🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 استراتژی کویت و عربستان
در جنگ تحمیلی
•┈••🦀••┈•
🔻 آنتونی کردزمن در کتاب درسهایی از جنگهای نوین ، در مورد جنگ ایران و عراق می نویسد: «کویت هزینه اجاره
شناورهـایی را که آمریکا در خلیـج [فارس] از آنها اسـتفاده میکرد پرداخت مینمود و ماهانه، حـدود نه میلیون گالن سوخت به آن کشور تحویـل میداد». کویت همکاریهـایی را در زمینه اسـتفاده از تأسـیسات بنـدري و غیره نیز انجام میداد. عربسـتان سـعودی به
آمریکـا اجـازه داد تـا هواپیماهای 3C-P را درخـاك کشورش مسـتقر سـازد و مین روبهـای امریکـایی گهگـاهی از منطقه جـبیل استفاده میکردند. ریاض همچنین، حمایت آواکسهای 3A-E و پشتیبانی تـدارکاتی ازحضور آمریکا در منطقه را فراهم آورد. در بخش نهـایی، خلیـج فارس آواکسهای عربسـتان باخـدمه امریکا و در بخش جنوبی آواکسهای SA-E عربستان سعودی پوشش
هوایی لازم را فراهم میآوردند.
✵✦✵
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۸۰
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
علیمردان نگاهم کرد. چشمهایش پر از اشک بود. وقتی چشمهایش را دیدم، انگار چیزی
به دلم چنگ انداخت. اشکهایش را پاک کرد و گفت: «برو!»
بعد مکثی کرد و ادامه داد: «ولی زود برگرد.»
با تردید گفتم: «سهیلا را ببرم؟ اینجا طاقت نمیآورد.»
با بغض گفت: «سهیلا را هم ببر.»
دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم: «زود برمیگردم علیمردان. تو فقط مواظب رحمان باش. قول میدهم که بچه را صحیح و سالم برگردانم.»
آرام دستم را فشار داد و دیگر سرش را بلند نکرد. میدانستم برای یک مرد کلهر خیلی سخت است، اما پا روی دلش گذاشته بود. همانجا پشتش را به من کرد.
رحمان را به طرف خودم کشیدم. صورتش را بوسیدم. چشمهایش را بوسیدم و گفتم: «رحمان، مواظب خودت و پدرت باش.»
دهانش باز مانده بود. نگاهی به پدرش کرد. انگار میخواست چیزی بپرسد، اما چیزی نگفت. شوهرم از توی گندمزار بلند شد. دست رحمان را گرفت و گفت: «برویم پسرم.»
دیگر نگاهم نکرد. سهیلا را بغل کردم،
پشتم را به ماهیدشت دادم و به طرف جاده به راه افتادم. یک لحظه برگشتم. رحمان در حالی که دستش توی دست پدرش بود، سرش را به عقب برگردانده بود و ما را نگاه میکرد. توی دلم گفتم: «رحمانم، مادر، طاقت بیاور، برمیگردم.»
سهیلا را روی کولم محکم کردم و به راه افتادم. تنها چیزی که داشتم، چاقویم بود.
سوار یک تویوتای سپاه شدم. چند پاسدار و پیشمرگ کُرد، پشت تویوتا بودند. پرسیدم: «تو را به خدا چه خبر است؟»
یکی از پاسدارها که مسن بود، گفت: خواهر، چه خبر... منافقین و عراقیها از مرز تا سرپلذهاب آمدهاند و دارند به طرف ما میآیند.»
مردها توی ماشین داشتند با خودشان حرف میزدند. انگار غم دنیا روی دلم سنگینی میکرد. خسته بودم. دلم میخواست بروم توی روستایم؛ همانجا بنشینم و تا آنجا که میتوانم، بجنگم و بعد بمیرم.
سهیلا زیر تیغ آفتاب بیتابی میکرد. وسط راه، وقتی تویوتا پیچید، پیاده شدم و کنار جاده ایستادم. مینیبوسی به سمت
گیلان غرب میرفت. سوار شدم. همه مرد بودند. با تعجب به من و بچۀ روی کولم نگاه کردند. اما چیزی نگفتند. روی صندلی جلو نشستم. دوازده نفر توی مینیبوس بودند. سرم را به طرف بیرون چرخاندم تا مجبور نباشم اگر کسی سؤالی کرد، جوابی بدهم.
