eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 تفاوت ها و اختلاف‌های دو جبهه ایران و عراق در جنگ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ رژیم صدام با آگاهی از موقعیت و مناسـبات بین‌المللی عراق تلاش کرد تا صدور نفت به جهان غرب را از راه جنگ نفت کش‌ها، باخطر رو به رو کنـد و بـا افزایش تنش در روابـط کشورهای حاشـیه جنوب خلیـج فارس با جمهوري اسـلامی ایران اوضاع را بیش‌از پیش بحرانی نمایـد و از این راه آنهـا را رو در روي هم قرار دهـد. دعوت کویت از ابرقـدرتها براي اسـکورت نفتکش‌هـاي کویـتی زمینه را براي حضور نظـامی گسترده امریکـا و متحـدان غربی‌اش فراهم آورد. از نگـاه غربی‌هـا، جنـگ ایران و عراق تا اواخر ۱۳۶۵ یـک جنگ محـدود و بومی بود؛ زیرا، جز حملات معـدودي علیه نفت کشها درخلیـج فارس تأثیر بسـیار انـدکی برسایر دولتها داشت. گسترش حملات هوایی عراق به نفتکش‌ها و اعمال سیاست مقابله به مثل جمهوري اسلامی ایران علیه حامیان منطقه‌ای عراق باعث شـد تا کویت در ۲۳ ديماه ۶۵ از امریکا بخواهـد یازده فرونـد نفت کش این کشور را مجـددا پرچم‌گذاري کند و آنهـا را بـا کشتی‌هـای جنگی خود اسـکورت نمایـد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 چحچولها آقا جان دردم که یکی دو تا نبود؟ 😢😭 یک گروه خفنی به سرکردگی علی کوهگرد 😱، محرابی ، مسعود کربلا و.... با گردان بودن که همه کس و همه چیز را تحت قرق خودشان داشتند. وای به حال کسی که با آنها همکاری نمی کرد... باید فاتحه اش را می خواندند ! اسمی روی گروه شان بود که تا عمر دارم و دنیا دنیاست فراموش نمی کنم : بین بچه های مخابرات یکی بود که با زیاد بحث می کرد. خداییش محمد سعید مطیعی پسر خوب و خجالتی 😌بود ولی چند بار قانون😱 چحچولها😱 را نقض و حرفشان را گوش نکرده بود. به همین دلیل طبق قانون گروه چحچولها باید عقاب و عتاب می شد . گروه مذکور، برای سر به راه کردن محمد سعید ، دو سه تا نارنجک و تعدادی فشنگ در کوله پشتی اش گذاشتند. محمد سعید بی خبر از همه جا در حین برگشت از منطقه ؛ توسط دژبانی بین جاده خرمشهر -اهواز بازرسی شده و بعد از کشف مهمات، دستگیر می شود. گرچه فرماندهی گردان به محض شنیدن خبر؛ برای آزاد کردن محمد سعید اقدام کردند و با کلی زحمت او را از اتهامات مطروحه تبرئه نمودند . اما دیگر کی می تونست به " چحچول ها " بگوید : 😂👈 بالا چشتان ابروست 👉😂 ✍ مسعود عباباف http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
