🍂 کمی اصرار کردم . آقای غلامی گفت : این سری نمیخواد بیایی . جنگ که با این عملیات تمام نمی شه سری بعد باهامون بیا . بالاخره مرا قانع کردن که این سری با آنها نروم .
توی گردان دوباره مهدی صالحی و محسن حداد را دیدم . یک شب توی محوطه گردان زیر درختان که خنک بود با مهدی صالحی و چند تا از بچه ها پتو انداختیم و نشستیم . در حالیکه صحبت می کردیم و چای می خوردیم محسن حداد هم کنارمان دراز کشیده بود .
محسن گوشش کمی درد داشت و احساس ناراحتی می کرد . ساعت حدود ۱۲شب بود که درد گوشش شدیدتر شد. اشک از چشمانش پایین می آمد. با مهدی صالحی ایشون رو به بهداری لشکر بردیم . اما اونجا نه دکتری بود و نه دارویی. بنده خدا محسن پشت سر ما می آمد و اشک می ریخت. دوباره رفتیم سر جایمان نشستیم. دلمان خیلی برای محسن می سوخت . به مهدی صالحی گفتم پاشو یه کم برگه خشک مو برایم بیار . مهدی کمی برگ مو انگور برایم آورد .
آنرا همانند توتون کوبیدم و گذاشتم توی کاغذ همانند سیگار. پُک می زدیم و با صرفه و اشک دودش را توی گوش محسن می کردیم . کمی آرام شد اما دوباره درد به سراغش آمد . به مهدی گفتم پاشو بریم آشپزخانه لشکر و از اونا کمی آرد و زرد چوبه بگیریم . رفتیم کمی آرد و زرد چوبه گرفتیم. بعد آنرا توی یک کاسه مخلوط کردیم و گذاشتیم روی آتش حرارت دادیم . به اندازه نصف چونه خمیر نان روی گوش محسن گذاشتیم و بستیم . با محسن صحبت می کردیم تا بالاخره خوابش برد. دیگه تا صبح منو مهدی مواظب محسن بودیم . صبح خمیر را از روی گوش محسن برداشتیم . گوش محسن از ادویه به شدت زرد شده بود . با خنده بهش گفتیم خوب شد؟ گفت آره . همگی به گوش محسن که خیلی زرد شده بود می خندیدیم .
👇👇👇
🍂 به عملیات نزدیک شده بودیم . یک روز قبل از رفتن گردان به پیرانشهر موقع نماز مغرب و عشا بود حسین کبیری را دیدم . حسین می دانست که من نمی تونم با اونا به عملیات بیام. وقتی مرا دید اومد پیشم و احوال پرسی کرد و گفت آقای یاراحمدی بعد از شام بیا آسایشگاه باهات کار دارم . به ایشون گفتم همین جا بگو . گفت نه بیا آسایشگاه بهت می گم .
شب بعد از شام به آسایشگاه حسین رفتم . وقتی وارد اتاق شدم دیدم حسین دارد می خوابد. حسین تا مرا دید بلند شد و نشست. من به حسین گفتم بخواب یه وقت دیگه میام پیشت. گفت نه بیا اینجا بشین. کنار تختش نشستم . حسین گفت می خوای چای بیارم. گفتم تازه خوردم . دیدم کوله پشتی اش را از زیر تخت درآورد و آنرا باز کرد .
به حسین گفتم کارم داشتی؟ گفت آره. حسین با لهجه زیبای اصفهانی با یک حالت گرفته به من گفت: آقای یاراحمدی این سری یه جوری شده ام . گفتم چه جوری شده ای؟
حسین گفت: نمی دونم یه جوری شده ام حس می کنم می خوام شهید شم. به حسین گفتم خدا نکند. ان شاء ا... که سالم برمی گردی و میری خونه. گفت آقای یاراحمدی نه دیگه فکر نمی کنم. من به شوخی به ایشون گفتم: حالا باید چکار کنم؟ دیدم در کوله پشتی اش را باز کرد و گفت می ری در خانه مان می گی با آقا مصطفی کار دارم. چون مصطفی برادر بزرگم است و ایشون خیلی مهربونه. بهش می گی: آقا مصطفی منو حسین فرستاده و گفته اگه شهید شدم یکدفعه مخالف دولت نشوید. بعد گفت این وصیت نامه و عکس ها رو هم بهش بده.
👈🏽 راوی: بهرام یاراحمدی
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
26.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 صیاد دلها
روایتی از زندگی شهید سپهبد علی صیاد شیرازی
۲۱ فروردین سالروز شهادت شهید صیاد شیرازی/فرمانده اسبق نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران و عضو شورای عالی دفاع ملی بودهاست. شهید صیاد شیرازی در بامداد ۲۱ فروردین ۱۳۷۸ به وسیله عوامل مسلح سازمان مجاهدین خلق در پوشش رفتگر، مقابل درب منزل مسکونیاش واقع در تهران و در برابر دیدگان فرزندش ترور شد.
۲۱ فروردين ۱۴۰۱ -
#کلیپ
#مستند
#صیاد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 استراتژی کویت و عربستان
در جنگ تحمیلی
•┈••🦀••┈•
🔻
طرف دیگر بینالمللی شـدن جنگ، کشورهاي عرب حاشـیه جنوبی خلیج فارس بودند. این کشورها استراتژي واحدي نداشـتند، اما در آنزمان، همگی نگران گسترش انقلاب اسـلامی و فروپاشـی حکومتهای پادشاهی سـنتی خود بودند. این نگرانی با اقدامات و
تبلیغـات عراق و واکنشهـای ایران افزایش یـافت.حملات عراق به کشتیهـا و اعمـال سـیاست مقـابله به مثـل ایران نمونه عالی این زنجیره اقـدامات عراق و ایران و نگرانی و واکنش عربهـا بود. البته، بـا این بیـان نبایـد نقش کشورهـاي عرب حاشـیه جنوبی خلیج فارس را درکمک به عراق و آمریکا نادیده گرفت. آمریکا درطول عملیات نظامی خود در منطقه، از نظرسوخت، اسـتفاده از تأسـیسات هوایی و دریایی، امکانات استقرار هواپیما، نیروهاي زمینی و تفنگداران دریایی به کویت و عربستان وابسته بود.
✵✦✵
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۷۸
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
توی تاریکی شب نعره زد: «من بترسم؟ از چه باید بترسم؟ من به خاطر تو میترسم. میدانی اگر گرفتارشان شوی...»
نگذاشتم حرفش تمام شود. سعی کردم آرامش کنم. آرام گفتم: «علیمردان، من راه را خوب بلدم. آنها مثل من این منطقه را نمیشناسند. توی تاریکی می رویم از خانه وسایل را برمیداریم و برمیگردیم. خودت را ناراحت نکن. تو را به خدا آرام باش.»
توی تاریکی شب، صدای نفسهامان را میشنیدم. صدای تانک و توپ و خمپاره مرتب توی دشت شنیده میشد. ستارهها توی آسمان میدرخشیدند. آسمان صاف صاف بود.
نزدیک روستا، نورافکنی که به آسمان فرستادند، تمام آسمان را روشن کرد. کنار کشتزارها نشستیم تا دوباره همه جا تاریک شد. از دور چند نظامی عراقی از کنارمان رد شدند. انگار دنبال چیزی میگشتند. آنها هم پنهانی میرفتند. انگشتم را روی دهانم گذاشتم و به شوهرم علامت دادم ساکت بماند.
به گورسفید رسیدیم. همه جا سوت و کور بود. معلوم بود نیروهای عراقی آن طرف روستا هستند و هنوز داخل روستا نیامدهاند. از بالای سرمان، خمپارهها و گلولههای هر دو طرف رد میشد. به آرامی وارد خانه شدیم. کورمال کورمال توی اتاق رفتم. علیمردان آرام گفت
فرنگیس، به خاطر رضای خدا زودتر وسایل را بردار!»
خودش هم توی انباری گوشۀ حیاط رفت.
