود. آن نفری که ارشد یا فرمانده بود، چندین سؤال دیگر از من پرسید برای هر کدام جوابی دادم که خودم هم نفهمیدم چه گفتم. در نهایت به من گفت: «رُوإخلاص.» پیش خودم گفتم: «یا ابوالفضل (ع) دستورداد تیر خلاص را بزنند.» برخلاف تصور من آن فرد شیعه اهل نجف، دوباره مرا روی پشت خود گذاشت و به طرف عقبه خاک عراق و پشت خط خودشان حرکت کرد. کم کم باورم شده بود که در دست دشمن گرفتار شده ام و راه برگشتی در کار نیست. از طرفی خدا را شکر می کردم که این بنده خوب خودش را سر راهم قرار داده بود. پیش خودم این اتفاق را یک معجزه می دانستم. سکوت بین ما برقرار بود. به تدریج بر اثر تکان تکان خوردن و فشاری که به من می آمد، شکمم درد گرفت. به خاطر آب های داخلش بود. درد شکم بر درد پا غلبه کرد. آخ و اوخم در آمد. اشاره کردم که بایستند و مرا زمین بگذارد. همین کار را کرد. با اینکه بی حال بودم، به شکمم اشاره کردم و فهماندم که درد می کند. رفت و برگشت. در دستش یک پتو بود و همراهش دو، سه نفر نیروی کمکی. مرا بلند کردند و وسط پتو گذاشتند. هر کدام یک گوشه پتو را گرفتند و دوباره به راه افتادیم. این بار خیلی بهتر شد. از قسمت بالای یک کانال می‌رفتیم. لحظاتی نگذشته بود که صدای سوت خمپاره آمد. گوشه های پتو را رها کردند و خیز رفتند. من معلق میان هوا ماندم و بعد محکم به زمین خوردم. نوک‌های تیز سنگها، سرتاسر بدنم فرو رفت، ولی بدتر از همه نقطه شکستگی پایم بود که داد و فریادم را در آورد. دوباره پتو را بلند کردند و ادامه دادیم. بازهم خمپاره... خیز رفتن آنها و زمین خوردن من! این بار پای شکسته و مجروحم را محکم با دست گرفته بودم که ضربه کمتری بخورد. یکی از عراقی ها با انگشتش به طرفی که نیروهای ما بودند، اشاره کرد و خطاب به من گفت: «خمینی! خمینی!» یعنی تقصیر سربازهای خمینی است که خمپاره می زنند. به هر حال دشمن بود و باید زخم زبان میزد. تا این قسمت از راه را برویم و به مقصد برسیم، چند بار دیگر روی زمین ولو شده بودم. دعا کردم یکی از خمپاره ها درست بخورد روی من و راحتم کند. 🌿🍃🌿🍃
🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
n75767.mp3
995K
🚩 نواهای ماندگار با نوای حاج صادق آهنگران ای گل بستان من فاطمه یا فاطمه 🔅شاعر: حبیب الله معلمی 🔅محل اجرا: اهواز http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 خاطرات و تجربیات عملیات خیبر سردار احمد سوداگر ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 هیچ کس مسأله‌ اصلی جنگ را به جز امام و فرزندان امام که در جنگ درگیر بودند، نفهمید. اگر بعضی از آقایانی که امور مملکت را اداره می‌کردند به ما امکانات مناسب می‌رساندند ما می‌توانستیم بسیار بهتر عمل کنیم. در فتح خرمشهر فقط و فقط نظامیان قضیه را اداره کردند و هیچ کار سیاسی صورت نگرفت. آن‌ها با عقلانیت خودشان، تدبیر و فکر خودشان جنگ را با یاری امام (ره) که، فرمانده‌ اصلی جنگ بودند، پیش بردند. آقای محسن رضایی و صیاد شیرازی با هم هماهنگ می‌کردند. آخرین حرفشان می شد: «عملیات»، امام هم تأیید می‌کرد و ما به پیروزی می‌رسیدیم. ولی از وقتی که قصه دست سیاسیون افتاد ما با بایدها و نبایدها روبه‌رو شدیم و ملاحظات وارد قصه شد و... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍ 🍂 تا کجا ایستادگ می‌كنيد؟! در اوج بمباران شهرها به وسیله هواپیماها و موشک‌هاى صدام، یک روز چندین موشک به تهران اصابت کرد و در نقاطى از آسمان شهر، دود غلیظ ناشى از انفجار موشک به چشم ‏خورد... ضدهوایی‌هایی ‌ هم کار مى ‏کردند. حضرت امام مشغول قدم‌زدن بودند. عرض کردم: «آقا! بالاخره شما تا کجا ایستادگی خواهيد كرد؟» امام انگشت ‏خود را روی پیشانى گذاشته و فرمودند: 👈 «تا وقتى که موشک این‌جا بخورد!» سید احمد خمینی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌🍂 🔻 عبور از مرز | ۱۵ علیرضا لطف الله زادگان ━•··‏​‏​​‏•✦❁🍂❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔅 روابط ایران و فرانسه در این دوره هر چند در روابط ایران و فرانسه تحولی ایجاد نشد ولی حوادث قابل توجهی اتفاق افتاد که حاکی از تداوم ناسازگاری حکومت سوسیالیست فرانسه با انقلاب اسلامی بود. در این راه فرانسه پا را فراتر گذاشت و دست به اقداماتی زد که خارج از عرف سیاسی متعارف یک کشور حتی در مقابل دشمن خود بود، به عنوان مثال پس از ترور آیت الله صدوقی در یازدهم تیر ماه ۱۳۶۱ و اعتراف گروه تحت حمایت دولت فرانسه (سازمان مجاهدین خلق که مقر اصلی آن در پاریس بود) به این ترور، مقام های ایران به حمایت فرانسه از گروهی که رسما اقدامات متعدد تروریستی را برعهده گرفته بود، اعتراض کردند، ولی فرانسه به جای پاسخ گویی به این اعتراض به حق و قانونی، دو ایرانی را به فاصله چهار روز دستگیر کرد و مدعی شد که این دو تن قصد داشتند بنی صدر را ترور کنند. در پی این حوادث، در یک اقدام بی سابقه بانک ملی شعبه پاریس دو بار پی در پی مورد سرقت مسلحانه قرار گرفت که مسامحه کاری های پلیس فرانسه مورد اعتراض سفیر ایران در این کشور قرار گرفت. هم چنین در پی اجرای عملیات رمضان، وزیر خارجه فرانسه آمادگی این کشور را برای هر نوع حمایت از عراق اعلام کرد و از "رشد قدرت نظامی ایران اظهار نگرانی کرد و پیروزی ایران را عامل برهم زدن توازن سیاسی خاورمیانه خواند. سپس دولت این کشور ۶۰ فروند میراژ در اختیار حکومت عراق قرار داد و وقتی عراق از برگزاری هفتمین کنفرانس سران غیرمتعهدها در بغداد ناامید شد و مقام های این کشور تصمیم گرفتند که حملات هوایی علیه ایران را شدت دهند، فرانسه موشک های هوا به هوای "اگزوست" و موشک های ضدهوایی "کروتای" را در اختیار آنها قرار داد تا هم حملات هوایی عراق دقیق تر صورت گیرد و هم آسمان عراق از حملات هوایی ایران در امان باشد، این در حالی بود که فرانسه اعلام کرده بود از باز پرداخت بدهی سر رسید شده یک میلیارد دلاری "یوریدیف" به ایران خودداری خواهد کرد. ترورهای کور منافقین از جمله رویدادهای داخلی در مقطع مورد بررسی در این کتاب که به نحوی با اهداف عراق نیز همسویی داشت، افزایش ترورهای کور سازمان وارد شد در حالی بود که چندین تیم متشکل از عناصر کیفی بسیار ورزیده فقط مسؤول برنامه ریزی، نظارت ، اجرا و کنترل مسایل حفاظتی و امنیتی یک خانه بودند. بنابراین به تدریج سازمان با وضعی روبه رو شده بود که رفتن سر قرارها "خطر" به شمار می رفت و تضمینی نبود که یک قرار، یک دام نباشد؛ ꧁ حماسه جنوب ꧂ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