eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 1⃣ 🔅 خاطرات محمد ابراهیم بسم الله الرحمن الرحیم اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم به نام او آغاز می کنم و امید آن دارم با نام او به پایان ببرم. 🔅 اولین قدم و زیباترین سفرم به جبهه های حق و نور قبل از عملیات رمضان بود. با دوستم مهرداد رفتیم پیش سید علی رئیسی اسکویی که مدیر داخلی تیپ بیست و هفت محمد رسول الله بود. جوانی لاغر اندام و بسیار خوش سیما. این، برای ما که تشنه پر زدن در آسمان جبهه ها بودیم، یک امتیاز بزرگ محسوب می‌شد. گفتیم می خواهیم بیاییم جبهه. می‌دانست آموزش ندیدیم ولی چیزی نگفت و دلمان را نشکوند. فقط گفت بینی و بین الله عملیات بی عملیات. ما هم از خدا خواسته گفتیم باشه. تو دلمون می‌گفتیم از این ستون به اون ستون فرج و گشایشه. قرار و مدار گذاشتیم و اومدیم خونه. یواشکی ساکِ کوچکی بستیم و به داداشم که از من چهار سال بزرگتر بود و سپاهی بود ندا دادم و فردا صبح از خونه زدم بیرون. بدون اینکه از مادرم خدا حافظی کنم و به بابام بگم. مادرم حرفی نداشت اما بابام اصلا راضی نبود. آخه من ته تغاری بودم و هنوز هفده سال هم نداشتم. آموزش هم که ندیده بودم. اما دلِ بی قرارمان مگر آروم می شد!؟ بمونیم و هی صدای مارش عملیات بشنویم و توی شهر تهران با رفتن به مسجد و هیئت و مدرسه و این جور کارا دلخوش کنیم!؟ دلمان هوای جبهه داشت. بی قرارش بودیم. چقدر توی محل شهید داده بودیم. عملیات های فتح المبین و الی بیت المقدس و مسلم ابن عقیل محله های ما رو تبدیل کرده بود به شهیدستان. چند تا از رفیقام مثل اسدالله کیانی و عبدالله ریاضی که همبازی گروه تئاتر مون بود، شهید شده بودند. دلِ ما خون بود از بودن در شهر. گاهی شهر به این بزرگی می شه برای آدم یه قفس که دلت می خواد درِ قفس رو باز کنی و پرواز کنی. قرارمون رو با آقا سید علی گذاشتیم. ساعت 5 بعد از ظهر دم مسجد. و این اولین جدایی من از شهر دلگیرِ تهران بود. بدون خانواده و بدون رضایت.... پیگیر باشید ⏪ @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 2⃣ 🔅 خاطرات محمد ابراهیم هیجانِ رفتن به منطقه دیوانه ام کرده بود. ترس نداشتم ، شوق رفتن داشتم. اینکه چطور تونستم تا رسیدن زمانِ موعود صبر کنم قابل وصف نیست. انتظار برای رفتن، هر چند قرار بر نرفتن به عملیات بود اما کورسوی امید برای قاطی شدن با رزمنده های عملیاتی و رفتن به عملیات قلبمان را بیش از پیش به تپش وادار می کرد. بعد از ظهر خیلی بی سر و صدا از خونه زدم بیرون. بی خداحافظی از مادرم. پدر هم که در اون وقتِ روز خانه نبود. و به قول معروف الفرار از خانه و پر کشیدن به سوی جبهه. من و مهرداد دو تایی ساعت سه بعد از ظهر رسیدیم دم مسجد حجت در خیابون سلسبیل. تا سید علی رئیسی که مدیر داخلی تیپ بیست و هفت بود بیاد با هم صحبت کردیم. مهرداد هم از خونه جیم زده بود بی خبرِ خانواده. یک ربعی شد که آقا سید علی هم اومد. قیافه جدی ولی مهربونی داشت. برادرِ سید علی هم از رفقای قدیمی برادر بزرگم بود. سید حسن که با او خاطرات خیلی خوبی داشتم. یه بار با سید حسن و خواهر زاده اش سه تایی رفتیم قم و جمکران. شب چهارشنبه. وقتی که رسیدیم جمکران و نماز امام زمان علیه السلام رو خوندیم و کلی از جنگ و جبهه با من صحبت کرد. سید حسن و سید علی و سید حسین هر سه برادر از بچه های گردان نه سپاه بودند. مثل شهید فرهاد بجنوردی و رحمت انصاری. داداش من هم توی سپاه تهران بود و از بچه های