eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 «مداح مٌرده شور» در طول دوران دفاع مقدس مداحان زیادی در تیپ و لشکرها حضور داشتند و یا در مواقع خاص مثل قبل از عملیات‌ها به مقرها دعوت می شدند که هرکدام راه و روش خاص خودش را برای مداحی داشت، یکی برای گرم کردن و حال دادن به مجلس فقط به ترجمه خود دعا بسنده می کرد که این روش بهترین بود، یکی دیگر مجلس دعا رو با مجلس عزا اشتباه می گرفت و بیشتر مصیبت می خواند و دعا رو تندتند رد میکرد، یکی هم عده ای مجلس گرم کن با خودش همراه می کرد و در گوشه گوشه مجلس می نشاند و با بسم الله مداح صدای های های گریه و شیون آنها مجلس را پُر می کرد، یکی هم فکر می کرد افراد در مجلس همه بنده زرخرید او هستند و هرچه می خواهد می تواند آنها را در مجلس نگهدارد، مداح مُرده شوری که شرحش را خواهم گفت از این دسته بود، ماجرای این مداح اینگونه بود که در شب جمعه ای برای شرکت در مراسم دعای کمیل به همراه برادر عزیزم سردار حاج یدالله مواساتی وارد حسینیه پادگان شهید غلامی تیپ پانزده امام حسن مجتبی شدیم، طبق روال همیشه برای شور و حال پیدا کردن مجلس ابتدا چراغها خاموش بود تا مداح مجلس را آماده کند، مداح با خواندن دعای الهی قلبی محجوب شروع کرد و بعد وارد دعای کمیل شد، گفتم خداروشکر این از آن مداحان مصیبتی نیست، اما به ظَلَمْتُ نَفْسی که رسید ماجرا وارد فاز دیگری شد و شروع کرد از حال و روز انسان گفتن از بدو تولد و همینطور دوران کودکی و جوانی و پیری و هر دوره را هم با حال زار خاصی می گفت تا رسید به لحظه جان دادن و حالت احتضار که مصیبت را به اوج خودش رسانید و از سختی جان دادن و حال مُحتضر و اطرافیان آن بخت برگشته گفت، بالاخره رضایت به مُردن مُحتضر داد و او را روانه مُرده شور خونه کرد و بر تخت مُرده شور خونه خواباند و چه زجرها و مکافات هایی برای لحظه غسل دادن و شستن آن نگون بخت گفت، من هم سر در گریبان داشتم و دیگه نه اشکی برایم مونده بود و نه حال گریه کردنی بلکه خسته و افسرده هم شده بودم، بعداز ذکر حالات سخت غسل، مُرده را کفن کرد و بر روی دوش مشایعت کنندگان قرار داد و روانه سرای آخرتش کرد، اما او را رها نکرد و از وحشت او در راه رسیدن به قبر گفت و هم جگر مُرده و هم جگر ما را لِه کرد تا او را وارد سرازیری قبر کرد که مصیبتش به نقطه فوران رسید و چنان از سرازیری قبر گفت که انگار می خواست او را از ساختمانی ده طبقه به پایین پرت کند، تا اینکه وارد قبر کرد و بند کفنش رو باز کرد و صورتش را بر روی خاک نهاد و از مار و موری و کرمها گفت که از این به بعد مهمان و همنشین او خواهند بود، بعد هم نکیر و منکر را با گرز آتشین در قبرش حاضر کرد و وارد سؤال و جواب کرد که با هر جواب غلطی گرز آتشین را بر سرش می زدند و در آخر هم دری از درهای جهنم برویش باز کرد و سنگ لحد را گذاشت و خروارهای خاک را برویش ریخت، ولی باز ول کنش نبود و ماجرای شب اول قبر و برزخ و پل صراط را با آب و تاب بیان کرد تا او را از پل صراط به درون جهنم انداخت و بالاخره با افسردگی و کوفتگی ما به ادامه خواندن دعا رضایت داد و ادامه داد وتَجَّراَتُ بِجَهلی، و سَکَنتُ الی قَدیمِ ذِکرِکَ لی، گفتم خوب خداروشکر از تشییع جنازه و قبرستان خلاص شدیم، هر چند باز در بین راه گریزی به حال و احوال گناهکاران میزد اما زیاد گیر نمی داد تا به بند یا سریع الرضا رسید و مصیبت خوانی او برای امام رضا شروع شد و بعداز روضه کامل شهادت امام رضا دعا را ادامه داد و بعد از حدود دو سه ساعت، کلام آخر و سلم تسلیماً کثیرا را گفت و با صلوات مجلس به پایان رسید، چراغها که روشن شد خواستم به حاج یدالله تقبل الله بگم اما دیدم نیست، وقتی به آسایشگاه رفتم دیدم حاجی آنجاست، گفتم تو کی بلند شدی؟ گفت موقعی که می خواست مُرده رو کفن کنه من بلند شدم، گفتم کاشکی گفته بودی من هم اومده بودم بابا کمرم برید از بس نشستم. البته چوب این مداح باز در جای دیگر به کمر ما خورده که در خاطره ای دیگر بیان خواهم کرد. حسن تقی زاده http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 عملیات کربلای ۵ شروع شده بود و همه بچه ها محل به جبهه اعزام شده بودند. ولی من تک فرزند پسر خانواده بودم . آموزش نظامی دیده بودم . پدرم معلم بود و به هیچ وجهی اجازه رفتن به من نمی داد. یک روز ساک و وسایلم را جمع کردم و در زیر زمین خونه مخفی کردم و منتظر یک فرصت مناسب. یک روز صبح زود پدرم گفت برو دوتا نون سنگک بگیر و بیا. من هم که تاب وتوانم را از دست داده بودم پریدم ساکم را برداشتم و رفتم خیابان کمال اسماعیل اصفهان جهت اعزام. کارهای اعزام را کردم و همون روز اعزام شدم. حدود چهل روز در منطقه عملیاتی بودم و هیچ خبری هم به خانواده نداده بودم. یک شب در عملیات بر اثر ترکش به سرم، مجروح شدم و به بیمارستان شیراز منتقل شدم و بعد از چند روز بستری مرخص و به اصفهان برگشتم. صبح زود بود که به نانوایی رفتم دوتا نون سنگک گرفتم و به منزل مراجعه کردم. زنگ در رو زدم .پدرم آمد پشت درب و گفت کیه؟ جواب دادم باز کن. درب را باز کرد و با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت پدرسگ کجا رفته بودی. گفتم رفتم نون سنگک گرفتم اومدم. نگاه تندی به من و سر باندپیچی شده ام کرد و بعد بغلم کرد و زد زیر گریه و همه چی به خوبی و خوشی تموم شد. 😁😁😁 راوی برادر نوری تهیه کننده قضاوی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 🔅 دلنوشته سلام بر آسمان زیبای جبهه ها . سلام بر زمین سیراب شده از خون شهیدان . سلام بر باز ماندگان روزهای قشنگ دفاع مقدس . دیر زمانی است که از خاکریزهای سوخته جنوب و قله های سر به فلک کشیده غرب به شهر و دیار خودمان برگشته ایم .‌ما روزی افتخارمان پوشیدن لباس خاکی بود . بهترین پا پوشمان پوتین و زیباترین زینت ما چفیه ای بود که گاهی سفره ما می شد و برخی اوقات ملافه روی بدن در آفتاب داغ مناطق پدافندی و زمانی هم بهترین دستمال برای بستن زخم . آن روزگار همه جوان بودیم . پر از اشتیاق به اهل بیت . هیچ شبی بدون وضو سر بر بالین نمی گذاشتیم . هر شب جمعه دعای کمیل می خواندیم و صبح جمعه ندبه . آری گذشت . به سرعت . و اکنون آینه با ما رزمندگان دیروز حرف ها دارد . دیروز بر قله های اخلاص و ایثار و ولایت پذیری قدم‌می زدیم . اما امروز ....‌ در کدام خاکریز سنگر زده ایم ؟ آی رفقای دلسوخته، یادتان هست با چه کسانی عقد اخوت بسته بودیم؟ یادتان هست ،‌قبل از عملیات تن و بدن برادرهایمان را در آغوش می کشیدیم و حلالیت می طلبیدیم ؟ یادتان می آید توپ های فرانسوی را ؟ خمپاره ۶۰ و پلامین و کاتیوشا و توپ‌مستقیم تانک را ؟ یادتان‌هست بدنهای پاره پاره رفیقانِ مظلوم و پاره پاره پیکر را؟ آه ای رفیقان آینه با ما حرفها دارد . موهایمان سپید و ریشهای سیاهمان سفید گشته . اما دل همان دلِ سوخته و عاشق امام و رهبر است ، ان شاءالله . رفقا دست و پای شما متبرک است به خاک خونین جبهه ها . پس قدرش را بدانیم . صدای طلوع خورشید را می شنوید ؟ آهسته اما پیوسته در حال ظهور است . که صبح نزدیک است . ظهور نزدیک است . و او عاشقان را می طلبد .‌ آیا ، عاشق مانده اید ؟ همان‌اکسیری که دل مرده ما را زنده کرد . هر که دارد هوس عشق و صفا بسم‌الله . هر که دارد به سرش شور و نوا بسم الله . یا علی مدد .‌ محمد ابراهیم http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دوستی دارم که ایشون نقل می‌کرد، برادرم در زمان جنگ می‌خواست بره جبهه اما پدر موافقت نمی کرد، تقریبا سال آخر جنگ بود ، یه روز داداشم کیفش رو برداشت همین‌که خواست از خونه بیرون بره، پدرم او رو دید سوال کرد کجا میری؟؟ ایشون گفت که میرم شهر حمام و برمی‌گردم ، برادرم رفت اما من می‌دونستم که می‌خواد بره جبهه ، خب ایشون رفت و در عملیات بیت المقدس ۷ اسیر شد ، مدت اسارت ایشون حدود دو سال و اندی طول کشید ، وقتی که اسرا آزاد می‌شدند اسم ایشون هم جزء اسرا اعلام شد، پدر ما معمولا آدم خیلی پر حوصله ای است ، به نحوی که به زبان محلی به " دل گت" معروف بود، خلاصه اقوام و دوستان جمع شدند خونه ما و خبر دادن که فلانی داره آزاد می‌شه و میاد. به پدرمان گفتند عمو رمضون! ما می‌خواهیم بریم استقبال، شما نمیایی؟ پدر گفت حالا شما جلو بشید برید من هم میام. ساعتی بعد خبر دادن که کاروان اسرا رسیدن حدود ۷۰ کیلومتری محل شما نمیایی؟؟ گفت حالا شما برید من هم میام ، دو باره بعداز ساعتی خبر رسید که آمدن اول روستا، شما نمیایی عمو رمضون؟ پدر داشت با دو چرخه قدیمی ور میرفت گفت حالا این دوچرخه درست کنم میام، خلاصه گفتند رسیدن سرکوچه، پدر گفت یه کم دیگه مونده تموم بشه میام. خلاصه آمدند رسیدند در خونه و اخوی وارد شد ، پدر یه نگاهی کرد ، گفت مرد حسابی همه به من میگن رمضون دل گت، تو که زدی رو دست من این چه حمومی بود که نزدیک سه سال طول کشید؟؟ که همه زدند زیر خنده و در بغل هم قرار گرفتند. و این هم شد استقبال بابای ما از پسرش. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 برگی از سرنوشت ( قسمت اول) 🔅 خاطره آزاده عزیز برادر سلیمیان از زرین شهراصفهان و از رزمندگان تیپ قمربنی هاشم(ع) که در عملیات والفجرمقدماتی درکربلای فکه به اسارت دشمن بعثی درآمد باعنوان ¤¤¤¤ صبح روز ۱۸ بهمن ۶۱ وقتی بلندگوهای مقر تیپ قمر بنی هاشم (ع) روشن شد و پخش مارش و اخبار عملیات شب گذشته را پخش کرد ، از یک طرف شور و شادی و از طرف دیگر حسرت حضور نداشتن در مرحله اول عملیات ، وجود تمام بچه ها را فرا گرفت ، بچه ها مدتها بود آرزوی شرکت در عملیات را داشتند ، حتی برخی از رزمنده ها که ماموریت ۳ ماهه خود را تمام کرده بودند ، بخاطر اینکه از عملیات در پیش رو محروم نشوند ، ماموریتشان را تمدید کرده بودند . شک نداشتیم تیپ قمر بنی هاشم (ع) در مراحل بعدی این عملیات شرکت خواهد کرد، از اینرو به فکر حلالیت طلبی از دوستان و رفقایی که در واحد های دیگر بودند ، افتادم برای همین به سمت واحد اطلاعات عملیات راه افتادم تا از برادران مظفر پولادی ، محسن عزیزالهی ، مصطفی سلیمیان ، محمود طغیانی دیدار و حلالیت طلبی کنم ، متاسفانه وقتی به محل رسیدم فقط چند قوطی کنسرو خالی آنجا بود و معلوم نبود واحد اطلاعات عملیات چه موقع آنجا را تخلیه و به محل دیگری رفته بود که سالها بعد شنیدم یک روز قبل عملیات به جنگل امقر منتقل شده اند . مایوس و محزون در گوشه ای نشستم و از اینکه نتوانسته بودم با پسر عمو و چند تن از دوستان خداحافظی قبل عملیات را انجام دهم گریه کردم ، چون مشخص نبود این دیدار انجام نشده به قیامت موکول شد یا بزودی اتفاق می افتد ، دیداری که ۸ سال حسرتش بر دلم ماند ... هرچند دیدار شهید مظفر پولادی در همان لحظه در جریان بمباران مقر اطلاعات در جنگل امقر و شهادت وی به قیامت رقم خورد . ادامه دارد 👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 برگی از سرنوشت سلیمیان - زرین شهر ( قسمت دوم) ¤¤¤¤ دو سه روزی گذشت و یکایک بچه ها همچنان‌ در آرزوی شرکت در عملیات مانده بودند. شامگاه چهارشنبه ۲۰ بهمن بلند گوهای مقر اعلام کرد تا دقایقی دیگر مراسم دعای توسل در نمازخانه تیپ برگزار می‌گردد ، به همراه چند نفر از دوستان راهی نمازخانه شدیم ، دعای توسل با هدف دعا برای پیروزی رزمندگان برگزار شد ، فراز آخر دعا وقتی همه به احترام آقا امام زمان عج بلند شده بودیم ناگهان‌ وقوع چند انفجار از سمت چپ و از قسمت آشپزخانه تیپ برای چند لحظه توجه همه را جلب کرد ، مداح به توصیه مسئولین ، خیلی سریع مراسم دعا را به اتمام رساند و اعلام کرد سریعا متفرق شوید ... به سمت چادر حرکت کردم ، وارد چادر که شدم شهید ابراهیم خدابخشی گفت امشب شام نون و حلوا ارده است .... چفیه را پهن کرد و نان حلوا ارده را هم حاضر نمود ، همگی دور چفیه نشسته بودیم و شام می‌خوردیم که یکدفعه درب چادر باز شد و حاج فتح الله که تازه از زرین شهر آمده بود با گفتن یا الله اومد داخل بعد از سلام و احوالپرسی ، به شام دعوتش کردیم ، ایشون که شام خورده بود تنها با یه لقمه همراهی کرد ، مثل اینکه عجله دیدن بقیه بچه ها را داشته باشد نامه ای را از خانواده ام به من داد و از چادر بیرون رفت ، شام که تمام شد پاکت نامه را برداشتم و باز کردم ۳ قطعه عکس از اعضای خانواده همراه نامه بود قصد داشتم بعد از تماشای عکس ها نامه را بخوانم اما بلندگوی مقر مجال نداد همراه با صدای بلندگو، صدای فرماندهان گردان ها و گروهان ها شنیده شد که از نیروهای خود می‌خواستند تا هرچه زودتر به خط شوند، سریعا نامه خوانده نشده و عکس ها را تا کردم و توی جیب گذاشتم ، برای آخرین بار پوتینها را پوشیدم ، پرچم را برداشتم و از شهید ابراهیم سلیمیان و شهید ابراهیم خدابخشی خداحافظی کردم و از چادر خارج می‌شدم که شهید احمد خواجه گودرزی خود را به من رساند ، ملتمسانه از یکدیگر حلالیت طلبی کردیم ، شهید خواجه گودرزی به من گفت اگه تو زودتر از من شهید شدی منو شفاعت کن و اگر من زودتر شهید شدم تو را شفاعت می‌کنم و من رو سیاه دلخوش به شفاعت دوستانم نشسته ام ... احمد موقع خداحافظی آخر دست کرد توی جیبش و یک قرآن ‌ کوچک را به من یادگاری داد ، قرآن را توی جیب گذاشتم و از یکدیگر جدا شدیم و خود را به سایر نیروها که از شادی سر از پا نمی شناختند و به خط شده بودند ، رساندم . دقایقی بعد سوار کمپرسی ها شدیم و کمپرسی های حامل نیرو از مسیری پر پیچ و خم و جاده پر از دست انداز و شنی طی مسیر کرد . حدود نیم ساعت بعد در محلی پیاده شدیم که آتش توپخانه دشمن نسبتا سنگین بود بخاطر همین نیروها بصورت گروهان به گروهان و با فاصله زیاد از یکدیگر به خط شده و خیلی سریع با دستور فرماندهان گردان، تشکیل یک ستون داده شد ، برادر علی صادقی فرمانده گروهان‌مالک اشتر آخرین بازدید و کنترل از نیروها را انجام داد ، گردان یا مهدی که متشکل از رزمندگان شهرضا بود به فرماندهی اکبر مطهر با یک ستون به راه افتاد ، پس از آن برادر مرتضی رفاهت ، فرمانده گردان رسالت ، نیروهای گردان را با یک ستون و پشت سر آخرین نفر از گردان یامهدی به سمت نقطه رهایی و شروع عملیات حرکت داد . ادامه دارد 👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 برگی از سرنوشت سلیمیان - زرین شهر ( قسمت سوم) ¤¤¤¤ حدود ساعت ۱۲ شب بود ، نفرات هر دو گردان در امتداد هم و در یک ستون در دشت رملی فکه به طول حدود ۱۰ کیلومتر زیر آتش پر حجم انواع آتش بارهای دشمن ، حرکت کردیم ، باید بعنوان پرچمدار و اولین نفر گردان رسالت پا به پای آخرین نفر گردان یا مهدی حرکت می‌کردم تا راه را گم نکنم . شلیک بی امان سلاح های دشمن ، هربار عزیزی را آسمانی می‌کرد.... بعد از حدود ۱۰ کیلومتر راه رفتن و دویدن ،دستور حرکت به سمت اهداف بصورت خط دشتبان به افراد هر دو گردان اعلام شد با ابلاغ این دستور گردان ها بصورت دشتبان یا صف و با چرخش ۹۰ درجه ای به سمت چپ ، حرکت خود را ادامه دادند ، حالا دیگر آتش پرحجم دشمن ، سنگین تر شده بود ، خطوط دشمن در هم شکست حرکت به سمت جاده چزابه به العماره و آزاد سازی و تصرف تعدادی از پاسگاه های مرزی ایران و عراق آغاز شد ،... نیمه های شب بود و پیشروی همچنان ادامه داشت ، کم کم بین نیروهای دو گردان فاصله افتاد ، آخرین بار برادر بیژن طاهری که معاون فرمانده یکی از گروهانها بود را دیدم که عرض محور پیشروی را سرکشی می کرد وقتی نزدیک شد به او گفتم برادر طاهری اینجا فاصله ایجاد شده ، حاج بیژن که خودش وضعیت را دید چند مرتبه با صدای بلند خطاب به نیروها گفت: آقا سمت راست را پر کنید ، سمت راست را پر کنید ... هنوز زمان زیادی از دور شدن برادر طاهری نگذشته بود ، همراه با برادران پرویز حدادی و محمود دانشمند که هر سه تخریب چی گردان بودیم، حرکت می‌کردم و همزمان با پیشروی سعی می‌کردیم فاصله ی ایجاد شده را پوشش دهیم ، اما ناگهان در حین قدم برداشتن زیر پایمان خالی شد و در کانالی که عمق آن حدود ۲ متر و نیم تا ۳ متر و عرض آن نزدیک به ۶ متر و کف آن پر از سیم خاردار بود سقوط کردیم ، خارهای سیم موجب زخم و درد شدید گردید ولی بدتر از آن ، رها شدن از این سیم های خاردار بود ، با هر زحمتی بود خارها را از لباس ها جدا کردیم و با کمک هم از آن سمت کانال بیرون آمدیم ، وقتی از کانال خارج شدیم ، از دو گردان اثری نبود ، مانده بودیم به کدام سمت حرکت کنیم تا به سایر نیروها ملحق شویم ، به دلیل ابری بودن آسمان ، امکان استفاده از ستاره ها برای جهت یابی وجود نداشت ........ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 برگی از سرنوشت سلیمیان - زرین شهر ( قسمت چهارم) ¤¤¤¤ دقایقی بعد از خارج شدن از کانال تا حدودی آتش سبک شد ، در این بین صدایی آشنایی شنیده شد که همزمان با شلیک‌ کلت منور به نیروهای تحت امرش دستور میداد تا به سمت حرکت گلوله منور پیشروی کنند این صدای اکبر مطهر فرمانده شجاع گردان یا مهدی بود ، هر ۳ تصمیم گرفتیم خود را به آن گردان ملحق کنیم از این خود را به آنها رساندیم و همراه آنان به پیش روی ادامه دادیم . برخورد نسیم سردی که از جهت هور العظیم می‌وزید و صورتمان را نوازش می داد، درستی راه را تایید می‌کرد ، اینجا دیگر صدای انفجار گلوله شنیده نمی شد فقط هرازگاهی تیرباری از نقطه ای سکوت نیمه شب را در هم می شکست ... مطهر آمار حدودی شهدا و حاضرین را از فرماندهان استعلام کرد و هنوز کار آمار تمام نشده بود که شلیک بی امان تیربار دولول در نزدیکی پاسگاه وهب و به دنبال آن تیراندازی سایر نیروهای عراقی اطراف پاسگاه ، برای لحظاتی گردان را زمین گیر کرد ، ادامه این وضعیت به نفع گردان نبود چون در اینصورت آمار شهدا افزایش می یافت ، فرمانده بعد از بررسی سریع اوضاع با فریاد تکبیر دستور پیشروی را صادر کرد ، نیروها تکبیرگویان از زمین بلند شده و به پیش رفتند ، بی سیم چی پا به پای فرمانده و همراه نیروها بودند اما اتفاقی که نباید می افتاد رخ داد... اصابت یک گلوله به تنها بیسیم موجود روی کمر بی سیم چی منجر به از کار افتادن بی سیم شد همزمان با این اتفاق گلوله ای دیگر بر پیشانی اکبر مطهر، فرمانده دلاور و چابک گردان یا مهدی بوسه زد و روح مطهرش را به میهمانی عرش الهی و پیکر خونینش را سالیان سال ، غریبانه در دل خاک به امانت سپرد ... مطهر هرگز نتوانست آخرین جمله اش را کامل کند اما شاید میخواست همان جمله ای را به زبان‌بیاورد که بی سیم چی او ، دقایقی بعد از شهادت به زبان آورد . همه گرداگرد مطهر حلقه زده و از این واقعه محزون بودند لحظاتی بعد بی سیم چی خطاب به افراد گفت برادران باید زودتر حرکت کنیم ، دستور عقب نشینی اومده ، باید تا هوا روشن نشده راه بیفتیم ... این جمله همه را به خود آورد حالا مهمتر از عقب نشینی خاموش کردن تیربارهای دشمن بود بخاطر همین باید سریع بصورت گاز انبر و همزمان به سمت پاسگاه و تپه ی مصنوعی که تیربار دولول روی آن قرار داشت می رفتیم، یکی از آرپی جی زن ها وقتی به نزدیک تیر بار رسید ، با شلیک اولین گلوله تیر بار را خاموش کرد وقتی بالای تپه رفتیم ، یکی از خدمه دولول روی جای خود به هلاکت رسیده بود و دیگری هم با تنی مجروح در حال هندل زدن به موتوری بود که بتواند با آن فرار کند ، وقتی موفق نشد موتور را روشن کند ، دستان خود را بالا برد و به عربی گفت : دخیل خمینی ، انا مسلم .... هنوز هوا تاریک‌بود از یک‌سو تکلیفی بر گرفتن اسیر و از طرفی هم امکان انتقال او هموار نبود ولی میتوانست بعنوان یک راهنما مورد استفاده قرار گیرد ، تصمیم بر ماندن او گرفته شد ولی نزدیک پاسگاه گلوله های بعثیان علاوه بر شهادت تعدادی از همرزمان ، او را هم‌ به هلاکت رساند ، وقتی به حدود ۱۰ متری پاسگاه رسیدیم ، تمام سلاح های دشمن به یکباره خاموش شد و بعثی ها درون پاسگاه پنهان شدند ، تنها راه پاکسازی ساختمان ، پرتاب نارنجک از پنجره های آن به داخل بود که صدای هر انفجاری با ناله های آنان همراه میشد و خبر از هلاکت یا مجروحیت آنان می داد . خیلی فرصت ماندن نبود ، بلافاصله بعد از فتح پاسگاه باید با استفاده جاده و نسیمی که ازسمت هور می وزید ، راه را به سمت چزابه در پیش بگیریم ..... ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
تنگ تر میشد.....عرصه ی سختی بود ، نه زبان و نه قلم قدرت بیان آن را ندارد. پایان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 خیبر شکنان ۱ خاطرات حسن تقی زاده ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ اولین تیپ آبی خاکی بودیم «یعنی یگانی که عملیاتش را از درون آب شروع کرده و در ساحل ادامه می دهد». آموزش های سخت و سنگینی را به شوق شرکت در عملیات گذرانده بودیم، آموزش‌هایی از قبیل: شنا در آب‌های سرد و تگری سد دز اندیمشک، در فصل گرما و سرما که از شدت سردی و سوز، دندونامون چنان بهم می‌خورد که صدای مسلسل می داد و مو به تنمون سیخ می شد و عملا قندیل می‌بستیم. حرکت با لباس و تجهیزات تا گردن، داخل کانال‌های آب در مارد آبادان، اونم تو دل سوز زمستون، رد شدن از روی تیر آهن کار گذاشته شده روی کانال آب با چاشنی انفجارات، وسط سیاهی و تاریکی شب آموزش های حمله به ساحل با پریدن تو آب و سینه خیز رفتن در ماسه های کنار ساحل که از یقه و جیب لباس و تمام سوراخ سنبه‌های لباسمون گرفته تا چشم و پلک و دهان و لای دندونامون پر می‌شد از شن و ماسه،از رزمهای شبانه گرفته تا پیاده‌روی‌های سی کیلومتری با تجهیزات در نیمه های شب. همه و همه را به عشق عملیات تحمل کرده‌بودیم و به تیپی تکاوری به‌نام تیپ پانزده امام حسن مجتبی (ع) تبدیل شده بودیم. القصه... قصدم بیان خاطرات دوران آموزش نیست که خودش حدیث مفصلیه، فقط یک چشمه از سختی‌هاشو گفتم که خواننده بدونه وقتی از تحمل سختی های دوران آموزش می‌گیم، یعنی چی...! حالا زمان، زمان عملیات بود شادی و شور چنان بود که گویی همه برای جانفشانی لحظه‌شماری می‌کردند. بعداز گذشتن از جاده سوسنگرد و هویزه به ساحل هورالهویزه به‌نام شط علی رسیدیم، حالا چرا شط؟ و چرا به‌نام علی؟ من هم نمی دانم، چون ما در آنجا شطی ندیدیم که حالا بخواهد به‌نام علی باشد یا هر کس دیگری؛ آنچه ما دیدیم دریایی عظیمی از آب بود با نیزارهای سبز و بلند که کاکل های زرد و طلایی‌اش در نسیم باد موج دریا به رقص در می آمدند و بر بلندای آن مرغان دریایی بودند که به شکرانه‌ی وجود نعمت و رزق و روزیشان در آن دریا ذکر و تسبیح خداوند را ترانه سرایی می‌کردند و ماهیانی که شناکنان برای رفتن بر سر سفره ماهیگیران خود را در تور آن‌ها می انداختند. دریای هور چنان سرشار از نعمت بود که ساکنانش حتی از نی‌های آن نیز حصیر و بوریا می‌بافتند تا هم خود از آن استفاده کنند و هم با فروشش درآمدی کسب کنند. ولی آن‌روزها متجاوزانی به قصد تسلط بر این خوان بی‌کران الهی با لشکر زبون خود به آن حمله ور شدند. و در مقابل خیبرشکنان و دلاور مردان و مجاهدانی از شیعیانِ خیبرشکنِ اسلام، امیرالمؤمنین حیدر کرار، چونان طوفانی مقابل تجاوز دشمنان به‌پا خواستند که بی شک مورد ستايش فرشتگان و محبوب ملائک و مقرب پروردگار عالمند و کمترین پاداششان نشستن بر سر سفره حوریان بهشتی است. بگذریم!! قصدم تعریف و تمجید از دریای هور نبود که این کار جغرافی‌نویسان است، اما برای نسل امروز که بجای دریا، بیابانی خشک و برهوت را به همت منفعت طلبانی که خواستند شیره جان هور را از اعماقش بیرون بکشند می بینند لازم بود که بدانند خاطره خیبرشکنان در کجا واقع شده است و آغازش از کجاست... ┄┅═✼✵✦✵✼═┅┄ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 خیبر شکنان ۲ خاطرات حسن تقی زاده ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ جهت انتقال خیبرشکنان برای فتح خیبری دیگر، تعدادی قایق بادی که به آنها جیمینی گفته می شد و چندین قایق لگنی در اسکله شطعلی رو به صف کرده‌بودند. اما برای انتقال همه نیروها کافی به نظر نمی‌رسید. گردانها یک به یک سوار می شدند و به محض تکمیل راهی خط مقدم می شدند. سوال این‌جا بود که چرا روز را، بجای شب برای عملیات انتخاب کرده بودند؟ که گویا بچه‌های قرارگاه اطلاعاتی نصرت به فرماندهی سردار مظلوم هور، شهید سیدعلی هاشمی، چنان تمیز و شسته رفته کارشون رو انجام داده بودن که دشمن به فکرشم خطور نمی‌کرد که ایران با گذشتن از حدود چهل کیلومتر دریای هور، به آن‌ها حمله کنه، به همین دلیل خط پدافندی محکمی در آن‌جا ایجاد نکرده‌ بود که در روز هم قابل فتح کردن بود! نیروها همه سوار شدند و به راه افتادند، اما گروهان ما یعنی گروهان ابوالفضل هنوز روی زمین مانده بود، گفتیم لابد یه قایق تندروتر و ویژه‌تری رو برای ما اختصاص داده‌اند!!! چرا؟ چون بقول فرمانده گردان، حاج سعید نجار و معاونش حاج کمال صادقی، جای سخت عملیات، که می‌شد تنگه اُحد اتوبان العماره بصره، رو به گروهان ما واگذار کرده بودن. یادمه فرمانده گردان گفته‌بود که اگه دشمن بخواد برای پس گرفتن اتوبان‌، پاتک بزنه حتما اول از همین پیچی که شما پشتش قرار گرفتین اقدام میکنه، چون اگه این پیچ رو بگیره کل خط رو فتح خواهدکرد، بخاطر همین حجم عظیمی از آتش توپخانه و دیگر ادواتش رو روی شما می‌ریزه و احتمال شهادت همه شما وجود داره، لذا به هیچ وجه شما نباید اون‌جا رو رها کنید و تا پای جان باید ایستادگی کنید. ما هم گفتیم لابد به همین علت قایق ویژه‌ای رو برای ما در نظر گرفتند، در همین خیال بودیم که بالاخره از ناو جنگی ویژه ما رونمایی شد. ابوقداره ای بنام لندیگراف!!! راستش خیلی تو ذوقمون خورد، چون اون‌طوری که فکر می‌کردیم نبود و هیچ ویژگی خاصی نداشت و نمونه‌اش رو ماهی‌گیران در سواحل بوشهر و بندرعباس داشتند. عقل ما می‌گفت این وسیله برای مانور دادن نیاز به میدانی باز و وسیع مانند دریا داره و به‌درد آبراهای تنگ و پیچ در پیچ هور نمی‌خوره، اما به خودم گفتم حالا کی از عقل شما نظر خواسته؟! لابد اون کسی که این تحفه رو برامون در نظر گرفته عقلش بیشتر از ما کار می‌کرده و شایدم بیشتر از این در توانش نبوده تا برای گروهان ویژه ما تهیه کنه. و اما بالاخره فرمان رسید که برای سوار شدن به کشتی نوح حرکت کنید، ما هم حرف نوح نبی رو که موقع سوار شدن به کشتی خوند را خوندیم و راه افتادیم: وَقَالَ ارْكَبُوا فِيهَا بِسْمِ اللَّهِ مَجْرَاهَا وَمُرْسَاهَا إِنَّ رَبِّي لَغَفُورٌ رَّحِيمٌ ﻭ ﻧﻮﺡ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﻮﻳﺪ ﻛﻪ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩﻧﺶ ﻭ ﻟﻨﮕﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺶ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﻧﺎم ﺧﺪﺍﺳﺖ ، ﻳﻘﻴﻨﺎً ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭم ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺁﻣﺮﺯﻧﺪﻩ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺍﺳﺖ .(٤١) ┄┅═✼✵✦✵✼═┅┄ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 خیبر شکنان ۳ خاطرات حسن تقی زاده ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ دسته اول... والعادیات، به پیش! نیروها پشت سر فرمانده‌ی دسته، با قدم‌های راسخ و شاد و شنگول وارد کشتی شدند. دسته دوم... القارعه، حرکت! نفر به نفر قبراق و شاد به سمت ابوقداره حرکت می‌کردند، که ناخدای کشتی همون‌طور که کنار کابینش ایستاده‌ بود و انگاری نیروها رو سرشماری و یا شایدم قد و وزن بچه‌ها رو سبک سنگین می‌کرد، هنوز نصف دسته القارعه سوار نشده بود که دستاش رو بالا برد و فریادکنان گفت: بابا بسه دیگه سوار نشید، این لنج که تحمل این همه وزن رو نداره!! اما کسی گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود، شاید بچه‌ها با خودشون می‌گفتن: ما یک‌بار از قافله امام‌مون جاموندیم، امام و همه‌ی یارانش رو شهید کردند و اهل بیتش رو به اسارت بردند. ما دیگه ریسک نمی‌کنیم. از آن طرف هم فرمانده می‌گفت سوار شید که غیراز این دیگه وسیله‌ای نیست. دسته دوم سوار شد. حالا نوبت به دسته‌ی دسته سوم، یعنی الحدید، رسید. الحدید هم که دلش نمی‌خواست از قافله جا بمونه، با هر زوری بود خودش رو داخل ابوقداره جا داد. همه زانوها در بغل، اسلحه ها توی پهلو و شکم، مثل خرما به‌هم چسبیده بودند و بقول معروف دیگه جای سوزن انداختن نبود. ناخدا که حرفش خریدار نداشت ناامید، درون کابینش رفت! سردار حاج یدالله مواساتی، که در آن موقع فرمانده گروهان ابوالفضل بود، به همراه بیسیم‌چی‌هاش، آقا سید حمدالله عزیزی و آقا نورالله فکور و عباس آقای سیاری، سوار بر قایقی لگنی شدند و به عنوان پیش قراولان گروهان، به سمت خط حرکت کردند به امیدی که ما هم به آنها ملحق شویم. منم به عنوان جانشین سردار به‌زور جای پایی برای خودم در جلوی ابوقداره پیدا کردم و سرپا ایستادم تا این کشتی رو بر بلندای کوه الجودی فرود بیارم. دستور حرکت صادر شد و بالاخره ناو جنگی ماهم به‌راه افتاد. ناو جنگی چنان سرعتی داشت که با لاک‌پشت مسابقه می‌داد، شش هیچ عقب میوفتاد. با خودم گفتم کوه الجودی پیش‌کش، با این وضعیت ما به روستای الصخره که نقطه شروع عملیات هست هم نمی‌رسیم با این ابوفس فس!!! کار ابوفس فس به همین‌جا هم ختم نشد و هنوز ده دقیقه‌ای راه نرفته بودیم که حرف ناخدا به کرسی نشست و دود از کله‌‌ی دو موتور ابوقداره بلند شد و ترترکنان خاموش شدند و کشتی از حرکت ایستاد. گفتیم ناخدا چی‌شد؟ گفت: من هرچه فریاد زدم که این لنج زورش به این همه آدم نمی‌رسه کسی گوشش بدهکار نبود و حالا هم یکی از موتورها سوخت و از کار افتاد! گفتم: حالا تکلیف چیه؟ گفت؛ باید با یک موتور حرکت کنیم که اون‌هم داغ می‌کنه و باید هرچند دقیقه مدتی هم استراحت کنیم تا خنک بشه. گفتم ای بابا گل بود به سبزه نیز آراسته شد، هیچی دیگه هر پنج دقیقه‌ای که می‌رفت ده دقیقه استراحت می کرد، گفتم با این وضع ما به ته‌دیگ عملیات هم نمی رسیم...... ┄┅═✼✵✦✵✼═┅┄ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 خیبر شکنان ۴ خاطرات حسن تقی زاده ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ دمدمای غروب بود که تازه به دکل مرزی رسیدیم و هنوز کلی راه مونده بود تا به خط دشمن برسیم، دکل مرزی در محوطه‌ای باز قرار داشت، با دو سه تا آبراه که به سمت دشمن می رفت! گفتم خُب حالا از کدوم طرف باید بریم، نه‌تابلوی جهت نمایی، نه‌مامور راهنمایی، نه‌رهگذری که بپرسیم از کدوم راه بریم...! نمی‌دونم چطور شد که بالاخره راه راست رو انتخاب کردیم، شاید بخاطر این‌که همیشه گفتند راه راست به مقصد می‌رسه و شایدم بخاطر این‌که در موقع توجیه نقشه عملیات گفته بودند که روستای الصخره و البیضه در سمت راست قرار دارند و القرنه سمت چپ، هرچه بود ما از راه راست رفتیم. دیگه غروب شده بود، تا الان که روز بود مشکلی نداشتیم، چون ناخدا چشمانش آبراه رو می‌دید و خودش راهش رو می‌رفت اما در تاریکی شب با آبراه های تنگ و پیچ در پیچ امکانش نبود. چون مثل حرکت توی دریا نبود که با قطب‌نما یا ستاره‌ای، راه خودشو پیدا کنه، باید فکری می‌کردم. لذا چراغ‌قوه نظامی که همراهم بود و چند شیشه‌ای که به رنگهای مختلف داشت، رو برداشتم و با گذشتن چندتا از شیشه‌ها، رنگی فسفری درست کردم، اونو سمت ناخدا گرفتم و شدم چشم‌های ناخدا. وقتی آبراه به‌راست می‌پیچید به سمت راست، و وقتی به چپ می پیچید به چپ علامت می دادم، اما وقتی پیچ‌ها پشت‌سرهم بود از دست من کاری ساخته نبود و ابوفس فس یک‌هو درون نیزار می‌رفت و باید عقبگرد می‌کرد، تا برگرده به مسیر. یادم نیست که صبحانه خورده بودیم یا نه اما نهار که نخورده بودیم و حالا هم که از شام خبری نبود، همه خسته و گرسنه و بدتر از همه بلاتکلیف بودیم!! یکی از بچه‌ها خودش رو به زحمت به من رسوند و گفت که نیاز به دستشویی داره، گفتم: وامصیبت!! فکر این یکی رو دیگه نکرده بودیم، حالا در این دریای آب و جلوی یک گروهان حدود ۱۳۰نفری چکار کنیم؟ گفتم: یه خورده تحمل کن تا بببنیم چی میشه گفت: خیلی فشار بهم میاد، گفتم: چاره‌ای نیست یه خورده تحمل کن!! اما از ذهنم خارج نمی‌شد آخه ممکن بود بچه‌ها کم کم همین مشکل رو پیدا کنند، اول فکرم به نی هایی رسید که ابوفس فس روی آن می‌رفت، چون انبوه نی‌ها محکم بود امکان رفتن روی آن ها بود. اما بعد بچه‌ها با ناخدا در میون گذاشتند که پیشنهاد پشت سر کابین رو داد که هم پنهان بود و هم امکان نشستن بود، اما وقتی آن برادر رفت نتونست کارش رو انجام بده چون انگاری ادرار به کلیه‌ها برگشت شده بود، دیگه بچه‌ها هر کی نیاز پیدا می‌کرد به همان‌جا می رفت. پاسی از شب گذشته بود و ما هنوز در راه بودیم، ادامه راه بی فایده بود، لذا دستور برگشت دادم، خورشید در آسمان بود که به دکل مرزی رسیدیم، منتظر بودیم تا هر فرماندهی رو دیدیم داغ علاف شدنمون رو سرش خالی کنیم، اما از شانس اولین فرماندهی رو که دیدیم سردار شهید بهروز غلامی فرمانده تیپ بود و وقتی با مظلومیت گفت: پس شما کجایید؟ زبانم بند اومد، یه لنج کوچک‌تر از ابوفس فس همراهش بود و گفت: یه تعداد از نیروهات رو بردار با این به خط برو که نیاز شدید به نیرو هست. دیگه با ۳۵ نفر از نیروها با آن لنج جدید به روستای الصخره که خط مقدم دشمن بود رفتیم... ┄┅═✼✵✦✵✼═┅┄ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 خیبر شکنان ۵ خاطرات حسن تقی زاده ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ وقتی به خط رسیدیم حاج سعید نجار فرمانده گردان رو دیدیم که پشت خاکریز نشسته بود و به طرف دشمن تیراندازی می‌کرد اما از بقیه نیروها خبری نبود. نیروهای همراهم رو توی طول خاکریز مستقر کردم و گفتم برای خودتون جان‌پناهی در خاکریز درست کنید تا از تیر و ترکش‌ها در امان باشید، چون دشمن اگه بخواد پاتک بزنه با توپخانه این‌جا رو شخم میزنه. دیگه هرکسی برای خودش یه گودالی درست کرد و درون آن جای گرفت، تا شب سمت ما خبری نبود، شب که شد بخاطر وسعت خط بچه‌ها رو با فاصله از هم مستقر کردم و گفتم هرچند دقیقه به سمت دشمن تیراندازی کنید تا فکر نکنند که خط خالیه. هرکدوم از بچه‌ها مجبور بود شش ساعت نگهبانی بده، چون نیروی تعویضی نبود، با روشن شدن هوا دشمن برای پاتک زدن شروع به ریختن آتش تهیه کرد، یکی از نیروها که از بچه‌های نیروی هوایی بود و با ما بود با اصابت خمپاره پایش