رجعت ملکوتی و شهادت گونه رزمنده دیروز، معلم تقوی، پارسایی و مردم داری، خطیب ولایتمدار "حجت الاسلام والمسلمین آقا سید محسن شفیعی" ، نماینده ولی فقیه در دانشگاههای استان خوزستان ، همه ما را داغدار کرد و گرد غم بر چهره دوستانش نشاند. این مصیبت جانکاه را به ساحت مقدس امام زمان (عج)، رهبر عزیز انقلاب و همچنین آیت الله شفیعی ، عضو مجلس خبرگان رهبری و خانواده داغدارش، تسلیت و تعزیت عرض می کنیم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 تفاوت ها و اختلاف‌های دو جبهه ایران و عراق در جنگ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ آمریکا با هـدف بازسازي اعتبار مخـدوش شـده خود در ماجراي رسوایی مک فارلین در میان کشورهاي عرب جنوب خلیـج فارس، جلوگیري از سـقوط صـدام و پیروزي انقلاب اسـلامی، حمایت از جریان نفت در منطقه وجلـوگیري از نفوذ شوروي در حوزه خلیـج فـارس، به درخواست کویت پاسـخ مثبت داد و بیش از پیش، در کنـار عراق قرار گرفت؛ بنـابراین، بر تعـداد کشتی هـاي جنگی امریکا که بر اساس دکترین کارتر و در قالب نیروي ویژه واکنش سـریع در منطقه حضور داشـتند، افزوده شـد. حمله هوایی عراق به نـاوچه امریکـایی اسـتارك در بهار ۱۳۶۶ کــه در اثر آن ۳۷ تن از ملوانـان آمریکایی کشته شدند، مهمترین واقعه‌اي بودکه به استراتژی عراق براي بین‌المللی کردن جنگ کمک کرد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مجروحیت عملیات کربلا پنج از ناحیه پای راست مجروح شده بودم. نمی‌توانستم روی پاهایم بایستم. محاصره بودیم ، مهمات تمام شده بود و نیروی کمکی که مهمات می آورد بین راه مانده بود. هیچ وسیله ای برای انتقال مجروح ها نمی‌توانست جلو بیاید. شرایط بد بود و بوی عقب نشینی می آمد. در موقعی که همه باید بفکر جان خودشان باشند، بچه ها زیر دید و گلوله مستقیم تانکها به سختی بدن مجروح مرا پنج کیلو متر عقب کشیدند. آنها نسبت فامیلی و یا محلی با من نداشتند. توقعی هم از آنها نبود، اگر این کار را نمی‌کردند هیچ وقت همدیگر را نمی‌دیدیم تا من شکایت کنم. این بزرگواران با اراده و تصمیم، جان عزیزشان را به خطر انداخته و با ایثارگری و بسختی مرا به عقب آوردند در حالی که من اراده‌ای برای مجروح شدنم نداشتم. حال جانباز و ایثارگر کیست؟ برادر فاتحی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۳۵ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• تعریف این سه نفر را از دایی ام و برادرهایم زیاد شنیده بودم. پادگان شلوغ بود. توی پادگان، نیروهای خودی را دیدم که این طرف و آن طرف می‌روند. بعضی‌هاشان، ما و اسیرها را نگاه می‌کردند. از اینکه یک زن با اسیر آمده، تعجب کرده بودند. با اسیرها جلو رفتیم. دایی‌حشمت به هر کس می‌رسید، می‌گفت: «این سه تا اسیر را ما گرفتیم. این یکی اسیر را این زن که خواهرزاده‌ام است، گرفته. این دو تا را من گرفته‌ام.» اسیرها با وحشت به رزمنده‌ها نگاه می‌کردند. سه تا اسیر را تحویل دادیم. من و دایی‌ام فرمی‌ امضا کردیم و وسایل و اسلحه‌ها را تحویل دادیم. من انگشتر و کیف و عکس ‌و هر چه از نظامی عراقی پیشم بود، به آن‌ها دادم. کارمان که تمام شد، دایی‌ام پرسید: «به ما رسید نمی‌دهید؟» یکی از رزمنده‌ها گفت: «علی‌اکبر پرما گفته رسید هم