eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۳۰ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• مادرم نفس راحتی کشید و دو تا دست‌ها را بالا برد و از ته دل گفت: «خدایا، همۀ جوان‌ها را به خانواده‌هاشان برگردان.» ابراهیم دستش را روی شکمش گذاشت و گفت: «چند روز است چیزی نخورده‌ام. مثلاً قابلمۀ غذا را آوردم تا دلی از عزا درآوریم ها! بیاوریدش، با هم چیزی بخوریم.» تازه آن وقت بود که همه خندیدیم. قابلمه را وسط گذاشتم و نانی را که آورده بود، تقسیم کردیم. ابراهیم با خنده گفت: «چرا غذاتان را جا گذاشته‌اید؟!» بعد نفسی کشید و با شوخی گفت: «ترسوها، چه بر سرتان آمده؟! حالا از ترس غذاتان را هم جا می‌گذارید؟» با اخم گفتم: «بس کن، ابراهیم. تو هم اگر جای ما بودی، همین کار را می‌کردی.» ابراهیم گفت: «وقتی به آوه‌زین رسیدم، دیدم کسی توی خانه‌ نیست. رفتم تو. دیدم قابلمۀ غذا یک گوشه است و نان‌ها هم همان وسط بود. قابلمه و نان‌ها را برداشتم و راه افتادم. سرو رویش خاکی بود. ریشش دراز شده بود. لباس‌هایش کثیف و پاره بودند. همگی با هم، شروع کردیم به خوردن. بچه‌ها نان را توی قابلمه فرو می‌بردند و آب عدسی چکه‌چکه از نان‌هاشان می‌چکید. همه دست توی یک قابلمه می‌کردند و فقط نان و آب عدس می‌خوردند. بقیۀ زن‌ها و بچه‌ها هم با ما سهیم شده بودند. همان‌طور که داشتیم نان و عدسی می‌خوردیم، ابراهیم بنا کرد به تعریف آنچه دیده بود: «الان نیروهای خودی و سپاه جلوی سربازهای عراقی ایستاده‌اند. همۀ نیروها توی گورسفید دارند می‌جنگند. مردم گیلان‌غرب همه تفنگ دست گرفته‌اند و دارند می‌جنگند. راستی، فرنگ، عسگر بهبود را می‌شناسی؟» اسمش را شنیده بودم. سرم را تکان دادم و گفتم اسمش را شنیده‌ام. ابراهیم گفت: «دسته تشکیل داده و دارد با دسته‌اش به طرف عراقی‌ها می‌رود. صفر خوشروان و علی‌اکرم پرما هم دارند دسته تشکیل می‌دهند. همه دسته درست کرده‌اند و دارند می‌روند به جنگ عراقی‌ها.» تازه غذا خوردنمان را تمام کرده بودیم که ابراهیم آرام گفت: «فرنگ، بچه‌ها را به تو می‌سپرم. مواظبشان باش. رحیم هم برمی‌گردد. نگران نباشید.» وقتی ابراهیم خواست برود، دلم گرفت. برادرم را بغل کردم و گفتم: «ابراهیم، مواظب خودت باش. رحیم را هم پیدا کن. دو تایی مواظب خودتان باشید!» دل‌دل کردم، ولی بالاخره حرفم را زدم: «ابراهیم، ما فقط شما را داریم... خدای ناکرده اگر بلایی سرتان بیاید، همه از پا درمی‌آییم.» ابراهیم پدر و مادرم را بوسید و توی تاریکی رفت. آن‌قدر روی یک صخرۀ بلند ایستادم تا سایه‌اش توی تاریکی گم شد. به طرف تانک‌های عراقی می‌رفت. دلم می‌خواست می‌رفتم و مثل همیشه مواظبش بودم. مثل آن موقع‌ها که بچه بود. مثل آن وقت‌ها که بچه‌های بزرگ‌تر را اذیت می‌کردیم. چه زود بچگی‌مان تمام شده بود! دوباره هر کس گوشه‌ای دراز کشید. روی همان صخرۀ سنگی، رو به گیلان‌غرب نشستم. تیرهای سرخ، از این طرف به آن طرف می‌رفت و از آن طرف به این طرف می‌آمد. می‌دانستم با هر آتش، ممکن است یک نفر کشته ‌شود. روی سنگ‌ها نشستم تا صبح شد. با طلوع خورشید، دوباره بمب‌اندازی‌ها شدت گرفت. هواپیماهای ایرانی و عراقی، می‌آمدند و می‌رفتند. از صبح، بچه‌ها بهانۀ نان می‌گرفتند. همه گرسنه بودند، ولی کسی بر زبان نمی‌آورد. فقط بچه‌ها که تحملشان تاق شده بود، حرف از نان و غذا می‌زدند. چند ساعتی با همان وضع طی کردیم. سیما و لیلا هم به گریه افتادند مرتب نق می‌زدند و به مادرم می‌گفتند که گرسنه‌شان است. کم‌کم صدای زن‌ها هم در‌آمد. همه خسته و گرسنه بودند. پدرم کنار ما بود. پا شد و به طرفم آمد. طوری نگاهم کرد که فهمیدم حرفی دارد. نشست روبه‌رویم، صدایش را صاف کرد و آرام گفت: «روله، می‌آیی برویم خانه