به داربادام رسیدیم. درختها همه سبز بودند. توی ماشین، داشتم دره و کوهها را نگاه میکردم که یکدفعه فریاد راننده بلند شد: «یا ابوالفضل...»پا روی ترمز گذاشت و ماشین کنار دره ایستاد. با تکان ماشین، نزدیک بود سهیلا از بغلم بیفتد. تکان سختی خوردم. مرد راننده، از شیشۀ جلو به آسمان خیره شده بود. هنوز گیج بودیم چه خبر شده که با صدای وحشتناک هواپیماها، زمین و زمان لرزید. از شیشۀ جلوی مینیبوس، هواپیمای عراقی را دیدم که شیرجه زد و به سمت ما آمد. راننده فریاد زد: «بروید پایین... خودتان را نجات دهید.»
با فریاد راننده، همه به طرف در هجوم آوردند. دستم را به چادرم گرفتم و از در مینیبوس خودم را پرت کردم پایین. باید به سمت کوه میرفتیم و لای درختها قایم میشدیم. توی جاده، علاوه بر مردم عادی، ماشین نیروهای نظامی هم بود که میخواستند عبور کنند. فهمیدم هواپیماها آمدهاند آنها را بمباران کنند. ما هم که قاطی آنها بودیم؛ برایشان فرقی نمیکرد.
صدای هواپیماها کوه و دشت را لرزاند. یکی از مردها فریاد زد: «دیوار صوتی را شکستند.»
دست روی گوش سهیلا گذاشتم و فشار دادم و دهان خودم را هم باز کردم. گفته بودند در این جور وقتها، باید این کار را کرد
کوه لرزید. خاک و شن زیادی از بالای کوه پایین ریخت. جیغ سهیلا توی گوشم پیچید. به خودم گفتم: «فرنگیس، لعنت به تو. چه کار کردی؟ داری دخترت را با دست خودت به کشتن میدهی.»
چادرم را از کولم باز کردم و دور سهیلا پیچیدم. چیز دیگری نبود که از او محافظت کنم. اینطوری اگر تکههای کوچک بمب به او میخورد، حفظ میشد.
از سمت چپ جاده، از پشت مینیبوس شروع به دویدن کردم تا به کنارۀ کوه رسیدم جماعت وحشتزده، از ماشینها پیاده میشدند و به طرف دامنۀ کوه میدویدند. نظامیهایی که در حال عبور بودند، با ترس و وحشت کنار درختها و زیر صخرهها پناه میگرفتند. کلی درخت بلوط توی کوه بود و میشد وسط آنها قایم شد.
موقع بالا رفتن از کوه، سر میخوردم و میافتادم. سهیلا شروع کرد به جیغ کشیدن. صدای هواپیماها همه را دیوانه کرده بود. دستم را به خارهای کنارۀ کوه گرفتم و خودم را بالا کشیدم. یکدفعه باران بمب بارید. هواپیما در حالی که صدایش گوش را کر میکرد، چند تا بمب روی جاده ریخت..
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۸۰
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۸۱
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. چند مرد محلی و چند نظامی که میخواستند از عرض جاده بگذرند، روی زمین افتادند. یکی دو تا بمب هم کنار مینیبوس افتاده بود.
مردم سعی میکردند خودشان را با عجله از کوه بالا بکشند. پایین جاده، گلۀ گوسفندی را دیدم که به سمت کوه میآمد. خوب که نگاه کردم، دهانم باز ماند. دایی احمدم بود. تفنگ توی دستش بود و گوسفندهایش را جلو انداخته بود و از کوه بالا میآمد.
ایستادم و دستم را به درختی گرفتم و فریاد زدم: «خالو، هو... خالو.»
داییام مرا دید. برایم دست تکان داد و رو به بالا آمد. نزدیکی من که رسید، گفت: «دختر، روله، اینجا چه کار میکنی؟ آمدهای توی دل آتش چه کار؟ آخر چه شری هستی تو دختر!»
