eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۷۵ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• با خودم گفتم: «با این دو تا بچه، تا کجا می‌توانم بروم؟» یک لحظه گفتم به سمت کوه بروم می توانم توی غاری پنهان شوم. اما اگر به سمت کوه می‌رفتم، حتماً مرا می‌دیدند و برایم توپ می‌انداختند. تصمیم گرفتم به مسیرم ادامه بدهم. پشت سر را که نگاه کردم، تراکتوری دیدم که پشتش بارکش بسته بودند و به سمت ما می‌آمد. مردم زیادی توی قسمت عقبی تراکتور نشسته بودند. ایستادم و دستم را به طرف مردمی‌ که توی بار تراکتور بودند، تکان دادم و فریاد زدم: «بایستید. ما را هم سوار کنید... به خاطر بچه‌هایم. بچه با من است، کمک کنیدراننده وقتی بچه‌هایم را دید که گریه می‌کنند، ایستاد و فریاد زد: «جا باز کنید، این‌ها را هم با خودمان ببریم.» با عجله، سهیلا را دست به دست فرستادم بالا. چند تا مرد، سهیلا را بالا کشیدند. بعد رحمان را بلند کردم. وقتی رحمان را هم از دستم گرفتند و بالا بردند، به قسمت پشت تراکتور دست انداختم و با عجله خودم را کشیدم بالا. گوشه‌ای ایستادم و دست بچه‌هایم را گرفتم. مردم در حال فرار بودند. رحمان و سهیلا، با وحشت به جماعت فراری نگاه می کردند توی تراکتور، احساس کردم دست‌ها و شانه‌هایم درد می‌کند. تازه یادم افتاد که کلی بار کشیده‌ام. تراکتور کمی‌ که رفت، ایستاد. خراب شده بود. راننده گفت: «بقیۀ راه را خودتان بروید.» همه ریختیم پایین. دوباره دست بچه‌ها را گرفتم و پیاده راه افتادیم. یک کم جلوتر، نفسم بند آمد. چند قدم سهیلا را بغل می‌کردم، بعد او را زمین می‌گذاشتم و رحمان را بغل می‌کردم. رحمان لج کرده بود. خسته شده بود و راه نمی‌آمد. پشت سرم را نگاه کردم. دلم برای خانواده‌ام شور می‌زد. زیر لب گفتم: «خدایا، کمک کن خانواده‌ام را پیدا کنم.» رحمان و سهیلا مرتب به من نگاه می‌کردند. وقتی دیدم چقدر نگران هستند، سعی کردم آرام باشم. هر د‌و را بغل کردم و گفتم: «نترسید بچه‌ها. تا من هستم، نمی‌گذارم اتفاقی برایتان بیفتد. مگر من مرده باشم.» وقتی این حرف‌ها را زدم، دیدم خیالشان کمی ‌راحت شد. به گیلان‌غرب که رسیدیم، نفس راحتی کشیدم . توی شهر شلوغ بود. همه در حال فرار بودند. مردهای گیلان‌غربی، با تفنگ‌هاشان این طرف و آن طرف می‌دویدند. چند تا نظامی،‌ با ماشین جلویم ایستادند و گفتند: «خواهر، سوار شو. باید زودتر خارج شوی. اینجا امن نیست.» سرم را تکان دادم و گفتم: «اول باید خانواده‌ام را پیدا کنم.» دلم شور می‌زد. توی شهر، هر چه گشتم، خانواده‌ام را پیدا نکردم. از این و آن، احوالشان را پرسیدم. کسی خبری نداشت. برگشتم و اولِ راهی که به سمت گورسفید میرفت ، ایستادم و نگاه کردم. جاده شلوغ بود و پر از آدم. جاده از جماعت فراری سیاهی می‌زد. مرتب سرک می‌کشیدم تا شاید یکی از فامیل‌ها را پیدا کنم. مردم می‌دویدند و به من تنه می‌زدند و می‌رفتند. همه خلاف جهتی که من ایستاده بودم، می‌دویدند و از اینکه آن وسط ایستاده بودم، تعجب می‌کردند. یک‌دفعه ماشینی کنارم ایستاد. دایی‌حشمت و چند نفر از فامیل‌ها را دیدم. از خوشحالی، دایی‌ام را بغل کردم. او هم خوشحال شد و بچه‌ها را بغل کرد وبوسید پرسید: «مادرت و بچه‌ها را ندیدی؟» با گریه گفتم: «نه خالو. الآن هم