🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۷۸
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
توی تاریکی شب نعره زد: «من بترسم؟ از چه باید بترسم؟ من به خاطر تو میترسم. میدانی اگر گرفتارشان شوی...»
نگذاشتم حرفش تمام شود. سعی کردم آرامش کنم. آرام گفتم: «علیمردان، من راه را خوب بلدم. آنها مثل من این منطقه را نمیشناسند. توی تاریکی می رویم از خانه وسایل را برمیداریم و برمیگردیم. خودت را ناراحت نکن. تو را به خدا آرام باش.»
توی تاریکی شب، صدای نفسهامان را میشنیدم. صدای تانک و توپ و خمپاره مرتب توی دشت شنیده میشد. ستارهها توی آسمان میدرخشیدند. آسمان صاف صاف بود.
نزدیک روستا، نورافکنی که به آسمان فرستادند، تمام آسمان را روشن کرد. کنار کشتزارها نشستیم تا دوباره همه جا تاریک شد. از دور چند نظامی عراقی از کنارمان رد شدند. انگار دنبال چیزی میگشتند. آنها هم پنهانی میرفتند. انگشتم را روی دهانم گذاشتم و به شوهرم علامت دادم ساکت بماند.
به گورسفید رسیدیم. همه جا سوت و کور بود. معلوم بود نیروهای عراقی آن طرف روستا هستند و هنوز داخل روستا نیامدهاند. از بالای سرمان، خمپارهها و گلولههای هر دو طرف رد میشد. به آرامی وارد خانه شدیم. کورمال کورمال توی اتاق رفتم. علیمردان آرام گفت
فرنگیس، به خاطر رضای خدا زودتر وسایل را بردار!»
خودش هم توی انباری گوشۀ حیاط رفت.
اول چاقویی را که همیشه روی طاقچه میگذاشتم، برداشتم و زیر لباسم گذاشتم. بعد به طرف گنجۀ وسایلمان رفتم. کمی پول و مدارکی که بود، برداشتم. بعد یک گونی دست گرفتم و شروع کردم به جمعآوری لباسهای بچهها. چند تکه لباس توی گونی انداختم. از پنجره بیرون را نگاه کردم. همه جا ساکت بود. علیمردان آن وسط ایستاده بود. چوبی توی دستش بود. به گونیهای گندم خیره بود.
رفتم توی حیاط و چند دسته علف که توی انباری داشتیم، جلوی گوساله و گاوم ریختم. دستی بر سر گوساله کشیدم و گفتم: «میآیم و سر میزنم.»
شوهرم با ناراحتی مرا نگاه کرد و گفت: «خدایا، حالا نصفهشبی دارد با گوسالهاش درددل میکند!»
ناراحتیاش را که دیدم، گفتم: «برویم.»
صدای رگبار مسلسلها از دور شنیده میشد. از سمت جاده، فریاد نیروهای عراقی و ایرانی میآمد.
راه رفته را با سرعت و به حال دو برگشتیم. وقت دویدن، چند بار برگشتم و گورسفید را نگاه کردم. سوت و کور و سیاه بود.
روی جاده که ایستادیم، یک ماشین ارتشی جلویمان ایستاد و رانندهاش بلند گفت: «خدا خانهتان را آباد کند. توی این شب، اینجا چه کار میکنید؟»
شوهرم نالید و گفت: «اسیر دست این زن شدهام! دارد خانه خرابم میکند.»
راننده با عجله گفت: «سوار شوید. آدم چه چیزهایی میبیند!»
توی راه، مرد راننده گفت: «خدا به شما رحم کرد. نیروهای عراقی آن طرف ده سنگر گرفتهاند. اگر توی ده بودند،کارتان ساخته بود. حالا هم تا میتوانید سریع دور شوید. اگر حمله بشود، با توپهاشان نابودتان میکنند.»به گیلانغرب که رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم و سوار یک تویوتای سپاه شدیم. مرد پاسدار ما را به روستای کاسهگران برد. ماشینهای ارتشی و سپاه، مردم را به عقب میبردند. هر ماشینی که میرسید،
سعی میکرد به مردم در این طرف و آن طرف رفتن کمک کند.
به کاسهگران که رسیدیم، زن حیدر پرما منتظر بود. بچهها از دیدن ما خوشحال شدند. دایی و مادرم وقتی فهمیدند من و علیمردان برگشتهایم به روستا و وسایلمان را آوردهایم، گفتند: «پس ما هم میرویم و زود برمیگردیم.»