کمی ‌وسیله بیاوریم؟» سرم را تکان دادم و محکم گفتم: «برویم! من آماده‌ام.» پدرم می‌دانست نمی‌ترسم. زن‌ها همه با تعجب نگاهم می‌کردند. خندیدم و گفتم: «نترسید. قول می‌دهم با آذوقه برگردم. فقط شما مواظب خودتان باشید.» معطل نکردم. با پدرم، دو تایی راه افتادیم. از پشت تپه‌ها، آرام‌آرام به روستا نزدیک شدیم. باید از کنار رود رد می‌شدیم. خمیده‌خمیده می‌رفتیم، مبادا ما را ببینند. همه جا ساکت بود. خبری از سربازهای عراقی نبود. صدای پرنده‌ها از توی مزرعه می‌آمد. به چپ و راست نگاه می‌کردیم و قدم به قدم پیش می‌رفتیم. گاهی کنار تخته‌سنگی می‌ایستادیم و جلو را نگاه میکردیم •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۳۱ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• به اولین خانه‌های آوه‌زین رسیدیم. روستا ساکت و بی‌سروصدا بود. انگار عراقی‌ها توی روستا نبودند. کمی ‌به اطراف نگاه کردم. روستا مثل قبرستان ساکت و آرام بود. توی همان یکی دو روز، همه چیز عوض شده بود. تشت لباس زن‌های همسایه، هنوز کنار چشمه بود. چند تا لنگه کفش لاستیکی هم دور و اطراف افتاده بود. صدای قورباغه‌ها گوشم را آزار می‌داد. فقط صدای آن‌ها می‌آمد. خانه‌مان را که دیدم، توی سرم زدم. انگار گرد مرگ روی همة چیز پاشیده بودند. با حسرت به آن نگاه کردم و با خودم گفتم: «بی‌صاحب شده، خانۀ عزیزمان .» شروع کردم زیرلبی خواندن. اشکی را که گوشۀ چشمم جمع شده بود، پاک کردم. درِ خانه، چهار تاق باز بود. رفتیم تو. کمی‌ آرد و برنج و نمک و روغن برداشتم تا بتوانم غذایی درست کنیم. همه را توی کیسه گذاشتم و روی کول انداختم. دوباره توی خانه چرخی زدم و مشغول نگاه کردن دیوارها و اتاق‌ها شدم. پدرم که دید دارم دور خودم می‌چرخم، گفت: «فرنگ بس است. زود باش. می‌ترسم الآن سر برسند. چه ‌کار داری می‌کنی تو، روله؟» روی دیوارها دست کشیدم و با خودم گفتم: «شما را پس می‌گیریم. نمی‌گذارم خانۀ ما دست عراقی‌ها باقی بماند.» پدرم از جلو و من پشت سرش راه افتادم. می‌خواستم از در حیاط خارج شوم که چشمم به تبر گوشۀ حیاط افتاد. همان تبری بود که به قهرمان کمک کردم تا بسازد. با خودم گفتم خوب است تبر را بردارم تا توی کوه، چیلی بکنم و آتش درست کنیم. به پدرم اشاره کردم بایستد به طرف تبر دویدم و آن را هم روی دوش انداختم. نمی‌خواستم پدرم بارِ سنگین بردارد. آرام‌آرام و خمیده راه افتادیم. از خانه که دور شدیم، برگشتم و پشت سر را نگاه کردم. خبری نبود. صدای چند تا گوسفند از توی خانه‌ها می‌آمد. نایستادیم. از سرازیری روستا به طرف چشمه به راه افتادیم. باید از میان چشمه می‌گذشتیم و بعد به طرف کوه‌ها می‌رفتیم. نزدیک چشمه بودیم که یک‌دفعه دو تایی خشکمان زد. پدرم راستی‌راستی که زبانش بند آمده بود. برگشت و توی چشم‌های من خیره شد. انگار می‌خواست بداند باید چه ‌کار کند. دو تا عراقی، کنار چشمه ایستاده بودند و می‌خواستند آب بخورند. یکی از آن‌ها، آن طرف چشمه و آن یکی، این طرف چشمه بود. یکی‌شان، تفنگش را روی شانه انداخته بود. پابرهنه بود. پوتین‌ و قطار فشنگش را به نوک تفنگش گیر داده بود. هر دو تا هیکلی بودند. حواس‌ هیچ‌ کدامشان به ما نبود. پدرم با دلهره و ناراحتی، فقط به من نگاه ‌می‌کرد. سرم داغ شده بود. رو به پدرم، اشاره کردم ساکت بماند و حرفی نزند. هزار تا فکر از سرم گذشت. توی یک لحظه، تمام زندگی‌ام جلوی چشمم آمد. اگر دیر می‌جنبیدیم، به دستشان می‌افتادیم و کارمان تمام بود. به خودم گفتم: «فرنگیس، مرد باش. الآن وقتی است که باید خودت را نشان بدهی.» پدرم انگار روح در بدنش نبود. رنگش شده بود مثل گچ رو دیوار. تصمیمم را گرفتم. کیسۀ غذاها را یواشکی روی زمین گذاشتم و تبر را دو دستی گرفتم. جلو