🍂
ناصر مرا به یاد گردان نور در طلائیه و شرهانی و عملیات والفجر مقدماتی و به یاد شهید کریم سیاهکار و شهید سعید جهانی و شهید سجاد خویشکار و شهید سیامک نیکزاد و به یاد احمد ترکی و نادر دشتی پور می انداخت .
بعد از احوال پرسی ناصر به من گفت : تو اینجا چکار میکنی؟ من به ناصر گفتم می خواهم از اینجا به جبهه بروم .
من هم به ناصر گفتم تو اینجا چکار میکنی؟
ناصر گفت : من در دانشگاه خمینی شهر مشغول تحصیلم و الان دارم میرم پایگاه بسیج که ثبت نام کنم و به جبهه بروم .
من به ناصر گفتم بیا بعد از ثبت نام به لشکر ۱۴ امام حسین(ع) برویم . اما ناصر گفت من میخواهم به لشکر ۸ نجف اشرف برم . چون این لشکر یک لشکر مکانیزه ( یعنی هم پیاده و هم زرهی ) است .
به ناصر گفتم : من در عملیات بدر و دو مامویت پدافندی در جزیره مجنون با این لشکر بودم اما بخاطر خدمت سربازیم با مسئولین اداری آنها بحثم شد و اونا نگذاشتن در عملیات قادر شرکت کنم .
بعد از کمی صحبت بالاخره ناصر مرا قانع کرد که به لشکر ۸ نجف اشرف برویم . از طرفی خوشحال بودم که دیگه تنها نیستم و از طرفی هم خیلی دوست داشتم با ناصر باشم چون در عملیات والفجر مقدماتی هنگام برگشتن گردان کربلا از خط مقدم به خط عقب گلوله های خمپاره به اطرافمان می خورد .
👇👇
🍂 کمی جلوتر از من یک خمپاره ۱۲۰ خورد و دو تا از بچه ها توی رمل ها افتادن . من رفتم بالای سر اونا یکی از اونا مجروحیتش کم بود .
نفر دوم صبری جابری بود و یک ترکش به قلبش خورده بود . من داشتم او را احیا می کردم که ناصر دشتی پور هم آمد پیشم و دو تایی هر چه صبری جابری را کمک کردیم فایده ای نداشت و ایشون شهید شدند .
بعد ناصر به من گفت تو پاشو برو من هستم . ناصر فرمانده دسته سعید جهانی بود . توی طلائیه و شرهانی هم ایشون فرمانده دسته بودند .
ناصر گفت : من میرم دانشگاه تا وسایلم رو بیارم . من هم به سمت پایگاه بسیج رفتم .
ظهر دیدم ناصر به همراه یک نفر دیگر آمد . بعد از احوال پرسی ناصر گفت: این برادر حمید مسیحی است و بچه اهواز است . خیلی خوشحال شدم که در این شهر غریب دو تا از بچه های اهواز هم با من هستند .
بعد از حرکت اتوبوس ها به ناصر گفتم: ناصر بیا به گردان ۱۴ معصوم (ع) برویم چون یکی از بهترین گردان های لشکر ۸ نجف اشرف است و فرمانده این گردان مرا می شناسد و چند بار سید اکبر اعتصامی با بچه های کادر گردان به خانه مان آمده اند .
به ناصر گفتم : هر وقت هم خواستی امتحان بدهی سید اکبر اعتصامی اجازه می دهد . ناصر قبول کرد و...