هواپیماها رفته بودند. رسید و دست گردنش انداختم. او هم پیشانی مرا بوسید. سهیلا را هم بوسید و این بار با فریاد وعصبانیت گفت: «فرنگیس، خدا خانهات را آباد کند، با پای خودت آمدهای که بمیری؟» با بغض گفتم: «خالو، خانهام...»
حرفم را قطع کرد و گفت: «رحم به بچهات نیامد؟ حالا میخواهی چه کار کنی؟ برو توی دل صخرهای پناه بگیر.» پرسیدم: «تو چرا اینجایی؟»
به گله اشاره کرد و گفت: «نمیبینی؟ گلۀ گوسفندم را آوردهام. باید ببرمشان جای امن. نمیخواستم گلۀ گوسفندم دست دشمن بیفتد.»هنوز حرفش تمام نشده بود که دوباره صدای هواپیماها بلند شد. دایی شروع به جمع کردن گوسفندهایش کرد. گوسفندها بعبع میکردند و وحشتزده از این طرف به آن طرف میدویدند. هر چه سعی میکرد آنها را جمع کند، نمیتوانست.
فریاد زدم: «خالو، مواظب خودت باش.»
هنوز حرفم تمام نشده بود که هواپیماها بمبهاشان را انداختند. خاک و شن از روی کوه سرازیر شد پایین. صدای فریاد مردم بود و انفجار بمب و بعبع گوسفندها. بمب پشت بمب میبارید. من فقط به فکر سهیلا بودم.
نمیدانم چه مدت گذشت تا همه جا ساکت شد. گرد و خاک که نشست، خوب نگاه کردم. برگهای درختچهها همه خاکآلود بودند. دلِ کوه تکهتکه بود. روی جاده را که تماشا کردم، دیدم واویلا، مردم روی زمین افتادهاند و سر و صورت و بدنشان پر از خون است. گوسفندهای داییام روی زمین افتاده بودند. بعضیهاشان دو نیم شده بودند. بعضیهاشان داشتند جان میکندند و روی خاکها و آسفالت جاده دست و پا میزدند.
دوباره هواپیماها آمدند و بمب ریختند.سهیلا را بغل کردم و دستهایم را روی گوشهایش فشار دادم. خودم را روی او خم کردم و دراز کشیدم. سهیلا با تمام قوتش جیغ میکشید. من هم جیغ میکشیدم. از آسمان تنۀ درخت و شاخههای شکسته و خاک روی سرم میبارید.
هواپیماها به زمین نزدیک شدند. یک لحظه سر بلند کردم. از قسمت کناری هواپیماها، رگبار بستند. انگار میخواستند کسی زنده نماند. تیر به درختها و گوسفندها و آدمها میخورد و آنها را دو نیم می کرد. همه مثل شاخههای درختان بلوط به زمین میافتادند.
خودم را زیر تختهسنگی کشاندم. انگار به پشتم تازیانه میزدند. از زمین و آسمان، خاک و سنگ و شاخۀ درخت و گرد و غبار میبارید. سعی کردم طوری بخوابم که سهیلا در امان باشد.
هواپیماها که رفتند، چشمم را باز کردم. همانطور که روی زمین دراز کشیده بودم، احساس کردم یک جفت چشم دارد مرا نگاه میکند. خوب که نگاه کردم، دیدم جنازهای است که کنار من افتاده و چشمهایش باز مانده.
سرم را به طرف دیگر چرخاندم. لاشۀ گوسفندهای خالو روی زمین افتاده بود. بعضی از گوسفندها زخمی بودند و انگار داشتند با چشمهاشان التماس میکردند. یک لحظه یکی از آنها را به شکل کرهل دیدم. دلم برایشان سوخت.
درختها تکهتکه شده بودند. پا شدم و سر جایم نشستم. به درخت بلوطی تکیه دادم و اطراف را خوب نگاه کردم. نمیدانستم کجا هستم. گیج بودم، ولی کمکم هوش و حواسم سر جایش آمد. به سهیلا نگاه کردم.. حالش خوب بود و داشت گریه میکرد. دست روی صورتش کشیدم و خاکهای روی صورتش را کنار زدم. تمام لباسهایش خاکی بود.