مادرم و داییام صبح به آبادی رفتند تا وسایل زندگیشان را بیاورند. وقتی نگاه میکنند، میبینند ماشین زیادی از روبهرو میآید. یکی از نیروهای سپاه میگوید فرار کنید ، نیروهای عراقی آمدند. مادرم که نگاه میکند، میبیند تعداد زیادی توپ و تانک دارند نزدیک میشوند. نیروهای عراقی به آنها خیلی نزدیک میشوند. آنقدر که هر لحظه احتمال داشته اسیر شوند.
وقتی مادرم رسید، گفت: «منافقین دارند میرسند، فرار کنیم. آنقدر نزدیکاند که به زودی به روستای کاسهگران میرسند.»
یک چشممان اشک و چشم دیگرمان خون شده بود. مردمی که از گیلانغرب به کاسهگران میآمدند، فریاد میزدند:
منافقین و نیروهای عراقی دارند میرسند، فرار کنید.»
وسایلمان را جمع کردیم و تا سر جاده آمدیم. شوهرم گفت: «باید برویم ماهیدشت. آنجا امن است. من جای دیگری نمیآیم.»
دایی و مادرم گفتند: «ما هم میرویم شیان. شیان، هم امن است و هم نزدیک.»
هر چه به علیمردان گفتم همه با هم باشیم، قبول نکرد. گفت: «من شیان نمیآیم، برویم ماهیدشت.»
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۷۸
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۷۹
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
کمی جلوتر، نیروهای خودی ایستاده بودند و به مردم اجازۀ عقبنشینی نمیدادند. سربازها جلوی مردم را میگرفتند تا فرار نکنند. همگی شروع به داد و فریاد کردیم. من هم فریاد زدم و گفتم: «میخواهید بچههامان را به کشتن بدهید؟ این بچهها که نمیتوانند کاری بکنند.»
فرمانده نیروها به سربازها دستور داد که راه را باز کنند. بعد اعلام کرد فقط غیرنظامیها رد شوند، نیروهای نظامی حق عقبنشینی ندارند.
بعضی از سربازها و نظامیها که ترسیده بودند بین مردم داشتند فرار میکردند. حتی چند تا سرباز خودشان را بین ما قایم کردند و رد شدند.
روی جاده شلوغ بود. مردم گروه گروه میرفتند تا خودشان را نجات دهند. بعضیها گریه میکردند. بیشتر بچهها خسته بودند.
با یک ریوی ارتش، به سمت ماهیدشت رفتیم. حالم خیلی بد بود. نگران مادرم و پدرم و بچهها بودم. توی راه اصلاً با شوهرم حرف نزدم. دلم گرفته بود. ریوی ارتشی تا نزدیکیهای ماهیدشت مأموریت داشت
همانجا که باید میپیچید، ما را پیاده کرد.ورفت.
نیمهشب بود. جاده ساکت و خلوت بود. کنار جاده، توی علفها نشستیم. به شوهرم غر زدم و گفتم: «ما را آوردی اینجا، الآن گرگ ما را میخورد. بچههامان از دست میروند.»
توی ماهیدشت گرگ زیاد بود. حدود ساعت سه و چهار نیمهشب بود. شوهرم چیزی نمیگفت. کتش را درآورد و دور رحمان پیچید. من هم سهیلا را محکم بغل کردم. چاقویی را که زیر لباسم گذاشته بودم، دستم گرفتم. خودم را کاملاً آماده کرده بودم.
علیمردان روی جاده ایستاده بود که صدای خشخش از وسط علفها، دلم را لرزاند. توی تاریکی، یکدفعه برق چشم دو تا گرگ را دیدم. محکم سهیلا و رحمان را بغل کردم و فریاد زدم: «علیمردان، گرگ... گرگ.»
علیمردان چوبی را از لای علفها بیرون کشید و دور سرش چرخاند. گرگها نماندند، اما از ترس تا صبح لرزیدیم. بچهها خوابشان نمیبرد و گریه میکردند.
هوا که روشن شد، به راه افتادیم. خورشید که از روی کوه بالا آمد، انگار دنیا را به من دادند.