از مچ قطع شد و صدای آه و ناله او بلند شد، شهید علیرضا بقایی دم دست بود، گفتم: علیرضا، به عطا سلمان رضایی بگو بیاد این مجروح رو سر و سامون بده و بفرسته عقب. عطا داشت به طرف دشمن تیراندازی می‌کرد و با روحیه بالا، نوحه‌ی آب فرات گریه کن تا که مثال خون شوی رو می‌خوند. وقتی علیرضا بهش گفت اسلحه رو زمین گذاشت و سریع به همراه علیرضا اومدن؛ و اونقدر عطا به آن مجروح روحیه داد که دیگه آه و ناله نمی‌کرد و به عقب فرستادنش. باز یکی از بچه‌های نیروی هوایی که در گروهان بود از ناحیه بازو مورد اصابت گلوله قرار گرفت و باز عطا بود که او را پانسمان کرد و به عقب فرستاد. جلوی یکی دوبار پاتک دشمن رو گرفتیم، دم دمای غروب بود به حاج سعید گفتم: نیروهای من دو شبه نخوابیدند و غذایی هم نخوردند و واقعا دیگه توانی براشون نمونده اگه اجازه بدید برای تجدید قوا اونا رو به عقب ببرم، حاج سعید هم دیگه اجازه دادند و به عقب برگشتیم و در محل گردان مورد استقبال بقیه نیروها قرار گرفتیم. پایان بخش اول خاطرات عملیات خیبر ┄┅═✼✵✦✵✼═┅┄ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 خیبر شکنان ۶ بخش دوم خاطرات حسن تقی زاده ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ وقتی به اسکله شط‌علی رسیدیم مورد استقبال عده‌ای ازجمله یک روحانی قرار گرفتیم؛ که نمی‌دانستیم از کدام یگان هستند. ما را در آغوش می‌گرفتند و می‌بوسیدند و می‌بوییدند و به ما عطر می‌زدند. دست‌به‌سر و صورت ما می‌کشیدند و سپس بر سروصورت خودشان می کشیدند، به‌نحوی‌که انگار می‌خواستند خود را متبرک کنند. راستش انتظار چنین برخوردی را نداشتیم و غافلگیر شده بودیم، عرق شرم بر پیشانیمان نشسته بود، از این‌که ما جز عمل به وظیفه خودمان کاری انجام نداده بودیم، این‌همه تکریم و عزت و احترام ما را خجالت‌زده می‌کرد. البته آن موقع‌ها رزمندگان در نگاه مردم از قداست خاصی برخوردار بودند و آن‌ها را چون امامزادگانی قابل‌احترام می‌دانستند، حتی وقتی با ماشین گل مالی شده به شهر می‌آمدیم و در خیابان و یا درب منزل پارک می‌کردیم مردم که از کنار ماشین رد می‌شدند دست بر ماشین گل مالی شده می‌کشیدند و به‌عنوان تبرک بر سروصورت خودشان می‌کشیدند. بعد از آزاد شدن از زیارت آن‌ها به‌طرف محل اسقرار گردان رفتیم، در آنجا هم مورد استقبال همر‌زمان قرار گرفتیم و هرکدام از بچه‌ها توسط چند نفر دوره می‌شد و غرق محبت دوستان می‌گشت، باوجودی که فقط دو روز از آن‌ها دور بودیم اما انگار ماه‌ها بود که همدیگر را ندیده بودیم، جامانده‌ها به آن‌هایی که به خط آمده بودند غبطه می‌خوردند و می‌گفتند: خوش به حالتون شما لااقل رفتین توی عملیات ما که کاری نکردیم. گفتم: بابا چه خبرتونه عجله نکنید، هنوز اول عملیاته و مونده تا عملیات به نتیجه برسه، ان‌شاءالله مرحله بعدی باهم میریم. اما آن‌ها آن‌قدر آماده جان‌فشانی بودند که از نیامدن به خط خیلی غم‌زده بودند و این‌ها همه به خاطر کمبودی بود که به‌اجبار ما را با آن لندی‌گراف ابو فس‌فسی وارد عملیات کرده بودند و از عملیات جا ماندیم، یکی دو روز بعد فرمانده دستور داد که آماده رفتن به عملیات باشید، باز بازار وداع و حلالیت طلبی داغ شد و همه همدیگر را می‌بوسیدند و در آغوش می‌گرفتند و وداع می‌کردند هرچند که معلوم نبود کی شهید می‌شود و مجوز ورود به بهشت را دریافت می‌کند، به‌هرحال در هر عملیاتی تعدادی به شهادت خواهند رسید و داغشان بر دل دیگر دوستان تا ابد خواهد ماند. همه غسل شهادت کرده و بعضی‌ها حنا بر دست‌وپا گذاشته و آماده رفتن به حجله شهادت بودند، زمان حرکت فرارسید، اما این بار به‌جای قایق و ابو فس‌فس باید سوار بر ابابیل یعنی هلیکوپتر می‌شدیم، ابابیل‌ها که رسیدند دستور سوارشدن صادر شد و با خواندن نوحه "وداع، وداع آخر است می‌رویم به کربلا"، همه تجهیزات بسته و سلاح بر دوش به سمت هلیکوپترها حرکت کردیم و ... ┄┅═✼✵✦✵✼═┅┄ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 خیبر شکنان ۷ بخش دوم خاطرات حسن تقی زاده ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ به سمت هلیکوپترها حرکت کردیم و خود را در صف رزمندگان برای سوار شدن جای ‌دادیم، بر اثر نشستن هلیکوپترها در زمین خاکی گرد و غبار زیادی بلند می‌شد و اولین خاک عملیات از همین‌جا بر سر و روی ما نشست، هر هلیکوپتر حدوداً شانزده نفر ظرفیت داشت که به محض تکمیل شدن به سوی منطقه پرواز می‌کرد چون منطقه عملیاتی بود و هواپیماهای عراقی مرتب در آسمان آن جولان می‌دادند باید عملیات انتقال سریع انجام می گرفت. من هم به همراه یکی از دسته‌ها سوار هلیکوپتر و عازم منطقه شدم، این‌بار به جای حرکت در آب‌راه‌ها مانند مرغان دریایی بر بلندای هور پرواز می‌کردیم، بخاطر شرایط امنیتی هلیکوپتر در ارتفاع پایین و تقریبا بر بالای نیزار حرکت می‌کرد و از بادی که در اثر پره های هلیکوپتر ایجاد شده بود کاکل های زرد طلایی نی‌ها به موج افتاده و با رقص زیبایشان فضای زیر پایمان را شاعرانه کرده بودند و گاهاً مانند قاصدک در هوا پراکنده می شدند و چقدر این صحنه‌ی زیر پایمان جذاب و زیبا بود. و بعداز گذشتن از فراز هور بر روی جاده ای که از سمت عراق به داخل هور کشیده شده بود و به عنوان پد هلیکوپتر از آن استفاده می شد فرود آمدیم، چون منطقه دشمن بود سریع باید پیاده می شدیم و هلیکوپتر به عقب برمی گشت، وقتی پیاده شدیم گفتیم: پس خط کجاست؟ گفتند: راست دماغ‌تون رو می گیرین و یه ده دوازده کیلومتری مستقیم توی همین جاده میرین جلو تا برسین به خط!! گفتیم: ای بابا چی فکر می‌کردیم و چی شد، دلمون خوش بود گفتیم این دفعه به‌جای لندی گراف ابوفس فسی با هلیکوپتر می‌ریم و زود می‌رسیم به خط، اما انگار از این آرزوها به ما نیومده!! بازم خداروشکر کردیم که فصل زمستون بود، فکرش رو بکنید، حرکت با اسلحه و تجهیزات، با پای پیاده و این مسیر طولانی، اونم توی گرمای تابستون که به قول معروف آتش می‌باره و هوای گرم و شرجی هور، قطعا همه ما رو نرسیده به خط یا ذوب و تبخیر می‌کرد، یا هلاک. چاره ای نبود بسم الله گفتیم و زدیم به جاده و در دلمون نوحه سوی دیار عاشقان به کربلا می‌رویم رو خوندیم و راه افتادیم، دم‌دمای غروب بود و هوا در حال تاریک شدن ، چراغ‌هایی از دور نمایان شد، به نظر می‌رسید متعلق به شهرکی باشد که خیلی دور به نظر نمی‌رسید، با خودمون گفتیم نکنه هلیکوپتر مارو اشتباهی جای دیگه‌ای پیاده کرده باشه، والا در منطقه عملیاتی چراغ روشن چی می‌خواد؟! بعداً فهمیدیم که چراغ‌های شهرک الکساره عراق بوده که در کنار رودخانه دجله و اتوبان بصره العماره قرار دارد و باید تا آنجا هم پیش روی کنیم. راستی یادم رفت بگم، در مسیر جاده مقداری بیسکویت و کنسرو و کمپوت که توسط هلیکوپتر آورده شده بود، قرار داده بودند و هرکسی به اندازه توانش مقداری از اونا رو با خودش میاورد چون معلوم نبود کی غذا به ما خواهد رسید و باید با همینا خودمون رو سیر می‌کردیم، چون اون موقع بر بال ملائک سوار بودیم و در آسمان‌ها سیر می‌کردیم خستگی حالیمون نبود، بالاخره به سه راهی که سه راه خندق نام گذاری شده بود رسیدیم... ┄┅═✼✵✦✵✼═┅┄ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 خیبر شکنان ۸ بخش دوم خاطرات حسن تقی زاده ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔅 سه راهی خندق از سمت راست به روستاهای الصخره و البیضه، از سمت چپ به القرنه و مستقیم به رودخانه دجله و اتوبان بصره العماره منتهی می‌شد. گردان ۴ به فرماندهی سردار حاج یوسف حمیدی و گردان ۵ به فرماندهی سردار شهید صفر احمدی، به همراه گردانی از لشکر نصر در کنار رودخانه دجله مستقر شده بودند. ما (یعنی گروهان ابوالفضل) و نیروهایی از لشکر نصر در خطی که به الصخره امتداد پیدا کرده بود مستقر شدیم. ابتدا نیروهای لشکر نصر از سه راهی و بعداز آن‌ها گروهان علی اکبر و سپس گروهان قمر بنی هاشم و در نهایت هم ما، در محل قرار گرفتیم، دسته القارعه از گروهانمون هم به طرف الصخره رفته بود. چون فصل زمستان بود و کنار آب و فضای باز بودیم، شب بسیار سردی را گذراندیم، هوا آنقدر سرد بود که اگر برای دست‌شویی یا تجدید وضو دست به آب می‌بردیم انگشتان دست‌مان چنان از سرما بی‌حس می‌شد که توان بستن دکمه شلوارمان را هم نداشتیم. بالاخره با هر سختی و سردی و سوزی بود، صبح شد، خبری از کله‌پاچه و آش و حلیم و حتی نون و پنیری برای صبحانه نبود، باید همون بسکوییت خشک‌هایی که همراه خودمون آورده بودیم رو به عنوان صبحانه می‌خوردیم. از بد ماجرا، قمقه آبی