اینجا ایستاده‌ام، شاید آن‌ها را پیدا کنم.» سرش را تکان داد و گفت: «من هم می‌ایستم. نگران نباش، الآن می‌رسند.» چند تا ماشین هم رد شدند. هر لحظه برایم به اندازۀ سالی می‌گذشت. چند نفر را شبیه مادرم دیدم، اما او نبود. داشتم دیوانه می‌شدم. رو به دایی‌ام کردم و گفتم: «خالو، اگر بچه‌ها را برایم بگیری، برمی‌گردم. شاید آن‌ها را پیدا کنم.» سری تکان داد و محکم گفت: «لازم نیست بروی. همین‌جا بمان.» در حال حرف زدن بودیم که تانکی کنارمان ایستاد. دایی‌ام با کنجکاوی به تانک نگاه کرد. من هم که خوب دقت کردم، سر لیلا را دیدم که از درِ تانک بیرون آمده بود. دایی‌ام با خوشحالی رفت روی تانک و لیلا را از آن تو کشید بیرون.‌ بعد از لیلا، ستار و جبار و سیما را هم بیرون کشید و آخرین نفر مادرم بود. کمک کرد تا همه‌شان از روی تانک پایین بیایند. مادرم و بچه‌ها را بغل کردم. تانکها را گل گرفته بودند. آن‌قدر بدنه‌اش داغ بود که احساس می‌کردی دستت می‌سوزد. پدرم همراهشان نبود. وقتی پرسیدم، مادرم گفت ایستاده تا گوسفندها را جای امنی بگذارد و احتمالاً توی راه است. دایی‌ام با سربازی که سرش را از تانک بیرون آورده بود، دست داد و گفت: «خدا خیرتان بدهد. خدا نگه‌دارتان باشد. شما این بچه‌ها را نجات دادید.» سرباز بیچاره، صورتش از گرما سرخ شده بود و عرق از سر و رویش می‌چکید. ترسیده بود. سنی نداشت. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۷۵
تصاویر با کیفیت شهدای شاخص، جهت استوری در کانال دوم حماسه جنوب/ شهدا 👇 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻بلوغ شهادت قسمت دوم اونجا غروب ها برای سرگرمی با بچه ها می رفتیم بطرف تدارکات لشکر که مقداری میوه بگیریم. خداوند مردم اصفهان را خیرشان بدهد. اونجا را کرده بودند میدان تره بار. پر از میوه های متفاوت، یک طرف یک کامیون هندوانه یک طرف دیگه یک کامیون خربزه و همینطور انگور و آلو و طالبی. کمی میوه گرفتیم و داشتیم بر می گشتیم که حسین کبیری را با نانچی کاس دیدیم. حسین داشت با نانچی کاس تمرین می کرد. به حسین گفتم بچه! داری چکار می‌کنی؟ با خنده گفت دارم تمرین می کنم تا با اون عراقی ها را بزنم. با بچه ها به حسین خندیدیم . حسین داشت ادای بروس لی را در می آورد . بعد از چند روز که در سنندج بودم جهت تکمیل مدارکم به اهواز و خمینی شهر اصفهان رفتم. توی خمینی شهر بعد از اتمام کارم نزدیکای ظهر بود که داشتم برمی گشتم، یکدفعه توی خیابان برادر کوچکی را با آن سن و سالش دیدم . پدر کوچکی با یک دستش فرمان چرخ را گرفته بود و با دست دیگرش مچ دست پسرش را که فرار نکند . کوچکی با گریه بلند می گفت: بابا بذار برم . من تا اونا را دیدم سریع پشتم را به اونا کردم تا کوچکی مرا نبیند که خجالت بکشد . دلم برای هر دو اونا خیلی سوخت . وقتی از خمینی شهر برگشتم مدت ۲۰ روز می شد که در پایگاه مدنی دانشگاه شهید چمران اهواز ( که الان کتابخانه مرکزی دانشگاه شهید چمران است ) بودم، دوستم محمد رضا حقیقی هم آمد پیشم . توی صحبت‌ها محمد رضا گفت می خواهم به لشکر ۸ نجف اشرف بیایم . من ایشون را راهنمایی کردم که چطور بیاید. محمد رضا دو روزه نشد که اومد . 👇👇
