🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۷۱
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
همۀ بدنش به سیاهی میزد.
دستهای سیما را گرفتم و دکتر شروع کرد سیما از درد دستم را گاز میگرفت. وقتی دکتر بخیه میزد، پیشانیاش پر از چین و چروک میشد. معلوم بود خودش هم دارد عذاب میکشد. بخیه زدنش دو ساعت طول کشید. سیما هقهق گریه میکرد. من هم اشک میریختم، اما نمیخواستم سیما صدای گریهام را بشنود. دستم از جای دندانهای سیما سیاه شده بود.
بخیه زدن که تمام شد، رو به من کرد و گفت: «مثل هور (سبد) او را بخیه کردم.»
فهمیدم میخواهد بگوید که بهتر از این نمیتوانسته بخیه کند.
مردی به اسم شاکیان، از اهالی گیلانغرب، توی بیمارستان بود. موقع بخیه زدن سیما، کنارم ایستاده بود و مرتب دلداریام میداد.
وقتی کار بخیه زدن تمام شد، دکتر من و رحیم را صدا زد. هر دو بیرون رفتیم. سرش را تکان داد و گفت: «آسیب به استخوان هم رسیده. باید او را به بیمارستان اسلامآباد ببرید. خونریزی دارد و من بیشتر از این نمیتوانم کاری بکنم. باید نجاتش بدهید. اینجا نگهش ندارید. در همین وقت، آقای شاکیان که دم در ایستاده بود، رو به ما کرد و گفت: «بچه را بردارید تا حرکت کنیم.»
رحیم دست روی شانۀ این مرد گذاشت و گفت: «خدا از برادری کمت نکند.»
رفت بیرون، ماشینش را روشن کرد و با صدای بلند گفت: «من حاضرم. بچه را بیاورید.»
دست زیر تن کوچک لیلا انداختم. بدنش باندپیچی شده بود. هقهق میکرد. توی ماشین نشستیم و توی تنگ غروب، به سمت اسلامآباد حرکت کردیم.
نمیتوانستیم بگذارم که خواهرم تنها بماند.
کوهها و پیچهای جاده را یکییکی پشت سر گذاشتیم. سیما توی بغلم چرت میزد، اما هر چند دقیقه یک بار میپرید و نفسی میکشید. میدانستم یاد وقتی میافتد که روی مین نشسته. یک لحظه به یاد سهیلا افتادم. دختر کوچکم الآن چه کار میکرد؟ چه میخورد؟ در آن لحظات، وضعیت خواهرم واجبتر بود.
به اسلامآباد که رسیدیم، پرستارها سریع سیما را از من گرفتند و به اتاق عمل بردند. سیما باید عمل میشد. پشت در
اناق عمل ایستادم. بعد کمکم پاهایم سست شد و روی زمین نشستم. دلم از داغ سیما پر از درد بود. زیر لب آهنگ کودکانه و غمگینی را میخواندم. یاد دعوامان با رحیم افتادم. شاید او حق داشت. رحیم سفارش بچهها را به من کرده بود. نباید میگذاشتم سیما به کوه برود. باید خودم میرفتم. اگر خودم کشته میشدم، بهتر از این بود که سیما زخمی شود. آن از ستار، آن از جبار، آن از جمعه و آخر سر هم سیما.
وقتی که به خودم آمدم، سیما را از اتاق عمل آوردند بیرون. روی تخت خوابیده بود. چشمهایش بسته بود. جثۀ کوچکش روی تخت بزرگ، نحیفتر جلوه میکرد. دلم آتش گرفته بود. دستم را روی تخت گذاشتم و نالیدم: «خواهرکم...»
دکتر بالاسر سیما آمد و پرسید: «تو همراهش هستی؟» گفتم: «بله.» گفت: «باید چند روزی توی بیمارستان بماند، اما به امید خدا خوب میشود. فقط خیلی مواظبش باشید. خون زیادی ازش رفته. حسابی تقویتش کنید.»
بعد شیشۀ کوچکی را داد دستم و گفت اینها ترکشهایی است که از بدنش درآوردم!»
