eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.2هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 8⃣1⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب "بخش دوم" ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻مرخصی در وضعیت جنگی نیم ساعتی بود که اجازه عبور به هیچ اتومبیلی نمی دادند. علت را از او پرسیدم. گفت: «پایین جاده بین نیروهای ما و عراق درگیریه، میرم و براتون خبر می آرم.» ما صدای انفجارها را از دور می شنیدیم. جیپ رفت، چند دقیقه بعد دنده عقب و به سرعت به روی پل و بلوار برگشت و چیزی به پاسدارها گفت. پاسدارها پخش شدند بین اتومبیل ها، می گفتند می خواهند این منطقه و پل را بزنند. یکی شان فریاد میزد: «از ماشین‌ها بیاین بیرون. بخوابین توی جوبها.» دو طرف بلوار جوی آب بود، چند سنگر کوچک هم آن اطراف ساخته بودند. می گفتند پناه بگیریم. فریاد می زدند: «دارن می‌زنن. فرار کنید.» صدای گلوله ها را می شنیدم. هر سی ثانیه یک گلوله به زمین میخورد و صداها نزدیک و نزدیک تر می شد. مردم روی تریلی سریع پایین پریدند و سمت جویها و سنگرها دویدند. سرنشین اتومبیل های توی صف هم رفتند توی جوی های دو طرف خیابان و خوابیدند. توی این هیاهو هنوز پشت فرمان نشسته بودم. تریلی می خواست دور بزند و برگردد، جدول خیابان مانع بود. پشت سر او گیر کرده بودم. چند بار عقب جلو رفت. مدتی طول کشید. در این فاصله صدای انفجارها نزدیک تر می شد. بالاخره تریلی دور زد من هم پشت او دور زدم و به سرعت به طرف بیمارستان حرکت کردم. حدود چهارصد، پانصد متر دور شده بودیم که صدای انفجار شدیدی پشت سرمان بلند شد. مشخص بود که پل یا منطقه نزدیک بلوار را زدند. خلاصه با ترس و لرز و به سرعت تمام خود را به بیمارستان رساندم. بقیه هم همراه من بودند. اتومبیل ها را دوباره در پارکینگ گذاشتیم و داخل بیمارستان رفتیم... پرسنل و پرستارانی که می دانستند ما عازم ماهشهر هستیم و صدای انفجارها را شنیده بودند، خیلی نگران شده بودند. وقتی ما را سالم دیدند خوشحال شدند. چند دقیقه بعد چند مجروح به بیمارستان آوردند. معلوم شد یکی از گلوله ها در منطقه بلوار به یک پیکان اصابت کرده است و چند اتومبیل اطرافش را هم متلاشی کرده. سرنشینان پیکان شهید و مجروح شده بودند. بین مجروحین متأسفانه چهار برادر یکی از پرستاران بود. روز قبل از اهواز آمده بودند که مقداری از وسایل منزل خود را ببرند. در بازگشت دچار این حادثه شده بودند. جراحات شدیدی داشتند. در حقیقت لت و پار شده بودند. با این که بلافاصله آنها را به اتاق عمل بردیم، اقدامات ما بی نتیجه بود و هر چهار نفر شهید شدند. چند ساعت بعد منطقه آرام شد. ساعت چهار بعدازظهر دوباره تا نزدیک پل رفتیم. چند اتومبیل بیشتر نبود. ولی پاسدارها می گفتند اوضاع جاده نا امن است. دستور رسیده بود که امروز دیگر به هیچ وسیله ای اجازه عبور ندهند. گویا چند اتومبیل هم در همان بار اول که ما موفق نشدیم برویم، در راه مورد حمله قرار گرفته بودند. خوشبختانه گلوله ها به هیچ کدام اصابت نکرده و همگی سالم از منطقه عبور کرده بودند. چاره ای نداشتیم. دوباره به بیمارستان برگشتیم. چمدانها را به داخل اتاق عمل بردم. شنیدم که قرار است شب تعدادی از مجروحین را از جاده خسروآباد انتقال دهند. پیشنهاد دادند که ما هم همراه مجروحین برویم. دوستانی که توانسته بودند زودتر از پل عبور کنند و راهی ماهشهر بشوند، از بیمارستان ماهشهر تماس گرفتند. سالم رسیده و منتظر ما بودند. گفتم دیگر امکان ندارد از آن مسیر بتوانیم برویم و شب همراه انتقال مجروحین ما هم به آنها ملحق می‌شویم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 پلاک سفید حقیقتش نمی دانستم پلاك نسوز چیست، مثل خیلی چیزهای دیگر. بی صبریم همه از سر كنجكاوی بود. زود می خواستم از همه چیز سر در بیاورم. مسئولان مشغول توزیع كارت شناسایی و پلاك و سایر لوازم بودند. عملیات مرصاد تازه شروع شده بود. عجله داشتیم كه به عملیات برسیم. بدشانسی، نوبت به من كه رسید پلاك تمام شد، از برادری كه پشت میز نشسته بود پرسیدم: «پس پلاك من كدام است؟» گفت: «پلاك سفید. شما پلاك سفید هستید!» اول نفهمیدم چه می گوید بعد كه گرفتیم و رفتیم فهیمدم. پلاك سفید در مقابل پلاك قرمز به معنی شهادت 🕊 است. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 بازتاب فتح خرمشهر ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 چند روز بعد از آزادی خرمشهر یعنی در مِه ۱۹۸۲ آمریکائی‌ها با حرکتی نمادین اجازه فروش شش فروند هواپیمای ترابری را به عراق صادر می کنند. در حالی که تا قبل از آن، چنین اقدامی با توجه به قرار گرفتن عراق در فهرست کشورهای حامی تروریست ممنوع بود. این حرکت نمادین آمریکا به این خاطر بود که به عراق ثابت کنند اجازه نخواهند داد جمهوری اسلامی به پیروزی کامل در جنگ برسد. مسئله دیگر برای نخستین بار در سال ۱۹۹۶ و پس از پناهنده شدن حسین کامل داماد صدام به اردن افشاء شد. وی در ۲۹ ژانویه ۱۹۹۶( بهمن ۱۳۶۴) در مصاحبه ای با روزنامه لبنانی السفیر در خصوص موضع آمریکا بعد از آزادی خرمشهر گفت: در آن زمان، صدام بسیار آشفته بود و فقط با استفاده از داروهای آرام بخش می توانست استراحت کند. در همین ایام، فرستاده ای به نام ویلیام جانسون به نمایندگی از آمریکا به عراق رفت و با صدام دیدار کرد و از طرف آمریکا وعده ای را مبنی بر این که اگر شما مانع پیروزی ایران در جنگ شوید و اگر موفق شوید توازن جنگ را به نفع خود تغییر دهید ما کویت را به شما هدیه خواهیم داد. حسین کامل می گوید بعد از شنیدن این وعده آمریکا ، صدام حسین بسیار خوشحال شد و روحیه اش را دوباره بازیافت و گفت اگر لازم باشد همه ارتش عراق را فدا خواهم کرد تا کویت را به دست آورم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۵۵ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• دو سه روز قبل سعید چیت سازیان که دیگر آن سرزندگی قبل را نداشت و توانایی جسمی اش بر اثر ضربه مغزی ناشی از آن‌ تصادف از دست رفته بود، به عنوان مدیر داخلی مقر، به بچه ها گفته بود: جلو چادرها را با گونی های ماسه سد کنید تا اگر بمباران شد نیروها آسیبی نبینند. یکی دو نفر در جواب گفته بودند: برو خدا پدرت را بیامرزد، ما اینجا خسته و کوفته می شویم و تو خودت بیکار ایستاده ای و دستور می دهی. تازه، دشمن روی اینجا دید ندارد و این کار هیچ فایده ای ندارد! او این گلایه را به من کرد. گفتم: عیب ندار، به دل نگیر، آنها به اندازه ی کوپنشان کار می کنند، هر کی این جوری گفته شکر خورده، خودم مخلصتم و کار را انجام می دهم...! اما من با نظر سعید موافق بودم، از طرفی سعید برای خودش یلی بود و شیری در اطلاعات و حالا باید به او روحیه می دادیم. بچه های تیم را خبر کردم و دست به کار شدیم. خاک پر کردن و کشیدن گونی های پنجاه کیلویی برنج تا دم در چادرها، کار سنگینی بود. بقیه هم غیرتی شدند و کمک کردند. آن روز گونی ها به ارتفاع یک متر جلوی چادرها را سد کردند و دوستانی که در چادر خوابیده بودند، در امان ماندند. گونی های شن و خاک با ترکش های خرکی تکه و پاره شده بودند. قسمت های بالایی چادرها ترکش خورده بود و موج انفجار چادرها را پاره پاره کرد، اما چیدمان پیچِ کوچه ای( L) مانند و گونی های سعید، سپر بلای جان بچه ها شده بود. بعد از بمباران به او گفتم: سعید! این بچه ها الان می فهمند پیشنهاد تو چه قدر ارزش داشته. و پرسیدم: تو از کجا می دانستی بمباران می شود؟ گفت: من نمی دانستم، ولی حدس می زدم اگر گلوله ای بیفتد، جلو چادرها باز است و ترکش ها به راحتی وارد چادر ها می شوند. یک شب که به گشت می رفتیم، بارانی تند گرفت. شدیم موش آبی و حتی لباسهای زیرمان هم خیس بود. کتف باندپیچی شده و چفیه آویزان گردنم حسابی خیس بود. لباس هایم را عوض کردم و رفتم پیش بابا حسنی. در زمان مسئولیت حاج رضا مستجیری، پیرمردی بنام بابا حسنی در تدارکات واحد کار می کرد. او دائم قرآن می خواند. اگر کسی مثل من زخمی بود، پانسمان و امور درمانی اش را انجام می داد. زخم، سر کتف بود و مرتب حرکت و تکان داشت، نمی شد درست و حسابی آن را پانسمان کرد. بنده ی خدا بابا حسنی با زحمت و روش های مختلف کتف را پانسمان می کرد، اما یکی دو ساعت بعد از فرم در می آمد و باند سُر می خورد پایین و شل می شد. سر به سرش می گذاشتم و از آنجا به او گفتم بابا حسنی و این اسم برایش ماند. روزی همین طور که پانسمان می کرد از او پرسیدم: شما کربلا رفته اید؟ گفت: بله. گفتم: این بچه ها به عشق کربلا اینجا هستند، شما که رفته ای دیگر چرا آمده ای و مانده ای؟ با آن ریش های سفید و خوشگلش اشک می ریهت و می گفت: دیمه، دیمه( نگو! نگو) آن کربلایی که من زمان شاه رفتم کربلا نبود، کربلا اینجاست. هر کس اینجا باشد او کربلایی است. کربلا اینجاست... و گفت، آقای جام بزرگ! برو این زخم را به دکتر نشان بده، این سیم کرده!(ورم کردن جراحت) به شوخی گفتم: چرا سیم کرده، نمی شد کابل کرده باشه؟ خندید و گفت: بَبَم، یعنی زخمت متورم و قرمز شده! راست می گفت. چند روز از آن ماجرای باران گذشته بود و کتفم درد داشت و زخم لُرپِ لُرپِ نی کرد.(تیر می کشید) با یکی دو نفر سوار ماشین شدیم و به بیمارستان ارتش رفتیم. دکتر ارتشی وقتی روی زخم را باز کرد به تعجب و تاسف گفت: اوه اوه، تو باید اعزام بشوی، منطقه چه کار می کنی؟! سر به سرش گذاشتم. گفتم: آقای دکتر چرا من اعدام بشوم. صدام باید اعدام شود! گفت: من کی گفتم شما باید اعدام بشوی، اعزام، اعزام بشوی. و روی حرف ز، تاکید کرد و حرص خورد. گفتم: آهان، ولی آقای دکتر ضرورت دارد اعزام بشوم؟ گفت: من تشخیص می دهم که پزشکم. آن وقت شما می گویی لزومی ندارد. شما بسیجی ها چه چیزی را می خواهید ثابت کنید؟ می خواهید بگویید قهرمانید، مثلاً اگر تو نباشی جنگ لنگ می شود؟! گفتم: ممنون آقای دکتر. حالا پانسمان می کنی یا نه؟ اگر نمی کنی دست شما درد نکند. خدا حافظ ما رفتیم! گفت: آقاجان! اینجا بعضی ها می گردند یک بهانه کوچکی پیدا کنند از منطقه در بروند آن وقت تو... تشکر کردم و از روی تخت بلند شدم که رفته باشم. گفت: چرا ناراحت می شوی، من برای خودت می گویم. بالاخره دکتر زخم را درست و حسابی پانسمان کرد و یک آمپول پنی سیلین قوی هم تزریق کرد تا عفونت هایش خشک شود. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 9⃣1⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب "بخش دوم" ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻مرخصی در وضعیت جنگی هوا که تاریک شد، چهار، پنج اتوبوس که صندلی های آن را برای حمل مجروح برداشته بودند، به بیمارستان آمدند. پرسنل و نیروهای امدادگر، مجروحین را روی برانکارهای دستی، توی اتوبوس جا دادند. ما هم با چمدان های خود سوار یکی از اتوبوس ها شدیم. از راه خسروآباد و بیابانی که به چویبده منتهی می شد، حرکت کردیم. در چویبده مجروحین را از اتوبوس پیاده کردند. ما هم پیاده شدیم، منتظر بودند تا هاور گرافت برسد و مجروحین را سوار کند. ساعت حدود یازده شب بود. با این که آبان ماه بود، هوا سرد بود. ما هم لباس گرم همراه نداشتیم. گفتند مطلقا از روشن کردن سیگار یا چراغ قوه یا هر گونه نوری خودداری کنیم. حدود نیم ساعت بعد صدای هاورکرافت را شنیدیم که در کنار هور پهلو گرفت. چند کامیون ارتشی نزدیک آب ایستاده بودند، ولی ما را حدود سیصد متر دورتر از آب نگه داشتند. خلاصه معلوم شد که هاورکرافت مهمات برای آبادان آورده و باید اول مهمات را خالی کنند. بار کامیون های ارتشی کنند، بعد مجروحین را داخل هاور کرافت ببرند، بعد ما سوار بشویم. تخلیه و بار زدن مهمات حدود دو ساعت طول کشید. حدود یک ساعت هم طول کشید تا مجروحین را سوار کردند. آنها را کف هاور کرافت خواباندند. آه و ناله برخی از آنها بلند