🍂 ایشون بعدا به واحد اطلاعات و عملیات لشکر ۸ نجف اشرف رفت . من توی پایگاه مدنی کمی مشکل اداری پیدا کرده بودم. از طرفی هم عجله داشتم تا به عملیات برسم . بعد از چند روز که نتیجه نگرفتم به سنندج رفتم. وقتی به سنندج رسیدم گردان از اونجا رفته بود . چند روز اونجا موندم تا مشکلم حل شود . اما کارم کمی گره خورده بود. تا اینکه یکی از فرمانده گردان های لشکر بنام شهید حسن زاده که خداوند رحمتش کند میانجی شد و مشکل حل شد . اما ای کاش حل نمی شد! چون اون مسئول اداری به من گفت چرا پیش آقای حسن زاده رفتی و یک ناسزایی به من گفت . سر همین ناسزا دیگه دوست نداشتم به عملیات بروم. ایشون به من گفت برو بقیه خدمتت را در اهواز بگذران. من به ایشون گفتم می خواهم بقیه خدمتم را کنار بچه های گردان بگذرانم . همان روز دو تا اتوبوس سرباز وظیفه هم اومد. بعد از پیاده شدن سربازها دیدم دوتا از اونا دوستانم هستن، یکی غلام موگهی که همکلاسی دوران ابتدایی ام بود و دیگری ایرج جاویدی که ایشون هم در گردان قدس لشکر۷ ولیعصر (عج) در عملیات خیبر با هم بودیم . غلام موگهی موقعی که دبستان با هم بودیم پدرش را از دست داده بود و همیشه سرکلاس گریه می کرد. اونجا هم که ایشان را دیدم گفتم غلام اینها دارند برای عملیات می روند برو پیش مسئول اداری با اونا صحبت کن شاید توی کارهای اداری بیفتی . غلام وقتی رفت با اون مسئولی که من باهاش حرفم شده بود صحبت کرد تونست دل او را بدست آورد و پیش خود او مشغول خدمت شود . ایرج جاویدی هم به پشتیبانی رفت . ‌ با یکی از مینی بوس ها که به سمت مقر میاندوآب می رفت سوار شدم. همان موقع بین بچه های لشکر پیچیده بود که رادیو عراق اعلام کرده که ورود لشکر ۸ نجف اشرف را به کردستان تبریک می گوییم و آماده پذیرایی از اونا هستیم . وقتی رسیدم به مقر میاندوآب همه نیروها و یگان های لشگر اونجا بودند.. 👈 بهرام یاراحمدی پیگیر باشید 👋 @http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 رویارویی ایران و آمریکا در جنگ •┈••✾••┈• 🔻 سیاست آمریکا در ابعاد گوناگون نظامی، سیاسـی و اقتصادی در راستای جلوگیری از پیروزی ایران بود. بعد نظامی سیاست بیشتر در سـال پایـانی جنـگ بروز یـافت. تـا قبل از این سال، بعـد نظامی سـیاست آمریکا بیشتر به ارائه کمک‌های اطلاعاتی به عراق و فروش تسـلیحات به متحـدان منطقه‌ای عراق محـدود بود، اما بعداز تلاش عراق برای بین‌المللی کردن جنگ و دعوت کویت از قدرتهای بزرگ برای حفـاظت از نفتکش‌هـای کویتی، حضور نظـامی آمریکا در خلیـج فارس افزایش یافت و کمک‌های نظامی این کشور به عراق به‌صورت آشـکار جلوه‌گر شـد. ✵✦✵ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۷۶ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• خوب که نگاه کردم دلم برایش سوخت. مادرم گفت: «خدا خیرش بدهد، جمعه سروری جلویشان را گرفت و التماس کرد ما را نجات دهند. وقتی دیدند با بچه‌ها می‌دویم و خسته شده‌ایم، ایستادند و کمک کردند سوار شویم.» سیما رو به من کرد. لباسم را کشید و گفت: «ولی توی تانک داشتیم خفه می‌شدیم! آن آقای سرباز سرم را بلند کرده بود تا بتوانم خوب نفس بکشم.» مادرم گفت: «بچه‌ها گرمازده شده بودند و ضعف می‌کردند. مجبور بودم نوبتی سر بچه‌ها را از تانک بیرون بیاورم تا حالشان جا بیاید.» به لیلا و ستار و سیما و جبار نگاه کردم. دست‌هاشان را روی گوششان گذاشته بودند و فشار می‌دادند. پرسیدم: «چرا گوشتان را فشار می‌دهید؟!»