eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روز شمار عملیات کربلای ۵ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ در شب چهارم نیز طرح عملیات شب قبل مجدداً تکرار شد و همه یگانها - به جز یک یگان که وارد بوارین شده بود - پس از انهدام نیرو و در نهایت با روشن شدن آسمان به خطوط پدافندی روز قبل خود بازگشتند تا برای آغاز ماموریت بعدی آماده شوند. در ابتدای روز چهارم، پاتک دشمن به جزیره بوارین آغاز شد که با تلاش نیروهای قرارگاه نجف این پاتک با ناکامی مواجه گردید. در محور قرارگاه کربلا نیز برای حفظ مواضع جناح راست و تثبیت موقعیت در منطقه کانال پرورش ماهی، نیروهای خودی به رها کردن آب مبادرت ورزیدند. به این ترتیب، پیشروی در این محور متوقف شد و عملیات با دو هدف اصلی تصرف خط نهر جاسم و پاکسازی جزیره بوارین ادامه یافت. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 کربلای ۵ 2⃣ 🔅 سرداران غلامپور ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ ..آقا محسن می‌دانست که این فرمانده‌هان لشکر جزو کسانی هستند خیلی اهل جدل و اینکه می‌توانیم و نمی‌توانیم نیستند و انگیزه لازم را دارند و شرایطشان طوری هست که وقتی بهشان ابلاغ می‌شود، می‌پذیرند. واقعاً هم همین طور بود. یعنی مجموعه قرارگاه کربلا و یگانهایش به سرعت رفتیم پای کار و شروع کردیم به آماده سازی و شناسایی بدون اینکه به این بحث‌ها و جدل‌ها و عدم موافقت‌ها توجهی کنیم. قرار بود عملیاتی بزرگ‌تر از کربلای ۴ انجام بشود. من فکر می‌کنم در طول جنگ هیچ وقت تا به این اندازه جلسات فشرده و پی در پی در این ۱۵ روزی که بین کربلای ۴ و ۵ بود، نداشتیم. روال ما این طور بود که لشکر در خودش بحث می‌کرد با فرمانده گردان‌های خودش و این بحث می‌آمد و در قرارگاه هم بحث می‌شد و از قرارگاه ما به محسن رضایی منتقل می‌شد و بعد هم می‌رسید به آقای هاشمی رفسنجانی به عنوان فرمانده کل. یعنی روند این بود اما در کربلای ۵ مستقیم همه لشکرها با آقای هاشمی در ارتباط بودند چون اصلاً فرصتی نبود. همه بحث‌ها و ابهامات و اشکالات به طور مستقیم یعنی لشکرها بودند، قرارگاه بودند، آقای محسن رضایی و تیمش بودند و آقای هاشمی بود و همه یک جا می‌نشستیم و بحث را جلو می‌بردیم. 🔅 چه صحبت‌هایی شد؟ در این دو هفته چالش‌های زیادی وجود داشت. هم فنی در مورد خودِ طرح و عملیات و اینکه چطور عمل کنیم! یعنی از روشنایی نور ماه گرفته بحث می‌شد چون ما منطقه‌ای را انتخاب کرده بودیم آب گرفتگی بود و این آب گرفتگی هم شرایطی داشت و عمقش طوری بود که نمی‌شد با قایق رفت چون قایق به سیم خاردار برخورد می‌کرد. پیاده هم نمی‌شد رفت. خیلی کار سختی بود. یک جاهایی آب تا زانو و سینه می‌آمد. به هر حال عبور از آب برای یک فرد پیاده کار بسیار سختی بود. ما روی تمام مسائل جزئی بحث کردیم. همین نور ماه! نور ماه خیلی روی کار ما اثر داشت به این معنا که ما می‌خواستیم از این آب گرفتگی عبور کنیم و شب آب روشن است و با برخورد با هم، تقریباً مثل روز می‌شود و عبور خیلی سخت می‌شد. ما روی تمام موارد جزئی بحث کردیم. 🔅 قرار بود با چند گردان وارد عمل بشوید؟ حدود ۲۲۰ گردان. بخشی از گردان‌هایی که در کربلای ۴ آسیب دیده بودند هم بازسازی شدند و آنها هم به ما اضافه شدند. این مواردی را که عرض کردم، به صورت مفصل در کتاب "اوج دفاع" خاطرات آقای هاشمی، بیان شده است. شما می‌توانید به این سند مراجعه کنید. ┄┅┅❀❀┅┅┄ انتقال با لینک مجاز است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 (۴۰ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ چوپان، ساده و معمولی و بی غل و غش بود. یک روز خیلی عادی در آسایشگاه مشغول ور رفتن با سبیل های نسبتا بلندش بود و با آنها بازی می کرد. عزیز که این صحنه را دید خود را به نزدیکی رساند و گفته «هان! مثل اینکه خیلی خوشی؟ مگر نمی دانی که اینجا عراق است؟ آماده باش که فردا تو را تحویل قیس بدهم . به این بهانه الکی یک نفر را برای فهرست پنج نفره ردیف کرد. بقیه بچه ها حواسشان را جمع کردند که با نگاه های بهانه جوی عزیز شکار نشوند تا آنها را طعمه قیس نکند. خوشبختانه نتوانست از هیچ کس دیگر عیبی درآورد و آقای چوپان تنها ماند. صبح فردای آن روز، قیس آمد و خطاب به عزیز گفت: «وينه مخالف؟ »، یعنی چه کسی تخلف کرده؟ عزیز آن بیچاره را آورد و تحویل قیس داد. او دستور داد که همه به صورت پنج پنج و به حالت آماری بنشینند و بعد گفت: «بالا سرها بالا!» جلوی چشم کل نفرات آسایشگاه یکی از دست های گوشتالو و سنگینش را یک طرف صورت این بنده خدا گذاشت و با دست دیگرش چنان کشیده محکمی زد که صدایش کل فضا را پر کرد. بعد از این حرکت دستش را برداشت و به صورت دو طرفه و با دو دست، چندین سیلی دیگر نثار این برادر کرد. به صورتش که نگاه کردیم، کاملا قرمز شده بود و چشم هایش می خواست از حدقه بیرون بزند. او در برابر این ضربات طاقت نیاورد. بدنش شل و بی حال شد و روی زمین افتاد. قیس دست از سر چوپان برداشت و با نگاه های خشمناکش رو به همه گفت: «کی بسیج؟» ابوالقاسم حاضری که قدش بلند بود و بیشتر در صف جلو می ایستاد با از خودگذشتگی بلند شد و ایستاد، اما یادش رفت به نشانه احترام پایش را بالا ببرد و زمین بزند. در جمع ما تعداد دیگری به عنوان بسیجی شناخته شده بودند، اما به جز حاضری هیچکس بلند نشد. قیس خطاب به ابوالقاسم گفت: «تو چطور جبهه اومد؟» و او با صدایی که ترس هم در آن پیدا بود جواب داد: «سیدی! از طریق طرح نوبت بندی در مدارس...» و نتوانست حرفش را ادامه دهد. آقامهدی، رفیق صمیمی آقای حاضری و از بچه های ارتش بود. درست کنارش نشسته بود. در ادامه حرف او از جایش بلند شد، احترام گذاشت و خطاب به قيس گفت: «سیدی! من بگویم؟» اما جواب شنید: «بنشین نمی‌خواد.» قیس نگاه تندی به حاضری کرد و به او هم گفت: «بنشین!» ابوالقاسم بازهم موقع نشستن یادش رفت احترام بگذارد. این بار قیس نتوانست تاب بیاورد و گفت: «انت بسیج بسیج بسیج!» یعنی تو واقعا بسیجی هستی که احترام گذاشتن هم یادت می رود. بالاخره آقامهدی بلند شد و توضیح داد که: «سیدی! از طریق طرح نوبت بندی در مدارس، به طور اجبار...) همین که کلمه اجبار از دهانش بیرون آمد، قیس با چوبی که در دستش بود یک ضربه ناجوانمردانه به دماغ مهدی کوبید و گفت: «سگ بدر سگ ! (هم خودت سگی هم پدرت) اینها همه خودشان آمد. تو می‌گویی اجبار آمد؟» و باز با عصبانیت چندین بار چوبش را تا آنجا که می شد بالا برد و چندین ضربه دیگر به همه بدن آقامهدی زد. این غائله بالاخره خوابید و قیس دست از