می‌دهیم. اما الآن خودکار و کاغذ پیشم نیست. بگذارید فردا.» دایی‌ام گفت: «باشد، اشکال ندارد. مهم این بود که اسرا را تحویل داده‌ایم.» بعد با خیال راحت به کوه برگشتیم علی‌اکبر پرما مدتی بعد شهید شد و هیچ‌ وقت نتوانست رسید سه تا اسیر را به ما بدهد پایان فصل پنجم فصل ششم وقتی به کوه برگشتم، هنوز مادرم و لیلا با ناراحتی به من نگاه می‌کردند. با خودم گفتم: «اشکال ندارد. بالاخره می‌فهمند کار من درست بوده.» آوه‌زین دست عراقی‌ها بود و زن‌ها مرتب از هم می‌پرسیدند چه کنیم؟ برویم عقب یا بمانیم؟ یک بار که حرف و حدیث‌ها بالا گرفت، با تندی گفتم: «عقب نمی‌رویم. همین‌جا می‌مانیم. نیروهای خودی بالاخره روستا را آزاد می‌کنند و به روستا برمی‌گردیم. باید تحمل کنیم. زیاد طول نمی‌کشد، فوقش دو سه روز.» اما آن دو سه روز، شد دوازده روز! دوازده شب در کوه‌ها بودیم؛ در کوه‌های آوه‌زین و چغالوند. فقط آب داشتیم و گاهی پنهانی به روستا می‌رفتیم و آرد برمی‌داشتیم، می‌آوردیم و با آن نان درست می‌کردیم. در آن روزها که توی کوه بودیم، گاهی وقت‌ها نیروهای خودمان می‌آمدند، بهمان سری می‌زدند و می‌رفتند. یک بار داشتم روی سنگ صافی نان می‌پختم که چند نظامی ‌از دور نزدیک شدند. تندی از جا بلند شدم. دستم از آرد سفید بود. وقتی رسیدند، سردستۀ نظامی‌ها پرسید: «شماها اینجا چه ‌کار می‌کنید؟ اینجا دیگر خط مقدم است. برگردید بروید گیلان‌غرب، یا روستاهای دورتر. اینجا بمانید، کشته می‌شوید. ما خودمان هم به سختی اینجا می‌مانیم، شما چطور مانده‌اید؟» باورشان نمی‌شد مردم روستا، با این وضعیت، توی منطقۀ جنگی مانده باشند. نظامی‌ها از شهرهای شمالی و تهران بودند. با خنده به آن‌ها گفتم: «نکند می‌ترسید؟! یکی‌شان با تمسخر گفت: «یعنی می‌خواهی بگویی تو نمی‌ترسی؟» مستقیم نگاهش کردم؛ چشم دوختم توی تخم چشم‌هایش و گفتم: «نه، نمی‌ترسم. آنجا را که می‌بینی، خانۀ من است.» به سمت روستای گورسفید اشاره کردم. مردِ نظامی ‌به آن طرف نگاه کرد. ادامه دادم: «من چشمم به آنجاست. آنجا خانۀ من است، نه خانۀ دشمن. این‌قدر اینجا می‌نشینم تا بتوانم برگردم خانه‌ام. حتی حاضرم همین‌جا بمیرم.» همه‌شان‌ با تعجب به من خیره شده بودند دوستانش به او اشاره کردند که برویم. نظامی‌ها خداحافظی کردند. همین‌طور که می‌رفتند، ‌شنیدم که دربارۀ من حرف می‌زدند. نمی‌دانم چه می‌گفتند. آن‌ها نمی‌توانستند بفهمند که من چه حالی دارم. هنوز دور نشده بودند که دسته‌ای نان برداشتم و دنبالشان دویدم. نان‌ها را بهشان دادم و گفتم: «به زودی عراقی‌ها شکست می‌خورند و ما به ده برمی‌گردیم. من به شماها اطمینان دارم.» پس از آن، جوان‌های ده هم یکی‌یکی برگشتند . برادرم رحیم هم جدا آمد. هر کدام از راهی خودشان را نجات داده بودند. رحیم تعریف می‌کرد از راه تپه‌هایی که می‌شناخته، راه را دور زده و برگشته است. حتی موفق شده بود تعدادی