سیما با ناراحتی گفت: «آن‌قدر سر و صدای تانک زیاد بود که گوشم درد گرفته. سرم گیج می‌رود.» پدرم تازه رسیده بود و داشتیم حرف می‌زدیم که مینی‌بوسی کنارمان ایستاد. پسردایی‌ام تیمور حیدرپور سرش را از مینی‌بوس بیرون آورد و فریاد زد: «زود سوار شوید. مینی‌بوس، ما را تا کاسه‌گران می‌برد.» با عجله سوار شدیم. بعضی از مردم روستا هم که مینی‌بوس را دیدند، هجوم آوردند و سوار شدند. توی مینی‌بوس، پر بود و همه همدیگر را هل می‌دادند. چند تا پاسدار که ایستاده بودند، به مردم کمک می‌کردند تا سوار ماشین‌های عبوری شوند. رو به ما هم کردند و گفتند: «زودتر بروید.» به رانندۀ مینی‌بوس هم گفتند زودی برگردد و بقیه را ببرد. مینی‌بوس با سرعت به راه افتاد. کف مینی‌بوس نشستم. دایی‌حشمت پرسید: «کسی جا نمانده؟» گفتیم: «نه.» بعد صدای صلوات همه جا پیچید. پدرم مرتب ذکر می‌خواند و می‌گفت: «صلوات بفرستید... آیه‌الکرسی بخوانید...» رحمان و سهیلا با ترس توی آن شلوغی مینی‌بوس به من چسبیده بودند. مادرم پرسید: «پس علیمردان کجاست؟» با ناراحتی گفتم: «نمی‌دانم، ولی برمی‌گردم و پیدایش می‌کنم.» حدود پنجاه نفر می‌شدیم. مینی‌بوس سر پیچ‌ها چپ و راست می‌شد و ما از این طرف به آن طرف می‌افتادیم. حالت خفگی داشتم. رو به کسانی که نشسته بودند، کردم و گفتم: «در راه خدا، پنجره‌ها را باز بگذارید... خفه شدیم.» چند تا از بچه‌ها بالا آوردند. بوی بدی توی مینی‌بوس پیچیده بود، اما نمی‌شد کاری کرد. صدای جیغ بچه‌ها، همه جا را پر کرده بود. همه نفس‌نفس می‌زدیم. حدود یک ربع که از گیلان‌غرب دور شدیم، نزدیک کاسه‌گران رسیدیم. دایی‌ام رو به مرد راننده کرد و گفت: «ما را به همین دهات ببر.» راننده از فرعی پیچید و توی دهات کاسه‌گران پیاده شدیم. جماعت تا از ماشین پیاده شدند، همان‌جا روی زمین نشستند تا نفسی تازه کنند. از دور هنوز صدای توپ و خمپاره می‌آمد. می‌دانستم الآن توی گورسفید درگیری است. مردم توی کاسه‌گران داشتند زندگی خودشان را می‌کردند. ما را که دیدند، دور مینی‌بوس را گرفتند و می‌پرسیدند چه اتفاقی افتاده. همه می‌پرسیدند: «چی شده؟ عراقی‌ها تا کجا آمده‌اند؟» زنِ حیدر پرما که فامیلمان بود و همان‌جا زندگی می‌کرد، وقتی ما را دید، به سینه کوبید و به طرفمان آمد. داد می‌زد: «خدا مرا بکشد، چه بر سرتان آمده؟» مادرم بلند شد و گفت: «پناهندۀ خانه‌ات شده‌ایم.» زن اخمی ‌کرد و گفت: «این حرف‌ها چیست؟ خانۀ من نیست، خانۀ خودتان است. بلند شوید تا به خانه برویم. خدا مرا بکشد و شما را این‌طور نبینم.» مردم ده ما را از روی زمین بلند کردند مادرم گریه می‌کرد. بچه‌ها هم از خستگی اشک می‌ریختند. مسافران مینی‌بوس دسته دسته شدند و به خانۀ اهالی رفتند. زن فامیل، ما را به خانۀ خودش برد و سریع چای درست کرد. برای بچه‌ها نان و ماست آورد. کنار هم که نشستیم، دایی‌ گفت: «من باید برگردم و کمی ‌وسیله بیاورم.» مادرم گفت: «من هم می‌آیم. حالا جای بچه‌ها امن است.» من هم بلند شدم و گفتم: «من هم باید بیایم. بچه‌هایم هیچ وسیله‌ای ندارند. از علیمردان هم خبری نیست. دلم طاقت نمی‌آورد.» دایی‌ام نگاه به من کرد و با ناراحتی گفت: «من که تو را نمی‌برم! من و مادرت می‌رویم. تو جوانی، اما سنی از ما گذشته. اگر هم ما را بگیرند، زیاد کاری بهمان ندارند. تو همین‌جا بمان.» گفتم الا و بلا من هم می‌آیم. دایی‌ام لج کرد و گفت: «اصلاً ما هم نمی‌رویم.» بعد همگی به خانۀ فامیل دیگرمان توی ده رفتند. همان‌جا زانوی غم بغل گرفتم و با ناراحتی به فکر فرورفتم. علیمردان کجا می‌توانست باشد؟ بر سر خانه و زندگی‌ام چه آمده بود؟ گاو و گوساله‌ام گرسنه مانده بودند. غذایم هنوز روی گاز بود. بچه‌ام لباس نداشت... رو به زن فامیل کردم و گفتم: «دلم طاقت نمی‌آورد. باید به روستا برگردم.» •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۷۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۷۷ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• سهیلا را بغل او دادم و گفتم: «این دو تا بچه را به شما می‌سپارم و زود برمی‌گردم.» زن فامیل با ترس گفت: «فرنگیس، بروی گرفتار می‌شوی. نرو. از همین‌جا برایت وسیله گیر می اورم خندیدم و گفتم: «علیمردان هم از اینجا برایم گیر می‌آوری؟» چیزی نگفت. اخم کرد و گفت: «علیمردان مرد است. خودش برمی‌گردد. نرو فرنگیس.» لباسم را مرتب کردم و گفتم: «نگران نباش، زود برمی‌گردم.» زن فامیل فهمید که برای رفتن جدی هستم. با ترس گفت: «می‌خواهی برگردی گورسفید؟ دیوانه شده‌ای؟ تو را گیر می‌آورند و می‌کشند.» گفتم: «نترس. توی تاریکی می‌روم و توی تاریکی برمی‌گردم. راه را خوب بلدم. چند بار این کار را کرده‌ام. می‌دانم باید چه ‌کار کنم.» از خانه بیرون زدم و به طرف جادۀ اصلی به راه افتادم.مردم ده مشغول برچیدن خرمن‌هایشان بودند. سرتاسر ده، پر از محصول بود. بعضی جاها گندم‌ها درو شده بود. مردهای ده، بیل و وسایل‌ درو دستشان بود. با خودم گفتم: «کاش بدانم الآن علیمردان کجاست؟» رسیدم سر جاده و شروع کردم به دویدن به سمت گیلان‌غرب. مردم از اینکه من به طرف گیلان‌غرب می‌رفتم، تعجب می‌کردند. کمی جلوتر، یک ماشین ارتشی ایستاد. راننده‌اش پرسید: «کجا می‌روی، خواهر؟» گفتم: «گیلان‌غرب.» با دست اشاره کرد سوار شوم. دست به میلۀ تویوتا گرفتم و پشت وانت ارتشی نشستم. تویوتا با سرعت به طرف گیلان‌غرب به راه افتاد. ماشین، ورودی گیلان‌غرب ایستاد و راننده‌اش گفت: «به سلامت!» شب شده بود نیروهای ایرانی توی گیلان غرب بودند. برق قطع بود. تک و توک مردم عادی توی شهر این طرف و آن طرف می‌رفتند. بیشتر، نیروهای نظامی بودند. شهر به هم ریخته و غمگین بود. از سربازی پرسیدم: «عراقی‌ها کجا هستند؟» سری تکان داد و گفت: «فکر کنم آن طرف گورسفید مانده‌اند. نیروهای خودمان جلوشان ایستاده‌اند.» توی گیلان‌غرب، پیش آشناهایی که می‌شناختم، رفتم و احوال علیمردان را گرفتم. مردی که دم در خانه ایستاده بود، گفت: «شوهرت را همین چند لحظه پیش دیدم دنبالت می‌گشت.» با خوشحالی به آدرسی که مرد داده بود، رفتم. علیمردان را دیدم که از این طرف به آن طرف می‌رود. از پشت دست روی شانه‌اش گذاشتم. برگشت و وقتی مرا دید، با وحشت و تعجب پرسید: «بچه‌ها؟» با یک دنیا نگرانی نگاهم کرد و منتظر جوابم ماند. گفتم: «هر دو تاشان خوب‌اند. توی کاسه‌گران هستند.» نفس بلندی کشید و روی زمین نشست. چند تا از نیروهای خودی به ما نزدیک شدند. در حالی که تفنگ‌هاشان را