سرما برداشت. تقدیر این بود که آقامهدی سپر بلای ابوالقاسم شود. یکی دیگر از تنبیه ها و شکنجه های مخصوص فصل تابستان این بود که چند نفر را در یک صف به صورت ایستاده و کنار هم قرار می دادند. بعد مجبورشان می کردند که سرها را بالا نگه دارند و مستقیم در نور شدید خورشید نگاه کنند. بعد از مدت حدود ده دقیقه، اشک از چشم ها سرازیر می شد و افراد طاقت خود را از دست می دادند. هرکس سر خود را پایین می انداخت یا می دیدند که چشم هایش را بسته، کتک مفصلی می خورد. مواقعی پیش می آمد که می خواستند بچه ها را به صورت دسته جمعی تنبیه کنند. برای اینکه زجر بیشتری بدهند، همه را به صورت دو صف و دو به دو روبه روی هم قرار می دادند. ابتدا برای مدتی معین، مثلا پنج دقیقه، نفر اول را مجبور می کردند، با دست توی گوش نفر مقابلش بزند و بعد جای آنها عوض می شد. اگر متوجه می شدند که کسی یواش و آهسته حقش را كف دستش می‌گذاشت. عذاب روی این عمل برای ما بسیار بیشتر از سختی جسمی آن بود. کم کم بچه‌ها یاد گرفتند چه ترفندی به کار ببرند. زمانی که عراقی نزدیکشان می شد، چنده سیلی محکم و بعد از رد شدن او آهسته و با اشاره می زدند. سعی می کرد که به جای صوت، ضربات خود را به گردن طرف مقابلشان بزنند تا تحملش راحت تر باشد. در حقیقت هدف آنها از این کار، پاشیدن بذر کینه و دشمنی در میان بچه ها بود که هرگز موفق نشدند. از تنبیه‌های برنامه ریزی شده قيس این بود که افراد در محوطه اردوگاه به صورت دو نفره که یکی جلو باشد و دیگری در پشت سره بایستند. نفر جلو باید پاهایش را از هم باز کند و فرد پشت سرش او را روی کولش بگذارد و تا فاصله مشخصی ببرد. برای برگشت جای این دو نفر عوض می شد و نفری که سوار بود باید فرد همراهش را روی دوش خودش به نقطه ابتدای حرکت برگرداند. یک روز زوج ابوالقاسم حاض
ری در این تنبیه، یکی از بچه های ارتش با هیکلی چاق و وزنی تقريبا زیاد بود. ابتدا آن برادر ارتشی، ابوالقاسم را که لاغر و سبک بود روی دوشش گذاشت و مثل موشک تا ته اردوگاه برد. با خودم گفتم عجب شانسی خدا به ابوالقاسم رحم کند و بتواند زیر این وزن سنگین طاقت بیاورد که در عین ناباوری دیدم آقای حاضری این برادر ارتشی را روی شانه هایش گذاشت و بدون وقفه با سرعتی، مثل یک کبک آمد و به جای اول برگشت. بعد که به آسایشگاه برگشتیم از ابوالقاسم پرسیدم چطوری او را آوردی؟ جواب داد: «سيد! فقط خدا. از او خواستم که کمکم کند والا معلوم نبود چه بلایی سرم بیاورند. یک یاعلی گفتم. انگار که سنگینی او برایم سبک شد و آوردمش. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع و لینک مشترک http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 پیک های گردان در مأموریت کوشک دو نفر پیک گردان داشتیم . یکی مرحوم امیر اصغر پور یکی هم حمید حلفی. عجیب بود، هر چی خبر خوشحال کننده مثل آماده باش لغو، راحت باش، مرخصی آزاد شد، بدون کفش و تجهیزات بخوابید و... را مرحوم اصغرپور می آورد، ولی بر عکس هر چه خبر بد بود مثل آماده باش، با پوتین و تجهیزات بخوابید، مرخصی لغو و..... را حمید حلفی می اورد. روی همین حساب، اسم اصغرپور را گذاشتیم "پیک شادی" و اسم حلفی شد "پیک شوم" 😜 سلطان حسنپور http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