گلوله و تفنگ هم از بین عراقی‌ها بردارد. هر کدامشان که برمی‌گشتند، از اینکه عده‌ای از مردهای روستا که دنبالشان رفته بودند، شهید شده‌اند، اشک می‌ریختند. وقتی رحیم برگشت، پدرم او را دلداری داد و گفت: «غصه نخور. وقت سوگواری نیست. باید بجنگیم و تقاص خون جوانانمان را بگیریم.» بعد هم آهی کشید و گفت: «حیف که پاهایم توان ندارند!» رحیم پیش ما نماند. تفنگش را دست گرفت و بلند شد. مادرم با دلهره پرسید: «کجا می‌روی؟» رحیم آرام جواب داد: «می‌روم توی روستا، می‌روم توی دشت، می‌روم هر جایی که مال ماست. نمی‌خواهم بگذارم راحت توی خانه‌های ما بگردند و به ما بخندند.» مادرم با اضطراب و یک دنیا ناراحتی گفت: «تو را به خدا نرو. کمی ‌بمان... من هنوز خوب ندیده‌امت.» •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۳۶ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• رحیم اخم کرد و گفت: «دالگه، شیرت را حلالم کن! حالا دیگر خانۀ ما این کوه‌ها و تپه‌ها و دشت‌هاست. هر وقت پیروز شدیم، به خانه برمی‌گردیم.» مادرم دیگر هیچ چیز نگفت. صم و بکم فقط و فقط رحیم را نگاه می‌کرد و آرام‌آرام اشک می‌ریخت. رو به برادرم کردم و گفتم: «خدا پشت و پناهت، براگم... کاش من هم می‌توانستم با تو بیایم.» مادرم پشت سر رحیم صلوات فرستاد و آیه‌الکرسی خواند. رحیم راه افتاد و از کوه پایین رفت. تفنگش را روی شانه انداخته بود و تند و فرز پایین می‌رفت. از پشت سر نگاهش کردم و برایش دعا خواندم. نیروهای خودمان مرتب ارتش عراق را بمباران می‌کردند. جنگ توپخانه‌ها بود و شلیک توپ‌ها گوش آدم را کر می‌کرد. یک بار هوا پر از هواپیماهای خودی شد. از سمت کرمانشاه می‌آمدند. ما از همان‌جا برایشان دست تکان می‌دادیم. از رنگ پرچم‌هایی که زیر هواپیماها و هلی‌کوپترها بود، می‌شد فهمید نیروی خودی هستند یا عراقی از دور یکی از جوان‌های روستا از کوه بالا ‌آمد. تا به ما رسید، پرسید: «هواپیماهای خودمان را دیدید؟ آن هلی‌کوپترها را می‌بینید؟ این هلی‌کوپترها مالِ خلبانان خودمان *شیرودی و کشوری* هستند. خلبان‌های واردی هستد. خدا پشت و پناهشان باشد.» وقتی کمی ‌نشست، هلی‌کوپترها بنا کردند به بمباران عراقی‌ها که در روستای گورسفید بودند. تا غروب، خیلی از تانک‌ها را آتش زدند. از روی تپه، همراه مردم، وقتی تانکی آتش می‌گرفت، صلوات میفرستادیم و می‌شمردیم. عراقی‌ها هم از پشت تنگه حاجیان مرتب گلوله می‌انداختند. تانک‌ها یکی‌یکی آتش می‌گرفتند. صحنۀ وحشتناکی بود. زن‌ها و بچه‌ها همه‌اش جیغ می‌زدند.