رو به ماهیدشت میرفتیم. ماشینی از سمت ماهیدشت میآمد. ما را که با آن حال و روز دید، دور زد و سوارمان کرد. ما را تا در خانۀ غلام بیگلری پسرداییام برد. او و خانوادهاش با روی باز از ما استقبال کردند، اما من توی خودم بودم و با هیچ کس حرف نمیزدم
پسرداییام و خانوادهاش دور ما را گرفتند و دائم دلداریمان میدادند. چای و نان را که خوردیم، بچهها با خوشحالی شروع به بازی کردند.
روز بعد به علیمردان گفتم باید بروم گیلانغرب. شوهرم گفت: «فرنگیس، هنوز از من ناراحتی؟ به خدا به خاطر خودت میگویم. من خوبی تو را میخواهم. اینجا امن است.»
با ناراحتی گفتم: «پس خانوادهام چی؟ خانهام؟ وسایل زندگیام؟ گوسالههایم؟» گفت: «اینجا برای بچهها امنتر است. باور کن نیروهای عراقی این بار تا خودِ کرمانشاه میروند. ببین با چه سرعتی جلو میآیند.»
با ناراحتی گفتم: «غلط میکنند. حتی تا آن سر دنیا هم بروند، من باید نزدیک گورسفید باشم تا بتوانم به خانهام سر بزنم.»
ناراحت شد. گفت: «من حاضر نیستم به طرف گیلانغرب حرکت کنم. اگر لازم باشد، عقبتر هم میروم. دیگر از این وضع خسته شدهام.»
پسرداییام گفت: «فرنگیس، ببخش
دخالت میکنم، اما نیروهای عراقی با منافقین هستند. با هم متحد شدهاند. خیلی سریع پیشروی میکنند. وضعیت خطرناک است. به خاطر خودت میگویم. همینجا بمان. اینجا امن است. اینجا خانۀ خودت است.»
اشک از چشمم پایین آمد. صورتم را توی دستهایم گرفتم و گریه کردم. گفتم: «نمیتوانم. من اینجا میمیرم. نمیتوانم اینجا بمانم. میروم نزدیکترِ خانۀ خودم. توی خانۀ خودم بمیرم، بهتر از این است اینجا بمانم
علیمردان ، رحمان را بغل کرد و رفت توی گندمزارها. سرش را پایین انداخته بود و میرفت. سهیلا را بغل کردم و دنبالش رفتم. توی گندمها نشسته بود و به اطراف نگاه میکرد. کنارش نشستم. من هم به اطراف نگاه کردم. دشت ماهیدشت قشنگ بود. فرسنگها دشت بود و همهاش گندمزار و زمین کشاورزی. گندمهای رسیده، با تکان باد، این طرف و آن طرف میرفتند. آدم دلش میخواست ساعتها همانجا بنشیند و به آن نگاه کند.
از همانجا، پیچ چهارزبر را نگاه کردم
انگار ماری بود توی دل دشت. دستم را روی خاکهای کنارم کشیدم و به علیمردان گفتم: «از من نرنج. بگذار برگردم و سری به خانه بزنم. سری به پدرم و بچهها میزنم و برمیگردم. دلم طاقت نمیآورد. دارم جان میدهم. علیمردان، اینجا جای من نیست. بقیه شاید راحت باشند، اما به خدا من نمیتوانم. انگار دارم خفه میشوم. بگذار بروم.»
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۷۹
🍂
🔻بلوغ شهادت
قسمت چهارم
صبح زود توی جزیره مجنون صدای خنده حسین را از بیرون سنگر شنیدم. فهمیدم که بالاخره کار خودش را کرده. حسین بنده خدا توی عملیات بدر به عنوان امدادگر خیلی به مجروحین کمک کرد. چون اونجا توی کانال آب کشاورزی نمی شد راست راست راه رفت بخاطر اینکه تک تیراندازهای عراقی بچه ها را می زدند.
حسین به خاطر همین قد کوچکش برای کمک به مجروحین در تردد بود. حسین چون اولین بار بود که به عملیات می آمد صحنه های مجروحین و شهدای زیادی را هم دیده بود. غروب ها که می شد حسین خبرهای سمت چپ گردان را برای ما می آورد و خبرهای ما را هم برای اون طرفی ها می برد. صبح روز بعد ساعت ۶ لشکر به سمت پیرانشهر حرکت کرد. من هم نزدیکای ظهر به سمت تبریز حرکت کردم که با قطار به تهران و اهواز برگردم.