شیشه را توی دستم گرفت و خوب به آن نگاه کردم. در آن شیشۀ کوچک، یک عالمه ترکش ریز ریخته بود و یک ترکش بزرگ، که وقتی نگاهش کردم، اعصابم به هم ریخت. بلند گفتم: «آخر شماها از جان خواهر من چه میخواستید؟»
آقای شاکیان، شیشۀ ترکشها را از دستم گرفت و گفت: «دیوانه شدهای؟ خدا را شکر که حالا این ترکشها را بیرون آوردهاند.»
بعد به طرف خواهرم رفت و گفت: «تو دیگر خوب شدی، دختر. خیالت راحت باشد. بعدها که بزرگ شدی، این ترکشها را میدهم بهت تا یادت بیاید چه بر سرت آمده.»
سیما لبخندی زد و چشمهایش را بست. آقای شاکیان شیشۀ ترکشها را روی میز کنار سر سیما گذاشت. سیما بغض کرد و گفت: «اینها را بردار.»
آقای شاکیان شیشه را برداشت و گفت: «باشد، برمیدارم! اما یک وقتی نگویی که اینها را میخواهی.
سعی داشت با سیما شوخی کند.
هفت روز در بیمارستان امام خمینی ماندیم. خواهرم بیقراری میکرد و دلش میخواست برگردد خانه. هر روز گریه میکرد. کنارش مینشستم و برایش از جبار و ستار حرف میزدم. از بچههای دیگری که مثل او روی مین رفته بودند و دیگر دست و پا نداشتند. سیما با تعجب به حرفهایم گوش میداد و آرام میشد. هر بار هم آخرسر میگفتم: «سیما، این آخرین باری است که گذاشتم بروی کوه. دیگر نمیگذارم برایت اتفاقی بیفتد.
بعد از هفت روز، خواهرم را به آوهزین برگرداندیم. وقتی ماشین وارد ده شد، همه به استقبالمان آمدند. سیما لبخند میزد و خوشحال بود. توی بغلم بود. با شادی، سیما را توی خانه، روی تشکی خواباندم. جبار و لیلا و ستار، کنارش نشستند.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۷۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دفاع از شهر
روزهای مقاومت
🔅 باید آماده بود و پابه رکاب
#کلیپ
#آبادان
#زیر_خاکی
#نسل_مقاوم
#پشتیبانی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 مردی که مرگ را به سخره گرفت قسمت پنجم: عبدالرحیم تنها شهید لشکر۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂
🔻 مردی که مرگ را
به سخره گرفت
قسمت آخر
من بر زمین نشستم و برخاستم. ای یاران برزمین نشسته ؛ برخیزید تا به اوج شکوه و مهر الهی پیوند بخورید. شما در آن لحظه سخت ما را بر زمین نشسته می دیدید، و ما شما را ؛ شما غم رفتن ما را در دل داشتید و ما غم ماندن و رها نشدن شما را ، شما غرق گریه و اندوه رفتن ما می شدید و ما غرق نگرانی و اندوه نیامدن و باز ماندن شما را ، شما فکر کردید که ما جان دادیم و رفتیم و ما دانستیم که شما جانتان در گروه اعمال آیندتان باز مانده است و سختی مکرر هر روزتان توکل و امید و دعا بسیار می طلبد ، ما سخت نگران چگونه آمدنتان ماندیم و شما پس از آن لحظه ما را فراموش کردید.....
اما چگونه بگویم به واقع چه می دانید که پس از لحظه رهایی چه قدر دلنشین و شیرین است. سبکی و رهایی از هر خوف و ترس و اندوهی که عجین شده و همراه همیشگی ما در دنیا است.
ما منتظریم تا شما از زمین برخیزید تا به پیشبازتان بیاییم. خدا کند که برخاسته از زمین باشید تا بتوانید به اوج و شکوه وعزت دست بیابید. ما تا کنون در فکر شما هستیم و منتظریم؛ به حقیقت بدانید که فراموشتان نمی کنیم. برخیزید و بپیوندید.»
#برای_شادی شادی روح امام شهدا و شهدا صلوات🌷
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 شربت اول و آخر
#طنز_جبهه
•┈••✾💧✾••┈•
🌞 رفیق ما بود و از اولین اعزامش به جبهه و این كه چه تصوری از جنگ و شهادت و خط اول و این جور چیزها داشت، تعریف می كرد. می گفت: وقتی به منطقه آمدم چیز زیادی نمی دانستم. وقتی می گفتند فلانی شهید شد و شربت شهادت نوشید نمیدانستم یعنی چه؟ البته سن و سالی نداشتم، سیزده، چهارده ساله بودم.
می گفت: بین راه جایی ایستادیم، پیرمردی بالای سر بشكه ای داد می زد: شربت، شربت شهادت و با پارچ آبی كه در دست داشت لیوان های رزمندگان را پر می كرد. من آن لحظه با خودم گفتم: «نكند این همان شربت شهادت معروف باشد كه اگر بخورم، هنوز از گرد راه نرسیده و حداقل چند نفر عراقی را نكشته، شهید بشوم! واقعاً از آن شربت نخوردم و حالا هر وقت شربت می خورم از ته دل به خودم می خندم!» 😂😂
•┈••✾💧✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 رویارویی ایران و آمریکا در جنگ
•┈••✾••┈•
🔻 آمریکا در درجه نخست بهشـدت از پیروزی ایران نگران بود. در نتیجه، اولویت نخست امریکـا جلوگیری از تحقق این هـدف بود. در سال ۱۳۶۶، کمیته روابـط خـارجی سـنای امریکـا در گزارشـی نوشت: «شـکست عراق برای منافع غرب فاجعه آمیز است. پیروزی ایران بر عراق به عنوان یک پیروزی برای بنیادگرایی اسلامی به شمار میرود. این تصور که ایران امریکا را در جریان معامله جزئی سلاح در مقابـل آزادی گروگانهـا تحقیر کرده اسـت بر جـذبه بنیـادگرایی میافزایـد، پیروزي ایران بر عراق را بـا عـواقب بیثبـات کننـده و مخربی براي رژیمهای عرب محافظه کار از تونس و مصر گرفته تا عمان افزایش میدهد.
✵✦✵
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۷۲
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
خانه شلوغ بود. بچۀ کوچکم را از بغل لیلا گرفتم. سرش را میچرخاند و دنبال سینهام میگشت. نمیدانستم دیگر شیر دارم بخورد یا نه.
مادرم خندید و گفت: «دخترت بیشتر آبجوش خورده. حلالمان کن، فرنگیس.
شوهرم از در که وارد شد، خوشحال بود. کنارم نشست و گفت: «خسته نباشی، فرنگیس. خدا را شکر که با سیما برگشتی. دلمان برایت تنگ شده بود.»
خندیدم و سهیلا را بغل کردم. رحمان توی بغل شوهرم، به من خیره شده بود. رحمان را هم روی پاهایم گذاشتم و هر دو را بوسیدم.
رحمان و لیلا و ستار و جبار با شادی با سیما حرف میزدند. به چهرههای معصوم جبار و ستار و سیما نگاه کردم. سه قربانی مین بودند. دست جبار، انگشتهای ستار وحالا ران سیما. جبار و ستار با لبخند دستهاشان را به سیما نشان میدادند و با لحن کودکانهای میگفتند: «ببین، دست ما خوب شده... ببین، دیگر خون نمیآید، دیگر زخم نیست. تو هم خوب میشوی.»
نالیدم: «دلمان زخم است. دلمان خوب نمیشود. دلمان خون شده. وای که هیچ وقت خوب نمیشویم.»یک روز رحیم و ابراهیم و چند تا از مردهای ده، سر چشمه جمع شدند. همه را خبر کردند و جمع شدیم. انگار خبری بود.
مردها شروع کردند به چوب و سنگ وخاک آوردن. از رحیم پرسیدم: «چه خبر است؟ میخواهید چه کار کنید؟»
لبخندی زد و گفت: «میخواهیم برای مردم ده سنگر درست کنیم.» پرسیدم: «اینجا؟! کنار چشمه؟»
یکی از پاسدارهایی که مشغول کار بود، گفت: «برای اینکه کنار چشمه بهتر است. تازگیها این خدانشناسها بمب شیمیایی میاندازند. مردم باید موقع بمباران شیمیایی خودشان را به آب چشمه برسانند. گازهای تاولزا میزنند و باید زود شستوشو کرد. به همین خاطر، اینجا بهتر است»
اول چالهای بزرگ کندند و بعد روی آن را با آهن و ایرانیت پوشاندند. سنگر را خوب استتار کردند، طوری که دیده نشود. آخرسر، وقتی وارد سنگر شدیم، از چیزی که مردها ساخته بودند، حیرت کردیم. جای خیلی خوبی درست کرده بودند. سنگر، جای هشتاد نفر را داشت و مردم همه میتوانستند داخل آن بروند. حالا دیگر خیال مردم ده راحت بود.
وقتی بمباران میشد، همه به طرف سنگر کنار چشمه میدویدند. وقتی توی سنگر بودیم و بیرون بمباران میشد، سنگر میلرزید، اما مردها میگفتند این سنگر بهتر از بیرون است که بیپناه باشیم. هواپیماها طوری میآمدند و بمباران میکردند و میرفتند که یک نفر زنده نماند، اما سنگر چشمه باعث میشد که زنده بمانیم.
دیگر به اینکه هر روز هواپیماها بیایند و بمباران کنند، عادت کرده بودیم. اول هواپیماهای سفید میآمدند. توی آسمان چرخ میزدند و میرفتند. این جور وقتها رو به زنها میکردم و میگفتم: «خیر به دنبالش است!» یعنی موشک به دنبالش است.
میدانستیم بعد از آمدن هواپیماهای سفید، موشک میآید. بعد از هواپیماهای سفید، گاهی هم هواپیماهای سیاه میآمدند که غرش میکردند و ما جیغ میزدیم و دستمان را روی گوشمان میگذاشتیم و فکر میکردیم کاغذ میریزند، اما بمب خوشهای میریختند. بیشتر، بمبهای خوشهای میانداختند. بمبهایی که اول بزرگ بود و از آسمان که پایین میآمد، نزدیک زمین مثل چتر باز میشد و دهها بمب از آن به زمین میریخت. بعد خدانشناسها با تیربارشان مردم را تیرباران میکردند.
یک روز که میخواستیم درو کنیم، هواپیماها آمدند. خوب که نگاه کردم، دیدم آن طرفتر را کوبیدند. نزدیک روستای دیره بود. یک ربع ساعت نگذشته بود که خبر آمد روستای دیره را شیمیایی کردهاند. جیغ و شیون و واویلا بلند شد. بعضیها فامیلهاشان توی روستای دیره بودند.
روی جاده، ماشینها میآمدند و میرفتند
همه میگفتند بمباران شیمیایی شده. رحیم و ابراهیم با عجله به روستا آمدند و گفتند چند روزی بیرون بروید، اینجا خطرناک است. عجله کنید.
بعد از بمباران دیره، همهاش نگران بودیم که نکند روستای ما هم شیمیایی شود. مردها میگفتند: «اگر بمباران شد، به کوه بزنید یا همگی نزدیک چشمه باشید تا اگر شیمیایی زدند، بتوانید داخل آب بروید.»
پیرزنی بود به نام کوکب میری که وقتی هواپیماها میآمدند و ما فرار میکردیم، روی سنگی کنار خانهاش مینشست وتکان
نمیخورد. ما از ترس بمبهای شیمیایی، خودمان را توی چشمه میانداختیم.
وقتی بمباران تمام میشد و برمیگشتیم، میدیدیم کوکب همانطور روی سنگ نشسته و به ما میخندد. میپرسیدیم: «چرا نیامدی توی چشمه؟» میخندید و میگفت: «این خلبان که سوار هواپیماست، همقطار پسرم است و رفیق علیشاه! هر وقت برای بمباران میآید، میگوید همانجا که هستی، بنشین و نترس؛ کاری به تو ندارم. تو را نمیخواهیم
بزنیم.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۷۲
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۷۳
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
من میخواهم آنهایی را که به چشمه میروند، بمباران کنم و بکشم!»بچهها که حرف او را میشنیدند، باور میکردند و میپرسیدند: «راست میگوید؟!»
آنقدر جدی حرف میزد که بچهها حرفش را باور میکردند. من میگفتم: «نه، شوخی میکند.»طوری بمباران را مسخره میکرد که آدم دلش قرص میشد.او میخواست به ما بگوید عمر دست خداست و تصمیم گرفته بود خودش را به خدا بسپارد .
یک سال از شهادت برادرشوهرم قهرمان گذشته بود. وقتی شهید شد، نتوانستیم برایش مراسم بگیریم. عراقیها همان روز حتی قبرستان را هم بمباران کردند. حالا یک سال گذشته بود. فامیل جمع شدند و گفتند حداقل سالگرد برایش بگیریم.غروب بود. همسایهای داشتیم که آنها هم همان روزی که قهرمان شهید شد، چند شهید داده بودند. با آنها حرف زدیم که ببینیم میشود سالگرد شهدا را با هم بگیریم یا نه. گفتند: «جداگانه سالگرد بگیریموقتی رادیو اعلام کرد که ایران قطعنامه 598 را پذیرفته، داشتم غذا میخوردم. غذا توی گلویم پرید. تیر 1367 بود. مات مانده بودم. همۀ مردم گورسفید از خانههاشان ریختند بیرون. بعضیها خوشحالی میکردند، بعضیها گریه. بعضیها هم مثل من بیصدا شده بودند.
علیمردان پرسید: «فرنگ، خوشحال نیستی؟»
نمیدانستم چه بگویم. حتی بچهها از پایان جنگ حرف میزدند. با خودم گفتم کاش رحیم اینجا بود و به من میگفت چه شده...»
با خودم گفتم 598 یعنی چه؟ این عدد یعنی چه؟ مگر عدد و رقمها با هم فرقی دارند؟ برای من که عدد و رقم فرقی نداشت.
رحیم، در حالی که تفنگش روی دوشش بود، آمد. هزار تا سؤال داشتم. با چند تا از رزمندهها آمده بود. تا رسید، پرسیدم: «رحیم، این عدد یعنی چه؟ یعنی جنگ تمام شد؟ ما پیروز شدیم، یا شکست خوردیم؟رحیم و بقیه به من نگاه میکردند. رحیم گفت: «فرنگیس،عددش را ول کن. 598 یعنی اینکه جنگ تمام شد.» گفتم: «تا حالا که ما داشتیم خوب میجنگیدیم. کاش همهشان نابودمیشدند.»رحیم، قطرۀ اشک گوشۀ چشمش را پاک کرد. روی زمین نشست و دستش را به زانو گرفت. به دشت نگاه کرد. بعد بنا کرد به خواندن: «شهیدان رو... براگم رو... رفیقانم رو...»
از اینکه رحیم اینطور با غم و غصه مور میخواند، گریهام گرفت. کنارش نشستم
دیگر لازم نبود رحیم چیزی بگوید. خودم همه چیز را فهمیده بودم.چند روز بعد، سهیلا و رحمان توی حیاط بازی میکردند و میخندیدند. صدای تراکتور که آمد، در را باز کردم و نگاه به بیرون انداختم. علیمردان، سوار بر تراکتور میآمد. تراکتور مال یکی از روستاهای اطراف بود که کرایه کرده بودیم. بار تراکتور، پر بود از گونیهای گندم. از دیدن آن همه محصول، خندیدم و بلند گفتم: «خرمن زیاد... میبینم بارت سنگین است. خدا را شکر.»علیمردان با سر و روی خاکی پایین آمد. دستمال سرش را تکان داد و روی طناب گذاشت. خندید و گفت: «فرنگ، کمک کن بارها را خالی کنیم.»لباسم را جمع و جور کردم و به کمرم بستم. با علیمردان، شروع کردیم به خالی کردن گونیهای گندم. گونیها سنگین بودند، اما من راحت آنها را روی پشتم میگذاشتم و توی حیاط جا میدادم. شوهرم به نفسنفس افتاده بود. رو به او کردم و گفتم: «تو خستهای. چای آماده است. تا یک پیاله چای بخوری، بقیه را خالی کم . برو خستگیات را در کن.»
شوهرم آبی به سر و صورتش زد. از این سر حیاط، به آن سر حیاط میدویدم و گونیها را خالی میکردم. دو سر گونیها را دوخته بودند. از جاهایی که گونیها را گره زده بودند، دست میگرفتم تا گونیها از دستم نیفتند.
وقتی بار تراکتور خالی شد، علیمردان به طرفم آمد و گفت: «میروم بقیه را بار کنم و برگردم.» پرسیدم: «میخواهی بیایم کمکت، بار بزنیم؟»
دستش را توی هوا تکان داد و گفت: «نه
خودم بار میزنم. ممنون که کمک کردی.» پرسیدم: «از بار، چقدر سهم ما میشود؟»
خندید و گفت: «قرار است نصف نصف باشد.»
با خوشحالی خندیدم و گفتم: «الحمدلله، خدا را شکر.»و دستم را به طرف آسمان دراز کردم.
علیمردان دستمالش را خیس کرد و به سر بست. کتش را از روی طناب برداشتم و گفتم: «مواظب خودت باش.»
سوار تراکتور شد و رفت.
با خودم گفتم بهتر است من هم غذایی برای شب درست کنم. شوهرم خسته بود. باید غذای خوبی درست میکردم. یاد مرغ توی یخچال افتادم.
مرغ را از یخچال برداشتم. آن را تمیز کردم و بار گذاشتم. برنج را هم روی گاز پیکنیکی گذاشتم. بوی برنج و مرغ اتاق را پرکرد. رحمان و سهیلا به طرفم آمدند و پرسیدند: «شام چی داریم؟» با خنده گفتم: «مرغ!»
لبخند زدند و خوشحال بودند. رحمان پرسید: «غذا کی حاضر میشوددستش را گرفتم و گفتم: «تا یک کم دیگر بازی کنید، آماده می شود.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۷۳
🍂
🔻 نیروهای سودانی
#گزیده_کتاب
•┈••✾🔘✾••┈•
سودان در اواسط دی ماه ۱۳۶۱ صدها تن از سربازان ارتش خود را به جبهه های جنگ علیه ایران اعزام نمود. همچنین به دستور جعفر نمیری رئیس جمهور سودان در شهر خارطوم پایتخت این کشور و پاره ای از شهرهای دیگر دفاتری جهت ثبت نام برای اعزام به جبهه های جنگ علیه ایران دائر گردیده است. جعفر نمیری در مصاحبه با مجله الیوسف چاپ قاهره اذعان میدارد که اعزام نیرو به عراق طبق تصمیمات کنفرانس سران عرب صورت گرفته است.
👈 کتاب جنگ از نگاه دیگر
@http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🔴 عرض سلام و قبولی طاعات
خاطرات برادر اهل دلمون، حاج بهرام یاراحمدی از رزمندگان عزیزمان که در یگان های مختلفی حضور داشتند، مدتی قبل ارسال شده و به زیبایی از غربت و دلتنگیهای خود در فراق یاران سفر کرده نوشته اند.
خوندن این خاطرات خالی از لطف نیست. دلهای خود رو به این خاطرات می سپریم و همراه این جماعت عاشق، می ریم به دوران طلایی دفاع مقدس. 👋
🍂 بلوغ شهادت
قسمت اول
✍ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۴ بعد از عملیات بدر و ماموریت پدافندی در پد ۴ جزیره مجنون فرمانده گردان چهارده معصوم (ع) سید اکبر اعتصامی از بچه های گردان حلالیت گرفت. سید بخاطر عملکرد خوب گردانش در عملیات بدر از طرف فرمانده لشگر ۸ نجف اشرف برادر احمد کاظمی تشویقی سفر حج گرفت .
در غیاب ایشون برادر غلامی که از بچه های نجف آباد بود معرفی شد . بعد از رفتن سید اکبر اعتصامی گردان چهارده معصوم (ع) به مرخصی رفت. آن موقع یک قانون جدید آمده بود جهت بسیجیانی که داوطلبانه به جبهه رفته بودن که جزو سنوات خدمت سربازی آنها محسوب شود.
منهم از این فرصت استفاده کردم که بقیه خدمتم که حدود ۴ ماه بود را بصورت وظیفه بگذرانم .
اما ای کاش از این سهمیه استفاده نمی کردم . اصلا این سهمیه ها ارزش خدمت مخلصانه بچه ها را نزد مردم مخدوش می کرد. از طرفی هم بعضی از مسئولین اداری لشکر ۸ چون قانون، تازه بود آشنایی با جزئیات آن نداشتند. شاید این بار در این مدت ماموریتم فقط باید نظاره گر بعضی صحنه های خوشایند یا ناخوشایند و یا زیبا می بودم .