فرهنگی. توی امید انقلاب نویسنده بود. حالا که حرف این بچه ها پیش اومد. باید بگم شهید فرهاد بجنوردی توی ارتفاعات بازی‌دراز شهید شد و دیگه پیکر مطهرش پیدا نشد. هنوز هم از جنازه فرهاد اثری نتونستن پیدا کنند. انگاری جسم و جان با هم به ملکوت رفتن. سید حسن و رحمت انصاری هم توی عملیات الی بیت المقدس شهید شدند. سید حسن اون شب خیلی برایم صحبت کرد. دل من که بی قرار بود ، بی قرار ترش کرد. بعد هم که توی عملیات فتح خرمشهر تیر خورد به گلوش. مثل خیلی از رفقا. مثل اسدالله کیانی که اون هم تیر خورد به گلوش. مثل اکبر قدیانی رفیق جون جونی برادرم که اون هم تیر به گلوش خورد و به شهادت رسید. انگاری خدا حنجره این بچه ها رو خیلی دوست داشت که به اون عضو افتخار پاره پاره شدن برای دین و اسلام و کشور را داد. سرتون رو درد نیارم سید علی هم خیلی جدی بود و هم خیلی مهربون. بالاخره سوار ماشین شدیم و از دم مسجد حجت رفتیم سمت راه آهن. من که تا اون‌موقع بدون خونواده تا شاه عبدالعظیم هم نرفته بودم ، حالا داشتم به جایی خیلی دور ، بدون خانواده و یا حتی اطلاع خانواده می رفتم. مقصد اهواز بود. ولی برای من حکم بهشت رو داشت. پیگیر باشید ⏪ @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 3⃣ 🔅خاطرات محمد ابراهیم با مهرداد و سید علی سوار ماشین شدیم و رفتیم راه آهن. تا قبل از آن روز من فقط دو بار سوار قطار شده بودم . یه بار در قبل از انقلاب برای رفتن به زنجان که پسر عموی پدرم فوت کرده بود که در زمستان بود. سفر با قطار در هوای سرد و برف فراوان در جای خودش خیلی جالب بود ولی من در اون موقع خیلی کوچک بودم و جز یه خاطره محو چیز دیگه برایم نبود و یه بار هم در شهر ساری یا شاید یه شهر دیگه برای تماشا کردن داخل قطار و دیگه بعد از اون اصلا سوار قطار نشده بودم. دلم خیلی آشوب شده بود. از یه طرف جیم زدن از خونه بدون خبر دادن به پدر و مادر ، از طرف دیگه شوق رفتن به جنوب و محل استقرار تیپ بیست و هفت حضرت رسول توی مدرسه مصطفی خمینی شهر اهواز. از طرفی مسافرت با بچه های خیلی بزرگتر و جنگ دیده. هم خوشحال بودم هم مضطرب. بالاخره سوار قطار تهران اهواز شدیم. قطار چهار تخته که در زمانِ خودش مثلا سوپرلوکس بود. همه چیز برای من تازگی داشت. قطار که راه افتاد از شوق نمی دونستم گریه کنم یا بخندم. از دست پدر فرار کرده بودم و می دونستم هیچ رقم دستش بهم نمی رسه. تازه عملیات رمضان شروع شده بود و تیپ بیست هفت برای مراحل سوم داشت نیرو می گرفت. ذوق زده بودم. نمی دونم قطار کی نگه داشت برای نماز مغرب و عشا. هوا تاریک بود و معلوم بود که خیلی وقته که اذان دادند. بدو بدو رفتم دستشویی و وضو گرفتم و نماز مغرب و عشا رو خوندم. و البته با سرعت زیاد. اونم خوندن نماز شکسته که برایم تازگی داشت. الان که سال ها از اون زمان گذشته اصلا یادم نمیاد که شام چی خوردیم. صدای قطار انگار برای بعضی ها لالایی بود اما برای من نوید پرواز داشت. نه میتونستم بخوابم و نه می شد بخوابم. تازه چشمام گرم شده بود که مامور قطار داد زد نماز نماز. آره صبح شده بود و باید باز به عجله نماز صبح می خوندیم. چه نمازی بود برای من. هر لحظه که می‌گذشت خودم رو به خط مقدم نزدیکتر می دیدم. پیگیر باشید ⏪ @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 4⃣ 🔅خاطرات محمد ابراهیم اول خدا و آخر هم خدا. دل خوش به رحمت تو هستم یا الرحمن الراحمین نماز صبح را با حال عجیب و غریبی خواندم . همه چیز برایم تازه و نو بود. تا به حال مسافرتی با این شکل و شمائل نداشته بودم. سریع برگشتم به کوپه خودمان. بچه رزمنده هایی که با قطار در حال رفتن به جبهه بودند هم برگشتند به کوپه هایشان. قطار دو سه بار سوت و بوق زد و یواش یواش راه افتاد. از شوق رسیدن به اهواز نمی‌تونستم بخوابم هوای کوپه هم به خاطر روشن بودن کولر خنک بود. صدای برخورد ریل با چرخ های آهنی قطار آهنگ تکراری می نواخت ولی برای من هر لحظه اش نوید رهایی از شهرِ پر هیاهوی تهران رو سر می داد. برایم سوال بود که چه طوری این همه رزمنده راحت خوابیده اند ولی من هر کاری می کنم نمی تونستم بخوابم. سپیده سر زد و یواش یواش خورشید خودشو نشون داد. صبحانه مهمان قطار بودیم. نان و چای و پنیر. همه چیز برای اولین بار برایم اتفاق می افتاد. هر اتفاقی که می افتاد برایم شیرین بود . حرف زدن های بچه ها، خنده های بچه ها، سرتون رو درد نیارم. نزدیک های ظهر بود رسیدیم اهواز. شهری که در این مدت کوتاه اسمش سرِ زبون ها افتاده بود. از قطار پیاده شدیم. در یک نگاه انگار یه راهپیمایی کوچیک اتفاق افتاده بود. یه عده سرباز بودند و عده ای دیگه هم بسیجی . اما قریب به اتفاق ، همه رزمنده بودند و یه عده خیلی کمی مردم عادی. گیج و منگ بودم و مثل جوجه ای که دنبال مادرش بدو بدو کنه پشت سر سید علی راهی شدیم. من و مهرداد غفار زاده و یک نفر دیگه . البته اون یه نفری که همراه ما راهی شد از ما بزرگتر بود . فامیلیش نجفی بود. جوان خوش رو و خوش برخورد. چشم ها تا رسیدن به مدرسه مصطفی خمینی از دیدن وضع آشفته شهر و پرسه زدن های رزمندگان در سطح شهر سیر نمی شد. حالا دیگه خودم رو رها شده از دست پدرم می دیدم. مطمئن بودم که دستش از برگردوندن من کوتاه شده. سوار باربند وانت شده بودم و محکم نشسته بودم روی لبه باربند. رسیدیم به مدرسه ای که دیگه مدرسه نبود. قطعه ای از بهشت! انگاری خدا تعدادی از بهشتیان رو برای زمان اندکی در این دنیا آورده بود برای اتمام حجت و نشان دادن دلدادگان و فداییان ارباب بی کفن. یه عده جوانِ عاشقِ پرواز . از خاک بر کوی امامِ غریب. همه یک رنگ ، نه غروری، نه ریایی و نه راحت طلبی. نگاهشون پر بود از محبتِ خدا. پیاده شدیم و رفتیم توی مدرسه. ابتدا راهرو و بعد هم حیاط و کلاسهایی که دورتادور حیاط، رزمدگان را در خود جای داده بود. و من که طفیلیِ جمع فرماندهان بودم. یعنی من و مهرداد در اتاق فرماندهان جای گرفتیم. جالب بود. دو تا بچه شانزده هفده ساله در جمع بزرگانی چون فرماندهان گردان هایی که هنوز نیرو نگرفته بودند. اما امان از گرما. خرماپزانِ خوزستان و کلاس هایی که فقط پنکه سقفی داشت و یه عده جوانِ قوی هیکل با ریش و پر مو و دو تا بچه جیقیل. پیگیر باشید ⏪ @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 5⃣ 🔅خاطرات محمد ابراهیم چه کنم ای خدای مهربانم، تو خدای من و من بنده تو. از تو بنده نوازی و از من ناسپاسی. بخشش از تو ، آمرزش تمنای من. طفیلی بودن هم خیلی مزه داشت. ما دو تا بچه که قد و قوارمان هیچ ربطی به فرماندهان گردان‌ها نداشت در بین آنها خوش بودیم و خرم. نا امید هم نبودیم که به عملیات نرویم. در دل با خودمان نجوا می کردیم که بالاخره با رفاقت و صمیمیّت با یکی دو تا از این کادر های تیپ می توانیم قسر در بریم . هر چند سید علی چهار چشمی ما را رصد می کرد. بالاخره سید از کم و کیف عملیات با خبر بود. ما بودیم که با خیالِ خوش طمع به رفتن با بچه ها را داشتیم. هوای تیر ماه اهواز یعنی پختن به معنای واقعی. به