فکر می کنم بیست روزی طول کشید تا صدای مارش عملیات از رادیو پخش شد. من می دونستم که این مارش مربوط به عملیات لشکر ۸ نجف اشرف است. از این بابت خوشحال بودم که عملیات موفق بوده. دیگه زیاد تو فکرش نبودم . مدتی که حس کردم گردان دیگه به مرخصی رفته به خانه مهدی صالحی در خمینی شهر تلفن زدم. آقای مهدی گوشی را برداشت، خیلی خوشحال شدم.
بعد از احوال پرسی گفتم: مهدی چه خبر؟ مهدی با حالت گرفته و بغض گفت: آقای یاراحمدی همه رفتند. گفتم منظورت چیه؟ گفت یعنی همه بچه ها مفقود شدند و توی محل عملیات ماندند. به ایشون گفتم پس رادیو مارش پیروزی گذاشته بود. گفت نه! عملیات لو رفته بود و بچه ها که شهید و مجروح شده بودند همانجا ماندند و نیروهای عراقی به اونا تیر خلاص زدند. سراغ هرکسی را می گرفتم مهدی می گفت آقای یاراحمدی!، "رفت".
👇👇
🍂 از محسن حداد و غلامی و بچه های کادر گردان و کوچکی و ولی الله صابری و عاشور و فتحی و علی حیدری و شفیعی... مهدی گفت: همه رفتند. یاد حسین کبیری افتادم گفتم: از حسین کبیری چه خبر؟ گفت آقای یاراحمدی حسین پر از ترکش خمپاره شده بود و در حالی که نانچیکاس زیر سرش بود و حالش خوب نبود به بچه ها گفت: شما برید منو ول کنید. (خداوند رحمت کند همه اونا را ).
بعد از عملیات قادر بخاطر اتفاقاتی که برایم پیش آمده بود و بخاطر مفقود شدن بیشتر دوستانی که اونا را می شناختم دیگه دوست نداشتم به جبهه بروم.
قبل از عملیات والفجر ۸ تقریبا" دی ماه ۱۳۶۴ بود که مهدی صالحی به همراه دو نفر دیگه از بچه های لشکر ۸ نجف اشرف به خانه مان آمدند. مهدی هنوز بخاطر مفقود شدن بچه های گردان دل گیر و ناراحت بود. یک ماه بعد مهدی هم در عملیات فاو به درجه رفیع شهادت نائل گردید. ( خداوند رحمت کند ایشون را ) .
🔻 راوی: بهرام یار احمدی
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 استراتژی کویت و عربستان
در جنگ تحمیلی
•┈••🦀••┈•
🔻 آنتونی کردزمن در کتاب درسهایی از جنگهای نوین ، در مورد جنگ ایران و عراق می نویسد: «کویت هزینه اجاره
شناورهـایی را که آمریکا در خلیـج [فارس] از آنها اسـتفاده میکرد پرداخت مینمود و ماهانه، حـدود نه میلیون گالن سوخت به آن کشور تحویـل میداد». کویت همکاریهـایی را در زمینه اسـتفاده از تأسـیسات بنـدري و غیره نیز انجام میداد. عربسـتان سـعودی به
آمریکـا اجـازه داد تـا هواپیماهای 3C-P را درخـاك کشورش مسـتقر سـازد و مین روبهـای امریکـایی گهگـاهی از منطقه جـبیل استفاده میکردند. ریاض همچنین، حمایت آواکسهای 3A-E و پشتیبانی تـدارکاتی ازحضور آمریکا در منطقه را فراهم آورد. در بخش نهـایی، خلیـج فارس آواکسهای عربسـتان باخـدمه امریکا و در بخش جنوبی آواکسهای SA-E عربستان سعودی پوشش
هوایی لازم را فراهم میآوردند.
✵✦✵
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۸۰
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
علیمردان نگاهم کرد. چشمهایش پر از اشک بود. وقتی چشمهایش را دیدم، انگار چیزی
به دلم چنگ انداخت. اشکهایش را پاک کرد و گفت: «برو!»
بعد مکثی کرد و ادامه داد: «ولی زود برگرد.»
با تردید گفتم: «سهیلا را ببرم؟ اینجا طاقت نمیآورد.»
با بغض گفت: «سهیلا را هم ببر.»
دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم: «زود برمیگردم علیمردان. تو فقط مواظب رحمان باش. قول میدهم که بچه را صحیح و سالم برگردانم.»