شده بود. سپس ما را به داخل هدایت کردند. چون جا کم بود، روی پله های هاور کرافت نشستم. چمدانها را به زور جا دادم و روی هم گذاشتم. روی آخرین پله، نزدیک درجه دار قوی هیکلی نشسته بودم که با مسلسل ضد هوایی موضع گرفته بود. تاریکی محض همه جا را گرفته بود. توی تاریکی هاور کرافت به نظرم خیلی مخوف و ترسناک آمد. مجروحینی که ناله می کردند را نمی توانستم ببینم. اگر احتیاج به کمک داشتند کاری نمی شد برایشان انجام بدهم. مقداری طول کشید ولی بالاخره هاور کرافت حرکت کرد. به نظر می رسید سرعت فوق العاده ای داشته باشد، صدای موتور آن خیلی بلند و ترسناک بود. خلاصه دو سه ساعتی با دلهره و ترس دست به گریبان بودیم تا به بندر امام رسیدیم. پیاده شدیم. چند اتوبوس آن جا بود که مجروحین را سوار آنها کردند و عازم اهواز شدند. مینی بوسی از طرف بیمارستان ماهشهر برای بردن ما آمده بود. سوار شدیم و ساعت چهار صبح به بیمارستان رسیدیم. پرستارها و پرسنل بیمارستان برای ما چای و نان و پنیر آماده کرده بودند. رفع گرسنگی کردیم. داخل داروخانه چند پتو انداختند. یکی دو ساعتی خوابیدیم. ساعت هشت صبح دوستی که روز قبل به ماهشهر آمده بود، با اتومبیل به بیمارستان آمد. شب را منزل یکی از همکاران گذرانده بود. پس از صرف صبحانه با دوستان خداحافظی کردیم و عازم آغاجاری شدیم پمپ بنزین ها شلوغ بود. صفی که در آن اتوبوس تاکسی، کامیون و غیره، برای گرفتن سوخت در نوبت ایستاده بودند. چند کیلومتر بود. راننده ای می گفت چند روز است که در صف منتظر هستند، به هر اتومبیل چند لیتر بیشتر بنزین نمی دادند. ژاندارمری با عده ای از پرسنل خود از پمپ بنزین محافظت می کرد. نظم را رعایت می کردند. دوست ما خیلی زرنگ و سرو زبان دار بود. به هر پمپ بنزین که می‌رسیدیم، بلافاصله حكم‌های مرخصی ما را می گرفت، می رفت با آنها صحبت می کرد و خارج از نوبت ده پانزده لیتر بنزین میریخت توی باک و راه می افتادیم. به گچساران و بعد به شیراز رفتیم. یکی از دوستان که دکتر رادیولوژی بود را در شیراز جلوی منزلش پیاده کردیم. من و دکتر اهتمامی و دکتر تمراز به سمت اصفهان حرکت کردیم. در آباده به پمپ بنزینی مراجعه کردیم. ولی آنجا مأمور ژاندارمری حكم‌های مرخصی ما را قبول نکرد و گفت باید به فرمانداری برویم و از آنجا نامه بیاوریم. به فرمانداری رفتیم. فرماندار و چند نفر دیگر به اضافه یک روحانی در اتاق فرمانداری نشسته بودند. حکمها را به فرماندار نشان دادیم. گفت مرخصی‌های پزشکان و پرسنل خدماتی از آغاز جنگ لغو شده است و ما ترک خدمت کرده و داریم فرار می کنیم. در برگه ی مرخصی ما به جای کلمه مرخصی کلمه مأموریت را نوشته بودند. مثلا: به آقای دکتر فلان که از آغاز جنگ تا پانزده آبان مشغول به خدمت بوده است، ده روز مأموریت داده میشود که به تهران برود. حتی این حکم هم او را قانع نکرد. خلاصه به هر زبانی خواستیم به آقای فرماندار حالی کنیم که ما از آغاز جنگ در سخت ترین شرایط در آبادان و در خدمت مجروحین بودیم. حالا ده روز مأموریت داریم که به تهران برویم. می خواهیم خانواده خود را ببینیم و برای زن و بچه مان لباس ببریم، قبول نکرد. یک ژاندارم هم نزدیک ما گذاشت که مبادا فرار کنیم. سعی می کرد با تلفن با بیمارستان شرکت نفت آبادان تماس بگیرد و درباره ما تحقيق کند. ولی هر بار شماره اشتباه بود و جای دیگری را می گرفت. بالاخره حدود سه ساعت ما را معطل کرد و آخر سر هم گفت: «به من مربوط نیست، هر جا می خواهید