روی شانه انداخته بودند، از کنارمان رد شدند و با صدای بلند گفتند: «سریع‌تر دور شوید. بعید است بتوانیم مقاومت کنیم. تعدادمان کم است. فرار کنید و تا جایی که می‌توانید، از اینجا دور شوید.» علیمردان گفت: «فرنگیس، باید برگردیم. برویم کاسه‌گران بچه‌ها را برداریم و به سمت گواور برویم.» خودم را عقب کشیدم و گفتم: «علیمردان، من می‌خواهم به گورسفید برگردم. توی تاریکی می‌روم و زودی برمی‌گردم.» تا این حرف از دهانم بیرون آمد، دستش رابه زمین کوبید و گفت: «بس کن، فرنگیس. می‌خواهی بروی چه ‌کار کنی؟ کدام خانه؟ خانۀ ما الآن دست عراقی‌هاست.» لج کردم. انگار دلم می‌خواست بمیرم. گفتم: «می‌روم برای بچه‌ها وسیله بیاورم. مگر همیشه عراقی‌ها توی ده نبودند؟ آن وقت‌ها هم می‌رفتم وسیله می‌آوردم. حالا هم زود برمی‌گردم.» شوهرم با ناراحتی مرا هل داد و گفت: «این بار نمی‌گذارم بروی. می‌گویند منافقین هم هستند. تیربارانت می‌کنند.» علیمردان مرا تکه‌تکه هل می‌داد و با زور عقب می‌برد. دستش را عقب زدم و گفتم: «می‌روم.» دستم را محکم گرفت و گفت: «فرنگیس، مگر مرا بکشی و بروی. یا می‌کشمت، یا مرا بکش و برو.» بلند گفتم: «می‌روم که خودم را بکشم. بهتر از این است که بچه‌ام لباسی به تن نداشته باشد و زجر بکشد. گوساله‌ام الآن گرسنه است...» علیمردان دیگر چیزی نگفت. از کنار جاده، دو تایی راه افتادیم. کوه‌ها و تپه‌ها را خوب می شناختم . روی جاده شلوغ بود. ماشین‌ها و تانک‌ها می‌آمدند و می‌رفتند. به شوهرم گفتم: «بیا از توی تاریکی رد بشویم، از تپه‌ها برویم.» علیمردان سر به سمت آسمان بلند کرد و عمدی، طوری که من هم بشنوم، گفت: «خدایا، ما را حفظ کن!» بعد شروع کرد به غر زدن: «آخر زنی گفتند، مردی گفتند. اصلاً انگار نه انگار که یک زنی...» سکوتم را که دید، گفت: «کاش بدانم توی این روستا چه گنجی پیدا کرد‌ه‌ای که ول کن نیستی .» کمی ‌توی سر خودش زد و ناله کرد. روبه‌رویش ایستادم و گفتم: «حق نداری بیایی. خودم می‌روم. نمی‌خواهد با من بیایی. انگار که می‌ترسی؟» •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۷۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻بلوغ شهادت قسمت سوم .... محمد رضا حقیقی (شهیدی که موقع دفن لبخند زد) هم آمد پیشم. توی صحبتها محمد رضا گفت می خواهم به لشکر ۸ نجف اشرف بیایم. من ایشون رو راهنمایی کردم که چطور بیاید . محمد رضا دو روزه نشد که اومد . توی مقر میاندوآب چیزهای جالبی را دیدم. دوتا از بچه هایی را که توی عملیات بدر فکر می کردم شهید شده اند را دیدم . از دیدن آنها خیلی خوشحال شدم . اصلا برایم باورکردنی نبود . یکی از اونا را تک تیر انداز عراق تیر توی صورتش زده بود و دیگری خمپاره نزدیکش خورده بود . نمی دانم شاید اونا برای این عملیات زنده شده بودند. توی یکی از گروهان ها چشمم به کوچکی افتاد . وقتی او را دیدم خیلی خوشحال شدم . رفتم پیش او و با کنایه به او گفتم بالاخره اومدی؟ او که خبر نداشت من او را توی خمینی شهر دیده ام گفت : آره بابا ... وقتی فرمانده گردان برادر غلامی و چند تا از بچه های کادر گردان ماجرایم را فهمیدن خیلی نارحت شدند . آقای غلامی گفت: آقای یاراحمدی دیگه نیازی نیست عملیات بیایی. اگر هم که بخوای بیای ما اجازه نمی دهیم . 👇👇👇