آرام دستم را فشار داد و دیگر سرش را بلند نکرد. میدانستم برای یک مرد کلهر خیلی سخت است، اما پا روی دلش گذاشته بود. همانجا پشتش را به من کرد.
رحمان را به طرف خودم کشیدم. صورتش را بوسیدم. چشمهایش را بوسیدم و گفتم: «رحمان، مواظب خودت و پدرت باش.»
دهانش باز مانده بود. نگاهی به پدرش کرد. انگار میخواست چیزی بپرسد، اما چیزی نگفت. شوهرم از توی گندمزار بلند شد. دست رحمان را گرفت و گفت: «برویم پسرم.»
دیگر نگاهم نکرد. سهیلا را بغل کردم،
پشتم را به ماهیدشت دادم و به طرف جاده به راه افتادم. یک لحظه برگشتم. رحمان در حالی که دستش توی دست پدرش بود، سرش را به عقب برگردانده بود و ما را نگاه میکرد. توی دلم گفتم: «رحمانم، مادر، طاقت بیاور، برمیگردم.»
سهیلا را روی کولم محکم کردم و به راه افتادم. تنها چیزی که داشتم، چاقویم بود.
سوار یک تویوتای سپاه شدم. چند پاسدار و پیشمرگ کُرد، پشت تویوتا بودند. پرسیدم: «تو را به خدا چه خبر است؟»
یکی از پاسدارها که مسن بود، گفت: خواهر، چه خبر... منافقین و عراقیها از مرز تا سرپلذهاب آمدهاند و دارند به طرف ما میآیند.»
مردها توی ماشین داشتند با خودشان حرف میزدند. انگار غم دنیا روی دلم سنگینی میکرد. خسته بودم. دلم میخواست بروم توی روستایم؛ همانجا بنشینم و تا آنجا که میتوانم، بجنگم و بعد بمیرم.
سهیلا زیر تیغ آفتاب بیتابی میکرد. وسط راه، وقتی تویوتا پیچید، پیاده شدم و کنار جاده ایستادم. مینیبوسی به سمت
گیلان غرب میرفت. سوار شدم. همه مرد بودند. با تعجب به من و بچۀ روی کولم نگاه کردند. اما چیزی نگفتند. روی صندلی جلو نشستم. دوازده نفر توی مینیبوس بودند. سرم را به طرف بیرون چرخاندم تا مجبور نباشم اگر کسی سؤالی کرد، جوابی بدهم.
به داربادام رسیدیم. درختها همه سبز بودند. توی ماشین، داشتم دره و کوهها را نگاه میکردم که یکدفعه فریاد راننده بلند شد: «یا ابوالفضل...»پا روی ترمز گذاشت و ماشین کنار دره ایستاد. با تکان ماشین، نزدیک بود سهیلا از بغلم بیفتد. تکان سختی خوردم. مرد راننده، از شیشۀ جلو به آسمان خیره شده بود. هنوز گیج بودیم چه خبر شده که با صدای وحشتناک هواپیماها، زمین و زمان لرزید. از شیشۀ جلوی مینیبوس، هواپیمای عراقی را دیدم که شیرجه زد و به سمت ما آمد. راننده فریاد زد: «بروید پایین... خودتان را نجات دهید.»
با فریاد راننده، همه به طرف در هجوم آوردند. دستم را به چادرم گرفتم و از در مینیبوس خودم را پرت کردم پایین. باید به سمت کوه میرفتیم و لای درختها قایم میشدیم. توی جاده، علاوه بر مردم عادی، ماشین نیروهای نظامی هم بود که میخواستند عبور کنند. فهمیدم هواپیماها آمدهاند آنها را بمباران کنند. ما هم که قاطی آنها بودیم؛ برایشان فرقی نمیکرد.
صدای هواپیماها کوه و دشت را لرزاند. یکی از مردها فریاد زد: «دیوار صوتی را شکستند.»
دست روی گوش سهیلا گذاشتم و فشار دادم و دهان خودم را هم باز کردم. گفته بودند در این جور وقتها، باید این کار را کرد
کوه لرزید. خاک و شن زیادی از بالای کوه پایین ریخت. جیغ سهیلا توی گوشم پیچید. به خودم گفتم: «فرنگیس، لعنت به تو. چه کار کردی؟ داری دخترت را با دست خودت به کشتن میدهی.»