بروید، ولی بنزین به شما داده نخواهد شد.» هرچه اصرار کردیم که با ما خالی است و ممکن است به پمپ بنزین بعدی نرسیم و بین راه بمانیم، ایشان زیر بار نرفت و گفت همین که ما را بازداشت نمی کند و به آبادان بر نمی گرداند خدا را شکر کنیم. خلاصه رفتار بسیار توهین آمیزی با ما داشت. البته ما هم جواب او را دادیم. گفتیم حیف از مملکتی که برخی از مسئولینش به جای درک موقعیت ها و احساس مسئولیت و کمک به رزمندگان کار شکنی می کنند. ما باید زودتر کار خود را انجام داده و دوباره به جبهه برگردیم. به جای تشکر و قدردانی، ما را تهدید به بازداشت می کنید؟ اگر فداکاریها و از خود گذشتگی رزمندگان آبادان نبود - که ما هم جزو آنها هستیم - الآن شما پشت این میز نبودید و اسیر عراقی‌ها شده بودید. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 بازتاب فتح خرمشهر ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 اقدامات آمریکایی ها پس از آزادی خرمشهر را می توان به این شرح برشمرد: ۱- تقویت روحیه صدام؛ ۲- ارسال پیامهای بین المللی؛ ۳- خارج کردن نام عراق از فهرست حامیان تروریسم؛ ۴- صدور اجازه فروش سلاح و هواپیماهای ترابری به عراق به صورت رسمی؛ ۵- دادن پیامهایی به متحدین عراق در جنوب خلیج فارس یعنی کشورهایی مثل عربستان و کویت که آمریکا اجازه سقوط صدام و برهم خوردن توازن منطقه را نخواهد داد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 خبر آزاد سازی خرمشهر قهرمان در اردوگاه عنبر عراق ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ حدود ده روزی می شد که از ایران عزیزم ، در منطقه جنگی شلمچه فرسنگها بالاجبار دور شده و در فضای محصور از سیم خاردارهای اردوگاه عنبر گرفتار شده بودم . از نتیجه و عاقبت عملیات بیت المقدس هم دربی خبری مطلق بودم . در روز شاهد سربازان وحشی ، خبیث و کابل بدست عراقی و از پشت پنجره های آسایشگاه ، درهنگام غروب آفتاب، لحظات دلگیری در اوایل اسارت را می گذراندم .هنوز غرق درناباوری و حیرت اسارت بودم ، از طرفی هم امید به نصرت الهی و لحظه شماری برای پیروزی رزمندگان اسلام داشتیم . چند روزی بود تعدادی از بچه ها که شب خواب می دیدند صدام سرنگون شده و به ایران برگشته اند صبح خواب خود را برای بقیه تعریف میکردند. یکی خواب دیده بود تا دوهفته دیگر به ایران برمیگردیم و بقیه روز شماری می کردند . همه این خواب ها و تحلیل ها و بی خبری از وضعیت بیرون وجبهه ها طوری شده بود که گویا برای خبری خوشحال کننده و پایان دهنده این وضعیت لحظه شماری می کردیم . یکی دو روز بود عراقیها از بلندگو های داخل اردوگاه صدای مارش نظامی ویاسرودهای حماسی و ترانه های عربی پخش میکردند و دم از قادسیه صدام زده و می گفتند ایرانیها را شکست داده ایم و ..... ولی ما بی خبر بودیم . در ظهر روز سوم خرداد 1361 مثل هرروز از آشپزخانه ندا دادند "مسئولین غذا برای گرفتن ناهار بیایند" .مسئولین غذای آسایشگاهها جهت تحویل گرفتن غذا جلوی محوطه آشپزخانه اردوگاه به صف شدند ، اگه اشتباه نکنم آشپزخانه اردوگاه عنبر ما بین قاطع (بلوک) افسران ایرانی و قاطع ما  قرارداشت . زمانی که گروه های غذایی برای گرفتن غذا به داخل آشپزخانه رفتند یکی ازافسران ایرانی بدورازچشم بعثیهاخبرآزادی خرمشهرقهرمان  را به اطلاع  بچه ها می رساند . (افسران ایرانی رادیویی در اختیار داشتند که مخفیانه از اخبار و مطالب آن بهره برداری می کردند و برای محافظت آن شدیدا ملاحظات حفاظتی را رعایت میکردند. افسرایرانی گفته بود: "خرمشهر امروز صبح توسط رزمندگان اسلام از دست متجاوزان بعثی آزاد شده است و همین ظهر هم نماز جماعت در مسجد جامع خرمشهر برگزارگردیده است و تاکید نموده بود که به بقیه اسرا بگویید که عادی برخورد کنند و احساسات خود را کنترل کنند تا موقعیت افسران و رادیو به خطر نیافتد . زمانی که مسئولین غذا وارد اسایشگاه شدند چند نفر از آنان به محض ورود با شوق و ذوق فراوان خبرآزادی خرمشهررابه بچه ها دادندو ظرفهای غذا راکنارگذاشته وسجده شکربه جاآوردند.