رفتم دهانم خشک شده بود. تبر را توی دستم فشار دادم و بالا بردم. سرباز ‌عراقی، پشتش به من بود. آن یکی حواسش جای دیگری بود. دو تایی، خوش بودند برای خودشان. سربازِ پاپتی، توی آب چشمه ایستاده بود. همین که خواست به طرفم برگردد، تبر را بالا بردم و با تمام قوت پایین آوردم. مثل وقت‌هایی که با تبر چیلی می‌شکستم، سرش دامبی صدا کرد و با صورت افتاد توی چشمه. با تعجب و خشم نگاهش کردم. توی یک چشم به هم زدن، آب چشمه قرمز شد. سریع به سرباز ‌دیگر نگاه کردم. وحشت کرده بود. به طرفم آمد. من هم ترسیده بودم. به اطرافم نگاه کردم. تبرم توی فرق سر سرباز عراقی جا مانده بود. پدرم هیچ حرکتی نمی‌کرد. خشک شده بود؛ مثل یک مجسمه. چشمم به سنگ‌های کنار چشمه افتاد. تصمیم خودم را گرفتم. نباید اسیر می‌شدم. اگر به دستشان می‌افتادم، کارم تمام بود. یک لحظه یاد حرف‌های پدرم افتادم: «تو هاو پشتمی. سرباز عراقی، هول‌هولکی تفنگش را از رو شانه برداشت. سریع خم شدم و سنگ تیزی برداشتم. سنگ را توی دستم گرفتم و با تمام قدرت پرت کردم. سنگ به سر سرباز‌ خورد. دو قدم عقب رفت و خون از سرش‌ بیرون زد. دستش را به طرف سرش برد و از درد فریاد کشید. بی‌معطلی بر سرش ‌فریاد زدم و دویدم. فقط نعره می‌زدم و جیغ می‌کشیدم. نعره‌ام توی دشت و تپه‌های آوه‌زین پیچیده بود. مرد دست به سرش کشید و بعد به دست خون‌آلودش نگاه کرد. مشتش پر از خون شده بود. ترسیده بود. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۳۲ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• پدرم انگار تازه به خودش آمده بود. فریاد زد: «چه ‌کار می‌کنی؟ ولشان کن، فرنگیس.» سرباز ‌اول توی آب افتاده بود و سرباز‌ دوم روبه‌رویم بود. تفنگ هنوز توی دستش بود. تمام صورتش پر از خون بود. پریدم جلو و مچش را گرفتم و پیچاندم و از پشت گرفتم. دستش به اندازۀ دست من بزرگ نبود. طوری دست‌هایش را گرفته بودم که دست خودم هم درد گرفته بود. ‌یک لحظه از درد ناله کرد و ‌فریاد کشید امان... امان.» مچش ‌را طوری پیچاندم و فشار دادم که روی زمین نشست. احساس کردم دارم استخوان‌ مچش را می‌شکنم. سرباز بیچاره، ‌از اینکه من آن‌قدر زور داشتم، تعجب کرده بود. می‌لرزید. من هم می‌لرزیدم! ترسیده بودم، اما تلاش می‌کردم مچش را ول نکنم. باید می‌ایستادم. یاد دایی‌ام و مردهای ده که افتادم، نیرو گرفتم. پدرم، با دهان باز نگاهم می‌کرد. دست‌های سرباز ‌را که از پشت گرفتم دیگر هیچ حرکتی نکرد. فقط یک‌بند می‌نالید و می‌گفت: «امان، امان.» می‌دانستم امان یعنی اینکه تسلیم شده است. رو به پدرم فریاد زدم: «تفنگ‌ها و تبر را بردار.» پدرم مات مانده بود. انگار روح در بدنش نبود. دوباره فریاد زدم: «باوگه... زود باش.» کم‌کم به خودش آمد. تندی دو تا تفنگ‌ها را برداشت و با تبر آمد بالاسر سرباز عراقی ایستاد. سرباز مثل گنجشکی که اسیر شده باشد، تکان نمی‌خورد. خون تمام پیراهنش را قرمز کرده بود. زیر دست و پای دو تایی‌مان، پر شده بود از خون. پدرم آمد به کمکم. تکه‌ای از کیسه‌ای که غذا توی آن گذاشته بودیم، کند و دست سرباز ‌را با پارچه محکم بستیم. کارمان که تمام شد، تفنگ را از دست پدرم قاپیدم و رو به سرباز گرفتم. اینجا بود که خیالم راحت شد. لحظه‌ای ماندم تا حالم جا بیاید. بعد به سرباز ‌گفتم: «حرکت کن.» مرد، گیج و زخمی بود. با وحشت و ترس به جنازۀ هم‌قطارش، که توی چشمه افتاده بود نگاه می‌کرد و به لکنت افتاده بود. او را جلو انداختم و محکم گفتم: «حرکت کن. اگر دست از پا خطا کنی، تو را هم می‌کشم.» همۀ این‌ها را به فارسی و کردی می‌گفتم! مرتب سرش داد می‌کشیدم. ‌به سختی حرکت کرد و من با تفنگ پشت سرش به راه افتادم. گاهی با نوک تفنگ به پشتش می‌زدم تا تندتر حرکت