👇👇
🍂 خداوند رحمت کند فرمانده شهید اسماعیل فرجوانی و فرمانده شهید سعید جهانی را که سنواتم را که در گردان نور و کربلا بودم را درست کردند. بعد از اینکه بچه های گردان ۱۴ معصوم (ع) مرخصیشان به اتمام رسید. گردان جهت عملیات به سنندج رفت . من هم مستقیما از اهواز به سنندج رفتم .
مدتی که سنندج بودم خیلی خوش می گذشت . آخه اونجا برای ما خوزستانی ها هوایش خیلی خنک و دلپذیر بود . اونجا مهدی صالحی اخوی فرمانده دسته مان جعفر صالحی در عملیات بدر را دیدم .
همراه ایشون یک بسیجی کم سن و سال بود که بعد از احوال پرسی به شوخی به مهدی گفتم : مهدی این کیه دیگه؟ مهدی گفت این بچه محله مونه .
محسن حداد خیلی خندان و شوخ و کوچک بود . یک روز توی آسایشگاه نشسته بودم دیدم محسن حداد با قیافه گرفته اومد بطرفم .
بهش گفتم : ها میونه تون بهم خورده؟ گفت: تو از کجا می دونی؟ با خنده بهش گفتم از قیافه ات پیداست .
گفت: آره بابا، با مهدی حرفمون شد و با هم قهر کردیم . گفتم: نگران نباش آشتی تون می دم .
محسن خیلی خوشحال شد . بعد تکیه داد به پتو ها و پیشم نشست . بعد از کمی صحبت محسن با یک حالت خجالت گفت می خوام یه چیزی بهت بگم .
گفت من دیشب تو خواب یه حالتی برام پیش آمد . به محسن گفتم : این چیزایی رو که تو می گی علایم بلوغ است و باید بری غسل کنی...
👇👇
🍂 محسن با لهجه خمینی شهری گفت: یعنی می گوی چپ کردم ؟ 😢 من با خنده به ایشون گفتم : آخه بچه! چپ کردم یعنی چه؟
با خنده گفت: 😂 آخه ما تو شهرمون به این حالت می گیم چپ کردیم. من با خنده بهش گفتم: خب "همان چپ کردی" پا شو برو حمام و غسل کن .
یکروز صبح با "مهدی صالحی" زیر سایه یک درخت نشسته بودیم . دیدم محسن حوله روی دوشش دارد می آید .
از دور به شوخی به بهش گفتم: محسن وقتی ماشین از کوه سقوط می کنه تو دره چی می شه؟ تا اومد بگه چپ میکنه. با خنده منظورم رو فهمید و گفت: کلک!! نه خبری نیست .
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۷۴
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
بچهها از کنارم که رفتند، دم در ایستادم. دستهایم را زیر بغلم زدم و به دوردست نگاه کردم. احساس کردم صدای داد و فریاد و هیاهو میآید. کنجکاو شدم و بهتر نگاه کردم. صدای زنجیر تانک و فریاد نیروها در هم قاطی شده بود.
با وحشت به روبهرو نگاه کردم. باورم نمیشد. تانکهای ایرانی، رو به عقب برمیگشتند. بعضیها از روی تانکها فریاد میزدند: «فرار کنید!
تانکها که نزدیک شدند، سربازی را دیدم که روی تانک ایستاده. چوبی را که در دستش بود، از وسط شکست. دلم لرزید. یعنی اینکه ما شکست خوردهایم؟ شکستهایم؟
نظامیهای خودی، خسته و وحشتزده، همه در حال فرار بودند.کلاهها و لباسهاشان به هم ریخته بود. هر کس از گوشهای فرار میکرد. به گورسفید که میرسیدند، فریاد میزدند: «فرار کنید... الآن دشمن میرسد. دشمن پشت سر ماست، فرار کنید.»چه میشنیدم؟ چطور فرار کنم؟ به کجا؟ مگر جنگ تمام نشده بود؟ یعنی دوباره حمله کرده بودند؟ علیمردان رفته بود سر زمین. حالا با سهیلا و رحمان چه باید میکردم؟
جلوی یکی از نظامیها را گرفتم و پرسیدم: «برادر، چه شده؟ چه کار باید بکنیم؟»
با وحشت گفت: «فقط فرار کن، خواهر. همین الآن برو. توی روستا نمان. به خاطر آبرو و عزتت، برو... عراقیها با منافقین حمله کردهاند
چه میشنیدم؟ تازه داشتیم فکر میکردیم جنگ تمام شده... مردم وحشتزدۀ گورسفید، شروع کردند به فرار. از هر طرف، زن و مرد میدویدند و به سمت گیلانغرب میرفتند. همه فریاد میزدند: «دارند میآیند.»