ماهم باشنیدن این خبرمسرت بخش سجده شکر بجا آوردیم و به همدیگر تبریک گفتیم. با شنیدن این خبر به همدیگر می گفتیم دیگر به فضل خدا سقوط و سرنگونی رژیم بعث را در آینده نزدیک می بینیم . (بعدها شنیدم که صدام گفته بود اگر ایران بتواند خرمشهر را از ما پس بگیرد من کلید بصره را به آنها می دهم ). آنروز در آسایشگاه به شکرانه این پیروزی و سهیم بودن در این جشن با ملت عزیزمان ، همگی در کتری های بزرگی که برای چای از آنها استفاده می کردیم با آب و شکر، شربتی درست کردیم و بدور از چشم عراقیها جشن گرفته و نوش جان کردیم. شور و شعف خاصی در بین اسرا ایجاد شده بود و امیدوارانه منتظرخبرهای پیروزمندانه بعدی رزمندگان اسلام بودیم تا نفس های آخر صدام را بگیرند و این پیروزی بزرگ با آزادی ما از اسارت انشاالله خاتمه یابد . یادش بخیر . خدایا عاقبت ما را ختم بخیر و شهادت نصیبمان فرما .       http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۵۶ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• اتفاقاً آن وقت که آقای همدانی به منطقه آمد، مرا دید. وقتی گزارش ها را خواند و از اتفاقات با خبر شد و دانست که من هم به گشت می روم. پرسید: تو با این وضعیت آمدی اینجا چه کار کنی؟ گفتم: حاج آقا چه وضعی. چیز مهمی نیست، با هم می سازیم! خندید و گفت: خدا قبول کند، التماس دعا! در یکی از ماموریت ها، مرا به گشت نبردند و برادر محمدی مسئولیت کار را به عهده می گرفت. در این گشت علی خوش لفظ هم با آنها می رود. خوش لفظ و هادی ئی در کمین می مانند. محمد علی محمدی و حمیدرضا قربانی در میدان مین زخمی می شوند و گیر می افتند. تلاش خوش لفظ و هادی ئی با دخالت عراقی ها ناکام می ماند. آنها برمی گردند و دوباره و سه باره می روند، اما موفق به بازگرداندن پیکرها نمی شوند. آن دو بزرگوار در ۱۸ اسفند ۱۳۶۳ به شهادت می رسند و پیکر مطهرشان مدت ها در میدان مین می ماند. یادم نمی رود بارها می شد که متوجه می شدم این دو نفر پشت سر من حرکت هایی دارند، دقیق که شدم، دانستم آنها در حین حرکت در گشت نماز شب می خوانند! گاهی که مجالی دست می داد و روی زمین می نشستیم، سجده های نماز را هم انجام‌ می دادند و با خدای خود خلوت داشتند و من نمی فهمیدم به کجا رسیده اند. عملیات در سومار و تشکیل خط احد، عملیات فریب بود تا توان و فکر دشمن را تقسیم کند. عملیات بزرگتر ما بدر بود که در جزایر مجنون آغاز شده بود. با شروع عملیات بدر در ۱۳۶۳/۱۲/۲۰ و جنب و جوش در سومار، دشمن گویا هم چنان گیج می زد و نمی دانست عملیات اصلی کجاست. با همه بزرگی عملیات بدر، خط سومار با توجه به نزدیکی اش به بغداد بسیار مهم بود. در روز ۱۳۶۳/۱۲/۲۱ بالاخره از قرارگاه دستور تصرف خط احد به یگان انصار و سایر یگانها اعلام شد. نیروهای ما با توجه به شناسایی های گسترده و کامل و دقیق نیروهای واحد توانستند در همان ساعت اولیه فردا قبل از روشنایی هوا در مواضع مشخص شده مستقر شوند. بقیه یگانها هم با کش و قوسی به اهدافشان رسیدند و خوش بختانه در ساعت نه و نیم صبح روز ۱۳۶۳/۱۲/۲۲ با طی مسافتی طولانی نیروها توانستند منطقه ی وسیعی را آزاد کنند که این منطقه خط احد نام گرفت. سردرگمی از حال و اوضاع عراقی ها پیدا بود. آنها تا نصف روز هیچ عکس العملی نشان نداده اند گویا منتظر ادامه عملیات اصلی بودند. وقتی شبانه نیروها جلو رفتند و خط تشکیل دادند، یک گروه گشتی عراقی که صبح از گشت بر می گردند متوجه می شوند جلوشان خط تشکیل شده است.‌آنها به اسارت در می آیند. مصیب مجیدی از آنها بازجویی می کند، اما نتیجه ای نمی گیرد. او مجبور می شود یکی از آنها را تنبیه کند. در حین تنبیه، عراقی ناخودآگاه آخ می گوید. مصیب می گوید: پس فارسی هم بلد هستی، پدرت را درمی آورم. سرانجام مزدور ایرانی اعتراف می کند از نیروهای خود فروخته است و در زدن کمین و شهادت جعفریان و محمد آلپور ( عرب) دست داشته است.! بعد از ظهر، انبوه آتش سنگین روی خط آغاز شد. ما از دیدگاه، منطقه را نگاه می کردیم. روی همان جاده احداثی از ارتفاع ۴۰۷ به تپه ساندویچی هلی کوپتری ظاهر شد و راکتی شلیک کرد. متاسفانه خودرو تویوتای خودی ارتش با سرنشینانش در آتش سوختند و هیچ کاری از ما ساخته نبود. تلاش دشمن مشت بر سندان بود و آنها نتوانستند