قول معروف تخم مرغ رو اگه تو ماهی تابه می انداختی سرخ می‌شد. از همه بدتر هم رفتن به دستشویی بود. آب داغ و طهارت گرفتن ، واویلا. چه شود! از بین کادری‌های تیپ یکی برادر کیاد الیری خیلی با من و مهرداد گرم می گرفت یکی هم برادر نجفی. یه بار بچه‌های اتاق کادر تیپ که هنوز نیرو نداشتن و منتظر اعزام نیرو بودند یواشکی درست موقع نبودن بچه های اتاق های دیگر به کلمن آب یخ‌شان تک می زدند و یا هندوانه آنها را به غارت می بردند و وقتی وارد اتاق می شدند هندوانه ها را به بالای سرشان می بردند و هوار می زدند و می خندیدن. ما هم که حیران این شوخی هایشان بودیم . برای همین هم سختی ها و گرما رو از یاد می بردیم. گاهی از بس می خندیدیم که گونه هایمان درد می گرفت. یه بار هندوانه خیلی بزرگی را آوردند و گذاشتند توی سینی. سید علی هم چاقوی بزرگی را کوبید وسط هندوانه و از وسط قاچ داد. حالا همه برادران، فرماندهان و کادر تیپ دور اتاق نشسته و خیلی ساکت و عاقل و بدون شیطنت نگاه می‌کردند. سید علی که هندوانه را قاچ کرد. با صدای نیمه بلند گفت حمله...... حمله گفتن سید علی همان و هجوم ده دوازده جوان پر ریش و پشم همان. حمله شروع شد و دستها بود که به داخل هندوانه دو نصف شده می رفت. آب هندوانه از لابلای ریش های این عزیزان می‌چکید و قطعات هندوانه بود که دست به دست می‌شد. تخمه هندوانه ها هم لابلای ریش‌شان مانده بود. دیگه من و مهرداد دل درد گرفته بودیم از بس که خندیدیم. اما خبر نداشتیم همین جوان‌های پر شَر و شور ، که خنده از روی لبانشان محو نمی شه و شیطنت در حرکاتشان، در عملیات رمضان با لب تشنه، به شهادت می رسند و خون‌شان زمین شلمچه رو سیراب خواهد کرد و قد رعنایشان بر زمین خواهد افتاد. شب ها نمی شد توی اتاق ها بخوابیم. برای همین هم وقتی خورشید از آسمون خدا حافظی می کرد و گرمای هوا کمی پایین می‌اومد، یه زیر انداز می آوردیم توی حیاط مدرسه و جامون رو پهن می کردیم و اونقدر به آسمون پر ستاره نگاه می کردیم و حرف می زدیم تا یواش یواش پلک ها سنگین می شد و به خواب می رفتیم. پیگیر باشید ⏪ @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 عملیات کربلای پنج محمد طاهری (سوم بهمن شصت و پنج ) آن شب رفته بودیم در اطراف نهر جاسم تا عملیاتی انجام دهیم. تا صبح با عراقی‌ها درگیر بودیم و نتوانستیم از نهر بگذریم، به عقب برگشتیم و در شلمچه کنار خاکریزی هلالی شکل مستقر شدیم و سازماندهی مجدد کردیم تا دوباره به به دشمن بزنیم.   چهارمین روز بود که آنجا بودیم. موقع نماز ظهر شده بود. بهمراه حسین خسروی (شهید) به قصد وضو از سنگر خارج شدیم و به طرف تانکر آب رفتیم. در همین لحظه از بالای سرمان چند هواپیمای عراقی آمدند و بمب‌های خوشه ای خود را رها کردند. خودم را داخل گودال جای لاستیک لودر انداختم و از گزند ترکش‌ها محفوظ ماندم. ولی ترکش کوچکی بند ساعت حسین را قطع کرد و او را زخمی به بیمارستان صحرایی منتقل کردیم. کمک بی سیم چی گروهان، حسین باوری پور از بچه های بندر ریگ هم زخمی شد و او را نیز به بیمارستان روانه کردیم. نزدیک غروب کنار سنگر نشسته بودم که دیدم حسین خسروی پشت لندکرور نشسته و در حالیکه دست چپش باند پیچی شده بود، به خط برگشت با خوشحالی او را در آغوش گرفتم. حسین می‌گفت از بیمارستان فرار کرده تا به عملیات برسد.    