رو هم که همراه داشتیم تمام شده بود و باید به ناچار از منبع آب عراقی‌ها که روی سیل بند قرار داشت و بعد هم ناگریز از آب هور استفاده می‌کردیم؛ هرچند قرص کُلری داده بودند که برای ضد عفونی کردن آب، درون قمقه بیاندازیم؛ اما با توجه به وجود دست‌شویی‌های کنار آب، تأثیر چندانی نداشت و هرچند از فاصله دورتر از آن دست‌شویی‌ها آب برمی‌داشتیم، اما بازهم مزه آب در بعضی جاها تلخ و در جایی دیگر هم شور بود. هنوز دشمن خودش رو خوب پیدا نکرده بود و به‌جز خمپاره‌های گاه‌و‌بی‌گاهی که آن‌هم در آب هور فرود می‌آمد و مانند فواره آب و لجن هور را ده متری به هوا می‌فرستاد، آتش دیگری نداشت، دل‌خوش به آتش کم دشمن بودیم که کم‌کم سروکله هواپیمایی مثل هواپیماهای جنگ جهانی دوم توی آسمان پیدا شد، اولش فکر کردیم هواپیمای سم‌پاش و یا آموزشی است که راه گم کرده و از بخت بدش به منطقه جنگی آمده، اما وقتی بمبارانش را براه انداخت، فهمیدم نه بابا اینم نوعی هواپیمای جنگی است که بهش میگن پی‌سی‌هفت. بمب هایی که رها می‌کرد در هوا منفجر می‌شد و میخ‌های سمی به اطراف پخش می‌کرد، هم‌چنین راکت‌هایی پرتاپ می‌کرد که می‌توانست قایق یا هر چیز دیگری را از وسط به دو نیم کند. ظهر که شد نمازمان را خواندیم و منتظر شدیم شاید چلو کباب برگ یا کوبیده‌ای یا جوجه کبابی یا لااقل همان ساچمه پلوی همیشگی را برایمان بیاورند، اما دریغ از حتی نان خشکی، باز خبری از غذای گرم یا حتی سردی نبود، یا باید کنسرو خالی می‌خوردیم و یا بسکوییتی میل می‌نمودیم، به امیدی که شام گرم خواهد رسید، ولی دست بر قضا از شام هم مانند نهار خبری نبود و باید همان بسکوییت و کنسرو را نوش جان می‌کردیم، باز شب سرد فرا رسید... ┄┅═✼✵✦✵✼═┅┄ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 خیبر شکنان ۹ بخش دوم خاطرات حسن تقی زاده ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ شب اول مشغول کندن سنگر بودیم و خبری از خواب و استراحت نبود. البته اگر فکر می‌کنید سنگری اجتماعی، با سقفی محکم درست کردیم تا به راحتی در آن دراز بکشیم و استراحت کنیم باید عرض کنم که سخت در اشتباهید، فقط تونستیم سنگری مانند حفره روباه ایجاد کنیم که فقط بتونیم داخلش بشینیم و نگهبانی بدیم، چون نه وقتش رو داشتیم و نه امکانات درست کردن سنگری مجهزتر از این. امشب هم که شب دوم بود باید حواسمون رو جمع می‌کردیم که یه وقت دشمن بهمون شبیخون نزنه، لذا بازم خوابی در کار نبود، هرچند که سرما هم مزید بر علت بود و اگر جای خواب هم بود باز سوز سرما اجازه خوابیدن به ما نمی‌داد. با وجود این‌که دسته والعادیات به فرماندهی حاج حمید خوشکام دویست متر جلوتر پشت خاکریز نیم‌بندی به کمین نشسته بودند و یکی دو ساعت هم بیشتر طول نکشیده بود که فرمانده دستور داد به پشت خاکریز اصلی برگردند، ولی باز نگران شبیخون دشمن بودیم. این‌بار هم با هر سختی و بی‌خوابی بود صبح شد و به لطف خدا از دشمن خبری نشد، باید خدمتتون عرض کنم که امروز صبحانه، نه تنها از آش و حلیم و نیمروی تازه و حتی چای گرم خبری نبود، بلکه همون بسکوییت خشککی که داشتیم هم ته کشیده بود و مقدار باقی مونده رو باید بین همه تقسیم می‌کردیم. هیچ‌گونه سلاح سنگینی در خط نداشتیم، تنها سلاح سنگین ما آرپی جی بود و تنها برای یکی دو ساعت سر و کله یه قبضه مینی کاتیوشا پیدا شد و یکی دوتا گلوله به طرف دشمن شلیک کرد و بعدش هم معلوم نشد کجا غیبش زد. بچه‌های گردان چهار (گردان امام حسین)، یه بی‌ام‌وی ۵۱۸ نارنجی رنگ به غنیمت گرفته بودند و باهاش مسافرکشی می‌کردند و نیرو و یا مجروح جابه‌جا می‌کردند و گاهی هم ماشین بازی می‌کردند، امروز هم به‌جز خمپاره‌های سرگردان و حضور قارقارک‌ها خبر خاصی نبود، البته همه این‌ها آرامش قبول از طوفان بود، چون که دشمن هنوز خودش رو محیا نکرده بود و دنبال تهیه تدارکات و ادوات بود. بذارید خیالتون رو راحت کنم اگه منتظرید که بگم نهار گرم و تازه ای برامون آوردند بی خیالش بشین، چون اصلا فکر کنم تدارکاتی‌ها ما رو فراموش کرده یا این‌که شایدم فکر کردند اعتصاب غذای جمعی کردیم و چه بسا گمان کردند چون در کشور عربی هستیم مانند شعب ابوطالب در محاصره اقتصادی قرار داریم، لذا هیچ امید و یا نویدی از آوردن غذا نبود، تازه همون کنسروها هم دیگه ته کشیده بود و باید درست عین شعب ابوطالب که یک خرما را ده نفر می‌مکید ما هم یه کنسرو ماهی رو با انبر برداریم و مثل گنجشک که غذا در دهان بچه‌هاش می‌گذارد یکی یه ذره در دهان نیروها بریزیم و یا کنسرو لوبیا رو یکی یه دونه لوبیا تو دهان بچه‌ها بذاریم تا لااقل مزه غذا یادشون نره. اونروز سری هم به سنگرهای عراقی ها زدیم اما اونا هم چیز چندان بدرد بخوری نداشتند. شب سوم رسید و ما ادراک شب سوم... ┄┅═✼✵✦✵✼═┅┄ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 خیبر شکنان ۱۰ بخش دوم خاطرات حسن تقی زاده ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ دقیق نمی‌دونم شب اول بود یا دوم که فرمانده‌هان گردان‌ها در جلسه ای با فرمانده محور عنوان کردند که اجازه بده پل العزیر، که روی رودخانه دجله قرار دارد رو بخاطر بستن راه تدارکاتی دشمن منهدم کنیم، اما ایشان اجازه ندادند و گفتند در ادامه عملیات به این پل نیاز داریم؛ حتی فرمانده‌هان گفته بودند لااقل اجازه بده برای آن تأمین قرار دهیم تا اگر ادوات دشمن قصد عبور از آن را داشت با زدن آن راه را بر آن‌ها سد کنیم که باز هم ایشان گفته بودند ممکنه دشمن حساس بشه و نیازی نیست. نتیجه آن منهدم نکردن پل، امشب به نفع دشمن تمام شد! چطور ؟ چون مدام صدای آمد و رفت تریلی و پیاده کردن تانک از دشت جلو ما به گوش می‌رسید و معلوم بود دشمن در حال تدارک یگان زرهی برای پس گرفتن خط از دست ماست، حتی همون شب هم به فرمانده محور در حالی که سوار بر موتوری سر سه راهی ایستاده بود گفتیم اجازه بده چندتا از آرپی‌جی زن ها به جلو بروند و با زدن چند تانک، فضا را برایشان نا امن کنند اما باز جوابش منفی بود و گفت قراره فرداشب عملیات کنیم، بگذریم!!!!! لابد ایشان هم از قرارگاه دستور می گرفته، اما شد آنچه نباید می‌شد و تا صبح دشمن تانک و دیگر ادوات در دشت جلوی ما پیاده کرد و صبح دشت روبروی ما مانند پارکینگ ماشین های ایران خودرو پُر بود از تانک‌های پارک شده و آماده نبردی بی امان و نابرابر، از ابتدای صبح صبحانه نخورده، بارش آتش دشمن شروع شد، با هرچیزی که داشت و نداشت، از توپ و خمپاره گرفته تا هواپیما و... خط ما را گرفت زیر آتش و تا تونست بمبارون کرد. دشمن تمام هدفش این بود که سه راهی خندق رو بگیره، چون اگر سه راهی رو می‌گرفت، کل نیروهای مستقر در منطقه محاصره می‌شدند و دیگه خود حدیث مفصل بخوانید از این مجمل. نیروها یکی یکی زیر آتش شدید دشمن پرپر می شدند، بعداز آتش سنگین نوبت به حمله تانک‌ها رسید، من با دوربین چشمی که داشتم توانستم صد و دو تانک را بشمارم که سه راهی را هدف گرفته بودند، البته حدود سیصد چهارصد تانک بود اما من فقط تونستم این تعداد را بشمارم چون بقیه در پشت سر آن‌ها قرار داشتند، بیش از صد تانک با شلیک مستقیم به خاکریز با آتش تیربارهای دوشکای بالای آن به خاکریز نزدیک می‌شدند، اگر کسی سرش را از خاکریز بالا می‌آورد حتما مورد اصابت گلوله قرار می‌گرفت، باید تا رسیدن در تیرس صبر می‌کردیم وگرنه نیرویی باقی نمی‌ماند. به گمانم فرمانده یگان زرهی دشمن یا توی شیراز دوره دیده بود یا این‌که از ارگ کریم‌خانی بازدیدی داشته بود؛ چون با اون شلیک‌های مستقیم به خاکریز، انگار می‌خواست کنگره‌های ارگ کریم خانی رو روی خاکریز ما ایجاد کنه، هرچند تیربارهای بالای تانک‌ها هم سطح خاکریز را شخم می‌زدن. با تمام اوصاف این نبرد نابرابر بچه‌ها جانانه به مقابله برخاستند، جنگ تانک با انسان بود، ترسی در کار نبود، هرچند یکی یکی پرپر می‌شدند اما مردانه باز می‌جنگیدند، باز تا نفسی در بدن و جانی در تن و خونی در رگ داشتند، عقب نمی‌نشستند. دشمن به خاکریز چسبید، جنگ تن به تن آغاز شد، نفر به نفر، نارنجک به نارنجک، یکی دو تانک زده شد، دشمن وحشت زده به عقب رفت و در فاصله‌ای دورتر موضع گرفت... ┄┅═✼✵✦✵✼═┅┄ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 خیبر شکنان ۱۱ بخش دوم خاطرات حسن تقی زاده ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ معرکه‌ی عجیبی بود، جنگ تَن با تانک! رگبار اسلحه‌ی ما روی تانک‌ها، به مانند ریختن نقل روی سر عروس و داماد بود، حتی گلوله‌های آرپی‌جی هم روی تانک پیشرفته دشمن بی‌اثر بود! نه آتش پشتیبانی داشتیم، نه آتش توپخانه‌ای، نه خمپاره‌ای، نه هواپیمایی که مواضع دشمن را بمباران کند، نه هلیکوپتر کبرایی که تانکی شکار کند، و نه حتی خمپاره شصتی که خودمون در خط از آن استفاده کنیم! با یک دریای آب چهل کیلومتری پشت سرمون و دستان تقریبا خالی ما، در برابر اون حجم از هجوم دشمن، چه می‌شد کرد؟ و این بود که فرماندهان تصمیم به عقب نشینی گرفتند، کار عاقلانه همین بود، چون ماندن در آن‌جا به معنای شهادت و یا اسارت همه‌ی نیروها بود. فرمان صادر شد که به محل پیاده‌شدن از هلیکوپتر برگردید، اصلا انتظارش را نداشتیم، گفتیم یعنی عقب نشینی کنیم؟ آخه عقب نشینی یعنی به‌جا ماندن پیکر پاک و مطهر شهیدان در خاک دشمن! یعنی ماندن مجروحین و شهادت یا اسارت آن‌ها به دستان کوفیان بی رحم! یعنی پاره پاره شدن قلب‌های ما ! اما انگار چاره‌ای جز این نبود. فرمان صادر شده بود و جای درنگ کردن نبود، حاج یدالله مواساتی به دسته القارعه که به سمت الصخره رفته بودند دستور داد که سریع به سمت ما برگردید. هم‌زمان به بقیه گروهان هم فرمان عقب نشینی داد، آن‌هایی که جلوتر از ما بودند شروع به عقب نشینی کردند، ما هم منتظر ماندیم تا نیروهای دسته القارعه برسند و بعد خودمون به سمت عقب حرکت کنیم. در همین حین عراقی ها مجدد عزم پیشروی کردند، باز آتش سنگین خود را آغاز کردند. اولین نیروهای دسته القارعه که پیدا شد ما هم به سمت سه راهی به‌راه افتادیم، فاصله دشمن با ما زیاد نبود و هلهله‌کنان و کِل‌کشان با شلیک مستقیم تانک به جلو می‌آمدند، از پیروزی‌شان مطمئن شده بودند، به همین علت شادی‌کنان پیش می‌آمدند. پیروزی بزرگی هم برای‌شان بود! تصور کنید...! لشکری عظیم با سیصد چهارصد تانک پیشرفته‌ی نظامی و انواع و اقسام ادوات جنگی و هواپیماهای نظامی و... مقابل نوجوانان و جوانان بسیجی آن هم با اسلحه سبک...! پیروزی بزرگی نیست؟! چرا، هست! خوب روی شیطان و یزید و معاویه را سفید کردند. برای دشمن زبون این عین پیروزی بود، فاصله ما با سه راهی نسبتاً زیاد بود، مجبور بودیم همه از کنار خاکریز حرکت کنیم تا به سه راهی خندق برسیم. چون در کنار ما دریای هور بود و راه دیگری نداشتیم، دشمن این را خوب می‌دانست و خط را به شدت هرچه بیشتر می‌کوبید. بعضی بچه‌ها به‌خاطر این‌که راحت‌تر حرکت کنند اسلحه‌های خودشون رو انداخته بودند، اما من اگر چه تحت فشار بودم، اما زشت بود که فرمانده هم اسلحه خودش را بیاندازد  اسلحه را بر دوشم انداخته بودم و با سرعت به سمت سه راهی حرکت می‌کردم، عراقی‌ها فاصله چندانی تا رسیدن به خط ما نداشتند، یعنی این‌که لحظه‌ای و اندکی درنگ، به اسارت همه‌ی ما ختم می‌شد. به همه پاسداران گفته بودند چون در این عملیات با افراد عادی برخورد می‌کنیم همه با لباس فرم سپاه در عملیات شرکت کنید. با این اوضاع اگر اسیر می‌شدیم آن‌قدر ما را شکنجه می‌کردند که نه تنها اسرار عملیات خیبر که اسرار کَندن درب قلعه خیبر توسط امام علی (ع) را هم می‌خواستند از ما بگیرند. در راه که می‌آمدیم شهدای زیادی از گردان ما و لشکر نصر روی زمین افتاده بود که امکان عقب بردن آن‌ها نبود. درد و داغ پرواز مظلومانه‌ی آن جوان و نوجوانانی که چشم‌ها به انتظار بازگشتشان بود از یک‌سو! مجروحینی که توان حرکت کردن نداشتند و باید تن به اسارت می‌دادند از سوی دیگر جگرمان را چاک‌چاک کرده بود. چون اگر کسی می‌خواست خود را معطل عقب آوردن آن‌ها بکند خودش هم شهید یا اسیر می‌شد، باید غم جاماندن آن‌ها را به جان می‌خریدیم و به راه خودمان ادامه می‌دادیم، هرچند شرمنده نگاه آنها بودیم... ┄┅═✼✵✦✵✼═┅┄ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 خیبر شکنان ۱۲ بخش دوم خاطرات حسن تقی زاده ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ غیراز صحنه‌های جان‌سوز جاماندن شهیدان و مجروحین، صحنه های ماندگار، جالب و افتخار آفرینی هم بود، مانند صحنه کمک برادر زاده‌ای به عموی مجروحش که علی‌رغم خطر به اسارت درآمدن یا شهادت خود، اقدام به از خودگذشتگی و ایثار می‌کند و زیر بغل عموی مجروحش را می‌گیرد تا او را هم نجات دهد. یکی از این ایثارگران، برادر جانبار حاج حمدالله مواساتی بود که به همراه شهید محمدعلی قنادی زیر بغل عمویش (شهید علی رضا مواساتی) را گرفته بود تا او را هم به عقب برگرداند و این درحالی بود که عراقی‌ها در حال رسیدن به خاکریز ما بودند، حتی حاج یدالله مواساتی که هم فرمانده و هم بردار‌ زاده عموعلی و پسر عموی حاج حمدالله بود، به حاج حمدالله می‌گوید : علی رو رها کنید و خودتون رو نجات بدید تا لااقل یکی از شما اسیر شود. اما او به کارش ادامه می‌دهد و موفق می‌شود او را هم از مهلکه نجات دهد. بالاخره به سه راهی رسیدم، اما وقتی به سه راهی رسیدم تانکی عراقی را روی سه راهی دیدم که سربازان عراقی کنارش ایستاده بودند و فقط به ما نگاه می‌کردند و انگاری ماتشون برده بود، لابد خدا می خواسته معنای واقعی آیه: وَجَعَلْنَا مِن بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ ﻭ ﺍﺯ ﭘﻴﺶ ﺭﻭﻳﺸﺎﻥ ﺣﺎئلی ﻭ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﻧﻴﺰ ﺣﺎئلی ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ‌ﺍﻳﻢ ، ﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻓﺮﺍﮔﻴﺮ ﺩﻳﺪﮔﺎﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﻭ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻩ ﺍﻳﻢ ، ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺣﻘﺎﻳﻖ ﺭﺍ ﻧﻤﻰ  ﺑﻴﻨﻨﺪ؛ را به ما نشان دهد. به هرحال بدون مزاحمت آن‌ها از سه راهی گذشتیم و بعداز گذشتن از سه راهی صحنه بسیار دل‌انگیز و زیبای دیگری دیدم! صحنه نوجوانی مجروح از نیروهای لشکر نصر، نوجوانی که حتی مویی در صورتش نروییده بود، این نوجوان مجروح چنان با آرامش کنار هور دراز کشیده بود که انگار اصلاً صدای توپ و خمپاره‌ و گلوله‌های دشمن را نمی‌شنید و در اوج ارتباط با خدا قرآن جیبی کوچکش را در دست گرفته بود و قرآن می‌خواند، واقعا از این همه ایمانش غبطه خوردم، کاش در آن‌جا فیلمبرداری بود و این صحنه زیبا را به تصویر می‌کشید، اما افسوس که این صحنه‌ها در تاریخ گم خواهد شد و من بر خود لازم دانستم که این درجه از ایمان را به عنوان خاطره ثبت کنم، شاید در گوشه‌ای از تاریخ دفاع مقدس ماندگار گردد. کمی جلوتر که رفتم عراقی‌ها بر خط ما مسلط شدند و متاسفانه دسته القارعه به سه راهی نرسید و در محاصره دشمن گرفتار شدند و چندی از آن‌ها به شهادت رسیدند و تعدادی هم به اسارت درآمدند. حتی بی‌سیم‌چی گروهان ما حاج عباس سیاری هم به سه راهی نرسید و اسیر دشمن گردید. به راهم ادامه دادم، عراقی‌ها که بر خط مسلط شده بودند و چون ما ناچار به عبور در یک ستون و کنار جاده بودیم، مرتب ستون ما را با رگبار و با آرپی‌جی هدف قرار می‌دادند. بر اثر این رگبارها، تعدادی از بچه‌ها به شهادت رسیدند و یا مجروح شدند، من تصمیم گرفتم برای در امان ماندن از گلوله‌های آن‌ها به آن سمت جاده بروم، اما به محض رفتن روی جاده رگبارِ همون تانکی که روی سه راهی مستقر بود به‌سمتم سرازیر شد که ناچار شدم به سر جای خودم برگردم و همان مسیر را ادامه دهم. جلوتر که رسیدم در جایی که جاده را به خاطر جلوگیری از پیشروی تانک‌های دشمن شکافته بودند. سردار شهید عبدالعلی بهروزی جانشین تیپ امام حسن که بعداز شهادت سردار شهید بهروز غلامی فرمانده تیپ شده بود، را دیدم که مظلومانه ایستاده بود و عقب نشینی نیروهایش را تماشا می‌کرد و یا شاید ایستاده بود تا مطمئن شود که همه نیروهایش به عقب برمی‌گردند. خدا هیچ فرمانده‌ای را شرمنده نیروهایش نکند، به راهم ادامه دادم تا ... ┄┅═✼✵✦✵✼═┅┄ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 خیبر شکنان ۱۳ بخش دوم خاطرات حسن تقی زاده ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ به راهم ادامه دادم تا بالاخره به آخر جاده خندق، یعنی جایی که از هلیکوپتر پیاده شدیم رسیدم. همه نیروها در آن‌جا جمع بودند، هواپیماهای عراقی مرتب در آسمان جولان می‌دادند و از بالای سرمان رد می‌شدند، اما دریغ از شلیک حتی یک گلوله، درحالی که می‌توانستند همه ما را در آن‌جا با بمب‌ها، راکت‌ها و حتی تیربارشون درو کنند، عجیب بود! شاید در این‌جا هم خدا می‌خواست معنی واقعی آیه وجعلنا را به ما نشان دهد. وقتی آن‌جا رسیدم حاج یدالله یواشکی بهم گفت: از عمو علی بپرس چرا ناراحتی؟ منم رو به عمو علی کردم و گفتم: علی آقا انگار گرفته و ناراحتی، چیزی شده؟ یا کسی ناراحتت کرده؟ نکنه حالا یه ترکشی بهت خورده ناراحتی؟ ترکشه دیگه بالأخره باید به یکی بخوره، حالا شانس تو بوده به تو خورده. گفت: به‌خاطر ترکش؟ از رفیقت بپرس! گفتم: رفیقم کیه؟ همه شما رفیق منین! گفت: همین آقا یدالله، گفتم خودت بگو ببینم جریان چیه! راستش عمو علی آن‌قدر شوخ و خنده رو بود که اصلا نمی‌تونست ناراحتی خودش رو نشون بده، اما این‌بار یه خورده خودش رو جدی گرفته بود و گفت: به حمدالله که برادر زنشه میگه عمو علی رو ول کن و خودت رو نجات بده، یعنی برادر زنش از عموش عزیزتره؟ منم که خنده‌ام گرفته بود گفتم: بابا این‌طور نیست، چون دشمن نزدیک خط بود می‌خواست لااقل یکی‌تون اسیر بشه، نه هر جفت‌تون. اما عمو علی حرف خودش رو می‌زد و کلی به‌خاطر حرف و حالت حرف زدنش شوخی کردیم و خندیدیم. این شوخی عموعلی آبی بود بر آتش قلب ما، دل رنجدیده ما قدری با آن آرام گرفت، بعدها فهمیدم موقعی که حاج یدالله به ملاقات عموعلی در یکی از بیمارستان های شیراز میره گویا عموعلی که هنوز از او دلگیر بوده به حاج یدالله میگه آخه گونی پیاز بود، گونی سیب زمینی بود که به حمدالله گفتی عموعلی رو بذار زمین و خودت برگرد؟ و اما... منتظر بودیم تا هلیکوپتر یا قایق برای انتقال ما به عقب برسه، اما غروب شده بود و هنوز خبری نبود، امروز هم مانند سه روز دیگر از صبحانه و نهار و شام خبری نبود، امروز حتی همون بسکوییت و کنسرو هم در کار نبود، همه گرسنه و خسته منتظر رفتن به عقب بودند، نیمه‌های شب بود که صدای تعدادی قایق از سمت چپ جاده به گوش رسید، ابتدا فکر کردیم که قایق‌های دشمنه و آماده دفاع شدیم، اما وقتی رسیدند متوجه شدیم قایق‌های خودیه که برای انتقال ما اومدند، سوار شدیم. این‌بار به‌جای اسکله شط‌علی به سمت دیگری که نمی‌دانستیم کجاست می رفتیم. وقتی رسیدیم گفتند: این‌جا جزیره مجنونه باید منتظر بمونید تا هلیکوپتر برای انتقال شما به عقب برسه، در این چند شب خواب درستی نداشتیم، حسابی خسته بودیم و نیاز به استراحت داشتیم، سرمای شدیدی هم حاکم بود. شهید سید حمدالله عزیزی که بی‌سیم‌چی گروهان بود یک کیسه خواب کره‌ای که در آب افتاده و خیس بود رو پیدا کرد، از آن کیسه خوابایی که مانند پتو قابل بازشدن هست، هرچند خیس بود اما زمین را زیرانداز خود کردیم و  همراه حاج یدالله و نورالله فکور و سیدحمدالله به زیر آن رفتیم و مانند این‌که در رخت‌خوابی گرم و نرم باشیم، به خواب رفتیم، دمدمای صبح بود که صدای هلیکوپتر به گوشم رسید، بچه‌ها رو بیدار کردم و به سمت آن‌ها حرکت کردیم... ┄┅═✼✵✦✵✼═┅┄ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 خیبر شکنان ۱۴ بخش دوم خاطرات حسن تقی زاده ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ وقتی رسیدیم گویا یک فروند هلیکوپتر پر شده و رفته بود. منتظر موندیم تا سرویس بعدی برسه. نیروهای زیادی منتظر عقب رفتن بودند، هلیکوپتر که رسید و دربش رو باز کرد، همه برای رفتن هجوم آوردند و در آنی مانند اتوبوس واحد کیپ تا کیپ شد. گنجایش آن حدود هفتاد نفر بود که حالا بیش از صد نفر در آن چپیده بودند. هلیکوپتر از نوع شینوک بود، همونایی که دوتا پروانه بزرگ در جلو و عقب دارند. خلبان که این وضع رو دید شروع به فحاشی و بدوبیراه گفتن کرد، او خیلی بی‌ادبانه حتی فحش و ناسزا می‌گفت و ما را ترسوهایی می‌خواند که از ترس پا به فرار گذاشته‌ایم. در دلم گفتم مردک نفهم، تو میدونی اینا از چه جهنمی اومدن بیرون و نجات پیدا کردند؟ اصلا جنگ تانک و نفر رو به چشمت دیدی؟ جنگ اسلحه سبک با تانک رو می فهمی؟ تازه با میل خودشون هم عقب نیومدند دستور عقب نشینی به آن‌ها دادند، وگرنه این‌ها کسانی نیستند که بدون اجازه قدمی به عقب بردارند و شاید اگر هواپیماهای شما میومدند دشمن رو بمبارون می‌کردند و یا هلیکوپترهای شما میومدند و چهارتا تانک رو شکار می‌کردند الان اوضاع این‌طور نبود، بگذریم...! به همراه حاج یدالله و دو سه تا دیگه از بچه‌ها از هلیکوپتر پیاده شدیم و منتظر هلیکوپتر بعدی ماندیم، هلیکوپتر بعدی که از راه رسید سوار شدیم. اما باز آش، همان آش و کاسه همان کاسه بود. هجوم نفرات و بد و بیراه گفتن خلبان بی‌ادب. اما این‌بار دیگه پیاده نشدیم، هلیکوپتر در جایی فرود آمد که منورهای دشمن دیده می‌شد! گفتیم: این‌جا کجاست؟ خلبان بی ادبانه گفت: این‌جا هم جبهه است. گفتیم: خودمون که می‌فهمیم جبهه است، کدوم جبهه است؟ گفت: جبهه جفیر، باید منتظر می‌ماندیم تا ماشین ما را به محل اردوگاه گردان ببرد، بالاخره با آمدن ماشین‌ها به محل گردان رسیدیم و با دیدن جای خالی دوستان اشک ماتم ریختیم، دیگر آن‌جا جای ماندن نبود، اتوبوس‌ها که آمدند به پادگان شهید غلامی (پادگان تیپ امام حسن در اهواز) برگشتیم و در آن‌جا هم به عزاداری برای شهیدان پرداختیم. ┄┅═✼✵✦✵✼═┅┄ پایان خاطره خیبر http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 مجروحیت عملیات کربلا پنج از ناحیه پای راست مجروح شده بودم. نمی‌توانستم روی پاهایم بایستم. محاصره بودیم ، مهمات تمام شده بود و نیروی کمکی که مهمات می آورد بین راه مانده بود. هیچ وسیله ای برای انتقال مجروح ها نمی‌توانست جلو بیاید. شرایط بد بود و بوی عقب نشینی می آمد. در موقعی که همه باید بفکر جان خودشان باشند، بچه ها زیر دید و گلوله مستقیم تانکها به سختی بدن مجروح مرا پنج کیلو متر عقب کشیدند. آنها نسبت فامیلی و یا محلی با من نداشتند. توقعی هم از آنها نبود، اگر این کار را نمی‌کردند هیچ وقت همدیگر را نمی‌دیدیم تا من شکایت کنم. این بزرگواران با اراده و تصمیم، جان عزیزشان را به خطر انداخته و با ایثارگری و بسختی مرا به عقب آوردند در حالی که من اراده‌ای برای مجروح شدنم نداشتم. حال جانباز و ایثارگر کیست؟ برادر فاتحی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔹آموزش راپل تیپ امام حسن مجتبی علیه‌السلام ┄┅┅❀🔸❀┅┅┄ در آموزش تکاوری تیپ امام حسن مجتبی یه روز گفتند: امروز آموزش راپل داریم؛ گفتیم: راپل چی هست و باید چیکار بکنیم؟ گفتند: یعنی اینکه باید از کوه با طناب پایین بیایم!! ما فکر می‌کردیم حالا حتماً طنابی رو به دار و درختی می‌بندند و ما باید دستمون بگیریم و از شیب تند کوه پایین بیایم!! تا اینکه بالاخره بعداز گذشتن یکی دوتا کوه به محل مورد نظر رسیدیم؛ وقتی جای پایین رفتن رو نگاه کردیم دیدیم خبری از شیب تند نیست و یه صخره‌ای با ارتفاع زیاده که یه دره عمیق هم پایینش قرار داره و تکه‌های بزرگ جدا شده از کوه هم در ته دره وجود داره!!! گفتیم چی فکر می‌کردیم و چی شد؛ اگه از این صخره بیفتیم پایین که مثل خمیر کباب خورد و خمیر می‌شیم!! چاره‌ای نبود دوره تکاوری بود و تکاور شدن این سختی‌ها رو هم داشت!! دار و درخت که نبود، یه سر طناب رو به تخته سنگی بزرگ بسته بودن؛؛ طنابی رو دور ران‌ها می‌پیچیدن و قلابی رو درونش حلقه می‌کردن و آن طنابی که دور تخته سنگ بود رو از درون حلقه رد می کردن و دور کمر می‌انداختن و یه سرش رو به دست راست و سر دیگه شو به دست چپ می‌دادن و می‌گفتند پشت به دره و رو به صخره برید پایین!! ترس و دلهره افتادن همه رو فرا گرفته بود!! آخه بار اول بود و ترس از افتادن داشتیم و برامون خیلی سخت بود!! اما ما خودمون رو برای بدتر از اینا آماده کرده بودیم و باید هر طور شده وظیفه‌مون رو انجام می‌دادیم!! گفته بودن دست چپ رو محکم به طناب می‌گیرید و دست راست رو کم‌کم شل می‌کنید تا پایین برید؛ اما بچه‌ها از ترس هر دو سر طناب رو سفت می‌گرفتن و بخاطر همین بین زمین و هوا معلق می‌موندن که واقعاً ترس داشت؛ نوبت که به من رسید طناب رو دستم دادند و پشت به دره و رو به صخره ایستادم و ترس رو هم پشت گوش انداختم و دل رو به دریا زدم و سرازیر شدم!! اولش خیلی ترس داشتم اما وسط‌های صخره که رسیدم و یه کم قلقش دستم اومد راحتتر شدم!! پام که به زمین رسید نفس راحتی کشیدم و خوشحال شدم که کم نیووردم و موفق شدم!! اما جای مادرها خالی بود که انگشتر طلاشون رو توی لیوان بندازن و آب روی طلا برای ریختن ترسمون بهمون بدند!! البته اگه مادرها بودند اول خودشون زهره ترک می‌شدند وقتی می‌دیدند شازده پسرشون می‌خواد با این وضع از صخره بیاد پایین!!! یکی از بچه‌ها که ترس برش غالب شده بود از پایین اومدن امتناع کرد و هرچی مربی تلاش کرد زیر بار نرفت که نرفت!! قرار بود همین عملیات رو با هلیکوپتر هم انجام بدیم که بخاطر فراخوان عملیات بدر لغو شد و از فراگیری آن محروم شدیم!!! ┄┅┅❀🔸❀┅┅┄ «حسن تقی‌زاده» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