کاری از پیش ببرند و فقط به آتش سنگین پدافندی بسنده کردند. به هرحال عملیات با موفقیت به پایان رسید و ما در اندیشه کمی استراحت. در مقرمان نشسته بودیم که حمیدزاده سرپرست واحد اطلاعات عملیات تیپ، آمد و گفت: جمع کنید که باید برویم جنوب! جای درنگ و چرا و سئوال نبود، هر چه داشتیم بار کامیون کردیم و بخاطر بی جایی و بی ماشینی، حتی چند نفر هم روی وسایل لم دادند و زدیم به راه. از سومار و ایلام گذشتیم تا به جنوب رسیدیم. آن بیابان برهوت را نمی شناختیم. یادم نیست کجا بود، فقط می دانستم در جنوبیم (چند کیلومتر جلوتر در جاده صاحب الزمان به طرف جزایر مجنون، نزدیک پاسگاه برزگر، مقرّ موقت تیپ انصارالحسین). همه چیز به سرعت انجام گرفت، اما مسئولان کم و بیش در جریان دلیل جا به جایی بودند. دو سه روزی در اردوگاه جدید، بلاتکلیف و تقریباً بی خبر پرسه می زدیم. شب چهارم اعلام کردند: نیروها ساعت ده شب برای برگزاری دعا آماده شوند. خیلی سریع سوار ماشین ها شدیم. نمی دانم ما را به کجا بردند، به هر حال دعا را خواندیم و شبانه برگشتیم. کسر ساعت نگذشته بود که دوباره سوار ماشینها شدیم و در اردوگاه شهید محرمی پیاده شدیم. همه چیز غیر عادی جلوه می کرد. رفت و آمدها، پچ پچ ها! معلوم نبود چه خبر است! گروهی از نیروها در مرخصی بودند. گروهی از نیروهای گردان ها داشتند وارد مقر می شدند، اما نیروهای واحد همه بودند. فکر می کنم ساعت از ده گذشته بود. چند دقیقه بعد اعلام کردند که ستاد تیپ جمع شوید. ح
اج حسین همدانی، بادگیری به تن و کلاشی به دوش، چفیه ای به گردن با ابروهایی در هم در مقابل جمع انصار قرار گرفت. معلوم بود که آرام و قرار ندارد. بسیجی ها و سکوت، باور کردنی نبود، ولی واقعاً نفس ها در سینه ها کپ کرده بودند. چشم ها هم منتظر شنیدن حرف های حاج حسین بودند. او بالاخره قفل سکوت را شکست و این جوری شروع کرد: بسم الله الرحمن الرحیم، درود بر شهیدانی که جنازه هایشان روی زمین و زیر پای عراقی ها مانده است. شهیدانی که دشمن رویشان رقص و پای کوبی راه انداخته است. (عراقی ها معمولاً در پیروزی هایشان هل هله کنان تیر هوایی می انداختند و رقص عربی می کردند و می خواندند: بالروح، بالدم، قائدنا یا صدام... یعنی جان و خونم فدایت، سرور ما ای صدام ...) ما باید این جشن و پیروزی را به مجلس عزای دشمن تبدیل کنیم. ما باید یک بار دیگر قدرت اسلام را به نمایش بگذاریم. همگی می رویم یا به شهادت می رسیم یا آنجا را باز پس می گیریم. این راه بازگشت ندارد. هر کس نمی خواهد نیاید. ممکن است که هیچ کدام زنده برنگردیم. اگر زخمی هم شدیم باید تا آخرین قطره خونمان بجنگیم. یک ساعت وقت دارید فکرهایتان را بکنید. اگر داوطلب بودید، تا یک ساعت دیگر مقابل چادر ستاد جمع شوید... •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 سردار شهید و شهیر، حاج حسین همدانی
🍂 میلاد سراسر نور و رحمت حضرت فاطمه معصومه(س) و روز دختران و آغاز دهه خجسته کرامت مبارک باد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 هزار سر به فدای غباری از خاڪم وطن نباشد اگر، تن چه ارزشی دارد به هشت سال دفاع مقدسم سوگند هـوای خاڪ مرا ثامن الحجج دارد 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 0⃣2⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب "بخش دوم" ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻مرخصی در وضعیت جنگی عصبانی از اتاق فرماندار بیرون آمدیم و سوار اتومبیل شدیم. با ترس و لرز از جاماندن در بین راه، مسیر را طی کردیم و خوشبختانه به پمپ بنزین بعدی رسیدیم. آنجا به ما سوخت دادند. نزدیک غروب بود. تصمیم گرفتیم شب را در اصفهان بمانیم. خود را به اصفهان رساندیم و شب را منزل دوست دندان پزشک مان آقای دکتر هوشنگ دیاری ماندیم. قبلا خانمم و دخترم هم یک شب را منزل آنها مانده بودند.. از اوضاع آبادان و آنچه گذشته بود برایشان صحبت کردیم