راوی : بهرام یار احمدی
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 استراتژی کویت و عربستان
در جنگ تحمیلی
•┈••🦀••┈•
🔻 کردزمن در کتابش می نویسد:
عربسـتان به شـناورها و ناوگان هواپیمابر آمریکا اجازه میداد برای سوختگیری مجدد در آبهای آن کشـور پهلو بگیرنـد. بحرین خـدمات پزشـکی و آتشنشـانی را در زمـان حمله به نـاوچه امریکـایی اسـتاركو تعمیر آن پس از اصـابت را تـامین کرد. بالگردهـاي امریکـایی بهطور معمول از خـاك بحرین برای تمرین و بارگیری اسـتفاده میکردنـد. همچنین، بحرین به ناوگانهای امریکایی اجازه داده بود که بهطور مستمر بارگیری کنند. در اوج استقرار نیروهای امریکایی در منطقه، در هرهفته، یـک کشتی تـدارکاتی و در هر روز، پنـج هواپیمـای141-C و 8-DC و 10-DC نیروی هوایی امریکـا در بحرین تخلیه بـار میکردند. بحرین به صورت دو فاکتور استقرار نیروهای امریکایی را در خاك خود پذیرفته و چندین سکوی بزرگ را برای استقرار نیروهای امریکایی به آنها اجازه داده بود.
✵✦✵
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۸۲
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
گریهکنان به طرفش رفتم و گفتم: «خالو، به سرت نزن. نزن خالو.»
با ناراحتی گفت: «ببین چه بر سرم آمده ببین ، بدبخت شدم. خانه خراب شدم. این همه راه آنها را آوردم تا اینجا...»
طوری کنار جنازۀ گوسفندهایش راه میرفت و گریه میکرد که انگار عزیزترین عزیزانش هستند. شیون میکرد و بر سرش میزد. دستش را گرفتم و او را روی سنگی نشاندم. با خودش حرف میزد و گریه میکرد. نالهکنان گفت: «با پای خودم آوردمشان قتلگاه. با دست خودم کشتمشان.»
گوشۀ پیراهنم را پاره کردم و با عجله و در حالی که دستم میلرزید، سرش را بستم.
مدام میگفتم: «خالو، گریه نکن. تو که نمیخواستی اینطور بشود. همینجا بمان. زخمی شدهای، باید بروی بیمارستان... خالو، دردت به جانم، درد و غمهایت به جانم، گوسفندها که از مردم عزیزتر نیستند. نگاه کن ببین چند نفر افتادهاند؟»
انگار تازه داشت میفهمید اطرافش چه خبر است. این ور و آن ور را نگاه میکرد. یک عده از مردم روی زمین افتاده بودند. جاده سوراخ سوراخ شده بود. خون آدمهایی که روی جاده افتاده بودند، روی آسفالت راه گرفته بود. چند نفرشان تکه تکه شده بودند. دست کناری، پا کناری... بقیه داشتند کمک میکردند و آنها را کنار جاده میبردند.
با دایی تا پای کوه رفتیم. ماشینهای نظامی داشتند زخمیها را جمع میکردند. با اینکه سهیلا روی کولم بود، شروع کردم به کمک به سربازها و مردمی که نمیتوانستند تکان بخورند. دایی دستش به سرش بود و از حال رفت. سربازها با تویوتا رسیده بودند و زخمیها را میبردند. لباسم از خون زخمیها سرخ شده بود. از لباسم خون میچکید
یکی از سربازهایی که برای کمک آمده بود، وقتی سر و وضعم را دید، به طرفم آمد و پرسید: «خواهرم، زخمی شدی؟»
سرم را تکان دادم و گفتم: «نه، زخمی نیستم. حالم خوب است.»
سرباز رو به سرباز دیگر کرد و گفت: «فکر کنم موج انفجار گرفته. هنوز نمیداند زخمی است!»
دستم را تکان دادم و گفتم: «برادر، حالم خوب است. این خونهای روی لباسم مال زخمیهاست. موج مرا نگرفته.»
ماشینهای ارتشی ایستاده بودند تا مردمی که مانده بودند، سوار شوند. به من گفتند سوار شوم. سوار ماشین شدم، سهیلا را بغل کردم و به صندلی تکیه دادم. پشت ماشین پر از زخمیها و آدمهایی بود که جان سالم به در برده بودند. دایی ایستاد به گوسفندهای زندهاش برسد.ماشین که حرکت کرد، کسانی که توی ماشین بودند، شروع کردند به حرف زدن و ماجراهایی را که دیده بودند، تعریف کردن. چشمهایم را بستم. صداهاشان مثل توپ توی سرم صدا میداد. یاد حرفهای دو تا سرباز افتادم که میگفتند من موجی شده ام
گوشم وزوز میکرد و سرم گیج میرفت. انگار آنچه را دیده بودم، نمیتوانستم باور کنم.