چادرم را از کولم باز کردم و دور سهیلا پیچیدم. چیز دیگری نبود که از او محافظت کنم. اینطوری اگر تکههای کوچک بمب به او میخورد، حفظ میشد.
از سمت چپ جاده، از پشت مینیبوس شروع به دویدن کردم تا به کنارۀ کوه رسیدم جماعت وحشتزده، از ماشینها پیاده میشدند و به طرف دامنۀ کوه میدویدند. نظامیهایی که در حال عبور بودند، با ترس و وحشت کنار درختها و زیر صخرهها پناه میگرفتند. کلی درخت بلوط توی کوه بود و میشد وسط آنها قایم شد.
موقع بالا رفتن از کوه، سر میخوردم و میافتادم. سهیلا شروع کرد به جیغ کشیدن. صدای هواپیماها همه را دیوانه کرده بود. دستم را به خارهای کنارۀ کوه گرفتم و خودم را بالا کشیدم. یکدفعه باران بمب بارید. هواپیما در حالی که صدایش گوش را کر میکرد، چند تا بمب روی جاده ریخت..
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۸۰
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۸۱
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. چند مرد محلی و چند نظامی که میخواستند از عرض جاده بگذرند، روی زمین افتادند. یکی دو تا بمب هم کنار مینیبوس افتاده بود.
مردم سعی میکردند خودشان را با عجله از کوه بالا بکشند. پایین جاده، گلۀ گوسفندی را دیدم که به سمت کوه میآمد. خوب که نگاه کردم، دهانم باز ماند. دایی احمدم بود. تفنگ توی دستش بود و گوسفندهایش را جلو انداخته بود و از کوه بالا میآمد.
ایستادم و دستم را به درختی گرفتم و فریاد زدم: «خالو، هو... خالو.»
داییام مرا دید. برایم دست تکان داد و رو به بالا آمد. نزدیکی من که رسید، گفت: «دختر، روله، اینجا چه کار میکنی؟ آمدهای توی دل آتش چه کار؟ آخر چه شری هستی تو دختر!»
هواپیماها رفته بودند. رسید و دست گردنش انداختم. او هم پیشانی مرا بوسید. سهیلا را هم بوسید و این بار با فریاد وعصبانیت گفت: «فرنگیس، خدا خانهات را آباد کند، با پای خودت آمدهای که بمیری؟» با بغض گفتم: «خالو، خانهام...»
حرفم را قطع کرد و گفت: «رحم به بچهات نیامد؟ حالا میخواهی چه کار کنی؟ برو توی دل صخرهای پناه بگیر.» پرسیدم: «تو چرا اینجایی؟»
به گله اشاره کرد و گفت: «نمیبینی؟ گلۀ گوسفندم را آوردهام. باید ببرمشان جای امن. نمیخواستم گلۀ گوسفندم دست دشمن بیفتد.»هنوز حرفش تمام نشده بود که دوباره صدای هواپیماها بلند شد. دایی شروع به جمع کردن گوسفندهایش کرد. گوسفندها بعبع میکردند و وحشتزده از این طرف به آن طرف میدویدند. هر چه سعی میکرد آنها را جمع کند، نمیتوانست.
فریاد زدم: «خالو، مواظب خودت باش.»
هنوز حرفم تمام نشده بود که هواپیماها بمبهاشان را انداختند. خاک و شن از روی کوه سرازیر شد پایین. صدای فریاد مردم بود و انفجار بمب و بعبع گوسفندها. بمب پشت بمب میبارید. من فقط به فکر سهیلا بودم.
نمیدانم چه مدت گذشت تا همه جا ساکت شد. گرد و خاک که نشست، خوب نگاه کردم. برگهای درختچهها همه خاکآلود بودند. دلِ کوه تکهتکه بود. روی جاده را که تماشا کردم، دیدم واویلا، مردم روی زمین افتادهاند و سر و صورت و بدنشان پر از خون است. گوسفندهای داییام روی زمین افتاده بودند. بعضیهاشان دو نیم شده بودند. بعضیهاشان داشتند جان میکندند و روی خاکها و آسفالت جاده دست و پا میزدند.
دوباره هواپیماها آمدند و بمب ریختند.سهیلا را بغل کردم و دستهایم را روی گوشهایش فشار دادم. خودم را روی او خم کردم و دراز کشیدم. سهیلا با تمام قوتش جیغ میکشید. من هم جیغ میکشیدم. از آسمان تنۀ درخت و شاخههای شکسته و خاک روی سرم میبارید.