داییام داشت از کوه بالا میآمد. سر و صورتش خونی بود و دست به سرش گرفته بود. به سینه کوبیدم و بلند شدم. داییام اشاره کرد بنشینم. سر جایم نشستم و به اطراف نگاه کردم. خبری نبود. صدای فریاد مردمی که زخمی بودند، همه جا را پر کرده بود.
دایی که نزدیکم رسید، روی زمین نشست به طرفش دویدم. دستش را تکان داد و گفت: «چیزی نیست، فرنگیس. سرم زخم برداشته.»
خون از روی صورت، روی لباسش میچکید. دستم را به صورتش میکشیدم و گریه میکردم. سهیلا از دیدن آن منظره وحشت کرده بود و جیغ میکشید.
دایی بلند شد. بالاسر یکییکی گوسفندهایش میرفت و به سرش میزد.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۸۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 التماس برای رفتن..
..و ممانعت فرمانده به دلیل برادر اسیر بودن.
... و رضایت مادر
.. و پاداشی به بزرگی شهادت
#شهید_رضا_مکاری_مقدم
#بهبهان
#کلیپ
#مستند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻بلوغ شهادت
قسمت پنجم
بعد از شهادت دوستانم خیلی احساس تنهایی می کردم . بالاخره بعد از شش ماه نوزدهم فروردین ماه سال ۱۳۶۵ دوباره به خمینی شهر اصفهان رفتم تا از اونجا با لشکر ۱۴ امام حسین(ع) به جبهه بروم .
حدود ساعت ۱۰ صبح توی یکی از فلکه های شهر به سمت پایگاه بسیج میرفتم تا ثبت نام کنم .
وقتی به آن سمت خیابان رسیدم چشمم به یکی از بچه های گردان نور و کربلای اهواز افتاد . ایشون ناصر دشتی پور بود . ناصر هم می خواست به اون سمت خیابان برود .
وقتی ناصر هم چشمش به من افتاد دوتایی به قدری خوشحال شدیم که همدیگر را بغل کردیم و با هم روبوسی کردیم . اصلا باورم نمی شد که بعد از دو سال ناصر رو اونجا ببینم .
👇👇
🍂
ناصر مرا به یاد گردان نور در طلائیه و شرهانی و عملیات والفجر مقدماتی و به یاد شهید کریم سیاهکار و شهید سعید جهانی و شهید سجاد خویشکار و شهید سیامک نیکزاد و به یاد احمد ترکی و نادر دشتی پور می انداخت .
بعد از احوال پرسی ناصر به من گفت : تو اینجا چکار میکنی؟ من به ناصر گفتم می خواهم از اینجا به جبهه بروم .
من هم به ناصر گفتم تو اینجا چکار میکنی؟
ناصر گفت : من در دانشگاه خمینی شهر مشغول تحصیلم و الان دارم میرم پایگاه بسیج که ثبت نام کنم و به جبهه بروم .
من به ناصر گفتم بیا بعد از ثبت نام به لشکر ۱۴ امام حسین(ع) برویم . اما ناصر گفت من میخواهم به لشکر ۸ نجف اشرف برم . چون این لشکر یک لشکر مکانیزه ( یعنی هم پیاده و هم زرهی ) است .
به ناصر گفتم : من در عملیات بدر و دو مامویت پدافندی در جزیره مجنون با این لشکر بودم اما بخاطر خدمت سربازیم با مسئولین اداری آنها بحثم شد و اونا نگذاشتن در عملیات قادر شرکت کنم .
بعد از کمی صحبت بالاخره ناصر مرا قانع کرد که به لشکر ۸ نجف اشرف برویم . از طرفی خوشحال بودم که دیگه تنها نیستم و از طرفی هم خیلی دوست داشتم با ناصر باشم چون در عملیات والفجر مقدماتی هنگام برگشتن گردان کربلا از خط مقدم به خط عقب گلوله های خمپاره به اطرافمان می خورد .
👇👇