کند. پدرم همه‌اش به من التماس می‌کرد و می‌گفت: «فرنگیس، ولش کن! الآن می‌آیند سراغمان، بیچاره‌مان می‌کنند.» با ناراحتی به پدرم نگاه کردم. چیزی نگفت و پشت سر من به راه افتاد. کیسۀ غذا توی دستش بود. اولِ راه، دور و بر را می‌پاییدیم و حواسم بود که سربازهای دیگر سر راهمان کمین نکرده باشند. سرباز اسیر را به سمت کوه بردیم. مردی سبزه و بلندقد و لاغراندام بود. مرتب به عربی چیزهایی می‌گفت که چیزی ازش سر در نمی‌آوردم. ولی از لحن حرف زدنش معلوم بود که دارد التماس می‌کند. وقتی یاد کشته‌شدگانمان می‌افتادم، دلم می‌خواست با دو تا دست‌های خودم خفه اش کنم. اما از قدیم شنیده بودم که نباید با اسیر بدرفتاری کرد. وقتی به کوه نزدیک شدیم، زن‌ها و مردها و بچه‌ها بلند شدند و ما را نگاه کردند. تعجب کرده بودند. بچه‌ها بنا کردند به جیغ کشیدن و دویدن به سمت ما. مادرم تا ما را با آن حالت دید که یک نظامی ‌را جلو انداخته‌ام و اسلحه دستم است، با عصبانیت و ناراحتی توی سرش زد و بلند‌بلند گفت: «برادرم بمیرد، آخر چرا این را آوردی؟! این اسیر مایۀ دردسر است. دنبالش می‌آیند. ما را بمباران می‌کنند همه مان را می‌کشند. بیچاره شدیم، بدبخت شدیم...» همه ترسیده بودند و سرزنشم می‌کردند. خواهر کوچک‌ترم لیلا گفت: «فرنگیس، چه ‌کارش کردی؟ چرا زدی توی سرش؟ چرا این بلا را سرش آوردی؟ ولش کن، بگذار برود.» وقتی رفتار دیگران را دیدم، ناراحت شدم. عده‌ای ترسیده بودند و عدۀ دیگری دلشان برای سرباز اسیر می‌سوخت. با ناراحتی گفتم: «دلتان برای این‌ها می‌سوزد؟ رحمتان می‌آید؟ باید تکه‌تکه‌شان کنیم.
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۳۳ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• ...رو به مردم کرد و گفت: «خدا را شکر. چرا می‌ترسید؟ فرنگیس کار خوبی کرده. از چه می‌ترسید؟ به جای اینکه فرنگیس را روی سر بگیرید، این حرف‌ها را به او می‌زنید؟ بس کنید. ببندید دهنتان را.» پدرم، که هنوز ناراحت بود، رو به زن‌عمویم گفت: «چه می‌گویی تو؟ ما گناه‌بار شده‌ایم. فقط این نیست که! فرنگیس یک نفر را هم کشته. بدبخت شدیم رفت! جنازه‌اش توی چشمه افتاده.» هر چه پدر و مادرم گفتند، اهمیت ندادم. از ناراحتی داشتم منفجر می‌شدم. با عصبانیت گفتم: «به خدا اگر بتوانم، همه‌شان را می‌کشم. این‌ها عزیزان ما را کشتند. این‌ها ریخته‌اند توی خانه‌های ما. همین‌ها ما را بدبخت کرده‌اند. اگر من این‌ها را نمی‌کشتم، می‌دانید چه بر سر ما می‌آوردند؟» همه دور و بر من و سرباز اسیر ایستاده بودند. با فریاد ادامه دادم: «حواستان باشد؛ این اسیر من است. مسئولیتش با خودم است پس همه‌تان آرام باشید و نترسید. هر کاری که لازم باشد، انجام می‌دهم. فهمیدید؟» مردم که حرف‌های مرا شنیدند، عقب نشستند و سروصداها خوابید. اسیر را پشت صخره‌ای نشاندم و با عصبانیت گفتم: «اگر حرکت کنی، تو را هم مثل هم‌قطارت می‌کشم. فهمیدی؟» انگار فهمید؛ چون سرش را تکان داد و حرکتی نکرد. بعد کمی ‌از مردم دور شدم. روی تخته‌سنگی ایستادم و نفسی تازه کردم. از دور، به روستا و دشت نگاه کردم به قبر فامیل‌ها. به کارهایی که توی همین مدت کوتاه کرده بودم، فکر کردم. سرم گیج می‌رفت. با خودم گفتم: «به خاطر شما کشته شده‌ها، حاضرم همه‌شان را بکشم و خودم هم بمیرم.» برگشتم کنار دیگران. مردم دور اسیر عراقی را گرفته بودند. سرباز عراقی مرتب می‌گفت: «ماء... ماء.» نمی‌دانستم منظورش چیست؛ تا اینکه به دبۀ آبی که کنارمان بود، اشاره کرد. فهمیدم منظورش آب است. یکی از زن‌ها، با ترس به من گفت: «گناه دارد، به او آب داد وبه سمت اسیر رفتم. از من می‌ترسید! وقتی از کنارش رد شدم، خودش را عقب کشید. رفتم و سر دبۀ آب را برداشتم. دبه را کج کردم و سر