هواپیماها به زمین نزدیک شدند. یک لحظه سر بلند کردم. از قسمت کناری هواپیماها، رگبار بستند. انگار میخواستند کسی زنده نماند. تیر به درختها و گوسفندها و آدمها میخورد و آنها را دو نیم می کرد. همه مثل شاخههای درختان بلوط به زمین میافتادند.
خودم را زیر تختهسنگی کشاندم. انگار به پشتم تازیانه میزدند. از زمین و آسمان، خاک و سنگ و شاخۀ درخت و گرد و غبار میبارید. سعی کردم طوری بخوابم که سهیلا در امان باشد.
هواپیماها که رفتند، چشمم را باز کردم. همانطور که روی زمین دراز کشیده بودم، احساس کردم یک جفت چشم دارد مرا نگاه میکند. خوب که نگاه کردم، دیدم جنازهای است که کنار من افتاده و چشمهایش باز مانده.
سرم را به طرف دیگر چرخاندم. لاشۀ گوسفندهای خالو روی زمین افتاده بود. بعضی از گوسفندها زخمی بودند و انگار داشتند با چشمهاشان التماس میکردند. یک لحظه یکی از آنها را به شکل کرهل دیدم. دلم برایشان سوخت.
درختها تکهتکه شده بودند. پا شدم و سر جایم نشستم. به درخت بلوطی تکیه دادم و اطراف را خوب نگاه کردم. نمیدانستم کجا هستم. گیج بودم، ولی کمکم هوش و حواسم سر جایش آمد. به سهیلا نگاه کردم.. حالش خوب بود و داشت گریه میکرد. دست روی صورتش کشیدم و خاکهای روی صورتش را کنار زدم. تمام لباسهایش خاکی بود.
داییام داشت از کوه بالا میآمد. سر و صورتش خونی بود و دست به سرش گرفته بود. به سینه کوبیدم و بلند شدم. داییام اشاره کرد بنشینم. سر جایم نشستم و به اطراف نگاه کردم. خبری نبود. صدای فریاد مردمی که زخمی بودند، همه جا را پر کرده بود.
دایی که نزدیکم رسید، روی زمین نشست به طرفش دویدم. دستش را تکان داد و گفت: «چیزی نیست، فرنگیس. سرم زخم برداشته.»
خون از روی صورت، روی لباسش میچکید. دستم را به صورتش میکشیدم و گریه میکردم. سهیلا از دیدن آن منظره وحشت کرده بود و جیغ میکشید.
دایی بلند شد. بالاسر یکییکی گوسفندهایش میرفت و به سرش میزد.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۸۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 التماس برای رفتن..
..و ممانعت فرمانده به دلیل برادر اسیر بودن.
... و رضایت مادر
.. و پاداشی به بزرگی شهادت
#شهید_رضا_مکاری_مقدم
#بهبهان
#کلیپ
#مستند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻بلوغ شهادت
قسمت پنجم
بعد از شهادت دوستانم خیلی احساس تنهایی می کردم . بالاخره بعد از شش ماه نوزدهم فروردین ماه سال ۱۳۶۵ دوباره به خمینی شهر اصفهان رفتم تا از اونجا با لشکر ۱۴ امام حسین(ع) به جبهه بروم .
حدود ساعت ۱۰ صبح توی یکی از فلکه های شهر به سمت پایگاه بسیج میرفتم تا ثبت نام کنم .
وقتی به آن سمت خیابان رسیدم چشمم به یکی از بچه های گردان نور و کربلای اهواز افتاد . ایشون ناصر دشتی پور بود . ناصر هم می خواست به اون سمت خیابان برود .
وقتی ناصر هم چشمش به من افتاد دوتایی به قدری خوشحال شدیم که همدیگر را بغل کردیم و با هم روبوسی کردیم . اصلا باورم نمی شد که بعد از دو سال ناصر رو اونجا ببینم .
👇👇
🍂
ناصر مرا به یاد گردان نور در طلائیه و شرهانی و عملیات والفجر مقدماتی و به یاد شهید کریم سیاهکار و شهید سعید جهانی و شهید سجاد خویشکار و شهید سیامک نیکزاد و به یاد احمد ترکی و نادر دشتی پور می انداخت .