و پس از صرف شام چون خیلی خسته بودیم، خوابیدیم. صبح زود بیدار شدیم. خانمش زحمت صبحانه را کشید. باور کنید بعد از شروع جنگ تا آن لحظه، خوشمزه ترین غذایی بود که خوردیم. بعد از صرف صبحانه از آنها خداحافظی کردیم و عازم تهران شدیم. در اصفهان در اولین پمپ بنزین به راحتی باک اتومبیل را پر کردند. مأمورین پمپ بنزین رفتارشان بسیار صمیمانه و قدرشناسانه بود. پس از تشکر به سمت تهران حرکت کردیم. بین راه دیگر به مشکل سوخت برنخوردیم. به راحتی به ما بنزین می دادند. بالاخره به تهران رسیدیم و هر کدام به خانه های خود رفتیم. از حوصله شما خارج است اگر خوشحالی خانواده و زن و بچه ام را بیان کنم. در طی چند روزی که در مرخصی بودم، پس از غروب آفتاب، تهران در خاموشی مطلق فرو می رفت. اغلب مردم شیشه های پنجره‌ها را رنگ سیاه زده بودند. پرده ها را می کشیدند تا نور به بیرون سرایت نکند. در خیابانها هم اتومبیل ها مجبور بودند چراغ خاموش تردد کنند و اغلب عابرین پیاده، چراغ قوه کوچکی داشتند که روی شیشه آن را با ماژیک آبی، رنگ کرده بودند که بتوانند جلوی پای خود را ببیند. اگر احیانا اتومبیلی برای لحظه ای چراغ خود را روشن می کرد، عابرین فریاد می زدند که: «خاموش کن، خاموش کن.» این جمله در همه جا به گوش می رسید. به خاطر همین خاموشی چه قدر تصادف رخ داد و چه قدر عابرین در جویها و چاله ها زمین خوردند و دچار شکستگی و یا ضرب دیدگی اندام ها شدند. یکی از بستگان ما، سرهنگ علی دهنادی، خلبان برجسته ای بود و در طول جنگ مدتی فرمانده پایگاه هوایی دزفول بود. یک روز به دیدن او رفتم. می گفت: «مردم خیال می کنند که در جنگ اول یا دوم جهانی هستیم. آن موقع هواپیمای دشمن با راهنمایی جاسوسانی که داشتند و در نقطه ای آتش روشن می کردند، هدف را پیدا می کردند و بمب های خود را پایین می ریختند. الآن با وجود رادار و سایر وسایل و تکنولوژی مدرن، دشمن تمام نقاط استراتژیک را دقيقا می شناسند. احتیاجی به روشنایی ندارد. ما هم تمام نقاط حساس کشور عراق را دقیق و بدون احتیاج به روز یا شب بودن می‌شناسیم.» پس از یکی دو روز استراحت، مجموع پزشکانی که از آبادان به تهران آمده بودیم، جلسه ای در سالن کنفرانس بیمارستان شرکت نفت تهران، با پزشکان مقیم تهران گذاشتیم. از آنها خواستیم که اگر قرار است شرکت نفت، بیمارستان آبادان را اداره کند، آنها نیز باید در این امر شرکت کنند. ابتدا قبول نمی کردند. می گفتند همان سالی یک ماه که برای بقیه پزشکان گذاشته اند را عمل می کنند. ولی پس از بحث‌های مفصل و تند با مداخله رئیس بهداری شرکت نفت، قرار شد که آنها هم همکاری بیشتری داشته باشند.؟ ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 بازتاب فتح خرمشهر دکتر کوشکی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 ریگان در دسامبر ۱۹۸۹ ریچارد مورفی، معاون وقت وزیر خارجه را به بغداد فرستاد تا با صدام دیدار کند. وی اطمینان خاطرهایی به صدام داد و پس از بازگشت اعلام کرد که آمریکا نگران پیروزی ایران در جنگ با عراق است. بعد از اشغال عراق بوسیله نیروهای آمریکایی در سال ۲۰۰۳ ؛ آمریکائی‌ها فهرستی ۵۵ نفره از نیروهای حامی صدام، حزب بعث و ارتش عراق را منتشر کردند که باید دستگیر می شدند. آنها پس از دستگیری و بازجویی اطلاعاتی را در اختیار مقامات آمریکایی قرار دادند که برخی از این اطلاعات با صلاحدید مقامات آمریکایی منتشر شد. از جمله آخرین فردی که بازداشت شد وزیر اقتصاد و دارایی عراق بود. نکته جالب که وی مطرح کرد این بود که بعد از آزادی خرمشهر، ما از کشورهای متحد عرب در جنوب خلیج فارس تقاضای کمک مالی سنگین کردیم که با استقبال آنان مواجه شد. وی اضافه می کند من در یک روز چند پرواز به کشورهای عربستان ،کویت و امارات داشتم و موفق شدم از این سه کشور قول مساعد شش و نیم میلیارد دلار کمک مالی دریافت کنم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