‌ رفتم روی بلندی تپه تا بهتر ببینم. یکی از مردها، دوربینی داشت و عراقی‌ها را نگاه می‌کرد. جلو رفتم و گفتم: «دوربین را به من هم می‌دهی؟» دوربین را داد دستم. روی تخته‌سنگ بلندی ایستادم تا بهتر ببینم. مادرم مرتب فریاد می‌کشید: «فرنگ، بیا پایین! بیا دراز بکش کنار این صخره‌ها، الآن به ما هم بمب می‌زنند. می‌میری دختر!» اما من اهمیتی نمی‌دادم. می‌خواستم ببینم تانک‌های عراقی چطور نابود می‌شوند. با هر شلیک، دود از یکی از تانک‌ها بلند می‌شد و توی دلم الله‌اکبر می‌گفتم. تانک‌هایی را که آتش گرفته بودند، یکی‌یکی می‌شمردم. اگر اجازه می‌دادند، حاضر بودم بروم آن وسط و بجنگم. نیروهای ایرانی و عراقی، گورسفید را می‌زدند. دشت مرتب می‌لرزید. بعضی وقت‌ها آن‌قدر صدا بلند بود که از روی کوه ، شن و خاک پایین می‌ریخت. بچه‌ها، دو تا دست‌ها را روی گوش‌ها گذاشته بودند و کنار صخره‌ها پناه گرفته بودند. همان شب، چند نفر از جوان‌های ده که به گیلان‌غرب رفته بودند، خودشان را از راه تپه‌ها به ما رساندند. ‌نان برایمان آورده بودند. همه از دلاوری شیرودی و کشوری تعریف می‌کردند و می‌گفتند نیروهای عراقی که ترسیده بودند، کمی ‌عقب‌نشینی کرده‌اند و همان نزدیکی‌ها سنگر گرفته‌اند. آن شب خیلی دلمان خوش شد. یکی از زن‌ها گفت: «به امید خدا، فردا برمی‌گردیم وتوی خانه‌مان هستیم.» ما هم فکر می‌کردیم زود به خانه‌هامان برمی‌گردیم. امید داشتیم که ارتش و نیروهای خودی آن‌ها را عقب برانند و به همین دلیل از کوه تکان نمی‌خوردیم. وسط آن هیاهو و درگیری، مادرم پرسید: «اگر نیروهای عراقی عقب‌نشینی نکنند، باید چه‌کارکنیم؟» زن‌دایی‌ام گفت: «خب، باید مثل مردم دیگر برویم روستاهای دورتر، یا شاید هم شهرهای دورتر.» همۀ زن‌ها با هم گفتند: «خدا نکند! این چه حرفی است که می‌زنی؟» ماندن ما توی کوه دوازده روز طول کشید. روزها توی کوه قایم می‌شدیم و شب‌ها سری به روستا می‌زدیم. وقتی هوا تاریک می‌شد، عراقی‌ها توی روستا نمی‌ماندند و ما راحت‌تر بودیم. یکی از آن روزها، بچه‌ها شروع ‌کردند به گریه و بهانه گرفتن. غذا می‌خواستند. گرسنه بودند. چند تکه نان خشک که از روز قبل مانده بود، دست زن‌ها دادم و گفتم: «به آن آب بزنید تا نرم شود و بدهید دست بچه‌ها. نان خشک را آب زدند، تکه تکه کردند و دست بچه‌ها دادند. اما باز هم صدایشان بلند بود. به آن‌ها که نگاه کردم، دلم گرفت. موهاشان خاکی و به هم چسبیده بود. لباس‌های کهنه‌شان، از رنگ و رو افتاده بود. زن‌ها از روی ناچاری به من نگاه می‌کردند و کمک می‌خواستند. خودشان هم بدتر از بچه‌ها گرسنه و خسته بودند. با خودم گفتم: «هر چه باداباد، می‌روم توی روستای گورسفید. هم سری به خانه‌ام می‌زنم، هم چیزی می‌آورم که بچه‌ها بخورند.» •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پیش‌بینی عجیب امام مسلمین رهبر معظم انقلاب 🔹در جمع رزمندگان لشکر ۴۱ ثارالله 🔸 آینده برای من مثل روز روشنه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 سال ۶۰ در شانزده سالگی برای اولین بار رفتم جبهه شدم کمک آرپی جی مصطفی اله وردی در عملیات فتح المبین مصطفی از ناحیه گلو تیر خورد و عوض اینکه از من سراغ امدادگر و امبولانس بگیرد و یا بخواهد ببرمش