بعد از احوال پرسی ناصر به من گفت : تو اینجا چکار میکنی؟ من به ناصر گفتم می خواهم از اینجا به جبهه بروم .
من هم به ناصر گفتم تو اینجا چکار میکنی؟
ناصر گفت : من در دانشگاه خمینی شهر مشغول تحصیلم و الان دارم میرم پایگاه بسیج که ثبت نام کنم و به جبهه بروم .
من به ناصر گفتم بیا بعد از ثبت نام به لشکر ۱۴ امام حسین(ع) برویم . اما ناصر گفت من میخواهم به لشکر ۸ نجف اشرف برم . چون این لشکر یک لشکر مکانیزه ( یعنی هم پیاده و هم زرهی ) است .
به ناصر گفتم : من در عملیات بدر و دو مامویت پدافندی در جزیره مجنون با این لشکر بودم اما بخاطر خدمت سربازیم با مسئولین اداری آنها بحثم شد و اونا نگذاشتن در عملیات قادر شرکت کنم .
بعد از کمی صحبت بالاخره ناصر مرا قانع کرد که به لشکر ۸ نجف اشرف برویم . از طرفی خوشحال بودم که دیگه تنها نیستم و از طرفی هم خیلی دوست داشتم با ناصر باشم چون در عملیات والفجر مقدماتی هنگام برگشتن گردان کربلا از خط مقدم به خط عقب گلوله های خمپاره به اطرافمان می خورد .
👇👇
🍂 کمی جلوتر از من یک خمپاره ۱۲۰ خورد و دو تا از بچه ها توی رمل ها افتادن . من رفتم بالای سر اونا یکی از اونا مجروحیتش کم بود .
نفر دوم صبری جابری بود و یک ترکش به قلبش خورده بود . من داشتم او را احیا می کردم که ناصر دشتی پور هم آمد پیشم و دو تایی هر چه صبری جابری را کمک کردیم فایده ای نداشت و ایشون شهید شدند .
بعد ناصر به من گفت تو پاشو برو من هستم . ناصر فرمانده دسته سعید جهانی بود . توی طلائیه و شرهانی هم ایشون فرمانده دسته بودند .
ناصر گفت : من میرم دانشگاه تا وسایلم رو بیارم . من هم به سمت پایگاه بسیج رفتم .
ظهر دیدم ناصر به همراه یک نفر دیگر آمد . بعد از احوال پرسی ناصر گفت: این برادر حمید مسیحی است و بچه اهواز است . خیلی خوشحال شدم که در این شهر غریب دو تا از بچه های اهواز هم با من هستند .
بعد از حرکت اتوبوس ها به ناصر گفتم: ناصر بیا به گردان ۱۴ معصوم (ع) برویم چون یکی از بهترین گردان های لشکر ۸ نجف اشرف است و فرمانده این گردان مرا می شناسد و چند بار سید اکبر اعتصامی با بچه های کادر گردان به خانه مان آمده اند .
به ناصر گفتم : هر وقت هم خواستی امتحان بدهی سید اکبر اعتصامی اجازه می دهد . ناصر قبول کرد و...
راوی : بهرام یار احمدی
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 استراتژی کویت و عربستان
در جنگ تحمیلی
•┈••🦀••┈•
🔻 کردزمن در کتابش می نویسد:
عربسـتان به شـناورها و ناوگان هواپیمابر آمریکا اجازه میداد برای سوختگیری مجدد در آبهای آن کشـور پهلو بگیرنـد. بحرین خـدمات پزشـکی و آتشنشـانی را در زمـان حمله به نـاوچه امریکـایی اسـتاركو تعمیر آن پس از اصـابت را تـامین کرد. بالگردهـاي امریکـایی بهطور معمول از خـاك بحرین برای تمرین و بارگیری اسـتفاده میکردنـد. همچنین، بحرین به ناوگانهای امریکایی اجازه داده بود که بهطور مستمر بارگیری کنند. در اوج استقرار نیروهای امریکایی در منطقه، در هرهفته، یـک کشتی تـدارکاتی و در هر روز، پنـج هواپیمـای141-C و 8-DC و 10-DC نیروی هوایی امریکـا در بحرین تخلیه بـار میکردند. بحرین به صورت دو فاکتور استقرار نیروهای امریکایی را در خاك خود پذیرفته و چندین سکوی بزرگ را برای استقرار نیروهای امریکایی به آنها اجازه داده بود.
✵✦✵
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