ماشین میرفت و من در فکر و خیال خودم بودم که راننده گفت: «خواهر، باید پیاده شوی.»
ماشین به کفراور رسیده بود. پیاده که شدم، کمی فکر کردم کجا هستم و چه کار باید میکردم. با خودم گفتم به خانۀ فامیلمان نوخاص پرورش بروم. باید خودم را جمع و جور میکردم. سر تا پا خاکی و خونی بودم. تمام بدنم درد میکرد
سهیلا توی بغلم بیحال بود. خانوادۀ زنبرادرم در کفراور بودند. به خانۀ آنها رفتم. وقتی رسیدم، شیون و واویلا برپا شد. مرتب میپرسیدند فرنگیس، چه کسی مرده؟ چه اتفاقی افتاده؟ زخمی شدهای؟ چه بلایی بر سرت آمده؟
آنجا بود که بغض گلویم ترکید. بچه را بغل خواهرزن برادرم دادم و به دشت زدم. گریه میکردم و «رو، رو» میگفتم و مینالیدم.
نزدیک شب، هنوز هوا کاملاً تاریک نشده بود که صدای هواپیماها بلند شد. سهیلا را بغل
کردم و بیاختیار رو به کوه دویدم. هواپیماها به آنجا هم آمده بودند. مردم فریاد میزدند و بچهها جیغ میکشیدند. همه در حال دویدن بودند.
صدای ضدهواییها هم بلند شد. اطراف دهات، روی کوهها ضدهوایی بود. کوه و دشت از آتش ضدهوایی روشن شده بود. از هر طرف، گلولههای ضدهوایی بالا میرفت. دست روی گوش سهیلا گذاشتم و نگاه کردم. هواپیمای دشمن توی آسمان چرخی زد و یکدفعه دود از آن بلند شد.
همه از خوشحالی فریاد زدند. نگاه کردم. معلوم بود گلولۀ ضدهوایی به آن خورده است. صدای اللهاکبر توی روستا پیچید. با خوشحالی صلوات فرستادم.
هواپیما رو به زمین میآمد و این طرف و آن طرف میرفت. مردم همه نگاه میکردند ببینند هواپیما کجا زمین میخورد. هواپیما پایین و پایینتر آمد و کنار روستا زمین خورد. صدای برخورد هواپیما با زمین، تمام روستا را لرزاند. انگار زمینلرزه آمده بود.
همۀ مردم روستا شروع کردند به دویدن به سمتی که هواپیما زمین خورده بود. فریاد زدم: «ایهاالناس نروید!»
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۸۲
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۸۳
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
سعی داشتم جلوی مردم را بگیرم. از ابراهیم و رحیم شنیده بودم که هر وقت هواپیما زمین میخورد، نباید دور و برش جمع شد؛ چون ممکن بود بمب عمل نکرده داشته باشد. اما مردم به حرفم گوش نمیدادند.
توی دلم دعا میکردم اتفاقی نیفتد. روی تختهسنگی نشستم و از دور جماعت را تماشا کردم. سهیلا به اندازۀ کافی ترسیده بود. دیگر نمیخواستم جلوتر بروم
مردم وقتی برگشتند، میگفتند هواپیما تکه تکه شده. خانوادۀ فامیلمان با خنده و خوشحالی میگفتند: «فرنگیس، هواپیماها اینجا هم دنبالت آمده بودند!»
صبح روز بعد، به فامیلمان گفتم میخواهم به ماهیدشت برگردم. چند نفر از خانوادۀ زنبرادرم با من آمدند و گفتند: «ما هم با تو میآییم.»
سهیلا را بغل زدم و به سمت ماهیدشت به راه افتادم. دلم میخواست زودتر به ماهیدشت برسم و شوهرم و رحمان را ببینم توی جاده به سمت اسلامآباد که خواستیم حرکت کنیم، نیروهای خودی را دیدم. پرسیدم: «برادر، چه خبر؟»
وقتی که گفتند راه بسته شده، انگار درهای دنیا را به روی قلبم بستند. یکی از پاسدارها گفت: «منافقین از راه سرپلذهاب و کرند تا چهارزبر رفتهاند.»