دبه را از آب پر کردم و به اسیر دادم. یک مهاجر عراقی هم با ما در کوه بود. عربی بلد بود. به او گفتم بیا نزدیکش بنشین و حرف‌هایش را ترجمه کن. مهاجر عراقی، شروع کرد به حرف زدن با اسیر. به او گفت: «بنشین و تکان نخور. هر چه این زن می‌گوید، گوش کن وگرنه جانت را از دست می‌دهی.» اسیر آرام نشسته بود. می‌دانستم باید مواظب باشم که به کسی آسیب نرساند. جلو رفتم و دست کردم توی جیبش. وسایلش را در آوردم و دادم دست مادرم. ساعت و انگشترش را هم از دستش بیرون کشیدم. وقتی حلقه‌اش را از دستش درآوردم، با حسرت به آن نگاه کرد. می‌دانستم باید وسایلش را از او بگیرم. توی کیفش، عکس خودش و بچه‌هایش بود. سه تا بچه توی عکس‌ بود. وقتی عکس بچه‌ها را دیدم، دلم گرفت و دستم لرزید . اما زود به خود آمدم. نگاهم کرد. وقتی سرِ خونی‌اش را دیدم، دلم سوخت. گفتم باید مرهم برای زخمش درست کنیم. به پدرم گفتم: «یک کم ‌از چایی خشکی که آورده‌ایم، خرد کن.» چای خرد شده را با کمی‌ زردچوبه روی زخمش ریختم و با پارچه بستم. سرباز ‌اسیر ایستاده بود و جنب نمی‌خورد. لیلا مرتب دامنم را می‌کشید و می‌گفت: «ولش کن، فرنگیس... گناه دارد.» وقتی دیدم ول‌کن نیست، برگشتم و گفتم: «ولش کنم همۀ ما را بکشد؟ اگر الآن مارا به اسارت می‌گرفت، ولمان می‌کرد برویم؟» طوری به لیلا نگاه کردم که ترسید و دیگر جیک نزد. بچه‌ها از گرسنگی داد و فریادشان بلند شده بود و ناله می‌کردند. زن‌ها هم فقط زانوی غم بغل گرفته بودند. رو به آن‌ها گفتم: «ها، چه شده؟ خب، بلند شوید برای بچه‌ها غذا درست کنید.» بعد خودم شروع کردم به برنج قرمز درست کردن. چوب‌ها را روی هم چیدم و آتش برپا کردم. قابلمه را روی آن گذاشتم، برنج و سیب‌زمینی و روغن و نمک و رب گوجه فرنگی را ریختم توی آن و شروع کردم به چرخاندن. همان وقت بود که شنیدم یکی از زن‌ها پشت سرم ‌گفت: «نگاه کن، انگار نه انگار یک آدم را کشته. ببین چقدر راحت برنج را هم می‌زند!» ‌خواستم حرفی بزنم و جوابش را بدهم. اهمیت ندادم. احساس کردم دلم خنک شده است. فکر کردم دایی‌ام دیگر زیر خاک نیست. به هر زحمتی بود، برنج قرمز درست کردم. اسیر عراقی فقط مرا نگاه می‌کرد که مشغول غذا درست کردن بودم. چشم از من برنمی‌داشت. تازه کارم تمام شده بود که دایی‌حشمتم را دیدم از سربالایی کوه بالا می‌آید. همه بلند شدیم و به طرفی که می‌آمد، چشم دوختیم. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۳۴ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• دایی‌حشمت تفنگ دستش بود و دو سرباز عراقی را هم با خود می‌آورد. دایی‌ام آن‌ها را اسیر کرده بود!مردم همه بلند شدند. با تعجب به دایی و نظامی‌های عراقی نگاه می‌کردند. وقتی رسیدند، مردم آن‌ها را دوره کردند. پرسیدم: «خالو، چطور این‌ها را اسیر کردی ؟ بیا، ما هم اینجا یکی‌شان را داریم! بیا و تماشا کن.» اسیرهای دایی هر دو جوان بودند. خسته بودند و تشنه و گرسنه. آن دو تا اسیر را هم کنار اسیر خودم نشاندم. به هر سه اسیر آب و غذا دادیم. اسیرها می‌گفتند که چند روز است غذا نخورده‌اند. با حرص غذا می‌خوردند. در حالی که دهانشان پر بود، دست‌هاشان را از برنج قرمز پر کرده بودند. برنج‌ها را با چنگ و دست می‌خوردند. بچه‌ها از طرز غذا خوردن آن‌ها خنده‌شان گرفته بود. زنی که حرف‌هاشان را ترجمه می‌کرد، گفت: «می‌گویند پنج روز است غذای درست و حسابی نخورده‌ایم.» نشستم و غذا خوردنشان را تماشا کردم. به آن‌ها چای هم دادیم. با هم ‌حرف می‌زدند. کنجکاو بودم بدانم چه می‌گویند. وقتی از مهاجر عراقی پرسیدم، خندید و گفت: «از تو می‌ترسند! می‌گویند نوبتی بخوابیم، نکند این زن ما را بکشد.» یکی از آن‌ها نشست و دو تای دیگر خوابیدند! لحظه‌ای چشم از آن‌ها برنمی‌داشتم. کنارشان نشسته بودم که مادرم برگشت و گفت: «وقتی می‌گویم فرنگیس مثل گرگ شده، دروغ نمی‌گویم!» اسیرها تا غروب پیش ما بودند. همه جا صدای بمب و خمپاره می‌آمد. دایی‌حشمت گفت: «فرنگیس، زود باش اسیرت را بیاور تا برویم و تحویل رزمنده‌ها بدهیم.» یکی از اسلحه‌ها را دستم گرفتم و با دایی و سه تا اسیر راه افتادیم. مادرم مرتب می‌گفت: «فرنگیس، مواظب باش. بلایی سرشان نیاوری.» پدرم چیزی نمی‌گفت، اما لیلا هنوز التماس میکرد و می‌گفت: «فرنگ، بگذار بروند خانۀ خودشان!» مقداری از راه را که میان‌بر رفتیم، دایی‌ام حشمت گفت: «بروم نیرو بیاورم و اسیرها را تحویل بدهیم.» رفت و از گناوه جیپی آورد. یک مأمور هم همراهش بود. با جیپ و دو تا از نیروهای خودمان که از بچه‌های سپاه بودند، اسیرها را به پادگان ثابت‌خواه بردیم. در آنجا، نیروهای خودی که صفر خوشروان بود و علی‌اکبر پرما و نعمت کوه‌پیکر، اسرا را تحویل می‌گرفتند. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 کلید جهنم •┈••✾💧✾••┈• در همان لحظات اولیه اسارت، وقتی افسر عراقی پلاک را از گردنم درآورد، با نگاهی تمسخرآمیز گفت: این همان کلید بهشت است که [امام] خمینی به شما داده تا با آن درِ بهشت را باز کنید و داخل شوید؟! در جواب افسر عراقی، یکی از برادران بسیجی نکته‌ سنج، با اشاره به پلاک افسر عراقی گفت: حتماً این هم کلید جهنم است که صدام به شما داده تا وقتی به دست ما کشته شدید، به راحتی در جهنم را باز کنید و داخل شوید!؟ با شنیدن این جواب دندان‌شکن، افسر عراقی که سخت عصبانی شده بود، با ضربات سیلی و لگد به جان آن جوان بسیجی افتاد و او را کتک مفصّلی زد. •┈••✾💧✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 تفاوت ها و اختلاف‌های دو جبهه ایران و عراق در جنگ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ رژیم صدام با آگاهی از موقعیت و مناسـبات بین‌المللی عراق تلاش کرد تا صدور نفت به جهان غرب را از راه جنگ نفت کش‌ها، باخطر رو به رو کنـد و بـا افزایش تنش در روابـط کشورهای حاشـیه جنوب خلیـج فارس با جمهوري اسـلامی ایران اوضاع را بیش‌از پیش بحرانی نمایـد و از این راه آنهـا را رو در روي هم قرار دهـد. دعوت کویت از ابرقـدرتها براي اسـکورت نفتکش‌هـاي کویـتی زمینه را براي حضور نظـامی گسترده امریکـا و متحـدان غربی‌اش فراهم آورد. از نگـاه غربی‌هـا، جنـگ ایران و عراق تا اواخر ۱۳۶۵ یـک جنگ محـدود و بومی بود؛ زیرا، جز حملات معـدودي علیه نفت کشها درخلیـج فارس تأثیر بسـیار انـدکی برسایر دولتها داشت. گسترش حملات هوایی عراق به نفتکش‌ها و اعمال سیاست مقابله به مثل جمهوري اسلامی ایران علیه حامیان منطقه‌ای عراق باعث شـد تا کویت در ۲۳ ديماه ۶۵ از امریکا بخواهـد یازده فرونـد نفت کش این کشور را مجـددا پرچم‌گذاري کند و آنهـا را بـا کشتی‌هـای جنگی خود اسـکورت نمایـد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 چحچولها آقا جان دردم که یکی دو تا نبود؟ 😢😭 یک گروه خفنی به سرکردگی علی کوهگرد 😱، محرابی ، مسعود کربلا و.... با گردان بودن که همه کس و همه چیز را تحت قرق خودشان داشتند. وای به حال کسی که با آنها همکاری نمی کرد... باید فاتحه اش را می خواندند ! اسمی روی گروه شان بود که تا عمر دارم و دنیا دنیاست فراموش نمی کنم : بین بچه های مخابرات یکی بود که با زیاد بحث می کرد. خداییش محمد سعید مطیعی پسر خوب و خجالتی 😌بود ولی چند بار قانون😱 چحچولها😱 را نقض و حرفشان را گوش نکرده بود. به همین دلیل طبق قانون گروه چحچولها باید عقاب و عتاب می شد . گروه مذکور، برای سر به راه کردن محمد سعید ، دو سه تا نارنجک و تعدادی فشنگ در کوله پشتی اش گذاشتند. محمد سعید بی خبر از همه جا در حین برگشت از منطقه ؛ توسط دژبانی بین جاده خرمشهر -اهواز بازرسی شده و بعد از کشف مهمات، دستگیر می شود. گرچه فرماندهی گردان به محض شنیدن خبر؛ برای آزاد کردن محمد سعید اقدام کردند و با کلی زحمت او را از اتهامات مطروحه تبرئه نمودند . اما دیگر کی می تونست به " چحچول ها " بگوید : 😂👈 بالا چشتان ابروست 👉😂 ✍ مسعود عباباف http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