وقتی این صحنه را دیدم، به سینه زدم. هول شده بودم. نگاهی به خانه کردم. رحمان و سهیلا گریه میکردند و همۀ حواسشان به من بود که چه کار میکنم. نگاه به جاده آوهزین انداختم. با خودم گفتم: «پس مادر و خواهرها و برادرهایم
چه می شوند ؟ شوهرم ؟
با خودم گفتم میمانم، مگر چه میشود؟ داشتم فکر میکردم که سربازی نزدیک شد و با ناراحتی و تشر گفت: «خواهر، چرا ماندهای؟ به هیچ کس رحم نمیکنند. زود باش. سریعتر برو.»
رو به سرباز کردم و گفتم: «شماها چرا فرار میکنید؟ میخواهید مردم را تنها بگذارید. نروید، بمانید.»
دست جلوی تانکهای خودمان گرفتم. بقیۀ مردم هم همینطور بودند. با ناراحتی، با نظامیها حرف میزدند و میگفتند به خاطر خدا بمانید، عقب نروید... اما انگار وضع بدتر از آن بود که ما فکرش را میکردیم.
مردم وقتی دیدند نظامیها اینچنین در حال عقبنشینی هستند، شروع کردند به فرار. مردهای ده، با فریاد و همراه با زنها و بچههاشان فرار میکردند. همسایهمان کشور گفت: «فرنگیس، فرار کن. این بار بدجوری حمله کردهاند. نظامیها هم جلودارشان نیستند. لج نکن، برو!»
گورسفید داشت خالی میشد. صحرای محشر بود انگار. از دور گلوله توپ و خمپاره به سمتمان پرتاب میشد. بمبها هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشدند. دمپاییهایم را پا کردم. سهیلا را بغل کردم و دست رحمان را گرفتم و برگشتم توی حیاط. نمیدانستم دارم چه کار میکنم. مغزم از کار افتاده بود.
سعی کردم آرام باشم. تنها فکری که به سرم رسید، این بود که سریع زیر گاز را خاموش کنم. کمی ایستادم و دستهای علوفه جلوی گوساله و گاوم ریختم. این گاو و گوساله را با وام بنیاد جنگزدگان و فروختن چند تکه از طلاهایم خریده بودیم
داشتند مرا نگاه میکردند. چیزی توی دلم چنگ انداخت. گونیهای گندم و حیاط خانه را نگاه کردم. بعد رویم را برگرداندم و سهیلا را بغل زدم و رو به جاده، شروع کردم به دویدن. رحمان ترسیده بود و نمیتوانست بدود. بر سرش داد زدم و گفتم: «باید بدوی. بدو.»
با گریه گفت: «مرا هم بغل کن.» داد زدم: «سهیلا بغلم است. بدو. نمیتوام تو را هم بغل کنم. الآن سربازهای دشمن میرسند.»
همسایهها همگی فرار میکردند. حتی بعضی ها با پای لخت و بدون کفش میدویدند. رحمان مرتب میپرسید: «چی شده؟ پس بابا کجاست؟»
با ناراحتی گفتم: «بابا میآید. ناراحت نباش.»
پشت سرم را نگاه کردم. گفتم شاید ماشینی پیدا کنم و سوار شوم. یکی دو تا ماشین از کنارم رد شدند. برایشان دست بلند کردم. پر بودند و نایستادند.
خمپارهها اطراف را میکوبیدند. صدای سوت خمپاره و بمب، دشت را پر کرده بود. مرتب پشت سر را نگاه میکردم
نگران علیمردان بود. الآن کجا بود؟ با خودم فکر کردم اگر توی مسیر بدوم، بهتر است. شاید ماشینی جا داشت و مرا و بچههایم را سوار کرد.
مردم مثل مور و ملخ میدویدند و میرفتند سمت گیلانغرب. بعضیها گریه میکردند، بعضیها فریاد میکشیدند. هیچ کس به فکر دیگری نبود. هر کس تلاش میکرد خودش را نجات دهد.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۷۴