خانوادۀ فامیلمان با تعجب و ناراحتی به من نگاه کردند. با عجله پرسیدم: «پس اسلامآباد چی؟»
پاسدار سری تکان داد و گفت: «اسلامآباد هم دست آنهاست.»
انگار کمرم شکست. این چه مصیبتی بود؟ با گریه گفتم: «پسرم توی ماهیدشت است.»
زنِ فامیل زیر بغلم را گرفت و گفت: «بلند شو، نگران نباش. خدا بزرگ است.»
اما نمیتوانستم بلند شوم.
تمام جاده پر از ماشینهای نظامی بود. نیروهای ما و نیروهای عراقی و منافقین با هم قاطی شده بودند. منافقین از کنار سرپلذهاب گذشته بودند و به اسلامآباد رسیده بودند. من مانده بودم این طرف، شوهرم آن طرف. دیگر راهی نبود که به اسلامآباد و ماهیدشت برسم. فکر اینکه دیگر رحمان را نبینم، دیوانهام میکرد. روی زمین نشستم و گریه کردم.
به کفراور برگشتیم. خانوادۀ زنبرادرم دوباره مرا به خانۀ خودشان بردند. شب توی کفراور ماندم. تا صبح خواب به چشمم نیامد. فکرهای مختلف داشت دیوانهام میکرد. با خودم میگفتم: «نکند تا آخر عمرم رحمان و علیمردان را نبینم؟ نکند توی درگیری کشته شوند؟ وقتی عراقیها و منافقین به علیمردان و رحمان برسند، چه کار میکنند؟»
صبح که از خواب بلند شدم، گفتم بروم شیان، پیش پدر و مادرم. بیقرار شده بودم. حداقل میرفتم پیش خانوادهام تا کمی آرام شوم. خداحافظی کردم و راه افتادم. روی جاده، منتظر ماشین بودم که مرا تا نزدیکی شیان ببرد. یکدفعه ماشینی جلویم ایستاد. خوب که نگاه کردم، فامیلمان ابراهیم نوربخش را شناختم. انگار دنیا را به من دادند.
مردِ فامیل، دستش را جلوی دهانش گرفت و با تعجب گفت: «خدا خانهات را آبادکند. فرنگیس، این تویی؟ تک و تنها اینجا چه کار می کنی؟»
قبل از اینکه جوابی بدهم، در ماشینش را باز کرد و گفت: «سوار شو... سوار شو ببینم کجا میروی!»
پیکان مدل بالایی داشت. وقتی سوار شدم، احساس آرامش کردم. گفتم: «آمده بودم که به خانه بروم، اما عراق ما را توی داربادام بمباران کرد. تمام گلۀ داییام نابود شد. داییام زخمی شد...»
گفت: «فرنگیس، چقدر به هم ریختهای؟ پس شوهرت کجاست؟ پسرت؟»
وقتی این حرف را زد، اشک از چشمم سرازیر شد وگفتم دور مانده ام از آنها...
سعی کرد دلداریام بدهد و گفت: «ناراحت نباش. به خدا توکل کن. مطمئن باش همه چیز درست میشود. نیروهای ما دارند با عراقیها و منافقین میجنگند. من هم دارم میروم سراغی از خانوادهام بگیرم. بعد هم باید بروم و به بقیه کمک کنم.»
پرسیدم خانوادهاش کجا هستند. سری تکان داد و گفت: «من هم مثل تو. من هم از خانوادهام جدا افتادهام. رفتم سراغشان. انگار الآن کرمانشاه هستند و من این طرف ماندهام.»
مرا تا نزدیکی شیان رساند. باید راهش را ادامه میداد. خداحافظی کردیم و از ماشین پیاده شدم. سهیلا را روی کول گرفتم و از کوههای قازیله به سمت شیان رفتم.
شیان، دهاتی در یک جادۀ فرعی بود. توی راه، با خودم شروع کردم به حرف زدن. کمی زیرلبی برای خودم و تنهایی و خستگیام شعر خواندم. گریه کردم و اشک ریختم. دشمن حالا تا نزدیک ماهیدشت رفته بود و اگر به آنجا میرسید، حتماً شوهرم و رحمان از آنجا میرفتند. من این طرف مانده بودم، آنها آن طرف. اگر دشمن پیروز میشد، باید چه کار میکردیم؟ برای همیشه از هم جدا میشدیم.
وقتی به شیان رسیدم، به خانۀ فامیلمان شیخ خان برزویی رفتم. در حیاط باز بود. عمویم یک خانۀ بزرگ داشت. سر و صدای زیادی از توی خانه میآمد. خانوادهام در خانۀ فامیلمان بودند.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۸۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 راهیان نور و..
غروب شلمچه و...
دلتنگیهای مانده در گلو و..
حرف های ناگفته
#کلیپ
#مستند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻بلوغ شهادت
قسمت ششم
گردان سید اکبر اعتصامی در عملیات خیبر جزو یکی از گردانهایی بود که در جزیره مجنون در آن آتش شدید و محاصره با مقاومت توانستند خط را نگه دارند طوری که آقای هاشمی رفسنجانی در خطبه های نماز جمعه از آنها تعریف و تمجید کرده بود . من با گردان ۱۴ معصوم (ع) در عملیات بدر هم خط شکن و هم تا آخر عملیات در خط پدافندی آن بودم .
سید اکبر اعتصامی در عملیات بدر بیش از ۱۰۰ نفر از عراقی ها را به هلاکت رساند . سید خیلی شجاع و سرسخت بود .
وقتی به مقر لشکر ۸ نجف اشرف در شوشتر رسیدیم با ناصر و حمید مسیحی به گردان ۱۴معصوم (ع) رفتیم . آنروز باران شدیدی هم می بارید . وقتی به گردان رسیدیم خودمان را معرفی کردیم . چند تا از بچه های قدیمی رو دیدم و با آنها احوال پرسی کردم .
👇👇👇
🍂
گردان ۱۴ معصوم (ع) بعد از عملیات قادر خیلی برایم دلگیر شده بود . چون عملیات قادر از قبل لو رفته بود و بیشتر بچه ها در این عملیات مفقود شده بودند . این بار نیروهای جدیدی از روستاها و اطراف اصفهان به این گردان آمده بودند و بیشتر اونها اولین بار بود که به جبهه می آمدند . بعد از دو روز سید اکبر اعتصامی از اصفهان به گردان آمد . وقتی سید را دیدم خیلی خوشحال شدم .
موقعی که سید به حج رفته بود یکسالی می شد که او را ندیده بودم . سید با یک عده نیروهای جدید ،گردان را سر و سامان داده بود .
یک روز که پیش سید بودم درباره ناصر دشتی پور به سید گفتم : ایشان قبلا در لشکر ۷ ولیعصر (عج) فرمانده دسته بوده و از بچه های قدیم جنگ است . به سید پیشنهاد دادم که ناصر را فرمانده گروهان بگذار چون توانایش را دارد . سید اول قبول کرد . ولی روزی که سید گردان را جمع کرد جهت سازماندهی ناصر و مرا فرمانده دسته گذاشت .
👇👇
🍂 پیش سید رفتم به او گفتم ناصر را باید فرمانده گروهان می گذاشتی . سید گفت: آقای یاراحمدی من حرف تو را قبول دارم ولی من باید توی یک ماموریت کارایی او را ببینم . من دیگه چیزی نگفتم چون از یک لحاظ درست می گفت .
ناصر هم بنده خدا بدون هیچگونه اعتراضی فرمانده دسته شد. برادر حمید مسیحی هم توی دسته ناصر رفت. من و ناصر توی یک گروهان بودیم. فرمانده گروهان هم برادر خدایی بود . چادر دسته ام کنار چادر ناصر بود . هر روز صبح ناصر و حمید مسیحی بعد از ورزش و صبحانه می رفتند سراغ کتاب هایشان و تا ظهر جهت امتحان پایان ترم شان مطالعه می کردند . بعضی روزها که ناصر می رفت پشت یک تپه که سایه یک درخت آنجا بود مطالعه کند منهم می رفتم پیش او و درد دل می کردم.
راوی: بهرام یاراحمدی
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 استراتژی کویت و عربستان
در جنگ تحمیلی
•┈••🦀••┈•
🔻 امارات متحده عربی به ناوهای 2-E آمریکا اجازه سوخت گیری و پهلوگیری در بنادر و به هواپیماهای 3A-E آن اجازه پرواز بر فراز خاك آن کشور را داده بود.
دوبی خدمات بسیار مهم تعمیراتی را برای ناوهای آمریکایی تأمین میکرد.
عمان نیز به آمریکا اجازه داده بود تا هواپیماهای 3-P را در میصره مستقر سازد و به این ترتیب، برای گروه ناوگـان جنگی امریکـا نقش پایگـاه اصـلی را بـازی میکرد. هرچنـد میزان دقیق همکاری کشورهای منطقه با آمریکا هنوز محرمانه است، فرماندهان نظامی آمریکا این همکاری را برای موفقیت عملیاتشان فوقالعاده حیاتی عنوان میکنند.
✵✦✵
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۸۴
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
پنجاه نفری آنجا بودند.
یکدفعه صدای بچهها بلند شد که فرنگیس آمد. مادر و خواهرها و برادرهایم، دورهام کردند. همه با خوشحالی مرا میبوسیدند و شادی میکردند. مادرم پرسید: «پس رحمان و علیمردان کجا هستند؟»
اسم آنها که آمد، بغضم ترکید و شروع کردم به گریه. همه با نگرانی پرسیدند: «اتفاقی افتاده؟»
در میان گریهام گفتم: «نه، از هم جدا شدهایم. آنها توی ماهیدشت هستند.»
مادرم پرسید: «پس چرا جدا شدید؟»
گفتم : «داشتم میرفتم گورسفید. میخواستم بروم سری به خانهام بزنم.»
مادرم به سینه کوبید و گفت: «فرنگیس، بالاخره کار خودت را کردی؟ مگر نگفتم مواظب باش!»
پدرم گفت: «چهکارش داری، زن؟ الآن وقت سرزنش کردن نیست. خب، دلش طاقت نمیآورد. آنجا خانهاش است، زندگیاش است.»
حرفهای پدرم باعث شد که بس کنند. انگار تمام حرفهای دلم را میدانست. پدرم جلو آمد. سرم را بغل کرد و پیشانیام را بوسید
وگفت: «فرنگیس، براگم، ناراحت نباش. خدا بزرگ است.» نالیدم: «میترسم بلایی سر رحمان بیاید.»
با اطمینان گفت: «بس کن، فرنگیس. علیمردان آدم عاقلی است. نمیگذارد صدمهای ببینند. خیالت راحت باشد.»
سرم را توی بغل پدرم گذاشتم و کمی آرام شدم.
دو تا خواهرهایم لیلا و سیما، سهیلا را بغل کردند و به گوشهای بردند. بهشان گفتم: «چیزی به سهیلا بدهید بخورد. طفلکی گرسنه است.»
همه دورم را گرفتند. برایم چای آوردند. سعی میکردند سرم را گرم کنند تا زیاد توی فکر نروم.
نمیدانستم چطور به مادرم بگویم داییاحمد زخمی شده. با خودم گفتم بهتر است فعلاً چیزی نگویم، چون حتماً حالش بد میشود.
شب توی خانه جای خوابیدن نبود. مادرم و چند تا زن دیگر با هم حرف میزدند. هر لحظه به تعداد میهمانها اضافه میشد. همه از روستاهای دیگر داشتند به آنجا میآمدند.
حدود پنجاه نفر بودیم. با اینکه خانۀ عمو کوچک بود، اما آن شب را همه کنار هم ماندیم. همۀ زنها توی یک اتاق دراز کشیدیم. سهیلا را محکم بغل کردم تا توی خواب مشکلی برایش پیش نیاید.
از پنجرۀ اتاق ستارهها معلوم بودند. هوا صافِ صاف بود. یاد رحمان و علیمردان ناراحتم میکرد. کاش میدانستم رحمان چه کار میکند. همانطور که برای سهیلا شعر میخواندم، سرم را روی زمین گذاشتم.
صبح زود، زنها با هم مشورت کردیم.
توی خانه جا کم بود و برای همهشان سخت بود. باید فکری میکردیم. عمویم گفت: «مدرسۀ اینجا الآن خالی است. بهتر است قفل مدرسه را باز کنیم تا آنجا هم مردم پناه بگیرند.»
با عمو و مردهای ده به طرف مدرسه رفتیم. مدرسه دو اتاق بزرگ و یک راهروی خوب داشت. از پشت شیشههای مدرسه، داخل را نگاه کردیم. عمو گفت: «وسیله بیاورید ببینم میشود قفل را شکست یا نه.»
وسیله آوردند و قفل مدرسه را شکستند. درِ مدرسه که باز شد، جارویی دست گرفتم و با بقیۀ زنها، داخل را جارو زدیم. بعد چند تا موکت و زیرانداز که مردم ده داده بودند، کف اتاقها و توی راهرو انداختیم.
موکتها رنگ و رو رفته بودند و خیلی کهنه. زنعمو و زنهای فامیل آمدند و همه توی مدرسه نشستیم. آنجا بهتر بود. حداقل ما زنها میتوانستیم پاهامان را دراز کنیم. زنعمو رفت و پیکنیکی آورد. چای درست کردیم و با زنها شروع کردیم به خوردن چای.
سیما و لیلا میپرسیدند: «فرنگیس، الآن گاوهایت چه کار میکنند؟ نمردهاند؟»
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۸۴
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۸۵
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
بغضم را خوردم و گفتم: «نه، نمردهاند. میدانم که میتوانند غذا پیدا کنند و بخورند.»
بعد هم با شوخی گفتم: «اگر مال من هستند، باید زرنگ باشند. باید خودشان را نجات دهند.»
یکی از زنهای فامیل ادامه داد: «اگر گاوهایت هم مثل خودت باشند، نسل عراقیها را نابود میکنند!»
بچهها از اینکه بعد از مدتها داشتیم شوخی میکردیم، خوشحال بودند و میگفتند: «کاش زودتر برگردیم.»
داشتیم حرف میزدیم که چند تا از مردها، از سمت جاده، هراسان سر رسیدند. میدویدند و تفنگهاشان دستشان بود. فریاد میزدند: «فرار کنید، از اینجا بروید... عراقیها و منافقین نزدیک اینجا هستند.»
سراسیمه از اتاقهای مدرسه بیرون آمدیم. مردم ده دور مردها حلقه زدند. یکی از مردها گفت: «منافقین نزدیک شیان هستند. سریعتر دور شوید.»
ما که قبلاً از روستای خودمان آواره شده بودیم. بقیۀ مردم ده هم مثل ما مجبور شدند به سمت روستایی به اسم شیطیل برویم. آن روستا امنتر بود.
توی راه، بچهها را نوبتی بغل میکردیم تا خسته نشوند. انگار قرار نبود سرگردانی ما تمام شود. نزدیک روستا، سبزی زیادی دیدیم. از اینکه به جای سرسبزی رسیدهایم، خوشحال بودیم. باغی زیبا و پر از میوه سر راهمان بود. بچهها از دیدن باغ و میوههای آن خوشحال شدند. از جادۀ خاکی وارد باغ شدیم. تعدادمان زیاد بود.
صاحب باغ آنجا بود. تا ما را دید، ناراحت شد و گفت: «چه خبر است؟ کجا تشریف ؟! چرا وارد باغ من شدید؟»
از زور ناراحتی و حرص، تمام بدنش میلرزید. رو به او کردم و گفتم: «برای تفریح نیامدهایم. عراقیها نزدیک شده بودند، ما هم مجبور شدیم به این طرف فرار کنیم.»
سرش را تکان داد و گفت: «با من شوخی میکنید؟ عراقی کجا بود؟ عراق کجا، اینجا کجا؟»
همه شروع به پچپچ کردند. معلوم بود اصلاً از حملۀ عراقیها خبر ندارد. باور نمیکرد این همه آدم آواره شده باشند و
به خاطر آوارگی پناهندۀ باغش شدهاند.
از اینکه او اینقدر بیخبر و بیخیال توی باغش بود، شروع کردیم به خندیدن. وقتی دید داریم میخندیم، بیشتر عصبانی شد. دوباره گفت: «چرا مسخرهام میکنید؟ چرا به من میخندید؟ از باغ من بروید بیرون.»
خنده روی لبمان خشکید. همه ناراحت شدیم. خواستم جوابش را بدهم که داییام اشاره کرد کسی حرفی نزند. جلو رفت و گفت: «برادر، به خدا ما داریم فرار میکنیم. کاری به میوههای تو نداریم.»
مرد سرش را تکان داد و گفت: «آمدهاید پنجاه نفری میوه بچینید؟! دیگر چه برای خانوادهام میماند؟»
داییام دستش را به طرف مرد دراز کرد. صاحب باغ به سختی با دایی دست داد. دایی گفت ما از فلان طایفهایم، روستای گورسفید و آوهزین.
مرد کمی آرام شد. داییام دست روی شانۀ او گذاشت و برایش شعری کردی خواند. شعر دایی اثر خودش را کرد. مرد گفت: «صدایت قشنگ بود. شعرت هم قشنگ بود.»
لبخندی زد و به ما خیره شد. داییام گفت: می خواهی آوارهها را راه ندهی؟ کی باور میکند مردی از ایل کلهر به آوارهها پناه ندهد؟ باور کن برادر، ما روستا به روستا و به سختی تا اینجا رسیدهایم. اینجا کسی فامیل ما نیست. بیا و فامیل ما باش و میهمانمان کن.»
مرد، کتری و قوریاش را آورد و شروع کرد به چای ریختن. جلو رفتم و کمکش کردم. کمی که گذشت، داییام شروع کرد به خواندن مور. مرد صاحب باغ، همراه با دایی شعر میخواند. بعد زن و بچهاش را صدا زد. زنش هر چه تعارف کرد برویم
خانه ،نرفتیم. با شوخی گفتم: «از خانهات سیر شدهای؟! آن هم با این همه آدم.»
مرد بلند شد و نزدیک آمد. گفت: «بلند شوید و هر چه دلتان میخواهد میوه بکنید. نوش جانتان. امروز میهمان من هستید.»
تعارف کردیم که نه، فقط شب مینشینیم و برمیگردیم. مرد گفت: «اگر از میوهها نچینید، به خدا خودم را نمیبخشم.»
بچهها با خوشحالی از میوهها میکندند و میخوردند. من هم بلند شدم. سهیلا را بلند کردم که خودش از شاخهها میوه بچیند
. سهیلا ذوق میکرد و میخندید.
تا غروب همانجا ماندیم. به داییام گفتم: «خالو، بیا برگردیم شیان. آنها شبها میترسند و فکر نکنم داخل روستا بیایند. شاید هم اصلاً تا آنجا نرسیده باشند.»
داییام سر تکان داد و گفت: «باشد، برمیگردیم.»
شب دوباره به مدرسه برگشتیم، اما آنچه را دیدیم، باور نمیکردیم. تمام مدرسه پر از مردم آواره بود. صدها نفر میشدند. توی حیاط و بیرون مدرسه، پر از آوارهها بود. همه از روستاهای دور و نزدیک آمده بودند و به آنجا پناهنده شده بودند. ما هم گوشهای پیدا کردیم و خوابیدیم. هوا گرم بود و همه روی زمین خوابیدیم، بدون پتو و بالش.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۸۵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 محل شهادت شهید علی هاشمی
🔻 حسین تمیمی
#کلیپ
#مستند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