اول چاقویی را که همیشه روی طاقچه میگذاشتم، برداشتم و زیر لباسم گذاشتم. بعد به طرف گنجۀ وسایلمان رفتم. کمی پول و مدارکی که بود، برداشتم. بعد یک گونی دست گرفتم و شروع کردم به جمعآوری لباسهای بچهها. چند تکه لباس توی گونی انداختم. از پنجره بیرون را نگاه کردم. همه جا ساکت بود. علیمردان آن وسط ایستاده بود. چوبی توی دستش بود. به گونیهای گندم خیره بود.
رفتم توی حیاط و چند دسته علف که توی انباری داشتیم، جلوی گوساله و گاوم ریختم. دستی بر سر گوساله کشیدم و گفتم: «میآیم و سر میزنم.»
شوهرم با ناراحتی مرا نگاه کرد و گفت: «خدایا، حالا نصفهشبی دارد با گوسالهاش درددل میکند!»
ناراحتیاش را که دیدم، گفتم: «برویم.»
صدای رگبار مسلسلها از دور شنیده میشد. از سمت جاده، فریاد نیروهای عراقی و ایرانی میآمد.
راه رفته را با سرعت و به حال دو برگشتیم. وقت دویدن، چند بار برگشتم و گورسفید را نگاه کردم. سوت و کور و سیاه بود.
روی جاده که ایستادیم، یک ماشین ارتشی جلویمان ایستاد و رانندهاش بلند گفت: «خدا خانهتان را آباد کند. توی این شب، اینجا چه کار میکنید؟»
شوهرم نالید و گفت: «اسیر دست این زن شدهام! دارد خانه خرابم میکند.»
راننده با عجله گفت: «سوار شوید. آدم چه چیزهایی میبیند!»
توی راه، مرد راننده گفت: «خدا به شما رحم کرد. نیروهای عراقی آن طرف ده سنگر گرفتهاند. اگر توی ده بودند،کارتان ساخته بود. حالا هم تا میتوانید سریع دور شوید. اگر حمله بشود، با توپهاشان نابودتان میکنند.»به گیلانغرب که رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم و سوار یک تویوتای سپاه شدیم. مرد پاسدار ما را به روستای کاسهگران برد. ماشینهای ارتشی و سپاه، مردم را به عقب میبردند. هر ماشینی که میرسید،
سعی میکرد به مردم در این طرف و آن طرف رفتن کمک کند.
به کاسهگران که رسیدیم، زن حیدر پرما منتظر بود. بچهها از دیدن ما خوشحال شدند. دایی و مادرم وقتی فهمیدند من و علیمردان برگشتهایم به روستا و وسایلمان را آوردهایم، گفتند: «پس ما هم میرویم و زود برمیگردیم.»
مادرم و داییام صبح به آبادی رفتند تا وسایل زندگیشان را بیاورند. وقتی نگاه میکنند، میبینند ماشین زیادی از روبهرو میآید. یکی از نیروهای سپاه میگوید فرار کنید ، نیروهای عراقی آمدند. مادرم که نگاه میکند، میبیند تعداد زیادی توپ و تانک دارند نزدیک میشوند. نیروهای عراقی به آنها خیلی نزدیک میشوند. آنقدر که هر لحظه احتمال داشته اسیر شوند.
وقتی مادرم رسید، گفت: «منافقین دارند میرسند، فرار کنیم. آنقدر نزدیکاند که به زودی به روستای کاسهگران میرسند.»
یک چشممان اشک و چشم دیگرمان خون شده بود. مردمی که از گیلانغرب به کاسهگران میآمدند، فریاد میزدند:
منافقین و نیروهای عراقی دارند میرسند، فرار کنید.»
وسایلمان را جمع کردیم و تا سر جاده آمدیم. شوهرم گفت: «باید برویم ماهیدشت. آنجا امن است. من جای دیگری نمیآیم.»
دایی و مادرم گفتند: «ما هم میرویم شیان. شیان، هم امن است و هم نزدیک.»
هر چه به علیمردان گفتم همه با هم باشیم، قبول نکرد. گفت: «من شیان نمیآیم، برویم ماهیدشت.»
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۷۸