یک ساعتی من وحسین و بهرام غریبی (شهید) کنار هم نشسته بودیم که یکی از بچه های گردان آمد گفت محمد بیا هدایت احمد نیا فرمانده گردان (شهید) کارَت دارد. به سنگر فرمانده رفتم و دیدم که ناصر جوهرزاده (شهید) و یوسف بردستانی معاون گردان (شهید) هم آنجا هستند. هدایت گفت بچه ها  گفتن که تو قبلا آموزش بی سیم دیده ای. کمک بی سیم چی گروهان یک زخمی شده و به عقب رفته، تو باید امشب با گروهان به عملیات بیایی. گفتم که من کمک آرپی جی حسین خسروی هستم. حسین و بهرام درب سنگر ایستاده بودند که موضوع را به حسین گفتم. در هر صورت من از حسین جدا شدم و رفتم گروهان یک که مرتضی دریائیان بود و غلام محمد زاده هم بی سیم چی او بود. من هم شدم کمکی غلام  محمدزاده. همان شب داخل سنگر منتظر دستور حرکت بودیم که بهرام غریبی با سرنیزه کمپوت گیلاسی باز کرد و گفت بچه ها آخرین کمپوت گیلاس را بخورید. اولین نفر که گیلاس خورد مرتضی شمسا (شهید) بود و بعد علی محمودی (شهید) و بعد من و بعد از من، غلامرضا غریبی. یک ساعتی که گذشت پیک گردان جابر فقیه آمد و گفت بیایید سوار لندکروز بشوید می‌خواهیم حرکت کنیم. اسلحه کلاش خود که دوتا خشاب را وارو با کش بسته بودم را برداشتم و یک آنتن اضافی بی سیم را که غلام محمد زاده داده بودم را توی جیب بادگیرم گذاشتم و بلند شدم و حرکت کردیم. ادامه تا لحظاتی دیگر http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
PTT-20210120-WA0208.opus
1.21M
🍂 خاطره صوتی برادر رزمنده، عباس حسن‌پور از معرکه کربلای ۴ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 سلام علیکم عرض ادب و ارادت خاطره آماده سازی عملیات خیبر در هور را که در کانال حماسه جنوب گذاشتید بنده آن موقع اواخر سال ۶۱ و اوایل سال ۶۲ راننده لودر بودم و در مهندسی رزمی لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب ع خدمت می کردم ما چند راننده لودر و بولدوزر یک ماه به منطقه ای سری معرفی شدیم که ابتدای هور بود آنجا یک مقر مخفی ایجاد کردیم تحت عنوان آب رسانی کشاورزی جهاد سازندگی ما شبها کار می کردیم و با لودر کمپرسی ها را پر خاک می کردیم و شبانه خاک را داخل آب هور می ریختیم و با لودر با همان خاک ها متر به متر داخل هور جلو می رفتیم و جاده می زدیم در عرض یک ماه دو کیلو متر جاده در داخل هور به سمت عراقی ها احداث کردیم البته هر چه شبها جاده می زدیم برای روز آن جاده را با نی های بریده شده استتار می کردیم و یک کانال آب هم در موازات جاده ایجاد کردیم که برای پهلو گیری قایق ها بکار می رفت در این یک ماه که ما شبانه در هور کار کردیم برادر محسن رضایی فرمانده کل سپاه چندین بار شبانه از کار ما دیدن کردند هم زمان عده ای که ما آنها را نمی شناختیم با لباس عربی و شب ها با بلم به داخل هور می رفتند و نزدیک صبح بر می گشتند ما هم نمی دانستیم که این کار ها برای چیست وقتی از مسئول رده بالا می پرسیدیم می گفتند می خواهیم با کانال زدن آب هور را برای کشاورزی به هویزه ببریم و از آن کسانی که شب ها با بلم به داخل هور می رفتند می پرسیدیم مسئول رده بالا می گفت اینها ماهی گیران محلی هستند و برای ماهی گیری داخل هور می روند ماموریت ما در آنجا تمام شد و به لشکر ۱۷ بر گشتیم ۱۰ ماه بعد از همانجا که ما شب ها کار می کردیم و داخل آب جاده احداث می کردیم عملیات خیبر آغاز شد در این عملیات بنده دیگر لودر چی نبودم بلکه به عنوان دوشکا چی و برادر کوچکم نیز به عنوان آر پی جی زن در عملیات خیبر در قالب گردان علی بن ابیطالب ع و لشکر ۱۷ شرکت کردیم در این عملیات برادرم غلامحسین حسن پور به شهادت رسید و بنده نیز مجروح شدم عباس حسن پور 🍂