رجعت ملکوتی و شهادت گونه رزمنده دیروز، معلم تقوی، پارسایی و مردم داری، خطیب ولایتمدار "حجت الاسلام والمسلمین آقا سید محسن شفیعی" ، نماینده ولی فقیه در دانشگاههای استان خوزستان ، همه ما را داغدار کرد و گرد غم بر چهره دوستانش نشاند. این مصیبت جانکاه را به ساحت مقدس امام زمان (عج)، رهبر عزیز انقلاب و همچنین آیت الله شفیعی ، عضو مجلس خبرگان رهبری و خانواده داغدارش، تسلیت و تعزیت عرض می کنیم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 تفاوت ها و اختلاف‌های دو جبهه ایران و عراق در جنگ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ آمریکا با هـدف بازسازي اعتبار مخـدوش شـده خود در ماجراي رسوایی مک فارلین در میان کشورهاي عرب جنوب خلیـج فارس، جلوگیري از سـقوط صـدام و پیروزي انقلاب اسـلامی، حمایت از جریان نفت در منطقه وجلـوگیري از نفوذ شوروي در حوزه خلیـج فـارس، به درخواست کویت پاسـخ مثبت داد و بیش از پیش، در کنـار عراق قرار گرفت؛ بنـابراین، بر تعـداد کشتی هـاي جنگی امریکا که بر اساس دکترین کارتر و در قالب نیروي ویژه واکنش سـریع در منطقه حضور داشـتند، افزوده شـد. حمله هوایی عراق به نـاوچه امریکـایی اسـتارك در بهار ۱۳۶۶ کــه در اثر آن ۳۷ تن از ملوانـان آمریکایی کشته شدند، مهمترین واقعه‌اي بودکه به استراتژی عراق براي بین‌المللی کردن جنگ کمک کرد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مجروحیت عملیات کربلا پنج از ناحیه پای راست مجروح شده بودم. نمی‌توانستم روی پاهایم بایستم. محاصره بودیم ، مهمات تمام شده بود و نیروی کمکی که مهمات می آورد بین راه مانده بود. هیچ وسیله ای برای انتقال مجروح ها نمی‌توانست جلو بیاید. شرایط بد بود و بوی عقب نشینی می آمد. در موقعی که همه باید بفکر جان خودشان باشند، بچه ها زیر دید و گلوله مستقیم تانکها به سختی بدن مجروح مرا پنج کیلو متر عقب کشیدند. آنها نسبت فامیلی و یا محلی با من نداشتند. توقعی هم از آنها نبود، اگر این کار را نمی‌کردند هیچ وقت همدیگر را نمی‌دیدیم تا من شکایت کنم. این بزرگواران با اراده و تصمیم، جان عزیزشان را به خطر انداخته و با ایثارگری و بسختی مرا به عقب آوردند در حالی که من اراده‌ای برای مجروح شدنم نداشتم. حال جانباز و ایثارگر کیست؟ برادر فاتحی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۳۵ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• تعریف این سه نفر را از دایی ام و برادرهایم زیاد شنیده بودم. پادگان شلوغ بود. توی پادگان، نیروهای خودی را دیدم که این طرف و آن طرف می‌روند. بعضی‌هاشان، ما و اسیرها را نگاه می‌کردند. از اینکه یک زن با اسیر آمده، تعجب کرده بودند. با اسیرها جلو رفتیم. دایی‌حشمت به هر کس می‌رسید، می‌گفت: «این سه تا اسیر را ما گرفتیم. این یکی اسیر را این زن که خواهرزاده‌ام است، گرفته. این دو تا را من گرفته‌ام.» اسیرها با وحشت به رزمنده‌ها نگاه می‌کردند. سه تا اسیر را تحویل دادیم. من و دایی‌ام فرمی‌ امضا کردیم و وسایل و اسلحه‌ها را تحویل دادیم. من انگشتر و کیف و عکس ‌و هر چه از نظامی عراقی پیشم بود، به آن‌ها دادم. کارمان که تمام شد، دایی‌ام پرسید: «به ما رسید نمی‌دهید؟» یکی از رزمنده‌ها گفت: «علی‌اکبر پرما گفته رسید هم می‌دهیم. اما الآن خودکار و کاغذ پیشم نیست. بگذارید فردا.» دایی‌ام گفت: «باشد، اشکال ندارد. مهم این بود که اسرا را تحویل داده‌ایم.» بعد با خیال راحت به کوه برگشتیم علی‌اکبر پرما مدتی بعد شهید شد و هیچ‌ وقت نتوانست رسید سه تا اسیر را به ما بدهد پایان فصل پنجم فصل ششم وقتی به کوه برگشتم، هنوز مادرم و لیلا با ناراحتی به من نگاه می‌کردند. با خودم گفتم: «اشکال ندارد. بالاخره می‌فهمند کار من درست بوده.» آوه‌زین دست عراقی‌ها بود و زن‌ها مرتب از هم می‌پرسیدند چه کنیم؟ برویم عقب یا بمانیم؟ یک بار که حرف و حدیث‌ها بالا گرفت، با تندی گفتم: «عقب نمی‌رویم. همین‌جا می‌مانیم. نیروهای خودی بالاخره روستا را آزاد می‌کنند و به روستا برمی‌گردیم. باید تحمل کنیم. زیاد طول نمی‌کشد، فوقش دو سه روز.» اما آن دو سه روز، شد دوازده روز! دوازده شب در کوه‌ها بودیم؛ در کوه‌های آوه‌زین و چغالوند. فقط آب داشتیم و گاهی پنهانی به روستا می‌رفتیم و آرد برمی‌داشتیم، می‌آوردیم و با آن نان درست می‌کردیم. در آن روزها که توی کوه بودیم، گاهی وقت‌ها نیروهای خودمان می‌آمدند، بهمان سری می‌زدند و می‌رفتند. یک بار داشتم روی سنگ صافی نان می‌پختم که چند نظامی ‌از دور نزدیک شدند. تندی از جا بلند شدم. دستم از آرد سفید بود. وقتی رسیدند، سردستۀ نظامی‌ها پرسید: «شماها اینجا چه ‌کار می‌کنید؟ اینجا دیگر خط مقدم است. برگردید بروید گیلان‌غرب، یا روستاهای دورتر. اینجا بمانید، کشته می‌شوید. ما خودمان هم به سختی اینجا می‌مانیم، شما چطور مانده‌اید؟» باورشان نمی‌شد مردم روستا، با این وضعیت، توی منطقۀ جنگی مانده باشند. نظامی‌ها از شهرهای شمالی و تهران بودند. با خنده به آن‌ها گفتم: «نکند می‌ترسید؟! یکی‌شان با تمسخر گفت: «یعنی می‌خواهی بگویی تو نمی‌ترسی؟» مستقیم نگاهش کردم؛ چشم دوختم توی تخم چشم‌هایش و گفتم: «نه، نمی‌ترسم. آنجا را که می‌بینی، خانۀ من است.» به سمت روستای گورسفید اشاره کردم. مردِ نظامی ‌به آن طرف نگاه کرد. ادامه دادم: «من چشمم به آنجاست. آنجا خانۀ من است، نه خانۀ دشمن. این‌قدر اینجا می‌نشینم تا بتوانم برگردم خانه‌ام. حتی حاضرم همین‌جا بمیرم.» همه‌شان‌ با تعجب به من خیره شده بودند دوستانش به او اشاره کردند که برویم. نظامی‌ها خداحافظی کردند. همین‌طور که می‌رفتند، ‌شنیدم که دربارۀ من حرف می‌زدند. نمی‌دانم چه می‌گفتند. آن‌ها نمی‌توانستند بفهمند که من چه حالی دارم. هنوز دور نشده بودند که دسته‌ای نان برداشتم و دنبالشان دویدم. نان‌ها را بهشان دادم و گفتم: «به زودی عراقی‌ها شکست می‌خورند و ما به ده برمی‌گردیم. من به شماها اطمینان دارم.» پس از آن، جوان‌های ده هم یکی‌یکی برگشتند . برادرم رحیم هم جدا آمد. هر کدام از راهی خودشان را نجات داده بودند. رحیم تعریف می‌کرد از راه تپه‌هایی که می‌شناخته، راه را دور زده و برگشته است. حتی موفق شده بود تعدادی گلوله و تفنگ هم از بین عراقی‌ها بردارد. هر کدامشان که برمی‌گشتند، از اینکه عده‌ای از مردهای روستا که دنبالشان رفته بودند، شهید شده‌اند، اشک می‌ریختند. وقتی رحیم برگشت، پدرم او را دلداری داد و گفت: «غصه نخور. وقت سوگواری نیست. باید بجنگیم و تقاص خون جوانانمان را بگیریم.» بعد هم آهی کشید و گفت: «حیف که پاهایم توان ندارند!» رحیم پیش ما نماند. تفنگش را دست گرفت و بلند شد. مادرم با دلهره پرسید: «کجا می‌روی؟» رحیم آرام جواب داد: «می‌روم توی روستا، می‌روم توی دشت، می‌روم هر جایی که مال ماست. نمی‌خواهم بگذارم راحت توی خانه‌های ما بگردند و به ما بخندند.» مادرم با اضطراب و یک دنیا ناراحتی گفت: «تو را به خدا نرو. کمی ‌بمان... من هنوز خوب ندیده‌امت.» •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