عقب. رو کرد بمن و گفت: "فلانی اسلحه من را بردار و برو جلو" مصطفی عملیات بعد یعنی الی بیت المقدس شهید شد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 هفت سین جبهه سین های سفره هفت سین جبهه های جنگ با سفره های نوروزی اقصی نقاط کشورمان متفاوت بود زیرا هر منطقه، به فراخور در دسترس بودن اقلام و وسایل سین های متفاوتی داشتند. سجاده و سربند و سنگ و سیم خاردار و سیم چین و سلاح و سیمینوف و سرنیزه و سوزن اسلحه و.. سین های سفره هفت سین رزمندگان بودند که هر کدام به مقتضی زمان و مکان در این سفره قرار می گرفتند. هر کدام از این سین ها نیز کاربرد عملیاتی منحصر به فردی داشتند که در ادامه به کاربرد برخی از این وسایل و ادوات پرداخته می شود؛ 🌻 سرنیزه سرنیزه تیغه یا خنجری نوک‌تیز است که برای وصل کردن بر انتهای لوله تفنگ یا مسلسل یا دیگر اسلحه گرم طراحی شده‌است. با اتصال سرنیزه به یک سلاح گرم، این سلاح عملا حکم یک نیزه یا شمشیر را پیدا می‌کند و می‌توان از آن در جنگ‌های تن‌به‌تن استفاده کرد. سربازان معمولا در مواقع غیر از نبرد با جدا کردن سرنیزه از اسلحه، از سرنیزه‌ها به عنوان کارد و برای برش و کندن سنگر و چاله استفاده می‌کنند. 🌼 سیم خاردار سیم خاردار یک نوع سیم رشته‌ای ساخته شده با لبه‌های تیز با نقاط تنظیم شده، در فواصل و امتداد مرتب شده از رشته‌ها می‌باشد. این رشته‌ها برای صعب العبور کردن مسیر مورد استفاده قرار می گرفت. 🥀 سیمچین سیم‌چین وسیله‌ای است که بیشتر در الکترونیک و برق کاربرد دارد ولی از همین وسیله در جبهه برای بریدن سیم های خاردار دشمن و نفوذ به جبهه آنها استفاده می شد. 🌹 سیمینوف سیمینُف یا قَنّاصه یک تفنگ دوربین دار نیمه خودکار، ساخت اتحاد جماهیر شوروی با عملکردی شبیه به کلاشنیکف است و با فشار گاز باروت مسلح می‌شود و از فشنگ‌های ۵۴×۷٫۶۲ استفاده می‌کند. این سلاح با آنکه بیشتر به سلاح تک تیرانداز معروف است و حتی در بین کشورهای مسلمان که امروزه عمده مصرف کنندگان آنرا تشکیل می‌دهند با نام قناصه بر گرفته از کلمه عربی قناص به معنی تک تیرانداز شناخته می شود ولی در اصل به منظور پشتیبانی سربازان در جبهه ساخته شده است. 🌸 سجاده سجاده یا همان جانماز ، شاهد راز و نیاز مخلصانه رزمندگان و آزاد مردان کشورمان در دل شب بود و چه بسا تنها سجاده رزمندگان، محرم عبادات عاشقانه شان بوده باشد. 🌺 سربند دلاور مردان جبهه های حق علیه باطل در هشت سال جنگ تحمیلی همواره با بر سربستن سربندهایی که منقش به نام ائمه اطهار بود ضمن مدد گرفتن از آنان شعار خود را به رخ جهانیان می کشاندند. حال بسیاری از جوانان و نسل سومی ها برای زنده نگه داشتن و آشنایی با رشادت های رزمندگان کشورمان در قالب کاروان های راهیان نور  سفره هفت سین سال تحویلشات را در مناطق جنگی برپا می کنند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا