eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۸۰ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• علیمردان نگاهم کرد. چشم‌هایش پر از اشک بود. وقتی چشم‌هایش را دیدم، انگار چیزی به دلم چنگ انداخت. اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «برو!» بعد مکثی کرد و ادامه داد: «ولی زود برگرد.» با تردید گفتم: «سهیلا را ببرم؟ اینجا طاقت نمی‌آورد.» با بغض گفت: «سهیلا را هم ببر.» دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم: «زود برمی‌گردم علیمردان. تو فقط مواظب رحمان باش. قول می‌دهم که بچه را صحیح و سالم برگردانم.» آرام دستم را فشار داد و دیگر سرش را بلند نکرد. می‌دانستم برای یک مرد کلهر خیلی سخت است، اما پا روی دلش گذاشته بود. همان‌جا پشتش را به من کرد. رحمان را به طرف خودم کشیدم. صورتش را بوسیدم. چشم‌هایش را بوسیدم و گفتم: «رحمان، مواظب خودت و پدرت باش.» دهانش باز مانده بود. نگاهی به پدرش کرد. انگار می‌خواست چیزی بپرسد، اما چیزی نگفت. شوهرم از توی گندمزار بلند شد. دست رحمان را گرفت و گفت: «برویم پسرم.» دیگر نگاهم نکرد. سهیلا را بغل کردم، پشتم را به ماهیدشت دادم و به طرف جاده به راه افتادم. یک لحظه برگشتم. رحمان در حالی که دستش توی دست پدرش بود، سرش را به عقب برگردانده بود و ما را نگاه می‌کرد. توی دلم گفتم: «رحمانم، مادر، طاقت بیاور، برمی‌گردم.» سهیلا را روی کولم محکم کردم و به راه افتادم. تنها چیزی که داشتم، چاقویم بود. سوار یک تویوتای سپاه شدم. چند پاسدار و پیشمرگ کُرد، پشت تویوتا بودند. پرسیدم: «تو را به خدا چه خبر است؟» یکی از پاسدارها که مسن بود، گفت: خواهر، چه خبر... منافقین و عراقی‌ها از مرز تا سرپل‌ذهاب آمده‌اند و دارند به طرف ما می‌آیند.» مردها توی ماشین داشتند با خودشان حرف می‌زدند. انگار غم دنیا روی دلم سنگینی می‌کرد. خسته بودم. دلم می‌خواست بروم توی روستایم؛ همان‌جا بنشینم و تا آنجا که می‌توانم، بجنگم و بعد بمیرم. سهیلا زیر تیغ آفتاب بی‌تابی می‌کرد. وسط راه، وقتی تویوتا پیچید، پیاده شدم و کنار جاده ایستادم. مینی‌بوسی به سمت گیلان غرب می‌رفت. سوار شدم. همه مرد بودند. با تعجب به من و بچۀ روی کولم نگاه کردند. اما چیزی نگفتند. روی صندلی جلو نشستم. دوازده نفر توی مینی‌بوس بودند. سرم را به طرف بیرون چرخاندم تا مجبور نباشم اگر کسی سؤالی کرد، جوابی بدهم. به داربادام رسیدیم. درخت‌ها همه سبز بودند. توی ماشین، داشتم دره و کوه‌ها را نگاه می‌کردم که یک‌دفعه فریاد راننده بلند شد: «یا ابوالفضل...»پا روی ترمز گذاشت و ماشین کنار دره ایستاد. با تکان ماشین، نزدیک بود سهیلا از بغلم بیفتد. تکان سختی خوردم. مرد راننده، از شیشۀ جلو به آسمان خیره شده بود. هنوز گیج بودیم چه خبر شده که با صدای وحشتناک هواپیماها، زمین و زمان لرزید. از شیشۀ جلوی مینی‌بوس، هواپیمای عراقی را دیدم که شیرجه زد و به سمت ما آمد. راننده فریاد زد: «بروید پایین... خودتان را نجات دهید.» با فریاد راننده، همه به طرف در هجوم آوردند. دستم را به چادرم گرفتم و از در مینی‌بوس خودم را پرت کردم پایین. باید به سمت کوه می‌رفتیم و لای درخت‌ها قایم می‌شدیم. توی جاده، علاوه بر مردم عادی، ماشین نیروهای نظامی هم بود که می‌خواستند عبور کنند. فهمیدم هواپیماها آمده‌اند آن‌ها را بمباران کنند. ما هم که قاطی آن‌ها بودیم؛ برایشان فرقی نمی‌کرد. صدای هواپیماها کوه و دشت را لرزاند. یکی از مردها فریاد زد: «دیوار صوتی را شکستند.» دست روی گوش سهیلا گذاشتم و فشار دادم و دهان خودم را هم باز کردم. گفته بودند در این جور وقت‌ها، باید این کار را کرد کوه لرزید. خاک و شن زیادی از بالای کوه پایین ریخت. جیغ سهیلا توی گوشم پیچید. به خودم گفتم: «فرنگیس، لعنت به تو. چه ‌کار کردی؟ داری دخترت را با دست خودت به کشتن می‌دهی.» چادرم را از کولم باز کردم و دور سهیلا پیچیدم. چیز دیگری نبود که از او محافظت کنم. این‌طوری اگر تکه‌های کوچک بمب به او می‌خورد، حفظ می‌شد. از سمت چپ جاده، از پشت مینی‌بوس شروع به دویدن کردم تا به کنارۀ کوه رسیدم جماعت وحشت‌زده، از ماشین‌ها پیاده می‌شدند و به طرف دامنۀ کوه می‌دویدند. نظامی‌هایی که در حال عبور بودند، با ترس و وحشت کنار درخت‌ها و زیر صخره‌ها پناه می‌گرفتند. کلی درخت بلوط توی کوه بود و می‌شد وسط آن‌ها قایم شد. موقع بالا رفتن از کوه، سر می‌خوردم و می‌افتادم. سهیلا شروع کرد به جیغ کشیدن. صدای هواپیماها همه را دیوانه کرده بود. دستم را به خارهای کنارۀ کوه گرفتم و خودم را ‌بالا کشیدم. یک‌دفعه باران بمب بارید. هواپیما در حالی که صدایش گوش را کر می‌کرد، چند تا بمب روی جاده ریخت.. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۸۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۸۱ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. چند مرد محلی و چند نظامی‌ که می‌خواستند از عرض جاده بگذرند، روی زمین افتادند. یکی دو تا بمب هم کنار مینی‌بوس افتاده بود. مردم سعی می‌کردند خودشان را با عجله از کوه بالا بکشند. پایین جاده، گلۀ گوسفندی را دیدم که به سمت کوه می‌آمد. خوب که نگاه کردم، دهانم باز ماند. دایی ‌احمدم بود. تفنگ توی دستش بود و گوسفندهایش را جلو انداخته بود و از کوه بالا می‌آمد. ایستادم و دستم را به درختی گرفتم و فریاد زدم: «خالو، هو... خالو.» دایی‌ام مرا دید. برایم دست تکان داد و رو به بالا آمد. نزدیکی من که رسید، گفت: «دختر، روله، اینجا چه ‌کار می‌کنی؟ آمده‌ای توی دل آتش چه ‌کار؟ آخر چه شری هستی تو دختر!» هواپیماها رفته بودند. رسید و دست گردنش انداختم. او هم پیشانی مرا بوسید. سهیلا را هم بوسید و این بار با فریاد وعصبانیت گفت: «فرنگیس، خدا خانه‌ات را آباد کند، با پای خودت آمده‌ای که بمیری؟» با بغض گفتم: «خالو، خانه‌ام...» حرفم را قطع کرد و گفت: «رحم به بچه‌ات نیامد؟ حالا می‌خواهی چه ‌کار کنی؟ برو توی دل صخره‌ای پناه بگیر.» پرسیدم: «تو چرا اینجایی؟» به گله اشاره کرد و گفت: «نمی‌بینی؟ گلۀ گوسفندم را آورده‌ام. باید ببرمشان جای امن. نمی‌خواستم گلۀ گوسفندم دست دشمن بیفتد.»هنوز حرفش تمام نشده بود که دوباره صدای هواپیماها بلند شد. دایی شروع به جمع کردن گوسفندهایش کرد. گوسفندها بع‌بع می‌کردند و وحشت‌زده از این طرف به آن طرف می‌دویدند. هر چه سعی می‌کرد آن‌ها را جمع کند، نمی‌توانست. فریاد زدم: «خالو، مواظب خودت باش.» هنوز حرفم تمام نشده بود که هواپیماها بمب‌هاشان را انداختند. خاک و شن از روی کوه سرازیر شد پایین. صدای فریاد مردم بود و انفجار بمب و بع‌بع گوسفندها. بمب پشت بمب می‌بارید. من فقط به فکر سهیلا بودم. نمیدانم چه مدت گذشت تا همه جا ساکت شد. گرد و خاک که نشست، خوب نگاه کردم. برگ‌های درختچه‌ها همه خاک‌آلود بودند. دلِ کوه تکه‌تکه بود. روی جاده را که تماشا کردم، دیدم واویلا، مردم روی زمین افتاده‌اند و سر و صورت و بدنشان پر از خون است. گوسفندهای دایی‌ام روی زمین افتاده بودند. بعضی‌هاشان دو نیم شده بودند. بعضی‌هاشان داشتند جان می‌کندند و روی خاک‌ها و آسفالت جاده دست و پا می‌زدند. دوباره هواپیماها آمدند و بمب ریختند.سهیلا را بغل کردم و دست‌هایم را روی گوش‌هایش فشار دادم. خودم را روی او خم کردم و دراز کشیدم. سهیلا با تمام قوتش جیغ می‌کشید. من هم جیغ می‌کشیدم. از آسمان تنۀ درخت و شاخه‌های شکسته و خاک روی سرم می‌بارید. هواپیماها به زمین نزدیک شدند. یک لحظه سر بلند کردم. از قسمت کناری هواپیماها، رگبار بستند. انگار می‌خواستند کسی زنده نماند. تیر به درخت‌ها و گوسفندها و آدم‌ها می‌خورد و آن‌ها را دو نیم می کرد. همه مثل شاخه‌های درختان بلوط به زمین می‌افتادند. خودم را زیر تخته‌سنگی کشاندم. انگار به پشتم تازیانه می‌زدند. از زمین و آسمان، خاک و سنگ و شاخۀ درخت و گرد و غبار می‌بارید. سعی کردم طوری بخوابم که سهیلا در امان باشد. هواپیماها که رفتند، ‌چشمم را باز کردم. همان‌طور که روی زمین دراز کشیده بودم، احساس کردم یک جفت چشم دارد مرا نگاه می‌کند. خوب که نگاه کردم، دیدم جنازه‌ای است که کنار من افتاده و چشمهایش باز مانده. سرم را به طرف دیگر چرخاندم. لاشۀ گوسفندهای خالو روی زمین افتاده بود. بعضی از گوسفندها زخمی‌ بودند و انگار داشتند با چشم‌هاشان التماس می‌کردند. یک لحظه یکی از آن‌ها را به شکل کرهل دیدم. دلم برایشان سوخت. درخت‌ها تکه‌تکه شده بودند. پا شدم و سر جایم نشستم. به درخت بلوطی تکیه دادم و اطراف را خوب نگاه کردم. نمی‌دانستم کجا هستم. گیج بودم، ولی کم‌کم هوش و حواسم سر جایش آمد. به سهیلا نگاه کردم.. حالش خوب بود و داشت گریه می‌کرد. دست روی صورتش کشیدم و خاک‌های روی صورتش را کنار زدم. تمام لباس‌هایش خاکی بود. دایی‌ام داشت از کوه بالا می‌آمد. سر و صورتش خونی بود و دست به سرش گرفته بود. به سینه کوبیدم و بلند شدم. دایی‌ام اشاره کرد بنشینم. سر جایم نشستم و به اطراف نگاه کردم. خبری نبود. صدای فریاد مردمی که زخمی‌ بودند، همه جا را پر کرده بود. دایی که نزدیکم رسید، روی زمین نشست به طرفش دویدم. دستش را تکان داد و گفت: «چیزی نیست، فرنگیس. سرم زخم‌ برداشته.» خون از روی صورت، روی لباسش می‌چکید. دستم را به صورتش می‌کشیدم و گریه می‌کردم. سهیلا از دیدن آن منظره وحشت کرده بود و جیغ می‌کشید. دایی بلند شد. بالاسر یکی‌یکی گوسفندهایش می‌رفت و به سرش می‌زد. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۸۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 التماس برای رفتن.. ..و ممانعت فرمانده به دلیل برادر اسیر بودن. ... و رضایت مادر .. و پاداشی به بزرگی شهادت http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻بلوغ شهادت قسمت پنجم بعد از شهادت دوستانم خیلی احساس تنهایی می کردم . بالاخره بعد از شش ماه نوزدهم فروردین ماه سال ۱۳۶۵ دوباره به خمینی شهر اصفهان رفتم تا از اونجا با لشکر ۱۴ امام حسین(ع) به جبهه بروم . حدود ساعت ۱۰ صبح توی یکی از فلکه های شهر به سمت پایگاه بسیج میرفتم تا ثبت نام کنم . وقتی به آن سمت خیابان رسیدم چشمم به یکی از بچه های گردان نور و کربلای اهواز افتاد . ایشون ناصر دشتی پور بود . ناصر هم می خواست به اون سمت خیابان برود . وقتی ناصر هم چشمش به من افتاد دوتایی به قدری خوشحال شدیم که همدیگر را بغل کردیم و با هم روبوسی کردیم . اصلا باورم نمی شد که بعد از دو سال ناصر رو اونجا ببینم . 👇👇
🍂 ناصر مرا به یاد گردان نور در طلائیه و شرهانی و عملیات والفجر مقدماتی و به یاد شهید کریم سیاهکار و شهید سعید جهانی و شهید سجاد خویشکار و شهید سیامک نیکزاد و به یاد احمد ترکی و نادر دشتی پور می انداخت . بعد از احوال پرسی ناصر به من گفت : تو اینجا چکار میکنی؟ من به ناصر گفتم می خواهم از اینجا به جبهه بروم . من هم به ناصر گفتم تو اینجا چکار میکنی؟ ناصر گفت : من در دانشگاه خمینی شهر مشغول تحصیلم و الان دارم میرم پایگاه بسیج که ثبت نام کنم و به جبهه بروم . من به ناصر گفتم بیا بعد از ثبت نام به لشکر ۱۴ امام حسین(ع) برویم . اما ناصر گفت من میخواهم به لشکر ۸ نجف اشرف برم . چون این لشکر یک لشکر مکانیزه ( یعنی هم پیاده و هم زرهی ) است . به ناصر گفتم : من در عملیات بدر و دو مامویت پدافندی در جزیره مجنون با این لشکر بودم اما بخاطر خدمت سربازیم با مسئولین اداری آنها بحثم شد و اونا نگذاشتن در عملیات قادر شرکت کنم . بعد از کمی صحبت بالاخره ناصر مرا قانع کرد که به لشکر ۸ نجف اشرف برویم . از طرفی خوشحال بودم که دیگه تنها نیستم و از طرفی هم خیلی دوست داشتم با ناصر باشم چون در عملیات والفجر مقدماتی هنگام برگشتن گردان کربلا از خط مقدم به خط عقب گلوله های خمپاره به اطرافمان می خورد . 👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 کمی جلوتر از من یک خمپاره ۱۲۰ خورد و دو تا از بچه ها توی رمل ها افتادن . من رفتم بالای سر اونا یکی از اونا مجروحیتش کم بود . نفر دوم صبری جابری بود و یک ترکش به قلبش خورده بود . من داشتم او را احیا می کردم که ناصر دشتی پور هم آمد پیشم و دو تایی هر چه صبری جابری را کمک کردیم فایده ای نداشت و ایشون شهید شدند . بعد ناصر به من گفت تو پاشو برو من هستم . ناصر فرمانده دسته سعید جهانی بود . توی طلائیه و شرهانی هم ایشون فرمانده دسته بودند . ناصر گفت : من میرم دانشگاه تا وسایلم رو بیارم . من هم به سمت پایگاه بسیج رفتم . ظهر دیدم ناصر به همراه یک نفر دیگر آمد . بعد از احوال پرسی ناصر گفت: این برادر حمید مسیحی است و بچه اهواز است . خیلی خوشحال شدم که در این شهر غریب دو تا از بچه های اهواز هم با من هستند . بعد از حرکت اتوبوس ها به ناصر گفتم: ناصر بیا به گردان ۱۴ معصوم (ع) برویم چون یکی از بهترین گردان های لشکر ۸ نجف اشرف است و فرمانده این گردان مرا می شناسد و چند بار سید اکبر اعتصامی با بچه های کادر گردان به خانه مان آمده اند . به ناصر گفتم : هر وقت هم خواستی امتحان بدهی سید اکبر اعتصامی اجازه می دهد . ناصر قبول کرد و... راوی : بهرام یار احمدی ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 استراتژی کویت و عربستان در جنگ تحمیلی •┈••🦀••┈• 🔻 کردزمن در کتابش می نویسد: عربسـتان به شـناورها و ناوگان هواپیمابر آمریکا اجازه میداد برای سوختگیری مجدد در آبهای آن کشـور پهلو بگیرنـد. بحرین خـدمات پزشـکی و آتش‌نشـانی را در زمـان حمله به نـاوچه امریکـایی اسـتاركو تعمیر آن پس از اصـابت را تـامین کرد. بالگردهـاي امریکـایی به‌طور معمول از خـاك بحرین برای تمرین و بارگیری اسـتفاده می‌کردنـد. همچنین، بحرین به ناوگان‌های امریکایی اجازه داده بود که به‌طور مستمر بارگیری کنند. در اوج استقرار نیروهای امریکایی در منطقه، در هرهفته، یـک کشتی تـدارکاتی و در هر روز، پنـج هواپیمـای141-C و 8-DC و 10-DC نیروی هوایی امریکـا در بحرین تخلیه بـار می‌کردند. بحرین به صورت دو فاکتور استقرار نیروهای امریکایی را در خاك خود پذیرفته و چندین سکوی بزرگ را برای استقرار نیروهای امریکایی به آنها اجازه داده بود. ✵✦✵ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۸۲ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• گریه‌کنان به طرفش رفتم و گفتم: «خالو، به سرت نزن. نزن خالو.» با ناراحتی گفت: «ببین چه بر سرم آمده ببین ، بدبخت شدم. خانه‌ خراب شدم. این همه راه آن‌ها را آوردم تا اینجا...» طوری کنار جنازۀ گوسفندهایش راه می‌رفت و گریه می‌کرد که انگار عزیزترین عزیزانش هستند. شیون می‌کرد و بر سرش می‌زد. دستش را گرفتم و او را روی سنگی نشاندم. با خودش حرف می‌زد و گریه می‌کرد. ناله‌کنان گفت: «با پای خودم آوردمشان قتلگاه. با دست خودم کشتمشان.» گوشۀ پیراهنم را پاره کردم و با عجله و در حالی که دستم می‌لرزید، سرش را بستم. مدام می‌گفتم: «خالو، گریه نکن. تو که نمی‌خواستی این‌طور بشود. همین‌جا بمان. زخمی ‌شده‌ای، باید بروی بیمارستان... خالو، دردت به جانم، درد و غم‌هایت به جانم، گوسفندها که از مردم عزیزتر نیستند. نگاه کن ببین چند نفر افتاده‌اند؟» انگار تازه داشت می‌فهمید اطرافش چه خبر است. این ‌ور و آن ‌ور را نگاه می‌کرد. یک عده از مردم روی زمین افتاده بودند. جاده سوراخ سوراخ شده بود. خون آدم‌هایی که روی جاده افتاده بودند، روی آسفالت راه گرفته بود. چند نفرشان تکه تکه شده بودند. دست کناری، پا کناری... بقیه داشتند کمک می‌کردند و آن‌ها را کنار جاده می‌بردند. با دایی تا پای کوه رفتیم. ماشین‌های نظامی‌ داشتند زخمی‌ها را جمع می‌کردند. با اینکه سهیلا روی کولم بود، شروع کردم به کمک به سربازها و مردمی‌ که نمی‌توانستند تکان بخورند. دایی دستش به سرش بود و از حال رفت. سربازها با تویوتا رسیده بودند و زخمی‌ها را می‌بردند. لباسم از خون زخمی‌ها سرخ شده بود. از لباسم خون می‌چکید یکی از سربازهایی که برای کمک آمده بود، وقتی سر و وضعم را دید، به طرفم آمد و پرسید: «خواهرم، زخمی ‌شدی؟» سرم را تکان دادم و گفتم: «نه، زخمی ‌نیستم. حالم خوب است.» سرباز رو به سرباز دیگر کرد و گفت: «فکر کنم موج انفجار گرفته. هنوز نمی‌داند زخمی ‌است!» دستم را تکان دادم و گفتم: «برادر، حالم خوب است. این خون‌های روی لباسم مال زخمی‌هاست. موج مرا نگرفته.» ماشین‌های ارتشی ایستاده بودند تا مردمی که مانده بودند، سوار شوند. به من گفتند سوار شوم. سوار ماشین شدم، سهیلا را بغل کردم و به صندلی تکیه دادم. پشت ماشین پر از زخمی‌ها و آدم‌هایی ‌بود که جان سالم به در برده بودند. دایی ایستاد به گوسفندهای زنده‌اش برسد.ماشین که حرکت کرد، کسانی که توی ماشین بودند، شروع کردند به حرف زدن و ماجراهایی را که دیده بودند، تعریف کردن. چشم‌هایم را بستم. صداهاشان مثل توپ توی سرم صدا می‌داد. یاد حرف‌های دو تا سرباز افتادم که می‌گفتند من موجی شده ام گوشم وزوز می‌کرد و سرم گیج می‌رفت. انگار آنچه را دیده بودم، نمی‌توانستم باور کنم. ماشین ‌می‌رفت و من در فکر و خیال خودم بودم که راننده گفت: «خواهر، باید پیاده شوی.» ماشین به کفراور رسیده بود. پیاده که شدم، کمی ‌فکر کردم کجا هستم و چه ‌کار باید می‌کردم. با خودم گفتم به خانۀ فامیلمان نوخاص پرورش بروم. باید خودم را جمع و جور می‌کردم. سر تا پا خاکی و خونی بودم. تمام بدنم درد می‌کرد سهیلا توی بغلم بی‌حال بود. خانوادۀ زن‌برادرم در کفراور بودند. به خانۀ آن‌ها رفتم. وقتی رسیدم، شیون و واویلا برپا شد. مرتب می‌پرسیدند فرنگیس، چه کسی مرده؟ چه اتفاقی افتاده؟ زخمی‌ شده‌ای؟ چه بلایی بر سرت آمده؟ آنجا بود که بغض گلویم ترکید. بچه را بغل خواهرزن برادرم دادم و به دشت زدم. گریه می‌کردم و «رو، رو» می‌گفتم و می‌نالیدم. نزدیک شب، هنوز هوا کاملاً تاریک نشده بود که صدای هواپیماها بلند شد. سهیلا را بغل کردم و بی‌اختیار رو به کوه دویدم. هواپیماها به آنجا هم آمده بودند. مردم فریاد می‌زدند و بچه‌ها جیغ می‌کشیدند. همه در حال دویدن بودند. صدای ضدهوایی‌ها هم بلند شد. اطراف دهات، روی کوه‌ها ضدهوایی بود. کوه و دشت از آتش ضدهوایی روشن شده بود. از هر طرف، گلوله‌های ضد‌هوایی بالا می‌رفت. دست روی گوش سهیلا گذاشتم و نگاه کردم. هواپیمای دشمن توی آسمان چرخی زد و یک‌دفعه دود از آن بلند شد. همه از خوشحالی فریاد زدند. نگاه کردم. معلوم بود گلولۀ ضدهوایی به آن خورده است. صدای الله‌اکبر توی روستا پیچید. با خوشحالی صلوات فرستادم. هواپیما رو به زمین می‌آمد و این طرف و آن طرف می‌رفت. مردم همه نگاه می‌کردند ببینند هواپیما کجا زمین می‌خورد. هواپیما پایین و پایین‌تر آمد و کنار روستا زمین خورد. صدای برخورد هواپیما با زمین، تمام روستا را لرزاند. انگار زمین‌لرزه آمده بود. همۀ مردم روستا شروع کردند به دویدن به سمتی که هواپیما زمین خورده بود. فریاد زدم: «ایهاالناس نروید!» •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۸۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۸۳ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• سعی داشتم جلوی مردم را بگیرم. از ابراهیم و رحیم شنیده بودم که هر وقت هواپیما زمین می‌خورد، نباید دور و برش جمع شد؛ چون ممکن بود بمب عمل نکرده داشته باشد. اما مردم به حرفم گوش نمی‌دادند. توی دلم دعا می‌کردم اتفاقی نیفتد. روی تخته‌سنگی نشستم و از دور جماعت را تماشا کردم. سهیلا به اندازۀ کافی ترسیده بود. دیگر نمی‌خواستم جلوتر بروم مردم وقتی برگشتند، می‌گفتند هواپیما تکه تکه شده. خانوادۀ فامیلمان با خنده و خوشحالی می‌گفتند: «فرنگیس، هواپیماها اینجا هم دنبالت آمده بودند!» صبح روز بعد، به فامیلمان گفتم می‌خواهم به ماهیدشت برگردم. چند نفر از خانوادۀ زن‌برادرم با من آمدند و گفتند: «ما هم با تو می‌آییم.» سهیلا را بغل زدم و به سمت ماهیدشت به راه افتادم. دلم می‌خواست زودتر به ماهیدشت برسم و شوهرم و رحمان را ببینم توی جاده به سمت اسلام‌آباد که خواستیم حرکت کنیم، نیروهای خودی را دیدم. پرسیدم: «برادر، چه خبر؟» وقتی که گفتند راه بسته شده، انگار درهای دنیا را به روی قلبم بستند. یکی از پاسدارها گفت: «منافقین از راه سرپل‌ذهاب و کرند تا چهارزبر رفته‌اند.» خانوادۀ فامیلمان با تعجب و ناراحتی به من نگاه کردند. با عجله پرسیدم: «پس اسلام‌آباد چی؟» پاسدار سری تکان داد و گفت: «اسلام‌آباد هم دست آن‌هاست.» انگار کمرم شکست. این چه مصیبتی بود؟ با گریه گفتم: «پسرم توی ماهیدشت است.» زنِ فامیل زیر بغلم را گرفت و گفت: «بلند شو، نگران نباش. خدا بزرگ است.» اما نمی‌توانستم بلند شوم. تمام جاده پر از ماشین‌های نظامی ‌بود. نیروهای ما و نیروهای عراقی و منافقین با هم قاطی شده بودند. منافقین از کنار سرپل‌ذهاب گذشته بودند و به اسلام‌آباد رسیده بودند. من مانده بودم این طرف، شوهرم آن طرف. دیگر راهی نبود که به اسلام‌آباد و ماهیدشت برسم. فکر اینکه دیگر رحمان را نبینم، دیوانه‌ام می‌کرد. روی زمین نشستم و گریه کردم. به کفراور برگشتیم. خانوادۀ زن‌برادرم دوباره مرا به خانۀ خودشان بردند. شب توی کفراور ماندم. تا صبح خواب به چشمم نیامد. فکر‌های مختلف داشت دیوانه‌ام می‌کرد. با خودم می‌گفتم: «نکند تا آخر عمرم رحمان و علیمردان را نبینم؟ نکند توی درگیری کشته شوند؟ وقتی عراقی‌ها و منافقین به علیمردان و رحمان برسند، چه ‌کار می‌کنند؟» صبح که از خواب بلند شدم، گفتم بروم شیان، پیش پدر و مادرم. بی‌قرار شده بودم. حداقل می‌رفتم پیش خانواده‌ام تا کمی‌ آرام شوم. خداحافظی کردم و راه افتادم. روی جاده، منتظر ماشین بودم که مرا تا نزدیکی شیان ببرد. یک‌دفعه ماشینی جلویم ایستاد. خوب که نگاه کردم، فامیلمان ابراهیم نوربخش را شناختم. انگار دنیا را به من دادند. مردِ فامیل، دستش را جلوی دهانش گرفت و با تعجب گفت: «خدا خانه‌ات را آبادکند. فرنگیس، این تویی؟ تک و تنها اینجا چه کار می کنی؟» قبل از اینکه جوابی بدهم، در ماشینش را باز کرد و گفت: «سوار شو... سوار شو ببینم کجا می‌روی!» پیکان مدل بالایی داشت. وقتی سوار شدم، احساس آرامش کردم. گفتم: «آمده بودم که به خانه بروم، اما عراق ما را توی داربادام بمباران کرد. تمام گلۀ دایی‌ام نابود شد. دایی‌ام زخمی ‌شد...» گفت: «فرنگیس، چقدر به هم ریخته‌ای؟ پس شوهرت کجاست؟ پسرت؟» وقتی این حرف را زد، اشک از چشمم سرازیر شد وگفتم دور مانده ام از آنها... سعی کرد دلداری‌ام بدهد و گفت: «ناراحت نباش. به خدا توکل کن. مطمئن باش همه چیز درست می‌شود. نیروهای ما دارند با عراقی‌ها و منافقین می‌جنگند. من هم دارم می‌روم سراغی از خانواده‌ام بگیرم. بعد هم باید بروم و به بقیه کمک کنم.» پرسیدم خانواده‌اش کجا هستند. سری تکان داد و گفت: «من هم مثل تو. من هم از خانواده‌ام جدا افتاده‌ام. رفتم سراغشان. انگار الآن کرمانشاه هستند و من این طرف مانده‌ام.» مرا تا نزدیکی شیان رساند. باید راهش را ادامه می‌داد. خداحافظی کردیم و از ماشین پیاده شدم. سهیلا را روی کول گرفتم و از کوه‌های قازیله به سمت شیان رفتم. شیان، دهاتی در یک جادۀ فرعی بود. توی راه، با خودم شروع کردم به حرف زدن. کمی ‌زیرلبی برای خودم و تنهایی و خستگی‌ام شعر خواندم. گریه کردم و اشک ریختم. دشمن حالا تا نزدیک ماهیدشت رفته بود و اگر به آنجا می‌رسید، حتماً شوهرم و رحمان از آنجا می‌رفتند. من این طرف مانده بودم، آن‌ها آن طرف. اگر دشمن پیروز می‌شد، باید چه ‌کار می‌کردیم؟ برای همیشه از هم جدا می‌شدیم. وقتی به شیان رسیدم، به خانۀ فامیلمان شیخ خان برزویی رفتم. در حیاط باز بود. عمویم یک خانۀ بزرگ داشت. سر و صدای زیادی از توی خانه می‌آمد. خانواده‌ام در خانۀ فامیلمان بودند. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۸۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 راهیان نور و.. غروب شلمچه و... دلتنگی‌های مانده در گلو و.. حرف های ناگفته http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻بلوغ شهادت قسمت ششم گردان سید اکبر اعتصامی در عملیات خیبر جزو یکی از گردانهایی بود که در جزیره مجنون در آن آتش شدید و محاصره با مقاومت توانستند خط را نگه دارند طوری که آقای هاشمی رفسنجانی در خطبه های نماز جمعه از آنها تعریف و تمجید کرده بود . من با گردان ۱۴ معصوم (ع) در عملیات بدر هم خط شکن و هم تا آخر عملیات در خط پدافندی آن بودم . سید اکبر اعتصامی در عملیات بدر بیش از ۱۰۰ نفر از عراقی ها را به هلاکت رساند . سید خیلی شجاع و سرسخت بود . وقتی به مقر لشکر ۸ نجف اشرف در شوشتر رسیدیم با ناصر و حمید مسیحی به گردان ۱۴معصوم (ع) رفتیم . آنروز باران شدیدی هم می بارید . وقتی به گردان رسیدیم خودمان را معرفی کردیم . چند تا از بچه های قدیمی رو دیدم و با آنها احوال پرسی کردم . 👇👇👇
🍂 گردان ۱۴ معصوم (ع) بعد از عملیات قادر خیلی برایم دلگیر شده بود . چون عملیات قادر از قبل لو رفته بود و بیشتر بچه ها در این عملیات مفقود شده بودند . این بار نیروهای جدیدی از روستاها و اطراف اصفهان به این گردان آمده بودند و بیشتر اونها اولین بار بود که به جبهه می آمدند . بعد از دو روز سید اکبر اعتصامی از اصفهان به گردان آمد . وقتی سید را دیدم خیلی خوشحال شدم . موقعی که سید به حج رفته بود یکسالی می شد که او را ندیده بودم . سید با یک عده نیروهای جدید ،گردان را سر و سامان داده بود . یک روز که پیش سید بودم درباره ناصر دشتی پور به سید گفتم : ایشان قبلا در لشکر ۷ ولیعصر (عج) فرمانده دسته بوده و از بچه های قدیم جنگ است . به سید پیشنهاد دادم که ناصر را فرمانده گروهان بگذار چون توانایش را دارد . سید اول قبول کرد . ولی روزی که سید گردان را جمع کرد جهت سازماندهی ناصر و مرا فرمانده دسته گذاشت . 👇👇
🍂 نفر اول از سمت راست، شهید ناصر دشتی پور
🍂 پیش سید رفتم به او گفتم ناصر را باید فرمانده گروهان می گذاشتی . سید گفت: آقای یاراحمدی من حرف تو را قبول دارم ولی من باید توی یک ماموریت کارایی او را ببینم . من دیگه چیزی نگفتم چون از یک لحاظ درست می گفت . ناصر هم بنده خدا بدون هیچگونه اعتراضی فرمانده دسته شد. برادر حمید مسیحی هم توی دسته ناصر رفت. من و ناصر توی یک گروهان بودیم. فرمانده گروهان هم برادر خدایی بود . چادر دسته ام کنار چادر ناصر بود . هر روز صبح ناصر و حمید مسیحی بعد از ورزش و صبحانه می رفتند سراغ کتاب هایشان و تا ظهر جهت امتحان پایان ترم شان مطالعه می کردند . بعضی روزها که ناصر می رفت پشت یک تپه که سایه یک درخت آنجا بود مطالعه کند منهم می رفتم پیش او و درد دل می کردم. راوی: بهرام یاراحمدی ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